هپزيبا تو منو حسابي سردرگم كردي . ديروز اينجا يه پست زده بودي حالا كه اومدم مي بينم به جاي اون پستت يكي ديگه رو زدي . قضيه چيه ؟ من پست قبلي هپزيبا رو قبل از پست خودم ميارم و مشخص مي كنم تا كجاش براي اون بوده و از كجاش براي منه . اگه ايرادي داشته باشه جناب سدريك لطف مي كنه پستم رو پاك مي كنه .
******************************************
پست هپزيبا جون:
تو همين موقع كه بچه ها در حال نقشه كشيدن بودن يه دفعه حاجي مياد در زندان رو باز مي كنه و همه رو مي كشه بيرون .
دو ثانيه بعد همه دور حاجي حلقه زده بودن و چشم به دهنش دوخته بودن.ناگهان هپزيبا ، انگار كه چيزي يادش اومده باشه ميره سمت اينگو اما حاجي جلوش رو ميگيره و ميگه : كجا ؟؟
هپزيبا قيافه حق به جانبي به خودش ميگيره و ميگه : اِه چيزه يه كار خصوصي باهاش دارم
حاجي انگار هپزيبا يه حرف خيلي بد زده باشه گوش هاش رو ميگيره و فرياد ميزنه : كار خصوصي با يه پسر اونم تو مملكت من غير ممكنه .
هپزيبا دست و پاش رو گم ميكنه و ميگه : نه بخدا... چيزه... حرف خصوصي دارم
حاجي از جلوي هپزيبا ميره كنار، اما با چشم غره نيگاش ميكنه. هپزيبا يه راست ميره و يكي ميزنه پس كله اينگو .
اينگو : اه واه من چي كارم ؟؟
هپزيبا : هنوز عقده ي حقوق هاي عقب افتادم رفع نشده .
حاجي : بسه ديگه.خواهرا چادرهاتون رو بكشين به سرتون داريم ميريم آزكابان .
ملت يكصدا : آزكابان ؟ پس اينجا كجاست؟
حاجي با پوزخندي بر لب نگاه عاقل اندر سفيهي به بقيه ميندازه و ميگه : اينجا مقدمه ش بود . بايد به جرم كارهاي مختلط ،بيشتر از اين مجازات بشين .
يهو اريكا و ورونيكا و هپزيبا خودشون رو ميندازن زمين كه اي سرم و اي دلم و اي كمرم اي واي قلبم...
سوزان : واي حاجي جمعي از خواهران گرام احوالشان خراب است .
ادوارد سرش رو ميگيره بالا و داد ميزنه : از اون بالا يه جغد ميايه
يه جغد مياد درست كنار حاجي توقف ميكنه. حاجي نيم نگاهي بهش ميندازه بعد سوزان رو صدا ميكنه تا نامه رو باز كنه .
سوزان : حاجي چرا خودتون بازش نميكنين ؟
حاجي : آخه ضعيفه ست گناه داره .
بچه ها :
سوزان شورع ميكنه به خوندن نامه : حاجي نوشته يه سلول بيشتر تو آزكابان نيست يعني مجبورين هممون رو بريزين تو يه سلول .
با شنيدن اين حرف، هپزيبا و اريكا و ورونيكا از جاشون بلند ميشن و سرحال ميان .
دنيس : حاجي ما رفتيم حاضر شيم.
*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*
پست من :
حاجي كه قيافه ش اين طوري شده بود
به ورونيكا و اريكا و هپزيبا كه تا اون موقع آه و ناله شون هوا بود نگاهي كرد و گفت : به هيكل باريك ماريك اين خواهرا نمياد كه انقدر قوه بنيه داشته باشن ... ماشاءالله ... ماشاءالله ... هزار الله اكبر ... صد قل هوالله ...چشمم كف پاشون ...
با اين حرف آخري حاجي ، بقيه چشماشون اندازه ي يه قابلمه شد .
حاجي كه متوجه شده بود وضعيت قرمزه، فورا سرفه اي ساختگي كرد و بچه ها رو به بيرون راهنمايي كرد .اما خودش زودتر از همه رفت بيرون واستاد و منتظر شد تا بقيه بيان يبرون .
در اين بين صداي پسرا به گوش ميرسيد كه مي گفتن :اول خانما . خانما مقدمن . بفرمائين.
به دنبال اين حرف پسرا ، دختراي هافلي مثل پرنسس ها با قر و فر و ناز و ادا از اونجا بيرون اومدن . اما تا نگاشون به حاجي افتاد كه با قيافه اي هاج و واج دم در واستاده بود فورا خودشون رو جمع و جور كردن و مثل بچه ي آدم رفتن يه گوشه جمع شدن.
حاجي اينجوري
نگاهي به دخترا كرد و بعد برگشت و منتظر پسرا شد .
ورونيكا با كنجكاوي سركي كشيد و گفت : پس چرا بقيه تون نمياييد ؟ مردين ؟
تو همين موقع صداي پسرا به گوش رسيد كه داشتن به همديگه تعارف مي كردن :
دنيس : نه اصلا امكان نداره ، بفرمائيد شما اول بريد لودو جان .
لودو : چرا من ؟ تو برو . تو مقدم تري .
دنيس با لحني مصرانه : نه بابا . يه بزرگتري گفتن ... كوچيكتري گفتن ... تو از من چند ماه بزرگتري.
لودو : چون تو كوچيكتري پس صبرت كمتره . برو .
ادوارد كه ديگه حوصله ش سر رفته بود با يه حركت خيلي خوشگل و ماهرانه ، دنيس رو شوت كرد بيرون . دنيس هم خيلي تر و تميز و مرتب، صاف افتاد جلوي پاي حاجي . دو سه ثانيه بعد آخ و اوخ كنان در حاليكه دستشو گرفته بود به كمرش ، اومد بلند بشه، اما تا چشمش افتاد به حاجي فورا دوباره خودش رو انداخت رو زمين و بي حركت موند .
تو همين موقع اريكا از وسط دخترا اومد بيرون و رفت سمت دنيس . بعد آروم دولا شد و چيزي رو در گوش دنيس زمزمه كرد ، بعد هم به همون آرومي بلند شد و ايستاد .
دو سه ثانيه بعد دنيس يواش يواش از جاش بلند شد و در همون حال مي گفت : عجب چيز عجيبيه ... عجب موجودات زحمتكشين اينا ...
بعد تا چشمش به حاجي افتاد فورا با چاپلوسي گفت : اِه ...جناب حاجي شما اينجائين ؟ ... آره بابا داشتم مي گفتم عجب موجودات زحمتكشين اين مورچه ها . همين الان داشتم يكي شونو نيگا مي كردم . يه غذا براي خودش پيدا كرده بود و گذاشته بود رو كولش اين هوا .
بعد با با انگشتش چيزي اندازه ي يه بند انگشت رو نشون داد .
ملت به همراه حاجي :
**************** يه ربع بعد ****************
درنهايت تعجب همه روي مبلها ،توي سالن عمومي هافلپاف ،دور هم نشسته بودن البته به همراه حاجي . همه ساكت بودن كه يه دفعه حاجي نگاش افتاد به خوابگاه بچه ها: هنوزم كه اين خوابگاه شما خواهرها و برادرها مختلطه . اون از حمامتون، اينم از خوابگاهتون...
يه دفعه اينگو جفت پا پريد وسط حرف حاجي و تند تند گفت : نه بابا حاجي . اين چه حرفيه . خوابگاه مختلط ؟!اصلا به قيافه ي ماها مياد ؟ ما بچه هاي خوب و گل و بلبل هافلي كه انقدر با ناموسيم .
حاجي فورا پرسيد : پس چرا بالاي در خوابگاهتون نوشته مختلط ؟
ادوارد فورا قضيه رو ماست مالي كرد و گفت : نه حاجي ... اون تزئينيه ... گفتيم همينطوري دور هم باشيم . شبا بين تخت خودمون و دخترا پرده مي كشيم .
بعد هم با التماس نگاهي به دخترا كرد ، يعني شما هم همراهي كنيد ديگه .
دخترا هم تند تند شروع كردن به سر تكون دادن .
پنج دقيقه بعد حاجي از جاش بلند شد و گفت : خوب خواهرها و برادرها ، من ديگه بايد رفع زحمت كنم . اين دفعه چون توي آزكابان يه سلول بيشتر نبود مجبورم از خطاتون چشم پوشي كنم .اميدوارم به راه راست ارشاد شده باشين .
بعد هم رو به دخترا كرد و ادامه داد : از شما خواهران گرامي هم خواهش دارم كمتر سربه سر اين برادران ارزشي بگذاريد .
بعد هم راهشو كشيد و رفت .
هانا فوري در تالار رو پشت سر حاجي بست و تكيه ش رو داد به در و تگاهي به پسرا انداخت .
ملت پسرونه :
سوزان : كه ما بايد كمتر سر به سر شما برادران ارزشي بذاريم ... آره ؟
و بعد ...
******************************************
بچه ها محض رضاي خدا انقدر پست هاي كوتاه نزنين . پست منم مي دونم بلنده اما مي خواستم اتفاقات قبلي رو درست كنم . اينگو تو پستش نوشته مياد توي حمام و مي پره توي استخر اصلي .در صورتي كه اون موقع مكان نمايشنامه، خوابگاه و تالار عمومي هافلپاف بوده .
ازتون خواهش مي كنم .تازه مدت كوتاهيه كه تاپيكها توش رولهاي درست و حسابي مي خوره . بيايين نذاريم خراب بشه .