هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
#80

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 138
آفلاین
- مــــــــــــــــری!
صدای فریاد ناگهانی مری و جیغ معصومه باعث شد تا همه ی اعضای حاضر در تالار به سمت آنها بدوند!
مری روی زمین افتاده بود و معصومه در حالی که عین ابر بهار!اشک می ریخت، سعی داشت تا با پاشیدن آب گلدان او را به هوش آورد.
رومسا و جسی که زودتر از بقیه به آنجا رسیده بودند، کنار مری زانو زدند.
در عین اینکه جسی سعی داشت معصومه را آرام کند رومسا چوبدستی اش را بیرون آورد و تمام آب لیوانی را که با یک حرکت! ظاهر کرده بود را روی مری خالی کرد!
- تو مجبوری همیشه لیوان آب ظاهر کنی؟!!خوب به هوش میاوردیم!
مری که به هوش آمده بود با عصبانیت این را به رومسا گفت.
-
هدویگ که بعد از آن دو پرواز کنان خود را به مری رسانده بود، روی نزدیکترین مبل راحتی فرود آمد و پرسید:
- چی شده بود مری؟!
مری کارتی را که کنارش افتاده بود را برداشت و دوباره آن را خواند.
- باورم نمیشه!! نــه! امکان نداره!!
معصومه که با به هوش آمدن مری آرامتر شده بود، در حالی که اشکهایش را با پشت دست پاک می کرد گفت:
- خودم جوادو می کشم!! معلوم نیست چی تو کارته نوشته که آبجیم غش کرد!
و با یک حرکت از جا پرید و بعد از این که کش موهای دم موشیش! را محکم کرد گارد گرفت و فریاد زد:
- جــــــواد!!
- بله عزیزم؟!
- معصومه...آروم باش...اون چیزی ننوشته!
همه، از جمله جواد نگاهی متعجب به مری که اکنون از جا بلند شده بود انداختند.
لوئیس هم که ازشدت عصبانیت دست کمی از معصومه نداشت گفت:
- وای بابا باز چه دست گلی به آب دادی؟! اه!
در همین حین رومسا خم شد و کارت و دسته گل را که روی زمین افتاده بودند برداشت و همان طور که گلها را بر روی میز می گذاشت، کارت را خواند.
- اینو...
مری حرف او را کامل کرد و گفت:
- تدی برای من فرستاده بود!
همه اعضای حاضر در تالار:



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
#79

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
تدي نگاهي مشكوك به جواد انداخت :
_ دسته گل رو به كي دادي ؟!
_ معصومه ، همونجور كه خودت گفته بودي !!
_ خدايا منو بكش !!


مري با نگراني نگاهي به معصومه كرد ؛
_ مطمئني فكراتو كردي عثيثم ؟!
_ !
_ من برات خيلي آرزوها داشتم ، آرزوهاي مشتركمون چي ؟! ادامه ي دوره ي دفاي شخصيت ؟! تو داشتي استاد دان هفت مي شدي ؟!
_ جواد آدم روشنفكريه آبجي مري ، بهم اجازه داده ورزشمو ادامه بدم !!
_ آره خب ، اگه تو مي خواي ...
_ خيالت راحت باشه !!
و بوسه اي بر پيشاني مريدانوس زد !!
مري در حالي كه سعي مي كرد نگرانيش را پنهان كند ، به دسته گل معصومه اشاره كرد ؛
_ بيار بدتش به من بذارم تو آب يه وقت خراب نشه !!
معصومه با شوق به سمت دسته گل دويد و در حالي كه چهره اش در پشت گل ها پنهان شده بود ، آن را به مري داد ؛
_ دامادم خوش سليقه هم هستااا ! رنگاش همه اش رنگاي مورد علاقه ي منه ! از حالا مي خواد دل خانواده ي زنشو به دست بياره !!
تا اين كه متوجه كارتي بر روي گل شد ؛

" به نام او كه تو را آفريد !!
راستش ...
حدود چند ماهي هست كه مي خواستم اينو بهت بگم ، كه من از همون نگاه اول ... !! كه همون موقعي كه با هم دعوا مي كرديم هم ! كه زندگيم بدون تو معني نداره !!
كه ... تصميم با خودته ... "

به آخرين خط نامه كه رسيد از تعجب فرياد كشيد :
_ نــــــــــــــــــــــــــه !!
و غش كرد !!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
#78

تدی اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 67
آفلاین
معصومه: برای من ابنبات چوبی میخری ؟
جواد : البته عزیز دلم
*******************
تدی ببینم دسته گل رو درست بهش دادی؟
جواد :معلومه که درست دادم.
تدی : مطمئنی
جواد البته
*****************
اما متاسفانه اتفاق بدی افتاده بود


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
#77

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
معصومه لبخندی غنچه ای زد و نجیبانه، خوددارانه و شادمانه گل رو گرفت و اینجوری شد:
-
ملت:
مری: معصومه؟...عزیز دلم؟...مطمئنی؟
معصومه: آره آبجی مری...
لوییس:
هدی: چی شده باز؟
لوییس: آخه اینجوری نمیشه که...اونوقت مامانم از من کوچیکتره
مری:یعنی منم میشم مامان بزرگت؟
لوییس:
رومسا: اینجوری که خیلی جالب میشه خاله...
هدی: یعنی من هم میشم پسر جواد؟ ...پس خاله رومسا تو اگر خاله لوییس هستی چرا آبجیه منی؟
خاله رومسا: اگرآبجی تو هستم پس چرا دختر جواد نیستم؟
جواد به معصومه: ای عشق من...بیا اینها رو به حال خودشون بگذاریم و بریم کمی در فضای باز واکینگ تاکینگ راه بندازیم
معصومه: هر چی شما بگی
و مادامی که جماعت بر سر یکدیگر ریخته بودند و داشتند نسل کشی به راه می انداختند دو عاشق پیشه از ساختمون خارج شدن. آخرین چیزی که جواد قبل از بیرون رفتن از ساختمون دیده بود این بود که استر در آن گیر و دار دسته گلی عظیم رو به جسی هدیه(ها؟ هدیه؟ ) میکرد.
جسی: بزرگتر...
استر:
جسی: عصر هم باید بریم سینما
استر:

در حیاط امین آباد

جواد: هر کاری بگی برات انجام میدم معصومه...همه زندگیم مال تو
معصومه: میدونم
جواد: ...میخوای با هم بریم مسافرت؟
معصومه:
جواد: جزایر هاوایی خوبه؟
معصومه:
جواد: خودت کجا دوست داری باشی؟
معصومه:
جواد: ...چرا نمیدونی آخه؟...تو اشاره کن من همه کار میکنم
معصومه:
جواد:قول میدم...
معصومه اندکی فکر میکنه و میگه: من جایی نمیخوام برم...میخوام کنار آبجی مری خودم باشم ....اما یه کار هست که باید انجام بدی شما...
جواد:
......................................................
خواسته معصومه چه بود؟ آیا جواد از پسش بر می آمد؟


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۱۳:۱۶:۴۰

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
#76

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


مری که داشت یا ماژیک پفی نقاشی میکشید بر اثر نگاه کنجکاو همه به خودش اومد و گفت:
- چیزی شده؟... مری ؟
مری که با چشمان تنگش داشت جواد رو نگاه میکرد ، به سرعت حالت چهره اش رو تغییر داد و گفت:
- نه خوشگلم ، این آقاهه دچار توهم شده !... تو به نقاشیت برس مشکلی داشتی بگو جسی کمکت کنه!
جسی که داشت گوشه ی سالن با هدویگ مشکلش رو حل میکرد به حضار نگاهی کرد و گفت:
- الان میام !... معصومه جونم میام الان!Wow

10 دقیقه بعد!
جواد در حالی که برق عشق چشمانش را فرا گرفته بود از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت!
لوییس : کی اینو گفت بیاد اینجا؟؟؟
رومسا و استرجس:
هدویگ : خداییش من خیلی باحاش حال میکنم ، اخلاقش خاصه!
لوییس: توام؟؟؟
هدویگ :
_خاله میای بهم 20 بدی؟؟
جسی از جاش بلند شد و به سمت معصومه رفت !
ناگهان ، تق تق تق...عیییییژژژژژ
صدای باز شدن در به گوش رسید!
بچه ها چیزی غیر قابل باور را میدیدند!
انبوهی از گل های رز قرمز ، سفید و زرد و صورتی وارد سالن شد ، چه کسی میتوانست این همه را حمل کند؟؟؟
_ لوییس جان ، بیا بابا این یکی دیگه در رو باز کن نیمتونم بیام تو!
لوییس:
بچه ها:
لوییس کوسنی که در بغل داشت رو پرت کرد و به سمت در رفت و باز کرد!
ناگهان سیل عظیمی از گل ها وارد سالن شد و لوییس زیر آن مدفون گشت!
جواد که به زود میتونست 1 متری خودش رو ببینه قدم زنان به سمت پنجره رفت ، همه وی را نگاه میکردند !... اون داشت چیکار میکرد؟؟؟.... رگ غیرت ملت امین آبادی ورم کرده بود! ... تعدادی از گل های رز روی زمین افتاده بود !... جواد همینطور به "معصومه" نزدیک میشد!
مری:
معصومه که داشت شعره یه توپ دارم قلقلیه رو میخوند سرش رو بلند کرد و به محض اینکه جواد رو دید چشماش گرد شد و خشکش زد!
جواد همه ی گلهایی که تو بغلش بود رو روی میز میزاره بعد از هر کدوم از رنگها یکی انتخاب میکنه و به در حالی که سرش رو از شدت خجالت پایین گرفته بود در حضور همه گلها رو به معصومه میده!
جواد:
معصومه:
(یا برعکس)!
ملت امین آبادی : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآااااا
جسی رو به استر: یاد بگیر! !!!

------
اکثرالعمل بچه ها چه بود؟
آیا معصومه گل ها را قبول میکرد؟؟




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۵۴ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
#75

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
رخوت امين آباد رو فراگرفته بود .
جو ، بسي سنگين بود ...
پارچه هاي سياه اتاق را پوشانده بود و شمع ها پيوسته مي سوختند و كوچكتر مي شدند .
همه به نشانه ي ابراز غم خود سرها را پايين انداخته و در سكوت فرو رفته بودند .
معصومه تكه روباني مشكي را برداشت و به صورت اريب به پيشاني مري چسباند .
سپس به آرامي با لبان كوچكش بر گونه ي مري بوسه زد .
همه تك تك به سمت مري مي آمدند و به او تسليت مي گفتند .
لوييس دم در ايستاده بود و به صف جمعيت خوش آمد مي گفت .
_ غم آخرتون باشه !
_ تو چندمين بارته تو صف وايستادي هدويگ ؟
_ آخه مي خوام خيلي تو غمتون شريك باشم !!

_ بخش سيزده اينجاست پسرم ؟!
_ بله !
_ غمگين نبينمت ؟
لوييس با سر اشاره اي به مري كه در افسردگي حاد به سر مي برد ، كرد ؛
_ من براي حل اين مشكل به اينجا فراخوانده شدم فرزندم !!
همه جا نوراني مي شه .
همه به سمت نور بر مي گردند و حتي مري از حالت خيرگي خارج مي شه .
چشمان لوييس از خوشحالي برق مي زنه ؛
_ شما كي هستين استاد ؟
_ لاوگود ! جواد لاوگود ! !
لحظه اي سكوت برقرار مي شه و فقط صداي يك مگس به گوش مي رسه !!
مگس در اين لحظه : !
_ خدايا بيا منو بكـــــــــــــش ! چرا اومدي اينجا ؟!
_ راستش قضيه اش طولانيه ؛
" اون موقع كه وارد خوابگاهتون شدم ، خيلي مهيج از آب دراومدم و طرفداراي زيادي پيدا كردم ! ! ناظرا با وجودم خيلي حال كردن ، گفتن بيام شما رو از اين حال در آرم و روحيه بدم بهتون ! آخه مي دونين من خيلي جوون تر از سنمم ، در حالي كه صورت شما چروك داره مي شه كم كم !‌ "
رومسا با نگراني آينه شو در مياره و به صورتش نگاهي مي اندازه و دنبال چروك مي گرده . بعد كرم ضدچروكشو در مياره و به صورت دونه هاي برف روي پوستش مي زنه !
" خلاصه اش اينه كه شما لذت هاي زندگي رو درك نكردين يا نمي خواين بكنين ! ! لذت هايي كه زندگي آدم رو مي سازه مثل صفا ، صميميت ، دوستي و عشق . مثلا همين لوييس ! ثمره ي يه عشقه ! بين من و مادرش معصومه "
ازواج مرتب! : !
ملت :‌ !
لوييس : همه جا آبرومو مي بري !
ناگهان حالت چشمان جواد تغيير مي كنه !
جواد : !
ملت خط نگاه جواد رو دنبال مي كنن و به معصومه مي رسند
ملت : جااانم ؟!
نويسنده : از سنت خجالت بكش خب ، ده برابرش سن داري !!
جواد : پسرم ! اين بشر چقدر شبيه بچگي هاي مادرته ، اين معصومه مادرته كه دوباره متولد شده !



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
#74

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
پشت صحنه ي امين آباد

_ كات !! برا امروز بسه ، همگي خسته نباشين .
جسي گريمشو پاك مي كنه ، نگاهي به ساعتش مي اندازه .
شينيون موهاشو مرتب مي كنه و منتظر مي شينه تا سيل طرفداراش برا گرفتن امضا بهش هجوم بيارن !!
لوييس نقاشي هاي بچه ها رو به كناري پرت مي كنه و مشغول درست كردن سر و وضعش مي شه .
در همين موقع دست پسر بچه اي كه رداشو مي كشيد رو به كناري مي زنه !
هدويگ در حالي كه لبخندي پيروزمندانه داره و عينك آفتابي به چشمش زده با طرفداراش عكس مي گيره .
رومسا كه از گرد و خاك سرفه مي كرد مشغول دعوا بر سر آخرين قسط دستمزدش با كارگردان بود .
_ مري بگو كه اينا دروغه ؟!
معصومه رداي مري رو مي كشه و با چشماي درشت متعجبش به اون خيره مي شه !
مري دست از تلفن حرف زدن مي كشه ، دست معصومه رو پس مي زنه و چشم غره اي بهش مي ره .

معصومه نگاهي به همه ي اعضايي كه چند ماه باهاشون كار كرده بود مي اندازه .
حالا ديگه همه براش غريبه بودن ، همه عوض مي شن و اون ، حالا تنها بود ..!!

كنار درخت صنوبر حياط از خواب مي پره ؛
بگو كه همه ي اينا كابوس بوده ؟
نگاهي به اطراف مي اندازه .
نفس راحتي مي كشه !!
دفتر يادداشت كوچيكشو از جيب رداش در مياره .
در حالي كه كلمه ها رو بلند ادا مي كرد ، مشغول يادداشت مي شه ؛

" مي ترسم از روزي كه شما ، خود نباشيد .
مي ترسم از روزي كه من ، خودم نباشم .
من از شب هاي سياهي كه هيولي دارد نمي ترسم !
ولي از بي شما بودن ! چرا ... "

همگي بچه ها براي هواخوري توي حياط چرخ مي زدند .
مري با نگراني معصومه رو كه زانوهاشو تو بغل داره و به خواب رفته ، كنار درخت صنوبر پيدا مي كنه .
در حالي كه يه ورق كاغذ دستشه .
ورق رو آروم از لاي دستاش در مياره و اونو باز مي كنه :

يه كاغذ پر از خطوط كج و معوج كه حرفاي زيادي تو خودش داره ...

***
خيلي دلم برا پست زدن ، برا نوشتن ، برا تالار و برا همه چي تنگ شده بود . ببخشيد اگه بده ، ببخشيد اگه طنز نيست ، ببخشيد اگه جاش نيست .
هميشه حرفايي هست كه بايد زده بشه ..!!
اميدوارم اينجا با موضوعاي جديد و انگيزه ي بالا دوباره رونق بگيره !!
منتظر همه تون
مريدانوس



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲:۴۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵
#73

جرج ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۶ جمعه ۴ آذر ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 94
آفلاین
سلام به همه گریفیهای عزیز.این اولین پستم در اینجاست پس اگه عیب یا نقصی داره به بزرگی خودتون ببخشید.ولی من حتی الامکان سعی کردم پستای قبلو بخونم و اطلاعات داشته باشم.از اون گذشته اگر زیاد هم است ببخشید.موفق باشید
*****************
جرج:به خدا ایندفعه راست میگم به جونه بابا بزرگم!
رومسا:برو بابا اگه تو ختمی من خودم شب هفتم!گول یه تازه واردو نمیخورم!
جرج:اییییی فغان اصلا به من چه من برای تامین جانی خودت گفتم حالا میخوای باران اسیدی روت بپاشه نزار من برم دست به اب!
رومسا:یک کمی تامل میکند و با این حالت: به جرج مینگرد.
جرج هم با این حالت: به رومسا مینگرد.
رومسا:باشه برو ولی باید در عرض 30 ثانیه برگردی!
جرج:
رومسا:خوب باشه 60 ثانیه شوخی کردم زود برگرد.
جرج:باشه.جرج به داخل دستشوئی میرود و یک کاغذ از جیبش درمیاورد
و رویش مینویسد:اگه تو شب هفتی من سالگردم!
و با حرکاتی که مخصوص کماندوهای یگان ازادی گروگان میباشد در حرکاتی غافلگیر کننده از حواس پرتی رومسا استفاده کرده و جیم میزند.
جرج با توان 2-3 اسب بخار به سمت در میدوید و تا میاید برود بیرون میبیند که یک خانمی روبرویش ایستاده.خانم:کجا میری پسرم ؟جرج:خونه خاله
خانم:کدوم وره؟جرج :از این وره یا از اون وره اصلا چه میدونم یه طرفی بید دیگه.
خانم:اولا بود نه بید ببخشید بید نه بود نه ببخشید...اصلا ولش کن ببین چرا داری از مدرسه جیم میزنی ببخشید دودره میکنی یعنی فرار میکنی؟
جرج:بابا به پیر به پیغمبر من مونگول نیستم این ناظرا منو میخواستن بزور بیارن اینجا.
خانم:مونگول؟ اهان فهمیدیم.. پسرم این امین اباد با اون امین اباد فرق فکوله
ببخشید فرق داره ببین...(خانم توضیحات لازم رو میده و جرج قانع میشه)
جرج:اسمه شما چیه خانم؟/-جسیکا
جرج:خوشبختم.
جسیکا:خوب
جرج:خوب به جمالتون/ جسیکا: منظورم اینه که اسمت چیه؟
جرج:فرد را میشناسید /جسیکا:نه! /جرج:خوب من جرجشونم!
جسیکا:اوکی.ببین جرج ما الان کلاس انشا داریم میخوای شرکت کنی توش؟/ جرج:اره من عاشق کلاس انشام!جون در وکنم براش.شما هم از کلاس انشا خوشتون میاد؟
جسی:اره خیلی /جرج:اصولا در سلسله مراتب روانشناسی
رونشناس ها در این مواقع میگن چه تفاهمی!
جسی:
جرج:شما چند وقته اینجا دانش اموزید؟
جسی:من؟من اینجا مربیم
جرج:Wow .ببخشید به جا نیاوردم
جسی:خواهش میکنم دفعه اخرت باشه ها!
جرج:

جسی:شوخی کردم حالا بیا بریم سر کلاس.
جرج:مگه من با شما شوخی دارم؟
جسی:بلههههههه؟/جرج:هیچی بریم؟/جسی:اره
در همین لحظه رومسا سر میرسه و میخواد که با کله بره تو شکم جرج.
ولی جسی مانع میشه و میگه چی شده؟رومسا:ببینم بچه پررو مگه تو نگفتی به جون بابابزرگم؟/جرج:چرا/رومسا:چرا و بلا من شونصد دوره
کلاس دفاع شخصی رفتم الان یه ابدولیوچیگی بهت میزنم حال کنی.
جرج:میشه بپرسم شما از چی اینقدر ناراحتید؟/رومسا:از اینکه الکی قسم جون بابابزرگتو خوردی و منو گول زدی/جرج:خوب اونو که راست گفتم اخه بابابزرگم عمرشو داده به مامان بزرگم!
دیگه در قید حیات نیست
رومسا و جسی:
جرج در دل:
رومسا که قدرت دل خوانی یا ذهن خوانی داشت به نیت جرج پی میبره
و میگه:پاشو پاشو خودتو لوس نکن یالا برو سر کلاست.
*****************************************
بچه ها ده بی سی چهل پنجاه شصت هفتاد...کردند و قرعه به نام لوئیس افتاد.هگر:بچه ها حمله!ناگهان در یک لحظه همه به صورت برره ای روی لوئیس میپرن.لوئیس هم دیگهه نزدیک بود که جان به جان افرین تسلیم کنه!که یه دفه همه به طرفه در چرخیدند و دیدند که:ولدمورت وارد کلاس شده.
بچه ها همگی:
جرج:نقابشو برمیداره و نیششو باز میکنه
ولی ناگهان استر سر میرسه و میگه چی شده؟/جرج: هیچی سلامتی.خوبید شما؟/استر:پس تو اون بچه تازه واردی اره؟الان بهت میگم
ههمینجا وسط حیاط فلکت میکنم تا درس عبرتی بشه برای مرگخواران و ایندگان.ولی در این لحظه جسی سر میرسه و مانع این عمل خشانت امیز میشه!
*********
جسی:خوب بچه ها این زنگ درس چی داریم؟
بچه ها:درس ریاضی داریم.
جسی:ددد نه دیگه خنگا مگه تو پست قبل نگفتم زنگ انشا داریم!
جسی:هگر کوچولو نوبته توئه پاشو بیا.
هگر به معصومه/معصومه پاشو برو/معصومه به لوئیس:رد کن بره!/
لوئیس به هدویگ:رد کن بره/هدویگ به جرج:رد کن بره./
جرج میاد که به بغلیش بگه رد کن بره که میبینه اون اخرین نفره و کسه دیگه ای نیست./جرج: خیلی نامردین
بچه ها:
جسی:جرجججج/جرج:بله؟/جسی:جرجججججججججججج/جرج:بله؟
جسی:اییییییییییی جرجججججججججججججججججججججج(جیغ)
جرج:بله /جسی:از عروسم 3 بار بیشتر نمیپرسن پاشو بیا دیگه!
جرج:نه ممنون وقت ندارم ایشالله در دفعات اتی!
جسی:اییییییییییییییییییییییییییییی(جیغ)
جرج :باشه باشه امدم ولی فقط به خاطر تو ها
جسی:
بچه ها دست و پای جرج را میگیرند و اونو پای تخته میبرند!
جرج:از مهمان نوازیتان ممنونم!راستی یه چیزی من که جلسه قبل نبودم پس نتیجتا نمیدونستم موضوع انشا چیه خاله جسی!نکنه میخواین بگین اینجا باید انشا را فی البداهه خواند!
خاله جسی رومسا و بچه ها همگی با هم:اوهمممممممممممم
جرج: /ولی ناگهان برق امیدی در چشمهای جرج زده میشود و جرج در یک اقدام متحیر العقول به سبک ملوان زبل دست در جیبهایش میکند و
یک نان سنگک در میاورد/دوباره دست در جیبهایش میکند و یک نان بربری در میاورد //دوباره دست در جیبهایش میکند و یک نان لواش در میاورد/دوباره دست در جیبهایش میکند و میبیند که دیگه چیزی در جیبهایش ندارد پس
نان سنگک را لای نون بربری و نون بربری را درمیان نان لواش میگذارد و
شروع میکند به خوردن یا اصطلاحا دوپینگ کردن.
جرج شروع میکند به صحبت:موضوع انشای من مساله ایست که به یکی از بزرگترین چالشها و مشکلات پدرپدرپدر جد های ما تاحالا تبدیل شده اونم اینکه:علم بهتر است یا ثروت؟
در مورد ثروت باید گفت که:واضح و مبرهن است بر همگان که به قول
جوونهای قدیم:پول چرک کف دسته پس این از این.
رومسا:احسنت
جسی:تبارک الله
جرج در دل و اما در مورد علم به قول بچه ها گفتنی:درس چیه کتاب چیه هندسه و کتاب چیه این چیچیه توش خالیه مال کیه ؟...
رومسا:بسههههههههههه
جسی:
استر:
بچه ها:


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۲:۴۹:۰۹
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۲:۵۴:۵۳
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۲:۵۵:۴۸
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۳:۰۰:۱۹


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۵
#72

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



جسی : wOW...نوشتین؟؟؟
معصومه که سراپای وجودش از شدت استرس و اضطراب میلرزید گفت:
_ خا...خاله ج..جسی!
جسی که داشت به سمت لوییس میرفت تا ببینه چه خبره سرش رو به سمت معصومه کرد و گفت:
_ جانم دلبندم؟ .... مشکلی هست خوشگلم؟؟
معصومه: ... مری تو بگو!
مری که داشت تند تند املاش رو پاک میکرد چون چند تا فرمول رو بالای کاغذ نوشته بود گفت:
_ چیه عثیثم؟ ... به مری بگو!
در همین حال معصومه میگه:
_ مری سرتو بیار جلو ، یه چیزی بگم بهت!

1 دقیقه بعد!
مری: الان؟؟؟
معصومه: چیکار کنم من کوچولوام خب دست خودم نیست!
لوییس و هدویگ:
مری آهی میکشه و میگه:
_ خانم اجازه ما بریم بیرون؟؟؟
جسی لبخندی زد و گفت:
_ باشه گلم فقط 1 دقیقه دیگه تحمل کن زنگ تفریح میخوره! معصومه:
جسی به سمت میزش رفت و گفت:
_ لاوگود پسرم ، بدو برگه های بچه ها رو جمع کن!.... 2 دقیقه ی دیگه زنگه!
لوییس که خون داشت مانند چشمه های خروشان آبشار ویکتوریا از چشمانه مهربانش جاری میشد تته پته کنان گفت:
_ خ... خاله ..مــ من؟؟
در همین حال هدویگ که میخواست قضیه رو ماست مالی کنه مثل فشنگ از جا پرید و عرض 7 ثانیه برگه ها رو جمع کرد و روی میز گذاشت!
*
لوییس توی دلش: واو مرسی داداشم ، ای وجودم!
هدویگ توی دلش: من هر کاری برات میکنم زندگیم ، نازم!

*
5 دقیقه بعد!===> کلاس نقاشی!

رومسا پرونده به دست همراه با جسی وارد کلاس میشه!
رومسا نگاهی سرشار از انتقاد به بچه ها میکنه و میگه:
_ همه به کارای شخصیتون رسیدین؟؟؟
بچه ها: آهین!
_ چقدر ملوس!
بچه ها : شما بیشتر!
جسی رو به رومسا میکنه و میگه:
_رومسا جون ، دیگه کاری ندارم عسلم!... مشکلی بود خبرت میکنم!... هر چند بچه های شیرینی که اینجا هستن هیچ وقت اذیت نمیکنن!
بچه ها :
جسی: خب عروسک های من مداد رنگی هاتون و کاغذ هاتونو در بیارین!... وقت کثیف کاریه
معصومه : آخ چون گچ بازی! ... خاله چی بکشم؟؟
جسی دستی به موهای ناز معصومه کشید و گفت:
_ هر چی دوست داری قشنگم!
_خونه بکشم با درخت؟؟؟
_ آره بکش!
_ خاله بیا ، خاله جسی میاری اینجا؟؟؟
جسی قدم زنان به سمت لوییس و هدویگ میره و میبینه که اونا روپوش سفید پوشیدن و آستیناشونو زدن بالا و کنان به تابلوی روبه روشون که طرحی از هواپیماست نگاه میکنن!
هدویگ : یه سوال فنی خاله!
_ بگو عزیز!
_ این هواپیماه چند موتوره است؟؟
جسی: احتمالا دو موتوره یکی اینوره یکی اونور که تو نمیبینی!
_منم بگم خاله؟؟
_ آره ناناز!
_ توی هواپیما چند نفر هستن؟؟
_ خیلی ان ، میخوای چیکار؟؟
لوییس : میخوام بکشمشون!... تازه ، میخوام یه بچه ه بکشم داره بیرون رو نگاه میکنه!
جسی: آفرین پسرای گلم بکشین زودتر !... بهتون یه جایزه میدم!

نیم ساعت بعد!
_ مری جان یه کم روی نورهای سفیدی که روی لبه هاست دقت کن!... بقیه ش خیلی خوبه!
_خاله واسه من خوب شده؟؟
جسی به سمت تابلو معصومه میره و یه خونه ی و درختای خوشگلش نگاه میکنه و میگه:
_wOW... واقعا عالی شده !... فقط یه پروانه واسه گلت بکش که تموم شه ، میزنم روی دیوار اتاق نقاشیتو!
معصومه:
لوییس و هدویگ نیز نقاشی های خود را کشیده بودند و لبخند زنان منتظر نظر جسی ، جسی:
_ لوییس جان خوب کشیدی فقط چرا فقط یه پنجره داره هواپیمات؟؟
لوییس: آخه بقیه پرده هاشونو کشیدن!
_اوه هدویگ این دیگه چیه؟؟؟
هدویگ : خاله این عکس انجمن هواخوانه انرژی هسته ای در بخش پرندگانه!... اینجوری باعث میشه پرندگان در مقابل سوخت هواپیمارا در امان بمونن این آرمشه!
جسی: اکسلنت دوستان !... خب دیگه کم کم برین دستاتونو بشورین ، الان دیگه زنگ میخوره! .... زنگ انشا میبینمتون!
بچه ها :

----------------------
ببخشید زیاد شد!... از اینکه مهد کودک باز کردم شرمنده!





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۵
#71

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
آنگاه که خشونت وارد امین آباد میشود

ملت دوباره : WOW
سه باره : WOW
رومسا : کوفت...
اونوقت رمسا روشو کرد به طرف خاله جسی و گفت:
- خوش اومدین جسی...
جسی: ممنون...شما جای بیل اومدین رمسا درسته؟
رومسا: بله عزیزم
جسی: کی اومدی قشنگم؟
رومسا: دو سه روزی میشه عروسکم
جسی: حالا کی میری نفسم؟
رومسا: به تو ربطی داره خوشگلم؟
جسی: دعوا داری گلم؟
ملت:

صبح روز بعد ساعت 5:59

رومسا از این تخت به اون تخت میرفت و بچه ها رو با ضربات چماق و زنجیر از خواب ناز بلند میکرد. لوییس ظاهرا قصد نداشت از خواب شیرینش دست بکشد، برای همین هم رومسا اول با چماق محکم زد تو سر لوییس و بهد زنجیر رو دور گردن او حلقه کرد. بعدش هم نمایشی برپا شد!!! چون رمسا زنجیر رو گرفته بود و همینطور لوییس رو میکشید. بعدش هم لوییس رو حلق آویز کرد...
رومسا:

ساعت 7 صبح، اولین کلاس، درس املاء

قبل از اینکه جسی به عنوان معلم ورد کلاس بشه، هدی، لوییس، مری و معصومه کلاس رو گذاشته بودن رو سرشون. گچ ها رو چپ و راست به سمت همدیگه پرت میکردن تا اینکه یکی از گچ ها توسط ضربه قدرتمند مری به چشم چپ لوییس اصابت کرد. لوییس فریادی از درد کشید و دستانش رو گذاشت رو چشمش. کم کم خون از لای دستان لوییس بیرون زد و چند ثانیه بعد خون سر تا پای اونو گرفت.
مری، معصومه و هدی:
جسی وارد کلاس شد و هر چهار نفر سر جاشون نشستن(لوییس یه سطل گرفت زیر چشمش ).
جسی: کاغذ قلم هاتون رو رو کنین خوشگلام...میخوام املا بگم
بچه ها خیلی سنگین و رنگین بند و بساطشون رو درآوردن و خودشونو برای املا آماده کردن. لوییس هم یه قلم پر بیرون کشید و نوکشو زد تو سطل خون
هدی: ما اوماده ایم.
جسی: K ...بنویسین....WOW
ملت:
جسی: ...WOW
ملت:
جسی: پس چرا نمینویسین؟!
مری: چی رو؟
جسی: WOW رو...
ملت:
لوییس: ...نمیخوام...سخته
جسی: خفه شو
همه شروع کردن به نوشتن که روی هم رفته یه ربع طول کشید. چشم سالم لوییس هم تا آخرین لحظه به کاغذ هدی بود...
راوی داستان:
....


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.