هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۱
#38

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هلوتیکا که از تنها برگشتن سیریوس متعجب شده بود از سیریوس پرسید:
- پرسی کجا رفت؟
سیریوس که همچنان به پرسی که در حال رفتن بود نگاه میکرد گفت:
- تو سالن عمومی کاری داشت برای همین رفت تا به کارش برسد.
هلوتیکا که متقاعد شده بود به راه افتاد تا به درمانگاه برود و با آن جا آشنا شود.در بین راه هلوتیکا از سیریوس پرسید:
- شما در چه گروهی هستید؟
سیریوس در حالی که افتخار میکرد در این گروه است گفت:
- من در گروه گریفندورم.شما قرار است در چه گروهی باشید؟
- پروفسور دامبلدور گفتند که اگر کلاه گروه بندی را روی سرم بگذارم نتیجه بهتری میدهد تا خودشان من را در گروهی قرار بدهند.
- راست میگویند کلاه گروه بندی بهترین نظر را برای گروه ها میدهد.حالا کی قرار است کلاه را روی سرتان بگذارید؟
سیریوس در حالی این سوال را میکرد که امیدوار بود این زمان بسیار دیر باشد تا آن دو بتوانند بیشتر با هم حرف بزنند.هلوتیکا جواب داد:
- پروفسور دامبلدور گفتند ساعت سه زمان مناسبی است،راستی الان ساعت چنده؟
سیریوس نگاهی به ساعتش انداخت و با ناراحتی گفت:
دو و نیم!



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۹:۲۴ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۱
#37

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
سیریوس که فهمیده بود پرسی چه قسطی داره از هلوتیکا عذر خواهی کرد و بعد گوش پرسی رو گرفت و برد به جایی که هلوتیکا اونها رو نبینه وگفت:
می خوای به حرف های ما گوش بدی؟همین الآن بر میگردی سالن عمومی وگرنه کاری میکنم که تا ابد وده از کرده ی خودت پشیمون بشی.فهمیدی؟
سیریوس چوبدستیشو بیرون آورده بود و به سمت پرسی نشونه گرفته بود برای همین پرسی جرئت نکرد مخالفت کنه وبا ناامیدی به سمت تالار روانه شد.بعد از رفتن پرسی سیریوس چوبدستیشو گذاشت تو رداش و با یه لبخند به سمت هلوتیکا رفت.



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۸:۵۵ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۱
#36

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۰ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۰:۲۶ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳
از مرگ نميترسم
گروه:
مـاگـل
پیام: 178
آفلاین
پرسی با دست پاچگی گفت:نه میخواستم حالتو بپرسم
و سیریوس ادامه داد:حالا که پرسیدی سریع تر برو من باید مدرسه رو نشون خانم بدم
در حالی که سیریوس داشت با پرسی دعوا میکرد هلوتیکا با ملایمت به سیریوس گفت سیریوس بنظرم اشکالی نداره اگه ایشون هم همراه ما بیان
سیریوس که خیلی عصبانی بود گوش پرسی رو گرفت کمی دور شد و گفت اگه مزاحمت ایجاد کنی میکشمت پرسی که خیلی خوشحال بود از اینکه میتونست به حرفاشون از نزدیک گوش بده
هلوتیکا و سیریوس راه افتادن و پرسی هم دنبال اونا به راه افتاد
سیریوس:هنوز خیلی جاها مونده که نشونتون بدم
پرسی:بنظر منکه جایی نمونده میخواین برگردیم تالار؟
هلوتیکا:اما من دوست دارم بیشتر ببینم
سیریوس:بله حتماااااااااااااااا :pretty:
در همین حال سیریوس ادامه داد پرسی تو میتونی برگردی به تالار منم بقیه جاها رو نشون ایشون میدم
پرسی:نه هرگز هنوز خیلی جاها مونده که بخوایم نشون ایشون بدیم

هلوتیکا و سیریوس در حالی که متعجب بودند به راهشان ادامه دادند



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۱
#35

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
هلوتیکا در حالی که از این پیشنهاد خوشش اومده بود ،از آن استقبال کرد و همراه سیریوس به کنار دریاچه رفتند .سیریوس چون در حال صحبت کردن با هلوتیکا بود اصلا متوجه پرسی که آن طرف دریاچ از دیدن آنها تعجب کرده بود نشد.هلوتیکا و سیریوس در حال حرف زدند بودند که پرسی دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و رفت پشت درختی که آنها به آن تکیه داده بودند و حرف میزدند فال گوش وایستاد ولی صدای بچه ها نمی گذاشت او خوب صدای آنها را بشنود .برای همین تصمیم گرفت کمی جلو بره اما صدای خش خش برگی که زیر پایش له شده بود او را لو داد . سیریوس و هلوتیکا که متوجه حضور او شده بودند به او نگاه میکردند حالا دیگر او چاره ای نداشت جز اینکه جلو برود .کمی که جلو رفت رو به هلوتیکا کرد وگفت :
سلام خانم.
سیریوس برای اینکه او مزاحمشان شده بود خیلی عصبانی بود پرسی را چپ چپ برانداز می کرد که ناگهان هلوتیکا گفت:
سیریوس نمی خواهی ایشون رو به من معرفی کنی؟
_آه بله ،ببخشید .ایشون دوست من پرسی ویزلی است. سپس رویش را به پرسی کرد و ادامه داد:
کاری داشتی؟
و در حالی که خیلی از دست او عصبانی بود به او نگاه میکرد.



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۱
#34

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هلوتیکا ادامه داد:
- پدر من از بلک ها بود ولی به دلیل ازدواج با یک مشنگ زاده از بلک ها اخراج شد نامش هم از فرشی که نام همه بلک ها بود خط خورد و دیگر عضوی از بلک ها نبود.پدر و مادر من ،من را به جایی دور بردند تا از دست بلک ها به خصوص لسترنج در امان باشم.من تا الان در مدرسه دورمشترانگ درس خواندم برای همین است که شما مرا نمیشناسید اما فکر میکنم مدرسه من را بشناسید.
سیریوس مدتی به حرف های هلوتیکا فکر کرد و بعد رو به دامبلدور کرد و گفت:
- شما با هلوتیکا چیکار د�شتین که مدام پیش شماست؟
دامبلدور کمی مکث کرد و بعد گفت:
- سیریوس همان طور که میدانی دوست صمیمیه من در دوران جوانی یعنی گلرت گریند والد در این مدرسه درس خونده برای همین من از دوشیزه هلوتیکا خواستم که برای من راجب او بگویند چون در آن مدرسه همچنان صحبت هایی درباره گلرت گفته میشود و میخواستم بدانم که مردم راجب او چه فکری میکنند.
سیریوس تازه متوجه شده بود که چرا هلوتیکا همیشه در کنار دامبلدور بوده.پس از چند دقیقه دامبلدور ادامه داد:
- البته دلایل دیگری هم مثل آشنایی ایشون با مدرسه داشت اما دلیل اصلی همین بود که من به تو گفتم سیریوس.
سپس دامبلدور از سیریوس خواهس کرد که مدرسه را به هلوتیکا نشان بدهد و سیریوس هم با خوشحالی این درخواست را پذیرفت.

پس از پنج دقیقه در حیاط مدرسه
سیریوس داشت حیاط را نشان هلوتیکا میداد که یاد حرف هایی افتاد که بخاطر �ن ها به دنبال هلوتیکا رفته بوده اما حالا که او پیشش است در کل یادش رفته که آن ها را به هلوتیکا بگوید.
سیریوس آرام سرفه ای کرد تا حواس هلوتیکا جمع شود و بعد گفت:
- هلوتیکا الان همه در کنار دریاچه جمع شده اند و از هوای بهاری لذت میبرند می آیی ما هم به اون جا برویم.
درست است که حرف های سریوس حرف هایی نبود که تمرین کرده بود ولی نتیجه خوبی داد و هردو با هم به طرف دریاچه رفتند.


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۶ ۱۲:۳۲:۰۴

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده




تصویر کوچک شده











چوبدستی یاس کبود / بدبختی و فقر و رکود


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۱
#33

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
سیریوس با حیرت رفت و روبه روی هلوتیکا نشست وبا حیرت به دامبلدور نگاه کرد.اما قبل از اینکه دامبلدور چیزی بگوید .سیریوس گفت:
دامبلدور منظورت از قصه چیه؟
_خب،....
ناگهان هلوتیکا وسط حرف دامبلدور پرید وگفت:
آقای دامبلدور بگذارید خودم بگم.
دامبلدور با حرکت سر رضایت خودش رو بیان کرد.
_اهم .اهم،خب آقای بلک راستش همونجور که فامیلی های ما یکیه خونی که در رگ هامو جاری هم یکیه.
_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_لطفا وسط حرفم نپرید.داشتم میگفتم خب راستش ما فامیلیم.
سیریوس طاقت نیاورد و گفت:
چییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سپس ادامه داد:
امکان نداره .من تمام فامیل هامو میشناسم حداقل اسمتون رو روی اون فرشینه میدم .اما من حتی یک بار هم اسم شما رو ندیدم.
_برای اینکه پدر و مادر من از نقاط سوخته ی اون فرشینه بودن.
هلوتیکا که بی قرار به نظر میرسید ادامه داد:
آقای بلک لطفا بشینید تا من تمام داستان رو براتون تعریف کنم.
سیریوس که از فرط تعجب از جاش پا شده بود سر جاش نشست ومنتظر شنیدن ادامه ی داستان شد.



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۱
#32

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
سیریوس در افکار خودش غوطه ور بود که ناگهان صدای فریادی او را به خود آورد:
- نام رمز
بانوی چاق این سوال را از سیریوس میپرسید که الان تازه فهمیده بود کجا هست و آن صدا از کجا آمده است.
سیریوس به آرامی گفت:
- بستنی وانیلی با آب کدو حلوایی
بانوی چاق با شنیدن نام رمز کنار رفت و سیریوس را به تالار گریفندور راهی کرد.سیریوس هم چنان در فکر خودش بود که بار دیگر که آن زن را دید چه به آن بگوید که مثل الآن دست پاچه نشود.پس از این که بارها و بارها جملات آماده شده خودش را را در جلوی آینه تکرار کرد از تالار خارج شد و به دنبال آن زن گشت تا برای قرار بعدی زمان و مکان را مشخص کند.
سیریوس تمام مدرسه را دنبال آن زن گشت اما نتوانست آن را پیدا کند که ناگهان یادش افتاد که زمانی که یواشکی آن زن را زیر نظر داشته او از دفتر دامبلدور بیرون آمده بود برای همین به دفتر دامبلدور رفت تا بپرسد که آن زن برای چه پیش دامبلدور بوده و الان کجاست؟
سیریوس پس از گفتن نام رمز در دفتر دامبلدور از پله ها بالا رفت و در جلوی در دفتر ایستاد تا خودش را مرتب کند.پس از پنج دقیقه که از سر تا پاهاش را مرتب کرد در زد و منتظر جواب ماند.
بالاخره صدای دامبلدور آمد که گفت:
- بفرمایید
سیریوس با شنیدن این صدا وارد دفتر دامبلدور شد و آن جا صحنه عجیبی را دید، او دید که زن در دفتر دامبلدور نشسته و در حال خوردن چایی با دامبلدور است.دامبلدور تا سیریوس را دید گفت:
- سلام سیریوس.
- سلام آقای دامبلدور.
سیریوس در حالی جواب دامبلدور را میداد که اصلا حواسش به دامبلدور نبود و فقط جواب سوالات همیشگی دامبلدور را که حفظ شده بود میداد.
پس از اتمام احوال پرسی دامبلدور گفت:
- ایشون هلوتیکا بلک هستند که قراره از این به بعد در این مدرسه درس بخونند.
هلوتیکا گفت:
- آقای دامبلدور من قبلا افتخار آشنایی با آقای بلک را داشته ام.
دامبلدور که از گفته هلوتیکا تعجب کرد به سیریوس گفت:
بیا بنشین تا برایت بگویم قصه هلوتیکا چیست.
...



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۱
#31

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
سیریوس با بی میلی به سمت قلعه بر میگرده و با خودش می گه کاشکی اینقدر من من نمی کردم .تو افکار خودش غوطه ور بود که یکدفع به پرسی برخورد کرد . سپس باشک وتردید سرش را بلا گرفت و گفت :
تو این جا چی کار می کنی ؟
پرسی گفت : هیچ کار.
سپس سرش را پایین انداخت .سیریوس که مشکوک شده بود گفت:
هیچ کار!!!!!!!!
پرسی که تحت فشار قرار گرفته بود گوش هاش قرمز شد درست مثل تمام ویزلی ها.اما از طرف دیگه هم خیلی دلش میخواست بدونه اون خانم کیه ؟بالاخره سرش را بالا گرفت و پرسید:
سیریوس اون خانومه کی بود ؟
سیریوس سرش را با خشم بلند کرد وگفت:
آهان ،جنابعالی گوش وایستاده بودید .سپس با عصبانیت از اونجا دور شد. پرس پشت سر او فریاد زد: نه بابا فقط اتفاقی دیدم.سیریوس حتی پشت سرش را نگاه هم نکرد. اما پیش خودش گفت :
تو گفتی و منم باور کردم.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۱۷ ۲۰:۲۸:۴۴


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۱
#30

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۱۸ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
از گربه های ایرانی :دی
گروه:
مـاگـل
پیام: 342
آفلاین
پرسی: کجا رو نگاه میکنی سیریش . دارم باتو حرف میزنما.
سیریوس بالاخره دست از سر کچل مو داره اون خانم بر میداره و یک سری حرف های رکیک در دلش به پرسی میزنه و به سمت اون برمیگرده.
ـ چیزی میخواستی بگی.من سرم شلوغه.
پرسی نگاه عاقل اندر سفیه ای به سیریوس میندازه واز اونجا دور میشه.


>>بیرون قلعه
سیریوس وقتی مطمئن میشه که پرسی رفته به خانم متشخص نزدیک میشه:
ـ سل .. سلام
خانم در حالی که ابروهاشو داده بالا برمیگرده وبا دیدن سیریوس لخندی کوچک بر روی لبانش جوونه میزنه.سیریوس با دیدن این صحنه گل از گلش میشکفه و به خانم نزدیک تر میشه و در حالی که به این شکل :ball: در اومده دستش رو به سمت خانم دراز میکنه و میگه:
ـ من سیریوس بلک هستم. از اشنایی با شما خوشحالم.
ٍٍٰٰٔخانم پس از اینکه سیریوس روسر تا پا برانداز کرد دست داد و گفت:
ـ منم هلوتیکا بلک هستم .همچنین.
سیریوس:

>>پشت در قلعه
پرسی با بی میلی داشت به سیریوس و خانم نگاه میکرد و در دلش میگفت:
ـ واه واه.سیریشو چه به این کارا.واه واه موی بلند روی سیاه ناخن کوتاه واه واه واه.

>>در حیاط هاگوارتز
سیریوس همچنان در حالت به خانم نگاه میگرد که صدای سرفه ای او را به خود اورد.
ـ اهم اهم .جناب اقای بلک .آز آشنایی با شما خرسند شدم .من دیگه باید برم.خوشحال میشم دوباره شما رو ملاقات کنم.
سیریوس با بی میلی جواب خانم رو با یک لبخند تلخ داد وبه سمت قلعه برگشت.





ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۱۵ ۲۲:۲۳:۱۲


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۱
#29

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۰ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۰:۲۶ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳
از مرگ نميترسم
گروه:
مـاگـل
پیام: 178
آفلاین
در همان موقع فکری در سر سیریوس گنجید او به این فکر افتاد اینقدر مننظر بمونه تا خانم بیرون بیاد و دوباره باهاش صحبت کنه

ساعت ها منتظر موند و پرسی هم از اون دور نظاره گر بود

تا اینکه بعد از چند ساعت دوباره اومد بیرون

سیریوس تو این فکر بود که چطور شروع کنه سینه اش رو جلو داد و راه افتاد که به سمت اون خانم بره که پرسی جلوش سبز شد:

سیریوس:سلام پرسی چطوری؟اینجا چیکار میکنی

پرسی:سلام سیریش داشتم رد میشدم که....

هنوز حرف پرسی تموم نشده سیریوس حرفش رو قطع میکنه و میگه:

داشتی رد میشدی که چی؟ هاااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟

در همین حال سیریوس زیر چشمی مسیری که اون خانم میرفت رو دنبال میکنه








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.