هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
#95

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
همگی در باز کردن آن در تردید داشتند، اما سرانجام ورونیکا این سکوت طولانی مدت را در هم شکست و با صدایی رسا گفت: ما مجبوریم بریم... به خاطر این که اگه نریم این در تا ابد این جا می مونه... این یک طلسمه...
ادوارد با حرص نفسش را بیرون داد. سرش را به طرفی دیگر چرخاند، سپس گفت: آره... ورونیکا تا حدودی درست می گه... ما چه بخوایم و چه نخوایم باید بریم تو اون در... هر چند که می دونم چیز جالبی در انتظار ما نیست...
زاخی بدون توجه به صحبت هایی که در حال رد و بدل شدن بود، کاغذ را بالا آورد و باری دیگر به حروف آن خیره شد. به یاد آن شب و مردی که آن را در دست داشت، افتاد. می دانست که هیچ چیز حتی بودن در آن جا نیز بی دلیل نیست.
هلگا چند قدم به جلو برداشت. از کنار مجسمه ی وحشتناک عبور کرد و روبروی در ایستاد. به تمام زوایای آن خیره شد، سپس در حالی که دستانش را روی آن در قرار داده بود، به دیگر بچه ها اطلاع داد: جنسش از فلزه... هی... به این دستگیره نگاه کنین...
همگی همان طور که هلگا گفته بود، به دستگیره ی آن در خیره شدند. می توانستند نشانی قرمز رنگ را که روی آن خودنمایی می کرد، به وضوح مشاهده کنند، اما در این بین این سؤال در ذهن همگی شکل گرفته بود که آن نشان، علامت چیست و آیا فقط در حد یک علامت است؟!
دنیس آهی عمیق کشید و با بی حوصلگی به صحنه نگاه کرد. بعد از آن به طرف مبل وارونه رفت و هر طور بود روی آن نشست، اما چندی نگذشت که به طرزی حیرت انگیز از روی آن سقوط کرد، سپس با غرولند از جا برخاست و سعی بر جا به جا کردن مبل کرد، اما در کمال تعجب او مبل هیچ حرکتی نکرد. مانند سنگ در جای خود قرار گرفته بود.
او رویش را به طرف بچه ها برگرداند، سپس با لحن خاصی اعلام کرد: ورونیکا راست می گه... این جا طلسم شده ست... ما باید از این در به جای دیگه بریم...
بعد از آن ورونیکا سرش را با غرور بالا گرفت. با قدم هایی شمرده به طرف در رفت. دستش را به طرف دستگیره گرفت، اما با دیدن دوباره ی آن نشان قرمز از انجام آن کار صرفنظر کرد. دستش را به طرف ردایش برد و چوبدستی اش را به آرامی بیرون کشید، سپس آن را رو به دستگیره در هوا چرخاند و زیر لب زمزمه کرد: آلوهومورا...
در همان لحظه در با صدای تق کوتاهی باز شد. دهان هلگا از شدت تعجب باز مانده بود. با صدایی باورکردنی گفت: این امکان نداره... این در فلزیه... تو کتاب طلسمات جادویی صفحه ی 295 نوشته شده بود که آلوهومورا برای درهای فلزی کاربرد نداره اما این در باز شد... خیلی عجیبه...
ورونیکا چشمانش را باریک کرد و نیم نگاهی به دستگیره و نشان روی آن انداخت، سپس سرش را به علامت مثبت تکان داد و تاٌیید کرد: درسته... اما شاید این یک علامتی بود برای گم کردن راه... شاید اگر روی این علامت دست می زدم اتفاق ناخوشایندی می افتاد... باید خیلی مواظب باشیم... همه چی نفرین شده است، بیش تر به نظر می رسه توی یه معمای بزرگ گیر کرده باشیم...
بعد از حرف ورونیکا دیگر بچه ها نیز جلو آمدند. اریکا در کنار ورونیکا ایستاد و آناکین نیز در طرف دیگر هلگا... با این ترتیب همگی پشت سر هم وارد تاریکی محض در داخل آن در شدند...


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۳۲ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
#94

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
زاخي آرام و بدون هيچ حرفي كاغذ را بر روي در كشيد.وقتي نامه را به سمت خود گرفت، تعدادي از حروف آن كنده شده و به در چسبيده بودند.حروف طلايي و نقره اي آرام به هم چسبيده و جمله اي نا مفهوم را به وجود آوردند.اما در باز نشد.بچه ها كه كمي اميدوار شده بودند فقط سكوت اختيار كرده و هيچ نمي گفتند.هيچ كدام نفهميدند چقدر گذشت و آنها خيره به در منتظر ماندند. هلگا به طور ناگهاني شروع به خواندن همان شعر عجيبش كرد و خدا مي داند چقدر آن شعر را ادامه داد و آخرسربه سرفه افتاد، اما در باز نشد.اريكا آرام گفت:يكي ديگه بخون،شايد اين براش تكراري است.
هلگا نااميد صدايش را صاف كرد و آوازي ديگر خواند.بچه ها فقط به آواز او گوش فرا داده بودند و دعا مي كردند.پنج دقيقه به كندي يك قرن گذشت و در مرموز با صداي عجيبي باز شد.بچه ها كه پاهايشان خشك شده بود آرام پشت سر زاخي وارد تالار بعدي شدند و بعد:
انگار از آن غار مخوف خارج شده بودند. چون چيزي كه مقابلشان بود باور نكردني بود:"تالار عمومي هافلپاف".
تالار همانطور به هم ريخته و شلوغ بود.اما از آن راه پله هايي كه از آن پايين رفته بودند خبري نبود و تنها ميز چپه شده و سايه اي مخوف از موجودي مخوف تر وجود داشت.بچه ها كه خوشحالي در چهره ي تك تكشان موج مي زد با ديدن آن موجود خشك شدند.هيچ كدام حركتي نكردند تا اينكه زاخي چوبدستي به دست به سمت آن موجود خيز برداشت، اما كمي بعد برگشت و گفت:اين فقط يك مجسمه است.
بچه ها با كنجكاوي به سمت مجسمه رفتند.اما در همان هنگام مجسمه تغيير شكل داده و تبديل به يك در بزرگ آهني شد.دنيس به آرامي گفت:فكر مي كردم كنجكاوي هامون تموم شد.
اما همه بچه ها كه حالا به تالارشان برگشته بودند،براي رفتن دوباره به داخل آن در ترديد داشتند.ساعت 3 بامداد بود.ادوارد به سر و وضع خودش نگاه كرد و گفت:اگر وارد اون در بشيم كي اين تالار را تميز كنيم.سر و وضع شما خوبه به من و دنيس نگاه كنيد.اون كه داشت طعمه يك حيون مي شد و من هم... .
دنيس فورآ گفت:منو قاطي نكن.براي من مهم نيست.بعد هم حالا كه همگي سالميم.
ادوارد ديگه چيزي نگفت و همه در سكوت كامل به آن در اسرار آميز خيره شده بودند و اميد داشتند كه با باز كردن آن در دوباره به آن حفره هاي تاريك باز نگردند.
ادامه دارد....


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۹ ۱۲:۵۴:۰۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۵:۱۸ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
#93

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
زاخی بی اختیار خود را عقب کشید و نفس زنان به منظره ی اسفناکی که درست روبروی او قد برافراشته بود، خیره شد، سپس چند قدمی به سمت جلو برداشت و سرش را به چپ و راست تکان داد.
دیگر بچه ها نیز با حالتی بهت زده به صحنه نگاه می کردند. زبانشان از ادای هرگونه کلمه منع شده بود؛ به همین خاطر تا مدتی خاص سکوت برقرار شد.
اما ناگهان ادوارد که هنوز خسته به نظر می رسید، آب دهانش را قورت داد و بریده بریده گفت: این همه کاغذ... و جنازه...
در این بین ورونیکا بعد از حرف ادوارد با چهره ای نه چندان خوشنود به جلو خیز برداشت و بعد به سمت زمین خم شد. محتاطانه یک کاغذ از میان هزاران عدد از آن ها انتخاب کرد. آن را در میان انگشتانش فشرد، سپس خود را راست کرد و با دقت شروع به باز کردن کاغذ کرد. بقیه نیز منتظر آن کاغذهای پوستی شده بودند.
ورونیکا بعد از باز کردن نامه و دیدن آن لحظه ای درنگ کرد. سپس سرش را بالا آورد و در حالی که نامه را بی دلیل در هوا تکان می داد، اعلام کرد: هیچی توش نیست... خالیه... اما چرا؟!
هلگا با وحشت گفت: باید بریم تو... شاید اون جا چیزی باشه !
در همان لحظه زاخی سرش را به علامت عدم تاٌیید تکان داد. به جنازه هایی که هر کدام روی یکدیگر قرار گرفته بودند، نگاهی گذرا انداخت، سپس با صدایی بلند گفت: فهمیدم... باید برگردیم... باید بریم به سمت همون دری که پسورد داشت !
اریکا با تعجب با حرف زاخی مخالفت کرد: ولی ما که پسوردش رو نمی دونیم، پس رفتن ما به اون جا تاٌثیری به حالمون نداره، درسته؟!
زاخی یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت: چرا داره !
سپس رویش را برگرداند و با قدم هایی آهسته و در عین حال شتابان راهی را که آمده بود، بازگشت. در بین راه هیچ سخنی به میان نیاورد و از این بابت نیز مطمئن بود که دیگر همراهانش در پشت سر او در حال حرکت هستند.
سرانجام همگی به در رسیدند. زاخی جلو تر از همه و روبروی آن ایستاد. آهی عمیق کشید. بعد از آن دست راستش را به سمت ردایش برد و کاغذی پوستی رنگ و لوله شده که دور آن نواری عجیب بسته شده بود، بیرون آورد. همگی با دیدن آن صداهایی نامفهموم از خود بیرون آوردند... آن کاغذ به کلی فراموش شده بود !
زاخی کاغذ را باز کرد. باری دیگر حروف نامعنی آن هویدا شد. اما این دفعه برخلاف دفعات گذشته این حروف ناشناخته شکل دیگری به خود پیدا کرده بودند... شاید راهی بودند برای پیشروی آن ها !!!
ورونیکا متفکرانه پرسید: منظورت اینه که ممکنه این حروف رمز عبور این در باشن؟ ... اما... امکانش خیلی کمه !
زاخی سرش را به علامت مثبت تکان داد. لبانش را جمع کرد، سپس بعد از گذشت چندین ثانیه پاسخ داد: درسته... از این بابت مطمئنم که چند تا از این کلمات رمز عبور این در هستن... باید همین طوری باشه...
آناکین با حالتی هیجان زده تاٌیید کرد: آره زاخی راست می گه...
آن کاغذ بی هیچ علتی خاص به دست آن گروه نیفتاده بود... شاید فرصتی بود برای بازگشتی راه های آتی و شاید هم تنها یک علامت... هنوز هیچ چیز مشخص نبود !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۵
#92

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
آناكين فورا جلو رفت و دست ادوارد را گرفت و او را از روي زمين بلند كرد و در همان حال با لحني سرزنش كننده گفت :
آخه مگه مجبوري بدون خبر يه دفعه سرت رو بندازي زير و هر جا كه دلت مي خواد بري . ماها همه مون با اينكه با هم هستيم جونمون در خطره ، چه برسه به اينكه از هم جدا بشيم.
ادوراد سرش را پايين انداخت و در همان حال زير لب چيزهايي در مورد كنجكاوي و ... مي گفت .
در همين موقع ورونيكا با بي حوصلگي گفت :
خب ، بسه ديگه . حالا كه وقت دعوا كردن نيست . بگو ببينم ادوارد ، تو توي تونل چي ديدي ؟
- خب ، من تقريبا فاصله ي زيادي از تونل رو رفته بودم . اونم مثل تونل هاي ديگه بود . فقط به يه جايي كه رسيدم ، احساس كردم كم كم همه جا داره تاريك ميشه . طوري كه ديگه نتونستم چيزي ببينم و تاريكي مطلق همه جا رو فرا گرفته بود . بعد هم همين كه سعي كردم يه قدم جلوتر برم پرتاب شدم بيرون .
هپزيبا : خب پس بايد بريم ببينيم توي تونل سمت راستي چيه .
با اين حرف هپزيبا دوباره زاخي جلو افتاد و همه پشت سر او به راه افتادند . بعد از پيمودن مسافتي كه خيلي هم طولاني نبود ناگخان دست زاخي بالا رفت و به همه فرمان توقف داد . بعد هم بلند گفت :
هلگا ... هلگا ميشه بيايي اينجا .
هلگا كه تقريبا جزو نفرات آخر بود سريعا خودش را به جلو رساند . دقيقا جايي كه زاخي متوقف شده بود مانعي كه كمابيش به يك در شبيه بود، وجود داشت . در قسمت بالاي در حروفي به همان زبان ناشناخته نوشته شده بود . به پيشنهاد زاخي ، هلگا دوباره آن حروف را روي دستش نوشت . بعد از چند ثانيه آن حروف كه كاملا در نظر بچه ها بي معني بودند به صورت حروف انگليسي تغيير شكل دادند . هلگا و زاخي هر دو با دقت به آنها خيره شدند . به نظر كاملا بي مفهوم مي آمدند .
در همين موقع اريكا كه فاصله ي نسبتا كمي با هلگا و زاخي داشت روي پنجه هاي پايش بلند شد و سعي كرد كف دست هلگا را ببيند . بعد از كمي تلاش و ديدن حروف بي معني خودش را به هلگا رساند و با دقت بيشتري به كف دست او خيره شد . چهره اش كاملا متفكر نشان مي داد. بعد از چند ثانيه با صدايي آهسته و مردد گفت :
اگه اشتباه نكنم اين ها حروف به هم ريخته ي يه كلمه هستن . من فكر مي كنم اون كلمه PASSWORD
باشه .
زاخي با دقت به اريكا نگاه كرد و تكرار كرد : PASSWORD ؟ يعني رمز ورودي ؟
هلگا : پس با اين حساب ما بايد به دنبال كلمه ي رمز باشيم .
بعد روي پاهايش بلند شد و بانوك انگشتش كلمه ي جنايتكار را كنار PASSWORD نوشت . اما هيچ اتفاقي نيفتاد .

لودو : بهتر نيست برگرديم به همون جاي قبلي مون ؟ شايد
بتونيم چيزي پيدا كنيم . تازه ، ما هنوز در اون كمد سنگي رو هم باز نكرديم .
همه با پيشنهاد لودو موافقت كردند و به راه افتادند .
دو سه دقيقه بعد همه با فاصله ي چندين متر، دور كنار آن كمد سنگي ايستاده بودند . زاخي دستش را بر روي دستگيره ي آن قرار داد . ترديد در چشمانش به خوبي موج مي زد . اما بعد مثل اينكه تصميم خودش را گرفت و با قدرت و مصمم دسته را كشيد .
با باز شدن در كمد ابتدا يك كاغذ پوستي از آن بيرون افتاد و بعد يه عالمه
- جنازه ؟


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
#91

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
همگي به سرعت و دستپاچگي به سمت انتهاي دالان، همان جايي كه صداي ادوارد از ميان تاريكي به گوش رسيده بود دويدند. هيچ اثري از ادوارد وجود نداشت. آنها آنقدر باسرعت به سمت انتهاي بي پايان دالان ميدويدند كه هيچكدام متوجه نشدند كه چقدر از آن كمد سنگي دور شده اند. و يا حتي آيا ادوارد اينقدر پيش آمده بود، يا نه!
در همين لحظه زاخي كه از همه جلوتر بود ناگهان ايستاد و دست خود را به نشانه ي توقف بالا برد. زيرا آنها پس از عبور از دالان وحشت ناك و يك شكل اينك به يك تونل دو راهي رسيده بودند. هيچ كس چيزي نگفت، همه نفس نفس ميزدند و به نقطه اي بالاي دو تونل خيره مانده بودند. بله، همانند تونل هاي قبلي بالاي سردر اين تونل ها نيز دو حرف وجود داشت "چ" و "خ".
چند لحظه اي همه بهت زده مانده بودند. نگراني از وضعيت ادوارد در چهره ي همه مشخص بود. زاخي زير لب گفت: يعني يه پيغام جديد؟؟
در يك آن همه برگشتند و به هلگا زل زدند... هلگا آب دهان خود را فرو داد و نفسش را بيرون فرستاد.
نيك گفت: پس چرا معطلي هلگا، بنويسشون ديگه!
هلگا به آرامي قلم پرش را از جيب بيرون آورد و در حالي كه دستش ميلرزيد حروف جديد را در كنار "جنايتكار" نوشت....
سكوت همه جا را فرا گرفته بود. هيچ كس حرفي نميزد و همه به كف دست هلگا خيره مانده بودند.
در همين حال دنيس زير لب گفت: خوب شد تعداد بچه هاي هافل كمه، مگر نه چه جوري ميتونستيم كف دست هلگا رو همه با هم ببينيم؟!!
در اين لحظه آناكين كه كنار دنيس ايستاده بود، زد زير خنده....
ولي خنده ي وي طولي نيانجاميد زيرا با نگاه غضب آلود و وحشت انگيز بچه ها روبرو شد، آناكين نميدانست از خجالت چكار كند و در دل آرزو كرد كه اي كاش دنيس خوراك هيولاي درياچه شده بود.!!
در همين حين همه برگشتند تا كف دست هلگا را زير نظر بگيرند، و بچه ها
حروف كف دست هلگا به عبارت "چرا جن خاكي" تغيير كرده بود و حروف "ا" ، "ت" ، "ر" در گوشه اي روي هم گلوله شده بودند.
همه بچه در فكر مفهوم اين جمله بودند كه ناگهان صدايي شبيه به بهم خورد ظروف به گوش رسيد و بعد از آن صدايي شبيه به سوت موشك و همه متوجه گلوله اي كه از انتهاي تونل سمت چپ به سمت آنها ميآمد شدند. و بنگ!!
ادوارد با صورت جلو آنها پخش زمين شده بود........
به نظر ميرسيد كه هيولاي دخمه از جن خاكي هيچ خوشش نمي آيد. البته اگر هيولايي وجود داشت؟


ادامه دارد..........

---------------------------------------------------------------------------
به عنوان اولين پست نمايش نامه فكر كنم بد نبود...!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
#90

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
لحظه ای سکوت برقرار شد. تا مدت ها همگی به یکدیگر و سپس با حالتی بهت زده به کف دست هلگا نگاه می کردند. هیچ کس نمی دانست مفهوم جنایتکار چیست، با این حال همگی می دانستند که در چنین تونل وحشتناکی که هرکدام به نحوی وحشت را در دل ها تشدید می کردند، وجود این حروف و با معنی جنایتکار به هیچ عنوان صحنه ی جالبی را به وجود نخواهد آورد.
در این میان ادوارد پلک هایش را روی هم فشرد، سپس در حالی که لبش را گاز گرفته بود، از ورونیکا پرسید: تو چه جوری دیدی روی دستش این جوری شد؟!
ورونیکا در حالی که با نگرانی به دور و اطراف خود نگاه می کرد، با حالتی گیج مانند پاسخ داد: ها؟ ... آها... چیز خاصی نبود. دیدم که حروف تو دست هلگا به هم چسبید و این معنی رو به وجود آورد، البته قبل از اون...
دیگر حرفش را ادامه نداد. به نظر می رسید از ادامه دادن آن منصرف شده است. در این میان زاخی متوجه حالت عجیب ورونیکا شد و اصرار کرد: قبل از اون چی؟!
ورونیکا با تردید ادامه داد: قبل از اون دیدم که حروف هی تغییر رنگ دادن، اما نه فقط در حد یک تغییر رنگ... صبر کنین...
به سمت هلگا رفت و باری دیگر دست او را بالا گرفت؛ طوری که حالا همه قادر به دیدن حروفی بودند که انوارشان فرو کش کرده بود. سپس ورونیکا در حالی که مدام به آن حروف اشاره می کرد، با صدایی خفه گفت: ببینین... این حروف بزرگ هستن. همه تون می تونین ببینین... این حروف تغییر رنگ می دادن، اما در بین این رنگ ها منظره ای رو می تونستم ببینم... خیلی وحشتناک بود...
اریکا بعد از شنیدن آخرین کلمه ی ورونیکا قدرتش را از دست داد و با ناله ای خفیف گفت: منظره ش شبیه این جا بود، نه؟!
ورونیکا دستش را روی پیشانی عرق کرده اش قرار داد و در حالی که متفکرانه به گوشه ای زل زده بود، پاسخ داد: نمی دونم، فقط یادمه خیلی تاریک بود. چیزی هم بین اون تاریکی تکون می خورد.
ادوارد پا پیش گذاشت و بدون توجه به دیگر همسفرانش به جلو حرکت کرد. با سر و نگاه اوضاع را زیر نظر می گرفت. گوش هایش را نیز تیز کرده بود تا به هنگام شنیدن کوچک ترین صدایی عکس العمل نشان دهد.
در این میان اریکا به طرف ادوارد برگشت و محتاطانه گفت: مواظب باش ادوارد... زیاد جلو نرو... با این چیزی که ورونیکا دید، امنیت نداریم...
سپس سرش را برگرداند و به فکر فرو رفت. دیگران نیز هیچ کدام حواسشان به ادوارد که حالا هر لحظه بیش از گذشته از آن ها دور می شد، نبود؛ به همین خاطر بود نمی دانستند که چه سرنوشتی در انتظار او خواهد بود.
بعد از گذشت چندین دقیقه – دقایقی که مانند سال ها گذشت – صدای فریادی از فاصله ای تقریباً دور به گوش رسید.
ورونیکا سرش را با آخرین سرعت به طرف انتهای آن تونل عریض چرخاند و با صدایی آرام گفت: ادوارد... !
بعد از آن همگی با سرعت جایگاه قبلی شان را ترک کردند؛ چون از این بابت مطمئن بودند که آن صدا متعلق به کسی نبود جز ادوارد جک... !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
#89

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
بالاخره هر طوري بود همه از آن خط عبور كردند . بعد از اينكه آخرين نفر هم به ديگران ملحق شد همه سر جاي خود ايستادند . در همين موقع هلگا دست هانا را كشيد و به او اشاره اي كرد . هانا فورا گفت :
هلگا مي گه كه مي تونه آواز خوندن رو متوقف كنه ؟
زاخي با ترديد سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد .
با ساكت شدن هلگا ، آن صدا هم به تدريج متوقف شد . طوري كه بعد از چند ثانيه سكوتي محض بر فضا حاكم شد .
آناكين مشغول بررسي شرايط شد . در حال حاضر در داخل دالاني كه بي شباهت به يك تونل نبود ايستاده بودند كه خيلي هم عريض نبود . در واقع عرض آن به اندازه اي بود كه سه نفر به راحتي مي توانستند در راستاي تونل كنار هم قدم بردارند و اما ... انتهاي تونل به نظر ناپيدا مي نمود . ديوارهاي تونل از سنگ سخت سياه بود و ديگر از آن رطوبت كلافه كننده خبري نبود . كف آن هم پر از چاله هاي نسبتا كوچكي بود كه به طرزي عجيب پر از آب بود .
در همين موقع دنيس به سمت آن خط كه حالا كاملا به رنگ قرمز درخشاني در آمده بود حركت كرد . اما بعد با نا اميدي به اطلاع همه رساند كه گذشتن از آن خط و بازگشتن ، امكان پذير نيست .
گويي آن خط به منزله ي يك مرز بود. مرزي بين مكاني پر از رمز و راز و شايد مكاني مملوء از وحشت .
همه با اشاره ي زاخي به راه افتادند . تقريبا در انتهاي آن تونل طولاني بود كه دوباره مقابل تونل ديگري قرار گرفتند . در قسمت بالاي تونل علامتي قرار داشت كه هر چند ثانيه يك بار رنگ آن تغيير مي كرد :
زرد ، نارنجي و قرمز .
هلگا با كنجكاوي جلوتر رفت و به علامت نگاه كرد . بعد با تعجب گفت :
يه حرف هست . حرف ( ج )
همه از همان تونل وارد شدند . اما اين حرف ها و علامتهاي رنگين در ابتداي هفت تونل ديگر نيز تكرار شد . هلگا با چيزي حرف ها را كف دستش يادداشت مي كرد . تا اينكه ناگهان به يك دالان فوق العاده عريض و وسيع رسيدند . در ابتداي اين دالان ، برخلاف تونل ها از- حرف ها- ديگر خبري نبود . سقف بلند دالان با قنديل هايي پوشيده شده بود . درست مثل يك غار . اما همين كه وارد آن شدند بويي مشمئز كننده به مشام همه رسيد .
اريكا همونطور كه بيني خودش رو با دست پوشونده بود گفت :
مثل بوي ماهي مرده ست .
ناگهان ادوارد با تعجب نقطه اي را در انتهاي دالان با انگشت نشان داد و بلند پرسيد : اونجا ديگه چيه ؟
همه به سمت جايي كه او اشاره كرده بود رفتند .
نيك با ترديد گفت : مثل يه كمد ديواري غول پيكر مي مونه .
آناكين ادامه داد : با اين تفاوت كه به جاي چوب ، از جنس سنگه.
زاخي به سمت آن رفت و دستش را بر روي قسمتي كه مثل يك دستگيره بود قرار داد و آماده بود آن را بكشد كه ناگهان با صداي فرياد ورونيكا متوقف شد .
همه با سرعت به سمت ورونيكا كه در كنار هلگا ايستاده بود رفتند . ورونيكا همانطور كه دست هلگا را گرفته بود با لكنت گفت : اون ... اون حروفي كه ...كه هلگا داشت يادداشت مي كرد ...
و بعد كف دست هلگا را در مقابل چشمان همه بالا برد .
حروفي كه حالا به هم پيوسته و معنا پيدا كرده بودند كف دست او هنوز پديدار بود :
جنايتكار !


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#88

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
در همان لحظه هلگا با صدایی ملایم آوازی خاص را بر زبان آورد، بعد از آن راهی که در مقابل آن حروفی سبز رنگ به چشم می خورد، حالتی عجیب به خود گرفت؛ طوری که وحشت را در دل ها تشدید می کرد!!!
ناگهان ورونیکا انگشت اشاره اش را رو به زمین گرفت و به روبروی راه اشاره کرد، سپس گفت: این جا رو نگاه کنین...!
همه ی بچه ها با کنجکاوی به طرف جایی که مد نظر ورونیکا بود، برگشتند و به خطی که هر لحظه به سبز و قرمز تغییر رنگ می داد، خیره شدند.
زاخی با صدایی آهسته به گونه ای که انگار با خود صحبت می کند، گفت: باید از این خط بگذریم... آره باید بگذریم وگرنه...
در این میان صدایی کر کننده سکوت طولانی مدت آن جا را در هم شکست... صدایی که پژواک آن در محیط بسته اما گسترده (!) به گوش می رسید... صدا هر لحظه شدید تر از قبل می شد... این یک علامت و شاید یک هشدار بود!
ادوارد با صدایی بلند به همگی گوشزد کرد: مواظب باشین... برین تو...
بعد از آن زاخی یک قدم به جلو برداشت و بدون این که باری دیگر به موضوع فکر کند، از خط گذشت... مانند روحی که از میان دیوار عبور می کند... بعد از رد شدن زاخی تا حدودی از شدت صدا کاسته شد... و حالا خط فاصله میان راه کم رنگ تر از گذشته به نظر می رسید.
بعد از زاخی، ادوارد و بعد از آن ورونیکا به داخل راه پیدا کردند... با وارد شدن هر یک از آن ها صدا آرام تر می شد.
دنیس، از پشت هلگا را که ناباورانه به دریاچه خیره شده بود، به جلو راند و خود به همان جا نگاه کرد... در همان لحظه امواجی سهمگین آب های آرام دریاچه را به حرکت واداشت... چیزی در زیر آب ها وحشیانه حرکت می کرد!
دنیس دست به پیشانی برد و عرق های سردی که روی آن نشسته بود را پاک کرد. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: اوه... شانس اوردیم...!
هلگا سرش را به چپ و راست تکان داد و به سمت جلو گام برداشت. در پشت او دنیس در فکر فرورفته بود، بعد از آن هلگا آرام از خط عبور کرد... حالا صدا بسیار آهسته بود، اما هنوز شنیده می شد. در همان لحظه نعره ای بر صدای خفیف حروف غلبه کرد... صدایی که آب ها در میان آن فراموش شده بود.
چیزی وحشیانه به سمت دنیس هجوم آورد. حیوانی که از اعماق آب های دریاچه برخاسته بود و همراه با آن دنیس را در برگرفت... حالا او توان کوچک ترین حرکتی را در خود نمی یافت، با این حال هنوز مقاومت می کرد.
دنیس تقلا کنان بی اختیار فریاد می کشید، اما نمی توانست خود را از چنگ آن موجود رها کند... حتی نمی توانست برگردد و آن را ببیند.
او در حالی که روی زمین افتاده بود، بر خاک ها چنگ می زد... دستش را جلوتر برد، طوری که توانست از خط عبور کند. بعد از آن به طرزی معجزه آسا و به وسیله ی قدرتی لایتناهی از دست آن موجود آزاد شد و با سرعت نور به طرف راه کشیده شد... حالا صدا به طور کامل فروکش کرد و دوباره سکوت بر همه جا حکمران شد... حتی موجودی خبیث نیز قادر به در هم شکستن آن نبود!!!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵
#87

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
هلگا چشمانش را تنگ كرد و گفت:بعضي حروفاشو نمي فهمم. اما در كل نوشته:بو مياد،بويي آشنا و مورد علاقم.شايد بوي ...بوي خون...
بچه ها با سروصدا و جيغ هايشان حرف هلگا را قطع كردند.اما زاخي با فريادي دوباره سكوت وحشت انگيز را برگرداند:ساكت شييييييين.
هلگا آب دهانش را آرام قورت داد و ادامه داد:همش تقصير خودت است.نبايد اين طور مي شد...من يكي رو مي خواستم..اما نه تو...ف..فقط...اينجا رو نمي فهمم...بيا...نمي دونم چي....و ببين و لذت ببر.مي دونم كه دوست داري...شجاع باش چون دست بردار نيستم...سن قانوني 13 سال به بالا...كوچكترها همينجا مي..ميميرند..براي شروع يك نفر آوازبخونه...من..نمي دونم چي..آوازم. بدرود براي هميشه.
سكوت وحشت انگيزي قالب شد.دهان همه خشك شده بود. و انگار هر چه بيشتر مي گذشت تاريكي بيشتر آنها را فرا مي گرفت.سكوت با صداي لرزان يكي از دخترها شكسته شد:حالا مي خوان ما رو بكشن؟؟
انگار طلسم سكوت بلافاصله شكسته شد چون نيك فورآ گفت:بچه نشو.
اندكي از بچه ها اعتراض مي كردند و بقيه به دليل دودلي سكوت اختيار كردند.بالاخره زاخي بلند گفت:چتونه؟؟؟شما مگه به خواست خودتون نيومديد؟؟الان وقت شونه خالي كردن نيست.بايد..بايد بريم.
عده اي از بچه ها با تكان سر حرف او را تآييد كردند.اونوقت بود كه دنيس گفت:آهاي پسرا...از اين دخترا خجالت بكشيد...از اونا هم ترسوتريد؟؟؟
آناكين گفت:اونايي كه مي ترسن اصلآ نبايد مي اومدند.بقيه كه نمي ترسند جلو برند و ترسوها هم عقب.
دوباره سكوتي آزار دهنده بين همه حاكم شد اما اين دفعه با صدايي گوش خراش سكوت بر هم شكست و حروف اسرار آميز شروع به قرمز شدن كردند.طولي نكشيد كه حروف تغيير كرده و به رنگ سبز در آمدند.هلگا عصبي گفت:انگار داره مي فهمه كه دودليم.نوشته سريع بياييد تو...هر چه ديرتر بدتر.اين بو داره گيجم مي كنه... .
زاخي بدون معطلي گفت:يكي آواز بخونه...
ادامه دارد...
*********************
مي دونم كه بد شد واقعآ شرمنده.


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۰ ۲۲:۵۴:۰۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵
#86

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
زاخي به آهستگي از پله ها پايين رفت و بقيه هم به دنبال او روان شدند . دقيقا مقابل پله ها فضاي بازي قرار داشت . هيچ نوري در آنجا به چشم نمي خورد و سياهي غليظي بر همه جا سايه افكنده بود . همه با تعجب و كنجكاوي به اطراف خود نگاه مي كردند . ولي تلاششان كاملا بيهوده بود . چون فقط مي توانستند سايه هاي مبهمي از خودشان را كه به سختي قابل رؤيت بود ببينند .
هانا با با لحني كه كلافگي در آن موج مي زد گفت : اَه ، چقدر اينجا مرطوبه . تمام لباسهام خيس شده .
در همين موقع ورونيكا به آهستگي پايش را بر روي زمين كشيد و بعد با طمانينه گفت :
بچه ها ، زمين اينجا برخلاف اون راه پله اصلا سفت و سخت نيست . مثل ... مثل اينه كه كف زمين پر از شن و ماسه ست . دقيقا شبيه به كنار دريا ...
با اين حرف ورونيكا آناكين چوب دستي اش را روشن كرد و فورا گفت :
كاملا حق با توئه ورونيكا .
به دنبال اين حرف آناكين فرياد تعجب همه در فضا پيچيد . بقيه بچه ها هم به سرعت چوب دستي هايشان را روشن كردند و با دقت به فضاي روبرويشان خيره شدند .
درست روبروي آنها درياچه ي بي نهايت وسيعي قرار داشت . سطح آب كاملا صاف بود و بر روي آن چهار قايق ديده مي شد .با وجود چوب دستي هاي روشن بچه ها ، تاريكي آن قدر غليظ بود كه حتي نمي شد اندازه تقريبي درياچه را تخمين زد .
همه با نگاه هايي منتظر به آناكين و زاخي ، چشم دوختند . زاخي پرسيد : مي خواهيد ادامه بديم يا نه ؟
ارني : ‌مگه راه ديگه اي هم داريم ؟ اون دريچه كه بسته شده و ما مجبوريم ادامه بديم .
آناكين متفكرانه گفت : مثل اينكه بايد قايقراني هم بكنيم . بعد هم چرخي زد و روبروي بچه ها قرار گرفت و پرسيد : ببينم ، كي مي تونه تند و سريع ، بدون اتلاف وقت پارو بزنه ؟
به جز زاخي ، ادوارد و در كمال تعجب اريكا هم دستشان را بالا بردند .
زاخي در حاليكه ابروهايش را تا آخرين بالا برده بود با تعجب پرسيد : مطمئني كه مي توني از پس اين كار بر بيايي اريكا ؟
اريكا با عزمي راسخ قدمي جلو گذاشت و قاطعانه گفت : امتحانم كن !
بالاخره به هر شكلي بود همه به چهار گروه تقسيم شده و سوار قايق ها شدند . بعد از يك مدت طولاني پارو زدن بي وقفه ، سرانجام آناكين كه قايق جلويي را هدايت مي كرد با صداي بلند اعلام كرد :
بچه ها ، بالاخره رسيديم .
زاخي و اريكا و ادوارد قايق ها را به كناره ي درياچه هدايت كردند و همه پياده شدند .
در اين سمت درياچه راهروهاي پيچ در پيچي به چشم مي خورد كه در ابتداي يك رشته از آنها علامت ها و نوشته هاي نامفهومي به چشم مي خورد .
نيك با صداي بلند پرسيد : كدوم يك از شما ها تاريخ جادوگريش خوبه ؟ اين علامتها نمي تونن بي معني باشن.
هلگا به سمت نوشته حركت كرد .
تيبريوس با تمسخر گفت : آخه تاريخ جادوگري هم شد درس ؟
هپزيبا با عصبانيت گفت : حالا كه مي بيني اينجا به درد خورده .
و به دنبال آن اريكا ادامه داد : ودر هر حال، تو بايد آخر ترم اين درس رو امتحان بدي .
تو همين موقع هلگا به سمت بچه ها برگشت و با لحني عجيب گفت : مطمئنيد كه مي خواهيد مفهوم اين نوشته ها رو بفهميد ؟
همه به نشانه موافقت سر تكان دادند .
هلگا : خب ، مثل اينكه چاره اي نيست . پس خوب گوش بديد .
*****************************************
مي دونم كه اين پست خيلي طولانيه . ولي بايد اين قسمت از داستان پيش مي رفت .








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.