هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 362
آفلاین
با این نویسنده جدیده! خیلی مزخرفه!زود باشین باید بریم اون یکی رو پیدا کنیم
_هوشت!((من اومدم!))

ناگهان دخترا متوجه میشن از آفتابه ی مرلینی که بر حسب اتفاق اونجا می چریده(ای بمیری پنی!) نویسنده می پره بیرون!
وینکی با چشمای پر از اشک:یعنی...یعنی تو تمام مدت اینجا بودی؟
نویسنده:آره عزیزم!
وینکی:آاه!
و میره برای یک تنفس آبدار(هووووق!) که یهو یه دستی از پشت یخه ش رو می گیره!
وینکی:تو کی هستی دختر شاه پری؟!
_نه منم مثل توام!آدمم مال زمینم!
_پس چی شد جادو شدی افتادی تو طلسم دیو؟
_قصه ی دور و درازی داره! مثه هر قصه ای رازی داره...
نویسنده:جمعش کنین این مسخره بازیا رو بابا! این نویسنده جدیده چه قد مزخرفه! حالا کی هست!؟
ملت:نمی دونیم!
لونی:نویسنده؟! هوووووووووی نویسنده!
پنی: به خاطر ملکه ی بد جنس بیا!
رزی: بیا بهت نوشیدنی کره ای میدم!
آوریل:بقخزطسینبسیحخت(صدای سوسک!)
ادی:شسیحنیبحخنبفلحتن(صدای سوسک!)
مک بون:بسیتنختیبحختثلسمدن(صدای مک بون!)
چو:یبسختبیخهتی(صدای چو!)*
«ترجمه:آوریل:ادی به نظرت نویسنده کجا میتونه بوده باشه؟!
ادی:هُشَه! خوش ندارم اسم مرد نامحرم رو بکار ببریاااا!
مک بون:چو یه لحظه بیا کارت دارم!
چو:نه نمیام دارم دنبال ملکه ی بدجنس می گردم!»

نویسنده:هوووووومک! میگم به نظرتون دیالوگایی که می نویسه یه خورده بچه گونه نیست؟! مثلا انگاری که یه بچه اینو نوشته!
الکسا:هووووووووووم آره خیلی خیلی منو یاد رولای مارتی می اندازه!
آوریل:یسبتسثقفظسیتیط؟!
«ترجمه:مگه مارتی هم رول می زنه؟!»

الکسا:نمنه؟
یهو چلنگر از سقف پرت میشه روی زمین و حرفهای آوریل رو برای الکسا ترجمه می کنه!
یونا:این همونیه که مترجم برانکو بود!!
آنیت:خب؟!
یونا:خب چقد خنگی یعنی اینکه مترجم یه آدم نامرده!
لونا:خب ای که گفتی یعنی چه؟!
یونا: یعنی این که بزنینش!
و ملت تیریپ دعوا برره ای البته قبل از اینکه سانسور بشه میریزن رو هم(مخابرات و ارشاد و این دمو دستگاهای عزیز خواهش می کنم نکنین! آنیت ویرایش می کنه!!)

ادی:بزمنتسیبتس
«ترجمه:آی شاخکم! وای شاخکم!»
چلنگر از زیر دست و پاها:میگه...لامصب به اونجا لقت نزن حساسه! ...میگه... هوی بوقی انگشت چرا می کنی تو چشم؟...میگه...نزن بوقی!...میگه...
جلال همتی زارت از زیر زمین عین چشمه می جوشه و میگه:شهین خانوم گفت!
Chorus:چی گفت؟
جلال:خودش به من گفت!
Chorus:چی گفت؟
جلال:درگوش من گفت!
Chorus:چی گفت؟
جلال:یواش یواش گفت!
Chorus:چی گفت؟
نویسنده ی جدید که حالا برکنار شده با یک حرکت ارزشی از تو کمد می پره بیرون و میگه:اه مرتیکه بگو چی گفت دیگه اعصابمونو خورد کردی!!
الکسا:نههههههههههههه(هووم مک بون جون حرفیه؟!) این امکان نداره....چه طور ممکنه که بعد از این همه سال.....اوه خدای من....

_____
*:دوستان!دوستان! یکم آنتنا رو بدین بالا! چو یه خارجیه! به زبان جاپونی حرف زده نفهمیدین! مک بون پشمالو پشمه! حرف زده نفهمیدین! گیجگولا(بی احترامی نشه!) آوریل و ادیم سوسکن دیگه!


[b][siz


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۹:۱۹ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 256
آفلاین

چند سال گذشت. همه به خوبی و خوشی زندگی می کردند و با مردن ملکه بدجنس هیچ غمی نداشتند .
یک روز آفتابی ،مثل بقیه روزها وقتی همه ی دختر ها توی خوابگاه نشسته بودند،صدایی از دیوار شنیدند.به طرف صدا برگشتند و سوراخی را دیدند که روی دیوار بود. اما دیگر صدا شنیده نشد و همه بیخیال صدا و شدند و باز خوشی و شادی!
یک روز آفتابی دیگر:
همه دوباره توی خوابگاه نشسته بودند و آوریل داشت آلبوم عکسهایش را نگاه میکرد که یکدفعه زد زیر گریه.
همه:چی شده؟!!!!!!
آوریل خودش را به دیوار کوبید.
-آوریل چی شده؟!حرف بزن! تو نباید بمیری...
-وای....ادی...ما..ما ادی و بقیه رو فراموش کردیم! در خوابگاه پسرا...
بقیه از تعجب شاخ درآورده بودند.
-حالا چی کار کنیم؟! یعنی چه بلایی سرشون اومده؟!
-نمیدونم ،خاک برسرت!
همه:با کی بودی؟!
-با این نویسنده جدیده!  خیلی مزخرفه!زود باشین باید بریم اون یکی رو پیدا کنیم....
_____________

من دیگه ذهنم به جایی قد نداد که بیشتر به موضوع قبلی برگرده و مربوط بشه. کمک کنید. مرسی!)



همه چیز همینه...
Only Raven


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۵

پنه لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
از پشت دریاها!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 239
آفلاین
ناگهان کارگردان میپره وسط:هوی چرا انقد میپیچونین قضیه رو!پسرا از تو اون سوراخه اومدن بیرون حل شد دیگه!

ملت نویسنده با کوله باری از ضایعات به کارگردان نگاه میکنن:خب چرا میزنی!اینهمه حقوقمونو عقب انداختی هیچی بهت نگفتیم حالا اومدی آبروی ما رو میبری!بوقی!

پنی:راست میگه این کارگردان بدبخت!خودتون نویسنده این فکر کردین خبریه!آقا یا اون سوراخ تخت منو میبندین یا من استعفا میدم!سر پیری چه چیزایی به آدم میچسبونن!پس فردا اون ادی هم الگو برداری میکنه آوی طلاقش میده باز میمونه رو دستمون!

نویسنده:خیله خب باب!ببخشید!

مدتی بعد:

ملت رفتن دامبل رو خبر کردن،اومد همه رو دعوا کرد،در خوابگاه پسران رو هم درست کرد،سوراخه رو بست،تموم شد رفت پی کارش!نویسنده رو هم اخراج کردن و یک فرد باناموس و خوب و گل آوردن!بعد از گذشت چند روز،نویسنده ی جدید با همت و یاری و همکاری دوستان و آشنایان،اهالی خوب و سبز داهات شلمرود!!ریون رو آباد کردن،همه پیرنهای یقه دار پوشیدن و از شلواراشون انداختن بیرون،خواهرا هم چادری شدن،همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کرده و پوز ملکه ی بدجنس رو زدن!(چه ربطی داشت! )



Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 256
آفلاین
- اوی...اوی....جون مادرت آقا هل نده....م...
- (یک نفر با صدای بلند)ایست! دو دقیقه بیاین کنار به روایتی یکی زیر پامونه، داره له میشه!
همه: نمیدونن چی بگن!
عقب می استند و میبینند ققی پر کنده و خسته افتاده زمین. آهسته او را روی تختی می خوابانند و مایکل شروع میکند به جمع کردن پرهای او از روی زمین.
(یک ربع بعد)
مایکل به همراه یک سبد پر از پر و یک چسب جلوی ققی می استد. با لبخند: بیا اینم، پرهات. الان برات جاسازیشون می کنم. من یک دوره هلال ویزارد رو گذروندم و گواهی دارم. اصلا هل نکن.
همه ساکت بودند که ناگهان صدای پچ پچی شنیدند. به دنبال صدا گشتند. برادر (با صدای بلند)
-هی... پیدا کردم... صدا از این جاست،سوراخ توی کمد...
بقیه:آفرین. حالا کی هست؟ چی هست؟
برادر:نمیدونم.صبر کنید.(به طرف سوراخ) یعنی کی می تونی باشی؟
(از آن طرف) کریچرم ،شما مگه قرار نیست بیاین!
همه:مااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!یادمون نبود.
شروع به فریاد زدن میکنند و کمک می خواهند و به طرف در هجوم می بردند.
برادر:کریچر برو به خواهرا بگو،بیان کمک،ما مجروح هم داریم.
کریچر:حالا ببینم چی میشه!
____________________________

(دخترها پیش بینز و رزی)
- یعنی حالا چی کار میتونیم بکنیم؟!
-ما چه بدونیم!
- حالا چی شد که گیر کردن؟!
وینکی جیغ میزند و خود را به دیوار میکوبد. بقیه:چی شده؟!
باز صدایی از پشت صحنه:یکی بره بهش بگه خیلی تابلو داره رد گم کنی میکنه!
رزی آهسته به وینکی چیزی می گوید. وینکی سرخ میشود و می ایستد یک گوشه.
از پشت صحنه:آقا از اول!
همه:ما حوصله نداریم،مگه بیکاریم که اینطوری میگی؟!
از پشت صحنه: تو رو خدا،بمونین...
همه:نه! یک نفر ناشناس از پشت صحنه که صورتش را پوشانده می آید وسط و آنها را دور هم جمع میکند و شروع میکند به حرف زدن با آنها... "شما میتونید..."
اما ناگهان حرفش را با شنیدن صدای کریچر که تازه وارد اتاق شده بود قطع میکند.
کریچر:ا...این همونیه که همیشه وسط رول بی مقدمه حرف میزنه؟! میان بزنیمش؟!
همه برای لحظه ای به هم نگاه میکنند. از طرفی او میتوانست آنها را در باز کردن در کمک کند و از طرف دیگر همیشه رول هایشان را خراب میکرد. برای لحظه ای همه به هم خیره شدند و....
(نمیدونم چه طور شد. اگه خواستین خودتون یه جور دیگه ادامه بدینش. مرسی!)


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۸:۲۹ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
مـاگـل
پیام: 536
آفلاین
ادی یک بار دیگه این طوری بنویسی باهات برخورد میکنم تو مسنجرم بهت گفتم دیگه فکر نمیکردم در این حد بیناموسی نوشته باشی

-------------------------------------------------------------------------------
اين پست اصلاً بيناموسي نبودا ... به جان خودم


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۱۴:۵۶:۱۱

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 789
آفلاین
وقتی به آنها نزدیک شدند ،توده ای از چوب جادو ها شکسته و خرد شده را دیدندکه روی زمین افتاده بود....دیگر هیچ چوب دستی ای در هاگوارتز نبود....پسرها مانده بودند توی خوابگاه...

***در خوابگاه پسران***
پسرا همه جلوی در تجمع 10 نفری انجام دادن و تمام وزنشون رو انداختن روی در تا زودتر باز بشه ولی انتظارشون بی فایده بود. در گوشه دیگه کریچر واسه خودش نشسته و در عالم تفکر فرو رفته...
ادی : هوووو کریچ تو هم پاشو بیا اینجا وزنت رو بنداز رو در، شاید بهش فشار بیاد باز بشه!
کریچر : اه یه دقیقه حرف نزن بذار تمرکز کنم، فکر کنم فهمیدم چه جوری میشه بریم بیرون!
یهو همه پسرا از جلوی در حرکت کرده و میفتن رو کریچ!
کریچ : آخ...اوووف....گوشم...هووووو دستتو جمع کن!! اقا لهم کردین....هوووو.......اه پشمالو، جمع کن این پشماتو دیگه همش رفت تو دهنم!

بعد از پنج دقیقه طاقت فرسا پسرا خودشون رو جمع و جور میکنن، کریچ تا سه ساعت داره تف میکنه!

کریچ : یادتونه من تو کمد زندونی بودم و دخترا منو نجات دادن؟
ملت : اوهوم!
کریچ : خب اونا منو از یه سوراخ بیرون کشیدن، اون سوراخ از خوابگاه ما به خوابگاه اونا راه داره، پس میتونیم بریم تو کمد و از راه اون سوراخ یکی یکی بریم بیرون!
اکتا : اصلا چرا از اونجا به اینجا راه داره؟ اونم با یه سوراخ؟!
کریچ : هیوووومک، نمیدونم، در جریان نیستم!
اکتا : نکنه قضیه بیناموسیه؟ سوراخ اونور به کجا میخورد؟
کریچ : به تخت پنی!
اکتا : هی بدبختی، توی این دخترا یه دونه پنی هم بود اخفال نشده بود که اونم به لطف و رحمت الهی این شکلی شد...
دوباره جمعیت فرا ارزشی پسرا حرکت قبلی رو انجام داده و میپرن توی اون کمد، تا جایی که ظرفیت اون کمد تموم میشه و گوپس! از داخل میشکنه!
ادی : ایناهاش، پیدا کردم! همینه! و با دستش سوراخی اندازه یه گالیون نشون میده!
حمید : کریچر جان مطمئنی از این رد شده بودی؟
کریچ : اوهوم!
حمید : به سوء تغذیه اعتقاد داری؟!
کریچ : هیووووم؟ ها نه، بذارین من الان رد میشم شما هم پشت سرم بیاین دیگه!
کریچ از گوش وارد سوراخ میشه و با همیاری پسرها و ساپورت ویژه برادر حمید (!) به خوابگاه دختران پرتاب میشه و از اونجا میره بیرون....
ادی : خب من برم!
ولی هر کاری میکنه رد نمیشه! حتی کمکهای برادر حمید هم بهبودی در این وضعیت بوجود نمیاره.
حمید : اصلا خودم میرم! ولی بازم موفق نمیشه!
یکی یکی تمام پسرها امتحان میکنن ولی باز هم موفق نمیشن و در اونور کریچ متعجبه که چرا این پسرا نمیان بیرون!


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 256
آفلاین
بر باد رفته (من يه موضوعه جديد رو شروع كردم،اگه خواستين خوشحال ميشم ادامه بدينش. اگه هم نه خوب ادامه پست قبلي رو بزنين.مرسي)
(،اسمش رد گم کنیه!)
همه توی خوابگاه نشسته بودند و هرکسی مشغول کاری بود.ققی پرواز میکرد.(این یه نفر استثنا ننشسته) ادی درس می خواند و برادر کتاب معرفت در اخلاق را مطالعه میکرد و بقیه هم خواب بودند که ناگهان،بینز خیلی بی مقدمه وارد خوابگاه شد و گفت:"بچه ها،یه لحظه،لطفا حواستون به من باشه،کارتون دارم!"
بچه ها به بلبلی زدن خود ادامه دادند. بینز:بچه ها گفتم کارتون دارم؟!
همه سرها به طرف بینز چرخید و با بی میلی به او چشم دوختند.
بینز با لبخند:حالاشد....اهم...اهم...زود باشین چوب دستیهاتونو بدین من!
همه:ها؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
بینز:گفتم بدین به من!نترسین نمیخورمشون.
یکی از آن طرف اتاق:تو چی میتونی بخوری که چوب جادو دومیش باشه؟ :دی
بینز:(با لحن غمگین)باشه. هییییییییی...خوب دیگه بدین چوبا رو...
برادر:واسه چی؟
بینز:میخوام باهاشون یه حرکت جدیدی انجام بدم!با رزی قراره امارت هاگوارتز رو با چوب بدون جادو بسازیم!
-تو چند سالته؟
-نمیدونم. ولی بیشتره دوستام بهم میگن عین جوونای بیست ساله میمونی! خوب دیگه ،بدین.
همه چوب دستی هایشان را در آوردند و دادند دست بینز و او رف و دوباره هرکسی به کار خودش مشغول شد.
_____________________

وینکی طبق معمول باز داشت این طرف و آن طرف می رفت و بی کار بود که جلوی چشمانش چیزی برق زد.به طرف آن شی براق رفت و دید که یک کلید سفالی روی زمین بود.آن را برداشت."یعنی این کلید کجا میتونه باشه این موقع شب،روز،بعد از ظهر،عصر...؟!!"
و مثل بی کارها جلوی تک تک در ها رفت و کلید را امتحان کرد.و کلید درست در جا کلیدی خوابگاه پسرها جا گرفت و با یک چرخش در قفل شد.تا آمد در را باز کند، کلید براق سفالی خرد شد و چیزی از آن نماند، " ا..کلید یه بار مصرف بود،چه جالب!" ناگهان متوجه کارش شد ....به طرف خوابگاه دخترها دوید.
________________________

توی خوابگاه پسرها:
ادی:من میرم یه سر ،ببینم آوریل چی کار میکنه!
بقیه:نمیدونن چی بگن.
ادی به سمت در رفت اما در باز نشد.با مشت لگد،کله و ... در باز نشد که نشد.از بقیه یاری خواست. ولی باز در چی شد؟ باز نشد که نشد!
ققی:چقدر شما زورتون زیاده!ضایع ها مثلا شما جادوگرید اون چوب جادو تون واسه دکور نیست که!....ببینین!...آها...آها..
دست به سمت جیب خود برد و بسی ضایع شد.
همه:وای....یعنی حالا چی کار میتونیم بکنیم این موقع؟!
همه برای ساعاتی بس طولانی فکر کردند.(با تریپ ای کی یوسان!(درست نوشتم؟))
ناگهان برادر گفت:یافتم دوستان !من دیروز برای گردش و تفریحات یه سری زدم به قزوین،و مردم خوب آن خاک و بوم که ببینم اوضاع چه طوره! سر راه یه وسیله خریدم به اسم موبایل...ببینین!
همه:مااااااااا!!!!!!!!
-من میخوام بازی کنم!
-آقا بیاین اس.ام. اس بازی بی خیال رول پلیینگ شیم!چه طوره؟
(از پشت صحنه: آقا یعنی چی؟کار ما لنگ میمونه!میام موبایلو میگیرما"،به هم نریز برنامرو!)
-باشه بابا.
ادی:بچه ما گیر کردیم!
همه:ا؟؟؟؟؟؟؟!!!!
ادی:برادر زنگ بزن به خوابگاه دخترا ،یکیشون بیاد یاری کنه ما رو درو باز کنه!
-آخه چه طوری؟ اونا که موبایل ندارن!
برادر:نگران نباش من برای هرکدومشون یکی سوغاتی آوردم که...خوب سوغاتی آوردم.
شماره را میگیرد.
-(از اون طرف)بله؟یعنی کی میتونی باشی؟
-منم ،برادر!
-من خواهرم نه برادر!
-جمله رو اشتباه خوندی!ببین بین برادر و منم یه کاما هستش.(رو به اون طرف)آقا این رولا رو یه یه ربع زود تر بدین بخونن که این طوری پسندیده تره!(با تلفن)برادر اسم بنده س!
-ااا؟؟؟!!سلام ،خوبی؟
صدای همه پسرا:کمکک.ما گیر کردی!
-!؟
برادر:یکی بیاد در خوابگاهو باز کنه ما گیر کردیم!
-باشه اومدیم.
________________________

همه از خوابگاه دختر ها شروع به دویدن کردند.وینکی هم برای رد گم کنیپشت سر آنها.
ناگهان همه جلوی در خوابگاه استوپ زدند و به در خیره شدند.اما وینکی که حواسش نبود با سرعت به طرف در رفت. به آن کوبید.با سر،دست،پا،مشت و... و موقعی که میخواست برای صدمین بار به در بکوبد صدایی از آن طرف شنیده شد:"یکی به وینکی بگه این قدر تابلو رد گم کنی نکنه!"
الکسا آرام آمد و در گوش وینکی چیزی گفت و وینکی با خجالت عقب ایستاد.
الکسا با صدای بلند:ادی؟بقیه شما زنده این؟
از پشت در:آره
الکسا:اه...حیف شدکه...
از پشت در:خوب،بدوین با جادو درو باز کنین!
دختها:ها؟!!!!!!!1ما که چوب جادو نداریم همش دست رزی!
از پشت در: خوب برین بگیرین ازش.
همه رفتند پیش زی و بینز. از دور صدای آنها به گوش میرسید.
رزی:تو به همش ریختی!بلد نیستی واسه چی...(...)بی ادبیه!
بینز:(...)
وقتی به آنها نزدیک شدند ،توده ای از چوب جادو ها شکسته و خرد شده را دیدندکه روی زمین افتاده بود....دیگر هیچ چوب دستی ای در هاگوارتز نبود....پسرها مانده بودند توی خوابگاه...
(خودم از این موضوع زیاد خوشم نیومد،ولی اگه تبدیلش کنین به یه چیز درست حسابی خوشحال میشم.مرسی!)


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۰:۰۲ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۸ سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۱۳ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
از تالار عمومی ریون کلاو
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
بینز : تو خوابگاه پسرا بهتون میگم
اکتا : آخه احمق مگه تو پست قبلیش ندیدی که دزی رفته به سمت خوابگاه دختران تا گیتار رو بیاره
بینز : راست میگیا اون رفته
جان : آره اون الان با ماست ولی اونا نمیدونن به خاطر همین راحت میره و گیتار رو برامون میاره
اکتا : حالا مگه این گیتار چه ارزشی داره
بینز : برای ما ارزشی نداره که برای اون بدبختا ارش داره مگه ندیدی این آوی همش میخونه هر کاری میخواهید بکنید اما گیتارمو ازم نگیرید
لحظاتی سکوت برقرار میشه
دقایقی بعد
اکتا و بینز و جان تو خوابگاه نشستن و دارن صحبت میکنن
بینز : راستی بچه ها میدونید این آنی چه کارایی بر ضد ما کرده ؟
اکتا : نه چه کارایی کرده ؟
جان :مگه ازش کاری هم برمیاد آخه این کاره نیست
بینز : شما ها هنوز نمیدونید اون کیه رفته پیش دومبول زیرآب زده که اینا رو باید فلان کنیم بهمان کنیم فکر میکنه من نمیفهمم
جان : تو از کجا فهمیدی با این مغز کوچیکت
اکتا : راست میگه تو هیچی نمیفهمی چطور اینو فهمیدی
بینز : ببینید این آنیتا اینقدر از مرحله پرته که این چیزا رو نمیفهمه آب بخوره من میفهمم تازه یه سری تهدیدات هم افرادی رو کرده که اینا میخوان بلاک بشن باهاشون همکاری نکنین
اکتا : نه چی میگی ؟؟؟
جان : نه ؟؟؟
بینز : آره دیگه فعلا ما باید حواسمون باشه آتو دست این یارو ندیم
جان : خوب حالا باید چیکار کنیم ؟
بینز : خوب الان باید منتظر این دزی باشیم تا ماموریتمون رو انجام بده بعدش هم برنامه ها دارم برای این یارو
بینز و جان و اکتا به شدت خنده های شیطانی میکنن
دم در خوابگاه دختران
دزی به خوابگاه دختران وارد میشه
تو گوشه ی خوابگاه آنی نشسته و داره به عاقب خودش فکر میکنه
آوی هم نشسته برا خودش آهنگ خوشکلا باید برقصن رو تمرین میکنه
ادی هم که رسما به دخترها پیوسته نشسته و داره خودشو آرایش میکنه
دزیره به سمت ادی میره
دزی : ادی داری چیکار میکنی
ادی : دارم خودمو خوشکل میکنم برا این شوهر گلم که داره اونور میخونه
دزی : خاک بر سرت تو خجالت نمیکشی رسما دختر شدی قبلا دختر نما بودی ولی حالا دیگه
ادی : مگه دختر بودن چشه ؟ دخترا خوشکلن تازه لوس هم هستن تازه ملوس هم هستن تازه دخترای ریون همشون تیریپ خفنن من از پسری که هیچ خیری ندیدم ولی به جاش الان که دختر شدم همه بهم توجه میکنن کلی حال میکنم
دزی : دیگه با این کارت دختر بودن رو هم خز کردی
........


[b][color=0000FF]بينز نام


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۵

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
پشت در خوابگاه دختران
اکتاویوس در حالیکه چند تا تیکه کاغذ دستش گرفته داره داد میزنه:خونه دار و بچه دار ،بوقکشو بردارو بیار،بدو که اتیش زدم به مالم.ادی ماکای 15 گالیون.
یکی از در میاد بیرون.
اکتاویوس:راضی بودید جناب.
یارو:اره ولی زیاد نق میزد.
اکتاویوس یه چیزی رو تو دفترچه یاداشت کرد وگفت:ادمش میکنم.شما فردا شب با خیال راحت بیاید.
صف شلوغی تشکیل شده بود و همه میخواستن بلیط بخرن.اکتاویوس داد زد:نفر شماره 13 بره تو.
اکتاویوس همین جوری داشت بلیط میفروخت.
شرخرا:4 تا بلیط بدید.
اکتاویوس:ببین ما تک نفره کار میکنیم.اینجوری بهمون فشار میاد.و اگرم فشار بیاد دیگه بازده کافی رو نداریم.
شرخرا:مثل اینکه تو حالیت نیست.یادت نیست چه بلایی سر دزیره اوردیم؟
اکتاویوس:البته یه استثناهایی هم پیش میاد.چون ادی ماکای قبوله.نوبتتون رو واسه شب میزنم که در کمال ارامش به همه چی برسید.فقط امونش ندید.
نفر بعدی میاد بلیط بگیره.
اکتاویوس:خدای من تویی رزمرتا؟
مادام رزمرتا:مگه چیه؟
اکتاویوس:من هیچ وقت اجازه همچین کاری رو نمیدم.همجنس بوقی؟امکان نداره.
مادام رزمرتا:من پول زیادی بهت میدم.
اکتاویوس:ااااااا...،مثلا چقدر؟
مادام رزمرتا:25 گالیون.
اکتاویوس:اوه اوه این ادی چی داره مگه؟خیله خب.نوبتتو گذاشتم واسه 6 تا 6 و نیم بعد از ظهر.
نفر بعدی از اتاق خارج میشه.
اکتاویوس:خوش گذشت؟چقدر زود تموم شد؟
یارو(شماره دو):هوم.خوب بود.خب ما اینیم دیگه.
ادی از داخل اتاق داد میزنه:اکتا پس این نفر بعدی چی شد؟
اکتاویوس:واه واه!یه خورده صبر داشته باش چقدر اتیشت تنده!نفر شماره 14 بره تو.
یه دفعه سرو کله بینز و جان پیدا میشه.بینز مثل همیشه یه پس گردنی به اکتاویوس میزنه و بعدش گفت:واسه من دکون وا کردی؟اینجا چه غلطی میکنی؟بدو بیا بریم خوابگاه پسران.
اکتاویوس:نمیدونی این ادی چقدر واسمون سود داشته!کلی پل تو جیب زدم.
جان:راست میگی؟میشه منم بیام؟
اکتاویوس:قدمت روی تخم چشام.
بینز:استغفرالله ها!میشه خفه شید؟یه نقشه ای دارم.تادزیره بره گیتارو برداره بیاره ما هم باید اونو عملی کنیم.
جان:چی هست؟
بینز:تو خوابگاه پسران بهتون میگم.




ورژن بیناموسیش خیلی بالا بود! توی رول اصلی سایت، همچینی چیزایی ننویسی! با بینز هم بودم!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۴۱:۰۹

یک زن چیزی ج


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۵:۳۸ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۵

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۸ سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۱۳ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
از تالار عمومی ریون کلاو
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
دزیره : ماااامی
اکتا به صورت کاملا بیناموسی به دزی نگاه میکنه
اکتا : تا شب باید اینجا بمونی
جان هم خنده ی بیناموسی سر میده و بینز در این زمان یه پس گردنی به جفتشون میزنه
بینز : مگه خودتون خوار مادر ندارین برین گم شین تا من اینو یه جا قایم کنم تا شب بشه بتونه ماموریت رو انجام بده
اکتا و جان میرن دم در ورودی تا مراقب اوضاع باشن
بینز هم دزیره رو زیر تخت قایم میکنه تا شب بشه و زمان ماموریت فرا برسه
ساعاتی بعد
پسرا تو رخت خواب خودشون خوابیدن ادی هم طبق معمول داره خواب بی ناموسی میبینه
ادی : جان ببخشید جون بیا پیشم بمون
بینز با یه حرکت بیصدا از رختخوابش بیرون میاد و میره زیر تخت پیش دزیره
بینز زیر تخت پیش دزیره
بینز با صدای آروم
بینز : دزی جون الان میای بوووووووق
دزی از خواب میپره : چی چی و بووووووق
بینز : میدونی چقدر منتظر بووووووق بودم حالا دیگه بیا
دزی : باب مگه تو تالار کم بووووووق هست اومدی سراغ من
بینز : آخه بووووق تو دست اوله منم تو رو دوست دارم
دزی : ببین یا الان گم میشی یا تا هزار میشمرم بعد جیغ میکشم
بینز که یکمی میترسه دزیره رو از زیر تخت بیرون میاره یه پس گردنی به جان و اکتا میزنه و چهار نفری از خوابگاه بیرون میرن
بعد از نیمه شب بیرون خوابگاه
بینز : خوب دزی باید بری اون گیتار آوی رو بیاری میدونی که هی میخونه این گیتارمو ازم نگیر بیاریش میتونیم ازشون باج گیری کنیم
دزی : باشه براتون میارم ولی قضیه ی بووووووق رو فراموش کنین
جان : آخه میدونی چیه
بینز بهش چشم غره میره
جان : باشه بووووق تمومه میریم بازار آزاد
اکتا : منم میام
بینز : خاک بر سرتون که هنوز آدم نشدین خوب دزی جون برو گیتار این یارو رو بیار
دزی به سمت خوابگاه دختران روانه میشه


ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۵:۴۸:۰۷
ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۵:۵۱:۱۷

[b][color=0000FF]بينز نام







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.