این صدای فوق العاده خشمگین و با خشانت رودلف بود که با صورتی بنفش ، وارد تالار میشد .
ایگور که از دیدن چهره خشمگین رودلف به رنگ سفید دروومده بود با یک جهش پرید توی بغل دراکو !
ایگور با ترس و لرز در حالی که صدای تیک تیک دندوناش احساس میشد گفت :
_ دراکو کمکم کن ! بخدا اگر من به لارا نگاه کنم !
اما دراکو که میترسید رودلف او رو نیز شریک جرم حساب کند ایگور رو با آخرین توانش کنار زد و گفت :
_ برو کنار ! خجالت بکش ! با زن مردم اینکارا رو میکنی ؟
ایگور آروم از روی زمین بلند شد و خواست به گوشه ای پناه ببرد اما صدای غرش رودلف او رو سر جاش میخکوب کرد :
_ با همسر آینده من ! بزنم افقیت کنم !
ایگور با ترس و لرز یک قدم عقب گذاشت و گفت :
_ نه خواهش میکنم من توضیح میدم من .....
رودلف با آخرین توانش فریاد زد :
_ توضیح لازم نیست ! اگر من کلت رو امشب اسموت نکنم رودلف نیستم ( نکته : دراکو با شنیدن کلمه (( اسموت )) کمی خودش رو جمع کرد
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)
)
بلافاصله رودلف شروع کرد هر چیزی که در دور و اطرافش بود از جمله بلیز رو که آسوده یک گوشه نشسته بود رو پرتاب کردن .
وقتی که جثه بلیز زوزه کشان از کنار گوش ایگور گذشت . ایگور دریافت که دیگه وقت فرار است .
ایگور با آخرین قدرت پا به فرار گذاشت و رودلف نیز در حالی که هر لحظه تغییر رنگ میداد به دنبالش افتاد .
بلافاصله اعضای اسلی نیز برای کمک کردن به ایگور بدبخت به دنبال رودلف راه افتادند غیر از بارتی که سعی میکرد بلیز رو از توی یکی از تابلو های توی دیوار دربیارد
بارتی در حالی که داشت از خنده روده بر میشد گفت :
_ بلیز خودمونیما این رودلف هم عجب ضرب دستی داره
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137c4f2040.gif)
بلیز
سرانجام پس از مدتی تعقیب و گریز ایگور خودش رو در کنار حفره شرارت یافت . او با نگرانی برگشت و به اطرافش نگاه کرد
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413799807e4.gif)
صدای رودلف از دور به گوش رسید :
_ هووووی وایسا ببینم ! کجا داری در میری !
ایگور با ناامیدی برگشت و به در مخفی حفره شرارت نگاه کرد . چاره دیگری نداشت . از میان مرگ و زندگی باید یکی رو انتخاب میکرد و مسلما او زندگی رو انتخاب میکرد .
ایگور که تصمیمش رو گرفته بود با یک حرکت سرش رو کوبوند به دیوار !
بلافاصله خون سرخ رنگ و گرمی از سرش بیرون زد . اما وقت فکر کردن نبود . ایگور سریع سرش رو گرفت روی دیوار تا چند قطره خون روی دیوار بریزد . با ریختن اولین قطره های خون مجسمه سنگی که در جلوی حفره قرار داشت به بیرون چرخید و حفره بزرگی در جلوی ایگور پدیدار شد .
رودلف در حالی که از ازدیاد خشم در چشمانش رگهای سرخ رنگی پدید آمده بودند با خشانت فریاد زد :
_ وایسا ! وایسا !
اما دیگه دیر شده بود . ایگور از ترس جانش به درون حفره شیرجه زده بود و بلافاصله رودلف نیز به دنبالش داخل حفره شده بود !
ایگور وقتی که دید رودلف همچنان در تعقیب اوست بخاطر ترسی که از او داشت از هر چند راهی که در حفره میدید یکی رو انتخاب میکرد و جلو میرفت و رودلف هم به دنبال او میامد . غافل از اینکه هیچ کدوم راه برگشت رو بلد نبودند
دراکو و بقیه بچه های اسلی با چهره های مبهوت دمه حفره ایستاده بودند و داشتند به صداهای فریاد های رودلف و کمک طلبیدن های ایگور گوش میدادند که لحظه به لحظه از آنها فاصله میگرفت !
سه ساعت بعد :
اعضای اسلی داشتند با ناامیدی به درون حفره نگاه میکردند . دراکو برای هزارمین بار فریاد زد :
_ ایگور راه خروج رو پیدا کردی ؟
صدای غمگینی از عمق حفره به گوش رسید :
_ نه !!!
لارا که داشت زار زار گریه میکرد با ناراحتی فریاد زد :
_ رودلف مواظب خودت باش اهووو اهووو اهووو !
بار دیگر صدایی از اعماق حفره به گوش رسید :
_ لارای عزیزم ! منو ایگور رو تنها نزار ما خیلی میترسیم !
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d85eec5871.gif)
صدای ایگور نیز از اعماق حفره شنیده شد که میگفت :
_ کمکمون کنین ما گم شدیم
لارا با نگرانی نگاهی به دراکو انداخت سپس گفت :
_ ما باید بریم به دفتر مدرسه این موضوع رو خبر بدیم !
بلافاصله دراکو حالت جدی به خودش گرفت و گفت :
_ نه نباید این کار رو کنیم ! در اون صورت محل این حفره لو میره !
بلیز : آره دراکو راست میگه !
بارتی که گیج شده بود گفت :
_ پس باید چی کار کنیم ؟
دراکو نگاهی به دهانه حفره انداخت و گفت :
خودمون میریم دنبالشون !....
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52412ebb8020f.gif)