هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲:۰۳ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
فلیت ویک خود را کنار پنجره رساند. با دیدن دو ماه، قیافه ی حیرت زده ای به خود گرفت که ناگهان آرام شد. با لحن همیشگیش گفت: میرم ببینم چه خبره. ممکن نیست دو تا ماه تو آسمون باشه. اون چیز مطمئنا ماه نیست.

و بلافاصله با قدم های کوتاه از کلاوس دور شد.


دفتر مدیر مدرسه

پروفسور فلیت ویک زمزمه کرد: که این طور... پس جفتشون واقعین.

پروفسور سینسترا در حالی که از روی صندلیش بلند می شد گفت: سطح آب دریاها بیش از حد معمول بالا اومده. اون جسم هر چی که هست، جاذبه ش به اندازه ی ماهه.

مک گونگال با صدای نسبتا بلندی گفت: حرف هاتون تموم شد پروفسور سینسترا؟ ماه دوم از کجا اومده؟ نظری ندارید؟

و ناگهان به فلیت ویک نگاه کرد. پروفسور فلیت ویک گفت: این پدیده بی سابقه ست. اینکه دلیلش انسانی بوده یا نه... باید تحقیق کرد. اما اگه بخوایم دور اندیشانه به قضیه نگاه کنیم، باید وضعیت رو بحرانی اعلام کرد.


خوابگاه دختران ریونکلا

پادما که روی تختش نشسته بود با عصبانیت آه کشید و گفت: پرده رو بکش فلور. دیگه نمی خوام اون منظره رو ببینم!

کنار پنجره سناریوی هر شب تکرار می شد. فلور کنار پنجره ی طویل و باز خوابگاه ایستاده بود و به آسمان می نگریست. صدای پادما را نشنید. آماندا بستن بند چکمه هایش را تمام کرد و آماده شد تا زندگی شبانه اش را آغاز کند. همانطور که به سمت پنجره می رفت، مثل هر شب زمزمه کرد: وقتشه بخوابی فلور.

فلور بجای پاسخ همیشگیش ــ وقتشه یاد بگیری پنجره برای رفت و آمد نیست ــ با صدایی گرفته گفت: یه حس بدی دارم مندی.

این حس را سال ها پیش از یاد برده بود. بعد از آن سال هایی که با بیل گذرانده بود... و حالا دوباره به سراغش آمده بود، قوی تر از همیشه.

آماندا شانه هایش را بالا انداخت؛ از لبه پنجره پایین پرید و روی چمن های خیس اطراف قلعه فرود آمد. به محض قرار گرفتن زیر نور ماه، منظور فلور را دریافت. او هم این حس شوم را شبهایی که ماه کامل بود و فضای قلعه را عوعو ی آن موجودات منفور فرا می گرفت، تجربه می کرد. ناخودآگاه به بالای سرش و دو هلال باریک ماه نگاه کرد.



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 247
آفلاین
×سوژه جدید×


جیغ گوشخراش و زنانه ای در خوابگاه ریونکلا، همه را از خواب پراند. چند لحظه بعد، راه پله های خوابگاه ها، مملو از دانش آموزان خواب آلود و هراسانی بود که نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است. پچ پج ها و همهمه ها بالاگرفته بود و هر کسی چیزی می گفت.

با آمدن پرفسور فلیت ویک جو کمی آرام شد. لینی وارنر و لودو بگمن، دو ارشد گروه ریونکلا، در پشت سر او حرکت می کردند. پرفسور هم گیج بود اما به قصد آرام کردن دانش آموزان و فهمیدن علت آن جیغ سرژناک آمده بود.

- لطفا ساکت باشید. ساکت باشید..
- پرفسور، پادما بوده که جیغ کشیده..
- احتمالا خواب نما شده..
- شاید دیونه شده.

همه به گوینده جمله آخر نگاه کردند و او که به شدت ضایع شده بود، کم کم در بین جمعیت محو شد. بالاخره پرفسور فلیت ویک به حرف آمد.
- به خوابگاهاتون برگردید.. چیزی نیست، احتمالا دوشیزه پاتیل خواب زده شدند. لطفا به آرامی به خوابگاه ها تون برگردید.. دوشیزه وارنر و لودو بگمن، دانش آموزان رو راهنمایی کنید.

کلاوس بودلر در بین جمعیت به سمت طبقه بالا رفت اما در میانه راه خودش را کناری کشید و به آرامی به دنبال پرفسور فلیت ویک رفت. پرفسور به گوشه ای از سالن عمومی رفت. گوشه ای که در تاریکی فرو رفته بود و چشمانی سیاه رنگ در آن تاریکی می درخشیدند.

- چه اتفاقی افتاد، پادما..؟

پاسخی نیامد. پرفسور چند قدم جلوتر رفت و دوباره جمله اش را تکرار کرد.
- چه اتفاقی افتاد، پادما..؟
- آسمون.. ماه.
- ماه چی، پادما؟
- آقای بودلر.. شما اینجا چیکار می کنید؟ الان باید توی رختخوابتون باشید؟
- پوزش می خوام پرفسور.. اما کنجکاو شدم که قضیه رو بدونم، به نظرم چیز عجیب تری از یک خواب رخ داده!
- برای چی همچین فکری می کنی؟

ناگهان دوباره فریادی کر کننده خوابگاه ریونکلا را پر کرد. کلاوس بودلر پرده کوچکی را که پنجره آبی رنگ آن قسمت سالن را می پوشاند کنار زد و گفت:
- ماه، پرفسور.. دو ماه در آسمونه!!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
با پایان یافتن سخنان رز، سکوت دوباره بر آن تالار بی انتها سایه افکند. لذت نابــــــودی تـمــام دنـیـا، حکمـــرانی به کل جهان و بودن ِ مطلق ِ سیاهی بـــا نـکـتـه ای ظــــریف خـدشـه دار می شد...!

ماه دیگر مردمان، مــاه آن هـــا نیز بود...
و اگــر نـابــودی مـــــاه دیگر مردم را به جنون و در آخر مرگ می کشید...
آن ها نیز...

-"می میریم؟"

گــویی حتی دیوار های تالــار نفـسـشـان را حبس کرده بودند تا کسی سوالی را که در ذهــن هـمـه مــوج مـی زد بـیـان کـنـد.
حـتـمـا دیـوار های تالار هم یادشان نبود که لرد سیاه ذهن همه شان را می خواند و بر کمترین شک و تردیدشان نیز آگاه است...

کسی سکوت را نشکست...! شاید جرئت نداشتند بپرسند... شاید هم حقیقت آن قدر بدیهی و آشکار بود که دیگر به پرسیدن نیاز نداشت... لرد قصد نداشت به آنان در این راه کمک کند...

در آخر خود لرد با آوایی زمزمه گون ولی با حکم فریاد در آن سکوت، به سوال ناگفته ـشـان جواب داد:
- شما ها هم مثل بقیه... تا وقتی که نتونید از عزیز ترین چیز هاتون در راه من دست بکشید، می میرین! کسی که نتونه از خواسته های خودش در راه لرد دست بکشه... مرگ بهترین مجازاتشه!

و لبخندی روی لب هایی که هرگز نبودند می رقصید. ادامه داد:
- و طی این نقشه... شما تک تک... گروه به گروه... لیاقتتون امتحان میشه تا فقط بهترین ها در پایان دنیا با ما باشن... و شما نمی فهمید کی امتحان شروع شده... همونطور که ریون کلاوی ها نخواهند فهمید!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
خانه ریدل

- نقشه به خوبی، و بدون هیچ نقصی پیش می ره، سرورم!

در گفتن کلمه ی سرورم تاکید بیشتری کرد، و آن را با مکث کوتاهی در حال یک تعظیم طولانی ادا کرد.

لرد ولدمورت نگاهی سرد داشت. برق پیروزی در چشمانش دیده نمی شد. در حقیقت هیچ حسی در آن چهره سرد و تاریک و آن چشمان بی روح قابل تشخیص نبود.

چشمانش را در حدقه گرداند. دستش را، بر سر نجینی که مغرورانه زیر پای اربابش خوابیده بود، کشید و نگاه سردش روی چهره لوسیوس مالفوی ثابت ماند.

کلمات را با ظرافتی خاص بیان می کرد. البته به نظر می آمد، کلمات به سرعت از دهان او فرار می کردند!

- خب لوسیوس، گزارشِ کار رو میخوام، ... سریعتر!

لوسیوس آب دهانش را قورت داد. ماموریت را با موفقیت انجام داده بود. اما هر لحظه نگاه اربابش، تکه ای از وجود او را می کَند.

****
فلش بک
بیشتر از دو روز قبل


اوایل شب بود. ستارگان در آسمان نور بی فروغی را بر سر زمین گسترانیده بودند. سکوتی محض بر تالاری عظیم و طویل حکم فرما بود. میز چوبیِ کهنه ای که با نشانه های مار، مزین شده بود، در وسط تالار خودنمایی می کرد.

عده ی کثیری از مرگخوارانِ لرد ولدمورت در تالار شبیه سازی شده خانه ریدل که به دستور لرد سیاه، همانند هاگوارتز ساخته شده بود، نشسته بودند.

همه با چهره ای مملو از تشویش و اظطراب! گویی به استقبال مرگ می روند و تنها دو تن از افراد حاضر، لبخندی بر لب داشتند. لبخندی که از هرچه نشات گرفته بوده باشد از شادی نیست!

لرد ولدمورت روبروی خادم ویژه اش که آن زمان، لوسیوس مالفوی بود، نشسته بود. صندلی اش از سنگ مرمر بود و مارهایی از پایه های تا پشت صندلی آن را احاطه کرده بودند.

نجینی با غرور روی میز چنباته زده بود. بدن قطورش را به گونه ای جمع کرده بود که گویی ماری 1 متری است. دست نوازش لرد سیاه همواره بر سر نجینی بود.

بالاخره سکوت مرگبارِ تالار شکسته شد؛ همه، چشم به لبانِ اربابشان دوخته بودند.

لرد سیاه برای صحبت کردن از دستانش کمک گرفت و هر از گاهی آن را مطابق با گفته اش به حالاتی در می آورد.

- خادمان وفادارِ سیاهی! ای مرگخواران و ای ارتش اصیل زادگان من!

مکثی کرد! چشمان لرد سیاه به نقطه ای فرای آن اتاق خیره شده بود.

- امروز، مفتخرم که کشف جدیدی رو توسط اربابتون به شما معرفی کنم؛ نیروی ماه!

صدای لرد ولدمورت می لرزید. به وضوح از هیجان بود و این برای همه حاضرین تازگی عجیبی داشت.
اما با وجود این لرزش کلمات را چون گذشته وسوسه انگیز ادا می کرد. شیوه سخنرانی آن جهره ی مارگونه بی نظیر بود!

- بلند شو، رز! می خوام افتخار تشریح این کشف رو به تو واگذار کنم.

رز یکی از همان شخصی بود در آغاز لبخندی بر لب داشت. پس از این گفته، رز که سعی می کرد بر خودش مسلط باشد، با حرکتی سریع از جا جست و موقرانه شروع به صحبت کرد.

سوروس اسنیپ آرام و قرار نداشت و انتظار به پایان رسیدن سخنرانی رز ویزلی را می کشید. اخبار شومی را برای رئیسش داشت!

رز کشف و در پی آن نقشه ای را شرح می داد که به نابودیِ تمام نابودکندگان احتمالیِ لرد سیاه می انجامید و شاید تمام دنیا! و این لذت بخش بود، حداقل برای مرگخواران و ارابشان این گونه بود!



--------------------------

خب، نمیدونم منِ نفرت انگیز رو دیدید یا نه؟
به هر حال من از ایده اون فیلم استفاده کردم. میخوام نه با تکنولوژی بلکه با جادو و نه از راه کوچک کردن بلکه از راه تخلیه نیرو تا سر ناپدید شدنِ ماه، یک همچین ماجرایی رو رقم بزنیم.

در ضمن هیچ یک از مرگخوران ریونکلایی به دلایلی در جلسه حضور نداشتند!

بک سوژه پیشنهادی برای ادامه دادن: عکس العمل احساسی ریونکلایی های مرگخوار در برابر تصمیم لرد! بوی خیانت میاد!

اما مختارید!

فیلیوس فلیت ویک


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
آماندا با ترس فلور را بلند کرد و خود را به خوابگاه دختران رساند و او را روی تخت گذاشت.
نمیدانست چه بلایی بر سر فلور آمده. اینگونه گریه کردن هایـش دیگر برای همه عادی شده بود، اما گم شدن ماه... واقعه ای غـریب تر از عـجایب همیشگی بود!
سـوال ایگور سـوال پر معنایی بود. سـوالی که هیچ وقت فکر آماندا را مشغول نکرد، با آن که هر روز فلور را مـی دید که اینگونه ماه را نگاه می کند بـغـض کرده و گاه جلوی خود را نمی گیرد و سـیلی بی تمام از اشک راه می اندازد... اما حـسـی در پساپــس ذهنش به او هـشـدار می داد که نـپـرسد چـرا، نـداند بهتر است.

-مــنــدی؟ حـالش چه طوره؟

آماندا بدون این که ســرش را به طرف لینی که کنارش ایستاده بود برگرداند، جواب داد:
-زیاد خوب نـیسـت! تو تموم پونصد سال زندگیم همچین چیزیو ندیده بودم! گم شدن ماه؟

لیــنی چیزی نگفت، صـورت ماه گـونه و رنگ پریده فلور را مـی دید که همچون الهه ی ماه در خواب هم از اشـک خـیـس می شد. لیـنی با صـدای بسیار آرامی که می دانســت برای آماندا قـابل شنیدن است پـرسید:
-حــالــا چی کار کنیم؟!

اما بــاز شدن ناگهانی در فـرصتی برای جواب دادن بـه آماندا نداد. لـونا با لباس خواب خــرسی اش که هم رنگ چشمانش بود آشفته حال درون اتاق آمد و با چشمانش که دیوانه وار حرکت می کردند و اتاق را می کاویدند، همراه کمی بـغـض پــرسید:
-خــرسم کـوش؟ تـدیو ندیدین؟

لینی که فـاجعه را قـبل از وقوعش حـس کرده بود، سـریع کنار لونا رفــت و قـبـل از افتادنش او را گــرفـت.
-مــن تـدیمو می خوام! گم شده نیستش... همیشه تو تختم بود، ولـی الآن نیست!

گـویی تمامی این اتفاقات بـرای یک شب فوق العاده زجر آور و وحشتناک کم بود که در همین حـیـن چشمان پادما در حـرقه چرخیدند، او آرام آرام از زمین فـاصله گرفت و بـا آوای هولناکی زمزمه کرد:
- و در اساطیر همیشه طلسم ماه، طلسم بـا ارزش ترین دارای های آدمی بوده... و نـقـل است که گـر ماه گم شـود فـاجعه ای اتفاق می افتد. گم شـدن امـید بـه ادامه حـیـات...

کـمی تا اندکی پـایین تر، کنار شومینه

اندک پـسـران ریون گـرد شومینه نشسته بودند و همدیگر را نگاه می کردند. که ناگهان صـدای جــیـغی از خوابگاه دختران بـلـند شد.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲

ایگور کارکاروف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۴ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر سایه ی لرد سیاه
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
سوژه ی جدید:

- چرا داری بیرون رو نگاه میکنی فلور؟ چیزی شده؟

- هیسسسس! مگه نمیبینی محو تماشای نور ماه شده؟ خو تازه واردی نمیدونی، فلور همیشه این موقع میاد و اینجا میشینه و به ماه خیره میشه. بعضی وقتا هم گریه میکنه و هیچ کس نمیتونه آرومش کنه!

- هومممم، ببخشید، نمیدونستم.

صدای هق هق از فلور بلند شد و اشک سراسر چشم ها و صورتش را پوشاند و ایگور و لینی با ناراحتی به سمت پله های خوابگاه هایشان رفتند و فلور را با نور ماه خود تنها گذاشتند!

دو روز بعد، شب، کنار شومینه:

تمام اعضای ریون بجز فلور که هنوز به نور ماه نگاه میکرد، دور هم جمع شده بودند و با هم صحبت میکردند که ایگور با اشاره ای به فلور، از جمع خواست که ساکت شوند.
- اونطوری که من فهمیدم، فلور همیشه این کار رو میکنه، ولی هیچ کدومتون نگفته بودید که گریه میکنه، پس چرا توی این چند وقت اخیر این همه گریه میکنه؟

آماندا سری به نشانه ی تایید نشان داد با لحنی غمگین گفت:
- حق با ایگوره، من هم هیچوقت ندیدم که اینطوری شده باشه فلور، به نظرم...

ادامه ی صحبت های آماندا در جیغ فلور گم شد:
- نـــــــــــــــــــــــه! ماه من کوش؟

و فلور با صدای خفه ای روی زمین افتاد و حرکتی نکرد!
همه ی ریونی ها به سرعت بالای سر فلور که هذیان گویان به پنجره خیره شده بود، جمع شدند و هر یک به نحوی سعی در آرام کردن فلور داشتند که آندرومدا با صدای بلندی گفت:
-ساکت بشین یه لحظه، فلور سعی داره یه چیزی بگه!

فلور با دست لرزانش به پنجره اشاره کرد و با صدای ضعیفی گفت:
- ماه من نیست...

و بیهوش روی زمین افتاد!
تمام ریونی ها به پنجره خیره شدند، شب چهارده ماه بود و آسمان بی ابر و خالی از هرگونه باد و یا مزاحمی برای دیدنش، اما ماه در هیچ کجای آسمان قابل رویت نبود.

============================
من این پست رو جدی نوشتم، ولی نفر بعدی آزاده که جدی بنویسه یا طنز، چون سوژه ی جدی ای ندیدم، واسه همین جدی زدمش، ولی انتخاب با شماست. :)



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
فلور با لحن گزنده ای،گفت:دوشیزه آماندا ماری اول،یکم کمتر راهنمایی کن!ما الآن خودمونو نمی تونیم نجات بدیم چه برسه به توی پنج قرن پیشو!

آماندا غرید:من نمی دونم،اصن یادم نیست!تو فک می کنی حافظه ی من چه قدر گنجایش داره؟!به نظرت یه خون آشام می تونه تک به تک حوادث پونـــصـــــــد(!!!!!)سالو حفظ باشه؟!تو که فقط یه نیمه پریزادی بگو یادته همین شب قبل شام چی خوردی؟!

فلور به شیوه ی دختر بچه های تخس پنج ساله ()زبانش را برای آماندا در آورد و اصلا به روی خودش نیاورد که نمیداند شام شب قبل چه خورده!

تری با خونسردی عینکی از جیبش در آورد،بر چشم هایش گذاشت،نفس عمیقی کشید و به شیوه ی آمبریجی سرفه ای کرد و منتظر ماند تا توجه بقیه را به خود جلب کند بالاخره پس از چند ثانیه گفت:از قدیم گفتند که ریونی ها به هوششون معروفن.اگه ما از هوشمون استفاده نکنیم کی کنه؟!اگه ما...

وزیر با لبخندی پر تنش نطق تری را کور کرد و گفت:دخترم،یکم به زمان دقت کن فقط نیم ساعت دیگه وقت داریم!

تری با چشم غره ای ادامه داد:در هر حال ما از همه بیشتر درباره ساختمان قرن شونزدهم می دونیم!هر کاخ و خونه ی قرن شونزدهمی پنجاه تا راه فرار داره!

فلور قبل از آن که نور امید در دل هایشان جرقه بزند گفت:توی راهرو و پشت تابلو ممکنه،ولی نه تو زندان...ما هم که بیرون از زندان نمی ریم!

آماندا ی جوانتر که به زور خودش را بالا کشیده بود با بغض زمزمه کرد:ولی مارو که جادوگریم می برن بیرون تا بسوزوننمون!

چو با تعجب به آماندای پنج قرن پیش خیره شد و به طور ناگهانی چوبش را در آورد فریاد زد:اکسپرلیاموس!

تام خمیازه ای کشید و گفت:واو! الآن چه اتفاقی افتاد؟!

چو با لبخند گفت: می بینین!

ناگهان در باز شد و نگهبانی فریاد زد:می دونستم،می دونستم!اینا هم جادوگرن!اینا هم باید بسوزن!

فلور لبخند لرزانی زد و گفت:چو عزیز دلم،همین الآن تضمین کردی که کابوسای من به واقعیت می پیوندن،ما رو هم می سوزونن!

سکوتی وحشتناک بر زندان سرد و نمور ریونی ها حاکم شد که فقط با صدای قفل که دوباره توسط نگهبان بسته می شد می شکست.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
ممکنه از خوندن پست فلور کمی گیج شده باشین...دلیل اینکه آماندا سر آنتونی رو میشناخت و بقیه نه، اینکه سر آنتونی اون حرفا رو به آماندا زد، اینه که آماندا در اصل تو قرن 16 زندگی می کرده و گویا یه جورایی با سر آنتونی ارتباط داشته. از همون زمان تبدیل به خوناشام شده و تا الانم زندست!
.......


مردی که سرش را بالا آورده بود نگاهی به جمعیت انداخت. انگار قصد کمک به ریونی ها را نداشت و بیشتر پی نجات خودش بود. لحظه ای مردد شد که خود را بالا بکشد یا نه. رو به پایینش فریاد زد:
- مطمئنین همراهای شما این ها هستن، آقای بگمن؟ گویا مثل ما جادوگر هستن!

پس این مرد با لودو بود. سربازان ملکه لودو را به علت استفاده از تردستی جادوگر شناخته و گویا او را در بخش جادوگر ها زندانی کرده بودند. تری به سمت کاشی کنده شده هجوم آورد و سعی کرد پایین را ببیند. آن پایین، سلولی شبیه زندان خودشان بود و سه نفر در خود جای داده بود. صدای لودو که در حال نفس نفس زدن بود به گوش رسید:
- هستن، ولی هنوز شناسایی نشدن. زود باش برو بالا مردک!

تری بیشتر دقت کرد و دید که لودو زیر پای مرد خم شده و یک جورهایی برایش قلاب گرفته است. صدای بسیار آشنای دختری از پایین به گوش رسید:
- زود باشین برین! مراسممون رو تا دو ساعت دیگه شروع می کنن. همیشه ساعت 12 ظهره.

مراسم؟ ریونی ها نمی دانستند چه جور مراسمی در انتظار لودو و بقیه است، اما احساس کردند لرزشی وجود همه شان را فرا گرفت.حتی آماندا هم که تا آن موقع داشت به جد و آباد سر آنتونی ناسزا می گفت و قسم می خورد که خدمت کار او نبوده است ساکت شد. مراسمی که جادوگرها باید از آن بگریزند چه بود؟ ناگهان آماندا جیغ کوتاهی، از سر تعجب و وحشت کشید. همه با نگرانی به سمت او برگشتند و با نگاه های پرسش گرانه شان دلیل جیغ او را پرسیدند. آماندا به سرعت گفت:

- من هم اون پایینم! تو سلول جادوگرا. منِ 5 قرن پیش!
- یهنی چه؟
- مهم نیست یعنی چی! تا نیم ساعت دیگه، مراسم سوزوندن اونا شروع میشه! بابا ما تو زندان قصریم...اینا جادوگر کشن!

همهمه ای ایجاد شد.

- بدبخت شدیم!
- باید یه جا پناه بگیریم!
- باید لودو رو نجات بدیم!
- باید آماندای 5 قرن پیشو نجات بدیم!

فلور نگاهی به آماندا که لب هایش را می جوید انداخت و گفت:
- تو که الان زنده ای! از چی نگرانی؟ فقط سعی کن به خاطر بیاری چطور نجات پیدا کردی.

لب های آماندا لرزیدند:
- طبقه ی بالا...زندانی های طبقه ی کمکم کردن!


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۹:۱۶:۰۳
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۹:۲۵:۳۰


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲

پروفسور سینیسترا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۱:۱۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
تری با بغض نالید: یعنی چی آخه؟چرا ما باید تو این زندان بدبو گیر بیفتیم؟اصن ما تو این زمان چی کار می کنیم؟
فلور هم درحالی که درفکر فرو رفته بود گفت : همه چی به شب قبل برمیگرده هیچ کس هیچی از دیشب یادش
نیس؟

ملت ریون: نه!

نیم ساعت بعد

همه درسکوت به در و دیوار نمور و نمناک زندان نگاه میکردند و در فکر این اتفاقات عجیب بودن ؟
سر آنتونی کیست ؟

آیا نسبتی با آنتونین دارد ؟

در همین هنگام صدای جیر جیر خفیفی از زیر کفپوش های سنگی به گوش رسید صدا کم کم بیشتر شد

ریونیها با تعجب به نقطه ای از کف زمین که از آن صدای کندن و حفاری میآمد خیره شدند

ناگهان سنگ کف با نیروی جادو از جا کنده شده و شخصی سرش را بیرون آورد


و همانا بر ساحره و جادوگر(!) واجب است که وصیت نامه ی خود را زیر بالشت قرار دهد(یا توی امضایش بنویسد و لب تابش را زیر بالشتش بگذارد!) و این‌گونه بود که ما بر آن شدیم تا وصیت نامه‌ای از خود تنظیم کنیم و در اینجا قرار دهیم تا الگویی باشد برای آیندگان.
.
.
.
و بدانید که مرگ حق است؛ پس در مرگ من نگریید که دستمال گران است و برای هر دستمال کاغذی چه تعداد درخت که قطع نمی‌شود و غیره.
.
.
.
.
.
وصیت می‌کنم من را یازده متر زیر‌زمین خاک کنید. تحمل صداهای پای روی قبرم را ندارم.
.
وصیت می‌کنم سنگ قبرم دو جداره باشد. تحمل درد‌ودل های مردم را ندارم وقتی که می‌میری هم ولت نمی‌کنند!

وصیت می‌کنم مرا با هدفون و گوشیم خاک کنید. صف حساب کتاب طولانی ـست حوصله ام سر می‌رود خب.
.
وصیت می‌کنم قبرم سیستم تهویه مطبوع داشته باشد. آن زیر بو می‌دهد!
.
وصیت می‌کنم قبرم عایق حرارتی باشد در زمستان و تابستان ناراحت نشوم.
.
وصیت می‌کنم بخاری در قبرم بگذارند. تا تنم در گور نلرزد.(!)
.
وصیت می‌کنم حشره کش و مرگ‌موش به قدر نیاز دور مزارم بچینند.
.
وصیت می‌کنم دور قبرم خندق بکنند. دورش هم تمساح بگذارند. از این ملت بعید نیست به جان جنازه‌ام بیفتند.
.
وصیت می‌کنم کفن و سنگ لهد م سیاه باشد. سیاه به من می‌آید.
.
وصیت می‌کنم سرقبرم آهنگ‌های قردار بگذارید تا "شادروان" شوم.
.
وصیت می‌کنم دعوا کنید سر قبرم با بقیه‌ی روح‌ها ببینیم بزنیم زیر خنده.
.
وصیت می‌کنم بعد مرگم برای همه تعریف کنید چه انسان گولاخی بودم. حالا واقعی هم نبود فدای سرتان.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم بنویسید "بزرگ خاندان بوقی؛ بوق‌زن اعظم".
.
وصیت می‌کنم سر قبرم گریه نکنید. سوسن خانوم بگذارید و دوبس دوبس بزنید بترکانید. روح ارواح هم شاد می‌شود. ثواب دارد.
.
خودمان که می‌دانیم مرده‌ایم حالا هی باید گریه کنید حالمان را بدتر کنید؟
.
وصیت می‌کنم یک نوار ضبط شده سر قبرم بگذارید که به هر کس از اطرافم رد می‌شود تیکه بیندازد.
.
وصیت می‌کنم که وصیت نامه ام را پاره نکنید. شگون ندارد بوقی‌ها.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم تلویزیون بگذارید. حوصله مان آنجا سر می‌رود.
.
وصیت می‌کنم اگر هر چه زور می‌زدید و در قبر نمی‌رفتم چیزی را بر سرم نزنید. قلقلک بدهید.
.
وصیت می‌کنم بخندید تا وقتی وقت دارید. ما که نخندیدیم ولی حداقل خنداندیم.




پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
آماندا که رنگش از همیشه بیشتر پریده بود،فقط توانست با لکنت بپرسد:سر آتنونـی؟!

پسرک و پلیس نگاهی رد و بدل کردند.پلیس با تعجب و عصبانیت پرسید:شما سر آنتونیو نمیشناسین؟اصن ببینم شما که سر آنتونیو نمیشناسین تو خونش چی کار می کنین؟

چو که متوجه شده بود در دردسر افتاده اند گفت:کی گفته ما سر آنتونیو نمیشناسیم!اتفاقا خیلی خوب ایشونو میش...

-آمانــــــداا!کجایی؟!رفتی برگ چای بچینی یا یه چای دم کنی؟!سر رات مگه قرار نبود کیسه آب گرم منو بیاری؟

مردی که این حرف را زده بود با عصبانیت به سمت ریونی ها آمد و پرسید:این جا چه خبره؟!نکنه دوباره دسته گل به آب دادی آماندا؟اینا کین؟!

و با تعجب به بقیه ریونی ها چشم دوخت.ریونی ها هم متقابلا به لباس های ست صورتی رنگ او و کلاه پر دارش خیره شدند.پلیس که لبخند شومی بر لبانش جاخوش کرده بود پرسید:سر آنتونی شما اینارو نمیشناسین؟

مرد که ظاهرا سر آنتونی بود گفت:من اصن تا حالا ندیدمشون!

-خب پس وظیفه ی منه که اینارو به جرم وارد شدن به خانه یک سر بدون اجازه دستگیرشون کنم.

لودو با عصبانیت غرید:خجالت نمی کشی با وزیر اسبق سحر و جادو این جوری حرف میزنی؟بدم گراوپ لهت کنه؟اممممممم مث که گراوپ این جا نیس...مهم نیست!کروشیو!

اما پلیس فقط خندید و رو به لودوی مبهوت گفت:پس تردستی هم تمرین می کنی!اما بسه دیگه وقتشه به شما یه درسی بدم...

نیم ساعت بعد/زندان لندن سال 1556

ریونی ها که هنوز در شوک واقعه ی اتفاق افتاده به سر می بردند روی زمین سرد زندان نشسته بودند و به یکدیگر نگاه می کردند.

تری با بغض نالید: یعنی چی آخه؟چرا ما باید تو این زندان بدبو گیر بیفتیم؟اصن ما تو این زمان چی کار می کنیم؟


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.