هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#33

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
برای اینکه بفهمید سوژه از چه قراره پست قبلی خودم رو در پایین بخونید.
.......................................................
نزدیکای بازی استقلال _پیروزی بود که یههههههههو برق رفت.همه با چشمانی اشک آلود بهم نگاه می کردند.

آسپ:این چه وضعشه ملت برا بازی لحظه شماری می کنن بعد برق قطع می کنن حتما امروز نوبت تالار ماست دیگه لعنت بر مدیر هاگوارتز.

ملت:بشمار.

لودوبا خنده مرموزی گفت:مگه نه تو پیامبری خوب یه کاری بکن تا تلویزون روشن بشه...

آسپ:

پیوز با لحن مرددی گفت:خوب بازی رو ندیدم بریم دنبال ریتا؟

زاخی:نه نمی رییم. من از این موبایل تی وی دارم.

پیوز تمام زورش جمع کرد توی مشتش ومشتش شده بود اندازه یه کوه زد فک بچه مردم رو اورد پایین.(به زاخی: خوب چولت کردت این بار )

همه گروه با حالت دمغ به سمت دارقوز آباد رفتن.
..........................
پیش ریتا

جیز ویززززززززز(افکت اذیت کردن ریتا)

ریتا که با بندهای نامری به صورت صلیب در وسط اتاق آویزان بود با فریاد
آمیخته با اشک می گفت:نمی گم من آدم فروش نیستم هیچی لو نمیدم.

لردبا لحن مهربانی گفت:ماهیچی ازت نپرسیدیک که اینقدر داد وفریاد می کنی.

ریتا: پس چرا شکنجه می کنید؟

لرد صادقانه گفت:خوب می دونی از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون من کرم اذیت کردن دارم.
..................................
بچه ها به دارقوز آباد رسیدن وبه کندو کاو مشغول شدند ولی هیچ اثری ازریتا نیافتند که اوتو گفت:راستی جدیدا درقوز آباد به سفلی وعلیا تقسیم شده بلند شین بریم به علیا.
ملت سلانه سلانه پشت سر ناظر هافل حرکت می کردندکه به کلبه جنگی رسیدند.از پشت پنجره شنکجه های فجیع لرد رو نگاه می کردند.که ناجینی مار لرد گفت(اینجا رو با صدای نیش نیش کارتون مگ مگ ودوستان بخونید):قربونت برم رئیس فیش قیززززز فک کنم کسی بیرونه.

لرد:نه مار عزیز فیش قیزززززز کسی نیست مورفین بنگی رفته قره قورت بخوره.

لودو دیگه تحمل دیدن صحنه ها رو نداشته با حرکت انتاحاری خودش داخل کلبه کرد.لودو:به نام آسلام من از طرفهیت نظارت اومدم شما رو به جرم داشتن دوتا شغل دستگیر کنم.
لرد:اووووووووه چه شجاع من خودم تا خبر رو شنیدم رفتم از یکی کارم استعفا دادم بوقی.

لودو:

لرد:

ملت:

پیوز در گوش آسپ گفت:احمق حالا لو میده ما اینجاییم.
........................................................
بنقدین


ما برای پوکوندن امدیم


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۰۵ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#32

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
خلاصه سوژه(از این قرطی بازیهای پیوز نه ریپر)

توضیح:شاید بعضی جاها نوشته دقیقا از نوشه خود اعضا باشه.
................................................

حاچی دوباره به تالار برگشته وبرای اینکه توی آیینشون از نظر مرلین کبیر با نظارت جنس مونث مخالفن یه طوری ریتا رو دزدیده به ناکجا آباد برده.تمامی اتهامات علیه پیوزه ولی پیوز با به گردن انداختن اتهام به دنیس که تازه از نظارت کناره گرفته و به بهانه حسادت وباز پس گیری مسند قدرت از اتهام تبرئه میشه. تا اینکه آسپ با خوشحال وارد تالار میشه وخبر مبعوث شدن به پیامبریشو به بچه میده و حاچی درک پس از بلا وپایین کرد آسپ قبول میکنه.آسپ به ملت میگه که تازه ندا اومد که ریتا در دارقوز آباده پس یالا بریم.که در وسط راه برای بازی فوتبال به تالار برمی گردن.
جنگل آروم بود، دوربین کم کم از بین درختا پایین میره و روی سنجابی که روی زمین، روی یک تپه خاک نشسته بود زوم میکنه، خاک های زیر سنجاب شروع به جا به جا شدن کردند و که باعث فرار اون حیوون شد، بعد از چند لحظه ناگهان دست یک دختر از خاک بیرون زد.ریتا به كلبه رسيد و از پنجره نگاهي به داخل كلبه انداخت
او درون كلبه چند نفر را به همرا رئيسشان كه برروي كاناپه لم داده بود ، ديد و آنها را بالا فاصله شناخت.بله عزیزان ادامه ماجرا که ریتا لرد ولدی رو دیه بود که در آخر هم گرفتار واسیر اون میشه.

حالا ادامه قصه در پست بعدی.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
#31

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
مـاگـل
پیام: 689
آفلاین
پيوز گفت : چي چي رو برگرديم ؟ ريتا مهم تره يا بازي استقبال - پليس ؟
زاخي : استقلال پرسپوليس
- حالا
ملت مونده بودن كه بگن ريتا يا بگن استقلال پرسپوليس

چند مين بعد

- لا مرلين اله لا ، حرف پيغمبر مرلين رو به زمين ميندازين ؟ مطمئن باشيد كه عذاب الهي گريبانگير شما مردم جعلق خواهد شد .
پيوز گفت : من ميگم تا دارقوز آباد راهي نيس . بيايد فوري ريتا رو پيدا كنيم بعد بريم بازي رو ببينيم .

نصف ملت :
نصف ديگه ي ملت :

زاخي گفت : بيايد راي گيري كنيم .
ملت قبول كردند و ...

نزد ریتا:

اون به كلبه رسيد و از پنجره نگاهي به داخل كلبه انداخت .
او درون كلبه چند نفر را به همرا رئيسشان كه برروي كاناپه لم داده بود ، ديد و آنها را بالا فاصله شناخت .

لرد ولدمورت و مرگخواران

سعي كرد از آونجا دور بشه ولي ناگهان در كلبه باز شد و مورفين كه در حالت نئشگي بود ، از كلبه خارج شد و حتي ريتا را ديد ولي از بس كه خمار بود ، متوجه حضور يك فرد بيگانه نشد و به همراه منقلش به پشت كلبه رفت تا بساط دود رو به پا كنه . بارتي پشت سر او از كلبه خارج شد كه چشمش به ريتا افتاد .
بارتي :
ريتا :
- ار... ار...با...ب... يه نفر اينجاس .
ناگهان خيل عظيمي از جمعيت از كلبه بيرون پريدند .
ريتا همانطور به اونها نگاه ميكرد .
ولدمورت يك قدم به جلو اود و گفت : من تو رو ميكشم ، دختره ي جعلق . چطور جرئت ميكني به محدوده ي حفاظتي من بياي ؟
بعد ادامه داد : you are fool ,harry potter
مونتگومري گفت : ارباب اون كه مال فيلم 5 بود .
- كروشيو مونتگومري ، چطور جرئت ميكني توي كار من دخالت كني ؟
در ضمن اين دختره ي جعلق هم ببريد زندان تا من يه فكري به حالش بكنم .

نزد ملت:

خوب ، همه راي دادن ؟
- بله
عمو زنجير باف
- بله
زنجير من بافتي ؟
- بله
پيوز كه خيلي عصباني شده بود ، گفت : زاخي ، به مرلين قسم اگه روح نبودم ، مثل attracproud خونتو ميخوردم . آخه اين خزعبلات چيه تحويل اينا ميدي ؟
زاخي : باشه ... باشه ... راي ها رو اعلام ميكنيم...

لطفا نقد كنيد


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۸ ۱۱:۰۴:۰۵

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۸۸
#30

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 350
آفلاین
هو121

پیوز با عصبانیت می خواست یک بادنجان زیر چشم زاخی بکارد ولی از آنجا که روح است،تنها سر خود را خاراند،به صورت ضایعی چشم غره رفت و با عصبانیت به صورت بهت زده ی زاخی نگاه کرد.

ملت:


آن سوی در:

ناگهان ماری سبز رنگ (!) از سقف پایگاه فرود آمده و خود را دور گردن هاچی حلقه کرد...

بوق...شوفت...دوف...دیش...دامب...

هاچی طی یک صحنه ی اکشن به حالت کما رفت.آسپ نیز از فرصت استفاده کرد و لباس درک را پوشید!همین زمان،ملت به شیوه ی عهد بوق درون اتاق هجوم بردند و پایگاه را به گند کشیدند.

آسپ:

ملت بدون توجه به آسپ به کار خود ادامه می دادند تا اینکه آسپ صدایی شبیه صدای خروس از حلقوم خود بیرون آوردو

ملت:

آسپ که سعی کرد خجالت نکشد،با متانت گفت:«این هم از نشانه های پیامبری است که مرلین کبیر به من هدیه داده است. »

بد از چند ثانیه،کلک آسپ گرفت و ملت ساکت شدند.در همین حال،ندایی الهی در دل آسپ نازل شد...

ریتا هم اکنون در دارقوز آباد به سر می برد.

آسپ مدتی به فکر فرو رفت و سرانجام با نگاهی رضایتمندانه به قیافه های بی حوصله ی ملت نگاه کرد.

-ملت...اجازه بدین...هوی!...اجازه بدین!...هم اکنون ندایی از سوی مرلین کبیر بر من نازل شد که ریتا پیدا شده و الان در دارقوز آباد به سر می بره.

ملت با دهانی باز و نگاهی متعجب به آسپ نگاه ی کردند.

-ام...چیزه....بریم دنبالش دیگه...

ملت:

-خوب چیزه بریم دیگه!...هوی بوقیا!....


چند مین بعد:

-زاخی وسایلو جا نذاری ها!....

-نه جاشون نمی ذارم!

هافلی ها به سمت دارقوز آباد حرکت می کردند و زاخاریاس داشت بار ها را می آورد.


سام مینز لیتر:

تمام ملت از پا در آمده بودند و با قیافه هایی بی حال به دنبال آسپ حرکت می کردند.

نزد ریتا:

دخترک با صورتی گلی به راه افتاده و به دنبال مکانی برای استراحت بود.مدت ها رفت و رفت... تا این که چشم او به کلبه ای آشنا خورد و با خوشحالی به سمت کلبه حرکت کرد...

نزد ملت:

نفس خای هافلی ها به تندی می زد و پاهایشان سست شده بودند ولی آسپ با خیالی آسوده در حال شتر سواری بود.زاخی که چند مهره از ستون فقراتش از بین رفته بودند،با بی حالی به آسپ پیشنهادی داد تا شاید کمرش بهتر شود...

-امممم...می گم آس جونم...امروز بازی استقلال پرسپولیسه ها!...نمی خوای ببینیمش؟

چشمان آسپ برقی زد و گرد شد.

-جدی؟...خوب چرا زود تر نگفتی بر گریدم؟ ...افراد،بر می گردیم!!
...

درون تالار:

هاچی به هوش آمده بود و با حیرت به اتاق درب و داغان خود نگاه می کرد...


____________________

می دونم که به شدت بوقیدم و سوژه رو هم اصلا رعایت نکردم و طنز پستم خیلی گند بود ولی بد نیست اگه نقدش کنید!

نقدیوس


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۴ ۱۲:۴۲:۲۹
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۴ ۱۳:۳۶:۴۵

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۸۸
#29

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
ملت:
آسپ: چیه؟
ملت:

آسپ برای اینکه یکی دیگه از معجزاتش رو نشون بده و به همه ثابت کنه به مقام ولایت رسیده، چوبدستیش رو به کناری پرت کرد، بعد آستیناش رو بالا زد و دستاش را به سمت آسمون بلند کرد

- ای مرلین بزرگ، به این قبیله گمراه نشان ده که من از طرف تو مبعوث شده ام!

ناگهان شمع های تو تالار خاموش شدند، زمین و دیوارها به لرزه افتادند، آذرخش زد و سقف تالار ترک برداشت، بعد یهو شکاف سقف خیلی زیاد شد و خراب شد رو سر آسپ و اونو زیر آوار خفه کرد

پیوز: نه جدی فکر کنم یه چیزی شده

کیلومترها دورتر، نزد ریتا

جنگل آروم بود، دوربین کم کم از بین درختا پایین میره و روی سنجابی که روی زمین، روی یک تپه خاک نشسته بود زوم میکنه، خاک های زیر سنجاب شروع به جا به جا شدن کردند و که باعث فرار اون حیوون شد، بعد از چند لحظه ناگهان دست یک دختر از خاک بیرون زد!

تالار هافلپاف

همه اعضای هافل با کنجکاوی پشت در خوابگاه ایستاده بودند و همشون میخواستند از سوارخ در تو اتاق رو دید بزنن، عقبی ها مدام کله میکشیدن و از بقیه میخواستن که بگن تو اتاق چه خبره اما با سقلمه های ملت و هیس هیس های تهدید آمیز خفه میشدن

صدای حاچی خیلی ضعیف از تو اتاق به گوش میرسید

- خب پسر، به این سوال بنده شما جواب بده ببینم، اصولا کفن میت چند تیکس؟
- اه حاچی خیر سرم من خودم پیامبرما! این چیزا چیه از من میپرسی؟
- پسر جان جواب سوال بنده را بده! عرض کردم کفن میت چند تیکس؟
- باو حاچی خب من الان خودم خدای این چیزام! من الان باید از تو سوال بپرسم
- عجب پسر زبان نفهمی هستی شما! من باید مطمئن بشم که شما واقعا مبعوث شده هستید یا خیر؟ یک بار دیگر میپرسم... کفن میت...

زاخار با هیجان از پشت در به بقیه نگاه کرد و با صدای خفه ای پرسید: « بچه ها کی میدونه؟ هرکی میدونه بگه تا من از اینجا بهش برسونم! گناه داره!! »

پیوز یکی زد تو سر زاخار و گفت:

- بوق تو سرت! چرا یه ذره فکر نمیکنی آخه. کدوم یکی از بچه هایی که اینجان بهشون میخوره که بدونن کفن میت چند تیکس؟!
زاخی: ها؟؟!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱ ۲۳:۵۰:۱۶

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
#28

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
ادامه پست زاخاریاس ...

صبح دل انگیزی بود. ابر های تکه تکه آسمان آبی محوطه هاگوارتز را فراگرفته بود ! نسیم در میان شاخه های درختان جنگل ممنوعه میپیچید و به همراه صدای پرندگان نوای زیبایی مینواخت !

سکوت همه جا را فرا گرفته بود :

تالاپ !

آسپ در گودالی به عمق اقیانوس اطلس افتاد ! هنوز کاملا متوجه موقعیتش نشده بود که ندایی آمد : « هوووووی ... آسپ ! »

- جونم نداجان !

- ندا کیه بوقی ! من گابریلم (خارجی جبرئیل )

- اوه گابریل ... بیا بغلم ! ریتا هم دیروز رفته الان آزاد آزادم !...

ندای آسمانی :

ساعاتی بعد - تالار هافلپاف

همه تالار با صدای در ورودی برمیگردند تا شاید اثری از ریتا ببیند اما آسپ رو ، با لباس هایی خاکی و ظاهری آشفته ، در حال وارد شدن میبینن !

- اه ... این باز پیداش شد !

- ای خدا ... یکی این رو از تالار بیرون کنه !

- دوباره حتما یک طرح جدید برای محفل داره !

و زمزمه های غرولند اعضا بالا گرفت !

در این لحظه بود که ناگهان آسپ لبخند به لب آورد ! سپس دستش را در شرتش کرد (!) و وقتی بیرون آورد دستش میدرخشید ! بعد با چشمانش صندلی ها رو جا به جا کرد ! در نهایت لباسش رو در آورد لخت شد() و لباسش رو به زمین انداخت و لباسش به یک مار خشمگین تبدیل شد و ...

آسپ بدو ... مار بدو ... آسپ بدو .. مار بدو ...

آسپ در حالی که جیغ میکشید پرید بغل پیوز اما به دلیل روح بودن پیوز زرتی به زمین خورد و روی مار افتاد ! سر مار بنده خدا در ناکجاآباده آسپ (!) فرو رفت و مار بدبخت خفه شد مرد

آسپ در حالی که سعی میکرد بلند بشه رو به اعضای تعجب زده تالار گفت : « و همانا شما نشانه های پیامبری من را دیدید ! من از جانب درک اعظم برای شما پیغام آورده ام ... »


ادامه دارد ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#27

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
لورا که تازه وارد تالار شده بود پرسید:حاچی،دخترا هم می تونند بازی کنند؟من بازیم خیلی خوبه قبلا تو منچستر جای کریست رونالدو بازی می کردم.
حاچی با سرعت رویش را از لورابرگرداند همان طور که زیر لب سوره ی مرلین را می خوند گفت: استغفرمرلین!بوقی چادرت کوش؟بله، همیشره ها هم می تونند بازی کند البت با پوشیه و چادر و مقنعه و دست کش و ساق!
فردا صبح در زمین.
هیاهو جمعیتی که برای تست دادن آمده بودند باعث می شد که هیچ کس نتواند به درستی به کارش برسد .
حاچ همانطور که عرق می ریخت، از جای به جای دیگر می دوید تا به کار همه رسیدگی شود.
پیوز با عجله اسم همه متقاضیان را می نوشت و البت ناگفته نماند که لودو هم تماماً سعی می کرد نشان دهد که مربی شایسته است و اگر از همان فاصله ی دو سانتی متری می توانست دروازه ی خالی را گل کند شاید موفق می شد.
حاچی رو به ریت:همیشره اسکیتره شما چرا؟شما که جزو ناظرانید چرا شلوارتون را پاچه بزی کردید؟
ریت با دهانی به عرض یک کیلومتر باز لبخندی به حاچی زد و گفت:چیزه...مده
-----------------------------------
بالاخره حاچ همه را ساکت کرد و گفت:از همه ی متقاضیان متشکرم .حالا نوبت تست گیریه.برای این که حقوق زن و مرد هم رعایت بشه و بگیم که همشون یکین و اینا از زن ها هم سه نفرو انتخاب می کنیم.و حالا نفر اول:حاجیه خانم لورا مدلی با حجاب آسلامی بیاین تست بدین.


این پست و پست قبلیش نادیده گرفته میشه ! داستان از سوژه ریتا و پست زاخاریاس ادامه پیدا میکنه !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۱ ۱۴:۳۳:۳۰


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#26

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
سوژه جدید

درسرسرای مرکزی تالارهمهمه ایی به پا بودوبچه ها به گروه های چند نفری تقسیم شده بودند وبا هم پچ پچ می کردند.
حاچ درک از دالان به داخل سرسرا شد.همراهش لودو وچند نفر پاچه خوار بودند.طومار سنگینی به همراه داشت.همه نگاه ها متوجه او وهمراهانش بود.

درک طومار راباز کرد و....

حاچی:خوب همه برادران وخواهران آسلامی باید متذکر بشم که ایام22مرلین نزدیکه وطبق روال همیشگی نماینده ایی از مدارس برای انجام بازی فوتبال باید برند.ما به عنوان نماینده بسیجی وآسلامی هاگوارتز با مدارس دیگه فوتبال بازی میکنیم.باید ما بازی ها رو ببریم در غیر این صورت....

پس از این حرفا دوباره بلبشوه ایی به پا شد.

حاچی:ساکت....(کسی به *خم*شم حسابش نکرد)گفتم ساکت....(دوباره کسی بهش توجه نکرد)... خفه شین بشعورای احمق........(شئونات اسلامی باید رعایت بشه)...اهم،اهم،من مدیر تیم وهدکچ هستم.برادر لودو به عنوان مربی و اوتو کاپیتان تیم هستند.
باقی تافردا به برادر پیوز برای اسم نویسی مراجعه کنندوتست هم همون فرداه.راستی تا فراموش نکردم خواهر اریکا هم تدارکات تیمه.

..................................................................................
شاید یکم جدی نوشتم.ولی سوژه کاملا طنزه.

هر جوری که دوست داریدادامه بدید. ولی ارزشی بازی درنیارید.

قربون ملت.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۸
#25

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 350
آفلاین
پیوز با دیدن دنیس چشمش برق زد و از اونجا که یه روحه،همه ی ملت جرقه ها رو دیدن!از طرفی دیگر دنیس با تعجب داشت به پیوز نگاه میکرد و برای یه دقیقه پیوز و دنیس همدیگه رو نگاه کردن...

پیوز:آهای ملت بوقی....!خودشه....!دزد واقعی اینجاست!

ملت با دهنی باز داشتن به دنیس نگاه میکردن!

دنیس در حال جویدن ناخناش بود که پیوز با نگاهی خشمگین به طرفش اومد و خواست دنیس رو در راه آسلام شهید کنه که متاسفانه به عت روح بودنش موفق نشد!دنیس بعد از جویدن ناخن هاش شروع کرد به کوبیدن سرش به نرده!پیوز با عصبانیت روش و کرد به ملت«آهای ملت!اینجانب اعلام میکنم که دنیس خطا کار واقعی بوده و به علت کناره گیری وی از نظارت دست به همچین کار غیر آسلامی زده! »

و بعد صورتش رو میکنه طرف دنیس«حالا بگو....ریتا کجاست؟!کجا قایمش کردی؟!اعتراف کن!من خودم دیشب دیدم که تو انداختیش تو یه کیسه!!»ریتا در این لحظه غش میکنه و به کما میره!

در دور دست:

هاچی به همراه چند سرباز ریتا رو دس و پا بسته میندازن تو یه سیاهچاله و روی سیاه چاله رو پر میکنن!هاچی بعد از خاک کردن ریتا با احساس رضایت به تالار برمیگرده...

در تالار:

هافلپافی ها دنیس رو به زندان انداختن و یه مجسمه هم برای گرامیداشت ریتا ساختن!پیوز هم در اتاق ناظرین نشسته و منتظر وایساده تا زاخی براش آبمیوه ی مشنگی بیاره!

هاچی وارد تالار میشه و با غرور تمام میره به سمت اتاق بسیج که ناگهان پیوز سر راهش سبز میشه«تو یکی از گولاخ ترین اعضای هافل رو به بوق بردی!!برای قدر دانی هم تو رو به عنوان ناظر هافل انتخاب میکنیم!! »

هاچی:

پیوز دهنش رو میاره در گوش و بهش چشمک میزنه!
دنیس و پیوز وارد اتاق ناظرین میشن تا با هم مشورت کنن...

صبح روز بعد:


آسپ برای گردش به زمین های اطراف تالار میره که ناگهان میفته توی یه گودال!!

آسپ:

...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۷ ۱۸:۳۸:۰۵
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۷ ۱۸:۴۱:۱۶
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۷ ۱۸:۴۳:۱۳

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۷
#24

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
سوژه ه ه ه ه ه ه ه ه

شب بود...تالار هافلپاف در سکوت سنگینی فرو رفته بود؛ همه اعضا در خوابگاه مختلط هافلپاف خوابیده بودند به جز دو ارشد گروه، یعنی پیوز و ریتا که در دفتر ناظرین نشسته و داشتند برنامه ریزی میکردند

صدای اروم پیوز و ریتا سکوت تالار را میشکست و هرزگاهی صدای خش خش کاغذ پوستی ها و قژ قژ قلم پر از دفتر به گوش میرسید! ساعاتی گذشت...ریتا در حالی که سعی میکرد با احتیاط عمل کند که کسی از خواب بیدار نشود، ورقه های رو میز رو جمع کرد و به طرف تخت خودش رفت! پیوز هم پرده ای که به تازگی توسط اسپ در دفتر ناظرین نصب شده و قسمت ریتا را از پیوز جدا میکرد، کشید و روی تختش دراز کشید...هنوز دقایقی نگذشته بود که هردو به خواب رفتند و دوباره تالار هفلپاف را سکوتی فرا گرفت!

از نیمه ی شب گذشته بود که در تالار به ارامی گشوده شد و نور ضعیفی تالار را روشن کرد. بعد از چند لحظه، چند نفر سیاه پوش وارد شدند و به سمت دفتره ناظرین حرکت کردند...هر دو ارشد گروه خوابیده بودند. شخصی که جلو تر از همه حرکت میکرد، به طرف تخت پیوز رفت بعد از کمی مکث، در حالی که به او نگاه میکرد زیر لب گفت:

-نزاشتی یه سال از رفتن حاچ درک بگذره بعد معصیت کنی! قباحت داره پسر...لا جادوگر الا مرلین، تو از اون عکس من که بالای میزت زدی شرم نکردی اخه؟ مرلین اکبر...ببین پسر ادمو به چه کارایی وادار میکنی! تو نمیدونی که یه دختر نباید ناظر بشه؟ نمیدونی تو دین مرلین اینا معصیت حساب میشه؟ نگفتی با خودت یه دختر احساساتیه نباید بهش اینجور وظایف رو داد؟ فکر نکردی یه دختر بدبخت و تو سری خوره(!!) و نباید گذاشت به جایی برسه؟ حالا همه اینا به کنار...

مرد دستی به ریش انبوهش کشید و کمی به سمت میز نظارت پیوز رفت و ادامه داد:

-تو شرم نمیکنی فقط با یک پرده ی الکی میخوای قسمت خودت رو از اون جدا کنی؟ پسر حداقل واسش یه دفتر دیگه میساختین! مجبورم پیوز...کاری رو که نمیخوام، باید بکنم...

مرد به چند نفر از همراهانش اشاره کرد، چندین مرد درشت هیکل، پرده ی بین تخت پیوز و ریتا را کنار زدند، به سمت تخت ریتا رفتند و با یک عملیات انتحاری انداختنش توی یک کیسه...بعد با اشاره حاچ درک از دفتر خارج شدند! حاچی دوباره به سمت پیوز رفت و زیر لب گفت:

-از فردا تمامی فعالیت های تالار تحت کنترله!

بعد دستی به ریشش کشید و از دفتر خارج شد!

صبح روزه بعد

-من میدونم...همش زیره سره خودته! از همون اول که واسه شب ها با ریتا اظهار امیدواری کردی، فهمیدم یه بلایی به سرش میاری! من میدونم دیه...زدی ریتا رو کشتی که همه مزایای نظارت برسه به خودت...بعدشم خوردیش!!

پیوز با درماندگی به ملت خشمگین رو به رویش نگاهی انداخت و گفت:
-بابا به خدا من کاریش نکردم...ما دیشب کارامون که تموم شد هردو خوابیدیم...بعد من دیگه نفهمیدم چی شد!

دنیس که تازه از خواب بیدار شده بود، با قیافه ای ژولیده از خوابگاه خارج شد و یک راست به سمت اریکا رفت که روی یکی از مبل های تالار نشسته بود...در حالی با دست موهایش را صاف میکرد، با بی توجهی دستش را دوره کمره اریکا حلقه کرد

اریکا: اخ...چته روانی؟؟
دنیس: مگه چیکار کردم؟
اریکا: چرا وشگون میگیری؟ برو کنار ببینم...اه اه...محبتاشم عجیب غریبه
دنیس:!!!!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خب فکر کنم سوژه رو فهمیدین دیه...حاچ درک بعده چند وقته به تالار برگشته و طلسمی رو اجرا کرده که ملت نمیتونن کارای بی ناموسی بکنن
در ضمن چون مخالف ناظره شدن یک دختر هم هست...ریتا رو به محل نامعلومی برده! یعنی الان دو تا سوژه هست که میتونین روش کار کنین
فقط ارزشی بازی در نیارین


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۲ ۲۲:۳۹:۳۹

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.