هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
داستان جديد

باري دگر آسمان لباس مخملي سياه خود را پوشيد و معلم اين آسمان باري دگر به چنين دفتر سياه و خط خطي ستاره داد.
همه جا تاريك و خالي از هرگونه صدايي بود. همه در خوابي عميق و اسرار آميز فرو رفته بودند. ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب شد و صدايي آرام اين سكوت را شكست. صداي به هم خوردن ردايي شنيده ميشد! در باز شد و فردي هراسان خارج شد! از كنار آتش شومينه كه حالا خاموش شده بود گذشت و از تابلوي نسب شده بر روي ديوار تالار خارج شده و وارد سالن شد...صداي گامهايش انعكاس نرمي داشت و خودش هم نمي دانست كه چطور در آن تاريكي راه خود را يافته بود!! بالاخره رسيد. دستش لرزانش را دراز كرد و دستگيره را چرخاند. در با صداي قيژژ بلندي باز شد. بغضش را فرو داد و داخل شد و در را پشت سرش بست. همه جا تاريك بود و هيچ چيز قابل رويت نبود. تنها صداي تنفس هاي خود را مي شنيد كه انگار داشت جان ميداد. جرئت نداشت تكان بخورد و يا حتي چراغي را روشن كند. شايد حدود يك ربع همانجا ايستاد تا اينكه بالاخره كورمال كورمال به سمت كليد رفت و چراغ كم سويي را روشن كرد و همزمان هم موي تنش سيخ شد. هيچ كس و يا هيچ چيز خاصي در آنجا نبود و اين او را بيشتر ميترساند. ترسي در تن و روحش وجود داشت كه قسم ميخورد تا آخر عمر آن را فراموش نكند. قدرت تصميم گيري در او محو شده بود. اراده و كنترل اعصابش دست خودش نبود و بيشتر وقتها در خلسه فرو ميرفت...درست مثل الآن كه خود را در استخر كوچك وسط حمام يافت. سرماي آب او را در بر گرفت؛ اما باز هم نسبت به اين قضايا بي اختيار بود. به روبروي خود خيره گشت. احساس ظلمت و تهي بودن به او دست داد. و دوباره همانند بارها و بارهاي پيش اشكهايش در ميان آب استخر گم شد. احساس ميكرد موهاي دور گردنش، آهسته و به آرامي در حال خفه كردن او هستند...چراغها خاموش و روشن ميشد و دوباره آن صداها به گوش مي رسيد. با هر صدايي كه برميخواست دخترك ناله اي همراه با اشكهاي بي پايانش سر ميداد و احساس فلاكت كاملآ او را در برگرفت. صداها آنقدر تكرار شدند كه بالاخره منجر به تركيدن چراغ شد. حالا ديگر صدا شكايت نميكرد...قهقهه ميزد و ديوارهاي پر از نقش و نگار هاي عجيب و پرمعني ميلرزيد....باز هم ندا...باز هم تصاويري از اشخاص يا چيزهايي كج و معوج و معلول و باز هم ناداني و يا بيچارگي......

.*.*.*.*.*.*.*.*.*

صبح با تمام زيبايي و نشاطش فرا رسيد و بچه ها بار ديگر شروع به جيغ و داد و بالش بازي كردند. هر كس در حال انجام كاري بود. ادوارد و كوين بازي ميكردند؛ دنيس مقاله ديشبش را تمام ميكرد؛ ورونيكا موهايش را شانه ميزد؛ هانا ردايش را ميپوشيد؛ لودو خسته از تمرين كوييديچ ديشب خميازه ميكشيد و سدريك تختش را مرتب ميكرد. بالاخره همه بچه ها آماده شدند تا براي صرف صبحانه به سرسراي بزرگ بروند. همه در حال خوش وبش و صحبت بودند و اينطور نشان ميداد كه هيچ غمي در زندگيشان ندارند. دنيس نگاهي نااميد به تخت خالي اريكا انداخت و در بين بقيه بچه ها از خوابگاه خارج شد. ورونيكا با شور و شوق تمام گفت: ديروز وقتي پروفسور اسپروات به خاطر حرف سرافينا 20 امتياز به هافل اضافه كرد داشتم از خوشحالي غش ميكردم. آخه شما كه قيافه سرافينا رو نديديد كه...
كوين متفكرانه گفت: خب حق داشت...حرف حق زد.
اينبار ديگر كوين محتاتانه به دنيس نگاه نكرد. چون او ديگه خيلي وقت بود كه نسبت به حرف هايي كه در مورد اريكا زده ميشد، واكنشي نشون نميداد.
لودو گفت: مگه چي گفت؟؟؟
سامانتا وحشت زده گفت: يعني تو نشنيدي؟؟؟
ورونيكا قبل از لودو گفت: وقتي آدم سر كلاس گياه شناسي تكاليف اسنيپ رو انجام بده همين ميشه ديگه!
دنيس در حالي كه سعي ميكرد در كيفش را ببنده گفت: و همزمان از پشت پنجره با چند تا از بچه هاي تيم مقابل حرف بزند و بد بيراه بگه؛ اينو يادت رفت ورونيكا.
بچه ها وارد سرسرا شدند و دور ميز خود نشستند. صداي پچ پچ هاي زيادي از ميز ريوان به گوش مي رسيد اما اونها بي توجه بودند. سدريك براي اينكه صداي اونها را نشنود همون سوال قديمي را پرسيد: بچه ها به نظرتون اريكا گشنه نميشود كه هيچوقت صبحونه نمي خورد؟؟ نميدونم چرا سر كلاس ضعف نميكند؟؟؟
اما كسي به او جواب نداد و همه خود را بي تفاوت و جدا نسبت به اعمال و رفتار وحشيانه اريكا نشون ميدادند و تصميم گرفته بودند كه هيچ وقت با او دهن به دهن نشوند و همچنين نگذارند تا اعمال اريكا هافل را تضعيف كند.
...........................................................................

توضيحات: اريكا تحت تاثير يك نيروي اهريمني قرار گرفته كه به او دستورهايي ميده و او اراده اش دست خودش نيست و اون دستورها را انجام ميده. حالا اون دستورها هر چيزي ميتونه باشه.(ديگه اينو بچه ها تو پستاشون بزنن)
بعد از مدتي كه بچه ها ديگه سعي ميكردند براي حفظ نظم و آرامش هافل از گير دادن به اريكا دست بردارند. متوجه اين موضوع ميشن كه اريكا تحت سلطه چيز ديگه اي است و براي كمك كردن به اريكا حسابي تلاش ميكنند.

ارزشي ادامه نديد.

با احترام.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۰ ۲۱:۵۷:۰۲

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
ناگهان خواهران هافلی در یک حرکت انتحاری، و شیش تا بالانس غیره، رفتن تو شیکم پسرا، ورونیکا به سمت ادوارد می رفت تا یه کتک ناز نصیبش کنه که ادوارد گفت:
ای خانم کجا کجا؟ دوست ندارم به خدا! من ناظرم..بزنی به کوییرل میگم...
ورونیکا: چه ربطی داشت به آب هویجی که دیروز نوشیدم، من هم ناظرم...باید بزنمت...
ادوارد: نه نه...واستا..من ناظر هافلم...آی...نزن...اوخ....ترکیدم...
ورونیکا افتاده بود به جون ادوارد و همینجوری می زدش، اونم نقاط حساس....
ملت هافل مجذوب دعوای آن دو شدند و دست از نزاع کشیدن و به تماشای مسابقه کتک کاری پرداختند...
در یک حرکت نمایشی، ورونیکا با جفت پا رفت تو شیکم ادوارد و اونو فرستاد تو حمام مختلط...
سپس خودشو پشت سرش رفت تو حمام...
ملت ارزشی هم پشت سر اونا...

دعوا در حمام

نورممد قزوینی رشتی گزارش می کند:
بینندگان عزیز شبکه بوقستان، مسابقه بزن بکوب هافلپافی عریان در حمام مختلط در می بینید...
بله...لودو بگمن یه چک ناز از هانا می خوره...
وای اینجا رو ببینید...
چه می کنه این سوزان، 177،178،179،180 دور چرخوند سدریک رو...و حالا پرتش کرد تو استخر حمام...
وای دست بردار هم نیست...
اوه اوه...چقدر جالبه این کتک خوردن ایماگو....
ورونیکا از پشت، به نشیمن گاه ایماگو لگد میزنه، و این ور از جلو هیپزیبا به نقطه حساس و دردناک...
ایماگو: ای..اوی..واخ...ووخ..واووو اوهو...ولم کنید..ترکیدم...آه...نزن جون ننه ات...
در همین بین دوربین شبکه قطع میشه...
آلبوس دامبل میپره تو حمام و فریاد میزنه:
دست نگه دارید...من آلبوس ابن برایان، از آل دامبل ها، از سوی خدای سفیدی، جهت ارشاد شما آماده ام...
ادوارد: حاجی کم بود، اینم اومد...

دامبل چون درویشی جلو میاد، دستی بر چانه اش می کشد، ادوارد را چند نگاهی می اندازد سپس می گوید: تو مگر پدر نداری؟
ادوارد: نه ندارم
دامبل: مگر مادر نداری؟
ادوارد: نه ندارم...
دامبل: پس چه داری ای موجود شیطانی؟
ادوارد نگاهی موذیانه به دامبل کرد سپس هورایی کشید و پرید بقل دامبل، چند تا بوس به لپ گل گلی دامبل زد و مثل آدمای عاجز گفت:
تو رو دارم..جون من..جون من..تو رو خدا...تو رو خدا...منو مدیر کن...تو رو خدا...
ملت:
ایماگو: رو نیست که، سنگ پای کابله، من این همه مدت گفتم منو ناظر کنید نکردن...تو رو مدیر بکنن..ملت یه کم بخندید ضایع نشن...
ملت:
ادوارد قهقه ای سر داد و گفت:
گویا تو ضایع گشتی برادر اینا طرف منن...
نگاهان سقف حمام ترک می خوره، سپس کنده میشه و چند تن گچ و خاک میریزه تو حمام، بانو.ان هافلی جیغ می کشند، پرنده پر نمیزنه، گوسفند علف نمی خوره، ناگهان از میان آن گچ ها، کرام و کوییرل، می افتن تو کف حموم درست جلوی دامبل...
کرام: دامبل، تو اینجایی، مگه اینجا خانه های هاگزمیده...اشتب اومدیم...تاپیک اون انجمنه دیگه ست...
ملت:
کرام هم متعجب به ملت عریان هافلی در حمام نیگاه می کند و میگوید: واو، چشمام آلبالو گیلاس میچینه یا واقعیه..تو چی میگه کوییرل....؟هان؟
کوییرل هم نگاه کرد و گفت:
من میگم توهمه...
و راشون رو به همراه دامبل کشیدن و رفتن از حمام بیرون...

ادامه دارد.


پست شما بر اساس بسته شدن شناسه نقد نمیشه


ویرایش شده توسط اینگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۶:۴۹:۰۲
ویرایش شده توسط اینگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۷:۱۰:۳۷
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۶ ۰:۵۱:۰۴

بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
هپزيبا تو منو حسابي سردرگم كردي . ديروز اينجا يه پست زده بودي حالا كه اومدم مي بينم به جاي اون پستت يكي ديگه رو زدي . قضيه چيه ؟ من پست قبلي هپزيبا رو قبل از پست خودم ميارم و مشخص مي كنم تا كجاش براي اون بوده و از كجاش براي منه . اگه ايرادي داشته باشه جناب سدريك لطف مي كنه پستم رو پاك مي كنه .
******************************************
پست هپزيبا جون:

تو همين موقع كه بچه ها در حال نقشه كشيدن بودن يه دفعه حاجي مياد در زندان رو باز مي كنه و همه رو مي كشه بيرون .
دو ثانيه بعد همه دور حاجي حلقه زده بودن و چشم به دهنش دوخته بودن.ناگهان هپزيبا ، انگار كه چيزي يادش اومده باشه ميره سمت اينگو اما حاجي جلوش رو ميگيره و ميگه : كجا ؟؟
هپزيبا قيافه حق به جانبي به خودش ميگيره و ميگه : اِه چيزه يه كار خصوصي باهاش دارم
حاجي انگار هپزيبا يه حرف خيلي بد زده باشه گوش هاش رو ميگيره و فرياد ميزنه : كار خصوصي با يه پسر اونم تو مملكت من غير ممكنه .
هپزيبا دست و پاش رو گم ميكنه و ميگه : نه بخدا... چيزه... حرف خصوصي دارم
حاجي از جلوي هپزيبا ميره كنار، اما با چشم غره نيگاش ميكنه. هپزيبا يه راست ميره و يكي ميزنه پس كله اينگو .
اينگو : اه واه من چي كارم ؟؟
هپزيبا : هنوز عقده ي حقوق هاي عقب افتادم رفع نشده .
حاجي : بسه ديگه.خواهرا چادرهاتون رو بكشين به سرتون داريم ميريم آزكابان .
ملت يكصدا : آزكابان ؟ پس اينجا كجاست؟
حاجي با پوزخندي بر لب نگاه عاقل اندر سفيهي به بقيه ميندازه و ميگه : اينجا مقدمه ش بود . بايد به جرم كارهاي مختلط ،بيشتر از اين مجازات بشين .
يهو اريكا و ورونيكا و هپزيبا خودشون رو ميندازن زمين كه اي سرم و اي دلم و اي كمرم اي واي قلبم...
سوزان : واي حاجي جمعي از خواهران گرام احوالشان خراب است .
ادوارد سرش رو ميگيره بالا و داد ميزنه : از اون بالا يه جغد ميايه
يه جغد مياد درست كنار حاجي توقف ميكنه. حاجي نيم نگاهي بهش ميندازه بعد سوزان رو صدا ميكنه تا نامه رو باز كنه .
سوزان : حاجي چرا خودتون بازش نميكنين ؟
حاجي : آخه ضعيفه ست گناه داره .
بچه ها :
سوزان شورع ميكنه به خوندن نامه : حاجي نوشته يه سلول بيشتر تو آزكابان نيست يعني مجبورين هممون رو بريزين تو يه سلول .
با شنيدن اين حرف، هپزيبا و اريكا و ورونيكا از جاشون بلند ميشن و سرحال ميان .
دنيس : حاجي ما رفتيم حاضر شيم.

*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*
پست من :

حاجي كه قيافه ش اين طوري شده بود به ورونيكا و اريكا و هپزيبا كه تا اون موقع آه و ناله شون هوا بود نگاهي كرد و گفت : به هيكل باريك ماريك اين خواهرا نمياد كه انقدر قوه بنيه داشته باشن ... ماشاءالله ... ماشاءالله ... هزار الله اكبر ... صد قل هوالله ...چشمم كف پاشون ...
با اين حرف آخري حاجي ، بقيه چشماشون اندازه ي يه قابلمه شد .
حاجي كه متوجه شده بود وضعيت قرمزه، فورا سرفه اي ساختگي كرد و بچه ها رو به بيرون راهنمايي كرد .اما خودش زودتر از همه رفت بيرون واستاد و منتظر شد تا بقيه بيان يبرون .
در اين بين صداي پسرا به گوش ميرسيد كه مي گفتن :‌اول خانما . خانما مقدمن . بفرمائين.
به دنبال اين حرف پسرا ، دختراي هافلي مثل پرنسس ها با قر و فر و ناز و ادا از اونجا بيرون اومدن . اما تا نگاشون به حاجي افتاد كه با قيافه اي هاج و واج دم در واستاده بود فورا خودشون رو جمع و جور كردن و مثل بچه ي آدم رفتن يه گوشه جمع شدن.
حاجي اينجوري نگاهي به دخترا كرد و بعد برگشت و منتظر پسرا شد .
ورونيكا با كنجكاوي سركي كشيد و گفت : پس چرا بقيه تون نمياييد ؟ مردين ؟
تو همين موقع صداي پسرا به گوش رسيد كه داشتن به همديگه تعارف مي كردن :
دنيس : نه اصلا امكان نداره ، بفرمائيد شما اول بريد لودو جان .
لودو : چرا من ؟ تو برو . تو مقدم تري .
دنيس با لحني مصرانه : نه بابا . يه بزرگتري گفتن ... كوچيكتري گفتن ... تو از من چند ماه بزرگتري.
لودو : چون تو كوچيكتري پس صبرت كمتره . برو .
ادوارد كه ديگه حوصله ش سر رفته بود با يه حركت خيلي خوشگل و ماهرانه ، دنيس رو شوت كرد بيرون . دنيس هم خيلي تر و تميز و مرتب، صاف افتاد جلوي پاي حاجي . دو سه ثانيه بعد آخ و اوخ كنان در حاليكه دستشو گرفته بود به كمرش ، اومد بلند بشه، اما تا چشمش افتاد به حاجي فورا دوباره خودش رو انداخت رو زمين و بي حركت موند .
تو همين موقع اريكا از وسط دخترا اومد بيرون و رفت سمت دنيس . بعد آروم دولا شد و چيزي رو در گوش دنيس زمزمه كرد ، بعد هم به همون آرومي بلند شد و ايستاد .
دو سه ثانيه بعد دنيس يواش يواش از جاش بلند شد و در همون حال مي گفت : عجب چيز عجيبيه ... عجب موجودات زحمتكشين اينا ...
بعد تا چشمش به حاجي افتاد فورا با چاپلوسي گفت : اِه ...جناب حاجي شما اينجائين ؟ ... آره بابا داشتم مي گفتم عجب موجودات زحمتكشين اين مورچه ها . همين الان داشتم يكي شونو نيگا مي كردم . يه غذا براي خودش پيدا كرده بود و گذاشته بود رو كولش اين هوا .
بعد با با انگشتش چيزي اندازه ي يه بند انگشت رو نشون داد .
ملت به همراه حاجي :
**************** يه ربع بعد ****************

درنهايت تعجب همه روي مبلها ،توي سالن عمومي هافلپاف ،دور هم نشسته بودن البته به همراه حاجي . همه ساكت بودن كه يه دفعه حاجي نگاش افتاد به خوابگاه بچه ها: هنوزم كه اين خوابگاه شما خواهرها و برادرها مختلطه . اون از حمامتون، اينم از خوابگاهتون...
يه دفعه اينگو جفت پا پريد وسط حرف حاجي و تند تند گفت : نه بابا حاجي . اين چه حرفيه . خوابگاه مختلط ؟!اصلا به قيافه ي ماها مياد ؟ ما بچه هاي خوب و گل و بلبل هافلي كه انقدر با ناموسيم .
حاجي فورا پرسيد : پس چرا بالاي در خوابگاهتون نوشته مختلط ؟
ادوارد فورا قضيه رو ماست مالي كرد و گفت : نه حاجي ... اون تزئينيه ... گفتيم همينطوري دور هم باشيم . شبا بين تخت خودمون و دخترا پرده مي كشيم .
بعد هم با التماس نگاهي به دخترا كرد ، يعني شما هم همراهي كنيد ديگه .
دخترا هم تند تند شروع كردن به سر تكون دادن .
پنج دقيقه بعد حاجي از جاش بلند شد و گفت : خوب خواهرها و برادرها ، من ديگه بايد رفع زحمت كنم . اين دفعه چون توي آزكابان يه سلول بيشتر نبود مجبورم از خطاتون چشم پوشي كنم .اميدوارم به راه راست ارشاد شده باشين .
بعد هم رو به دخترا كرد و ادامه داد : از شما خواهران گرامي هم خواهش دارم كمتر سربه سر اين برادران ارزشي بگذاريد .
بعد هم راهشو كشيد و رفت .
هانا فوري در تالار رو پشت سر حاجي بست و تكيه ش رو داد به در و تگاهي به پسرا انداخت .
ملت پسرونه :
سوزان : كه ما بايد كمتر سر به سر شما برادران ارزشي بذاريم ... آره ؟
و بعد ...

******************************************
بچه ها محض رضاي خدا انقدر پست هاي كوتاه نزنين . پست منم مي دونم بلنده اما مي خواستم اتفاقات قبلي رو درست كنم . اينگو تو پستش نوشته مياد توي حمام و مي پره توي استخر اصلي .در صورتي كه اون موقع مكان نمايشنامه، خوابگاه و تالار عمومي هافلپاف بوده .
ازتون خواهش مي كنم .تازه مدت كوتاهيه كه تاپيكها توش رولهاي درست و حسابي مي خوره . بيايين نذاريم خراب بشه .


ویرایش شده توسط اريكا در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۰:۵۴:۲۸

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
من معذرت ميخوام اين پست رو زدم كارتم تموم شد ديدم هنوز نرسيده خيالم راحت شد نگو رسيده بعدشم زدم سي دي رايتر سوزوندم تحريم بودم



ادوارد: چي رو يافتي ؟
هپزيبا : سوزان چي رو يافتم ؟؟؟
سوزان : خب راه فرارچه طوره
هپزيبا : وا حالا چي بگم
اريكا : خودمون رو ميزنيم به مريضي
سوزان : فايده نداره بابا بياين جشن بگيريم
دنيس: مگه حالي به آدم ميمونه
همه : نه والله
دنيس: احوالي به آدم ميمونه
همه : نه والله
ورونيكا : بسته بابا شورشو در آوردين شمام ف بگ يميرن جواديه ها
هپزيبا : ه اينا سوتي هاي عاديه
هانا: پس چي آقا ؟
هپزيبا : چطوره بگيم سوزان مامانمونه اينگورم بابامون من و داداش ادواردم هم با بقيه بچه هاشونيم
با زد ناين حرف سوزان چشم غره اي ميره به هپزيبا و ميگه : خجالت بكش اون دفعه اين بلا رو سرم آوردين تا دو ما داشتم زير شلواري هاتون رو ميشستم اصلا من بيرون نميام
و همه خيره ميشن اينجوري به
- اه اه چرا دارين منو نيگا ميكنين من _____


ویرایش شده توسط ‌هپزيبا اسميت در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۵:۲۹:۰۰

پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
از همون شهري كه پشت درياهاست فقط يك قايق بايد بسازين!
گروه:
مـاگـل
پیام: 115
آفلاین
خارج از رول:اينگو جون شما ميخواي بري شير بخري از شب قبلش زتبيل ميزاري ديگه اين بچه هم شب زنبيلشو گذاشت تا فرداش بياد دلش ميشكنه اينجوري با هزار اميذ وآرزو زنبيل گذاشته بود (شوخي كردم! ).
.............................................................
حاجي با شادي غير قابل وصفي_در حالي كه بشكن و بالا مينداخت_يكي يكي بچه هار و هل ميداد تو سلول.
_ببخشين عزيزانم!نيست اين چند وقته همه ي تالارا بيناموس شدن ما با كمبود سلول مواجهيم وگرنه من با همه چيز مختلط مخالفم حالا ميخواد حموم باشه يا ميخواد سلول باشه حتي من با پيتزاي مخلوط هم مخالفم!
سپس در حالي كه آوازي كاملا مجاز را زير لب زمزمه ميكرد از در بيرون رفت.
ورونيكا كه ميخواست يه جوري حواس بچه ها رو پرت كنه تا يادشون بره كجان گفت:اين چي داشت ميخوند؟اين آوازي رو ميگم كه الان داشت زمزمه ميكرد.
دنيس با بي حوصلگي جواب داد:چه ميدونم داشت يه چيزي ميخوند ديگه...كي بود يهو پريد وسط معركه؟!
اينگو ميخواست تمام تلاش خود رو بكنه تا موضوع رو عوض كنه بنابراين ترجيح داد به جاي جواب دادن به دنيس موضوع ترانه ي حاجي رو دنبال كنه:فكر كنم داشت ليست چيزايي رو ميگفت كه تو زندان بهشون احتياجه آخه داشت ميگفت:ساعت شونه خونه مونه پونه...البته فكر كنم منظورش از خونه همون سلوله!
دنيس كه هنوز قانع نشده بود نگاهي به اينگو كرد وگفت:ولي من فكر كنم تو بودي كه يهو بي مقدمه پريدي تو حموم!نه؟
اينگو كه حسابي دستپاچه شده بود گفت:وا چرا تهمت ميزني؟من كه اصلا اونجا نبودم.
ادوارد موذيانه گفت:پس به چه جرمي آوردنت؟نكنه اومدي تعطيلات....الان معلوم ميشه دخترا كه اونجا شاهد بودن...هپزيبا تو بگو...چي كار ميكنين شما دوتا؟
ته سلول هپزيبا وسوزان نشسته بودن و قه قه ميخنديدن و اصلا توجه نداشتن كه بقيه دارن به اونا نگاه ميكنن.
-واي آره خيلي باحال بود يادته.....تو يه زمان مامانمون بدي چه حرصي ميخوردي ...سرژو يادته هر وقت كم مياورد ميگفت:هديه جون خوبي!
سوزان در حالي كه از شدت خنده اشك تو چشماش جمع شده بود گفت:همين جا بود ...اينا داشتن بزن وبكوب ميكردن من يهو اومدم آخي يادش بخير...چه دوراني بود ..حالا خودمونيم خيلي خاله بازي بودا!
ادوارد با سرفه اي ساختگي سعي كرد كه اون دو تارو متوجه كنه:ميشه اين خاطرات گذشته رو بزارين براي بعد!الان يه فكري كنين چجوري از اين جا بريم بيرون.
هپزيبا با بي توجهي گفت:واي تو رو خدا دلت مياد؟!بري بيرون كه چي بشه اينجا نشستيم ديگه ...(ولي با ديدن قيافه هاي خشونت بار بقيه حرفشو خورد )خب ...يعني بايد يه نقشه اي بكشيم.....ولي از من ميشونين اينجا خوبه ها!
هلگا با عصبانيت فرياد زد:لازم نكرده شما نظرتو بگي
همه شكوت كردند وشروع كردن به نقشه كشيدن. نقشه هاي بسيار شيطاني براي فرار از زندان.
(خب حالا تو اين مدت كه همه مشغول فكر كردن هستند بريم سراغ توصيف وضع سلول!!! ):
سلول بسيار تميز بود و برخلاف تصور همه بزرگ و داراي تمامي امكانات!روي ديوار بالا سر دنيس تابلوي نفيسي از كمال الملك نصب شده بود كه گويا ارجينال بود!(براي اطلاعات بيشتر با ما تماس بگيريد )حالا بازم بگين زندون بد جاييه
ناگاهن صداي ناهنجار لودو همه رو از جا پورند:يافتم يافتم!!!

سوزان و هپزيبا داشتن از خاطرات زندون ميگفتن مگه نه!البته سوزان كه بوقه ولش كنين (طبق سفارش ورونيكا نخواستم شخصيت اصلي بشم!)ميمونه هپزيبا خب...


آخرين برگ سفر نامه ي باران اين است -------كه زمين چركين است
((شفيعي كدكني))


حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
هیپزیبا جان، الان دو روزه زنبیل گذاشتی ها...هنوز نپستیدی..پس نوبتت مال منه...

********************************************************
دخترا که بدجوری وحشت کرده بودند به حاجی با قیافه های درهم رفته نیگا می کردن...
حاجی: واو..احساس می کنم..خواهر هلگا تنها نیست ها..به غیر از اون جک و جونورا انگار آدمیزاد هم اون توئه ها...آره..گوش کنید..صداشو میاد..:
- هی..سوزان..هیپی..ورونیکا..یکی ما رو بیاره بیرون..
سوزان: نه...حاجی هیچی نیست..همون جونورا هستن..
حاجی: نه..ولی این صدائه آشناست..آره...اون دنیسه..

دخترا:
حاجی: پس هنوز مختلط تشریف دارین..
در همین بین در یک حرکت خفن انتحاری ایماگو وارد سالن حمام میشه و میپره تو استخر اصلی..
حاجی:
ایماگو:
دخترا آروم میگن: برو..برو..بیرون..
حاجی به سمت دخترا می چرخه و میگه:
چیزی گفتین بانوان گرامی؟
دخترا:

حاجی به سمت ایماگو میره و میگه:
خوبه..خوبه..والله پس هنوز مختلط اید...
ایماگو: بله؟ من که هیچی نوفهمم..همین دیروز ایفای نقش شدم...اومدم هافل رو فعال کنم..
حاجی:
ایماگو: به جون سرژ؛ سوال داری از شناسه های قبلی مثل ویلی ادوارد بپرس...
حاجی به سمت درب برگشت و در یک حرکت زیبا تمام قفلهاشو خاکشیر کرد...
و اونو با لگد باز کرد...
همین که درب باز شد..
خواهر هلگا برهنه بیرون جست و از سالن حمام بیرون رفت..
حاجی: رعایت حجاب آسلامی واجب است خواهر..
سپس دنیس و ادوارد و بقیه پسرا ریختن بیرون...
حاجی: ها حالا شد..رفتید آزکابان بهتون میگم..
ملت:

ادامه دارد.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
من رزو مزور حاليم ني آقا من زنبيل گذاشتم


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
از همون شهري كه پشت درياهاست فقط يك قايق بايد بسازين!
گروه:
مـاگـل
پیام: 115
آفلاین
در باز شد وحاجي _كه مثل هميشه سر به زنگاه مياد!_سر حال تر از هميشه وارد شد وبدون هيچ مقدمه اي شروع كرد به صحبت:من واقعا خوشحالم كه شماها عاقل شدين!
دخترا مات ومبهوت منوده بودن.
_به به حاجي جان خوش آمدي!!!
سوزان اين جمله رو با خوشرويي بيان كرد وجلو رفت.
ورونيكا زير لبي به هپزيبا كه بغل دستش وايستاده بود گفت:اين دوستت داره چي كار ميكنه؟؟؟؟
هپزيبا بدون اينكه حرفي بزنه سرشو تكون داد.
حاجي لبخند بلندو بالايي زد وگفت:ديدم سراغم نمياين گفتم خودم بيام....ياش بخير خواهر همين پارسال شما رو به جرم دزدي از سر قبرا دستگير كرديم ... بعد رفتي تو زندان و با اين خواهران وبرادران ارزشي وبسي بيناموس آشنا شدي هي هي چه قدر زود ميگذره!
لبخند سوزان با شنيدن كلمه ي دزد محو شد و با دستپاچگي گفت:حاجي حالا نيازي به مرور خاطرات نيست ....
و همون جور كه داشت زير لب حرف ميزد رفت پشت اريكا وايستاد.
حاجي در حالي كه با نگاهش سوزانو دنبال ميكرد گفت:بله داشتم ميگفتم كه انگار بالاخره كار جداسازي رو شروع كردين...اول فكر كردم ممكنه مثل اون روزاي جاهليتون رفتين حموم ولي وقتي ديدم اونجا نيستين با خودم گفتم بارك الله انگار تازه عاقل شدن. ..الانم كه اومدم اينجا و ديدم از آن حالات مختلطي در اومده بسيار خوشحال شدم...آفرين بچه ها كلي ذوق مرگم كردين ...حالا آن برادران ارزشي كجا هستند؟؟؟
در همون موقع صدايي از خوابگاه اومد:
تق..توق ...بوق..موق...
حاجي كه داشت به طرف خوابگاه ميرفت با كنجكاوي پرسيد:ببينم نكند خداي نكرده در آنجا....
ولي در همون حين هپزيبا خودشو ميدازه جلو ي حاجي و تته پته كنان ميگه:ن...ن..نه..چي..چ..چيزه
ورونيكا كه حساس بودن قضيه رو درك كرده بود به كمك هپزيبا اومد وگفت:اونجا يه چيزي نگهداري ميشه....يه
حاجي با كنجكاوي به ورونيكا نگاه ميكرد.
ورونيكا بعد از چند ثانيه بالاخره موفق شد جملشو بيان كنه:ميدونين ما براي درس نگهداري و مراقبت از موجودات جادويي مجبور شديم يه موجودي رو تو اون اتاق نگه داريم ...به خاطر تحقيقمون...
حاجي با ناباوري اول نگاهي به دخترا انداخت وبعد به قفل و زنجير هاي در خوابگاه سپس با نگراني از خودساختگي گفت:معلومه كه خيلي هم خطرناكه ....چه سر وصدايي هم راه انداخته انگار حيوون گشنشه
حاجي خيلي فوري آستيناشو بالا زد وگفت: من يه مدت اينكاره بودم الان ميرم زبون بسته رو از گشنگي در ميارم.
دخترا ديگه نميدونستن بايد چيز كار كنن. تصميم گرفتن برن بشينن و رفتن حاجي رو تماشا كنن.
اريكا خيلي آروم به بقيه گفت:حالا اصلا بره مگه ما چي كار كرديم!
سوزان در حالي كه به پشت سرش نگاه ميكرد تا موقعيت حاجي رو بسنجه گفت:تو حاجي رو نميشناسي به هر بهونه اي ميخواد بكشونتمون زندان.يادته هپزيبا؟! يه دفعه داشت به خاطر اينكه به جاي خداحافظ گفته بوديم باي ميبردمون زندان كه يادم نيست برد يا نه؟
سامانتا ناگهان وايستاد وبه سوزان گفت:حالا ببينم تو واقعا دزد بودي؟
ولي صدايي كه از خوابگاه اومد مجال جواب دادن به سوزان رو نداد(چه خوب ).صدايي كه شباهت كثيري به صداي دنيس داشت:
_بابا بياين اين درو باز كنين!ببخشن اون قضيه ي حموم ديگه تموم شد.قول ميديم اونو تر وتميز تحويلتون بديم .لا اقل بياين اين هلگا رو از اينجا ببرين بيرون (هر چند كه قيافه ي دنيس معلوم نبود ولي از طرز حرف زدنش معلوم بود به اين حالت در اومده: )
حاجي سر جاش ميخكوب شد. سپس نگاه موذيانه اي به دخترا كرد وگفت:انگار حيونتون سخنگو هم هست و علاقه ي زيادي هم به حموم داره. حالا چرا خواهر هلگا رو فرستادين اونجا مظلوم تر از اون نبود؟!!!!!!!!!
دخترا هيچ حرفي براي گفتن نداشتن و همشون به صورت هماهنگ شروع كردند به اين كار:


آخرين برگ سفر نامه ي باران اين است -------كه زمين چركين است
((شفيعي كدكني))


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۶ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶
از اونجا!
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
میگی حالا باید چی کار کنیم ؟؟
اینو سامی ( سامانتا ) در حالتی مضطرب به هانا میگه ! هانا هم که اصلا نمی دونست موضوع از چه قراره شونه میندازه بالا و به ورونیکا و اریکا که داشتن دور خودشون می دوئیدن چشم میدوزه وقتی درست دور و برش رو نگاه میکنه میبینه بقیه دخترا از جمله سوزان و هپزیبا و....دارن با نگاهی مات و مبهوت به اونا نگاه می کنن !
ورونیکا و اریکا همینطوری مثل ذرت بوداده بالا و پائین می پریدن ( صحنه تند میشه ...) بعد چندین ساعت که بقیه ی دخترا خوابشون برده بود با هم داد میزنن
ها ها ها ها حالا اگه راست میگن مارو دست بندازن
سامی با قیافه ای که معلوم بود نفهمیده اینا چی میگن به هپی نگاه میکنه و سوزی که داشته به کار اونا فکر میکنه دستشو میبره بالا ...
وری : هان چیه ؟؟؟ بوگو
سوزو میگه : من هیچی نفهمیدم
در همین لحظه اری و وری داز جلوی در با یک حرکت انتحاری بیرون میان و در معلوم میشه ..
بله اونا در رو روی پسرا با قفل و زنجیر بسته بودن و گل گرفته بودن
همه با نگاه های متعجب به اونا نگاه میکنن و هانی که تا اون لحظه ساکت بود طوری که صداش از ته گلوش میومد گفت :
- گناه ندارن ؟؟؟
سوزی هم که نمی دونست که کار کنه هی میرفت اینور میومد اونور
- سوزان جان خوبی ؟؟ چیه چرا اینجوری میکنی ؟؟؟ کار خواصی داری ؟؟
-نه ...فقط یادم رفت که بگم که هلگا اون تو ... جا مونده!!!
چی؟؟؟؟ چرا نگفتی بیچاره هلگا حالا چی کار کنیم
در همون لحظه حاجی وارد میشه
- یا الله .....

***********************************************
میدونم خیلی کمه ولی خوب میخواستم اینجا خاک نخوره


زندگي قصه ي مرد يخ فروشي ست كه از او پرسيدند فروختي؟؟ گفت نخريرند تمام شد!


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
دختر ها يك نگاه اينجوري: به هم ميندازند و رداهاي پسرا را همونجوري تا ميكنند و ميروند به سمت حموم، تا شـــــــــــــــايد بتونن خودشون را تميز كنند.
جلوي در حموم...........
ورود ممنوع.
*** در دست تعمير***
ورونيكا: كي اونجاست؟!؟
اما هيچ صدايي به گوش نمي رسيد....
دخترا شروع ميكنند به لنگ و لگد زدن به سمت در: اما نه خير نه صدايي مياد و نه هيچي.....
دختر ها دست از پا دراز تر برگشتند تالار و به ناچار رداهاشون را پوشيدند و رفتند سر كلاس.اما اونجا هم هيچ خبري از پسراي هافل نبود. همه بچه ها و معلم اينجوري به سر و وضع اونا نگاه ميكردند: . بچه ها در راه برگشت به تالار هافل بودند كه سامانتا گفت: ميگم بچه ها بياين بريم حموم شايد انجا درست شده باشه. واقعآ دارم خجالت ميكشم.
بچه ها به سمت حموم رفتند و ديدند كه اون كاغذ برداشته شده. دخترا:
اما تا هلگا خواست در را باز كند، در توسط پسرا از داخل باز شده و:
دنيس: به به...عجب حمومي بود...درستش كرديم....خيلي صفا داد.
دخترا:
پسرا راهشون را گرفتند و رفتند به تالار.
دخترا هم دوان دوان رفتن تو.
اريكا: راست ميگه....عجب تميز است اينجا....

**************************************
سه ساعت بعد..............
بچه ها دوباره و مثل همون روز با همون لباساي حمومشون رو كاناپه ولو شده بودند و مي خنديدند، كه دوباره گشنشون شد...
ادوارد: بچه ها تا حالا شده گشنه شيد؟؟؟
لودو: آره يك بار شده...يك بار كه دخترا تو حموم گير كرده بودند....
بچه ها:
در همين حين بود كه در تالار باز شد و دخترا اومدند تو.پسرا با ديدن اونا به يك لحظه و دوان دوان به سمت خوابگاه رفتند.
دخترا: وايــــــــــــــســــــــيـــــــــــن....
پسرا سريع در رابستند و ديگه نيومدن بيرون.
هلگا كه از سر و روش گل و آشغال مي ريخت به سمت در خوابگاه دويد و گفت: نامردم اگـــــــــــه...
هلگا به سمت خوابگاه دويد و در را بست.
بقيه دختر ها هم هر كدوم به سمتي رفته و....

*****************************
ببخشيد اگه بده....مهمون داشتيم.


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۷:۰۱:۵۷
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۷:۱۰:۵۲

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.