هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۰:۳۴ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵
#29

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
صداي ويز ويزه مگسها كل تالارو پر كرده بود و علاوه بر اموس بقيه هم در حال عذاب كشيدن بودن
لودو:اي بميري كوين با اين نقشت
كوين:خب حالا بريم برا قسمت دوم نقشه كاري نداره الان خفش ميكنم

با يه ورد ساده يه افسون نارنجي دور اموسو گرفت و همه پشها افتادن مردن از اينكه اين ورد ساده چه جوري در مغز كوچيك كوين جا گرفته در عجبيم

اموس:واي كوين چه جوري از تو تشكر كنم
كوين:تشكر لازم نيست برو اين فضله مگسها رو از روي دستو صورتت پاك كن
دخترا:
پسرا:

اموس اشك ريزان به طرف توالت رفت
كوين در گوشي به پسرايه ديگه حالا اينجا رو داشته باشين
اموس وارد دستشويي شد و تا پيرو باز كرد به جايه اب شروع كرد سوسك بيرون ريختن

از اونجايي كه از شدت اشك چشمايه اموس پف كرده بود يه مشت از سوسكا رو برداشت و زد به صورتش و بعد جيـــــــــــــــــغ

_ســــــــــــــــــــوسك.......ســــــــــــوسك

دخترا همه غش ميكنن اون وسط عده اي از پسرايه بي جربزه هم به همين وضعيت دچار مشن اما در همين بين ادوارد قهرمان با يه ورد ساده همه سوسكا را نابود ميكنه.وو...طي يه عمليات انتحاري سوسكي رو كه به طرف يكي از دخترا ميرفته له ميكنه

دخترا: واي ادوارد تو يه قهرماني ما اگه تو را نداشتيم چي كار ميكرديم
ادوارد: ها ديگه چه كنيم
پسرا: يكي رو بر ميداري از سر راه يكي ديگه مياد جلوتو ميگره

و به اين ترتيب پسر ها با بحران ديگري به نام ادوارد مواجه
شدند




چه عجب !!! بالاخره بعد از مدتها ادوارد خان افتخار زدن يه پست رول رو دادن.

خب حالا مي رسيم به نقد:
سوژه ت عالي بود . حرف نداشت . خيلي خيلي جالب بود . من كه خيلي خوشم اومد . از نظر سوژه نمره ي كاملو مي گيري.اندازه ي پستت هم متناسب بود با سوژه ت . اينم مشكلي نداشت . ديالوگ ها كاملا به جا بود . در واقع يه طنز ظريفي توشون نهفته بود كه خواننده خوشش مياد .
فضاسازي و تعداد شكلك هايي هم كه استفاده كرده بودي خوب بودن .
ولي ... عمده ترين ايراد پستت فقط ايرادهاي نگارشي بود . مثل نقطه ، كاما و غلط هاي املايي . اگه يه بار از روي پستت با دقت مي خوندي و اين ايرادها رو هم رفع مي كردي ديگه خيلي عالي ميشد .
در هر حال پست خوبي بود .
موفق باشي.

اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۲۲:۴۲:۵۰

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۵
#28

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
يه دفعه لودو خودش رو انداخت وسط تالار و داد زد : بسه ديگه . پاشين برين بخوابين فردا درس و مدرسه داريم . زود باشين.
آموس : ولمون كن بابا . تازه داريم حال مي كنيم.
بعد هم نگاهي شيطاني به جمع دخترها انداخت.
لودو كه قيافه ش اينجوري شده بود گفت : نه خير . همين كه گفتم. زوووووووووود.

*** ده دقيقه بعد . گوشه ي خوابگاه .***

همه ي دخترا + آموس مثل بچه هاي خوب توي تختخوابهاشون خوابيده بودن .بقيه ي پسرا گوشه ي خوابگاه دور هم جمع شده بودن .
دنيس : اين يارو خيلي خطرناكه . مي ترسم يه موقع مخ دخترا رو بزنه.
ادوارد : آره . ديدي چطوري نگاشون مي كرد ؟ مي خواستم بشونمش سر جاش اما اين لودو نذاشت .
بعد هم برگشت و با عصبانيت به لودو چشم دوخت.
لودو:
كوين : من مي تونم يه كاري بكنم . فقط شرط داره .
جمع پسرا: چه شرطي ؟
كوين : حالا اونو بعدا مي گم . توي تيمارستان بود كه اين كار رو كردم و مدير تيمارستان به خل بودن من شك كرد و منو از تيمارستان شوت كرد بيرون . به من گفت اين كاري كه تو كردي به عقل جن هم نمي رسه چه برسه يه ديوونه. فقط يه چيزي ... من تعداد زيادي مگس و سوسك و روغن لازم دارم . با پنبه .
پسرا در حالي كه قيافه هاشون اينجوري شده بود : اوكي . ترتيبش رو مي ديم.

*** دو شب بعد. بعد از شام ***

همه ي بچه ها توي تالار عمومي جمع بودن به جز آموس كه هنوز نيومده بود . يه دفعه در تالار باز شد و آموس وارد شد . بعد از اينكه حسابي ديدهاشو زد به سمت خوابگاه راه افتاد .
آموس : به به ... مي بينم كه همه جا تميزه و پله ها هم از شدت تميزي برق مي زنه .
بعد هم شروع به بالا رفتن از پله ها كرد . هنوز به هفتمين پله نرسيده بود كه يه دفعه كله پا شد و...
تو همين موقع هانا دوئيد سمت آموس . اما توي پله ي پنجم پاش گير كرد به يه شيشه اي كه توش پر از چيزهاي سفيد بود و شيشه هه هم سرنگون شد و درش باز شد و اون چيزهاي سفيد از توي شيشه ريختن بيرون و يه دفعه اوج گرفتن و حلقه زدن دور سر آموس كه طاق باز وسط پله ها افتاده بود.
اين طرف تالار همه ي پسرها بدون اينكه به روي خودشون بيارن دور هم نشسته بودن.
لودو به سمت كوين برگشت و گفت : چي كار كردي پسر؟
كوين : هيچي بابا . همه ي پله ها رو واكس مخصوص خودش رو ماليدم، پله ي ششم رو روش يه عالمه روغن ريختم و حسابي ماليدم تا يه موقع نفهمه . اون چيزهاي سفيد هم همون پنبه ها هستن كه توشون مگس كار گذاشتم . يه جادو هم روشون اجرا كردم كه فقط دور سر آموس بچرخن و حسابي سيريش شن.البته هنوز مرحله ي بعدي كه به سوسك ها مربوط مي شه مونده...


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵
#27

آموس دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۲۶ یکشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۷
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 72
آفلاین
دخترا انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده باشد جشن را ادامه می دهند و سرگرم کار خودشان میشوند:banana: که...

ناگهان یک فرد خوشتیب وارد می شه و همه قفل می کنند . سامانتا با خودش فکر می کنه ای بابا اگه گذاشتن یک جشن خوب بگیریم
یکی از بچه های با غیرت امد وسط : هوی تو اینجا چی میخواهی

اون فرد:من یکی از افراد تازه.....

برو بچ با غیرت: تازه وارد نداریم

لودو:بابا این چه وضعشه این از افراد تازه وارده این چه طرز برخورده

اموس: اره ..من اموس دیگوری یکی از افراد تازه وارد هستم

فرد مجهول الحال اول :این یارو دیگه کیه؟


فرد مجهول الحال دوم: من چه می دونم بکش از کام میافته ها
گروهی از دخترا : شما اقای دیگوری هستید؟

اموس:( با حالتی که انگار میخواهد بخور د شون) من ...اره می تو نین اموس صدایم کنید

در همین لحظه لودو فریاد زد ای خیلی خودمانی نشو نیو مده بسرخاله..

سامانتا: ای بابا سخت نگیر خودت گفتی این تازه وارده:fan:

اموس : مثل اینکه جشن گرفته بودید

بچه ها : نه

اموس : بعد از سر کشیدن یک نوشیدنی داد زد منم از خودتونم از خودتونم بیشتر اره .. بیان جشن بگیریم و بی مقدمه گفت اره من تنهام ....... بیانجشن بگیریم خوبه

و دوبا ره سرگرم جشن می شوند گرم تر از گرم و بدون مزاحمت حاجی ها, ملاها وحسودان اه دنیا چه زیباست

اما در ان طرف قضیه مسا بقه ای در بین دختر ها شروع شده که می تواند دوستی ها را عمیق تر کند : اموس دیگوری این جوان زیبا به کدام دختر علاقه مند خواهد شد:bigkiss:؟ او از چه کسی خوشش خواهد امد ؟ قلب او متعلق به کیست ؟ وتحت تا ثیر نوشیدنی چه اتفاقی خواهد افتاد؟

********************************************************************
با سلا م خمدمت دوستان این اولین ارسال من است اگه به درد نمی خوره به بزرگی خودتون ببخشید



خب ، با توجه به اين كه اولين پستت بود من هم خيلي وارد جزئيات نمي شم . فقط ايرادهاي كلي رو مي گم:
بزرگترينش اين بود كه يه دفعه خودت رو وارد داستان كرده بودي . مي تونستي همون پست قبلي رو ادامه بدي بدون اينكه اسمي از خودت به ميون بياري . بعدا مي تونستي يه نقش كم رنگ براي خودت لحاظ كني تا بچه ها توي پست هاي بعديشون از تو استفاده كنن.اينو مي ذارم به پاي كم تجربگييت.

به طور كلي ايراد بعديت مربوط مي شه به قوانين نگارشي و فاصله بين كلمات و حروف خود كلمات. روي سوژه هم خيلي بيشتر مي تونستي كار كني. ديالوگ هات هم زياد بود.
اما اندازه ي پستت مناسب بود. معلوم بود كه خيلي روي پستت وقت نذاشتي . چون نحوه ي نوشتنت نمايانگر اينه كه مطمئنا بهتر از اين ها هم مي توني بنويسي.
به عنوان اولين پستت خوب بود . و بهتر از اينها هم خواهد شد.
خوشحال ميشم باز هم ببينم پست زدي.

موفق باشي.
اريكا

پیوست:



jpg  images[9].jpg (1.33 KB)
8692_458aa73b291a8.jpg 50X50 px


ویرایش شده توسط آموس ديگوري در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۸:۵۵:۳۵
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۴ ۲۳:۳۱:۰۱



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵
#26

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
تو همون لحظه در تالار با صدای بلند باز می شه و چند تا از دخترای هافل با دستمال سرهای زرد که روی هر کدوم از اون ها نقش گورکن بود، وارد می شن... شلوارهای گشادی پوشیدن که در شرف افتادنه و پشت اونا زنجیرهایی همچون قلاده دیده می شه... همه شون هم در میان بلوز هاشون گم شدن و قادر به دیدن روبروشون نیستن !
پسرا با شناختن اون ها به این حالت در میان :
ناگهان رهبر فقیه به طرف اون ها برمی گرده و به فاطی کماندو ها نگاه می کنه. لحظه ای هم به چهره ی دخترا مضمون می شه اما بعد از اون که به این نتیجه می رسه که همه اون ها پسرای هافلی هستن، می گه:
- فاطی کماندو ها برین دستگیرشون کنین... نه شما بشینین سر جاتون... نامحرمی گفتن... خودم می رم... استغفرلله !
دستی به ریش انبوهش می کشه اما بعد از اون انگشتش گیر می کنه و بعد از دو ساعت اون رو در میاره. بعد به طرف دخترای به ظاهر پسر می ره و می گه:
- برگردین باید شما رو بگردم !
دخترا:
رهبر ابروهاش رو در هم می کشه و دوباره یه استغفرالله می گه. دوباره دستور می ده تا همگی برگردن. کوین از اون پشت به خودش می پیچه و دنیس هم در حالی که اون رو گرفته به دخترا که نیششون تا بناگوش باز بوده، نگاه می کنه... دنبال یه ورد مناسب می گرده تا واقعاً دخترا رو به پسر تبدیل کنه یا فرمانده رو به دختر ! ... بعدش هم پشیمون می شه و با چهره ای آویزون سرش رو پایین میندازه.
فرمانده اشاره می کنه تا دخترا برگردن. حالا خنده ی اونا تبدیل به گریه ای درونی شده. به آرامی روی پاشنه ی پا می چرخن... تو همون لحظه شلوار همگی به طور همزمان سقوط می کنه و دامن های چین دار شون نمایان می شه. سامانتا، اریکا و ورونیکا سعی می کنن شلوارشون رو دوباره سرجاشون بذارن و این بار محکم تر از گذشته کنن اما بعد از دیدن چهره ی خوشحال فرمانده از انجام این کار صرفنظر می کنن !
فاطی پاتر ها:
فرمانده : الحمدلله... فکر کردم شما پسرین...
بعد هم دستمال سر سامانتا رو از سرش می کشه. موهای طلایی رنگش مشخص می شه... لودو با دیدن اون این جوری می شه : هی...
بعد هم به طرفش یورش می بره. فرمانده دست فاطی پاترا رو می کشه و با آخرین سرعت از تالار خارج می شه... !
حاجی : چه خوب شد رفتن... حالا آهنگ رو روشن کن !
پسرا همزمان با هم روش می پرن و ریشش رو می کشن. حاجی هم به طرزی معجزه آسا خودش رو بیرون می کشه و از تالار بیرون می ره !

= * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = *
بی مزه تر از این هم رول دیده بودین؟!


بازم يه پست عالي ديگه . به همين خاطر يه راست ميرم سر اصل مطلب يعني تنها ايرادهايي كه تونستم توي پستت پيدا كنم :
دنيس هم در حالی که اون رو گرفته به دخترا که نيششون تا بناگوش باز بوده، نگاه می کنه... (‌نيششون تا بناگوش بازه )
اين قسمت رو هم بهتر بود اين جوري نوشتي :
پسرا همزمان با هم روش می پرن و ريشش رو می کشن. ( پسرا همزمان با هم روي حاجي مي پرن و ريشش رو مي كشن )
اين قسمت پستت هم خيلي خيلي باحال بود :
دنبال يه ورد مناسب می گرده تا واقعاً دخترا رو به پسر تبديل کنه يا فرمانده رو به دختر ! ... بعدش هم پشيمون می شه و با چهره ای آويزون سرش رو پايين میندازه.
اولش هم خيلي قشنگ بود .
موفق باشي.
اريكا.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۷:۲۴:۳۳

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۵
#25

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
و اين بار گروهی کاملاً متفاوت با گروه حاجی تقلبی وارد تالار ميشن،سرها را زير انداخته و "يا الله" گويان از حفره بالا مي­آيند.بيشترشان جوان و ته­ريشی بودند و يک فرمانده­ی ميانسال داشتند،چند فاطمه کماندو هم درميانشان مشاهده ميشد.فرمانده که بسيار خونسرد به نظر مي­رسيد تالار را از نظر گذراند،باديدن شيشه­های نوشيدنی و آلات موسيقی در حالی که دائم زير لب مي­گفت:"استغفرالله" به طرف حاجی و سايرين رفت که در حين انجام حرکات موزون مانند مجسمه­های سنگی شده بودند.
- به­به،حاجی!باز هم افتخار ديدارتون در چنين مجالسی نصيبمون شد.
حاجی که تا قبل از آمدن منکراتی­ها در حال بشکن زدن و قر دادن کمرش بود و با ورود آن­ها نيز در همان حالت خشکش زده بود،به خود آمد و نيشش را تا بناگوش باز کرد.
- اين دفعه که ريشتو از ته زدن ديگه جرأت نميکنی...
- نه،خواهش ميکنم...اين ريش منبع درآمد منه...رحم کنيد...
- ساکت!
فرمانده رو به افرادش کرد و گفت:
- جمعشون کنيد.
هرچند دستبند زدن به عده­ای مست و خمار کار چندان دشواری نبود اما منکراتی­ها باتوم­های خود را درآوردند و با خشونت آن­ها را دستگير کردند.فرمانده به يکی از افراد گفت:
- برو همه­جا رو بگرد ببين کس ديگه­ای نيست.
در همين هنگام کوين که تازه خود را از مرلينگاه چند ظرفيته نجات داده بود وارد تالار شد،سر تا پايش خيس شده بود و تلوتلو مي­خورد.با ديدن بگير و ببند وسط تالار درجا ميخکوب شد.
- آهای...تو!بيا اينجا.
کوين بيچاره از همه­جا بي­خبر به طرف فرمانده رفت.فرمانده با مشاهده­ی قيافه­ی گيج و منگ او و تلوتلو خوردنش گفت:
- اين يکی که به نظر مي­رسه دائم­الخمر باشه.
کوين با تعجب گفت:
- دائم ال...چی؟
- ها کن.
- چيکار کنم؟!!
- نفستو بده بيرون...ها کن.
- دهنم بو بد ميده­ها!
- پس اعتراف مي­کنی که خوردی؟
- اعتراف؟نه بابا!منظورم اين بود وقتی انداختنم اون تو ناخداگاه يه چيزايي خوردم.
فرمانده چند بار پشت سر هم گفت"لا اله الا الله" و از يک نفر خواست به کوين دست­بند بزند.
- اِ...من که کاری نکردم!ولم کن...
درحين اينکه کوين تقلا مي­کرد تا خود را آزاد کند بر و بچز هافل صلوات­گويان وارد تالار شدند.ادوارد از فرمانده پرسيد:
- برادر،خدايي نکرده اينجا اتفاقی افتاده؟
- شما نگران نباشيد...ما اوباش رو دستگير کرديم،يه پارتی راه انداخته بودن.
هافلی­ها که همه بلااستثنا تسبيح به دست بودند يک­صدا گفتند:" لا اله الا الله".
هنگامی­که منکراتی­ها کوين،حاجی و بقيه را به طرف حفره مي­بردند کوين فرياد مي­زد:
- بچه­ها خيلی نامردين...ناسلامتی اينجا هافلاويزه!يه مهری،محبتی...شما که مي­دونين من کاری نکردم!
ملت هافلی:

-----------------------------------------------------
مي­دونم،الان لودوی عزيز ميان و ميگن"هيجانش کمه"...ببخشيد،مي­خواستم يه پست هم تو هافلاويز زده باشم.اگه خيلی افتضاحه حذفش کنيد.


اما جان از اينكه مي بينم انقدر توي هافلپاف فعاليت مي كني واقعا خوشحالم .
بر خلاف اينكه گفتي لودو به هيجان داستانت ممكنه گير بده بايد بگم كه اتفاقا هيجانش هم خوب بود . فضاسازي و ديالوگها خيلي جالب بود . توي بعضي از قسمت هاي پستت نكات لطيف و باريكي بود كه در عين كوتاه بودنشون ، طنز قشنگي رو داشتن . مثلا :
- ها کن.
- چيکار کنم؟!!
- نفستو بده بيرون...ها کن.
- دهنم بو بد ميده ها!
يا اين قسمت :
درحين اينکه کوين تقلا ميکرد تا خود را آزاد کند بر و بچز هافل صلواتگويان وارد تالار شدند.
و اين قسمت :
هافليها که همه بلااستثنا تسبيح به دست بودند ...
فقط چند تا ايراد نگارشي كوچيك داشتي كه خيلي به چشم نمي اومد .
اما بزرگترين ايراد پستت طولاني بودن اون بود . ببين من خودم سعي ميكنم برخوردم در اين مورد خيلي تند نباشه ، اما در مورد لودو هيچ قولي نمي تونم بهت بدم . فقط يه جمله ميگم كه اميدوارم ديگه تكرار نشه . وگرنه ...
موفق باشي
اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۷:۲۹:۰۷


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵
#24



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۱۷ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
حاجي داره چفيه اش رو باز مي كنه...جمعيت هم با چشم هاي گشاد شده بهش خيره شدن...
يك سانتي متر از ريش حاجي نمايان مي شه...دو سانتي متر...

دو و نيم ساعت بعد به زمان معمولي
چفيه بالاخره كنار مي ره و چهره ي حاجي نمايان مي شه. همه به اين حالت دراومدن: . حاجي با خوشحالي دستاشو به هم مي زنه و مي گه:
- خب! پس چرا نشستين؟! زودباشين بند و بساط رو دوباره بياريد كه پارتي رو ادامه بديم!!
ملت به هم نگاه مي كنن و بعد به حاجي ميگن:
- نه! ما گول شما رو نمي خوريم! مي خواين ما رو امتحان كنين!! ما بچه هاي خوبي هستيم!
حاجي مي زنه تو سرش و با عصبانيت داد مي زنه:
- زودباشين! سه و نيم دقيقه وقت دارين تا بساط رو آماده كنين وگرنه...
جمعيت منتظر شنيدن بقيه ي حرف حاجي نمي شن و وسايل و چيز ميزها! رو از زير ميز و پشت پرده و زير دامن و... بيرون مي آرن.
مدتي مي گذره و حاجي و همكاراش هم چنان حسابي سرگرم و مشغول پارتي هستن! هافلي ها از فرصت استفاده مي كنن! يه نگاهي به هم مي اندازن و بعد همه موبايلاشون رو در مي آرن.
- الو؟ منكرات؟!
چند ثانيه بعد همه به جز كوين كه تو مرلينگاه چند ظرفيته گير كرده، فرار كردن و فقط حاجي و دوستاش تو تالار موندن!
--------------------------------------------------------
از موضوع هافلاويز دور شده نه؟!
از نقد پست ها هم ممنون. سعي مي كنم ايرادهامو برطرف
كنم ولي خب اين دومين رولم بود!!




اول از سوژه شروع مي كنيم . نوشته ت از نظر موضوع واقعا جالب بود . اينكه اين بار بروبچز هافلي حاجي و همراهانش رو ميذارن سر كار واقعا جالبه .
ايرادهاي نوشتاري هم كه نداشتي . يا حداقل من نديدم . ديالوگ هات با اينكه زياد نبود اما قشنگ بود . از نظر فضاسازي هم مشكلي نداشتي كه اين خودش خيلي خوبه .
فقط دو تا ايراد كوچولو داري . يكي اينكه فاصله ي بين كلماتت رو رعايت كن . ديگري هم اينكه از سه نقطه ( ... ) كمتر استفاده كن . منظورم اين نيست كه اصلا استفاده نكني . اما توي جاهايي كه لازمه، ازشون بهره بگير. به اولين خط پستت نگاه كن . مي تونستي به جاي اون نقطه چين ها ، فقط يك نقطه بذاري و جمله ت رو تموم كني.
يكي ديگه هم اينكه پستهات خيلي كوتاهه . يه كم بلندترشون كن.
اما با توجه به اينكه دومين رولت بود، به نظر من خيلي خوب بود . مطمئنا بهتر از اين هم خواهد شد . نحوه ي نوشتنت نشون ميده كه خيلي جاي پيشرفت داري.
موفق باشي .
اريكا.


نقدیوس لودو؛

نقد ها رو اریکا عزیز انجام داد. فقط یه مطلب رو بگم...
این که اریکا گفت پست طولانی تر، من موافق نیستم.. طول پست چندان اهمیتی نداره. مهم اینه که داستان به اندازه کافی پیش رفته باشه در یک پست.. در ضمن پست طولانی هم اصلآ جالب نیست.. هیچ وقت در هیچ کجا پست طولانی نزنید پستات اگه یه خورده طولانی تر بشه. فقط یه خورده خیلی خوبه.
*در ضمن هیجان پستات رو هم افزایش بده...! (این مطلب برای جدابیت پست خیلی مهمه!!!)

مرسی
لودو؛


ویرایش شده توسط گويندالين مورگن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۲۱:۲۹:۳۴
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۵ ۱۵:۳۷:۲۸
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۵ ۱۹:۲۸:۵۵


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#23

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
کوبن با قیافه ای آویزون به فرمانده نگاه می کنه و پس از اون با چشمانی که التماس و خواهش از اونا می ریزه! به بچه ها نگاه می کنه به این منظور که " مسلمون کمکی ... چیزی! " ولی بچه های با معرفت هافل همگی مشغول به مگس پرانی در تالار می شن! کوین که شلوار جینش در اثر خیس شدن سنگین شده با قدم های سنگین به سمت فرمانده که یه چفیه دور صورتش پیچونده می ره و پس از گذشت زمانی طولانی که به اندازه ی سالی مینمود! به فرمانده می رسه ... فرمانده خیلی مشکوک اونو به گوشه ای از تالار می بره و سخت مشغول گفتگو! (نه از نوع ویدا اسلامیه ای! ) می شن ... بچه های تالار دست از مگس پرانی می کشن و خیلی مشکوک به اون دو نگاه می کنن!( سدریک و لودو، سعی در جمع کردن ادوارد از رو زمین دارن! )
گوشه ی تالار:
- تو با منکرات تماس گرفتی؟
- من؟! اوهوم
- مگه تو نگفتی اینجا پارتیه؟! من به زحمت چند تا از بچه های پایه رو جمع کردم آوردم که حالی به حولی و این حرفا!!!!
کوین خیلی متعجب ( ) یه نگاه به افراد سیاه پوش می ندازه و در بین اونا قد بلند و لاغر یکی آشنا به نظر میاد! بعد رو ش رو طرف فرمانده می کنه و یه نگاه ذره بینی بهش می ندازه و تا تهش رو می بینه!
فرمانده گره ی چفیه ش رو شل می کنه و کوین می تونه صورت اون رو ببینه!!!!!
- ماااااااااااااااااااااااا!!!!!! حاجی تویی؟!!!!!
حاجی تسبیحش رو در میاره و شروع می کنه به چرخوندنش ...دوباره چفیه ش رو دور صورتش می پیچیه، یه نگاه به اطرافش می ندازه و روش رو طرف کوین می کنه:
- ببینم بین شما جاسوس ماسوس ( مرکب اتباعی!!! ) که نی... هَ (ha )؟!( ودستی به ریشش می کشه! )
-
- خودت که اند ( ende ) جاسوسایی! به جز خودت چی ؟
- من؟!:no:
پنج دقیقه بعد:
چند نفر کوین رو دست و پا بسته می ندازن تو یکی از موال های مرلینگاه چند ظرفیته ی هافل و در رو روش قفل می کنن...
در تالار عمومی حاجی رو به جمعیت ایستاده و می خواد چفیه ش رو باز کنه( صحنه آهسته میشه! )
...........
ادامه دارد!

****************
ایول! مرسی سدریک که نقد کردی ... سعیمو می کنم! ( مثل همیشه تلاش بی نتیجه! )
ورود آنتونی گلدستاین عزیز رو به جمع هافلپافی های سخت کوش!!! خوش آمد می گم!



نقديوس:
كوين جان بايد بگم كه تو اين سبك ( ) خوب مينويسي.
تو ميتوني فعاليت خوبي در رول سايت داشته باشي با اين سبك نوشتنت.
فقط يه سري ايراد هايي هم داشت.
مثلآ پاراگراف بنديت بود، قسمت اول پستت خيلي فشرده و قسمت هاي پاياني يكم درهم بود!
توصيفاتت در اين سبك خوبه ولي بعضي جاها يه خورده كمه. ديالوگ هات هم قشنگه... فقط سعي كن ديالوگات از اين حد ديگه بيشتر نشه.
در مورد موضوع پستت، سليقه ايه، ولي به نظر من قضيه حاجي زياد جالب نبود...

لودو بگمن؛


ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۵ ۱۶:۳۷:۱۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۱:۴۰:۱۲
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۱:۴۶:۴۵


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#22

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
كوين.
خيلي نامردي. من تازه اومدم برقصم. ديدم تو زنگ زدي منكرات
نامرداش بيان وسط

---------------------------------------
افراد منكرات كه ديدن اين وسط خيلي .....شدن براي خالي نبودن عريضه يك تير هوايي شليك كردن كه باعث شد همه سر جاشون ميخكوب بشن و دستاشونو ببرن بالا

ادوارد سريع به پشت روي زمين دراز ميكشه و دستاشو ميزاره پشت سرش و ميگه:
من تسليمم. با من كاري نداشته باشين. ميگم كه كيا ميرقصيدن.

اما از بخت خوب هافليها افراد منكرات اين حرف ادوارد رو نميشنون.

اما در عوضش فرمانده منكرات مياد وسط تالار و فرياد ميكشه كه:
كي بود كه به ما زنگ زد؟ كي بود كه گزارش داد اينجا دارن كارهاي بيناموسي انجام ميدن؟

ناگهان همه به كوين نگاه ميكنن و همين حركت بچه‌ها باعث ميشه كه زمين تالار كمي خيس بشه.

فرمانده كه از اين حركت بچه‌ها و عكس‌العمل كوين متوجه قضيه شده بود با دست به كوين اشاره ميكنه. چهار نفر از افراد سياه پوش منكرات به سمت كوين ميرن كه بازم باعث خيس شدن زمين تالار ميشه.

ادامه دارد.......




ناظر:
اگه مردي بيا جلو
من منتظر نقديوسم



نقديوس:

به به نيك عزيز، خوشحالم بعد از مدت ها تو رو تو تالار ميبينم.
خوب، اما پستت.
پست خوبي بود. ادامه ي خوبي بود...
جمله بنديهات هم خوب بود.
فقط يه ايراد داشت. ميتونستي قضيه رو خيلي بيشتر پرورش بدي. پستت يه خورده كوتاه بود... ولي باز هم بد نبود.

در كل پست خوبي بود.
اميدوارم پست هاي بيشتري ازت در تالار ببينيم.

لودو بگمن؛


ویرایش شده توسط نيكلاس استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۲۰:۲۷:۰۵
ویرایش شده توسط نيكلاس استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۲۰:۴۰:۱۵
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۱:۲۷:۵۵



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#21

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
همه چي به خوبي و خوشي پيش ميره اما ناگهان در يك لحظه ي انتحاري فردي از سوراخ بند ساعت سامانتا به بيرون مياد و .......
:bigkiss: و به همون سرعت از سوراخ مجهول! دیگری خارج میشه ... همه که هنوز اندر کف این حرکت موندن با صدای فریاد دنیس که می گه : "بندریاش بیان وسط!" به حال خودشون بر می گردن ... همه میان وسط به جز لودو که حسابی غیرتی شده و دستش رو تو اون سوراخ مجهول فرو کرده و سعی داره گیلدی رو از اونجا بیرون بکشه و در اسرع وقت بجرونی!( از مصدر جراندن! ) ... سدریک و ادوارد شونه لرزون کنان! به سمت لودو میان و با تلاش بسیار او را بی خیالش می کنند! و همه با هم می رن وسط جمعیت ... به در خواست اعضای هافل اون هافلپافی اصیل شروع می کنه به زدن آهنگ تکنو با استفاده از دف معلوم الحال! تکنو زناش جو گیر می شن و پس از گذشت سیم ثانیه همه از خود بی خود میشن!
در این بین کوین که حسابی جو گیر شده می ره و با استفاده از موبایلش شماره منکرات رو می گیره که بیان و اینا رو جمع کنن! به محض قطع کردن گوشی ضربه ی شدیدی رو در ناحیه ای در قسمت جنوب شرقی لبب بنا گوشیش احساس می کنه!
- آخه بوقی! خودت هم با مایی که!
لودو با گفتن این جمله به سرعت روش رو طرف جمعیت می کنه و می گه:
- بچه ها زود جمش کنین! وگرنه تا دو مین دیگه از منکرات میان جمعمون می کنن!
ادوارد به سرعت نوشیدنی های غیر مجاز رو که بین بچه ها پخش کرده جمع می کنه و ....... پنج دقیقه بعد در های تالار به شدت باز می شن و گروهی سیاه پوش با حرکات بروس لی هی! وارد تالار می شن و در جا خشکشون می زنه!
بچه های هافل در حالی که تمام شئونات آسلامی رو رعایت کردن خیلی تمیز دارن دست می زنن و شعر معروف تولدت مبارک رو می خونن( توجه: دخترا و پسرا جدا نشستن!!!! )
- له له له له ( صدای دف! خوانده شود lah-lah-lah-lah )
همه با هم: تولدت مبارک!
- له له له له
- تولدت مبارک!
..........
ادامه دارد؟!

***********************
صحبت های یکی از دوستان منو خیلی تحت تکثیر! قرار داد و یهو جو گیزر شدم و سه تا پست پشت سر هم زدم!!! ایشالا همیشه به جو گیزری!
سدریک جون می دونم تصمیمت رو گرفتی ولی امیدوارم منصرف بشی! هافل پاف بو نظارت تو احتیاج داره!



چون گفتی حرفتو زمین ننداختم.

ازنظر شیوه بیان زیاد قوی نبود اما در عین حال خوب بود.
دیالوگ ها هم خوب و تقریباً بجا بود خوشم اومد
من از اینجوری نوشته ها خوشم میاد سعی کن تا جایی که میتونی به این شیوه ادامه بدی اما حتماً باید تغییراتی درش ایجاد کنی و حتی گسترشش هم بدی اما در جاهایی که لازم هست نه در هر جایی چون اونجوری از نظر می افته و اون جذابیتشو از دست میده

ببین همشه وقتی میخوای پستی رو ادامه بدی از اونجایی که پست قبلی تمام شده ادامه بده و نرو عقب از پست نویسنده قبلی آغاز کن چون اینجوری شروع خوب نیست چون این جمله در پست قبلی آورده شده بود پس لزومی به آوردن دوباره نداشت در بعضی جاها خوب نوشته بود اما اگه بیشتر ادامه میدادی مثلا پست قبلی که توسط آلبوس نوشته شده بود اون دو مرد مجهول الحال خیلی خوب بود میشد بیشتر روی آنها کار کرد تا باعث جذابتر شدن داستان بشه

اما در عین حال ادامه قوی نبود سعی که همه نکات رو بسنجی چون داستان توسط آلبوس کمی تغییر داده شده بود پس میبایست این تغییر در پست بعدی هم پر رنگتر میشد اما پست این اینجور نشون نمیداد.

ولی در کل جذاب ، طنز گونه و کم حجم اما زیبایی بود.

موفق باشی



سدریک دیگوری


ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۶:۲۷:۴۷
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۸:۰۴:۳۳


*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۵
#20

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
اسپراوت با يك كادوي گنده يا بهتر از اون كادوي گنده به همراه اسپراوت وارد تالار ميشه!!
همه ي بچه هاي هافل به اين صورت ( ) به كادوي اسپراوت نگاه ميكنند.


اسي(!!): اول كادوي من!
ورونيكا: مگه من مردم بزارم كادوي تو اول باز بشه؟
اسي: كادوي من بزرگتره پس بايد زودتر بازش كنيم!
ورونيكا: عمرا!!


و در يك لحظه ي انتحاري شروع به گيس و گيس كشي ميكنند!!


لودو: دخترها!...صبر كنيد!....اصلا خود سامانتا انتخاب كنه كه اول كدوم كادو رو باز كنه....اين خاله بازي ها ديگر چيست!؟!...شما را با خاله بازي چه شود؟!!


و دخترها دست از دعوا برميدارند و به سامانتا نگاه ميكنند...

سامانتا: امممممم....خب من ميگم اصلا فعلا كادوها رو بي خيال شيم!...بابا يه دوتا آهنگ بزارين شاد بشيم برقصيم!


و در اين لحظه يكي از هافلپافي هاي اصيل شروع به زدن آهنگ بندري اي با دف خود مينمايد!


ملت هافلي شروع ميكنند به انجام دادن حركات موزون و عده اي نيز در ته تالار در حال بوق هستند!


-ته تالار-


يك فرد مجهول الحال!: ديش ديش ديرين رام رام رام!
فرد مجهول الحال دوم: داششش....بريم وشط؟...دلم لك ژده واشه يه رقش حشابي!
فرد مجهول الحال اول: ولمون كن باوووو...بيا نوبت توئه...بكشش!...جنشش مرغوبه!


فرد مجهول الحال دوم شروع به كشيدن مينمايد و صداي قل قل قل قل در فضا پخش ميشود!


فرد مجهول الحال دوم: چه ژيگريه!!!....ولي اين شكلي حال نميده....داشي بيا يه تغيير و تحولي ايجاد كنيم!
فرد مجهول الحال اول: مثلا چه تغيير و تحولي؟!
فرد مجهول الحال دوم: بيا تو بشين ژاي من، من بشينم ژاي تو!
فرد مجهول الحال اول: اوووووو...كي اين همه حوشله داره؟!....خب منقلو ميشرخونيم!!



و بدين ترتيب منقل رو ميچرخونن!!!



در يك لحظه يك نفر در وسط جمعيت رقاص شروع به بندري زدن شديدي مينمايد!
تمام اعضاي هافل به اون فرد نگاه ميكنند!....آنيتا دامبلدور است كه بر اساس فطرتهاي خانوادگي در حال زدن بندري ميباشد!!

آنيتا: دختر بندر....خيلي نازي....آها بيا!!!!.....ا اينجا كجاست؟!!....ببخشيد من واسه تالار ريونم اشتباهي اومدم اينجا!...مگه شما هافليا هم جشن ميگيرين؟
لودو: نه فقط شما جشن ميگيرين!


آنيتا سريعا غيب ميشه و ملت هنوز در حال شادي و سرور هستند. ادوارد جك به عنوان يك جن خانگي شروع به آوردن نوشيدني هاي غيرمجاز مينمايد!!

همه چي به خوبي و خوشي پيش ميره اما ناگهان در يك لحظه ي انتحاري فردي از سوراخ بند ساعت سامانتا به بيرون مياد و ....... :bigkiss:


او كيست؟!
------------------------------------------------------------------------------

خب ديدم وقت دارم يه سر به هافل زدم گفتم يه پستي بزنم همين شكلي خيلي وقته نمايشنامه ننوشتن اصلا نوشتن يادم رفته!...هم يه تمريني شد هم تاپيك فعال ميشه...

در ضمن فكر كنم بدونين او كيست ديگه!....گيليدي رب النوع كيس(Kiss)!!!


ولي خودمونيما...يادش بخير خاله بازي....چقدر حال ميده!!!


ناظر....نقد!


نقد ناظر



هوووم

آقا منو ببخشید!!
عمراً برو نقد کن
وای نه این مدیره میاد کله پام میکنه
کروشیو...
من برم کمی دل و جرات جمع کنم بیام نقد کنم.

اهم ...اهم ...صدا میاد ... بله؟

خب ادامه جالب و در عین حال طنز خوبی بود که من واقعاً جذبش شدم و در چند تیکه اش خندیدم...
اون تیکه های دو فرد مجهول الحال خیلی خوب بود و جای بسی ادامه دادن داشت ولی خوشم اومد داخل یه سوژه یه سوژه دیگه ایجاد کردن اونم به این سادگی خیلی خوب هست
دیالوگها هم قوی بودن
فضا سازی کم بود و میشد بیشتر روی این قسمت کاری کرد. حتی میشد فضا سازی رو به صورت خنده دار ایجاد کرد تا داستان رو بیشتر جذاب کنه

به نظر من دوستانی که ارزشی نویسی رو باطنز نویسی قاطی کردن میتونن از این پست و امثال اینجور پستها استفاده کنن و در سبک نوشتاری خود تغییری بدن.

نقد شد

سدریک


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۲۱:۱۷:۰۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۲۱:۲۳:۰۹
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۱ ۱:۱۲:۳۸

شناسه ی جدید: اسکاور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.