هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
آناکین به سر و روی دختر ها نگاهی کرد و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده های مکررش رو بگیره، پرسید: شما کی رفتین حموم؟!
ورونیکا از روی خشم کلماتی نامفهوم رو ادا کرد و سرش رو به گوشه ای دیگه خم کرد، بعد هم منتظر این شد که کس دیگه یی جواب آناکین رو بده. در همین اثنا اریکا گل و لایی را که جلوی لبش جمع شده بود، با دست راست کنار زد تا بتونه بهتر صحبت کنه. بعد هم جواب داد: بعد از این که شما رفتین... معلوم هست تو اون حموم چی کار می کردین که این جوری شده بود؟!
تو همون لحظه بود که ادوارد سرش رو پایین انداخت و پوزخند مسخره ای زد... این کار او باعث شد که شک همه ی دختر ها بیش تر از گذشته تحریک شه.
پسر ها:
دخترها بعد از اون:
ناگهان همه ی پسرها پا به فرار گذاشتن و بدون این که پاسخ سوال دختر ها رو بدن از اون جا دور شدن. بعد از اون هم دخترا به طرف پارچه هایی که روی صندلی ها ولو شده بود، رفتن و هر کدوم یکی از اون ها رو برداشتن... حداقل به کمک اون ها می تونستن کمی صورت گلی شون رو پاک کنند.
دخترا بعد از اون کار نفسی از روی آسودگی کشیدن و البته با همون سر و وضع روی مبل ها پخش شدن. هر کدوم لبخندی مرموز و معنی دار زده بودن و در فکر این بودن که چطوری می تونن حال پسرا رو بگیرن !
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه سامانتا به این وضعیت در اومد:
همه ی دخترا به طرف اون برگشتن و با چهره ای کنجکاو بهش خیره شدن. اون هم شروع به توضیح دادن کرد: ما می تونیم کاری کنیم که اون ها هم مثل ما این بلا سرشون بیاد... یا اصلاً یه چیزی بدتر از این !
هلگا: خب حالا چه کاری؟!
سامانتا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: خب اونش رو که دیگه نمی دونم !
همه ی دخترا به جز سامانتا:
بعد از این که همگی از فکر کردن خسته شدن دوباره پارچه ها (البته فکر می کردن که پارچه هستن ) رو برداشتن و دست هاشون رو با هم پاک کردن. اما بعد از اون به طرزی مشکوکیوس همگی همزمان با هم جیغ کشیدند.
همگی با هم:
سرانجام ورونیکا اعلام کرد: وای اینا که رداهای پسراست... یه ساعت دیگه هم کلاس داریم، ما رداهاشون رو گلی کردیم... جایی هم برای شستنشون نیست!
اما تو همون لحظه هپزیبا به طرز عجیبی نیشش باز شد و بعد از این همه سکوت در بیش تر رول ها گفت: اتفاقاً نباید نگران باشیم !
همه به طرفش برگشتن... دوباره تاٌکید کرد: ما همون کاری رو کردیم که پسرا با ما کردن... تازه این گل و لایی که روی صورت ما و... هست خیلی بدتر از گلی شدن ردای اون هاست... این طور نیست؟!
دخترا:
بعد از اون هم بدون هیچ نگرانی خاطری به طرف حموم عمومی به راه افتادن تا حداقل بتونن برای باری دیگه شانسشون رو امتحان کنن...
------------------------------------------------
واااااای... ورونیکا و طنز نویسی؟! برای همینه انقدر ارزشی شده دیگه !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
بعد از ظهر دل انگيزي بود و همه ي بچه ها مشغول به انجام كارهاي متفرقه ي خود بودند.بعضي از بچه ها درون تالار هاي خصوصي خود به سر مي بردند..بعضي ديگر در كتابخانه به سر مي بردند و بعضي ديگر در راهروها علافي مي كردند.اما بيشتر بچه ها در حياط مدرسه جيغ و داد و تفريح مي كردند.اما ملت(پسرونه)هافل در حموم....
بچه هاي خوب و گل و مهربان و ارزشي و ورزشي و غير ارزشي به صورت كاملآ غير هماهنگ وارد تالار عمومي ميشوند.
جاستين:دستت درد نكنه زاخي عجب حمومي سرويس كردي.
ادوارد:آره،دمت گرم.
لودو:خيلي با صفا بود.
دنيس:خستگي دو سالم از تنم بيرون رفت.
آناكين:مگه چند سال بود حموم نرفته بودي؟
ارني:مگه كلآ چند سالشه؟دو سالشه ديگه.
بچه ها::lol2:

هواي بيرون آفتابي بود و سر و صداي بچه ها به بيشترين حد رسيده بود.حالا ديگر تقريبآ همه ي بچه ها در حياط مشغول بازي و شادي بودند.
ملت دخترونه ي هافل مفقود الاْْثر بودند و پسرها بيخيال پاهاشون رو روي هم گذاشته و شوخي مي كردن و ميخنديدن و خلاصه حسابي از حمومي كه رفته بودند شارژ بودند.
2ساعت بعد...
هوا تقريبآ تاريك شده و ملت دخترونه هنوز مفقودالاْثر بودند.پسر ها كه حالا تازه گشنه شده بودند.فكرشون كمي بيشتر از قبل كشش پيدا كرد كه به چيزهاي ديگر هم فكر كنند.
ادوارد:بچه ها تا حالا سابقه داشته گشنه بشين؟
ملت:نه........
آني:هميشه قبل از گرسنگي يكي به ما ميگفت كه وقت غذا است.
زاخي:يعني چه؟؟؟
جاستين:يك چند تا دختر ما تو هافل داشتيم....چي شد؟؟؟؟؟؟؟
ملت حدود پنج دقيقه آرام و ساكت و متفكر روي كاناپه ولو بودند كه يكهو همه هماهنگ فرياد زنان هركدوم اسم يكي از دختر ها را به زبون اوردند. پسرا با سر دويدند طرف خوابگاه اما كسي اونجا نبود.بعد با همون لباسا و ريخت و قيافه دويدند سرسراي بزرگ.اما به طور مشكوكيوسي هيچ اثري از دخترها نبود و ميز هافل خالي بود.بچه ها كه داشت دلشون ضعف ميرفت به يك آن دخترا را فراموش كرده و با اشتياق به سمت ميز پر از غذاي خود رفتند.تازه دلشون سير شده بود كه دوباره ياد دخترا افتادند.همگي با هم: بچه ها سريع دويدند و به تالار خودشون رسيدند.با باز شدن در همه ي پسرا:
دختر ها در حالي كه لباساي حمومشون به طور هماهنگي با پسرا ست بود روي كاناپه نشسته بودند.روي سرو صورتشون پر از گل و لاي و لجن و خاك و شن و ماسه و هر چيزي كه فكرشو بكنيد بود و با قيافه اي روح مانند چشماشون را به چشماي پسرا دوخته بودند.حدود پنج دقيقه اي پسرا جرئت داخل شدن نداشتند و بين لولاي در خشك شده بودند.
بالاخره يكي از دخترا با صدايي عجيب فرياد زد: ايـــــن چه حمومــــــي اســــــــــت............ از دوشش گل و لاي مــــــــي ريزه.ما سه ســـــــاعت است داريم سعي مي كنيم از دست اين گل و لاي راحت بشيم امـــــا نـــــــــــــمـــــــــــــــيــــــــــشـــــــــه...............
پسرا در حالي كه گوشاشون را گرفته بودند هر كدوم به يكي از اين حالات تبديل شدند:


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۶:۴۴:۲۴
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۷:۰۸:۵۶
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۷:۱۹:۵۱

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
ورونيكا جون ، ببخشيد كه آخر پستت رو يه كم تغيير مي دم . در واقع از اين كار هدف دارم .
( رجوع كن به گفنگو با ناظرين هافلپاف )
******************************************

بالاخره هر طوري بود هر چهار نفر خودشون رو به تالار عمومي هافلپاف رسوندن . زاخي بعد از اينكه در تالار رو بست انگار كه خيالش راحت شده باشه ، ‌روي پاش چرخي زد ونگاهي از سر تفريح به اون سه نفر انداخت . ورونيكا اخم هاش حسابي توي هم بود . دادلي و دنيس هم دست كمي از ورونيكا نداشتن . فقط بهتر از اون حفظ ظاهر مي كردن . بعد از يه سكوت نسبتا طولاني ، زاخي در حالي كه سنگيني نگاه بچه ها رو روي خودش حس مي كرد ، اشاره اي به سرتاپاي خاكي اونها كرد وگفت :
بهتره شماها بريد لباسهاتون رو عوض كنيد .
هر سه تاي اونها به سمت خوابگاه به راه افتادن .
همه ي دخترا و پسراي هافلي به جز آناكين توي خوابگاه بودن . با باز شدن در ، همينكه نگاه بقيه به اون سه نفر افتاد دهنشون از تعجب باز موند .
نيك با بدگماني پرسيد :‌شماها اين همه وقت كجا بودين ؟ چرا انقدر لباسهاتون كثيفه ؟
دنيس و دادلي نگاهي به ورونيكا انداختن . ورونيكا سرش رو به نشونه ي عدم موافقت تكون داد و اون دو نفر هم سوال نيك رو بي جواب گذاشتن .
بچه ها در حال تعويض لباسهاشون بودن كه يه دفعه صداي داد و فرياد دو نفر تالار عمومي رو لرزوند . البته كه اون همه سر و صدا و داد و فرياد به كسي جز آناكين خشمگين ، كه شرط رو باخته بود و زاخي كه از پيروزي خودش سرمست بود ، تعلق نداشت .
عصبانيت رو مي شد در چشمان هر سه ي اونها يعني ورونيكا و دنيس و دادلي خوند . ورونيكا فورا كمربند شلوارش رو محكم كرد و به سمت دادلي و دنيس رفت و در مقابل چشمان حيرت زده ي بچه ها در گوش هر دوي آنها چيزي زمزمه كرد . بعد هم هر سه نفر به سمت در خوابگاه به راه افتادند. ده دقيقه بعد آنها در حياط مدرسه بودند .

++++ شب همان روز . نزديكاي وقت شام ++++

همه ي بچه ها به گفته ي آناكين و زاخي توي سالن عمومي جمع بودن . البته در اين بين قيافه ي آناكين هنوز در هم بود و زاخي هم نيشش تا بناگوش باز بود . همه دور اين دو نفر حلقه زده بودن .
ارني با هيجان پرسيد : خب ، مناسبت اين شام چيه ؟ اين آناكين انقدر خسيس بود كه حتي موقعي كه ناظر شد به ما يه شام نداد . حالا چطور قول يه هفته رو داده ؟
زاخي: اين كارش هم دليل داره .
بعد قضيه ي ليف و كيسه ي هلگا هافلپاف رو تعريف كرد و اضافه كرد كه اونها الان در تحويل مديريت مدرسه ست و به عنوان يكي از گنجينه هاي هافلپاف ازش محافظت ميشه .
هلگا : صبر كن ببينم ، شماها چظور اونها رو پيدا كردين ؟
اين بار زاخي با لبخندي موذيانه گفت : اونش ديگه بماند .
اما يه دفعه ورونيكا از بين دخترها خودش رو به زاخي رسوند و با لحني عجيب گفت :
ولي من براشون ميگم كه چطور اينها رو پيدا كردين .
وبعد شروع به تعريف كردن اتفاقاتي كه افتاده بود كرد . اما زاخي در اين بين متوجه شد كه ورونيكا تمام ماجرا رو نقل نكرد . در واقع گناهكار بودن زاخي رو در نهايت تعجب زاخي ، با بزرگواري تمام كمرنگ تر جلوه داد .
بعد از اينكه حرف هاي ورونيكا به اتمام رسيد زاخي با لحني كه شرمندگي توش موج مي زد رو به او كرد و گفت : خب ، ورونيكا ، من الان بايد چه كار بكنم تا تو من رو ببخشي ؟
ورونيكا با اين حرف زاخي در حاليكه اشك توي چشماش جمع شده بود ، سرش رو انداخت پايين . اريكا كه تاثر ورونيكا رو به خوبي حس كرده بود به سمت او رفت و دستش رو دور شونه ش حلقه كرد . با اين حركت اريكا ، ورونيكا انگار كه انرژي تازه اي گرفته باشه نگاهي به دنيس و دادلي كرد و بعد مسقيما به چشماي زاخي زل زد و گفت :
ببين زاخي ، من نمي خوام با وادار كردن تو به اينكه از من معذرت بخواهي ، غرور تو رو خدشه دار كنم و خودم رو راضي . اما ... فقط ازت مي خوام كه حمام عمومي هافلپاف رو دوباره به راه بندازي . مي دونم كه تو ناظري و از پس اين كار به خوبي بر مياي . با اين كارت ، هم من رو خوشحال مي كني ، هم بچه هاي ديگه ي گروه رو .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
ورونیکا به رغم میل اش هیچ عکس العملی نشان نداد. دو دل به نظر می رسید و نمی دانست باید این بار را هم به حرف زاخی عمل کند و یا خیر... !
زاخی با دیدن این حالت ورونیکا لحظه ای مکث کرد، سپس بدون آن که لیف هافلپاف را بردارد، از جا برخاست و مستقیم در چشمان ورونیکا زل زد. به راحتی می توانست تردید را در پس آن ها مشاهده کند.
زاخی آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و سپس مسیر نگاهش را به زمین تغییر داد. آهی عمیق کشید. باری دیگر به لیف نگاه کرد و در همان حال گفت: می دونم، بعضی چیزا ارزش مادی ندارن اما ارزش دیگه یی دارن که از همه چیز فراتره... هر چند که این... هیچی ولش کن. بریم ممکنه دیر شه.
ورونیکا تکان نخورد. حالتی مظلومانه به خود گرفت و در حالی که با دیوارهای آن تونل خفقان آور نگاه می کرد، گفت: تو به خاطر چند جلسه نوشتن مشق و شام خوردن ما رو به این جا کشوندی...
رویش را از زاخی برگرداند. به دنیس و دادلی خیره شد، سپس حرف نا تمام گذشته اش را تکمیل کرد: به خاطرش با هم گروهیات این کار رو کردی... به من گفتی دنبال چیز مهمی هستی، اما فقط به خاطر منافع خودت...
صدایی از جایی نه چندان دور حرف خشونت بار ورونیکا را ناتمام باقی نهاد. همراه با آن نیز نوری قرمز رنگ اما خفیف روبروی زاخی و ورونیکا را در برگرفت. بعد از آن زاخی با عصبانیت چیزی را زیر لب زمزمه کرد و به طرف افراد دیگر برگشت. با تشویش گفت: باید بریم. زود باشین. دارن میان.
سپس روی زمین خم شد. لیف را باری دیگر در جعبه گذاشت. در آن را محکم بست و به آرامی بلند کرد. در حالی که آن را در دستانش می فشرد، رو به بقیه اعلام کرد: زود باشین دیگه... تا این جاش رو که اومدیم.
نور هر لحظه شدید تر می شد، اما دنیس بدون اعتنا به آن سرش را چرخاند و زیر لب زمزمه کرد: بهت نشون می دم...
زاخی چند قدمی به جلو برداشت، اما بعد به طور ناگهانی ایستاد و با نگاهی پوزش طلبانه از ورونیکا خواست تا با او همراه شود. او نیز چاره ای جز آن ندید و به راه افتاد، با این حال هنوز آن صداها به گوش می رسید.
در میان راه دنیس زیر چشمی نگاهی به صندوقچه ی قدیمی انداخت و حریصانه لب اش را گاز گرفت. دادلی نیز متوجه این حالت او شده بود و به نظر می رسید که تا حدودی از چیزی عجیب نگران است.
زاخی هر لحظه بر سرعتش می افزود، تا حداقل از آن ها زودتر به بیرون راه پیدا کند. ورونیکا نیز با تمام وجود آرزو می کرد راه کوتاه تر از حد معمول خود شود، اما در این میان دنیس و دادلی طور دیگری فکر می کردند.
زاخی لحظه ای ایستاد و نگاهی گذرا به پشت سرش انداخت. صندوقچه را در دستانش شل کرد و آهی آرام کشید. در همان لحظه چهره در هم کشید و با صدای بلندی گفت: دنیــــــس... !
ورونیکا و زاخی رویشان را برگرداندند و به دنیس خیره شدند... باورشان نمی شد آنقدر راحت فریب خورده باشند... او را تا حدودی دست کم گرفته بودند... !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
زاخي با عجله به سمت اون چيز به راه افتاد و ناگهان در نقطه اي ايستاد و بعد روي دو پايش نشست .
ورونيكا هم به سمت اون رفت . زاخي داشت با دقت به چيزي نگاه مي كرد كه به نظر يه دريچه ي سنگي مي اومد . بعد بدون اينكه از ورونيكا كمكي بخواد دريچه رو به سختي كنار زد . با كنار رفتن اون قطعه سنگ چاله اي نمايان شد كه جعبه اي نسبتا بزرگ توي اون بود . زاخي دستش رو داخل چاله برد و جعبه رو كه گويا از جنس چوب بود با احتياط بيرون آورد . بعد نفسي از سر آسودگي كشيد .
ورونيكا با كنجكاوي پرسيد : هنوزم نمي خوايي بگي توي اين چيه ؟
زاخي زير چشمي نگاهي به اون كرد و موذيانه پرسيد : مطمئني مي خواهي ببينيش ؟
ورونيكا با اشتياق سرش رو به نشانه ي موافقت تكان داد.
زاخي با شيطنت گفت : فقط وقتي ديدي قول بده منو نزني !

ورونيكا با تعجب پرسيد : چرا بايد همچين كاري رو بكنم ؟
زاخي خاطرنشان كرد :
ببين ورونيكا ، تو خودت مصمم بودي كه با من بيايي . حالا هم چيزي رو كه مي بيني ممكنه در نظرت بي اهميت جلوه كنه اما براي من خيلي مهم و با ارزشه .
بعد هم در جعبه رو باز كرد . ورونيكا با ديدن اشيا درون جعبه جيغي از روي تعجب كشيد .
چون توي جعبه چيزي جزچند تا ليف و كيسه ي حمام نبود .
بعد هم ورونيكا ساكت شد . اما كم كم رنگ صورتش به صورتي ، نارنجي و در نهايت قرمز تغيير كرد . و در انتها مثل يه بمب از شدت عصبانيت منفجر شد و در گوش زاخي فرياد زد :
تو اين همه وقت من و دادلي و دنيس رو سر كار گذاشته بودي مسخره ؟
زاخي در حالي كه سعي مي كرد اون رو آروم كنه خونسردانه گفت :
ولي ... ولي ورونيكا ،‌ اينا ليف و كيسه ي معمولي نيست . براي هلگا هافلپافه . مي دوني قدمتش چندين قرنه ؟
قرار بود بين منو آناكين هر كي زودتر اون رو پيدا كنه ، اوني كه مي بازه تا يك هفته تكاليف اون يكي رو به بهترين نحو انجام بده و به بچه هاي گروه هم تا يك هفته توي رستوران شام بده ! در عوض اين ليف و كيسه ها هم جزو گنجينه ي هافلپافي ها ميشه .
- حالا چطوري اينجا رو پيدا كردين ؟
- اون ديگه بمونه براي يعد از اينكه برگشتيم . زود باش بايد قبل از اينكه دوباره برگرده ، بريم تالار هافل .
دوست دارم ببينم قيافه ي آناكين وقتي بفهمه شرط رو باخته چه شكلي ميشه .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
هر لحظه صدای همهمه و هیاهوی حاضر در تونل بیش از پیش می شد و همین بر اضطراب درونی آن چهار نفر می افزود.
زاخی ناگهان ایستاد. چشمانش را باریک کرد و در حالی که به روبرویش خیره شده بود، گوش هایش را تیز کرد... به راحتی می توانست صدای آشنای آناکین را بشنود.
ورونیکا نفسش را با بی حالی بیرون داد و گفت: همین یکی رو کم داشتیم.
چهره ی زاخی برافروخته شد. با خشم به طرف دادلی برگشت و با صدای ترسناکی که مو را بر بدن سیخ می کرد، پرسید: تو به اون هم گفتی؟
دادلی در حالی که به شدت نفس نفس می زد، سرش را به چپ و راست چرخاند.
زاخی که به نظر می رسید با این حرف نیز خیالش آسوده نشده، رویش را برگرداند. چوبدستی اش را باری دیگر از ردایش بیرون آورد و محکم تر از قبل در انگشتان لرزانش فشرد.
ورونیکا گوشه ای ایستاد و منتظر وقوع حادثه شد... در همان لحظه شدت نور از گذشته بیش تر شد. تا جایی که آن چهار نفر مجبور بودند، چشمانشان را به حالت نیمه باز در بیاورند.
صدای فریاد در فضای خفقان آور تونل طنین انداخت. فردی که با عصبانیت فریاد می زد: همین جاست... برگردین... پیداش کردم... برگردین.
بعد از شنیدن این صدا همگی متوجه شدند که هیاهو و نور در حال فرو نشستن است؛ به عبارتی افرادی که در تونل حضور داشتند، در حال دور شدن از آن ها بودند.
اما زاخی که مشخص بود از این وضعیت ناراضی است، دستانش را بی دلیل در هوا تکان داد و با درماندگی گفت: نه... نه... حتماً پیداش کردن!
دست آزادش را که چوبدستی در میان آن به چشم نمی خورد، جلوی صورتش گرفت و لحظه ای آرام گرفت. ورونیکا نیز هیچ حرکتی از خود نشان نداد. انگار که او طلسم شده بود.
ناگهان زاخی دستانش را از جلوی صورتش کنار برد و با چشمانی موحش به انتهای تونل نگاه کرد، سپس بدون توجه به افرادی که پشت او ایستاده بودند، یک قدم به طرف جلو برداشت. اوضاع را تا حدودی زیر نظر گرفت، سپس سرش را برگرداند و رو به ورونیکا گفت: اونا رو بیار..!
ورونیکا سرانجام تکان خورد و دنیس و دادلی را به دنبال خود کشاند. از چهره اش ناامیدی موج می زد. آرزو می کرد هر چه زود تر از این فضای بسته بیرون بیاید. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و در حالی که به زمین سرد و نمناک که سنگی نیز می نمود، نگاه می کرد، از زاخی پرسید: کجا داری می ری؟... اونا اون جلو هستن... مگه صداشون رو نشنیدی؟
زاخی بدون این که برگردد، پاسخ داد: برای همین می خوام برم. من زودتر ازشون بهش دست پیدا می کنم.
بعد از این حرف قاطعانه قدم به جلو نهاد و به سوی چیزی که دادلی و دنیس از آن بی خبر بودند، حرکت کرد!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
بعد هم با بدجنسي تمام به آن دو كه ترس كاملا در چهره شان هويدا بود چشم دوخت و در همين حين ادامه داد:
يادت باشه دادلي ، همه چيز زير سر تو بود . وگرنه من داشتم كار خودم رو انجام مي دادم و به هيچ كسي هم كاري نداشتم .اما .... اما تو با دخالت ها و فضولي هاي بي جا تمام نقشه هاي منو به هم ريختي. بدتر از اون ، رفتي و به همه خبر دادي كه چي توي حمام ديدي . حالا هم بايد تاوان اون كارهات رو پس بدي . تو ، دوستت رو هم به دردسر انداختي . چه ايرادي داشت اگه ساكت مي موندي و به ديگران چيزي نمي گفتي ؟ حالا هم هر دوتون بايد نتيجه ي كارهاتون رو ببينيد . فقط يادتون باشه كه من در قبال شما و اتفاقاتي كه ممكنه براتون بيفته هيچ مسئوليتي ندارم . نه من
، و نه ورونيكا . فهميديد؟
دنيس و دادلي هر دو با ترس سرشان را به نشانه ي تصديق تكان دادند.
زاخي با عصبانيت اضافه كرد : زود باشيد . راه بيفتيد .
بعد هم آنها را به سمت در كمد راهنمايي كرد . به ورونيكا هم اشاره كرد كه وقت را تلف نكند . در نهايت خودش آخر از همه وارد كمد شد .
بر خلاف تصور دادلي و دنيس، تونل كاملا بزرگ بود . هر چه جلوتر مي رفتند تونل به شعبه هاي بيشتري تقسيم مي شد . درست مثل يك هزارتو . زاخي با مهارت تمام آنها را راهنمايي مي كرد . گويي آنجا را مثل كف دستش مي شناخت . دادلي داشت فكر مي كرد كه اگر از آنجا نجات پيدا كنند و براي بار ديگر وارد آن تونل شود ، محال است كه بتواند راه خودش را از بين آن همه تونل پيدا كند .
هر چه مي گذشت راه ها پيچ در پيچ تر مي شد . حدودا ده دقيقه به همين ترتيب مسير را پيمودند تا اينكه كم كم نور ضعيفي از دور پديدار شد و به دنبال آن همهمه اي به گوش رسيد . همهمه اي كه صداي يك نفر از بين آنها كاملا مشخص بود . صدايي كه متعلق به كسي جز آناكين نبود .


ویرایش شده توسط اريكا در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۵ ۱۰:۰۹:۱۷

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
عجب اکشنی شد!!!
----------------------------------------
تنها احساسی که وجود دادلی و دنیس را فراگرفته بود، انزجار و افسوس بود. یادشان نبود که نمی توانند به هر کسی اعتماد کنند، اما این بار هم مانند گذشته در انجام این کار کوتاهی کرده بود.
آن دو صدای قدم های سنگین ورونیکا و زاخی را از پشت سرشان به وضوح می شنیدند و از خشم دندان هایشان را روی یکدیگر می ساییدند. باورشان نمی شد که آن قدر راحت به دام افتاده باشند، اما در این میان مسئله ای روشن نشده بود!.. زاخی با دادلی و دنیس چه کار داشت و آن ها را برای چه به حمام ارشدها می برد؟!
دادلی با صدای خفه ای بریده بریده پرسید: چرا... ما رو... می برین به...؟
دیگر حرفش را ادامه نداد. آب دهانش را قورت داد، بنا بر عادت همیشگی اش صحبتش را کامل نکرد و از انجام این کار صرفنظر کرد.
دادلی در آن لحظه احساس می کرد که توان کوچک ترین حرکتی را در خود نمی یابد؛ با این حال به سختی زیر چشمی نگاهی به دنیس که سرش را پایین انداخته بود، کرد. دادلی چیزی نگفت و دنیس هم متوجه نگاه او نشده بود. شاید هم متوجه شده بود، اما نخواسته بود به روی خود بیاورد.
سرانجام آن چهار نفر به در حمام ارشد ها رسیدند. ورونیکا با یک حرکت سریع جلو پرید. دور و اطرافش را با دقت زیر نظر گرفت، بعد از آن در را به آرامی باز کرد. ابتدا داخل را به خوبی مشاهده کرد. از چهره اش هویدا بود که امیدوار است فرد دیگر جز آن ها داخل حمام نباشد؛ به همین خاطر بود که وقتی رویش را از حمام به طرف زاخی برگرداند، چهره ی نگرانش آرام شد و لبخندی دوباره روی لبانش نقش بست؛ لبخندی که با چند دقیقه ی پیش تفاوت عظیمی داشت.
ورونیکا چند قدمی به عقب برگشت. زاخی را کشید و در گوشش چیزی را زمزمه کرد. در همان لحظه چهره ای زاخی به چهره ای متفکرانه مبدل شد و برقی شیطانی از چشمانش عبور کرد.
رویش را به طرف دادلی و دنیس برگرداند و آن ها را به جلو راند. حالا همگی با هم وارد حمام شده بودند.
صدا در فضای خالی و خفقان آور آن جا منعکس می شد؛ حتی صدای قدم های سریع آن ها در حمام طنین می انداخت.
زاخی از آن سه نفر دور شد و به طرف کمد رفت. لحظه ای روبروی آن ایستاد و چهره اش را در هم کشید؛ سپس روی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که با خشم به صورت دادلی می نگریست، گفت: تو این جا هم اومدی، نه؟!
دادلی از این بابت مطمئن بود که اگر دروغ بگوید به سرنوشت نه چندان جالبی دچار می شود؛ به همین دلیل به آرامی و مغرورانه سرش را به علامت مثبت تکان داد.
زاخی خنده ای بلند سر داد، اما بعد به طور ناگهانی جدی شد. چشمانش حالتی اهریمنی پیدا کرده بود. دستش را به طرف آن ها دراز کرد، طوری که انگار آن ها را دعوت به جلو آمدن می کند. با لحن خاصی گفت: پس بیاین همه ش رو بهتون نشون بدم.
---------------------------------------------------------
من رو از داستان بیرون بکشین لطفاً... زیادی دارم خشونت به خرج می دم!..


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
ورونيكا داشت به عمد لفتش مي داد:آهان يادم اومد،نه اون كه ديروز بود.صبر كن.
دنيس اخم كرد و گفت:خفنز مي زني.
ورونيكا:ها نه بابا دارم فكر مي كنم.
سالن خيلي خلوت بود.بهتر است بگم به طور مشكوكي سوت و كور مي زد.دادلي اصلآ تو اين باغا نبود. وقتي دنيس سرشو بلند كرد ديدكه رو لب ورونيكا لبخندي نقش بسته.دنيس دست دادلي رو گرفت و گفت :دادلي بيا بريم.
:كجا؟؟؟
بچه ها برگشتند ...زاخارياس چوبدستي به دست پشت اونا ايستاده بود. قبل از اينكه كاري بتونن بكنن ورونيكا از پشت با يك ورد باند پيچيشون كرد.
زاخي:بايد بريم دادلي مورد اعتماد.
دادلي:ك..كجا؟؟؟
ورونيكا:حموم
بچه ها رو از راه مخفي به حموم بردند.دنيس حالا فهميده بود چرا اينقدر همه جا خلوته.الان ساعت كلاسا بود و تيبريوس هم قيبش زده بود.يعني با اونا نبود.آره از پشت بهشون خنجر زده بود.حالا چه بلايي سرشون مي اومد..................

****************
فشن ادامه بديد.....


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: **حمام ارشد ها**
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
دادلی با اضطرابی که تمام وجودش را فراگرفته و تا اعماق آن نفوذ کرده بود، جواب داد: نمی دونم... واقعاً نمی دونم، اما احساس خیلی بدی دارم.
دنیس لحظه ای درنگ کرد، سپس با صدایی بسیار آهسته گفت: من یه فکری دارم.
دادلی به چشمانش چین و چروکی داد، آن ها را باریک کرد و با کنجکاوی پرسید: چه فکری؟!
برقی از جلوی چشمان دنیس گذشت. او در حالی که لبخند مشکوکی بر لب داشت، شروع به سخن گفتن از نقشه ی خود کرد:
- ببین؛ یه روز که زاخی می خواد بیاد حموم یا اصلاً هر جای دیگه دنبالش می کنیم. بعد کاراش رو زیر نظر می گیریم و بالاخره می فهمیم چی می شه. البته باید مواظب باشیم که اون ما رو نبینه تا متوجه نشه که تو به من همه چیز رو گفتی.
دادلی چهره ای متفکرانه به خود گرفت، اما بعد از گذشت چندین ثانیه به حالت عادی برگشت و با هیجان گفت: عالیه... عالیه... اصلاً فکر نمی کردم تو انقدر باهوش باشی. چرا به فکر خودم نرسید؟
در همان لحظه دادلی آستین ردای دنیس را می کشد و به دنبال خود به راه می اندازد. آن دو از راهروهای باریک و خلوت هاگوارتز به سمت سالن عمومی هافلپاف عبور می کنند. سرانجام به در آن می رسند. لحظه ای می ایستند و به یکدیگر نیم نگاهی می اندازند.
در این میان دادلی چشمش به ورونیکا که در حال بیرون آمدن از سالن بود، می افتد. بی مقدمه می پرسد: ورونیکا... می دونی زاخی کجاست؟
ورونیکا یکی از ابروهایش را بالا می اندازد. نگاهی به سر و وضع دادلی می اندازد. انگار که چیزی عجیب در او یافته که تا حدودی شک او را برانگیخته است. سپس بعد از گذشت یک دقیقه جواب می دهد: اون رو دیدم ولی یادم نمیاد کجا رفته..! داره یادم می یاد یه لحظه صبر کن.
دنیس و دادلی باری دیگر به یکدیگر نگاه می کنند، سپس رویشان را به طرف ورونیکا برمی گردانند که با جدیت تمام چشم به زمین دوخته بود. دنیس حس عجیبی نسبت به او پیدا کرده بود. حسی که به او می گفت بهش اعتماد نکن؛ با این حال دادلی چنین فکری نمی کرد.
این فکر در ذهن دنیس خطور کرد: شاید او هم همدست زاخی باشه... اما به سرعت آن را از ذهنش دور کرد؛ چون این فکر بیش از اندازه احمقانه به نظر می رسید، اما با همه ی این ها هیچ چیز غیر ممکن نبود!
----------------------------------------------------
اینم از پست کوتاه!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.