هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵
#49

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
شترق...
ارنی کله پا شده به دیوار برخورد کرده بود و هنوز از حمله ی بیناموسی (!) دانگ شوکه بود.
ارنی در حالی که سرش را میخاروند بلند شد و چوبش رو به طرف ماندانگاس گرفت...
ناگهان به رگ غیرت ماندانگاس برخورد که چرا همچین کسی به روش چوب میکشه ...
ماندانگاس : رو من چوب نکش جوجه !
و یک کروشیو نثار ارنی جون کرد.
وااااااای - وییییییی - وووووووو - اه ه ه ه ه ه ه ه ه
صدای زجه و فریاد ارنی که ناشی از برخورد طلسم به بدنش بود تمام تالار رو در برگرفت
ماندانگاس متحیر از این صحنه خطاب به دیگر بچه ها گفت: زکی ضعیفه با کروشیو جون داد همه ی شما اینقدر ضعیفه هستین؟
ملت خواستن جواب بدن که بورگین پیش دستی کرد و گفت : ماندی جون ، من و تو تو اسلی بودیم درد کروشیو برامون عادت شده ولی اینا ماشالا یک "لوموس" بهشون بخوره عندالله رو شدن
ارنی که از شدت درد به خود میپیچید گفت : شنیدین ملت ؟ شنیدین بورگین و ماندانگاس چی گفتن ؟ اونا به شما گفتن ضعیفه
ملت خطاب به دو عضو اسلایترینی سابق : که اینطور!
دانگ و بوری ( مخفف بورگین ، از این به بعد به من بگین بوری ) :
و خیلی آهسته به عقب قدم بر میداشتند و هر قدمی که عقب بر میداشتن ، یک قدم هم اعضای هافل جلو میومدن!
بوری به اعضا نگاه کرد که هر لحظه با آنها نزدیک می شدن و سپس گفت : برین گمشین بیناموس ها
لودو چوبش رو بالا برد و با اینکارش ماندانگاس و بوریبلافاصله پا به فرار گذاشتند که ناگهان...
خفه شین ببینم!
در آستانه در تالار پروفسور اسپراوت ایستاده بود و شکمش به اریکا که دقیقاً چهل و هفت متر از او دور بود میرسید
_ مگه نگفتم ساکت باشین تا من بتونم کپه مرگم رو بزارم ای چموش ها
اریکا که سعی میکرد شکم اسپراوت رو از جلوی صورتش کنار بزنه (!) خطاب به پروفسور خشمگین گفت : تقصیر ما نیست ، ما یک عضو تازه وارد داریم که خیلی پررو هستش.
اسپراوت که انگار با شنیدن این جمله متعجب شده باشه گفت : یک عضو تازه وارد؟
لودو سرش را به نشانه ی تصدیق تکان داد به ماندانگاس که از ترس به دیوار چسبیده بود اشاره کرد..
ناگهان پروفسور با دیدن ماندانگاس لب و لوچه اش آویزون شد

و ماندانگاس هم تازه متوجه نگاه خیره پروفسور شد و
- - - - - - - - - - - - - - - - -

1.ببخشید اگه ارزشی شد
2.در ضمن دعوا دیگه داشت خز می شد گفتم موضوع رو عوض کنم
3.نفر بعدی خواهشاً در مورد روابط ماندانگاس با پروفسور که خیلی سریع باهم دوست میشن بپسته تا بعد ببینیم چی میشه
با تشکر



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵
#48

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
به نام خدا
این هم اولین پست رول من در هافل .
-----------------------------------

دنیس که خشم در چهره اش موج میزند : اما نفهمیدی الان چی شد ... این ارنی ...

ارنی رو به اما : اما دیدی ، دیدی چی گفت ... بهت گفت نفهم ... وای !

اما که متوجه تفرقه اندازی صورت گرفته توسط ارنی نمی شود و عصبانیت تمام وجودش را گرفته چوبدستی اش را در می آورد و به سمت دنیس میگیرد و می گوید : دنیس با زندگی خداحافظی کن ...

دنیس نیز برای دفاع چوبدستی را از قلاف خارج میکند و به سمت اما میگیرد : اما نمی خوای ببینی چه اتفاقی افتاده ... این رانی بازم داره تفرقه ...

قبل از اینکه دنیس حرفش را تمام کند ارنی رو به اما می گوید : اما دیدی ، همش توهین میکنه بهت گفت کوری ... نمی بینی ... نوچ نوچ

اریکا که کاملا فهمیده قضیه از چه قرار با یک شیرجه به روی ارنی می پرد و گردن او را فشار میدهد تا بشریت را از شر این حادثه طبیعی نجات دهد ..

در همین هین در باز می شود و مردی با بارونی وارد می شود ، همه نگاه ها مجذوب او می شود ، او کیست ؟ ... چگونه به تالار خصوصی هافل وارد شده است ؟ ... لودو چند قدم جلو میرود و رو به تازه وارد می گوید ، ای سیاهی کیستی ؟

شخص بی گانه می گوید : منم .. منم مادرتون ... نه ببخشید ... منم ماندانگاس فلچر ...

اریکا گردن ارنی را ول میکند و به سمت تازه وارد میرود : مطمئنی درست اومدی ؟

ارنی از توی تابوت : باب این دانگ خودمونه ... تازه از حبس در اومده ... درست اومده ..

اریکا و بقیه که یادشون میفته قرار بود همدیگر را کرک و پر کنند دوباره مشقول کار خود می شوند .

ماندی رو به لودو که از بقیه خونسرد تر ایستاده : چه اتفاقی افتاده ؟

در همین هین که لودو ماجرا را تعریف میکرد ، چند ورد بین دنیس و اما رد و بدل شد و ارنی چند بار به درگاه حق رفت و مجددا زنده شد .

ارنی که متوجه میشود لودو از کلمه فتنه در نهایت ماجرا برای او استفاده کرده می گوید : دانگ این لودو دروغ میگه فکر کرده تو نفهمی ...

اما ، دنیس ، اریکا و بقیه یکدفعه با هم میگویند : هیییی... گفت تو نفهمی ..

ماندی : به من میگی نفهم ... بوق ... بوقی ...

ارنی :

---------------------------

درس اخلاقی : چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی
ببخشید اگر بد شد . طبق خواسته ارنی داستان به دعوای خودم و اون کشوندم .


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۱۳:۲۸:۵۳


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵
#47

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
همه دور مبل ها نشسته بودند ، ادوارد كه بي اراده بلند شده بود به سمت اريكا رفت ، همه قند دلشون آب شده بود كه بفهمن آيا جنگي ديگر در ميان است يا خير .
اريكا كه ادوارد را در نزديكي خود ميديد و نزديك شدن او را هر لحظه ع بهتر احساس ميكرد نيز بلند شد و با ابروهاي كشيده درست به چشمان ادوارد چشم دوخت .
ارني كه از ديدن اين اوضاع لت ميبرد و به دنبال راه انداختن دعوايي ديگر بود ، با صداي بلند كه كل افراد ميتوانستند آن را بشنوند گفت : اي بابا ، اريكا تو ولش كن !!
ادوارد به محض حرف ارني سرش را به سمت وي برگرداند و با نگاهي اخم آلود به اريكا گفت : من قصد آشتي ندارم ، فقط ميخوام بگم كه همه آتيشا از زير سر ارني بلند ميشه !
اريكا با كمال تعجب سرش را به نشانه مثبت تكان داد و گفت : موافقم ، منم از اين سوسولا خوشم نمياد .
همه ي تالار دور ارني جمع شده بودند و با نگاهاي خشمناك او را از زير نظر ميگذراندند ، هر لحظه دايره محاصره ارني تنگ تر ميشد و رنگ او نيز سرخ تر از لحظه قبل .
ارني كه هر لحظه رنگش قرمز تر ميشد با حالتي تسلايي گفت : شما كه ميخواين منو بكشين ، بذارين آخرين آرزوم بر آورده بشه .
ملت كه در حال اشك ريختن بودند با شنيدن حرفهاي او سر خود را به علامت مثبت تكون دادند . چند لحظه اي فقط صداي گريه هاي بچه ها از تالار هافل شنيده ميشد تا اينكه لودو گفت : بله ، درسته بذارين آخرين آرزوشو بگه ...
ارني كه نيشش تا بناگوش باز بود گفت : يه دعوايي بكنيد كه من هم به آرزوي قلبيم برسم !!
همه در حال گريه بودند كه با شنيدن اين حرف از سوي ارني ، خشمگين تر شدند و مجازات او را از بزرگترهاي هافل خواستار شدند ... لودو و اريكا كه جزو بزرگترين افراد گروه بودند نظرشان را گفتند كه باعث تعجب سايرين شد ..
ماتيلدا با ابروهايي كشيده و قيافه اي همچون عجوزه هاي كوچه ي دياگون گفت : يعني چي كه مثله گلابي بخوريمش ؟
لودو پس از چند دقيقه تمام كارهايي كه بايد انجام ميشد را براي ماتيلدا شرح داد ...
چند دقيقه بعد -- بعد از مجازات
اِما : خب ديگه خورديمش ، فقط ميمونه تشييع جنازه !
دنيس با بوقي كه در دست داشت گفت : باز جك گفتي اِما !! آخه گلابي رو ديدي تا حالا تشييع جنازه بكنن ؟
ارني كله اش را از درون تابوت بيرون كشيد و گفت : اي واي ، ديدي چي بهت گفت اِما ؟ بدتر از اين من تا حالا فحش نشنيدم !!
اِما در عرض سه سوت گاردي گرفت و در حالي كه حركات مشنگي را انجام ميداد ، با انگشتانش دنيس را به مبارزه فرا خواند ....


@@@@@@@
شرمنده كه بد شد ، اِما جان پست شماره 22 خيلي جالب بود ، تو كه به اين خوبي ميتوني طنز بنويسي چرا پس ميگي نمي تونم ؟؟
ملت من ديدم ديگه دعواي اريكا و ادي داره خز ميشه ، دعواي اِما و دنيس رو كشوندم وسط ...
توجه *** دعواي بعدي توسط من رزور شد ، هر كي خواست دعوا رو به طرف من بكشونه ، لطفا ترتيب جنگ من و دانگ رو بده !!!
مرسي
باي




ارني جان اين پستت نسبت به پستت توي داستان اشتراكي خيلي خيلي بهتر بود . فقط يه ايراد كلي داشت و اونم اينكه موضوع رو خيلي سريع عوض كرده بودي ، خيلي سريع پيش برده بودي و يه جورايي تكراري بود . مي تونستي حالا كه موضوع رو تغيير دادي ديگه اون رو از دعوا و كشمكش خارجش كني و يا حداقل توصيفاتت رو بيشتر ميكردي و به پستت بيشتر مي پرداختي .

يه سري ايرادهاي خيلي جزئي هم بود كه چندان به چشم نمي اومد . به خاطر همين ازش صرفنظر كردم .

در كل بازم مي گم كه بيشتر تلاشت رو بكن . موفق باشي عزيز.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۲۱:۵۹:۲۹

پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
#46

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
ادوارد با حالتي خفنز اومد سمت اريكا . بعد هر دوشون فيگور گرفتن تا دوباره نبرد رو آغاز كنن. همين كه ادوارد اومد از اون صداهاي عجيب غريب از خودش در بياره ، يه دفعه در تالار محكم باز شد و خورد به ديوار. شدت ضربه ي وارده به اندازه ي بود كه لولاهاي در و پيچ و مهره هاش پرت شد به اطراف و يكيش محكم خورد توي سر درك .

حالا كي پشت در بود ؟ اسپي ، خروس بي محل بود .

پروفسور اسپراوت در حاليكه به رنگ بنفش افغاني ( !) در اومده بود ، گرومپ گرومپ اومد به سمت ادوارد و با يه جيغ بنفش تر فرياد زد : كي به تو اجازه داده توي تالار عمومي اين كارا رو بكني ؟ كي به تو اجازه داده دست روي اريكا بلند كني ؟

ادوارد اومد حرف بزنه اما تا دهنش رو باز كرد يه دفعه منصرف شد و دوباره بستش . انگار اين بار عقلش بهش اخطار داد كه اسپي فوق العاده خطرناك شده .

هنوز ادوارد از شوك اون جيغ و داد اسپي در نيومده بود كه اين بار اسپي برگشت سمت اريكا و با صدايي كر كننده در فاصله ي پنج سانتي گوش اريكا هوار كشيد : باريكلا ! از تو يكي توقع نداشتم اريكا خانوم ! آخه تو چرا بايد با اين در بيفتي ؟ مگه اينا هويجن كه اينجا واستادن ؟
و به بقيه ي پسرا اشاره كرد .
ملت پسرونه :

اسپي : اين بار واقعا حقتونه كه تنبيه بشين . امشب هر دوتون بايد توي تالار عمومي و روي اين كاناپه ها بخوابين و حق ورود به خوابگاه رو ندارين . فهميدين ؟ اگه بفهمم كسي اينا رو توي خوابگاه راه داده ، اونوقت تا آخر ترم مجبوره كه توي تالار عمومي بخوابه . اوكي ؟

برو بچز : اوكي !

* نيمه شب . خوابگاه مختلط هافلپاف *

توي خوابگاه جنگ و دعوايي بود . لودو محكم دنيس رو بغل كرده بود و داشت تلاش مي كرد كه اونو آروم كنه . اما دنيس انگار كه فنر تو تنش باشه ، يه سره مي پريد اينور اونور و تقلا مي كرد خودشو آزاد كنه و بپره بيرون از خوابگاه .
دنيس : من بايد برم بميرم كه اسپي اريكا رو اينطوري مجازات كرده .
لودو : بابا خودتو كنترل كن . نه اريكا بچه ست نه ادوارد . فكر كنم انقدر بفهمن كه حداقل ادوارد اونجا با اون جوجه دعوا نكنه .
دنيس : هوووووووووو به اريكا ميگي جوجه ؟ بزنم لهت كنم ؟
لودو : اي بابا ! اون وقتا كه بچه بوديم .و با هم همسايه بوديم من هميشه به اريكا ميگفتم جوجه .

دنيس : تو بيجا ميكني كه با اريكا گرم ميگيري . تو ...
اِما : هيسسسسسسس ... بچه ها بياين اينجا رو ببينين .
و با انگشت به سمت در كه چند سانت باز بود اشاره كرد .

ملت هره كش شدن سمت در و :
اريكا و ادوارد به اندازه ي ابسيلون با هم فاصله داشتن !


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵
#45

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
ماتیلدا هم که طبق معمول اومد خیر سرش(با اون صداش که معلوم بود دوباره تراشیدتش) شروع کرد:
خوب در یک طرف اریکا و در طرف دیگه ادوارد!حالا اریکا داره به ادوارد نزدیک میشه.... وای خدا جون عجب بازی میشه حالا داره بهش نزدیکتر میشه
ملت:
ماتیلدا:
_ وای ادوارد اریکا رو زد زمین!خدایا اریکا رو نجات بده!حالا واسه چی با این داره میجنگه؟!
لودو تو اون هیری ویری گفت:
_ تو فضولی نکن تو گذارشتو بکن!
ماتیلدا از اون چشم غره های معروفش به لودو رفت و به ادامه ی گذارش پرداخت
_خوب از اون جایی که اریکا بلند شده و داره با ادوارد ادامه میده.....وای خدایا اریکا ادوارد روزد زمین!
ملت دخترونه:
دنیس که مثل چی داشت دست میزد ییهو دست زدنش رو متوقف کرد چون اریکا با سر خورد زمین و بازی متوقف شد.
دنیس:
ماتیلدا داد کشید:بازی متوقفه!!!
همه ی ملت شروع کردن حرف زدن و ادوارد هم رفت نشست رو یکی از مبل های راحتی و دخترا هم که منتظرن.... رفتن دورش جمع شدن
دنیس ییهو پرید روی بدن نیمه جون اریکا:
-اریکا........اریکا بلند شو!عزززززززززززیییییییییییززززززززززززمممممممممممم
اریکا که معلوم بود خودشو زده به کوچه ی علی چپ دوباره این غش کرده ها همین طوری رو زمین موند!
بورگین گفت:
_باز باید بریم تو کار تنفس مصنوعی!
ماتیلدا:وای نه!تو باز شروع کردی؟!
بورگین گفت:
تو دیگه حرف نزن بابا حال نداریم!
لودو گفت:دنیس میکنی کارو یا ملت برن بیرون!
ملت:
ماتیلدا دوباره با اون صداش گفت:همگی بیرون!!!
ملتم که اصن انگار نه انگار!
ماتیلدا با یه حالتی دیگه گفت:به من چه نرین بیرون همین جا بمونید!
منوسننه!!!
لودو:دنیس باید جلو ملت تنفس مصنوعی بدی
دنیس:عمرا"همه برید بیرون من بدم تنفس مصنوعی رو!
ماتیلدا:آه...بفرما حالا برید بیرون!
ملت با بی میلی رفن بیرون!


:bigkiss:



یه دقیقه بعد اریکا خیلی سرحال میاد بیرون و میگه:
-ادوارد کوش کارشششششششش دارم!!!
ادوارد که هنوز روی صندلی بود و داشت واسه دخترا افه میومد ییهو از جاش پاشد و رفت رو به رو اریکا





و مسابقه همچنان با گذارش گری ماتیلدا ادامه دارد......



ببخشید اگر خیلی بد شد!!!!اگر خیلی مزخرفه پاکش کنید!!!



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#44

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
ديروقت بود و اريکا هنوز حرکات رزمی مشنگی رو تمرين مي­کرد... وضعش در يک کلمه، افتضاح بود. هنگام انجام فنون عالی کار مي­کرد اما آخر کار يا روی پاهاش ليز مي­خورد و کار رو خراب مي­کرد يا به راستی انگشت شستش فرو مي­رفت تو چشم خودش.
همه از اريکا قطع اميد کردن و بعد از خوندن يه حمد و قل هو الله برای اون، به خوابگاه رفتند که بخوابن. فقط دنيس و ناظر حرکات اريکا، يعنی بورگين توی تالار مونده بودن. اريکا برای هفدهمين بار از زمين بلند شد و با ذوق و شوق از دنيس پرسيد:
- خوبه؟
دنيس خنده­ی دروغينی کرد و با دستپاچگی جواب داد:
- عاليه عزيزم! همينجور ادامه بده.
سپس با حالتی بسيار درمانده و نگران رو به بورگين کرد و گفت:
- به نظرت زنده مي­مونه؟
بورگين که رو صندليش پايين رفته بود و داشت چرت مي­زد با بی­حوصلگی دستشو بالا آورد و انگشتش رو با حالت معنی داری از يک طرف گردن به طرف ديگه­ش کشيد و گفت:
- کارش تمومه... پخ­پخ.
دنيس لبش رو گزيد، از جاش بلند شد و برای اينکه اريکا بيشتر از اين خودشو لت و پار نکنه گفت:
- خوبه اريکا. ديگه بيا بريم بخوابيم.
اون شب خواب به چشمای دنيس نيومد. از يه طرف قيافه­ی معصوم اريکا رو مي­ديد که خيلی آروم، مثل يه فرشته به خواب عميقی فرو رفته بود و از طرف ديگه چهره­ی ادوارد رو... نمي­دونست نور مهتاب باعث شده بود قيافه­ی ادوارد اونجوری به نظر بياد يا واقعاً انقدر وحشتناک شده بود.
بالاخره شب به پايان رسيد و خورشيد با تاباندن انوار درخشانش صبح رو به ارمغان آورد، البته صبحی نه چندان دلنشين.
همه بعد از خوردن صبحانه در تالار تجمع کرده بودند و اين در حالی بود که ادوارد هنوز بيدار هم نشده بود. اريکا نگران به نظر نمي­رسيد و فقط سعی مي­کرد نکاتي که بورگين بهش گوشزد مي­کرد رو به خاطر بسپره. اما دنيس که فقط مي­خواست او را زنده نگه داره گفت:
- فقط هر کاری ادوارد کرد تو هم انجام بده... البته خيلی بهتر بود اگه بي­خيال ميشدين، حالا مهم نيست که ادوارد يه کم محبوبه!
ملت: دنيس!
دنيس:
بالاخره ادوارد از پله­هاي خوابگاه پايين اومد و درک که مأمور شده بود از اون بخواد با اريکا مسابقه بده، در حالی که از فرق سر تا شست پاهاش مي­لرزيد به طرف ادوارد رفت.
- ادوارد جون، من خيلی دوست دارما! چاکرتم هستم... اما... اما... اريکا مي­خواد دوباره با تو مسابقه بده و...
آب گلوشو قورت داد و خيلی سريع ادامه داد:
- ... و پوزتو به خاک بماله!
درک دوتا پا داشت، چهارتا ديگه قرض کرد و رفت پشت لودو قايم شد.
ادوارد حالتی بی­اعتنا به خودش گرفت و گفت:
- فکر نکنم زياد وقتمو بگيره... من حاضرم.
اريکا و ادوارد رو به روی هم قرار گرفتن، ادوارد پيرهنشو در آورد و با چند تا فيگور عضلاتشو به نمايش گذاشت. دخترا اول ، بعد و بعدش هم يکي­يکي غش کردند. لودو به اِما نگاه کرد که محو ادوارد شده بود و خيلی سريع گفت:
- اِ... اون گنجشکه رو!
- کو ( ) ؟
- اوناهاش... ببين ( ) !
اريکا به ياد حرف دنيس افتاد که گفت هر کاری ادوارد ميکنه تو هم بکن و دستش به طرف دکمه­هاي بلوزش رفت. اين دفعه پسرا چشماشون گشاد شد و اما قبل از اينکه به آرزوشون برسن دنيس پريد وسط و به اريکا گفت:
- چيکار ميکنی؟! ... دکمه­تو ببند!
اريکا دکمه­هاي لباسش رو بست و مسابقه رسماً شروع شد...


سلام اما جان!

پست خيلي قشنگي بود!
فضا سازي خوب... طرح مناسب... پرداخت زيبا... و...

نوشتت محاسن زيادي داره. توصيفاتت عالي هستند!
از شكلك ها هم خيلي خوب استفاده كرده بودي...
نيمه اول پستت كمي عاطفي بود و آدم رو در جو داستان ميبرد، نيمه دوم هم بيشتر آدم رو ميخندوند! اگر بتوني اين دوتا رو با هم تركيب كني، خيلي عالي ميشه...

حالا از تعريف و تمجيد كه بگذريم، بايد يه مطلبي رو بگم... و اون اين كه بهتره اين قدرت نويسندگيت رو در سايت به رخ بكشي. به نظر من خيلي خوبه كه بيرون هم پست بزني... يكي دو تا كه بزني... راه ميفتي! در هر حال اين يه پيشنهاد بود!

در ضمن اون قسمت آخرپستت خيلي باحال بود! مُردم از خنده!!!

همينطور پيش برو!
موفق باشي
لودو؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۱:۴۸:۳۵
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۲:۵۰:۴۰


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#43

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
شب هنگام ،تالار عمومی هافل!
آتش در شومینه ترق و ترق میکرد و میسوخت و تمام اعضای هافل در روی مبل هایشان کز کرده بودند.
در حالی که همه ی اعضای هافل اشتراکی به صورت دو نفری یا سه نفری روی مب ها مینشستند ! روی مبل اوریک هیچ کس نمینشست به جز خودش...
اوریک چشم غره ای به اعضا میره و به طرف دنیس نعره میزنه : برو بگو اسپراوت بیاد کارش دارم ضعیفه
دنیس:
و به طرف اتاق خصوصی پروفسور اسپراوت از همه جا بیخبر رفت.
بعد از چند دقیقه دنیس که انگار خنده را در درونش کنترل میکرد همراه با پرفسور وارد تالار شدند.
پروفسور به طرف اوریک رفت و گفت : یک دفعه دیگه صدات رو بلند تو تالار من بلند کنی خودت میدونی خودت!
لودو با شندن این حرف خواست به پروفسور بگه که تالار ماله همست ولی بورگین یکی خوابوند رو دهنش و ساکت شد!
اوریک: خفه کار کن ، شکم گنده ی نره ماهی خیار دریایی میخوام بگم که در راستای بی ناموسی بیش از حد اعضای هافل، لازم میبینم چند تا مبل سفارش بدی بندازی تنگ این تالار ، با این کار از آلودگی هوا مبنی بر فشار به معده اعضا هم کم میشه
پروفسور که از اینجور حرف زدن اوریک متعجب بود ، حیران برگشت و به طرف اتاقش حرکت کرد...
بعد از چند دقیقه
اوریک در حالی که خمیازه ای میکشید گفت: میخوابیم!
و به طرف خوابگاه مختلط تالار حرکت کرد .
بعد از اینکه چند دقیقه گذشت و اوریک به خوابگاه رفت تا بخوابد ، بچه ها شادی کنان از اینکه اوریک رفته به جنب و جوش پرداختند...
دنیس رو اریکا گفت:خوب حالا وقتشه ، اریکا ، بیا باید یاد بگیری و وقت زیادی هم نداری ، اگه شانس بیاری فقط دستت میشکنه!
اریکا در حالی که عرق از پیشونی اش سرازیر میشد بدون هیچ حرفی به کتابی که دنیس روی میز گذاشته بود نگاه کرد...
ارنی: به نظر من بهتره یک تاپیک به اسم " فنون رزمی مشنگی " بزنیم!
لودو:
بوریگن: بچه ها ، من استاد اوریک تو بادی بیلدینگ بودم ، این ( اریکا ) اگه بخواد یک دمبل دویست گرمی بزنه که میمیره!
اریکا:
دنیس : خوب بچه ها،مسخره بازی بسه ، بیا اریکا!
و صفحه ای را که از قبل انتخاب کرده بود باز کرد...
روی تیتر کتاب نوشته بود " دوپینگ "
و دنیس ادامه داد: درسته که باید فنون رو هم یاد بگیری ولی نمیتونی تو سه چهار ساعت خودت رو به قدرت بدنی اوریک برسونی!
و یک سرنگ رو هم در آورد که توش ماده ای آبی رنگ قرار داشت...
اریکا: آقا اصلا اینکار ها به ما نیو مده... من نمیتونم،من از آمپول میترسم!
ملت:
ورونیکا در حالی که به طرف اریکا میرفت گفت: هیسسس ، اوریک بیدار میشه. اگه نمیخوای که لودو خودشو واسه دخترا لوس نکنه باید حتما باهاش دوئل کنی...
پس اریکا قبول کرد!
دنیس با هزار بدبختی وافسون بالاخره توانست اریکا رو یکجا نگه داره و بعد آمپول رو به بورگین داد! و دستش رو جلوی دهن اریکا گرفت!
اریکا که نفسش از درد بند اومده بود نمیتونست داد بزنه چون دست دنیس جلوی دهنش بود...
بعد از چند دقیقه بالاخره اریکا از دست طلسم ها راحت شد و وقتی ازبند در اومد احساس کرد که دو برابر قوی شده است...
و بعد زیر نظر همه ی اعضا مشغول تمرین حرکات رزمی شد و لی نمیدانست که اوریک که در طبقه بالا بود ، تمام حرکاتش را زیر نظر داره!

____________

متاسفم که ارزشی شد!


پست خوبي و خنده داري بود!

زياد صحبت نميكنم! نكات لازم رو در نقد هاي قبليت گفتم. (در ضمن شب هم هست و خوابم مياد و حوصله هم ندارم! )

فقط بايد بگم كه نسبت به پست قبليت در همين تاپيك بهتر بود! اميدوارم سير صعودي رو طي كني!

در ضمن يه مطلب رو لازم ديدم حتمآ ذكر كنم و اون هم اين كه قسمت آخر پستت به چند دليل اضافه بود: (منظور بعد از اين كه گفتي * روي جلد كتاب نوشته شده بود "دوپينگ" * هست!) يعني بهتر بود اين رو ميگفتي و پست رو تموم ميكردي.
يكي اين كه زياد جالب ننوشته بودي اون قسمت پستت رو!
دوم اين كه طولاني كرد پستت رو!
سوم و مهمتر از همه اين كه ميتونست يك ايده ي خيلي خوب براي نفر بعدي باشه...!!!

موفق باشي
لودو؛

------------
راستي يه جا اون آخرا به جاي ادوارد نوشتي لودو!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۶:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۳:۱۰:۳۹
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۳:۱۷:۴۵


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#42

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
و اینک وقت انتقام است....
یه مدت بود به این تاپیک سر نزده بودم گویا اومدین ما رو ضایع کردین بترسید که خشم ادوارد الان گریبانتونو میگیره(چکش))

اومدم بوقی بزنم و ابروی از دست رفته رو برگردونم..
_____________________________________________
دنیس با سرعت به طرف خوابگاه میدوه و چمدونشو میکشه بیرون و پس کنکاش فراوان بین جوراب و شورت و زیر پوش و بیهوش کردن عده ای از عطر جواباش بلاخره موفق به پیدا کردن کتاب میشه که کتابی که درشت روش نوشته اموزش حرکات مشنگینوشته بروسلی....

دنیس:و اینک باید تمرناتو به صورت سخت و فشرده شروع کنیم که تا عصر بیشتر وقت نداریم...

_بهتره از فصل ضربه فنی با لانچیکو اموزشو شروع کنیم اریکا بدو لباساتو بپوشو بیا...

1 ساعت قبل از مبارزه..

تمام بروبچز تالار با تخمه جم شدن و منتظرن که اریکا شروع به هنرنمایی قبل از مبارزه کنه اوریک هم خونه یکی از دوست دختراش ناهار مهمون بود و هنوز هم بنگشته بود....

اریکا:شروع به در اوردن صدای گاو و گوسفند..سگ و گربه میکنه(معمولا قبل از مبارزات یه همچین صداهایی در میارن) و با لانچیکو یی که در دست داره شروع میکنه شکستن انواع اقسام وسایل و کور کردن حضار....

لودو:بابا بسه..فهمیدیم حرفه ای شدی..اخ دیگه چشم برامون نموند...

5 دقیقه قبل از مسابقه

همه پشت اریکا جمع شدن و منتظر ورود اوریک هستن اوریک ..
در با صدای تالاپی باز میشه و اوریک که رو صورتش پر از جای ماتیک و لبه وارد میشه(ناناموسی شدید)..

در همین لحظه انواع و اقسام شیپورهای ورزشی درش دمیده میشه و بروبچز با شعار اریکا شیره اوریک بوقه از اریکا حمایت میکنن..
البته بعد از هنر نمایی اریکا چشم و چار درست حسابی برا کسی نمونده...

اریک یه قدم به جلو ور میداره:برای مرگ اماده ای بوقی
اوریک پوزخندی میزنه و جلو تر میاد

اریکا شروع میکنه به در اوردن صداهای مختلف لانچیکو رو به هوا می بره تا کله اوریکو داغون کنه نفس بچه ها رد سینه حبس میشه و همه منتظر نابودی اوریکن اما ناگهان دست خپل اوریک لانچیکو را به یه حرکت از دست اریکا در میاره و بعد..

قورتـــــــــــــــــــــــــــــــــــا............

و این صدای قورت دادن لانچیکو توسط اوریک بود اوریک برای کامل کردن حرکتش گلدون کنار دستشو بر میداره و ابشو هورت سر میکشه و بعد با یه اروغ فاض رو نورانی میکنه..
بروبچر هافل:

ارنی:اوریک جون ببخشید شیش ماه پیش بهت گفتم بو گند میدی..

اوریک:بعدا
اریکا:

و در همین لحظه به طرف اریکا حمله ور میشه...



سلام ادي جون...

خوب... ميريم سر نقد!

اول يه سري اشكالات پستت رو گوشزد ميكنم (چون ميدونم كه خودتم ميدوني )
يكي از اشكالهاي پست تو، اينه كه غلط هاي تايپيش خيلي زياده! اگر يه بار ديگه پستت رو بخوني متوجه ميشي كه علاوه بر غلطهاي تايپي، كلمات اضافي هم كم نداره پستت!
ديگه، جمله بندي هاي نادرست در بعضي موارد!
(اين دو مورد با چند بار خوندن پست راحت رفع ميشد!)

و مهمتر از همه! عدم استفاده از علائم نگارشي!!!
يعني در كل پست تو من يه ( ، يا ! يا ؟ يا ؛ يا حتي . ) نديدم!!! من نقطه نديدم در پست تو!
بابا يكم به اين بندگان خدا هم فاض بده و اونا رو هم در پستت سهيم كن!
حتمآ فراموش نكن كه علائم نگارشي خيلي خيلي مهم هستند و تاثير زيادي بر خواننده در هنگام خوندن پست تو داره!


اما محاسن؛
پاراگراف بندي خوب!
استفاده بهينه و درست از شكلك ها!

طنز بسيار جالب! (مثل هميشه!)
ايده ي خيلي خوبي داشت پستت!

و...

در كل ادوارد جان پست قشنگي بود! لذت برديم. بيشتر بيا اينورا...


لودو؛


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۶:۴۲:۴۱
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۳:۱۰:۵۲

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#41

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
اریکا لحظه ای متعجبانه به چهره ی خنده دار اوریک نگاه و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. حالا همه ی اعضای هافلپاف که به نوعی از این وضعیت اوریک ترسیده بودن به طرف اریکا رفتن و سعی کردن تا همون جا ساکتش کنن. اریکا نیز در زیر هجوم اون ها دست و پا می زد.
اوریک : من رو مسخره می کنی !!!؟
بعد از اون نانچیکوش رو در آورد و به حرکات مشنگی پرداخت. اریکا با دیدن اون صحنه از خنده دست برداشت و این جوری شد : کی؟! ... من؟!
بعد از اون اوریک لبخند تسمخر آمیزی زد و با هیکل ورزشکاریش به طرف بیرون از تالار به راه افتاد. وقتی در را باز کرد ناگهان چند دختر از گروه های دیگه به طرفش هجوم آوردن. هر کدوم روی سر همدیگه آویزون شدن.
یکی از دختر ها از گریف : اوریک جون شماره می دی؟!
اوریک : یادداشت کن !
حالا همه ی دخترا با سرعت قلم و کاغذ رو از کیف هاشون در میارن و منتظر شماره دادن اوریک میمونن. اون هم سرش رو به نشانه ی غرور بالا می گیره و با لحنی بی اعتنا می گه : 09122222 بقیه ش رو بدو 6600 پس و پیش !
یکی از دخترای اسلی : این چرا شماره هاش زیاده !؟!
اوریک : مال من رو اختصاصی درست کردن !
تو همون لحظه در رو تالار رو با صدای بلندی می کوبه. در فضای تالار سکوتی عجیب حکمفرما می شه. در این میان ورونیکا که دستش رو زیر چانه ش قرار داده بود، با ناراحتی سرش رو بالا میاره و می گه : ببینین چطور داره دخترا رو سر کار می زاره... !
اریکا که اشکی ناخودآگاه از گونه ش جاری شده بود، حرف ورونیکا رو تاٌیید می کنه و می گه : کاش باهاش این جوری نمی کردم... ولی حالا... حالا چه جوری با اوریک مبارزه کنم؟!
اِما از اون سوی تالار با صدای بلند از اریکا می پرسه : اشکالی نداره... می تونیم یه کاریش بکنیم. حالا تو از دوئل مشنگی چیزی می دونی؟! ... مثلاً اگه روبروی اوریک قرار بگیری چه جوری از خودت دفاع می کنی؟!
اریکا : اااا... خب... می تونیم جیغ بزنم... موهاشو بکشم... پاش رو لگد کنم و از این جور کارا دیگه !
بچه های تالار همگی با هم : حتماً موفق می شی !
ناگهان دنیس با سرعت از جاش می پره. لحظه ای با هیجان به بچه ها نگاه می کنه و سپس بعد از انجام دادن حرکاتی موزون و بس ارزشی می ایسته و فریاد می زنه : من یه کتاب رزمی مشنگی دارم... می تونیم اون رو امروز به اریکا یاد بدیم... ! اریکا هم باهوشه و می تونه زود یاد بگیره ... نه ؟!
بچه ها حرف دنیس رو با حرکت سر تاٌٌیید می کنن.
اریکا :


پست خوبي بود!

طنز جالبي داشت.
ولي ميتونستي و بهتر بود يه خورده بيشتر روش پرداخت ميكردي تا خنده دار تر بشه!

استفاده خوب و مناسب از شكلك!

ايده ي پستت هم خيلي عالي بود، و ميشه گفت اون قسمت آخر يه ايده خيلي خوب بود براي پست هاي بعدي...!

پاراگراف بنديت هم نسبتآ خوب بود.

علائم نگارشي رو هم به خوبي به كار برده بودي!

ايراد خاصي هم نداشت، زياد هم خورد نميشيم تو پست...
تنها ايرادي كه ميشه گفت اينه كه بايد بيشتر كار ميكردي رو پستت تا خنده دار ترش كني! مخصوصآ رو ديالوگ ها بايد خيلي بيشتر فكر ميشد! (چون يه پست طنز، اصلش ديالوگهاشه كه خنده دارش ميكنه! )

موفق باشي
لودو؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۳:۰۳:۵۱

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#40

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
اوریک ناگهان فریادی از درد سر داد...
تمام آجر ها شکسته بود و ناگهان خنده در محیط منفجر شد...
اوریک که رم کرده بود ، حسابی ( ای بابا ، لودو جوون ، اگه خواستی یکم موضوع رو بپیچون دیگه ، خوب من چی این پستت رو ادامه بدم؟ ) قرمز شده بود!
سعی کرد صدای خنده های بچه ها رو نشنیده بگیره ، به سرعت به طبقه بالا رفت که در بین راه به اریکا برخورد ...
اریکا:
و سپس راهش را کشید و رفت...
اوریک کمی هاج و واج موند ، و وقتی به خود آمد متوجه شد که در حال کندن موهایش است!
باید جبران میکرد... حتما جبران میکرد و اونوقت بود که حال اریکا رو میگرفت و دوباره خودش رو برای دخترا لوس میکرد و دختر ها هم با آغوش باز ( ) او را می پذیرفتند!
اول باید خودش رو مرتب میکرد ، به حموم رفت و بوی گندش تمام حموم رو گرفت ( که بعد ها دستشویی پلمپ شد ! )
اومد بیرون ناخون هاش رو هم گرفت و موهاش رو هم جوات کرد ( فر داد بالا ، یکم گیریس زد تنگش )
سپس باید قدم اصلی رو ور میداشت ، باید دان 1 یا 2 کاراته رو میگرفت و کمی هم بادی بیلدینگ کار میکرد و اونوقت بود که میتوانست دوباره آبروش رو بخره و جلوی بچه های هافل دیگه ضایع نشه ( هرچند همیشه میشه ! ، چه بخواد ، چه نخواد ! )
ماه ها میگذشت و روزی نمیشد که یا بچه ها یا اریکابهش متلک نندازن ، ولی دیگه اوریک فرق کرده بود ، خودش رو حبس نمیکرد و به حرفهای بچه ها گوش نمیکرد ، بلکه شبانه پیش استاد " حمید " کاراته و جودو و زیر نظر استاد " بورگین " ( من بالاخره اسمم رو آوردم تو ! ) بادی بیلدینگ کار میکرد ، به طوری که هیچ یک از افراد هافل حتی روحشان هم از این قضایا خبر دار نشد...
شش ماه بعد.... تالار هافلپاف.
همه در حال غذا خوردن بودند که ناگهاناوریک وارد شد.
لودو متلک پروند: بچه ها خیکشو ، تنگ رفته ( لهجه مشدی! )
همه زدن زیر خنده .
ولی این بار اوریک سرش را پایین ننداخت و به طرف میز غذایش نرفت بلکه به طرف لودو رفت و دو سه تا چک آبدار بهش زد و دوباره نشوندش رو صندلی .
ملت:
اینبار هم اوریک سر جاش ننشست ، بلکه به طرف اریکا رفت و داخل گوشش پچپچی کرد ، سپس ، بالا منبر رفت و فریاد کشید: ای دوستان هافلپافی ، ش ماهی میشه که دارین منو مسخره میکنین... ولی دیگه فردا تمو میشه.
اوریک مکثی کرد تا چهره هافلپافی ها رو بر انداز کنه ، سپس ادامه داد: من فردا در همین تالار با اریکا دوئل میکنم! این یک دوئل ساده نیست که با چوب جادو باشه ، بلکه یک دوئل رزمی و تقریبا نیمه مشنگیه...
سپس از منبر پایین اومد و با خشم به جای اینکه در رو باز کنه از سر جاش کند و کوبوند تو سر لودو بیچاره ، سپس نگاهی خشمگین به هافلی ها انداخت و بیرون رفت و ملت رو در کف گذاشت...

____________

میدونم ارزشی شد!



به به جناب بورگين خان ... عضو تازه وارد عزيز .

خب ... از اونجايي كه فقط توي هافل تازه واردي ، يعني نميشه گفت تازه وارد خالصي ، به خاطر همين هم من براي نقد پستت از اونجايي كه اولين پست رولت هست ، سخت گيريهاي لازم رو به عمل خواهم آورد .
اول بذار نكات قوت پستت رو بگم . واقعا جاي تشويق داره كه به اين خوبي ماجرا رو پيش بردي . منظورم اينه كه سوژه رو شهيد نكردي . نكته ي جالب پستت هم اين بود كه گذر زمان رو به خوبي به تصوير كشيدي .

طنز كلامت هم به جا و مناسب بود . خودت رو قشنگ وارد داستان كرده بودي . در انتهاي پستت هم راه رو براي نفر بعد باز گذاشتي و يه سوژه ي جديد به وجود آوردي .

اما ...
حالا مي رسيم به ايرادهات .
اول از همه اين بود كه طول پستت زياد بود . كه اميدوارم در پستهاي بعدي به اين نكته توجه كني. ايرادهاي نگارشي ، منظورم غلط املايي هست ، در انتهاي پستت زياد بود . از سه نقطه ( ... ) هم در جاهايي كه لازمه استفاده كن . فاصله ي بين كلمات رو هم رعايت كن . مطمئنم اگه يه بار ديگه از روي پستت مي خوندي مسلما اين ايرادها از چشم خودت پوشيده نمي موند.

ولي در كل به عنوان اولين پستت بايد بگم كه عالي بود .
* انقدر هم به اين لودو گير نده . بچه مظلوم ! ( پتك )

موفق باشي.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۳:۳۲:۳۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.