هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
#66

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
گرسنگیشان و استعفای جن ها کم بود، حالا پیدا کردن پاسخ این پرسش هم به آشوب اضافه شد.
ماتیلدا دستی به چونه اش کشید و گفت:
-من یه نظری دارم
-چی چی
-ما که الان با شکم گرسنه نمی تونیم فکر کنیم،من میگم ما اول یه چیزی پیدا کنیم بخوریم بعدا میشینیم راجع به این مسئله فکر می کنیم.
-اره نظر خوبیه.
-راس میگه من گشنمه
-چه ایده ی خوبی.

ماتیلدا که این استقبال را دید گفت:
-نظر های من همیشه عالین

آگاتا همانطور که به ماتیلدا چپ چپ نگاه میکرد گفت:
-باشه بابا انیشتین.بیا بریم یه چیزی پیدا کنیم بخوریم.

ماتیلدا زیر لب زمزمه کرد:
-ضد حال!
و بعد به دنبال آگاتا به راه افتاد.

بچه ها همانطور که پیش می رفتند با انواع و اقسام قارچ ها و حیوانات مختلف آشنا شدند.

-بچه ها! بچه ها! قارچ!

یکی از هافلی ها همانطور که داشت می دوید تا یک قارچ سمی کشنده را بخورد، چند نفر از هافلی ها چوبدستشان را به سمت او نشانه گرفتند تا مانع کارش شوند و در نهایت پیروز هم شدند.

آگاتا همانطور که خیلی اندیشمندانه کتاب را نگاه می کردگفت:
-بچه ها مواظب باشید قارچ های سمی زیادن.

سه ساعت بعد

بچه ها دیگر طاقت نداشتند.همگیشان همانجا غش کردند.

آگاتا بلند فریاد زد:
-بچه ها پاشین!پاشین غذا پیدا کنیم.

همه با ناله جوابش را دادند.

ماتیلدا جلو آمد و گفت:
-اونا دیگه نمی تونن. از اینجا به بعدش با من و توئه.

آگاتا ماتیلدا را نگاه کرد و به راه افتاد.

چهار ساعت بعد
ماتیلدا و آگاتا همانطور که با لبان خندان،شاد و خوشحال با سبد های پر از قارچی که در دست داشتند به سمت بچه ها می آمدند،با صحنه ی فجیعی رو به رو شدند.

بچه ها دلشان را گرفته بودند و به خود می پیچیدند و ناله می کردند.آنها در نبود ماتیلدا و آگاتا کار خودشان را کرده بودند.

آگاتا وقتی قارچ های پخش شده روی زمین را دید دو دستی بر سرش زد و گفت:
-بدبخت شدیم ماتیلدا

ماتیلدا همانطور که حیرانزده به صحنه ی روبه رویش زل زده بود گفت:
-مرلین!منو بکش!!!!!!!!

آگاتا هم در ادامه گفت:
- همین یه قلم رو کم داشتیم که مرلینو شکر جنسمون جور شد
-حالا چی کار کنیم آگی؟
-نمی دونم...


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#65

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- ام... هافل، تو چی میگی؟

گورکن کنار وین، دستی به چونه ش کشید، عینک زردش رو صاف کرد و بعد، کمی خر خر کرد. وین که انگار فهمیده باشه گورکن چی گفته، سرش رو به نشونه مثبت برای گورکن تکون داد. بعد، رو به بقیه بچه ها کرد.
- می ریم کمکشون! فقط یه سوال... مگه بچه ها توی زیرزمین نیستن؟
- خب... قانونا باید باشن... ولی صداشون نمیاد. پس یعنی اینجا نیستن. ولی خب، کجا میتونن رفته باشن؟
- هرجا رفتن، از زیرزمین رفتن دیگه! بریم زیر زمین؟

آخر صحبتای وین، به زیرزمین میرسید.

- خیلی خب، میریم زیرزمین!
-

در جنگل

- ای بابا، ولم کنین دیگه! وگرنه مجبور میشم از قدرت ستاره ها استفاده کنم!

جمله دوم، اونقد خفن بود که هافلپافی هایی که همراهش اونجا گیر افتاده بودن، از ترس، عقب برن.

- خب... یعنی... چجوری مثلا... چیکار کنی؟
- خب... این یه رازه.

آملیا نگاهی به بالای سرش کرد. جنگل عجیبی بود. آسمونش، ستاره نداشت و اطرافشون فقط دود سیاه دیده می شد. دلش برای ستاره ها تنگ شده بود.
- ستاره هام. چجوری ازشون بپرسم چجوری بریم بیرون؟ اصلا چیشد اومدیم اینجا، ها؟
- خب... ما توی کلاس بودیم، هرمیون...
- ماتیلدا؟
- هوم؟
- ما مگه توی زیر زمین نبودیم؟ سایمنتار دم چاقویی و...
-

یه کم طول میکشید تا هافلپافیا بفهمن چه اتفاقی براشون افتاده. باید بهشون مهلت داد، چون به هر حال، اونا ریونکلاوی نبودن!



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
#64

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
ارنی کمی به جمع نزدیک تر شد و داد زد:
-وین. فامیلیت چی بود؟
-هاپکینگز آقا.
-گفتی هاپ کینگز؟

-همم.
ارنست داشت با خودش فکر میکرد.
-احیانا تو یه ردا یا یه چیزی مثل چوبدستی همرات نیست؟ یه چیزی که بشه بو کشیدش؟

این را هم ارنست گفت.


وین کوله اش را زمین گذاشت ومواظب بود سر راه بقیه قرار ندهد. او کمی کوله اش را گشت.

-اممم. چوبدستی. این هم ردا.
و هردورا به ارنست داد.

-بیا این ردا را بپوش وین.

ارنست به سمت در زیرزمین رفت و کمی تعلل کرد بعد هم چوبدستی را محکم به سمت در پرتاب کرد.
چوبدستی تلقی صدا داد و پس از برخورد روی زمین افتاد.
ارنست رو به وین کرد و گفت:
-حالا تماشا کن.

وین و ارنست هردو به چوبدستی روی زمین خیره شدند. آرام از زیر چوبدستی حفره ای داخل زمین باز شد و چوبدستی داخل حفره افتاد. سر و کله ی موجودی سیاه از داخل حفره نمایان شد و هم خودش و هم چوبدستی را بالا آورد.

-اون؟ اون یه گورکنه؟

گورکن هافلپاف در حالی که با چوبدستی وین بازی میکرد و ان را بو میکشید به وین خیره شد. وین هم فهمید که چه اتفاقی در حال افتادن بود. او هم به گورکن خیره شده بود.

گورکن چشم در چشم وین به او چشمکی زد و چوبدستی را روی زمین رها کرد سپس داخل همان حفره ای که درست کرده بود برگشت و ناپدید شد.

قبل از اینکه کسی فرصت حرف زدن پیدا کند در زیر زمین با صدای قــــیژی باز شد و هاپکینگز و پرنگ و دیگوری باز شدن در را تماشا کردند.

وین هنوز در تعجب بود وبا حیرت به داخل زیرزمین مینگرید. ارنست هم کنار وین رفت و به او نگاه کرد.

-ببین وین. میدونم الان خیلی میخوای که زیرزمین رو بگردی اما الان دوستامون به کمکمون نیاز دارن. حاضری اول بریم به اونا کمک کنیم؟ این انتخاب خودته. بهم بگو.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۴ ۱۰:۱۲:۳۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸
#63

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۸:۰۷:۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
وین که تازه وارد گروه دوست داشتنی هافلپاف شده بود،از همه جادواموزان همگروهی اش خواهش می کرد که درباره ی مکان های گروه هافلپاف برایش توضیح بدهند؛تا اینکه حوصله ی املیا سر رفت و گفت:
خب،ما یک زیرزمین مخوف داریم که داخل ان گورکن هلگا هافلپاف زندگی میکند.حالا اگر کنجکاو هستی ادامشو بدونی باید بگم که ستاره ها میگن که نواده ی اصلی هلگا هافلپاف می تواند با کمک اون و جام هافلپاف عدالت رو به دنیای جادوگران برگردونه.اون گورکن خیلی غول پیکر هست.باید بگم که ستاره ها میگن که نواده های هافلپاف که کشته شده اند،هپزیپاه اسمیت و لازاروس اسمیت بودند.هر دوی انها به دست ولدمورت کشته شدند.وین گفت:
این ولدمورت هم جز کشتن کار دیگه ای بلد نیست.راستی به نظر شما یکبار بریم زیر زمین مخوف هافلپاف؟
سدریک گفت:اما ما نمیتونیم بریم. چون در اونجا فقط توسط نواده های حقیقی باز میشه.




پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸
#62

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
- اینجا چه خبره؟

ماتیلدا این را گفت و به جمعیت بزرگی از جادوآموزانی که دور چیزی نیم دایره زده بودند اشاره کرد. آملیا گفت:
- ستاره ها میگن که یه چیزی به دیوار زده شده و انگار که مهمه.
- پس بریم ببینیم چیه؟
- بریم!

و آن دو به طرف جمعیت رفتند. به زور از بین بقیه رد شدند و در این بین صدای شکسته شدن چند دنده ی آملیا و ماتیلدا به گوش رسید. بیشتر جادوآموزان دلشان برای آن دو سوخت و راه را برای آنها باز کردند. ماتیلدا موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و به تابلو چشم دوخت.

جادوآموزان عزیز. با عرض پوزش، به دلیل اعتراض جن های خانگی که خواستار مرخصی بودند، شما تا سه روز غذا نخواهید داشت. یعنی شما باید از کوچه ی دیاگون و یا در دنیای مشنگی برای خود غذا جور کنید. و البته با پول نه! مدیر مدرسه، آقای آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور به این نتیجه رسیدند که این می تونه فرصتی برای کم کردن وزن، یاد گرفتن کار های مشنگی بدون جادو و ثابت کردن افراد الف.دال به وی باشد.


دلیل اعتراض جن های خونگی..
.


ماتیلدا با عصبانیت زیر لب غر زد.
- دیگه دلیل اعتراض جنا به ما چه ربطی داره وقتی کار خودشونو کردن؟!

در این حین هرمیون گفت:
- مرلینو شکر! بالاخره جن ها به عقل اومدن و اعتراض کردن. چه کار خوبی! اما کاشکی بیشتر از سه روز بود...

ماتیلدا که دیگر تحمل نداشت، دست آملیا را کشید و او را با خود به طرف کلاس بعدیشان برد.

سه ساعت بعد

ماتیلدا با خشم در تالار را باز کرد و مستقیم به طرف مبل هلگا رفت و تلپی نشست. تمام کتابهایش را پرت کرد و به یخچال خیره شد.

نیمفادورا پرسید:
- چته ماتیلدا؟ کتابارو برای چی می ندازی؟

آملیا با صدای هیس هیس مانندی گفت:
- ستاره ها میگن که از مرخصیه جن ها ناراحته!
- آهان!

ماتیلدا با عصبانیت گفت:
- نمی دونم چرا یهو این جنا هوس مرخصی کردن. اونا اصلا مرخصی نمی خوان. خودشون گفتن! این هرمیون... معلوم نیست اصلا چجوری راضی شون کرده!

آملیا یادآوری کرد:
- اما ماتیلدا اون هرمیونه! اون محفلیه!
- مگه محفلی ها بد نمیشن؟!

اما بعد دوباره روی یخچال متمرکز شد. در همین حال سدریک گفت:
- یعنی سه روز بدون غذا؟

ارنی جواب داد:
- یخورده تو یخچال داریم!

دورا با نگرانی گفت:
- اما این که کافی نیست!
- آره دورا اما باید دووم بیاریم. و خب به گفته ی دامبلدور باید بریم غذا پیدا کنیم اما بدون پول! یعنی مثلا شکار کنیم؟!

آملیا گفت:
- ستاره ها میگن ما بلد نیستیم شکار کنیم!

سدریک گفت:
- ولی می تونیم تا سه روز گوشت نخوریم! یعنی منظورم اینه که اگه ما نمی تونیم شکار کنیم، می تونیم قارچای خوراکی رو بخوریم و برای مطمئن شدن سمی نبودنشون‌، بریم کتابخونه و تحقیق کنیم!
- ولی ستاره ها به این نتیجه رسیدن که می تونیم طاقت بیاریم.

وین تازه وارد پرسید:
- چی داریم تو یخچال؟
- من میرم ببینم!

ماتیلدا این را گفت و به طرف یخچال راه افتاد و وقتی در آن را باز کرد، دهنش از شدت تعجب باز مانده بود. گربه ی او در آنجا نشسته بود و شکمش باد کرده بود و در یخچال... هیچی نبود! تمام خوراکی ها و غذا ها را خورده بود! ماتیلدا ناگهان گربه را بلند کرد و با عصبانیت گفت:
- چیکار کردی؟!

گربه "میو" ای گفت و به زور خود را از دستان ماتیلدا خارج کرد. همه با چشمانی گشاد شده به صحنه خیره شده بودند و دیگر نمی دانستند چیکار کنند!

دو روز بعد

جنگل

آملیا گفت:
- به نظرت این قارچ سمیه یا نه؟

آگاتا کتاب راهنمای قارچ ها را باز کرد و دنبال قارچی گشت که آملیا به آن اشاره کرده بود و بالاخره آن را پیدا کرد.
- می تونی بخوریش سمی نیست!
- آخیش! بالاخره یکی پیدا شد!

آگاتا داد زد:
- بچه ها! ازین قارچایی که آملیا پیدا کرده پیدا کنین. اینا سمی نیستن!

همه دور آملیا جمع شدند و به قارچ خیره شدند!
- برای چی تو باید بخوری؟
- راست میگه!
- چون ستاره ها میگن که من پیداش کردم! مگه هافلی ها سختکوش نیستن؟ برین یه دونه دیگه پیدا کنین!
- حوصله نداریم. بدش به ما!
- دست نزنین به قارچم! من ناظرم ناسلامتی!

ولی همه به طرف آملیا و قارچ حمله ور شدند! آنها دو روز بود که توی جنگل بودند و خیلی حالشان خراب بود و دیگر تحمل یک روز دیگر را نداشتند!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸
#61

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- جیــــــــغ!

بچه های هافلپاف، همچنان که ناخناشونو میجویدن، به آملیا نگاهی انداختن.
- چرا میگی جیغ؟
- مگه موقع ترسیدن نباید جیغ زد؟
- باید جیغ زد، نه اینکه گفت جیغ!

موجودی که رو به روشون ایستاده بود، از شدت تلاش و سخت کوشی هافلپافیا برای فهموندن این مفهوم دشوار و گیج کننده به همگروهیشون، هیجان زده شد و شروع کرد به تشویق کردن. اما از اونجایی که این موجود، نه تنها رفتارش، که تشویقش هم شبیه موجودات دیگه نبود، با تشویقش باعث وحشت هافلپافیا شد.

- جیــــــــــغ!
- نگو جیغ، جیغ بزن!
- بلد نیستم!

اگه هافلپافیا اون موجود عظیم الجثه جلوشون نبود، قطعا اول با قیافه پوکر به آملیا خیره میشدن، بعد که آملیا حسابی زیر نگاهاشون ذوب میشد، با هرچی دم دستشون میومد، ذوب شده های همگروهیشونو جدا میکردن تا دیگه نتونه اون آملیای سابق بشه. مایع بشه. عشق توی تالار هافلپاف موج میزد. موجود که از اینهمه عشق و سخت کوشی اهالی تالار به وجد اومده بود، دوباره تشویق کردنو از سر گرفت و دم چاقویی بلندش رو محکم به زمین کوبید.

- جیـــــــــغ!

ایندفعه کسی به آملیا یادآور نشد که نباید بگه جیغ و باید جیغ بزنه؛ چون الان دیگه آملیا، تنهای تنها بود. بقیه فلنگ رو بسته بودن و حتی گره زده بودن و اثری ازشون دیده نمیشد. موجود، کم کم به آملیا نزدیک شد.

- کمـ... چیز... جیــــــــغ!



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
#60

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
-کدوم صدا؟
-ن...نمیدونم...
-دورا خوبی؟
-فکر کنم
-من فکر نکنم
-خوبم خوبم....

دختر ها به راه افتادند تا برگردند.قطعا هیچکس آنها را توبیخ نخواهد کرد،چون هیچ خطری در آنجا آن ها را تهدید نمی کرد.

-اصلا جای نگرانی نیست بچه ها،قظعا هافلی ها ما رو...

هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که ناگهان از جلوی چشم دختر ها غیب شد.

رز و آملیا جیغ بلندی کشیدند.
دورا هم جیغی بلند تر از آن دو کشید.
آگاتا نمی توانست نفس بکشد. به سرفه افتاد.

-آگاتا! خوبی؟

اما آگاتا نمی توانست نفس بکشد.تقلا می کرد نفس بکشید.روی زمین افتاد.

-آگاتا!

آملیا و دورا سعی کردند آگاتا را بهوش بیاورند و رز هم داشت از ترس سکته می کرد،ویبره اش بیشتر می شد.

-آگاتا نفس بکش!
-آگاتا!

بعد از چند ثانیه آگاتا بهوش آمد.

-چه اتفاقی افتاد؟
-هیچی فقط داشتی می مردی.
-چرا؟

آملیا که دیگر حسابی عصبانی شده بود داد زد:
-از ما می پرسی؟ تو داشتی خفه می شدی!

آگاتا پاسخی نداشت.درمانده مانده بود.او حالش خوب نبود.اصلا خوب نبود.

در این میان رز گفت:
-بچه ها! فکر کنم باشه مهم تر یه چیزی از دعوای شما!
آملیا که هنوز خشمش فروکش نشده بود گفت:
-چی؟
رز فقط آب دهانش را قورت داد و با چهره ی وحشت زده به روبه رو زل زد.

-رز! آگاتا کم بود، حالا تو هم اضاف...

آملیا هم سر جایش میخکوب شد.
آگاتا و دورا جیغ کشیدند.

چنین چیزی ممکن نبود...ابدا...!


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
#59

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- رز! دورا! چقد خوشحالم میبینمتون! بچه ها اون بالا فکر کردن مردین! چیکار میکنی، آملیا؟

با برگشتن نگاه ها به سمت آملیا، اون مجبور شد تلسکوپش رو پشتش قایم کنه.
- هیچی!

آگاتا، نگاهی به نوشته های روی دیوار، نگاه دیگه ای هم به یکی از دخترا انداخت. یکی از دخترا، نگاهی به یکی دیگه از دخترا انداخت. یکی دیگه از دخترا، نگاهی به اون یکی دیگه از دخترا انداخت. چقدر دختر توی هافلپاف بود!
- پس همه نوشته ها کار خودت بود؟ چرا؟ اصلا چرا اومدی تو زیر زمین؟! :-X

رز که پشیمونی از چهرش نمی بارید و از کاری که کرده بود، خیلی هم راضی بود، قلم رو از دست دورا کشید و به کارش ادامه داد و در همون حین گفت:
- دارم میشم فراموش! دارم کنکور، سایت نمیتونم بیام. نمیخوام بشم فراموش! باید بمونه واسه آیندگان اسمم! تاثیرش توی بیشتره زیر زمین!
- تو هممونو نصفه جون کردی، فقط واسه اینکه اسمت بمونه؟
- دقیقا!
- خب چرا با قلم خونی؟ چرا سیاه نه؟ یا زرد حتی؟!
- چون اثرش بیشتر می مونه خونی! تو یاد شما می مونم اینجوری، شما هم منتقل میکنید به آیندگان! نمیشه زرد که! دیوارا زرده، نیست معلوم! من محفلیم، سیاه ندارم دوست! .
- خیلی خب، بابا، بیخیال! نوشتی اسمتو؟ حالا بیا بریم، قول میدم پاکش نکنیم!
- ارنی میکنه پاکش!
- نه نمیذاریم ارنی پاکش کنه! من که رفتم، خواستین بیاین، خواستین نیاین!

دورا اینو گفت و راه افتاد که بره، که صدای مخوفی اونو از حرکت باز داشت.
اما دورا نترس بود، اون یه زمانی مرگخوار بود. نباید فقط از یه صدا میترسید...

- کمک!

دورا اینو فریاد زد و خودشو محکم پرت کرد تو بغل آملیا.
یعنی صدای چی میتونست باشه؟



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#58

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
آگاتا بهت زده به اسمی که بر روی زمین نوشته شده بود زل زد. رز همیشه نامفهوم حرف میزد، همیشه ویبره میرفت، همیشه جنگل موهایش لباس‌ها و صورتش را میپوشاند، همیشه.. ولی با این حال همیشه هم رفیق خوب و دوست داشتنی‌اش بود! در کسری از ثانیه تمام خاطراتش با رز در ذهنش گذشت. حتی روزی فکر نمیکرد که او را از دست بدهد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. ماتیلدا دستش را به نشانه همدردی بر روی شانه آگاتا گذاشت تا کمی از غم وجودش کم کند.

_ بسه دگ رز نوبت منه!

رز؟ اما رز عزیزش که جان باخته بود! پس این صدای که بود؟

_نمیدم بهت قلمو دورا! بنویسم میخوام همه جا اسممو!

تانکس سریع به بچه‌ها چسبید!
_این صدای کی بود؟ چرا اینجور حرف میزد؟

اما آگاتا این صدا را میشناخت. اشک در چشمانش درخشید. به سرعت سمت پستو رفت و آنجا دو دختر را دید که قلمی را گرفته اند و حاضر به رها کردن آن نیستند. و شخصی با تلسکوپ از پشت نزدیک بنفش پوش میشد و از چشمانش شیطنت میبارید.

پ.ن: وسط امتحانا خوش برگشتم؟ :))



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
#57

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۵:۰۱
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
سدریک که با بیخیالی تمام ناشی از خستگی اش با ارنست به طرف خوابگاه می رفت، بی خبر از اتفاقات افتاده برای رز، تمام طول راه تا خوابگاه را غر میزد.

- چرا خوابگاه انقدر دوره؟ وقتی داشتم میومدم اینجا انقدر راه نبود؛ پاهام دیگه نمیتونن ادامه بدن! اگه میدونستم خوابگاه های هافلپاف انقدر دورن از کلاه میخواستم منو تو یه گروه دیگه بندازه!

ارنست با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:
- وای سدریک، چجوری میشه یه نفر که از شدت خستگی تو مرز بیهوشیه بتونه انقدر حرف بزنه؟

سدریک تند تند شروع کرد به توضیح دادن راجع به این که بعضی از ادما وقتی عصبی یا خسته میشن قدرت حرف زدنشون بیشتر میشه.

ارنست که حتی به یک کلمه از حرفای سدریک گوش نمیداد، زیرلب خودش را به خاطر قبول کردن مسئولیت رساندن سدریک به خوابگاه لعنت میکرد.

بالاخره پس از رد کردن چند پیچ و خم زیرزمین، به سالن عمومی رسیدند. ارنست سدریک را به طرف در خوابگاه راهنمایی کرد. سدریک با دیدن تخت خواب های نرم و مرتب دیگر نتوانست تحمل کند و همانجا جلوی در از شدت خستگی و ذوق رسیدن به خوابگاه، بیهوش شد.

ارنست به سختی سدریک را بلند کرد و حیران از این که چطور بدن به این لاغری میتواند انقدر سنگین باشد، هرطور شده کشان کشان او را روی تخت خواباند.

سپس درحالی که نفسی از سر آسودگی میکشید، برگشت تا دوباره به زیرزمین برود. اوضاع در زیرزمین رو به راه نبود؛ آملیا و رز هنوز پیدا نشده بودند، آگاتا و ماتیلدا نیز در اتاقی که رز در آن بود ناپدید شده بودند، جسدی که آملیا کشف کرده بود هنوز معلوم نبود چه کسی است و سایمنتار پیدا نشده و آزادانه در زیرزمین می چرخید.

اعضای هافلپاف که به دلیل مهربانی موجود در رگ هافلیشان به کمک دوستانشان می رفتند، یک به یک ناپدید می شدند. فقط چند نفر دیگر باقی مانده بودند که چشم امید همه به آنها و وظیفه ی سنگین نجات تالار هافل بر دوششان بود.

ارنست در طول راه به سرنوشت دوستانش فکر میکرد؛ به این که هرطور شده باید آنان را نجات می داد، باید هیولا را پیدا و شرش را از سالن هافلپاف کم میکرد! در همین فکر ها بود که ناگهان با دیدن چیزی که مقابلش بود، نفسش بند آمد...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.