آخی! هیشکی نیست پست بزنه؟ تالار خوابیده؟ نا امید شدید؟ احساس پوچی و دلسردی میکنید؟ زندگی براتون تیره و تار شده؟ دیگه نمیتونید ادامه بدید؟
هیچ مهم نیست! من هنوز نمردم!
نام سوژه: هرچی دلتون خواست بذارید!
*****************************************
هوا یه جورایی گرم بود! نزدیک تابستون بود و دانش اموزان هاگوارتز داشتند خودشوونو واسه جشن پایان سال اماده میکردند. در این میون دو نفر خیلی غمگین بودن و زیر درخت بلوط داشتن به زندگی نکبت بارشون فکر میکردن!
اکتاویوس: حالا چی کار کنیم بینز!همه بچه ها یه همراه دارن! ولی ما چی؟ هیشکیو نداریم! تا پس فردا هم که نمیتونیم کسی رو پیدا کنیم!
بینز آه بلندی کشید و گفت: نا امید نشو! من در حال کشیدن یه نقشه ام!
اکتاویوس یه مشت از چمنای اونجا رو با حرص کند و گفت: اخه بینز مشکل اینه که ما خیلی زشتیم! کسی نمیاد با ما دوست بشه که! تازه شم الان هیچ دختری باقی نمونده همشون شوهر دارن!
بینز:هیچ مهم نیست از بین یکی از اون شوهر دارا یکی رو با نقشه ای که میخوام بکشم انتخاب میکنیم!
اکتاویوس: مثلا کی؟
بینز چشمکی به اکتاویوس زد و گفت: الکسا بردلی بهترین گزینه س!
اکتاویوس نفسشو تو سینه حبس کرد و گفت: ولی بینز اون که مال رفیقمون جانه! خجالت بکش!
بینز کمی لحن صداشو پر جذبه تر کرد و گفت: ببین اکتا! بذار من یه نکته رو همچین شسته و رفته و خیلی جمع و جورو بصورت ام پی تیری واست روشن کنم!
اکتاویوس: روشن کن فقط جوری روشن نکن که سرو کله بابا برقی پیدا بشه!
بینز: در این جور مسائل، رفیق مفیق یعنی پشم!
اکتاویوس: بینز! من فکر میکنم دیگه خیلی ام پی تیری گفتی! یه خورده نکته رو بیشتر بازش کن!
بینز: ببین اکتا! وقتی پای عشق و پولو رقابت میاد وسط باید از جسد رفیقت هم بگذری حتی اگه اون جان باشه!
اکتاویوس: ای بابا بینز گفتم نکته رو یه خورده بازش کن تو که زدی جر واجرش کردی!
بینز: فردا قراره الکسا و جان با هم برن هاگزمید. همون جا نقشه مونو عملی می کنیم!فقط باید یه خورده نقش بازی کنیم!
فردای ان روز هاگزمید:
جان و الکسا داشتن در کوچه های هاگزمید قدم میزدن!
جان: عزیزم بیا بریم رستوران یه چیزی بخوریم!
الکسا: نه من حالو حوصله رستوران رفتنو ندارم! تو بورو واسم یه چیز بخرو بیار تو همین کوچه میخوریم!
جان:تو چی میخوری؟
الکسا: هرچی تو بخوری!
جان: اااااا! زرنگی! هرچی تو بخوری!
الکسا: باشه پس همون چیز همیشگی رو بخر!
جان از الکسا جدا شد و به طرف رستوران رفت! الکسا هم چند قدمی رو به سمت کنار کوچه برداشت! همون موقع صدای یه نفرو شنید که داشت میگفت: خانوم بیا فالت بگیرم!
الکسا دو نفرو کنار کوچه دید که با یه سری خرت و پرت نشسته بودن! قیافه های عجیبی داشتن!( اینی که دارم میگم تقلبه ها! اون دو تا بینز و اکتا بودن با قیافه های مبدل. بین خودمون باشه!)
الکسا به طرف اون دو تا رفت و گفت:همه اینا خالی بندیه! من که اعتقادی ندارم! حالا بگو ببینم چی واسه گفتن داری!
بینز: اسمت الکساست! فامیلیتم بردلیه!
الکسا: هووم! جالبه! خب ادامه بده ببینم!
بینز:تو یه دانش اموزی! یه شوهرم داری به اسم جان! در ضمن رقاص معرکه ای هم هستی!
الکسا: اوه خدای من! شما اینارو از کجا میدونید؟
بینز: خب دیگه ما پیشگوییم!
الکسا: اسمتون چیه؟
بینز: منو ارباب صدا می کنن! اینم دستیارم آدمه! سالها پیش موقعی که داشت تو جوب دنبال تیله میگشت پیداش کردم! از اون به بعد قول داد که اول ادم باشه بعدشم ادم بشه!
اکتاویوس(ادم) تعظیم کوتاهی به الکسا کرد.
الکسا:ببینم میتونید یه خورده در مورد اینده مم واسم بگید؟
بینز: خب بذار ببینم چی میبینم!سوکلو پوکلو! دیکلو موگلو! ها! یه چیزی میبینم!
الکسا: چی؟
بینز: یعنی چیز که نه یه نفره! یه نفر که مثل بختک افتاده تو زندگیت!
الکسا: کی؟ اون کیه؟
بینز: وای خدای من! یعنی درست میبینم؟! اون شوهرتونه! جان!
الکسا: جان؟! یعنی چی؟
بینز: اینجا دارم میبینم که اون یه ادم خفاش صفته که 15 تا زن داره! همه زناشم واسه بدست اوردن پول گرفته!
الکسا: امکان نداره! دارید اشتباه میکنید!
بینز: نه عزیزم! کاملا درسته! اون میخواد ثروت شما رو تصاحب کنه!
الکسا: خدای من! من همیشه فکر میکردم اون مرد رویاهای منه!
بینز: صبر کنید ببینم دیگه اینجا چی میبینم!اوه مرلینا! تو اینجا مرد رویاهای شما رو هم میبینم! اول اسمش حرف ب هست!
الکسا:فکر کنم بورودریک بوده!
بینز: نه نه! اون بینزه!
الکسا: بینز؟ همون مرتیکه ایکبیری؟
اکتاویوس: و البته دوست اون اکتاویوس!
الکسا: بله؟
بینز روشو به سمت اکتاویوس کرد و گفت: ادم!
اکتاویوس: بله ارباب؟
بینز: ادم باش!
اکتاویوس: چشم ارباب!
الکسا: اخه چطور ممکنه؟ اون هیچ چیزی نداره که ادم دلشو به اون خوش کنه! نه پول! نه زیبایی حتی در حد ضعیف!
بینز: عوضش دل بزرگی داره!و عاشق شماست! شما باید امشب زیر نور مهتاب با اون طرح رفاقت بریزید وگرنه تا اخر عمرتون سیاه بخت باقی میمونید!
الکسا:وای!من تازه داشتم به بچه ام جانالک فکر میکردم و رویاهایی که واسش داشتم!
بینز: خانم محترم! شما از حالا به بعد فقط باید به الکبین فکر کنید و اینده ای که در پیش رو داره!
اکتاویوس: البته صحیحترش اینه که به الکبیناکت فکر کنید!
الکسا: مثل این که دستیارتون بیشتر از شما میدونه!
بینز: ادم!
اکتاویوس: بله ارباب؟
بینز: ادم باش!
اکتاویوس: چشم ارباب!
الکسا: پس بهتره من هرچه زودتر به هاگوارتز برگردم!
بینز: بهترین کار ممکن رو انجام میدید!
در همون لحظه جان به سمت الکسا اومد و گفت: بیا عزیزم! همون چیزی که میخواستی!
الکسا با یه حرکت هلیکوپتری ضربه غیر قابل حساب شده ای به جان زد و اون با کف اسفالت خیابون ترکیب کرد! و بعد هم گفت: مرتیکه خفاش صفت! حیف اون همه محبتی که بهت کردم!
بینز و اکتاویوس.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d8cba2622e.gif)
اکتاویوس روشو به سمت بینز کرد و گفت: خب حالا طبق توافقی که با هم کردیم عمل میکنیم! یه مثلث عشقی تشکیل میدیدمو کلکشو می کنیم!
بینز:ادم!
اکتاویوس: بله ارباب؟
بینز: ادم باش!
اکتاویوس: چشم ارباب!
...