کریچر که به شدت دچار مرض ضایعاتی مفرط شده بود، این شکلی میشه: ygrin:
و میگه:
_ خب ققی، من میخواستم تو رو امتحان کنم!
بعد یه سیگار برگ از ناکجا آباد سفلی در می یاره و میزاره گوشه لبش! اما چون آتیش نداشت، رو به آوی میگه:
_ تو!
آوی از جا می پره و سرش میخوره به سقف!
_( کریچ): برو برای من از منقل هری، آتیش بیار! زود باش! وگرنه به جرم کلاه برداری، اعدامت میکنم!!!!
آنیتا زیر لب میگه:
_ جفنگیاته! بعدا فراریت میده!!!
آوریل که خیلی ترسیده بود، برای اینکه آنیت نویسنده ی روله، ازش خواهش میکنه که همراهش باشه! و چون آنیتا خیلی بوقه، الکسا رو به جای خودش می فرسته!
الکس و آوی هویجوری دور هم باشیم، خوش و خرم و سرشار از شارژ زندگی، میرن سمت اتاق هری تا ازش آتیش و یه ذره از مشتقاتش رو بگیرن!!
وقتی که میرسن به در اتاق هری، به صورت خیلی آنتحاری، یه دیالوگ مشکوک می شنون:
_ کارت درسته!
_ اگه کسی بفهمه کار ما بوده چی؟!
_ به راحتی آب خوردن، زندانیش میکنیم تا آبا از آسیاب بیفته..
_ اگه دنبالشون اومدن چی؟
_ به راحتی خوابیدن، از زندگی ساقطشون میکنیم!
_ اووو! هری خیلی توپی!
_ ممنون راجر!
آوی و الکس یک صحنه بندری می زنن و به حساب خودشون می یان یواشکی برگردن.
اون طرف در:
راجر از اونجایی که شریف درس میخونه و درجه هوشش یه چیزی در حد تیم ملیه دارقوزاباد علیا هست(
) نگاهش به پایین در جلب میشه که چند تا سایه دارن حرکت میکنن.
یواشکی هری رو متوجه در میکنه و پاورچین پاورچین نقطه چین(!) به سمت در میرن!
اون طرف، جای کریچ و ملت:
کریچ در حالی ککه سوار ققی شده، داره سیر و سیاحت میکنه و ناگهان نظرش به آنیتا که داشت با فلور یواشکی حرف میزد، حلب میشه:
_ هی تو.. .آنیتا! پاشو بیا بازجوییت کنم!!
آنیتا معصومانه یه نیگا به کریچ میندازه و میگه:
_ من همشهری؟! توی این غربت، منو بازجویی میکنی؟! دلم به همین همشهریم خوش بود که اونم تو زرد از آب در اومد!!!( hammer:)
و شروع میکنه به اشک ریختن اینجوری:
کریچر که دلش میسوزه برای تنها همشهریش، منصرف میشه و میگه:
_ به فلور هم که نمیشه حرفی زد... اصلا... اصلا...
همون موقع اسکاور به حالت گوپسی و جفت پا میپره وسط و به کریچ میگه:
_ اصلا چی؟!!
و کریچر:
_ خود نامردشه، بیگیرینش!!