هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵

سامانتا پلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از توی رویاهام
گروه:
مـاگـل
پیام: 35
آفلاین
هلگا،آناکین،نیکلاس و زاخی با دستپاچگی به سمتی که ورونیکا رفته بود حرکت کردند...
پیش از رفتن هلگا برگشت و با دستپاچگی رو به سامانتا و تیریبیوس گفت:شما همینجا بمونین...مراقب دورنت باشین.
سامانتا با صدای آهسته ای گفت:اما...
هلگا با لحن محکمی تکرار کرد:اینجا بمونین...
و به سرعت به سمت درختان موهوم دوید.
************************************
ورونیکا در کوره راهی به سختی جلو می رفت.تاریکی نور چوبدستی او را در خود فرو می برد و به سختی چیزی دیده میشد.هوا به طرز وحشتناکی سرد شده بود و ورونیکا بخاری را که از نفس کشیدن او به وجود می آمد تشخیص می داد.در همین هنگام از جایی در روبرو صدای جبغ خفه ای را شنید.با وحشت فریاد زد:هپزیــــبا..هپــــزیبا...حالت خوبه؟
و به آن سمت دوید.در پس مهی غلیظ ناگهان او پیکر هپزیبا را دید که در کنار جاستین روی زمین افتاده بود.هپزیبا؟خوبی؟
هپزیبا که می لرزید به جایی در میان بوته ها اشاره کرد و گفت:اون...اونجا!از اونجا رفت.
ورونیکا پشت بوته ها رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت و گفت:چیزی نبود...تو چی دیدی؟
هپزیبا به کمک ورونیکا نشست و با بی قراری گفت:نمی دونم.یه چیزی مثل گرگینه.اما بزرگ تر و وحشتناک تر.اون...اون...
و بعد دستانش را روی صورتش گذاشت و با یاس گفت:اون یه چیز اهریمنی بود.تا صدای تو رو شنید فرار کرد.به موقع رسیدی.
ورونیکا پاچه ها و آستین های دریده شده ی هپزیبا نگاهی کرد و سپس به جاستین خیره شد و به سمتش رفت:هپزیبا؟این چش شده؟
هپزیبا دستانش را پایین آورد و گفت:نمی دونم.من هر کاری کردم اما به هوش نیومد.
ورونیکا با نگرانی پرسید:ببین ما کمک لازم داریم.اگه یه کم این جا صبر کنی...اما نه نمی تونم تنهاتون بذارم.
در همین لحظات شک و دودلی ناگهان صداهایی اومد.ورونیکا به آهستگی پرسید:کی هستی؟
**********************************
من این پستو به سرعت ویرایش کردم اما فرصت نکردم عوضش کنم و اون قسمت ها رو حذف کردم...خیلی معذرت می خوام اشتباه شد دیگه...بازم ببخشید


ویرایش شده توسط سامانتا پلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۱:۵۵:۱۷

[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
شب با همه ي سكوت و وحشتش فرا رسيد و هوا لحظه به لحظه سرد تر ميشد.ورونيكا كنار بوته ي تمشك ايستاده بود و به سايه ي زاخي خيره شده بود.نيك به آناكين گفت:سرد شده ها...ما به يه آتيشي چيزي احتياج داريم...
آناكين بعد از چند لحظه گفت: آره...درسته،چرا آتيش روشن نمي كنيم تا به بچه هايي كه اونور هستند بفهمونيم كه ما اينجاييم؟؟
سپس همراه نيك مشغول جمع كردن چوب شدند.زاخارياس رو به شكاف ايستاده بود و سخت در تفكر بود:بايد همين حالا اين كاغذ را نابود كنم.
ورونيكا كه انگار منتظر همين بود، تمام خشمش را در يك فرياد بروز داد و فرياد زد:چي داري مي گي؟؟ ما هنوز همه ي بچه ها را پيدا نكرديم.اگه..اگه تو اينو نابود كني و بقيه بچه ها همينجا بمونند چي ميشه؟؟؟چرا اينقدر...
هلگا وسط حرف او پريد و گفت:چت شده ورونيكا؟دورنت تازه خوابش برده بود.
ورونيكا دستشو روي صورتش كشيد.سپس ورد *لوموس* را خواند و چوبدستيشو روشن كرد و برگشت و بسمت تاريكي جنگل رفت.زاخي كه پشت به او خشك شده بود. رفتن او را نديد.نيك نيز در همان لحظه هلگا را صدا زد و هلگا به سمت او رفت.به اين صورت هيچ كس متوجه آن سكوت مرموز و دور شدن هرچه بيشتر ورونيكا نبود.
صداي او..او ي جغد ها تنها چيزي بود كه سكوت وحشت انگيز جنگل بي پايان را بر هم مي شكست.سايه ي درختان انبوه همانند خيمه اي آنها را در بر گرفته بود.هيچ نوري از آن طرف شكاف به چشم نمي خورد.انگار همه چيز در آن طرف مرده بود.
آناكين و نيكلاس با يك دسته بزرگ چوب بازگشتند. دستان هلگا نيز پر از انواع ميوه هاي جنگلي بود.او با چهره اي خندان رو به سامانتا كه گوشه اي كز كرده و رنگ به رو نداشت كرد و گفت:بايد يك چيزي بخوريم.
ميوه ها را در كنار سامانتا گذاشت و برگشت و رو به زاخي گفت:زاخي، ورونيكا كجاست؟؟بيا يك چيزي بخور.
زاخي نفسش را بيرون داده و گفت:من نديدمش مگه اونجا نيست؟؟
هلگا گفت:ورونـيكــــــــا...
هلگا فقط انعكاس صداي خودش را شنيد.زاخي به سرعت به سمت بچه ها برگشت و گفت:اين دختره كجا رفت؟؟
آناكين با شنيدن اين حرف چوبها را ول مي كنه و به هلگا نگاهي هراسان ميندازد:چي ميگه اين زاخي.
هلگا با عجله از جاش بلند شده و ميگه:تركمون كرده.شايد رفته دنبال بقيه بچه ها...


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۲۲:۴۹:۵۰

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
اريكا، دنيس، ارني، ادوارد و هانا همگي به دنبال هم مسير منتهي به اعماق دره را در پيش گرفتند... انتهاي دره به هيچ وجه ديده نميشد. مه بسيار غليظي فضا را اشباع كرده بود و آنها تنها چند قدم جلوتر از خود را ميديدند.
مسيري يكنواخت و و خشك و تاريك...
ادوارد: بهتر نبود صبح راه ميفتاديم؟
اريكا: نه! ما نميدونيم سر دوستامون چه بلايي اومده و اونا كجان! شايد يكي از اونا همين الان به كمك ما احتياج داشته باشه! شايد اونا در خطر باشن! پس بهتره هر چه زودتر پيداشون كنيم.
آنها مسير را ادامه ميدادند.....
------------------------------------------------------------------------
در گوشه اي ديگر از جنگل و در همان قطعه اي كه آنها در حال پايين رفتن از آن بودند، هيپزيا و جاستين همديگر را يافته بودند. جاستين كاملآ بيهوش و هيپزيا گيج و منگ... هيپزيا چند ورد را كه در ذهن داشت براي به هوش آوردن جاستين به كار برد، ولي فايده اي نداشت.. وي درمانده و فلاكت زده به جسم بيهوش جاستين زل زده بود و وي را تكان ميداد و ميگفت: جاستين... جاستين... به هوش بيا... جاستين تو رو خدا به هوش بيا... . ولي جاستين هيچ عكس العملي نداشت. تنها كاري كه از هيپزيا بر ميامد اين بود كه دعا كند كه جاستين زودتر به هوش آيد.
--------------------------------------------------------------------------
اريكا، دنيس، ارني، ادوارد و هانا حدود دو ساعت مسير را پيموده بودند و به نظر ميرسيد كه مسير انتهايي ندارد.. زيرا همانطور يكنواخت و خشك و تاريك ادامه مي يافت... آنها بسيار خسته و گرسنه و تشنه بودند. در همين احوالات بودند كه ناگاه ادوارد گفت: هيس.... ميشنويد. همگي ايستادند و گوشهاي خود را تيز كردند. بله صدايي شبيه به صداي دسته اي كلاغ به گوش ميرسيد ولي صدا بسيار ضعيف بود و به نظر ميرسيد از انتها ي دره نشآت ميگيرد.
هانا با ترس گفت: بريم پايين تر؟ به نظر من خطرناكه بياين برگرديم.
ارني: هانا، مگه يادت نيست اريكا چي گفت.
دنيس گفت: آره بهتره بريم پايين.
اريكا كه جلوتر از همه بود: پس راه بيفتيد.
آنها با سرعتي بيشتر از گذشته مسير را ميپيمودند. صداي دسته ي كلاغ بلند و بلند تر ميشد و مسير تاريك و تاريكتر و مه غليظ و غليظ تر. تا اينكه....
به ناگاه آنها به مكاني سكو مانند رسيدند كه تعداد بيشماري كلاغ بر روي آن جست و خيز ميكردند بطوري كه سكو به رنگ سياه در آمده بود. با ورود آنان كلاغ ها به سمت آنها حمله ور شدند، آنها كه مهلت نيافتند چوبدستي هايشان را بيرون بكشند به هر نحوي بود كلاغ ها را پس زند، ولي آنها دست بردار نبودند و تعداد آنها زياد بود. از بين سيل كلاغ ها كه به سمت آنها ميپريدند، اريكا صحنه ي تكان دهنده اي ديد... يك آن قلبش در سينه فرو ريخت.. سرش گيج رفت و چشم هايش سياهي. او جسم بي تحرك لودو را ديد كه مورد حله ي كلاغ ها قرار گرفته بود.. بدن و صورت او جراحات بسياري برداشته بود و آغشته به خون بود و لباسهايش كاملآ تكه تكه شده بود. آيا او زنده بود، آيا او جان خود را از دست داده بود، اين سؤال هايي بود كه در ذهن اريكا نقش ميبست. ذهن اريكا بهم ريخته بود و اصلآ متوجه نبود كه كلاغ ها به آنها حمله كرده اند و دارند او را زخمي ميكنند..........
-----------------------------------------------------------------------------
در همين احوال در گوشه ي ديگر جنگل، جايي كه هيپزيا و جاستين قرار داشتند. بوته ها به لرزه در آمد..
هيپزيا كه در كنار جاستين خوابش برده بود به ناگاه از خواب پريد.
- كيه؟ كي اونجاس؟
جز تاريكي چيزي ديده نيمشد. به نظر ميرسيد كسي يا چيزي پشت بوته ها حركت ميكند. به ناگاه صداي خرناسي خفيف به گوش هيپزيا رسيد. قلب هيپزيا در سينه فرو ريخت. عرق سردي بر پيشاني وي نقش بست. بدنش سرد شد. او بايد چه كار ميكرد؟ اين سؤالي بود كه هيپزيا از خود پرسيد. فرار ميكرد؟ آنگاه جاستين را چه ميكرد؟ هيپزيا مستآصل و درمانده نميدانست چه كار كند. در همين هنگام دو چشم سرخ و نوراني از بين بوته ها نظر هيپزيا را به خود جلب كرد............

_____________________________________________________________________________
ورونيكا عزيز، در پست شماره 102 نوشتي كه اريكا گفته اينور 3 نفر فقط پيدا شدن. در حالي كه در پست شماره 99 دنيس، 5 نفر پيدا شدن.
پس 5 نفر درسته كه من هم همون 5 نفر رو با هم نوشتم.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۹:۵۷:۵۲
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۲۰:۰۵:۱۷

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
در آن طرف دره اریکا با نگرانی گام برمی داشت و بی توجه به تاریکی که در حال فرا رسیدن بود، به فکر فرو رفت. هر از گاهی نفسش را با حرصی آشکار بیرون می داد، اما بعد به حالت عادی بازمی گشت و با چهره ای منطقی سرش را بالا می آورد... با این حال در چهره اش چیزی عجیب نهان بود !
دنیس نیز که حالا به نظر می رسید، حال مساعدی پیدا کرده، در زیر درختی نه چندان بزرگ روی زمین ولو شده بود و مدام چشمانش را باز و بسته می کرد، اما کوچک ترین کلمه ای به زبان نمی آورد و ترجیح می داد سکوت اختیار کند... شاید از آن طریق می توانست خیلی از مسائل را مطرح کند !
ارنی گوشه ای کز کرده بود و در حالی که سرش را میان زانوانش سپرده بود، با صدایی نه چندان رسا گفت: یعنی همه شون اون ورن؟!
در همان لحظه اریکا ایستاد و در حالی که با حالتی عصبی دستانش را تکان می داد، سرش را به علامتی معین حرکت داد و سپس پاسخ داد: نمی دونم، نمی دونم... من هم از همین نگرانم... ما تعدادمون تقریباً زیاد بود... نمی شه که فقط سه نفر این ور باشیم و بقیه اون طرف... اصلاً احساس خوبی ندارم !
اریکا این را گفت و بعد طرف صخره ای کوچک به راه افتاد؛ صخره ای خاکستری رنگ که روی چند جا از آن جلبک بسته بود و کدر نیز می نمود.
اریکا با تعجب به جلبک های روی آن نگاه کرد، بعد از آن با حالتی زمزمه وار طوری که انگار مخاطب خودش است، گفت: جلبک، اون هم تو این جا؟!
دنیس سرش را کمی بالا آورد. از آن جایی که فاصله ی چندانی با اریکا نداشت، صحبت او را شنید و با کنجکاوی به آن صخره خیره شد. لحظه ای مکث کرد، اما بعد از آن روی آرنج بلند شد و در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود، گفت: آره خیلی عجیبه... معمولاً جلبک روی صخره هایی می بنده که فضای اون جا مرطوب باشه، اما این جا که دریایی یا دریاچه ای وجود نداره، درسته ارنی؟!
سپس به طرف ارنی که حواسش به طرفی دیگر بود، برگشت و منتظر شنیدن جواب سؤال خود شد. او نیز با گیجی پرسید: چی؟ ... جلبک؟... چی گفتی؟!
اریکا به چشمانش چین و چیروکی داد و با حالتی مرموز آن ها را نیمه باز نگه داشت، سپس دستانش را زیر چانه اش قرار داد و از ارنی سؤال کرد: حواست کجاست؟! ... داشتیم می گفتیم که...
در همان لحظه ارنی با حرکت دست مانع از ادامه ی حرف اریکا شد و باعث شد که صحبت او نیمه تمام بماند. او با آخرین سرعت از جایش برخاست و به لبه ی دره نزدیک شد. به جایی که مه غلیظ سرتاسر آن را پوشانده بود.
دنیس فوری هشدار داد: مواظب باش ارنی... اون جا مه غلیظه... معلوم نیست لبه ی دره کجاست... ممکنه بیفتی...
بعد از آن لبخندی گشاد روی لب ارنی نقش بست. اریکا حیرت زده از جایش برخاست و به جایی که ارنی به سمت آن می رفت، نگاه کرد، سپس به طرف او قدم برداشت.
ناگهان ارنی ایستاد. دستش را به طرفی دراز کرد که کم تر از جاهای دیگر از مه پوشیده شده بود و همین باعث شده بود که قسمتی از زمین در آن مشخص شود.
حالا ارنی و اریکا می توانستند راهی که به انتهای دره منتهی می شد را به وضوح مشاهده کنند... چه کسی می دانست... شاید در آن جا دوستانشان را می یافتند !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
تا چند دقيقه هيچ كسي صحبت نمي كرد تا اينكه ناگهان صداي دو نفر به گوش آنها رسيد . صدا هر لحظه نزديكتر مي شد . معلوم بود كه آن دو نفر با هم در حال جرو بحث كردن بودند . ناگهان از لابه لاي درختان اندكي كه پشت سر ورونيكا بود ، دو نفر بيرون آمدند . يكي از آنها نيك و ديگري سامانتا بود . همين كه نيك متوجه آن چهار نفر شد با خوشحالي قدم هايش را تند تر كرد . اما بعد گويي كه چيزي يادش آمده باشد ، ايستاد و برگشت و به همراهش چشم دوخت . سامانتا در حالي كه به سختي راه مي رفت ، چندين متر از او عقب تر بود .
با هر قدمي كه برمي داشت آثار رنج و درد بر چهره اش مستولي ميشد . نيك چندين قدم به عقب برگشت . اما با ديدن نگاه هشدار دهنده ي سامانتا سر جايش ايستاد . بالاخره به هر صورتي بود همه ي آنها دور هم جمع شدند .
سامانتا كه ديگرانرژي اي برايش باقي نمانده بود روي تخته سنگ كوچكي نشست وبا استيصال به پاي مجروحش كه به سختي از آن خون مي رفت ، خيره شد .
زاخي دقيقا مقابل سامانتا نشست و زخم پايش را به دقت بررسي كرد . بعد هم به ورونيكا و هلگا كه نگراني در نگاه هر دويشان موج ميزد نگاهي انداخت و بالاخره نگاهش را متوجه نيك كرد و با لحني سرزنش گر گفت :
مگه تو همراهش نبودي ؟ پس چرا گذاشتي تا اينجا خودش تنهايي بياد ؟ چرا كمكش نكردي ؟
نيك با لحني معترض گفت : باور كن من خواستم كمكش كنم ، اما نذاشت من حتي دستش رو هم بگيرم .
دختره ي لجباز ....
آناكين نگاه شماتت باري به او انداخت و اخمهايش را در هم كشيد . با اين حركت آناكين ، نيك ديگر حرفش را ادامه نداد .
ورونيكا فورا به سمت سامانتا رفت و چوبدستيش را در آورد و گفت : من و هلگا ترتيبش رو ميديم. خون زيادي ازش رفته ....
نيك با بي حوصلگي گفت : فايده نداره . من هم قبلا با چوبدستي امتحان كردم . اما خونريزي پاش بعد از چند ثانيه دوباره شروع ميشه .
هلگا با تعجب و وحشت تكرار كرد : دوباره شروع ميشه ؟ يعني نتونستي خونريزيش رو متوقف كني ؟
آناكين پيشنهاد داد : خب ، حداقل با يه چيزي روي زخم رو ببنديد . بعد اشاره اي به سامانتا كه حالا در ميان دستان ورونيكا با بي حالي افتاده بود ، كرد و ادامه داد :حسابي ضعف كرده .
ناگهان نگاه هلگا متوجه زاخي شد كه همچنان آن تكه كاغذ كاهي را در دستانش مي فشرد . زاخي كه سنگيني نگاه او را بر روي خودش حس مي كرد، مسير نگاه او را دنبال كرد . بعد با ديدن كاغذ پوستي در دستانش ، ناگهان به ياد تصميمي كه گرفته بود افتاد و فورا از سر جايش بلند شد .
هلگا فورا گفت : صبر كن زاخي . ما هنوز بقيه رو پيدا نكرديم . هنوز ده نفر ديگه مونده ن كه بايد پيداشون كنيم .
ورونيكا با تشويش اشاره اي به آسمان كه هر لحظه تاريكتر مي شد، كرد و گفت : بعيد مي دونم كه بتونيم اونها رو همين امشب پيداشون كنيم . ماها علنا به جز اين مه رقيق نقره اي هيچ جاي ديگه رو در اون سمت دره نمي تونيم ببينيم . مجبوريم تا فردا صبح و روشن شدن هوا صبر كنيم .
آناكين : بچه ها راست مي گن زاخي . در ضمن بهتره همه با هم يه جا باشيم و بعد ترتيب اين كاغذ داده بشه . اين طوري حداقل همه مون با هم هستيم .
نيك با ترديد گفت : ولي خب ، حداقل مي تونيم اين اطراف رو بگرديم شايد چند نفر رو پيدا كرديم .
و بعد با زاخي به راه افتادند . آناكين هم پيش بقيه ي دخترها ماند .
حدودا يك ساعت گذشت . يك ساعت پر از اضطراب و وحشت . ورونيكا دستان سامانتا را در دست داشت و با دقت وضعيت لحظه به لحظه ي او را زير نظر داشت . هلگا با قيافه اي بي حالت در كنار او روي زمين نشسته بود . آناكين هم با فاصله ي كمي از آنها در حاليكه كلافگي و بي صبري در حركاتش به خوبي نمايان بود ، مشغول قدم زدن بود . چهره ي در همش نشان مي داد كه سخت در فكر است .
ناگهان جنبشي از دور توجه بقيه را جلب كرد و متعاقب آن صداي زاخي و نيك در حاليكه با هم مشغول صحبت بودند به گوش رسيد . بعد از چند ثانيه كاملا در معرض ديد بچه ها قرار گرفتند . زاخي و نيك هر دو چيزي را بر روي دستانشان حمل مي كردند . وقتي به آنها رسيدند ، بچه ها متوجه شدند كه آن چيز كسي جز دورنت نيست . زاخي و نيك به آرامي او را كه كوچكترين حركتي نمي كرد بر روي زمين گذاشتند .
اما آنها تنها نبودند . تيبريوس هم در حاليكه قيافه اش بهت زده نشان مي داد همراه آن ها بود .
زاخي توضيح داد : لابه لاي درختها پيداشون كرديم . به نظر مياد دورنت بيهوش شده باشه . ولي نفس مي كشه . بعد اشاره اي به تيبريوس كرد و ادامه داد :‌اينم كه اصلا يه كلمه هم تا به حال حرف نزده .
آناكين به آرامي به سمت دره رفت و به آن سمت آن كه در واقع چيزي جز همان مه رقيق نبود ، چشم دوخت .
اينكه بقيه ي دوستانش الان كجا بودند، تمام بلاهايي كه تاكنون بر سرشان آمده بود و اتفاقاتي كه افتاده بود ،‌فكر او را به شدت مشغول كرده بود .
هنوز هشت نفر ديگر باقي مانده بودند :
دنيس ، ارني ، اريكا ، ادوارد ، هانا ، جاستين ، لودو و هپزيبا


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
اریکا چند قدمی به جلو برداشت. شاخه ای خشکیده را در زیر پا له کرد و صدایی گوشخراش به وجود آورد، سپس روی همان ایستاد و به دور دست، در واقع به آن طرف دره خیره شد... اما چیزی جز هاله ای از مه ای نقره رنگ دیده نمی شد.
در آن طرف دره اناکین روی زمین پخش شده بود و بدون آه وناله ای چشمانش را بسته بود، با این حال هنوز بیدار بود، اما به نظر می رسید متوجه چیزی نیست.
ورونیکا نیز به درختی تنومند که شاخ و برگ های آن همچون سر پناه قد برافراشته بودند، تکیه داده بود و با بی حالی و نا امیدی به آن طرف نگاه می کرد، اما او هم مانند اریکا چیزی نمی دید... همگی در این فکر بودند که چگونه یکدیگر را در چنین وضعی بیابند... !
سکوتی سنگین فضا را در برگرفته بود؛ حتی صدای خفیف زوزه ی باد نیز به گوش نمی رسید. هیچ موجودی آن جا حرکت نمی کرد... همه چیز عجیب، ترسناک و تا حدودی شک برانگیز می نمود... هیچ چیزی نیز دیده نمی شد، حتی گرد و غباری هر چند اندک در آسمان نیمه روشن آن جا مشاهده نمی شد.
آسمان هر لحظه بیش تر از گذشته رنگ می باخت. فضا نیز موحش تر از قبل می شد... همه ی این ها نماد نزدیکی شب بود... !
ناگهان صدای فریادی بلند در فضا منعکس شد و باری دیگر پژواک آن به گوش رسید. ورونیکا، آناکین و هلگا که حالا با دست و پایی جمع شده، گوشه ای کز کرده بود، به طرف زاخی که کاغذی کاهی رنگ را در دستانش می فشرد، برگشتند... همگی در حیرت بودند که چرا زاخی این طوری فریاد کشیده است !
سرانجام آناکین با حالتی بهت زده لبانش را جمع کرد، بعد از آن با حیرت پرسید: حالت خوبه زاخی ؟!
زاخی آشکارا می لرزید... به نظر می رسید کاغذی که در میان مشت او بود در حال افتادن است، اما او به خوبی می دانست باید چه کار کند !
او به شدت نفس نفس می زد و کاغذ را وحشیانه در هوا تکان می داد. در همان لحظه دوباره بادی شدید وزید، اما این بار بسیار بسیار شدید تر از گذشته !
ورونیکا، آناکین و هلگا با صدایی آمیخته از جیغ و فریاد به گوشه ای پناه آوردند. سعی می کردند تعادل خود را حفظ کنند. نیم نگاهی به زاخی که هنوز با عصبانیت آن کاغذ را تکان می داد، انداختند و دیدند که او وقتی کاغذ را از حرکت باز ایستاد باد نیز قطع شد و باری دیگر سکون بر حرکت چیره شد.
زاخی صدایی نامفهوم از خود ایجاد می کرد... چشمانش غیر عادی شده بود و چهره ای ترسناک به خود گرفته بود... ورونیکا با حالتی مرموز به او خیره شد؛ طوری که انگار از حال او آگاه بود.
در این میان زاخی با صدایی تغییر کرده، بریده بریده و تا حدودی نامفهوم شروع به حرف زدن کرد: می دونم... می دونم این جا کجاست؟! ... می دونم ما برای چی این جا هستیم... عاملش رو می دونم...
بعد از آن هلگا با صدایی نازک پرسید: به ما هم بگو...
زاخی نگاهی غضبناک به هلگا انداخت و سپس خود را روی زمین انداخت. به آسمانی که تا حدودی تیره به نظر می رسید، خیره شد و بعد ادامه داد: این جا... سرزمین اون مرد شنل پوشه... همونی که اون شب دیدمش... وقتی غیب شد به همین جا اومد... من باید از همون اول می فهمیدم... و تنها چاره اش...
نگاهی گذرا به کاغذ کاهی رنگ انداخت، سپس با حالتی پرسشگرانه به دیگر همسفرانش زل زد، اما بعد از آن بود که با صدایی بلند اعلام کرد: من باید این کاغذ رو نابود کنم...
بعد از آن دیگر چیزی جز سکوتی طاقت فرسا نتوانست بر ذهن هشیار آن چند نفر غلبه کند... !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵
#99

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
هواي مه آلود و صداي آواي پرندگان جنگلي هيچ تناقضي با اتفاقي كه براي آنها افتاده بود نداشت.اريكا در هواي مه آلود در حالي كه پاهايش بشدت مي لرزيد به آرامي در خلاف جهت آن شكاف ها شروع به حركت كرد.صداي ناله اي آشنا به گوش مي رسيد.صدا از جايي به گوش مي رسيد كه درختان انبوه جلوي ديد را گرفته بودند.اريكا به آرامي يكي از شاخه ها را كنار زد و دنيس را ديد كه پايش در يك تله (به نظر خرس)گير كرده و از سرش خون مي رفت.اريكا به هر صورتي كه بود.از ميان شاخه ها گذشت و خود را به دنيس رساند:حالت خوبه؟؟
دنيس كه انگار اصلآ صداي اريكا را نمي شنويد گفت:كمكم كن.
پاي دنيس به حدي مجروح بود كه اريكا دانست كه او تا مدتها قادر به راه رفتن نخواهد بود،اما خونسرديش را حفظ كرد و آرام گفت:ن..نگران نباش من وردشو بلدم.ا..از مادام پافري ياد گرفتم.چوب...چوبدستي ام؟!؟گمش كردم!!!
اريكا با نگراني به چهره ي دنيس كه حالا فرياد مي زد نگاه كرد و گفت:چوبدستيتو بده به من.
اما دنيس فقط فرياد مي كشيد و خوني كه از سرش پايين مي امد را پاك مي كرد.اريكا كمي جيب هاي او را گشت اما او به طرزي بر روي زمين افتاده بود كه نمي شد جيب هايش را گشت.اريكا از جا بلند شد و به سمت شكاف ها دويد.مدتي به دنبال چوبدستي اش گشت اما آن را پيدا نكرد.در همين احوالات بود كه دوباره صدايي آشنا را شنيد:اريكا...فكر مي كنم دستم شكسته.
اريكا به سرعت به سمت صدا چرخيد.ارني پشت سر او با لباسهايي سراسر خاكي ايستاده بود.اريكا به سرعت به سمت او رفت و چوبدستيش را از دستش قاپيد و به سمت جايي كه دنيس به خود مي پيچيد دويد.آن وقت زير لب وردي را خواند:بازبيوسكي.
تله فورآ باز شد و دنيس كمي آرام گرفت.اريكا لبانش را تر كرد و فورآ با اجراي طلسمي جلوي خونريزي را گرفت،اما پس از چند ثانيه دوباره خونريزي شروع شد.اريكا عصباني گفت:چرا نميشه؟؟؟؟
دنيس شانه ي او را گرفت و به زحمت گفت:من خوبم.تو و بقيه چي؟؟؟؟
اريكا كه سعي مي كرد آرام باشد گفت:من خوبم.ارني هم انگار دستش شكسته.اما بقيه را پيدا نكرديم و من اصلآ نمي دونم ما اينجا چيكار مي كنيم.من نيكلاس را اونطرف شكاف ديدم.ما از هم جدا شديم.
دنيس با كمك ارني از جا بلند شد و گفت:ن...نگران نباش.ما همديگه را پيدا مي كنيم.
اما قبل از اينكه دنيس چيز ديگري بگويد صداي جيغ بلندي شنيده شد. و بچه ها با هم به سمت صدا دويدند.ارني كه جلوتر از همه بود فرياد زد:يكي تو گودال افتاده.
دنيس كه از همه ديرتر رسيده بود گفت:كيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اريكا فرياد زد:هانا.
حدود پنج دقيقه را صرف بيرون كشيدن هانا از گودال كردند.بغض گلوي هانا را گرفت:ما اينجا چيكار مي كنيم؟؟؟
دنيس در حالي كه خون پيشانيشو پاك مي كرد گفت:با اين همه تله اي كه ما ديديم فكر كنم يك حيوني چيزي اينجا باشه.
هنوز حرف دنيس تموم نشده بود كه صدايي شبيه به صداي سوت موشك به گوش رسيد و بعد *بنگ*!!
و ادوارد از يه جاي نا معلوم با صورت پخش زمين شد.
دنيس زمزمه كرد: ا...اين صحنه چقدر آشنا بود!!!
اريكا به سمت ادوارد رفت و او را در بلند كردن كمك كرد....
ادوارد با درماندگي گفت:چرا هميشه اينجور بلاهاي آسموني سر من مياد؟؟!؟؟
هانا با تعجب گفت:تو كجا بودي ادوارد جك؟؟
ادوارد:از درخت آويزون بودم....
ملت به دنيس كه مثل هميشه داشت پوزخند مي زد نگاهي كردند:
ارني با عصبانيت گفت:من كه نفهميدم ما چطوري از اون تالار اومديم اينجا...پس اون نامه و اون چيزايي كه زاخارت ميگفت،چي شد؟؟؟
اريكا گفت:همه چيز عجيب و جادويي است.به طوري كه اگه من يك در ديگه ببينم،روش شرط مي بندم كه از قطب سر در بياريم....
قله هاي نوك تيزي كه از دور ديده ميشد نشان از اين بود كه آنها در محاصره ي كوهها قرار دارند.كوههايي كه سر به فلك كشيده و رودهايي پر آب از فراز آن جاري بودند....و....و....
تنها خدا مي دانست كه آمدن آنها به اينجا چه ربطي به آن مرد سياه پوش دارد.

______________________________________________________
ببخشيد اگه كمه


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵
#98

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
پس از آن مه غليظ ديگر اثري از سكو نبود و تنها همان نور ممتد وجود داشت كه به مركز تالار روشنايي مي بخشيد. در نقره اي رنگ در انتهاي تالار با جثه ي بزرگ و عظيمش، خود نمايي ميكرد ولي براي بچه ها جذابيتي نداشت..... پس از صحبت هاي ورونيكا كه در واقع حرف دل تمامي بچه ها بود، همگي ساكت و در مانده، در همان نقطه اي كه ايستاده بودند، روي زمين ولو شدند. همگي خسته بودند، آنها كه تمام شب را تا به الان كه به نظر ميرسيد ديگر صبح شده باشد راه رفته بودند، ديگر مغزشان نيز كار نميكرد. زاخارياس آهسته، طوري كه همه بچه ها بشنوند با صدايي درمانده گفت: كمي استراحت كنيد تا فكري كنيم... سپس سرش را در ميان دستهايش گرفت تا كمي بينديشد، شايد هم كمي آرام شود. تا به حال بچه ها زاخارياس را اينقدر درمانده و عصبي نديده بودند. همه درمانده بودند و كاملآ نا اميد و اندوهگين.. ادوارد كه مثل هميشه كنجكاوي ميكرد از انتهاي تالار به سمت بچه ها آمد و گفت: هيچ اثري از دري كه از آن وارد شده بوديم نيست... در همين هنگام بود كه صداي فخ، فخ آهسته اي نظر بچه ها را به خود جلب كرد!!! اين سامانتا بود كه بغضش تركيده بود و داشت گريه ميكرد.. ورونيكا كه در كنار او روي زمين نشسته بود سعي كرد كه او را آرام كند ولي تلاشش بي فايده بود.. حالتي عجيب در تمامي بچه ها بوجود آمده بود.. كم مانده بود كه بعضي ديگر از بچه ها نيز بزنند زير گريه.
سامانتا همانطور كه اشك ميريخت و اينك با صداي بلند گريه ميكرد گفت: آخه چرا بايد ما وارد اين بازي بشيم... آخه چرا اينجوري... الان بايد چيكر كنيم... من دارم ديوونه ميشم... اگه يكي از ما اتفاقي براش بيفته چي... اگه... اگه...
او راست ميگفت و همه بچه ها با او موافق بودند ولي در اين بين لودو كه سعي داشت به بچه ها اميد بدهد گفت: ما تا اينجاي راه رو اومديم و هيچ اتفاقي براي هيچ كس نيفتاده، از اين به بعد هم نخواهد افتاد. (لودو اينقدر جدي صحبت ميكرد كه همه ساكت شده بودند و با دقت به حرف هايش گوش ميدادند. صداي گريه ي سامانتا نيز قطع شده بود و اشك هايش را با دستمالي كه هلگا به او داده بود پاك كرد) لودو ادامه داد: ما همه خسته ايم و هيچ كدوم شب رو نخوابيديم. و اين حالت براي همه وجود داره. ما هيچ كدوم خود خواسته وارد اين ماجرا نشديم، و اين اتفاقيه كه براي ما، بچه هاي سخت كوش هافل پيش اومده، پس نشون بدين كه اتفاقي براي اين گروه انتخاب نشدين و كلاه گروه بندي اشتباه نكرده. ما تا آخر اين ماجرا كنار هم هستيم و همديگرو تحت هيچ شرايطي تنها نمي زاريم. الان هم تنها راه پيش روي ما اين دره كه بايد واردش بشيم.
زاخي حرف لودو رو قطع كرد و ادامه داد: لودو كاملآ درست ميگه.. نبايد وقت رو از دست بديم. بهتره راه بيفتيم.
بچه ها كه با حرف هاي لودو آرام شده بودند و به آينده اميدوار. با روحيه به راه افتادند.
در نقره اي در ظاهر دري كاملآ عادي به نظر ميرسيد. زاخي كه سعي كرده بود در را باز كند، موفق نشد. به نظر ميرسيد كه در، بيش از حد سنگين است. بالاخره با كمك بچه ها در كمي باز شد.. نور خيره كننده اي از آنسوي در به داخل تالار تاريك مي تابيد به حدي كه بچه ها مجبور شدند دستشان را جلو صورت بگيرند. پس از اندكي زاخي كه از همه به شكاف در نزديك تر بود چشم هاي خود را كه كمي به نور عادت كرده بود تنگ كرد تا آنسوي در را ببيند ولي گفت: نور خيلي شديده، هيچي ديده نميشه!
همه بچه ها كمك كردند تا در بيشتر باز شود. در به اندازه اي كه يك نفر رد شود باز شد. آنگاه بچه ها يكي يكي به آنسوي در قدم نهادند....
آنسو نور بسيار خيره كننده اي وجود داشت در چند ثانيه اول همه جا سفيد سفيد بود.. بعد از چند لحظه، از شدت نور به تدريج كاسته شد.
باور كردني نبود....
آنها در جنگلي زيبا و با شكوه پا گذاشته بودند... بقدري آنجا زيبا بود كه همه مات و مبهوت فقط به اطراف نگاه ميكردند. اثري از در و جايي كه آنها از آن بيرون آمده بودند وجود نداشت.. به نظر ميرسيد آنها در وسط يك جنگل نسبتآ انبوه و زيبا قرار داشتند..
آناكين : عجب جاييه!
سامانتا : خيلي قشنگه!
دنيس : بي نظيره!
..... و هر كس در وصف آنجا چيزي گفت.
همه غرق شادي بودند و اصلآ ماجرا را فراموش كرده بودند كه:
ناگهان صداي خنده ي وحشتناكي طنين انداز شد، صدا بقدري گوش خراش بود كه انگار روي مغز انسان با سوزن چيزي مينوشتند..
همه چيز به هم ريخت.. باد شديدي شروع به وزيدن كرد.. خورشيد تاريك و سياه شد.. ابرهاي مشكي آسمان را فرا گرفتند.. صداي زوره باد و خنده ي وحشتناك كر كننده بود.. زمين شروع به لرزيدن كرد.. هر كدام از بچه ها بي اختيار به سمتي حركت ميكردند.. همه جيغ و فرياد ميزدند.. رعد و برق ترسناكي در گرفت، ساعقه ها تا زمين ميرسيدند، تعدادي درخت آتش گرفت، باران شديدي ميباريد، هيچ چيز و هيچ كس ديده نميشد.. وضع وحشتناك و عصف باري بوجود آمده بود..
اين وضع چند دقيقه اي ادامه داشت.. تا اينكه...
پس از چندي همه چيز آرام گرفته بود. ولي...
زمين به چندين تكه شده بود و از هم فاصله گرفته بود.. شكاف هاي طويل و عميقي ما بين قسمت هاي مختلف زمين بوجود آمده بود. هيچ كس ديده نميشد. هر كس در گوشه اي، عده اي بيهوش و عده اي روي زمين، عده اي زخمي و عده اي با لباس هاي پاره...
در اين بين تعدادي از بچه ها همديگر را يافتند. مسلمآ بچه ها نيز در قسمت هاي مختلف زمين از هم جدا مانده بودند. اريكا كه حالش نسبتا خوب بود و كمي سرگيجه داشت به دنبال سايرين ميگشت. در گوشه اي ديگر نيك نيز وضعيت مشابه داشت با لباس هاي پاره. اريكا، نيك را در سمت ديگر دره اي عميق كه بوجود آمده بود ديد.. آنها از هم جدا افتاده بودند و نيك به هيچ وجه صداي اريكا را كه وي را ميخواند نشنيد. اريكا تصميم گرفت ساير بچه ها را در تكه ي زمين خود بيابد.. نيك نيز در آن سمت همين تصميم را گرفت.........


ادامه دارد >>>
---------------------------------------------------------------------------
ببخشيد كه كمي طولاني شد. ولي فكر ميكنم ارزشش رو داشت، چون داستان بايد تا اينجا پيش ميومد.
اميدوارم نفر بعد روند يافتن بچه ها رو خوب بنويسه..


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۶:۲۰:۲۰

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۵۴ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵
#97

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
سکوت بر تالار حکفرما بود، اما در این میان صدای قدم های نابرابر اریکا که هر لحظه به قعر تالار نزدیک تر می شد، سکوت ابدی آن جا را در هم می شکست.
ناگهان آناکین از پشت سر اریکا با صدایی بلند سرفه ای ساختگی کرد. در همان لحظه اریکا با چهره ای وحشت زده ایستاد، اما زمانی که متوجه شد صدای آناکین بر صدای قدم های او غلبه کرده، نگاهی بی حالت به او انداخت، سپس دوباره و این بار آهسته تر از گذشته راه قبلی را پیمود. اما هر چه به آن جنازه – البته اگر جنازه بود – نزدیک تر می شد، احساس عجیب تری پیدا می کرد. به نظر می رسید اراده از او سلب شده و کنترل قدم هایش در دست او نیست. این موضوع تا جایی ادامه پیدا کرد که سرانجام با فاصله ای نه چندان دور از آن جسد فریاد زد: کمک کنین...
در همان لحظه همگی بچه ها به یکدیگر نگاهی معنا دار انداختند و همزمان با هم به جلو حرکت کردند. در این بین ورونیکا با لحن خاصی پرسید: چی شده اریکا؟!
اریکا با صدای محزونی پاسخ داد: دارم به سمت سکو کشیده می شم... خواهش می کنم کمکم کنین... این سکو عادی نیست...
بعد از این حرف آناکین بر سرعتش افزود، تا جایی که از دیگر بچه ها جلو زد. در نزدیکی های اریکا ایستاد و دستش را به سمت او دراز کرد. اریکا نیز با زحمت بسیار دست او را گرفت. کشیدن او بسیار سخت بود. انگار که نیرویی عظیم او را به طرف خود می کشید.
بالاخره اریکا آزاد شد و با صدایی گوشخراش جلوی پای آن ها با زمین برخورد کرد.
ورونیکا و هلگا با نگرانی کنار او نشستند و یکصدا پرسیدند: حالت خوبه؟!
اریکا نفسی عمیق کشید و سپس سرش را به علامت تاٌیید تکان داد. با دست و پایی لرزان از جایش برخاست و در حالی که انگشت اشاره اش را رو به آن سکو و جنازه ی خفته بر آن گرفته بود، اضافه کرد: می دونم... می دونم این دختر چه جوری مرد... این یک تله ست... باید خیلی مراقب باشیم... این جا واقعاً یک مکان نفرین شده ست و اگر مواظب نباشیم تو یک کدوم از اونا گیر می افتیم !
لحظه ای کنار هم ایستادند. همگی با نگاهی لبریز از تشویش به دور و اطراف خود خیره می شدند. لحظه ای سرهایشان را به طرف پایین متمایل می کردند و لحظه ای دیگر آن ها را بالا می آوردند و به گوشه ای چشم می دوختند.
ناگهان صدایی همچون انفجار یک بمب در فضا طنین انداخت. همگی گوش هایشان را به کمک دست هایشان پوشاندند، تا از آن صدا در امان باشند. بعد از آن توده ای مه نقره ای رنگ محیط تالار را فرا گرفت. آن ها پلک هایشان را بر روی یکدیگر فشردند و بی اعتنا به آن لب هایشان را گزیدند.
سرانجام بعد از گذشت یک دقیقه صدا فرو نشست. آن ها چشم هایشان را گشودند و در حالی که دست هایشان را از روی گوش ها پایین می آوردند، به گوشه ای از تالار خیره شدند. بله... به همراه آن مه غلیظ دری نقره ای رنگ در انتهای تالار نمایان شد. چیزی دیگری در کنار آن به چشم نمی خورد.
ورونیکا با دیدن آن در از کوره در رفت و با عصبانیت گفت: این دیگه چه وضعشه؟! ... ما هر جا می ریم باید با یه در روبرو باشیم... این مثل یه بازیه و ما مهره های توی اونیم... من که دیگه حاضر نیستم بیام توش... !
زاخی دست هایش را در پشت سرش حلقه کرد و رو به ورونیکا گفت: ولی می دونی که چاره ی دیگه یی نداریم...
ورونیکا به چهره ی زاخی زل زد، سپس به آن در منحوس نگاه کرد و زیر لب چیزی عجیب خواند...
-------------------------------------------
سامانتا جان؛ از این به بعد این جا هم پست بزن... واقعاً هافلپاف پر از رول نویس های درجه یکه...


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
#96

سامانتا پلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از توی رویاهام
گروه:
مـاگـل
پیام: 35
آفلاین
زمانی که تیریبیوس به عنوان آخرین نفر قدم در این مکان خوف انگیز گذاشت در با صدایی مرموز بسته شد:غیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِـــــــــــــــــــــــــــــــــــــژ...ترق...
و تاریکی مطلق بر همگان چیره گردید.زاخی به آرامی گفت:لوموس... اما اتفاقی نیفتاد.زاخی چند بار دیگر تکرار کرد:لوموس ...لوموس...
بعد با نگرانی به قسمتی از تاریکی که حدس میزد بچه ها آن جا باشند نگاهی کرد و گفت:کار نمی کنه...شماها امتحان کنین.
اما در کمال وحشت و ناباوری تمام چوبدستی ها از کار افتاده بودند.هانا در حالی که سعی می کرد اعصابش را کنترل کند با صدای لرزان گفت:هه...عالیه!حالا چوبدستی هامون هم کار نمی کنه!
در همین لحظه صدایی شبیه زوزه ی باد برخاست و پس از آن به طرزی عجیب شاید صدها مشعل در طول دالانی طویل روشن گشتند.هلگا با حالتی عصبی گفت:انگار اون می خواد ما ادامه بدیم...
دنیس گفت:مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟
با این حرف بچه ها نگاهی به هم انداختند و به آرامی به راه افتادند...پس از زمانی که به نظر حدود نیم ساعت به طول انجامید ادوارد گفت:من دیگه نمی تونم خیلی خسته شدم.
همه به سمت او برگشتند.آناکین با ناراحتی دست او را کشید و گفت:بلند شو هممون خسته ایم.باید بریم.
زاخی نیز دست دیگر ادوارد را کشید و گفت:یالا...زودباش دیگه.وقت کمه.
در همین لحظه ورونیکا با صدایی آرام و مبهوت گفت:هی بچه ها...
همه به سمت او برگشتند و آن را دیدند.در مکانی که چند لحظه پیش چیزی جز دالان تاریک و تهی قرار نداشت حالا یک در دیگر بود.اما در هیچ دستگیره ای نداشت و فقط بر روی آن نقش یک چشم بزرگ و تاثر برانگیز بود.زاخی و آناکین به آرامی ادوارد را رها کردند و همگی بچه ها با کششی ناخواسته به سمت در رفتند.
ورونیکا که از همه نزدیک تر بود دستش را با آرامش و بدون هیچ فکری جلو برد...جلوتر...
_نـــــــه...
این صدای بلند و پر طنین هلگا بود اما دیر شده بود.به محض تماس دست ورونیکا با در چشم نورانی شد آنقدر نورانی که بچه ها به مرز کوری رسیده بودند...اما نور به سرعت خاموش شد و حالا دری وجود نداشت.حتی دالان پشت سرشان نیز از بین رفته بود و فقط سنگ بود.اما در روبرو...
تالاری دایره ای شکل و بسیار بزرگ...و وحشت بر انگیز...همه جا خالی بود جز وسط آن. درست در میانه ی تالار سکویی سنگی قرار داشت و نوری بدون هیچ سرچشمه ای از بالا؛جایی که انگار انتهایی نداشت بی هدف تاریکی را شکافته و سکو را روشن کرده بود.انگار این جا سالن نمایشی بود.نمایش چیزی که بر روی سکو بود و قابل تشخیص نبود.
هلگا دست ورونیکا را فشرد و رو به بچه ها گفت:اون چیه؟
و بی هیچ حرف دیگری همگی به سمت سکو حرکت کردند...در ده قدمی سکو یک دفعه بچه ها سرجایشان میخکوب شدند...یک جنازه ی دیگر؟دختری به سن و سال آن ها بود که موهای بلندش صورتش را پوشانده بود...آیا او مرده بود؟چقدر آشنا به نظر می رسید.اریکا با ترس نگاهی با دیگران رد و بدل کرد و جلو رفت...
--------------------------------------------------------------------------------------------------
اگه زیاد شد بی نهایت معذرت می خوام و اگه بد شد هم همین طور.آخه این اولین امتحانم تو یه تاپیک ترسناکه!


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.