هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#90

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
هدويگ: خدا ....اين با جنبس ...بعد تو زديش ... هنوز علاقه داري بهش.....
مري:مگه ميشه اونو فراموش كنم

در طرف ديگه استر و لوييس در دود نشسته بودن...استر به خودش مياد و ميگه:
بسه بابا ... يك تيكه با كلاس اومديم بنداز كنار اينارو....
لوييس هم با حرف استر به خودش مياد و سيگارو پرت ميكنه پشت سرش....
_سوختم.......
هدويگ در حالي كه پرهاي سفيدشو تكون ميداد بال بال ميزد....

*10 مين بعد*

همه ي بچه هاي تالار دور هم جمع شده بودن....هدويگ كه چند تا از پراش كنده شده بود گفت:
خب ببينيد...مري تدي رو ميخواد...تدي هم صبرش زياده...بايد يك كاري بكنيم كه مري زياد بهش گير بده ... تا صبر تدي تموم بشه و عصباني بشه...اون وقته كه مري خودش كوتاه مياد...
همه:
رومسا گفت:آخه مگه ميشه عشق تدي از سر مري بره؟؟؟
همه:
جسي:آبجي شما يك چيزايي ميگي ... من مطمئنم تجربه داري
رومسا:
هدويگ كه توجه ي زيادي به اين قضيه نكرده بود گفت:
موافقين ديگه!!!
همه:آْره!!!

*1 روز بعد*

تدي كه چشمش كمي بهتر شده بود دسته گلي گرفته بود وارد تالار شد...همه با خيال راحت روي صندلي ها نشسته بودن....تدي كه تعجب كرده ولي به روي خودش نياورده بود به سمت خوابگاه دخترا حركت كرد....
لوييس:تدي كوييرل كارت داشت....!!!
تدي:هان!!! چي كار؟؟
لوييس: نميدونم گفت بري پيشش....
تدي همراه با دسته گل به سمت در خروجي تالار حركت كرد...هدويگ گفت:
تدي جان شما كه نميخواي با اون دسته گل بري پيش كوييرل!!!
اون به دسته گل نگاهي انداخت و اونو داد به هدويگ و گفت:
برام نگهش دار ...الان ميام...براي مري خريدم
اون از تالار خارج شد...
هدي به كارتي كه رو دسته گل بود اشاره كرد و گفت:
يك قلم پر به من بديد....
همه:
هدي:
آخر سر مجبور شد يكي از پرهاي خودشو بكنه....
روي كاغذ نوشته بود:
براي تنها كسي كه دوستش دارم...مريدانوس

هدي اسم مريدانوس رو خط زد و نوشت:
باسيليسك

سپس دسته گل رو به حالت عادي گرفت...تدي وارد سالن شد و گفت:
عجيبه كوييرل گفت كاري نداشتم...
اون بدون توجه دسته گل رو از هدويگ گرفت و به سمت خوابگاه حركت كرد
هدي:

ادامه دارد.............................


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۱۰:۴۳:۵۹
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۱۰:۴۷:۵۵

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۶:۰۴ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#89

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
اندرو چماق به دست رو به ملت واستاده بود و تدی هم که هیچ راه فراری نداشت ، سفت به دیوار چسبیده بود .
هدویگ دست تو پراش کرد و یه عروسک از این عروسکای لباس عروس سارا(!) در آورد انداخت اونور راهرو .
اندرو جیغی کشید و چماق رو ول کرد و به سمت عروسک دوید .
چماق با صدای تق به زمین خورد .
اندرو : دیوونه چرا عروسکمو اینطوری می اندازی اینجا ؟
هدویگ بی توجه به اندرو برگشت و زیر لب گفت : این است قدرت خواهر شوهر ؟!

اندرو داشت شعر می خوند و با عروسکش بازی می کرد . در این طرف هم هدویگ و لوییس و استرجس ، حلقه محاصره رو بر تدی تنگتر می کردن .
سایه هایی رو بدن تدی همینطور بالا می رفتن و بالا می رفتن و بالا می رفتن ... بازم می رفتن ! ... ولی نه ! ... دیگه نرفتن .
هدویگ : لوییس و استرجس ، شما برید بیرون من با تدی تنهایی کار دارم !
لوییس و استرجس فقط سرشونو تکون دادن و دو تا سیگار برگ در آوردن گذاشتن گوشه لباشون و رفتن ته راهرو واستادن !

هدویگ سرشو به گوش تدی نزدیک کرد و گفت :
- برای اولین و آخرین بار ، می خوام بزارم با مری صحبت کنی ... فقط ایندفعه رو ... فهمیدی یا نه ؟!
جمله آخری رو بلندتر گفت ... تدی آب دهنشو قورت داد و سرش رو به علامت تایید تکون داد و با چشماش به زمین خیره شد .

هدویگ با نوکش یقه تدی رو گرفت و اونو به سمت در اتاق کشید و گفت :
- درو باز کن ... سریع
تدی درو باز کرد ... با صدای شنیدن در ، استرچس و لوییس سرشونو از میان مهی که از دود سیگار پدید اومده بود بیرون آوردن و با تعجب به اونجا نگاه کردن ... ولی با دیدن هدویگ که کنار تدی بود خیالشون راحت شد و دوباره مشغول دودکش بازی شدن !!

در اتاق مری گوشه ای نشسته بود و سرشو به زیر انداخته بود و قرمز شده بود !
تدی رفت و روی مبلی که روبروی مری بود نشست و اونم سرشو به زیر انداخت !
هدویگ گفت :
- فقط پنج دقیقه !
و درو بست ...

--- سه دقیقه و بیست ثانیه بعد ، پشت در ! ---

صدای جیغ مری و فریاد تدی از پشت در شنیده شد ! ... در به سرعت باز شد و تدی در حالی که یه دستش روی چشمش بود و توی دست دیگش چند تار مود بود ، بیرون اومد و درو با پاش محکم بست !

هدویگ به دست تدی نگاهی انداخت ... تار موی بلند مشکی ! ... دستش تدی رو از روی چشمش برداشت ... قرمز شده بود ! ... جای خط یه استوانه روی صورتش مونده بود !

هدویگ درو به سرعت باز کرد و داخل شد !
هدویگ : مری چه بلایی سرش آوردی ؟!

مری : یه نانچیکوی ساده بود ! ... دعوا خانوادگه ... عزیزم انقدر با جنبه بود هیچی نگفت !
هدویگ : هیچی نگفت ؟! ... پس اون تار موهات که تو دستش بود چی بود هاااااااا ؟!
مری : هیچی بابا ... اون که چیزی نبود ... یه درگیری مختصر بود ! ... تدی نشون داد خیلی با جنبه است !
........................




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۶:۰۷ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
#88

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
اندرو ، جسي را به بهانه ي اين كه چيز هايي هست كه او در مورد استرجس نمي داند ،
به حياط برد تا در فضاي آزاد بتواند خودش را بهتر در مقابل چيزهاي وحشتناكي! كه مي شنود كنترل كند !!
در آخرين لحظه اندرو لبخندي رضايت بخش به تدي زد و همراه جسي دور شد .

مري مشغول كشيدن يك نانچيكو كه تيري از وسط آن رد مي شد ، بود !
يك سمت نانچيكو ، حرف T و طرف ديگر حرف M قرار داشت .
نگاهي به نقاشيش انداخت و اشك در چشمانش حلقه زد ..!

ناگهان صدايي آشنا به گوشش رسيد :
- مری!!!بیا بیرون تدی این جاست ها!!
- اين صداي فرشته ي نجاتمه ، خوااار شووهر !!
كاغذ و قلم را به كناري انداخت و مشغول شستن صورتش شد تا كسي متوجه اشك هايش نشود !!

مري در آينه نگاهي انداخت ، لبخندي زد ! تا اين كه چهره ي رومسا را پشت سرش ديد كه لبخندي تلخ بر لب دارد .
يكدفعه يك گوني روي سرش كشيده شد و تاريكي همه جا را فرا گرفت !!

تدي سرش را پايين انداخته و پشت در منتظر بود .
- چرا نمياد ؟!
كه ناگهان سايه سه نفر از پشت ديوارها نمايان شد .
لوييس ، استرجس و هدويگ در وسط ! با قيافه هايي شاكي به سمت تدي مي آمدند .

رومسا بالاي سر گوني مري نشسته بود ؛
- ببين مري ! من به خاطر خودت اين كار رو مي كنم ! يا خودت اين كار رو نكن ، اين جور عشقا زود گذره !!
گوني شروع به لرزيدن كرد !
- رفتي رو ويبره مري ؟!
- نه ! داشتم به حرفت مي خنديدم ! مطمئني تو تا حالا تجربه نداشتي ؟!

اون سه تا! ‌همراه با لبخندي پليدانه ، به تدي نزديك مي شدند !
فاصله به سه قدم رسيده بود كه استرجس سرنگون شد .
لوييس و هدويگ به سمت جسي خشمگين كه چماقي در دست داشت برگشتند .
اندرو لبخندي مليح به آن دو زد :
- اين است قدرت خوااار شوهري !!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
#87

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
اندرو یک لنگه پا می پره وسط!

-هووووو!کی جرات داره به داداشی من بگه دروغ گو؟هان؟ ...
هدویگ : تو دیگه از کجا در اومدی؟
-از جاهای خوب! .... گفتم کی جرات کرده داداشی من واذیت کنه؟ ...
تدی : اینا نمی ذارن من و مری با هم باشیم!
هدویگ با یک جسم معلوم الحال شروع می کند به زدن تدی و صداش رو می بره بالا!( هان؟می دونم!اینو در چنین مواقعی به کار نمی برن!اما خب دیگه!): بی غیرت!تو چطور جرات میکنی ؟
اندرو با عصبانیت هدویگ رو زد کنار و تدی رو به سمت خودش کشید.
-حرف دهنتو بفهم ها!...جمعش کن!جمعش کن! بیا!بیا تدی خودم میبرمت پیش مری!بیا داداشی!
تدی :
پسرا :
اندرو :

* * *

دست تدی توی دست اندروئه و داره عین بچه هایی که با مامانشون رفتن خرید پشت سرش راه می ره!وقتی از دیدرس پسرا خارج شدن ...
-هوی تدی!من دیگه از این کارا برات نمی کنم ها!
-خب تو هم!یه کاری کردی برام ها!ولی خیلی باحال گفتی داداشی! ... نمی شه همیشه این طوری بگی؟
-ساکت!نخیر نمی شه!خیلی پررو شدی ها!یادت نره تو هم قراره یه کارایی برای من بکنی!
-نترس!یادم هست!

* * *

اندرو می کوبه به در اتاقی که مری و بقیه توشن.

-آهای!دخترا!منم مادرتون!
دخترا : دستاتو از زیر در نشون بده!
-اِ!این مسخره بازیا چیه؟وا کنین منم!اندرو!

در لاش باز می شه و کله ی جسی میاد بیرون.
-اندرو؟خودتی؟بیا .....اینو چرا با خودت اوردی؟
- هان؟می دونی...خب1راستش!..چیزه!..اِ!دلم خواست!داداشیمه!مری کو؟
و سعی می کنه از لای در مری رو ببینه.جسی میاد بیرون و در پشت سرش می بنده.
-نمی شه!بقیه ی پسرا کوشن؟
-موش خوردشون! .. مری!!!بیا بیرون تدی این جاست ها!!

جسی :



---------------------------------------------
خشن نگاه نکنید!گفتم بعد از عمری و اندی یه پستی بزنم!اگه بد شد و گند زدم به داستان .... دلم خواست!به شماهاچه؟


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۶:۰۷ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
#86

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
و بدین ترتیب پسرا به سمت مرلینگاه رفتند!
توی راه هدویگ دست توی پراش کرد و یک فروند دستمال سفید در آورد و اونو به پیشونیش بست .
استرجس : در روایات آمده است که این دستمال ، در سالهای بسیار دور تر از دور ، در سالهای خیلی خیلی دور ، در سرزمین فار فار اوی(far far away) ، در زیر درخت آلبالو گم شده بوده ! ... آیا شما خبر داشتید ؟!
هدویگ و لوییس : نه نه !
استرجس : بی خبر بودید ؟!؟!
هدویگ و لوییس : نه نه !
استرجس : ای بابا !
ار همین اثنی بود که تدی در حالی که داشت شلوارش رو مرتب می کرد ، از مرلینگاه مجهز و بزرگ امین آباد کتول خارج ، و به ناحیه دید پسران گریفی وارد شد !
به ناگاه رعد و برقی در آسمان در زده شد بس مخوف !
آسمان : آوووهاهاهاها !!!!
تدی همینطور که داشت کمربند شلوارش رو می بست ، چشمش تو چشم هدویگ افتاد و نگاه خشانت بارشو حس کرد ... سپس همونطوری بدون اینکه کمربندشو ببنده ، 180 درجه مسیرشو کج کرد و مستقیم از در مرلینگاه داخل ، و از ناحیه دید پسران خارج شد ... ولی درست سر بزنگاه ، در نقطه اوج معرکه ، در لحظه حساس ، دستی از پشت روی شونه تدی رفت و ناگهان :

دیم دیم دیریدیم دیـــم دیــــم ... دیم دیــم دیم دیدی دیم !(پیامهای بازرگانی !)

دختران گریفی که از پنجره داشتن این ماجرا رو تماشا می کردن ، با شنیدن صدای پیام بازرگانی ، از حس فیلم بزن بزن خارج ، و به بی حسی داخل گشته ، "اااااااه" بلندی بگفتند و مشغول تخمه شکستن شدند !

در جلوی مرلینگاه :
استرجس سوار موتور داخل صفحه شد و پشت سرش هم کلی پفک رو هوا پرواز می کردن ! لوییس پرید و یکیشونو قاپید !
استرجس اومد جلوی ملت و عینکشو برداشت و گفت :
- استرجس نمکی ! ترد و خوشمزه ! هه هه !

دیم دیم دیریدیم دیـــم دیــــم ... دیم دیــم دیم دیدی دیم !(آهنگ معلوم الحال !)

به صحنه برمی گردیم ... دستی روی پیشونی تدی قرار گرفت ... تدی سعی کرد خیلی ریلکس خودشو رها کنه و به داخل مرلینگاه وارد ، و از دسترس پسران غیرتی گریف خارج بشه ... آما!(غلط املایی عمدیه !)
بر او راست خم کرد و چپ کرد راست .... خروش از خم نوک هدویگ بخاست !(شرح حال هدویگ ! ... کپی رایت بای فردوسی ... بیتی در وصف رستم جون !)
هدویگ نوک را به سوی شکم روانه کرد ، تدی از درد ناله کرد ، استرجس گونی ای حواله کرد ، در در آخر نیز لوییس تدی را درون گونی کرد " که مسگر می زند مس را!!!"(خداییش ربط داشت !)
هدویگ گونی رو با پنجه هاش برداشت و به سمت خوابگاه برد و گفت :
- باید حسابی ادبش کنیم تا دیگه به ما دروغ نگه !
........................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۴:۱۶:۰۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۴:۲۶:۴۸



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۸۵
#85

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



گروه سرود گل واژه های گریف تقدیم میکند!
_ مری رو کشتن ، هی هی ! 10 بار!
_کاش نمیکشتن!.... تدی گور به گور ، کوشی؟؟
_مری رو کشتن ، هی هی ! 10 بار!

در همین حال هدویگ بر سر همگی گلاب میپاشید و میگفت:
_ یکی نامه رو از دست مری بگیره باب!
رومسا و جسی بدو بدو از صف خارج شدند و به سمت مری رفتند، مری روی صندلی غش کرده ، و نامه به صورت مچاله در دستش بود !
جسی که سعی داشت به زور دستانش را باز کند گفت:
_ ای بابا ،مومیایی ها بهتر دستاشون باز میشه!.... رومسا بیا کمک!
رومسا که داشت آب قندی که ظاهر کرده بود را به هم میزد گفت:
_ یه چَک بزن تو صورتش ، بیدار میشه!
لوییس: خاله ی منو کشتین !... مرلین نمیببخشه شمارو!
دخترا:
جسی چندین با مری را صدا زد ،اما همین که خواست کِشیده را وارد کند ،مری چشماش رو باز کرد!
مری: ...آبجی دلت میاد منو بزنی؟
ملت: :no:
هدویگ که دیگر خونش به جون اومده بود گفت:
_ ایهالناس ما نباس بدونیم سر خواهرمون چی اومده؟؟ ... یه مشدی اینجا نیست؟؟
رومسا روبه روی مری ایستاد و گفت:
_ نامه رو میدی به من یا نه؟؟؟
مری که سرخ شده بود نامه را از دستش بیرون آورد و گفت:
_خصوصی البته!... ولی چون همه یا هم دوثتیم میدم بخونین!
رومسا نامه رو از دست مری گرفت و به استرجس داد تا بخونه (بقیه در حالت بغض و ناراحتی به سر میبزدند)
استرجس نگاهی به بقیه کرد و واضح و رسا شروع به خواندن نامه کرد:


به نام پیوند دهنده ی قلب ها!

ای بی همتای من ،ای عشق تو مانند خون در وجودم، از آن نگام که قدم در وادی این مکان گذاشتم ،افسوس نگاهت مرا شیفته و مجنون تو ساخت!
زبانم قاصر از بیان احساسات درونم است ،ولی چه کنم وقتی تو را،زیباییت را، حرف زدنت را میبینم ،وجودم سرشار از عشق میشود!... میترسم از دستت دهم!.... ای تنها دلیل زندگی ام!
دوستت دارم به اندازه ی تمام گلهایی که در کنار آبشار اریدانوس روییده است!
مجنونت :تدی!

بچه ها که از این همه مرموزیت تدی متعجب شده بودند با چشمانی باباقوری به مری خیره شدند:
مری: !
استرجس نامه را به رومسا برگرداند و گفت:
_ این نامه چه ربطی به غش کردن داشت؟؟
مری که داشت با پاکت نامه بازی میکرد گفت:
_ آخه من هیچ وقت اونو جدی نگرفتم، ولی اون اونقدر قبلش پاکه که علاقه ش رو ابراز کرده!... اونم به اینجوری اینقدر عشقولانه و پاک!
جسی و رومسا:
هدویگ و لوییس:
بقیه:
در همین حال یه نفر گفت:
_این تدی دیر نکرده؟؟؟
هدویگ پرهاشو مرتب کرد و گفت:
_ لوییس ،استر باید بریم دنباله تدی!... نافرم داره رو اعصابم گرگم به هوا بازی میکنه!
و بدین ترتیب پسرا به سمت مرلینگاه رفتند!





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
#84

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
رومسا خودشو انداخت جلوي در و گفت:
صبر كنيد مري حاضر نيست....
سپس با سر به جسي اشاره كرد....جسي هم سريع گرفت و با چوب دستيش چادري براي مري درست كرد...و انداخت سرش....
رومسا از جلوي در رفت كنار....
مري كه صورتش كامل قرمز شده بود به هدويگ كه اول وارد شده بود نگاه كرد بعد به لوييس بعد....
غش كرد.....
لوييس و هدويگ:نميشه به مري نگاه نكني ....
تدي:
رومسا داد زد و گفت:
ببرينش بيرون بابا اينو....
هدويگ و لوييس تدي رو بردن بيرون....رومسا و جسي هم سعي كردن كه مري رو به هوش بيارن....ولي به هوش نميومد....
رومسا: قدرت عاطفي تدي خيلي زياده....
جسي: رومسا تو خدايي تجربه نداري؟؟؟؟
رومسا:
جسي:
مري خود به خود به هوش اومد و گفت:
تدي كوش ... كجا بردينش
جسي و رومسا:

بخش

تدي كنار لوييس و هدويگ نشسته بود ..... استر و دارن و بقيه هم رو به روي آنها نشسته بودن....
تدي از جاش بلند شد كل سالن از جاشون بلند شدن....
تدي:
هدويگ و لوييس: بشين....
تدي:نميشه چون ميخوام برم مرلين گاه
هدويگ و لوييس آروم شدن و هدويگ گفت:
برو ظرف 1 دقيقه بر ميگرديا....
تدي:ميگم كه چيزه 1 دقيقه كه من به مرلين گاه هم نميرسم چه برسه برگردم
لوييس:خب دو دقيقه بيشتر هم نميشه
تدي:
همه رفتن تدي رو تماشا كردن...به محض اينكه تدي خارج شد
همه :

اتاق بغلي

رومسا و جسي در جهت بر عكس هم راه ميرفتن....و داشتن فكر ميكردن...
مري با صورت قرمز رنگ داشت زير لب زمزمه ميكرد:
حالا كه عشق مثل جون نشسته تو دلامون خدا رو خوش نمياد ازش بگذريم آسون.....
در همون لحظات جغدي وارد اتاق شد و نامه اي رو روي سر مري انداخت....
رومسا و جسي چند لحظه بي حركت ايستاده بودن بعد سريع دويدن سمت نامه ولي مري اونو برداشته بود و داشت ميخوند.....
انقدر سريع خوند و بعد
جيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!
غش!!!!

ملت با صداي جيغ به داخل اتاق اومدن....
هدويگ:چي شده؟؟؟
رومسا نامه رو بلند كرد و گفت:
نامه ي تدي!!!
لوييس و هدويگ:اين دفعه ديگه اون دفعه نيست

ادامه دارد....................................


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۶:۰۳ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
#83

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
مري مشغول سرخ تر شدن!! بود ،
كه جسي و رومسا با ديدن تدي ، او رو كشان كشان و با زور به اتاق بغلي بردند .
در اين اثني نگاه هاي تدي و مري همديگر را دنبال مي كرد و عشق و محبت در هوا موج مي راند .
هدويگ با عصبانيت جلو اومد و به تدي نگاهي انداخت :
- مگه خودت آبجي نداري ، چشماتو درويش كن برادر من ؟!
و با حالتي نصيحت آميز!! اضافه كرد :
- بهتره مياي ، يه ياالله اي چيزي بگي ، فهميدي ؟!
لوييس هم قيافه اي غيور به خود گرفت :
- داداشم راس مي گه !!


اتاق بغلي

- مري بيا بشين ، من مي خوام راهنماييت كنم !
- آخه تدي منتظرمه !!
- گفتم بشين ، دوست دارم الآن راهنماييت كنم !
- نـــمـــي خـــوااام !!
- !
رومسا آهي كشيد و دستش را روي شانه ي جسي گذاشت ؛
- فايده نداره ، اون هيچي جز تدي رو نمي بينه !!
- رومسا تو مطمئني تا حالا تجربه اي نداشتي ؟!
- !!
مري گل سرخي را از توي گلدان برداشت و مشغول پرپر كردنش شد ؛
_ مياد ، نمياد ، مياد ، نمياد ، مياد ...


بخش

هدويگ و لوييس تدي را به كناري كشيده ، مشغول صحبت با او بودند و هر چند لحظه نگاهي پرسشگر به يكديگر مي انداختند .
- خانواده ات كجان ؟!
- !
- پول داري ؟
- !
- خونه چي ؟!
- ...


اتاق بغلي

جسي نگاهي ملامت آميز به مري انداخت !
- نه خونه داره ، نه پول داره ، اين كه هيچي نداره !!
- عوضش يه دل پاك داره كه از همه چي مهم تره !!
مري اين را گفت و به پرپر كردن گل سرخش!! ادامه داد .

آخرين گلبرگ را بر زمين انداخت و فرياد كشيد :
- ميااااااااااااااااد !!
در همين موقع هدويگ در زد :
- ما داريم ميايم تو ، به مري بگين چادرشو سرش كنه !!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#82

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


_ ...تو چیکاره ی منی؟؟
_ من دوستتم ، باید با ما مشورت کنی!
مری از جا بلند شد و گفت:
_ من فکرامو کردم ، یا تدی یا هیچ کسه دیگه!
جسی و رومسا که حتی پلک هم نمیزدند ، با این حرف مری به وجد اومدن ، رومسا گفت:
_ هوووی مری ، تو چِت کردی بابا !... اصلا معلوم هست چی میگی تو؟؟؟
لوییس و هدویگ: !
معصومه از روی صندلی بلند شد و خواست همراه جواد بره بیرون که گفت:
_ آبجی مری ، من میرم بیرون بعدا با هم حرف میزنیم ، الان باید بریم با آقا جواد تئاتر مدرسه ی موشها رو ببینیم!... مواظب خودت باش ... بوس!
مری دستی به موهاش کشید و گفت:
منتظرتم قشنگم!

لوییس : آی دختره ، آی بی وفا ، آی تو که تنهام میزاری.....
دخترا:
لوییس:
هدویگ: ای وفا زمونه ، ای وای ، امان از این زمونه....
مری: آخه قده این حرفا نیستی تو ، عرضه میخواد ،نداری برو ، اینو گفتم اگه لازم باشه ، سرتو میدم پیشت گرو!
- سخن نویسنده: برای افزایش هیجان این شعر ها رو زدم! ... این اشعار فاقد اعتبار است!

استرجس که داشت با پشه کش مگس های اطراف و حومه را نفله میکرد گفت:
_ الان با باید چیکار کنیم؟؟؟... اصلا تدی کجاست؟؟
هیچ کس حرفی نزد ، حتی دیگر صدای بال بال زدن هدویگ و آه کشیدن لوییس هم به گوش نمیرسید!... تنها صدای پچ پچ رومسا و جسی بود که را آرامش میداد!
رومسا: چشم عاشق کوره ، گوشش کر!
جسی: wOW...ایول چند سال تجربه داری آبجی؟
رومسا: جدی باش دختر ، من از تجربه ی دیگران استفاده کردم که میگم!
جسی: !

ت ت تق... ت ت تق!
در همین حال در باز شد و تدی وارد سالن شد !
مری:
تدی:
ملت:




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۵:۴۷ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#81

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
دیــــــــــــــــش...لیوانی که رومسا ظاهر کرده بود از دستش افتاد و شکست !
لوییس و هدویگ که کنار همدیگه ایستاده بودن ، هر دو با هم زانو زدن ... لوییس دو دستی و هدویگ دو پری ، بر سر کوبیدن !

مری همینطور به کارت خیره شده بود و صورتش هر لحظه قرمزتر می شد .
درست پشت سر مری ، معصومه با چشمانی خشمگین به جواد نگاه می کرد.
جواد هم مظلومانه و پشیمون به مری و معصومه می نگریست و نگاهش همینطور بین اون دو تا در حال گردش بود .
کمی اونطرفتر ، جسیکا که از شنیدن خبر دستهاش شل شده بودن و دسته گلی که استرجس بهش داده از میون دستاش با حالتی ناجور آویزون بودن ، همینطور به دستهای مری خیره شده بود و هیچ حالتی غیر از تعجب در صورتش دیده نمی شد.
استرجس هم مثل همیشه بی احساس و جدی به بقیه می نگریست .

لحظات همینطور با سکوت سپری می شدن ... باور این اتفاق برای بچه های گریف سخت می نمود .
هدویگ تکونی خورد و سرشو میون پراش گرفت و به فکر فرو رفت.

**فلش بک -- اعماق ذهن هدویگ**

هدویگ شاد و خندون در حالی که چند تا برگ گل میون پراش بودن وارد امین آباد شد ... پیش بقیه رفت و سلام داد .
مری : چیه هدویگ عاشق شدی ؟! ... این گلا چیه رو پرت ؟!
هدویگ : الان از پیش لونا لاوگود میام !
لوییس چشم غره ای به هدویگ رفت ... مری گفت :
- لاو ... خوشبخت شی عیثم !

**چند ثانیه سیاهی و حس تعلیق ... خاطره بعدی !**

استرجس و جسی دست در دست هم وارد تالار شدن ... دسته گلی توی اونیکی دست جسی بود و داشت با علاقه به اون نگاه می کرد ... وقتی وارد اتاق شدن مری رو دیدن که داشت بند کفشای معصومه رو می بست و معصومه هم پاهاشو روی هوا تکون می داد و شعر می خوند !
جسیکا : سلام مری
مری برگشت و وقتی استرجس رو اونجا دید کمی جا خورد و یه خرده در جاش جابجا شد و گفت :
- سلام کجا بودید ؟!
- واکینگ تاکینگ ! ... امروز استرجس برام گل چیده بود !
مری : خوش به حالت !

** پایان فلش بک -- بازگشت به امین آباد !**

هدویگ سرشو بلند کرد و با صدای بلند فریاد زد :
- نـــــــــــه ! ... این امکان نداره !!!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.