هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۶:۲۵ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#39

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
خلاصه اي از احوالات جاري...!


آخه اين تاپيك هم مگه خلاصه ميخواد؟؟؟

حالا من بنا به درخواست دوستان يه خلاصه اي ميزنم كه در جريان موضوع قرار بگيرند دوستان عزيزمون... (هرچند خودم هم در جريان نبودم، نشستم پستا رو خوندم چشمم دراومد...!!!)

طي اتفاقاتي كه در تالار افتاد، اوريك (ادوارد) خودش رو جلو دختراي تالار لوس ميكرد و سعي داشت دل همشون رو يه جا به دست بياره و... و پسراي ديگه از دستش عصباني بودند...
طي يك اتفاق كه از نقشه ي لودو حاصل شد، اريكا كه با دنيس رابطه ي دارند، رابطش با دنيس به هم ميخوره و باز هم به خاطر شاهكار لودو با اوريك دوست ميشه! (اين لودو چرا اينجوريه؟؟ )
ملت پسرونه داشتند فكر ميكردند كه چجوري از دست اوريك خلاص شن كه... كه يهو... يهو هيچ فكري به ذهنشون نميرسيد...!!!
تا اين كه اريكا شبانه اومد و به دنيس گفت كه من از قصد با اوريك دوست شدم تا بتونم فردا سر يه بهانه بزنم شپلخش كنم، ديگه نتونه نفس بكشه!!! دست از اين كاراش برداره!


در ضمن يادم رفت بگم كه اوريك كمربند مشكي داره! حالا چي؟!!! مشخص نيست، تنها لودو به بروبچز پسرونه گفته بود كه اوريك كمربند مشكلي داره!
اريكا هم كمربند مشكي داره و ملت پسرونه(لودو) نقششون اين بود كه اريكا رو بندازن به جون اوريك كه هم رو بزنن ولي اون فجايا به بار اومد و حالا خود اريكا اين نقشه رو داره...

خوب اين ماجرا تا قبل از پست قبلي بود (يعني پست شماره 38# لودو بگمن)

حالا كه در جريان موضوع قرار گرفتيد، پست قبلي رو هم بخونيد و بعد ادامه بديد...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۶:۳۹:۴۴

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۶:۱۷ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#38

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
صبح روز بعد

پسرا در گوشه اي از تالار نشسته بودند و دنيس داشت قضيه ي ديشب رو براشون تعريف ميكرد...

لودو: ايول، بازم مخ اريكا! دنيس تو كه از خداييش خيلي خنگي...!
دنيس: لودو ميزنم لهت ميكنم ها، هنوز زير چشت از سري قبل كبوده... ديديم نقشه قبليتو...!
زاخي: ميگم خدا كنه حالا بتونه بزنش...
دنيس: چي ميگي! يعني اريكا كتك ميخوره!
زاخي: ها؟؟ نه! گفتم يعني اون بهانه دستش بياد كه بزنتش!
دنيس: نه خير، خاطرت جمع، به اريكا گفتم اونم كمربند مشكلي داره... گفتم خيلي حرفييه... خودش ميدونه چجوري بزنتش...
لودو: خوب بابا، حالا جو نگيرتت...
ارني: بچه ها، مثل اين كه شروع شد...
كوين: آخجون من هم برم دعوا، ما تو تيمارستانمون هر روز دعوا ميكرديم... بلدم ها...
لودو كوين رو كه قصد داشت تكون بخوره سر جاش نشوند و گفت: بشين سرجات. ساكت باشيد ببينيم چي دارن ميگن...


اريكا خيلي جدي در حالي كه دفتري در دست داشت اخم كرده بود و تو صورت اوريك زل زده بود...
- چرا دفتر منو اينجوري كردي؟
- اريكا جون من كه نميفهمم چي ميگي؟!
- ميگم چرا دفتر منو خط خطي كردي؟
- اريكا جون، من نكردم كه!!!
- چي؟!!! چي گفتي؟!!!
***شپلخ***




عصر همان روز...

- هوو هوو هوو هوو، هوو هوو هوو هوو... (صداي گريه ي يك جن خانگي!!!) هوو هوو هوو هوو... فخخخخخخخخخخخخ! ()
لودو: اوريك، اوريك بيا بيرون... بابا چيزي نشده كه... بيا بيرون...
دنيس: چي چي رو چيزي نشده لودو جون، اريكا زده لت و پارش كرده...
در اين لحظه گريه ي اوريك شدت بيشتري ميگيره...
دنيس به صحبتش ادامه ميده: ببينم راستي لودو كي بود گفت اوريك كمربند مشكي داره؟
لودو: من چميدونم!
ملت پسرونه:
لودو: مگه من گفتم! به من چه!
ملت:
لودو: خوب تقصير خودشه خالي بسته بود واسه من!
گريه ي اوريك تبديل به جيغ و خود زني شديد ميشه...!!!
دنيس: راستي بچه ها قراره من امشب با اريكا بريم بيرون...
در اين لحظه اوريك از زير تخت مياد بيرون... و در حالي كه بدنش غرق خونه... ميپره تو بغل لودو...
- لودو، لودو، لودو... (و زار زار گريه ميكرنه...)
لودو به بدن تكه پاره شده ي اوريك نگاهي ميكنه و ميگه: خوب تو كه كمربند مشكي نداري چرا واسه ملت خالي ميبندي... كه بعد اريكا اينجوري بزنه...
زار زارِ وحشتناك اوريك به هوا بلند شد... و اجازه نداد لودو حرفش رو ادامه بده...
در همين لحظه صداي اِما از طبقه ي پايين به گوش رسيد كه لودو را صدا ميزد... (شفاف سازي: پسر ها در طبقه بالا در خوابگاه بودند و دختر ها در طبقه ي پايين در تالار...)
- لودو، لودو، لودو جان يه لحظه مياي؟
لودو:
اِما باري ديگر لودو را صدا ميزنه و لودو به خودش مياد.
- آره عزيزم، الان ميام
و اوريك را كه از شدت عصبانيت و ناراحتي و حسادت و درد و بدبختي و...() مثل آهن گداخته شده بود را از خودش جدا كرد و به آغوش ارني انداخت و به طبقه ي پايين رفت...
ارني: بابا اوريك يه حموم برو گاه وقتي...! همين كارا رو ميكني دخترا بهت نگاه هم نميكنن ديگه...
اوريك با شنيدن اين حرف ها به حد انفجار رسيد و به سرعت خودش رو از ارني جدا كرد و به سمت پنجره رفت و خودش رو كوبيد به شيشه و شيشه رو شكست و خواست خودش رو از پنجره پايين پرت كنه كه تازه فهميد تالار هافل در زير زمينه و اصلآ پنجره نداره.


---------------------------------------------------------------
واقعآ ببخشيد كه طولاني شد...
هووم...
منتظر نقديوس هستم...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
#37

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
نزديك نيمه شب بود كه بچه ها يكي يكي به سمت خوابگاه راه افتادن . همه ي بچه ها در نهايت دپرسي ، ساكت بودن و حرفي نمي زدن . فقط اوريك و اريكا بودن كه هنوز هم در نهايت صميميت روي كاناپه اي توي سالن عمومي كنار هم نشسته بودن . يه كم اونورتر هم لودو و دنيس و زاخي، با هم ميز سه گوش تشكيل داده بودن .
دنيس در حالي كه با كلافگي سرش رو مي خاروند گفت : فايده نداره ... من كه هيچي به ذهنم نمي رسه .
زاخي : مثلا مي خواستيم فكرامونو بذاريم روي هم . پس چي شد ؟ ايده هاي شما دو تا ته كشيد ؟
لودو كه انگار توي توهم بود گفت : نه بابا ... فقط ... آخه ... ما اميدمون فقط به اريكا بود . چون فكر مي كرديم فقط اون مي تونه از پس اين كار بر بياد . حالا هم كه اين وضع شده قوز بالا قوز ...
زاخي : يعني بين همه ي ما پسرا هيچكي نيست كه بتونه از پس اوريك بر بياد ؟ واقعا كه ... دلمون خوشه كه مثلا پسريم .
دنيس : اوهو ... خودتم پسري ها !
زاخي : خب از اينكه خودم هم پسرم واقعا شرمنده م كه نمي تونم حساب اين عجيب و غريب رو بذارم كف دستش.

تو همين موقع اريكا و اوريك بلند شدن و دست در دست هم به طرف خوابگاه رفتن .
دنيس كه قيافه ش حسابي 8 * 4 شده بود با تنفر روشو برگردوند و يه دفعه يه مشت سنگين زير چشم لودو كوبيد . لودو كه از شدت ضربه ي ناگهاني دنيس روي زمين ولو شده بود ، خودش رو جمع و جور كرد و با عصبانيت گفت : مگه بيماري ؟ مگه تو خلي ؟ چرا منو ميزني ؟ مگه من اوريكم ؟
دنيس كه غيرت داشت مي كشتش گفت : من بودم كه پيشنهاد دادم اريكا رو تحريك كنيم ؟ آره ؟ من بودم ؟
زاخي با بي حوصلگي گفت : بس كنين بابا ... پاشين بريم بخوابيم. ديگه دير وقته . من كه دارم ميميرم از شدت خواب.

** نيم ساعت بعد . خوابگاه هافل **

خوابگاه تاريك تاريك بود . هر كدوم از بچه ها توي تختخوابهاشون خوابيده بودن و حسابي خر و پفشون هوا بود . اما اين وسط ، دنيس كه تختش دقيقا روبروي تخت اريكا بود ، در حالي كه دراز كشيده بود و دستاشو گذاشته بود زير سرش ، مستقيم به تخت اريكا زل زده بود . اما توي اون تاريكي غليظ حتي سايه ي سياه تخت اريكا رو هم نمي تونست ببينه .
همين جوري تو حال خودش بود و توي اقيانوس آرام خيالات قشنگ روزهاي قبل غرق بود كه يه دفعه يه نفر دستش رو محكم گذاشت روي دهنش و بعد هم صداي آشناي اريكا توي گوشش پيچيد .
- هيس ... هيچي نگو ...
و بعد صورت اريكا كاملا در مقابلش پديدار شد.
- ببين دنيس ... مي دونم كه امشب ناراحتت كردم ... ولي ... ولي لازم بود . من مي ديدم كه هيچ كس جلوي اوريك رو نميگيره . همه هم از دستش شاكي بودن . منظورم پسراست . اما همينجوري دست روي دست گذاشته بودين . منم خودم تصميم گرفتم دست به كار شم . فقط يه چيزي مي گم و ميرم . تو كار من دخالت نكنين . من خودم مي دونم دارم چيكار مي كنم . فردا يه دعواي ظاهري با اوريك خواهم داشت و بعد هم يه مبارزه ي تن به تن ... فقط يادت باشه كه من به دلگرمي تو اين كارها رو مي كنم ها ...


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۲۲:۳۸:۵۳

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
#36

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 165
آفلاین
لودو که همچنان داشت نقشه ی جدیدش را برای دنیس زمزمه
می کرد در آن طرف کار جا های باریک کشیده بود و اوریک و اریکا طوری به هم چسبیده بودند گویی هر دو یک بدن هستند .
دنیس داشت به ظاهر به حرف های لودو گوش می داد ولی تمام حواسش پیش اریکا بود که در آغوش اوریک به کار های بی ناموسی مشغول بود ولی صدای لودو رشته ی افکار دنیس را پاره کرد:
_:گرفتی دنیس؟؟؟؟
_:چی رو؟؟
لودو که اکنون نیمه طاس شده بود جویده جویده گفت:
ما باید رابطه اوریک و اریکا رو خراب کنیم!!!!
_:چه جوری؟؟؟
_:باید آبروی اوریک رو جلوی اریکا ببریم
_:ها؟
_:ببین اصلا ول کن تو بهتره بری با اِما دوست شی.
_:ها؟.. یعنی...چرا؟
لودو که دیگه به معرض انفجار رسیده بود از فرط خشم فریاد زد:
برو آبروی اوریک رو جلوی اریکا ببر.
_:باشه...ولی...باشه!!!
و با تمام سرعت به سمت ا.ریک و اریکا رفت که در گوشه ای خلوت کرده بودند و می خواست حرفی بزند که لودو پرید و دستش را روی دهن دنیس گذاشتو اونو عقب کشید .
لودو:مگه دیوانه شدی؟؟
دنیس: (با لهجه آلن دلون) اون همه چیزمو از من گرفت.
لودو :برای خودکشی راه های کم درد تری هم......
او که به یک جا خیره مانده بود گفت:
ببینم زاخاریاس اسمیت چطوره؟؟؟
_: زاخی رو می گی؟؟؟....هی بدم نیست ها.
و بعد با لودو به سمت زاخی حرکت کرد.

لودو:سلام.
زاخی که ناراحت به نظر می رسید سلام کرد.
دنیس: چی شده؟
_:دوستم ترکم کرده.
لودو :دوستت دیگه کیه؟
زاخی: ورونیکا.... هیچی ولش کن حالا چی کار داری؟
دنیس :ورونیکا دوست توه؟؟؟؟؟؟
زاخی: آره
لودو که با حالت متفکرانه ای به زاخاریاس خیره شده بود گفت:
چرا؟؟؟
زاخی:به خاطر اون
و با انگشتش اوریک رو نشانه رفت.
دنیس:خب چرا از اوریک انتقام نمی گیری؟؟؟؟
زاخی : فعلا قصد خود کشی ندارم.
لودو:بابا تو که از ما هم بد تری
دنیس: شاید ما سه نفری بتونیم کاری بکنیم.



بيشتر پستت ديالوگ بود . ولي خب ... خيلي به پستهاي قبلي لطمه نمي زد . در واقع يه جورايي لازم بود . جا داره كه بگم اين پستت از اون پستهاي قبليت خيلي بهتر بود .پيشرفت چشمگيري داشتي . درسته كه يه سري ايرادهايي هم داشتي ، ولي جنبه هاي مثبت پستت ، بيشتر اون ايرادها رو مي پوشوند .

اين قسمت رو بهتر بود اينجوري مي نوشتي :
* لودو که همچنان داشت نقشه ی جديدش را برای دنيس زمزمه می کرد در آن طرف کار جا های باريک کشيده بود و اوريک و اريکا طوری به هم چسبيده بودند گویی هر دو يک بدن هستند .*

( لودو همچنان داشت نقشه ی جديدش را برای دنيس زمزمه می کرد. در آن طرف ، کار به جاهای باريک کشيده بود و اوريک و اريکا طوری به هم چسبيده بودند كه گويی هر دو يک بدن هستند .)

اين قسمت هم طنز قشنگي داشت : * لودو: برای خودکشی راه های کم درد تری هم......*

در ضمن استفاده از كاما و ساير قوانين سجاوندي رو فراموش نكن . فاصله ي بين كلمات رو هم رعايت كن .

موفق باشي.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۲۱:۱۴:۵۱
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۲۳:۳۱:۳۷

[i]


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
#35

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
لودو برای متقاعد کردن دنيس با لحن آرام و شمرده­ای گفت:
- ببين دنيس جان،اگه تو اين کارو نکنی ديگه واسه­ت اريکايي نمي­مونه که بخوای براش دغ کني!اونم مثل بقيه­ی دخترها ميره طرف اوريک.
ناگهان رگ غيرت دنيس زد بالا و با فرياد گفت:
- اريکا خيلی بی­جا ميکنه!
- آفرين پسر،خودشه!...حالا برو.
- کجا؟!!
کم مانده بود لودو به راستی موهايش را بکند.با اين حال خود را کنترل نمود و دوباره بسيار ملايم و آهسته شروع به حرف زدن کرد.
- ببين،تو ميری کنار اِما مي­شيني و باهاش دوستانه برخورد مي­کني.بعد اريکا حرصش در مياد و يه کم باهات دعوا ميکنه و ...
دنيس به ميان حرف او پريد و با صدايي دورگه گفت:
- يه کم باهام دعوا ميکنه؟!! اگه خيلی خوش­شانس باشم زنده مي­مونم!
- خب،تو نبايد بذاری کار به اونجا برسه.وقتی دعواش در حد فحش و فحش کشيه و هنوز به کتک کاری نرسيده تو بهش ميگی که همه­ی اينا زير سر اوريکه ... حالا زودباش برو.
دنيس به سختی آب گلويش را قورت داد،با وحشت به اريکا نگاه کرد و سپس در حالی که به نظر مي­رسيد خود را به دست قضا و قدر سپرده به طرف اِما رفت و کنار او نشست.اِما که کتابی را جلوی صورتش گرفته و مشغول خواندن آن بود،بدون آنکه به دنيس نگاه کند گفت:
- چيکار داری؟
دنيس دوباره به اريکا که اکنون در کنارش نشسته بود نگاه کرد،مي­دانست تک­تک حرف­هايش را مي­شنود.سعی کرد لبخند بزند و رو به اِما گفت:
- مي­خواستم...مي­خواستم...مي­خواستم باهات دوست بشم.
قبل از اينکه اِما چيزی بگويد اريکا مثل فنر از جا پريد؛طوری به دنيس نگاه می­کرد که او در آن،اشهدش را زير لب خواند.اريکا با صدايي که تالار را به لرزه در مي­آورد گفت:
- تو مي­خواستی چيکار بکنی؟
دنيس که اکنون در دل به لودو ناسزا مي­گفت و او را لعن و نفرين مي­کرد با پاهايي سست و لرزان از جا برخاست.اريکا دوباره بر سرش فرياد کشيد:
- گفتم مي­خواستی جرأت چه کاری رو به خودت بدی؟
لودو با حرکت سرش به دنيس اميدورای مي­داد اما او که هول کرده بود و فقط مي­خواست جان سالم به در ببرد عجولانه گفت:
- همه­ش تقصير اوريکه!
- چي تقصير اوريکه؟
به راستی چه چيزی تقصير اوريک بود؟دنيس با قيافه­ای ابلهانه به لودو نگاه مي­کرد اما هيچ خبری از امداد غيبی وی نبود.سرانجام هنگامی­که چهره­ی اريکا مرگبار شده بود دنيس تته پته کنان گفت:
- او...او...اون گفتش که...گفتش که خودش مي­خواد با تو دوست بشه و من بايد...منم بايد يکي ديگه­رو واسه خودم پيدا کنم.
ناگهان حالت اريکا تغيير کرد.با نگاهی سرشار از محبت به اوريک که مانند همه به تماشای اين معرکه ايستاده بود نگريست و بسيار ملايم و آهسته گفت:
- وای...اوريک!
اوريک از خدا خواسته آغوشش را برای اريکا گشود...به راستی که آن لحظه تنها منظره­ی غروب خورشيد را کم داشت.

اما کمی آن طرف­تر از اين رويداد رمانتيک لودو که فکر جديدی
به ذهنش رسيده بود در گوش دنيس پچ­پچ مي­کرد.



بازم يه پست عالي ديگه . اين تاپيك واقعا داره پستهاي عالي پشت سر هم توش مي خوره .
خب ... اين قسمتهاي پستت خبلي جالب بود :

*يه کم باهام دعوا ميکنه؟!! اگه خيلی خوش شانس باشم زنده ميمونم!*
*به راستی چه چيزی تقصير اوريک بود؟دنيس با قيافهای ابلهانه به لودو نگاه ميکرد اما هيچ خبری از امداد غيبی وی نبود.*

چيز ديگه اي ندارم كه بگم . چون هيچ ايرادي توش نديدم . فقط اينو بگم كه فضاسازيت خيلي خوب بود . قشنگ خواننده رو مي برد توي بحر اتفاقات رول . در ضمن تو هم غلط املايي دنيس رو داشتي .

موفق باشي عزيزم .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۲۳:۲۹:۲۲


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#34

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
لودو: كار خودت است دنيس.
دنيس: ها؟؟!!
-: كار خودت است.
-:ها؟؟!!
-: ميگم كار خودت است.
-: ها؟؟!!
-: خودت بايد بري پيش اريكا بهش بگي.
-: ها؟؟!!
-: مرگ...كوفت...مرض...درد...
لودو شروع ميكنه به خود زني و دنيس هم ميخنده.
آموس با حالتي متفكر ميگه: من رفتم با هاش حرف بزنم. مطمئنآ اون از من...
لبخند از روي لب دنيس رفت. جلوي دهن آموس را گرفت و گفت: لازم نكرده. دو روز است اومده برا من پررو بازي در مياره.
دنيس خيلي راحت و ريلكس رفت و نشست كنار اريكا. اريكا دست به سينه و با گردن كج نشسته بود و به اِما نگاه ميكرد. در اعماق چشمانش بس حسادتي به چشم ميخورد. آهي از نهاد بر آورد و گفت: دنــيس. من خيلي بدم؟؟
دنيس: جونم؟؟؟
اريكا كه بغض گلويش را گرفته بود گفت: من ناظر بدي هستم؟؟؟ من شما را اذت ميكنم؟؟؟ منو دوست داري؟؟؟
دنيس با دهن باز به اريكا خيره شد. از دختر با اعتماد به نفسي مثل اريكا بعيد بود كه چنين حرفهايي بزند. دنيس در همين افكار بود كه اريكا يهو به طرف اون برگشت و گفت: چرا جواب نميدي؟؟
-: ها؟؟!! نه...تو داري چي ميگي؟ تب داري نه؟؟ اِما، بيا اريكا رو جمع كن ببر.
اِما ناگهان فرياد زد: مگه خودت مردي؟
دنيس:
چند دقيقه بعد دنيس آويزون وافسرده برگشت طرف لودو. لودو با اشتياق گفت: خب؟؟ چي شد؟
دنيس: بابا اريكا الان بيشتر تمايل داره اِما رو بزنه تا ادوارد رو. خودش افسردگي گرفته.
لودو: ايول. فهميدم. پس ما الان يكم اريكا رو تحقير ميكنيم تا عصباني بشه. بعد همه تقصيرها رو گردن ادوارد ميندازيم. چطوره؟
دنيس كه هنوز آويزون بود گفت: چطوري تحقير كنيم؟؟
-: هرجوري. مثلآ تو ميري با اِما دوست ميشي و از اين جور چيزا.
دنيس يهو از جا پريد: ن....نه...نه لودو...نه...از من اينو نخواه. ببين روح اريكا خيلي لطيف است. خب؟ بعد اگه اسيب ببينه من دغ ميكنه. لودو تو خيلي پررو هستي...نه...اريــــــــكا.


عالي بود . واقعا خوشم اومد . خيلي جذاب نوشته بودي . نكات قوت پستت هم :

طنز جالب ، سوژه ي جذاب ، اندازه ي پستت خوب بود ، فضاسازي و ديالوگهاتم حرف نداشت . فقط دو تا غلط املايي داشتي كه يكيش معلومه كه سهوا اتفاق افتاده . ولي اون يكي :

بابا ملت : دغ نه ( دق )

آهان ... راستي شكلك هاتم مناسب بودن و قشنگ .
آفرين . موفق باشي عزيز .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۲۳:۲۷:۳۱

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
#33

آموس دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۲۶ یکشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۷
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 72
آفلاین
اموس : باشه من بهش مي گم شما هم كه فقط به درد dancing مي خوريد

اموس با حالتي كه انگار نه نگار با نقشه ي قبلي پيش ميره خود شو به اريكا ميرسونه

_ سلام اريكا
_ سلام اموس
_ اا .... سا مانتا چه هيكل قشنگي داري
_ چي...
_ نه هيچي مث اينكه ورزش كاري منم يك وقتي كا راته كار مي كردم تو چي ؟
_ منم پرتاب اسب و نيزه سواري كار ميكردم
نيزه سواري اره اما پرتاب اسب...
_ داشتم فكر. چي كار داري
_ اون پسره تازه وارده اسمش ادوار ده
_ اره اون كه ازد ماغ فيل افتاده ؟! پاشو از گلي مش دراز تر كرده ! بايد يك دستي به سر و روش بكشم

_ اره منم همي نو مي خواستن بگم تازه يك نقشههم كشيدم او هميشه ساعت 4:30 مي ره بيرون هوا خوري 4:25 توي سالن اماده باش تا كه حالشو بگيريم


ساعت 4:23
ميگي اريكا مي اد؟؟؟

اريكا با كفش هاي كتاني وارد مي شه و اصلا در چهراش ترس ديده نمي شه

در همين حال جك داره با بي خيالي رد ميشه كه اموس پاشو جلوي پاش مي گيره اما نمي ا فته و اموس لگد محكم و اشكاري بهش زدو انداختش زمين كالين هم كه دلش خون بود يك لگد به صورت جك زد .جك كه از اين نا مهرباني ها گيج شده بود از زمين بلند شد . حالا اريكا پريد وسط متاسفم عزيزم اما ........
يك چپ و يك راست واي جك توي هواست با سر خورد به ديوار(بقيشو نميشه گفت خشنه)
بعد از يك مبارزه ي خونين بچه ها جك را كه فقط مي تونست نفس بكشه به گوشه اي بردند . اموس با ورد اپينكس دماغ اريكا را كه شكسته بود را تر ميم كرد
اموس : اي ول بابا حال كردم اريكا
لودو : گناه داشت !! نه با با نداشت
اموس راستي بچه ها من چند تا قرص استامينو فن كدين دارم بياين يك پار تي بگيريم:banana:
سا مانتا: چرا كه نه . در همين لحظه ان دو حركت زننده اي با هم ديگه :bigkiss:البته نه ازنظر خودشان بلكه از نظر ما كردند
كوين: چيه اموس حا لا نوبت تو شد
دستان اموس و اريكا طوري در هم رفته بود كه تشخيص انگشتانشان از همديگه كار بس دشواري بود !!
اموس رفت سراغ جك تا كه دل او را به دست بياره خلا صه دو باره اون را هم به توي پارتي كشاند و لودو و كاين را هم با او اشتي داد

اريكا : اموس كجايي؟ با بيش من بي تو سردمه

___________________________________________-
با تشكر مي دونم كه من در اندازه ي اين حرفها نيستم كه براي شما وموعظه كنم اما مي گم اينجا هافل لاويزه بياين از دشمني دست بكشيم و لاويز با شيم واميد وارم اين اخرين پست خشن باشه



آموس جان واقعا نمي خواستم اينو بگم . ولي خودت يه بار ديگه اين پستت رو بخون . من كه خيلي چيزهاش رو متوجه نشدم . اين يك . و ديگري اينكه مي تونستي خيلي بهتر روي اين سوژه كار كني . درسته اين تاپيك اسمش هافلاويزه ، ولي بالاخره يه سري اتفاقاتي به جز مسائل عشقي نبايد اين جا به وقوع بپيونده ؟

واقعا متاسفم كه اينو مي گم . ولي اميدوارم همين باعث بشه كه روي پستهايي كه ميزني بيشتر وقت بذاري . حداقل اينكه دو بار از روش بخوني . مي دونم كه اگه بيشتر تلاش كني مي توني خيلي بهتر از اينها بنويسي.

لطفا از پست قبلي ادامه بدين . اين پست ناديده گرفته ميشه .


ویرایش شده توسط آموس ديگوري در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۵ ۱۶:۳۷:۰۲
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۷:۴۲:۴۹



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵
#32

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
لودو : يعني چي ؟ منظورت چيه؟
دنيس در حاليكه هنوز هم مشغول ماليدن چونه ش بود گفت : خب ... مي دونين چيه ؟ ما بايد از يه سلاحي استفاده كنيم كه ادوارد در مقابلش كم بياره . يعني اينكه هر كدوم از ماها پا پيش بذاريم چون پسريم فكر نكنم بتونيم بشونيمش سر جاش . ولي ... ما بايد از يكي مثل خودش استفاده كنيم . يكي كه همپاي خودش باشه . منظورم اينه كه اونم كمربند مشكي داشته باشه .

لودو در حاليكه چشماش اندازه ي يه قابلمه شده بود: نه !!!
وبعد سرش رو به شدت به چپ و راست تكان داد .

آموس: خب بذارين از بچه ها بپرسيم .
بعد هم رو به بقيه كرد و يه نفس گرفت تا بلند داد بزنه كه يه دفعه دنيس پريد و دستش رو محكم گذاشت روي دهن آموس و كشيدش كنار .

آموس در حالي كه دست و پا زنان تقلا مي كرد از شر دنيس خلاص بشه با صدايي خفه گفت : ولم كن بابا ... دارم خفه ميشم...

دنيس ، آموس رو وسط راه ول كرد و با اين كار آموس مثل شيشه مرباي شكسته پخش زمين شد .

لودو : آخه بچه ... تو چرا اينقدر خنگي ؟ ما خودمون مي دونيم كي توي گروه كمربند مشكي داره .
آموس : اِه ؟ راست ميگين ؟ خب چرا زودتر نگفتين ؟ من چقدر ميشناسمش ؟
دنيس : خب ... اين ديگه بستگي به آي كيوي خودت داره كه چقدر تا به حال شناخته باشيش .
ب
عد هم با لودو توي يه حركت هماهنگ برگشتن و به اريكا كه روي يه كاناپه در دورترين نقطه نسبت به بقيه نشسته بود خيره شدن .
آموس : واي ... اريكا كمربند مشكي داره ؟ اصلا به اين هيكل باريكش نمياد !
لودو : آخه دنيس تو چطوري دلت مياد اريكاي خودت رو با اين ادوارد بوقي روبرو كني ؟
دنيس : من مي دونم از پسش برمياد . چون خودم اوايل ترم قبل مزه ي كتك خوردن از اونو فهميدم .
آموس : خب ... حالا چطوري بهش بگيم؟

=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=
بچه ها شكلك هاي من غير فعال بود . به خاطر همين سعي كردم به جاي شكلك ، حالات افراد رو توصيف كنم .
در هر صورت *معذرت *


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵
#31

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
بعد از اينکه گوين و اريکا يک گوشتمالی درست و حسابی به کوين دادند تالار ساکت شد و دوباره صدای رجز خوانی­هاي ادوارد به گوش رسيد.اريکا پول بچه­ها را از کوين که حالا مثل يک تکه گوشت،بدون هيچ حرکتی در گوشه­ی تالار افتاده بود گرفت و به صاحبانشان بازگرداند.
هنوز هيچ چيز نشده انواع بلوز،کلاه،شال­گردن،ليوان پلاستيکی و هزارتا از اين آت و آشغال­ها که عکس ادوارد بر رويشان بود وارد بازار هافل شد که روی همه­شان اين نوشته به چشم مي­خورد: "ادوارد،ناجی دختران هافل".
در اين ميان آموس،لودو و دنيس در گوشه­ی ديگری از تالار چمباتمه زده بودند و با نفرتی غير قابل توصيف به ادوارد چشم غره مي­رفتند.ناگهان در تالار باز شد و پسری در جلوی حفره پديدار گشت.کوله پشتی­اش را به زمين انداخت و با نيش تا بناگوش در رفته گفت:
- سلام،من "اوون کالدون"،عضو تازه وارد هستم.شنيدم دخترای هافل خيلی باحالن واسه همين اومدم که...
اما اوون جمله­اش را ناتمام گذاشت و در عوض با وحشت آب گلويش را قورت داد زيرا لودو،دنيس و آموس که آتش خشم در چشمانشان شعله­ور شده بود با حالتی تهديدآميز به طرف او مي­رفتند.به علت خشونت بيش از حد از توصيف وقايع بعد از آن صرف نظر مي­کنيم فقط اين را بدانيد که لحظه­ای بعد اوون با چشم­هاي چپ شده و صورت کبود در حالی­که تنها يک دندان در دهانش باقی مانده بود از حفره به بيرون پرتاب شد.
آموس با هيجان گفت:
- من ميگم بريم همينجوری ادوارد رو هم سر جاش بشونيم،نظرتون چيه؟
لودو ­پشت يقه­ی آموس را که جوگير شده بود و به طرف ادوارد مي­رفت گرفت و گفت:
- مگه ديوونه شدی؟!ادوارد کمربند مشکی داره!
چند لحظه هر سه سکوت کردند.سپس دنيس که چانه­اش را مي­ماليد و به فکر فرو رفته بود در حالی که برقی شيطانی در چشمانش مشاهده ميشد لب به سخن گشود:
- ما با يه نقشه­ی درست و حسابی اونو از سر راهمون بر
مي­داريم.


پست خوبي بود . مخصوصا اينكه توي همين اندازه ي كوتاه تونسته بودي به سوژه ي مناسب رو براي نفر بعدي بوجود بياري . اين قسمت ها خيلي جالب بودن :
هنوز هيچ چيز نشده انواع بلوز، کلاه، شال گردن، ليوان پلاستيکی و هزارتا از اين آت و آشغالها که عکس ادوارد بر رويشان بود وارد بازار هافل شد که روی همه شان اين نوشته به چشم ميخورد: "ادوارد،ناجی دختران هافل".

و همچنين اين قسمت :
لودو پشت يقه ی آموس را که جوگير شده بود و به طرف ادوارد ميرفت گرفت و گفت:
- مگه ديوونه شدی؟!ادوارد کمربند مشکی داره!

آفرين . موفق باشي .
اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۴ ۱۱:۵۱:۴۱


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
#30



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۱۷ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
- آروم آقايون و خانم ها! تو صف باشين و حق ديگران رو رعايت كنين!
اين رو كوين در حالي كه پاش رو روي ميز گذاشته بود و داشت پول هايي كه تا به حال به جيب زده بود مي شمرد، گفت. ملت تو صف هم شامل پسرها و بعضي از دخترها مي شدن كه دست به دامن يا حالا شلوار كوين شده بودن.
ادوارد و آموس تو تالار نشسته بودن و داشتن از دلاوري هاشون براي دخترا تعريف مي كردن. مثلا اين كه آموس يكبار مگسي رو كه داشت تو دهن لودو مي رفت شجاعانه له كرده بود يا اينكه ادوارد زير آبشار آبي كه از شير دستشويي بيرون مي اومد رفته و شير رو بسته بود!
بقيه هم تو گوششون پنبه كرده بودن و منتظر نوبتشون براي دادن پول به كوين بودن. اريكا كه داشت جيباشو رو ميز خالي مي كرد از كوين پرسيد:
- ببينم مگه تو هم از وضعيت ناراضي نيستي پس چرا ما بايد بهت پول بديم تا يه ذره اون مغزت رو كار بندازي؟!
كوين هم با خونسردي جواب داد:
- حالا فرض كن راضي ام و فقط به خاطر شما اين كار رو مي كنم!
- اريكا:
وقتي آخرين نفر هم پولش رو داد، كوين پول هارو بو كرد. ( كوين قبل از اين كار: :grin:بعدش: ) و پشت ميز بيشتر ولو شد. رفت تو رويا كه چه با اين پول ها كنه. تيمارستان خيريه بسازه يا ...
اون عده از هافلي ها كه جيب هاشون خالي شده بود تو تالار همش به اين فكر بودن كه چه اتفاقي قراره بيفته. زمين زير پاي آموس و ادوارد خالي مي شه يا تعدادي پيكسي حمله مي كنن و خلاصه هر كس تو يه فكري بود.
يه ذره ديگه گذشت و ديدن هيچ خبري نيست. گوين پا شد ببينه چه بر سر كوين اومده. وقتي رفت ديد آقا هنوز تو رويا به سر مي برن. يه لگدي! بهش زد و گفت كه حيف كوين آخرين اميدشونه. كوين هم از جاش بلند شد و بعد از صاف كردن لباسش گفت:
- باشه! باشه! بهتون رحم مي كنم و زودتر كار رو شروع مي كنم.
كوين با خودش: يه حالي بهتون بدم كه ديگه يادتون بره شجاع رو با چه "ش" مي نويسن.
سرش رو بلند كرد و حرفش رو ادامه داد:
- خب! حالا چي لازم دارم؟ هر چي لازم داشته باشم مطمئن باشين ارزشش رو خواهد داشت. يه هليكوپتر
گوين: تو چي گفتي؟؟؟؟
چند شيشه مربا البته توت فرنگي نباشه چون حيفم مي آد و ديگه، آهان...



پست خوبي بود . برخلاف سابقه ي نويسنده ش . نكات قوتش هم سوژه ، اندازه ي پست و از همه مهم تر فضاسازيش بود . فضاسازيت واقعا خوب بود . مخصوصا توصيف حالات بچه ها وقتي كه داشتن به كوين پول مي دادن و عكس العمل هاي كوين .
غلط املايي هم تا اون جايي كه من نگاه كردم نداشتي . مگه اينكه ديگه از قلم افتاده باشه .
حالا اينجا يه سوال براي من بوجود مياد : تو كه انقدر خوب مي نويسي چرا توي تاپيك ها فعال نيستي؟


ویرایش شده توسط گويندالين مورگن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۲۲:۰۶:۲۴
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۲۲:۴۶:۳۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.