هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۸۵
#65

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
مـاگـل
پیام: 94
آفلاین
ببينيد من مي دونم كه ربطي به من نداره ولي حيفه كه داستان رو سرهم بندي كنيم قبل از پست جاستين حداقل يه توضيح لازم بود، پروفسور اسپروات هم بايد توضيح مي داد ما كه عجله نداريم داريم؟ من منتظر جواب بودم كه پست نزدم ولي همه چي تايپ شده حاضر بود ... من يه سوژه هم داشتم كه اگه قرار شد داستان جديد بنويسيم بدم ولي فقط دو تا پست واقعا كوتاه و عجولانه كه فاقد هر جوابي براي سوالات من بود زده شد در كل من ترجيح مي دم كه دو نفري كه واقعا لطف داشتن و اينجا پست زدن پستشون رو در ادامه ي مال من با توضيحات كافي بزنن اگر هم پستم خوب نيست در كل بايد توضيح بديم!

---

آنيتا، رز و سوزان دومين جلسه ي "جاسوسان" رو تشكيل داده بودند، هر سه داشتند ليست اسامي كساني رو كه قرار بود به تشكيلات خو اضافه كنند چك مي كردند، مبادا مثل "الف دال"كسي ناجوانمردانه و بر ضد آنها جاسوسي كند! آنيتا جلوي اسم هپيزيا و هلگا را تيك زد و گفت:اين دو تا كه عمرا ما رو لو نمي دن، از دادلي هم بعيده ولي چون شناختي ازش نداريم نبايد بهش اعتماد كنيم پس فعلا هپيزيا و هلگا رو دعوت مي كنيم –باشه؟
- آره ...خوبه ولي به نظرت ما چي كار مي تونيم بكنيم؟
آنيتا با درماندگي پاسخ داد:
-مي دوني،راستش خودم هم خوب نمي دونم كه بايد از كجا شروع كنيم- اصلا معلوم نيست هر كسي رو براي چي داريم مياريم...يه جورايي فقط...
سوزان در ادامه ي حرف او گفت:
-...تعدادمون رو زياد مي كنيم!
نااميدي ژرفي در وجود آنيتا ريشه اش را گسترش مي داد . از اين كارها چيزي نمي دانست سپس گفت:
خوب ماموريت اول: بايد بفهميم چه طوري جاسوسي مي كنن!
و قلم پر مشكي رنگي روي دفتر آنها به حركت درآمد.

---
بايد براي وارد كردن بچه ها مقدمه داشته باشيم ولي در كل به نظر من درست نيست از سوژه كساني استفاده كنيم كه رفتن!


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
#64

جاستین فنیچ فلچلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵
گروه:
مـاگـل
پیام: 30
آفلاین
انتا همه بچه ها را با خبر کرد و همه سر ساعت 6 حاضر شدند.
خب یه راهی برای با خبر کردنتان پیدا کردم که همون سکه های گرانجر است.
جاستین(به جای پیتر) سکه ها را پخش کن.
ارنی : ما تنها اطلا عی که داریم که او طرفدار ولدمورت نیست.
هلن: چه طور؟
جاستین: خب لوگا را از دست مرگخواران نجات داد......
بچه ها هر کداکم از شما وظیفه داره که تو کتابخانه در مورد اخرین امپراطور اطلاعی به دست بیاره .
خب جلسه ی بعد را اطلاع میدم
یکی ..یکی برین دیگه...


وصیتنامه ای مینویسم با این مضمون: جسمم را در چارچوب زمان دفن کنید. افکارم را در کتاب. بادبادک دلم را در اسمان به پرواز دراورید.تصویر کوچک شده


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵
#63

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
هیچ کس متوجه این غیبتها نشده بود و هیچ کسی فکر نمیکرد که این موضوع سراغاز تحول بزرگی در دنیا انها باشد.دنیایی که اکنون رو به سیاهی گروییده بود و میرفت تا باقیمانده های جبهه بزرگ عشق را که پایه و اساس سفیدها را در کام خود فرو ببرد.انها باید به مبارزه برمیخاستند.باید اتقام خود را از سیاهی میگرفتند و به ولدمورت ثابت میکردند که هیچ چیز حتی تاریکی محض نمیتواند عشق را در هم شکند.و اثبات ان جز با سختکوشی هافلپافیها و فداکاری گریفیندوریها و ذکاوت ریونکلاییها به تحقق نمیپیوست.اکنون همه باید به اندرز پیر هاگوارتز ان کلاه کهنه گوش فرا میدادند.ولی با ترسی که از تاریکی بر همه سایه اندخته بود ترسی که به گفته دامبلدور بزرگ ریشه نداشت این امر امکان پذیر نبود و مانند همیشه باید این جریان از هافلپاف بزرگ شروع میشد که با سخت کوشی خود هرگز تسلیم نمیشوند هرگز.و این اغاز نبردی نابرابر بود نبردی بین گروه جاسوسان و لرد سیاه...


فریا


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۳:۱۱ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵
#62

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
مـاگـل
پیام: 94
آفلاین
خوب...من فكر كردم اينجا ديگه داره خيلي خاك مي خوره ، پس يه جارو برقي بزنم!!!
ببينيد نصف بيشتر كساني كه اينجا مي پستيدن از هافل رفتن...
من يه توضيحي مي دم كه اگه كسي خواست ادامه بده مثل من نشينه اين هفت صفحه رو بخونه...
اينجا قراره يه داستان جدي زده بشه(توجه كنيد كه داستانه نه نمايشنامه)موضوع اون هنوز كاملا قطعي نشده به نظر من سوژه ي اوتو(آخرين امپراطور ياهمون انتقام ) كه در صفحه ي قبل قرار داده همراه پست پيتر (با حذف قسمت هايي كه ريموس به اونها اشاره كرده بوده)خيلي هم خوبه ، هم سبك جالبي داره هم موضوعش خوبه براي همين (ببخشيد ولي) من دوتا پست مي زنم كه پشت سر هم هستن يكيشون طرح كلي ماجرا رو (با اصلاح خودم) به نمايش مي ذاره و يكيشون ادامه است...اگر هم كسي خوشش نمياد بياد نظر بده كه درستش كنيم


-----------------------
امواج سهمگين و قدرتمند دريا،با ساحل برخورد مي كردند...گويي براي اين به وجود آمده بودند تا عظمت انساني را به نمايش بگذارند كه آنجا نشسته بود و به اصرار زن جواني گوش مي داد كه ملتمسانه از او خواهش مي كرد از آنجا بروند، سه نفر ديگر در فاصله اي نه چندان زياد مشغول صحبت بودند وقتي پسر كوچكي كه ميان آنها حضور داشت سرش را به نشانه ي مثبت پايين آورد به بحثشان خاتمه دادند،اكنون پچ پچ هاي زن جوان از هول و هراس حكايت مي كرد ةبا نزديك شدن پسر جوان او سخنش را قطع كرد و به صداي خجالت زده ي پسرك گوش داد كه مي گفت: ام..من شما رو قبلا نديدم؟/...ام...قياف تون برام آشناست...
قصدش چه بود ؟ سخناني را كه از حفظ كرده بود براي چه به زبان مي آورد زن جوان چوبدستي اش را خيلي سريع بيرون آورد،ولي نه سريع تر از پسرك! لحظه هايي بود كه در عمرش هرگز حاضر نبود به يا بياورد ، مرگ پيرمرد چنان سريع اتفاق افتاد كه هيچ چيز را حس نكرد ، حتي درد ناشي از طلسمي كه شايد زندگي اش را از او مي گرفت...
چند روز بعد هنگامي كه پرستار به او گفت : آقاي گارديئل مرده دردي را حس كرد كه قلبش را مي فشرد و اين درد شايد از دردي كه تمام جسمش را آزار مي داد كشنده تر بود!
بعدها وقتي به ماجراي بازگشت مجددش به هاگوارتز مي انديشيد به نظرش مي رسيد كه به افسانه اي باور نكردني فكر مي كند، خاطره ي اولين روز پس از بازگشت مجددش مربوط مي شد به دختر مرد قدرتمند و با شكوهي به بزرگي آلبوس دامبلور ، آن روز وقتي آنيتا به پدرش خبر داد كه اوتو بگمن به جمع آنها خواهد پيوست چنان با عجله خارج شده بود كه هيچيك متوجه رفتن اونشدند...
و چيز هاي ديگري بود كه تا مدتهاي زيادي براي آنها آشكار نشد مثل اينكه آنيتا و دو تن از دوستانش (رز و هانا)گروه كوچكي با نام جاسوسان را تاسيس كردند و اينكه آن روز آنيتا دير به كلاس رسيد ، مسائل جزئي ديگري مثل تنها شدن يك هفته اي آنيتا يا كم شدن چهل امتياز از هافلپاف...

-------------------------------------
من يه چيز ديگه اي هم بگم؟؟؟حالا كه همه رفتن اين نامردي نيست كه سوژه شون رو استفاده كنيم؟
يه چيز ديگه: من نمي دونم آيا درسته كه از اسم آنيتا و اينها استفاده كنيم با وجود اينكه از هافل رفتن؟
يه چيز ديگه!!!اشكالي نداره كه من سبك رو يكم تغيير دادم؟(اينطوري ساده تره) و اينكه اشكالي نداره كه بعضي جاها رو خلاصه كردم؟؟؟باور كنيد 70 درصد دليلم براي اين كار كوتاه كردن پستها بود چون كه هيچ كس حوصله نداره همه ي اينها رو ادامه بده...پس اگه قرار شد اينو ادامه بدين من بيام بپستم(هر وقت موافقت شد)


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
#61

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
مـاگـل
پیام: 1323
آفلاین
ریموس جان:
اون پست بالایی مال منه!! آخه می خواستم تاپیکشو ایجاد کنم که پیتر گفت زیادی میشه و پست منو اینجا زد!!

پس شاید منم باید یه کم راجع به اون پست یه کم هول هولکی توضیح بدم!
پست اوتو خیلی سنگین بود و من به شخصه، بیش از سه بار از روش خوندم. بعدش دیدم که دامبل زندست و بنابراین تصمیم گرفتم دامبل همین جور زنده بمونه و چند نفر که مثلا خصوصیات جالبی دارن، برای پیدا کردن ولدمورت دور هم جمع بشن و اونو پیدا کنن.
راجع به پیتر هم ببخشید دیگه!! اشتباه لپی بیده! آخه فکر میکردم چون پیتر توی هافل پافه باید حضوری سرسبز داشته باشه!!
آهان... پست اوتو رو هم با درست کردن 10-20 تا غلط املایی( ) بالای پست خودم گذاشتم که موضوع دست بچه ها بیاد.
پس من موضوع داستان رو اینجوری تغییر دادم( البته ببخشید ها!):
دامبل زندست. یک فرد قدرتمندی که آخرین بازمانده ی نسل امپراطورهاست، وجود داره.( که بنده هیچی از خصوصیات اون نمیدونم.) لوگا، اوتو و حالا چند نفر دیگه هم می خوان به کمک دامبل بیان که اونو پیدا کنن. این وسط یه عده بچه مچه، جو گیر میشن و می یان تو کار بزرگترا دخالت بیجا میکنن و جاسوسان رو تشکیل میدن تا قبل از اینکه بزرگترا آخرین امپراطور رو پیدا کنن، خودشون اونو پیدا کرده باشن!
البته، یحتمل سوژه ی خوبی نبوده که هیچکی ادامش نداده!! بنابراین شرمنده! آخه مثلا می خواستم هیجانی بکنم کار رو! تازه برای همون دفتر جاسوسان، با فتو شاپ عکس هم درست کردم! آما مثل اینکه ... . دیگه خودت تصمیم بگیر!
پ.ن: حالا خداییش خیلی مزخرف شده بود؟؟! فکر کنم بدک نشده بود، نه؟! (محض اینکه دلم نشکنه یه دلداری که بده!!)
---
منم فقط همر بلدم بزنم!!

نه...مزخرف نیست...ولی خب حالا معلوم شد چی به چیه! ادامه بدین


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۱۵:۴۸:۳۸

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
#60

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
مـاگـل
پیام: 286
آفلاین
خوب همین طور که گفته بودی لوپین جان من اومدم تا بگم سیر داستان چیه
من یه پستی زدم که در اون آلبوس تازه مورده بود و چهار تا از دوستانش که هر کدام در یه کشور دیگه ای بودند و با با خبر شدن از کشته شدن آلبوس به وسیله ی یکی از دوستانشان که در وزارت کار میکنه به کشورشون بر میگردند و در یک کافه ای دور هم جمع میشند تا نقشه ای بکشند برای انتقام گرفتن از اسنیپ و مرگخواران ,این چهار نفر میتونند به شکل حیوانه دیگه ای در بیان و وقتی از کافه در میان به طرف کسی که اونا رو به اسنیپ و ولدمورت خواهد رساند میروند ,اینم بگم که این چهار نفر از قضیه ی محفل خبر ندارند و خودشون دست بکار شده اند.
اینم یه تعریفی کلی از پستی که نوشته بودم . البته من یه نمایشنامه ی دیگه ای زده بودم به نام "آخرین امپراتور" که آنیتا بعد از من ادامه داده ایشون قبلا گفته بودند که بجای گذاشتن این شخصیتها اسمهای خودمون بزاریم و داستانو جلو ببریم .و در پستشون همین کارو کردند.
اما من نظرم بر اینه که داستان قبلی رو ادامه بدیم چون بقیه خوب میتونند خودشون با این داستان وقف بدن اما ادامه دادن این داستان آخرین امپراتو ر خیلی سخته و فکر نمیکنم بقیه بتونند ادامش بدن .

نام این داستان قبلی رو میزام "انتقام"

حالا خوب شد لوپین جان

در هر حال من زیاد موافق نیستم این داستانو ادامه بدیم!


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۳:۵۰:۵۹

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


تعیین موقعیت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
#59

ریموس  لوپین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۷ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۳ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۵
گروه:
مـاگـل
پیام: 245
آفلاین
خارج از سیر داستان، چند تا نکته رو متذکر میشم:

اول اینکه پست پایینی رو ندیده می گیرم و به حساب تازه کار بودن راهب چاق میذارم...در غیر اینصورت باید پستش پاک میشد و خودشم یه اخطار می گرفت!

مسئله بعدی اینه که همه ی دوستان از این به بعد موظف خواهند بود برای پستهاشون (فعلا فقط توی این تاپیک اجبارا) عنوان بذارن! وگرنه پستشون پاک میشه...حتی اگه نمایشنامه ی بلندی هم باشه!
البته یه تبصره اینجا وجود داره...درمورد داستانهایی که نمیشه براشون عنوان اپیزود به اپیزود قرار داد، میتونین از یه عنوان واحد همراه با شماره ی قسمت مربوطه استفاده کنین...بعنوان مثال : آخرین امپراطور (قسمت دوم)

و اما در مورد این مطلب...لطفا روشن کنین که سیر داستان چطوریه! یه جا گفتین مجموعه ای از طرفدارای دامبلدور جمع شدن و میخوان انتقام مرگش رو بگیرن...در حالیکه دامبلدور در تمام داستان خودش حضور محسوس داره! یا یه جای دیگه اشاره می کنین تمام اعضای محفل از بین رفتن و اثری ازشون نمونده...با اینحال دوشیزه گرنجر همچنان توی هاگوارتز داره تحصیل می کنه! اینا با هم همخونی نداره...البته موارد دیگه ای هم هست که رعایت نشده...مثل حضور پیتر بعنوان یه دانش آموز توی هاگوارتز! اینو میشه توی تاپیکهای دیگه ندیده گرفت، ولی اینجا که داریم یه کار درست و حسابی می کنیم باید سیر اصولی داستان رو رعایت کنین...

توضیح اینایی که گفتم رو از صاحب ایده میخوام...بعدش ادامه میدیم



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#58

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
مـاگـل
پیام: 303
آفلاین
این داستان آقای اوتــــــــــو بگمــــــــــــن در مطالـــــــــــتب اشتراکـــــــــــــــــــی هست:"

فصل اول:اخرين امپراطور

امواج به ساحل مي خردند، هوا گرم،سوزاننده و درياچه همراه با امواجي بلند بود مردم بر کنار آن منتظر بودند تا سوار قايق ها شوند شخصي بلند قامت در کنار ساحل درياچه ايستاده بود و سه نفر ديگر را که 2 تا از آن ها مرد و ديگري 1 پسر نوجوان بود زير نظر داشتند. آنها بي قرار بودند و با هم ديگر از چيز هايي صحبت مي کردند که درست شنيده نمي شد گويا آن ها مي خواستند کار ناجوري بکنند زيرا آن مرد در صحبت هايشان کلماتي نظير غرق کردن و پاداش و مشنگ را تشخيس داده بود و آماده بود تا جلوي هر اتفاقي را بگيرد او فهميده بود که آن ها جادوگر هستند و از قيافه هايشان هم معلوم بود که اصلا از ان جادوگرهاي شرافتمتند و حسابي نيستند .....

اما مدتي هيچ نشد و آن سه نفر همچنان به کار خود ادامه مي دادند. بالاخره از آن سوي خيابان شخصي با ظاهري نا مرتب و هراسان به آنجا آمد به محض ورود او آن 3 نفر سر هايشان را به آهستگي برگرداندند و نيم نگاهي به آن فرد که به نظر مي رسيد 35 يا 36 ساله باشد انداختند و نگاه هاي مرموزي به هم کردند... پسر بچه از آنها جدا شد و به سمتي ديگر ساحل درياچه رفت کم کم نزديک شب بود و مردم داشتند به خانه هايشان بر مي گشتند. به نظر ميرسيد آن مرد منتظر کسي است و همچنان که در کنار ساحل ايستاده بود دستش را در جيب لباسش فرو کرده بود لباسي که بعضي قسمت هاي آن پاره و نخ کش شده بود و مرد بسيار خسته به نظر مي رسيد ولي مرد بلند قامت همچنان بر روي 1 صندلي نشسته بود و در ظاهر داشت امواج را نگاه مي کرد. تا اين که ديگر هوا تاريک شد و هنوز آن مرد آنجا منتظر بود، نگاهش کاملا نااميد و سرد بود مثل اين بود که به او ليواني بزرگ از عصاره خيارک غده دار داده باشند و مجبورش کرده باشند که تا ته آن را 1 نفس بخورد و بقيه آن افراد هم هنوز آنجا بودند و در کارهايشان هيچ تغييري نبود. دو نفري که آن طرف داشتند آن مرد را مي پاييدند کم کم داشنتد نگران مي شدند و نگاه هايشان کم کم روي ان اطراف مي ماند و گاهي حتي تا چند دقيقه پلک هم نمي زدند.... در همين لحظه 1 زن نيمه قد در حالي که داشت 1 شنل سفري را از خود باز مي کرد به سمت آن مرد رفت ، ظاهري عجيب داشت و طرز لباس پوشيدنش زياد جالب به نظر نمي رسيد. وقتي به او رسيد در فاصله کمي از او قرار گرفت و طوري که کسي نفهمد شروع به صحبت کرد: فلنت همون طور که خودت هم مي دوني اونا دنبالتن... چنان حرف ميزد انگار موضوع خيلي جدي بود و لحن صحبت کردنش هم بسيار سرد و خيلي خيلي جدي بود ... و مي خوان سرتو بکنن زير آب حتي ممکنه همين الان مواظبت باشن و بخوان که همين جا کلکتو بکنن به هر حال نبايد زياد اين جا بمونيم..


فلنت گفت: ولي لوگا آخه من که کاري به کار اونا نداشتم...

- آره ولي چيز هايي رو شنيدي که نبايد مي شنيدي....... در اين همين لحضه آن پسر نوجوان جلو آمد و به آن ها گفت: ببخشيد خانم ولي من فکر مي کنم شما را جايي ديدم، فکر کنم ديروز که تو خيابون راه مي رفتيد من شما رو ..... طوري حرف ميزد انگار که تمامي حرف هايش را حفظ کرده بود .

لوگا نگاهي به پسر انداخت و متوجه قيافه رنگ پريده و دستش شد دستش را داخل جيب پشتي اش کرده بود، انگار چيزي را فشار مي داد، لحظه اي فکر کرد بعد ناگهان چرخيد و پشت سرش را نگاه کرد و آن دو نفر را ديد که آنها را مي پاييدند و گويي مي خواستند در لحظه اي مناسب کاري بکنند و وقتي ناگهان متوجه نگاه سريع او شدند ناگهان رويشان را برگرداندند و سعي کردند خود را سرگرم نشان دهند در اين بين پسر بچه همچنان به صحبت خود ادامه مي داد.... او به سوي فلنت برگشت و بسيار آهسته طوري که کسي صدايش را نشنود گفت:

- مهمون داريم .... و پسر بچه که فهميد آنها را شناسايي کرده آند کمي از سرعت حرف زدنش کم کرد و عقب عقب رفت و در اين بين لوگا و فلنت از جيب هايشان 2 چوب دستي بلند را در آوردند و پسر که مطمئن شده بود که لورفته است او هم چوب دستي اش را درآورد با اين تفاوت که پسر بچه پيش دستي کرده بود و خيلي زودتر وارد عمل شده بود او چوب دستي اش را درآورده و در حال خواندن 1 ورد بود .... و ديگر هوا هم تاريک تاريک شده و هيچ کس در ساحل نبود ولي قبل از آن که چيزي شود مرد بلند قامتي که پشت درختي در نزديکي ساحل بود از مخفي گاهش بيرون پريده بود و از نوک چوبدستي اش 1 حلقه طناب درآورده بود و همان طور که طناب ها به دور پسر مي پيچيد آن ها صداي آن دو نفر را از پشت سرشان شنيدند که داشتند براي حمله آماده مي شدند. فلنت برگشت و از کنار اولين پرتو نوري که به سويش آمده بود کنار رفت و پرتويي نوراني به سمت يکي از آن دو فرستاد که به سنگي کوچک در کنار پاي يکي از آن ها به زمين خورد... مرد

بلند قامت نيز پشت پسر بچه پناه گرفته بود که ديگر نمي توانست تکاني بخورد و لوگا هم در کنار فلنت بود و پرتو نوري عظيم و بسيار قدرتمند را به سمت آن دو فرستاد که به پشت سر آن ها خورد و منفجر شد و يکي شان به شدت به سمت جلو پرت شد و به شدت به زمين خورد و بيهوش شد. از قسمتي از جمجمه اش که معلوم بود در گذشته شکسته است خون بيرون زد... سرش شکسته بود. ولي آن يکي سريع تر بود و از آن جا دور مي شد... ولي در حال دويدن لحظه اي ايستاد و فلنت را نشانه گرفت که داشت همراه لوگا به سمت آن يکي ميرفت که روي زمين بود و یک پرتو نور قهوه اي رنگ به سويش فرستاد که از کنار او گذشت و به لوگا خورد که به سمت آن يکي ميرفت تا از بيهوش شدنش مطمعن شود در اين لحظه او برگشت و فرار را ترجيح داد ... لوگا روي زمين افتاد در حالي که از تمام چهره اش خون مي باريد. او در حال مرگ بود. مرگي سخت در اثر طلسمي بسيار قدرت مند و نابود کننده.

فلنت که شاهد ماجرا بود به سرعت به سمت او رفت تا حال او را برسي کند و بالاي سرش خم شد و با ديدن چهره او ناگهان بسيار نگران شد زيرا مي دانست که اگر خيلي زود او را معالجه نکنند از بين مي رود... و مرد بلند قامت هم در حال دويدن به سمت آن ها بود تا کمکشان کند. همان طور که فلنت روي لوگا خم شده بود و نمي دانست بايد چه کند پرتو نوري به رنگ سبز به قفسه سينه اش برخورد کرد به سمت عقب پرت شد و در همان جا لحظه اي نوراني شد و روي زمين افتاد در چهره اش هيچ چيزي که حاکي از حيات باشد وجود نداشت و همان جا بدون حرکت ماند، او مرده بود.

مرد بلند قامت و ناشناس به سرعت شخصي را که روي زمين افتاده بود نشانه گرفت و طلسم بي هوشي را برايش فرستاد که صاف به سرش خورد و او که با زمين فاصله کمي داشت و با صداي ناجوري دوباره به زمين خورد و خونريزي سر شکسته اش چند برابر شد ولي به اين سادگي ها نمي مورد. البته آن مرد طلسمس ديگر را به سويش فرستاد که باعث مي شد تا مدتي کم از خونريزي اش جلوگيري شود.

هيچ کس نفهميد آن مرد که بوده حتي کسي چهره اش را هم نديد ولي از هيکل و شکل جادوکردنش معلوم بود که جادوگر بسيار قدرت منديه... و يا شايد حتي از ........... ولي نه آن ها سال ها پيش توسط ولدمورت نابود شدند... همه شان حتي آنهايي که خيلي قدرتمند بودند هم جلوي او کم آوردند و از صحنه روزگار محو شدند.... به هر حال غير ممکن بود که او از آن ها باشد..... چون همه شان از بين رفته بودند و نسلشان منقرض شده بود و وزارت سحر و جادو هم از ان ها اثري پيدا نکرده بود و منقرض شدنشان را تایید کرده بود.


اينجا کجاست. اين صداي لوگا بود که روي تختي خوابيده بود و سرش به شدت درد مي کرد و تازه به هوش آمده بود ...

شخصي از پشت سرش گفت: اوه خانم ريجنت بلاخره به هوش آمديد ما تقريبا اميدمان را از دست داده بوديم به شما و آقاي گارديئل حمله شده بود.

... او بسيار سريع حرف مي زد و به لوگا حتي فرست فهميدن حرفهايش را هم نمي داد... و شما با طلسمي سياه هدف قرار گرفته شده بوديد ، اينجا هم بيمارستان سنت مانگو است، واقع در لندن و شخصي بلند قد که اسمش را به ما نگفت ديشب نزديک ساعت 10 شما را پيش ما آورد.اين پرستار آدم عجيبي بود با موهاي قهوه اي پرنگ و جشماني به رنگ قهوه اي کم رنگ که به اندازه يک جفت گردو بودند ولي از ظاهرش معلوم بود که جادوگر زبردستيه.

او گفت: راستي من ليسي مک رانولد ، يکي از مراقبين اين بيمارستان هستم و فعلا بايد مراقب شما باشم و حالا هم که شما از بي هوشي در آمده ايد من بسيار خوشحالم .

- پس آقاي گارديئل کجاست، تا اون جا که من يادمه اون هنوز چيزيش نشده بود و داشت دنبال من به سمت يکي از اون دو نفري که به ما حمله کردند مي آمد. ولي بعد از اون طلسم ديگه هيچ چيزي نفهميدم.....

- من متاسفم که بايد اين رو به شما بگم ولي.... آقاي گارديئل ديشب بعد از شما با استفاده از طلسم نابخشودني نفر دوم به ... به قتل رسيد.

در اين لحظه او چنان ناراحت شد که انگار دنيا را ويران کرده اند و گفت:

- پس آخرش کار خودشون رو کردن. باشه... که اينطور و در حالي که بسيار ناراحت بود گفت:

اون ادم خوبي بود ما نبايد ميگذاشتيم اون رو بکشند، آه من نتونستم ماموريتم را درست انجام بدم و دوباره پرسيد :

حالا از هويت آن پسر و اون کسي که بي هوش شد چيزي معلوم شده ؟

- خوب...، بله متاسفانه يکيشون که فرار کرد ولي تا حالا اينو فهميديم که اون شخص يکي از مرگ خوار هاي ولدمورت به نام گري بولدون بوده... ولي هيچ چيزي در باره اون پسر به دست نياورديم.. خدا مي دونه چه جوري اونجا بوده آخه واقعا برام عجيبه که 1 پسر 14 ساله جزوه مرگ خوارها بشه.


در مورد اون آقا هم بايد بگم که اگر شمارو کمي ديرتر رسونده بود قطعا مرده بوديد خوب من ديگه بايد برم سر بقيه مريضام ، لطفا تو رختخوابتون بمونيد و تکون هم نخوريد چون که ممکنه اثر معجون هايي رو که وقتي خواب بوديد به شما داديم از بين ببره.


در تمام مدتي که روي تخت بود احساس ناراحتي بدجوريي داشت چرا که در وجودش لکه سياهي را احساس مي کرد که به قلبش فشار مي آورد. و همچنان که زمان مي گذشت او آنجا بود و رد شدن چندين نفر را از پشت در قسمت فوريت هاي جادويي حس مي کرد. کم کم سرش گيج ميرفت و مي ديد که کسي به او مي گويد که بايد در کنار ساحل براي بردن کسي به
مخفي گاه گروهي که اسرار بسياري از ولدمورت را مي داند به کنار درياچه مصنوعي در يکي از پارک هاي شهر برود و او را با خود ببرد... او آدم بيريخت و زشتي بود ولي کارنامه اعمالش پاک پاک بود که از هر زمان ديگري پير تر به نظر مي رسيد او دندانهاي بسيار زشتي داشت و بوي دهانش تا دروها ميرفتف او دن تان بود و او هم کارمند او بود... .

کسي او را صدا مي زد...

- خانم ريجنت لطفا بيدار شيد شما ملاقاتي داريد . اين صداي خانم مکرانولد بود که با حالتي شاد و شنگول او را صدا مي زد .

کسي که قدي بلند و موهايي بلند به رنگ نقره فام داشت به آهستگي وارد اتاق مي شد و او را ميديد. در چهره اش حالتي عجيب بود ولي وقتي بالاي سر او رسيد گفت: آه خيلي حيف شد خانم ريجنت ما آقاي گارديئل رو از دست داديم ولي من الان خوشحالم که شما سالميد. او بر خلاف هميشه کمي سريع حرف ميزد. و ادامه داد ما ترتيب جابجايي سريع شما رو از ايجا داديم. خوب اگر شما آماده ايد... ؟

- البته ... . اين صداي لوگا بود که خيلي سريع جواب داده بود گويي حضوردامبلدور در بيمارستان او را متوجه موضوعي مهم کرده بود موضوعي مهم که ارزش آن را داشت که دامبلدور به خاطر آن به آنجا آمده باشد و با خود فکر کرده بود که حتما اين کار او براي جلوگيري از اتفاقات ديگري بوده. و اين رفتارش هم به همين خاطر بود.

دامبلدور گفت:خيله خوب من به بيمارستان خبر دادم و الان هم که به دفترم برگشتم براي خانواده تان يک نامه مي فرستم و آن ها را هم در جريان مي گذارم تا از موقعيت شما با اطلاع شوند...

اما لوگا سرش را پايين انداخت، او توماس ريجنت، ماريلا ريجنت و الو ريجنت را که به ترتيب پدر و مادر و برادر کوچکتر او بودند را از 14 سال پيش نديده بود و گفت که تمام خانواده اش را در 14 سال و چند ماه پيش يعني 2 هفته قبل از نابودي ولدمورت در مبارزه با او از دست داده است و او هم چون در مدرسه هاگوارتز بوده چيزيش نشوده. در اون زمان او 11 ساله و در سال اول مدرسه بوده، اين يعني که الان او 25 ساله است.

دامبلدور لحظه اي صبر کرد و بعد گفت آه بله من رو ببخشيد، درسته اونها وقتي که اون به خونتون رفت به شدت با او مبارزه کردند ولي خوب ولدمورت جادوگر قدرت منديه. حتي قدرت هايي داره که تالا کسي نداشته و من مطمئنم که همين قدرت ها روزي کار دستش ميده... .

بر خلاف همه جادوگران و ساحره ها لوگا با شنيدن نام ولدمورت نه تنها وحشت زده نشد بلکه در وجودش نفرت عزيمي احساس کرد که هر لحظه بيشتر مي شد... اما دامبلدور ديگر صبر نکرد و گفت:

خوب پس حالا که آماده ايد لطفا نوک چوب دستييتان را به روي چوب دست من بگذاريد تا با هم از اين جا برويم چون ماندن شما در اين جا واقعا کار احمقانه اي است چون مرگخواران ولدمورت همه جا هستند و من دلم نمي خواد که شما هم به سرنوشن آقاي گارديئل دچار شويد و همچنين شما انسان پاکي هستيد که مي تونيد بيار مفيد باشيد.

لوگا هم از ميزي رنگ و رو رفته که به نظر مي رسيد انواع داروها و معجون
هاي مختلف در طول ساليان دراز آن را خورده اند يک چوب دستي بلند که از جنس چوب درخت بيد بود و درونش هم تار موي دم اسب تک شاخ بود را برداشت و به نوک چوبدستي دامبلدور زد، دامبلدور هم وردي را به آرامي خواند و چنان که آنها در هواپيما باشند شروع به حرکت کردند و در ميان انبوهي از رنگ قرار گرفتند، مثل اين که داشتند به سرعت نور مي رسيدند و بعد از 6 ثانيه آن ها در مکاني تاريک بودندد که معلوم بود به تازگي تلاش هاي زيادي براي تميز کردن آنجا صورت گرفته است.

لوگا گفت: آه محفل ققنوس، اين جا تا اين لحظه خيلي به درد ما خورده.

دامبلدور گفت: بله و البته در آينده هم به خيلي درد ها مي خوره. خوب حالا لطفا از پله ها بالا بريد و در طبقه دوم توي يکي از اتاق ها استراحت کنيد تا حالتان کاملا خوب شود. و من هم فردا ساعت... او نگاهي به ساعت توي جيبش که هيچ شباهتي به ساعت هاي عادي نداشت انداخت و گفت:

ساعت 7 و نيم بعد از ظهر فردا ميام اينجا تا با هم کمي در مورد اتفاق هايي که افتاده حرف بزنيم ولي الان بايد برم آخه جاي ديگه اي کار دارم او راستي نزديک بود فراموش کنم ... لطفادر راهروي طبقه اول سکوت رو به طور کامل حفظ کنيد چون خودتان که مي دانيد عواقب ناشي انجام ندادن اين کار چيست...، اين را گفت و لبخندي به او زد و بعد در يک چشم به هم زدن و خيلي سريع غيب شد.

آن جا خانه تاريک و خالي از سکنه بود و فعلا صاحبي نداشت چرا که مي گفتند صاحب قبلي اين خانه سيريوس بلک در وزارت سحر و جادو پس از ماجراهايي که پيش آمده بود مرده بود و اين خانه هم فعلا صاحبي نداشت ، خانه از آخرين باري که او آنجا بود خيلي تفاوت پيدا کرده بود خانه واقعا تميز تر شده بود ولي گويا خانه ديگر روحي نداشت. ساکت و خاموش شده بود...

شب را در يکي از اتاق هاي طبقه دوم ماند و پس از گذشت مدتي که به نظر بسيار طولاني مي رفت به خواب رفت...

صبح روز بعد هم هيچ کسي به آنجا نيامد در عوضش وقتي او در آشپزخانه بود ناگهان جغدي از لوله بخاري پايين افتاد و همراه خود يک خروار دود و گرده وارد آن جا کرد، معلوم بود که جغد بسيار ناشي و حواس پرتي است... همه جا کثيف شده بود.... لوگا نامه را برداشت ولي قبل از آن که بازش کند با يک حرکت چوب دستي تمام آشپزخانه رو تميز کرد و بعد روي يک صندلي چوبي که بسيار قديمي بود نشت و روي نامه خم شد تا آن را بخواند و همين که نگاهش به روي ان افتاد خطش را شناخت ، خط دامبلدور بود. بدون آن که صبري کند نامه را باز کرد. در آن فقط يک نوشته کوتاه بود:
سلام خانم ريجنت: بعد از اين که امروز شروع به کارهايم کردم بايد بگم ديدارم با شما کمي زود تر از موعد انجام مي شه. پس ساعت 11 و نيم من اونجا هستم. با تشکر آلبوس دامبلدور

پي نوشت: از اين تغيير وقت ناگهاني واقعا معذرت مي خوام.

او ساعتش را نگاهي کرد و متوجه شد که چه قدر دير از خواب بيدار شده ... ساعت 10 و بيست دقيقه بود و او بيشتر اوقات يعني تقريبا هميشه ساعت 6 از خواب بيدار مي شد زيرا بايد به سر کارش مي رفت او در مغازه اي با نام معجون هاي به ياد ماندني در کوچه دياگون کار مي کرد و رئيس مغازه هم مردي به نام دن تان است که دندانهايي بي نهايت زشت ولي اخلاقي بي نظير دارد و بهترين معجون هاي زمان خودش را درست مي کنه ...

. ناگهان از سر جايش بلند شد و يادش آمد که 40 دقيقه ديگر دامبلدور به آنجا مي آيد و او بايد لباس مناسبي داشته باشد ... او به سرعت به سراغ اتاقي که شب گذشته را در آن گذرانده بود رفت و آماده شد و دوباره پايين آمد و ساعت را نگاه کرد هنوز ده دقيقه وقت داشت... ولي وقتي که داشت از پله ها پايين مي آمد رويش برگرداند تا نگاهي ديگر به آنجا بندازد و تا برگشت احساس ناخوشايند فرو رفتن 1 جيز نوک تيز را در چشمش حس کرد يک ان فکر کرد که نوک يک چوب دستي بوده و 1 قدم به عقب رفت و نزديک بود که زمين بخورد ولي تا برگشت که ببيند آن چه بوده از اين که بي خودي اين قدر وحشت زده شده از خودش خجالت کشيد زيرا که ان چيز نوک تيز دماغ يک جن خانگي مرده بود که سرش را از گردن جدا کرده بودند وبر روي لوحي گذاشته و به ديوار زده بودند، زيرا در خانواده بلک از چند دهه پيش مرسوم شده بود که هرگاه جني آنقدر ضعيف مي شد که ديگر نمي توانست سيني چاي را درست نگه دارد سرش را جدا مي کرده اند و بر ديوار مي زدند ... و لوگا از اين متعجب بود که چرا اين قدر مو از دماق و بيني اين جن خانگي بيرون زده است...

در همان موقع بود که آن صدار را شنيد صداي کسي که دنبال او مي گشت... دامبلدور بود که پايين پله ها استاده بود و براي راحت تر شدن کارش مو و ريش سفيد نقره فامش را در قسمت هايي مختلف به هم گره زده بود تا زير دست و پايش نروند آخر ريشش بسيار بلند بود و لبخدي دلنشين نيز بر لبش بود که نشان مي داد بسيار خوشحال و سرحال است، البته لوگا هم سعي نکرد دليل آن همه خوشحالي را از او بپرسد چون دلش مي خواست هرچه زودتر با او درباره چيزهايي که هنوز نمي دانست صحبت کند و از سير تا پياز داستان را متوجه شودف هرچند که اصلا از به ياد آوردن آن لحظات خوشش نمي آمد ولي بايد مي فهميد که داستان واقعا چه بوده يا ان مرد واقعا که بوده است.

دامبادور گفت:

سلام خانم ريجنت. من بعد از صحبت هايي که با ديگران داشتم به اين نتيجه رسيدم که در حال حاضر براي حفظ جونتون ... اين قسمت را طوري گفت که انگار قرار نيست اين وضع خيلي ادامه پيدا کند... بايد شما به هاگوارتز منتقل بشين ، در اون جا همه با آغوش باز پذيراي شما هستند و مطمئنا خود شما هم از اين امر خوشحال مي شيد، چون دوران خوبي را در هاگوارتز داشته ايد.

تا اين لحظه که لوگا هيچ چيز نگفته بود دامبلدور همچنان به صحبتش ادامه
مي داد تا اين که لوگا گويا که تازه از خوابي عميق بلند شده باشه حرف دامبلدور ار قطع کرد و با صدايي آرام و شمرده شمرده گفت که : بعد از صحبت هايي که... با ديگران داشتين براي.... حفظ جون من ................. بايد من رو به هاگوارتز ببريد...!!!؟؟؟

دامبلدور هم آرامتر ادامه داد: بله ...... منظور من از ديگران رو هم بعدا خودتون مي فهميد. حالا ديگه بايد بريم، البته در باره اتفاقاتي هم که افتاده بعدا با هم صحبت خواهيم کرد ولي فعلا بايد به مدرسه برگرديم آخه نا سلامتي من مديرم و بايد در برابر کارهام مسئوليت پذير باشم... و حرفش را با يک چشمک تمام کرد .

لوگا متعجب شد و گفت که هنوز چمدانم رو جم و جور نکرده بودم علاوه بر اين .....

دامبلدور دستش را در جيبش کرد و چوب دستي اش را در آورد و بعد از چند ثانيه چند چمدان و مقداري لوازم ديگر با هم در حالي که پرواز مي کردند از پله ها پايين آمدند و جلوي آن ها متوقف شدند. و بعد از چند لحظه ديگر صداهايي از سمت آشپزخانه آمد و لوگا فهميد که آنجا هم رو به راه شده است ولي کمي فکر کرد و گفت که: ببخشيد درسته که من بلدم غيب و ظاهر بشم ولي ديوار هاي هاگوارتز اجازه اين کار رو به من نمي دند ، و منتظر جواب شد!

دامبلدور هم لبخد ديگري زد و گفت که : قرار نيست که با غيب و ظاهر شدنبريم و من هم الان منتظر فاوکسم.

اون ققنوس منه و ... تا قبل از اين که حرفش تمام شدود شعله اي در کنارش گر گرفت و 1 ققنوس با شکوه ظاهر شد و دامبلدور گفت: خوب من و شما فقط کافيه که دم اون رو بگيريم و اون شما رو به دفتر من مي بره...

لوگا که زياد مطمئن نبود، حرف دامبلدور را گوش کرد و بعد از اين که دم فاوکس را گرف چشمانش را بست و بعد از چند لحظه حس پرواز خوبي را پيدا کرد و بعد از چند ثانيه بسيار کم پاهايش به سطح صفت کف دفتر دامبلدور خورد جايي که سالها پيش هم يک بار به آن جا آمده بود.

او چشمانش را باز کرد و بلا فاصله منظور دامبلدور از صحبت با ديگران را فهميد ... منظورش چندين نفر از کساني بودند که روزگاري از مديران هاگوارتز بودند و الان در پشت قاب عکسشان داشتند در باره اين که او چه قدر بزرگ شده صحبت مي کردند.... و همچنين در گوشي چيزهايي به هم مي گفتند که او نمي شنيد ولي مطمئن بود که در باه او است.

دامبلدور بعد از لبخدي عجيب به لوگا گفت:

خوب ميس لوگا مثل اين که اين افراد هنوز شما را فراموش نکرده اند و البته حق هم دارند چون بلاخره شما تنها کسي بوديد که تونستيد در تمام طول سال هاي تحصيلاتتان در هاگوارتز هميشه در درس ورد هاي جادويي بهترين نمره رو بگيريد ولي اين رو هم بگم که ميس گرنجر داره رکورد شما رو مي شکنه البته اون تالا به خاطره طلسم کردن گربه آقاي فليچ مجبور نشده به دفتر من بياد ... و راستي صحبت کردن براي اون مساله هم باشه براي بعد از اين که شما به اينجا کمي عادت کرديد... .

و اگر تا آن لحظه مي شد گفت که لوگا هنوز از خجالت بنفش نشده ديگر با اضافه شدن اين قسمت به داستان ديگه مي شد گفت که تقريبا رنگ صورتش بنفش شده....و در حال ذوب شدن است.

و بعد به آرامي اضافه کرد:

به هاگوارتز خوش آمديد لوگا ريجنت.

*************************************************************
-------------------------------------------------------------------------------------------
"حـــــــــالا داستــــــــــــــــــــــــان من و موضـــــــــــــــــــوع اصلــــــــــــــــــــــی تاپیــــــــــــــــــک"



لوگا به شدت سرخ شده بود، هنوز کسی حرفی نزده بود که صدای در بلند شد:
تق تق تق تق.....
دامبلدور خیلی رسمی گفت:
_ بفرمایید تو....
در باز شد و دختری با موهای کوتاه و مشکی که به حالتی پسرانه درست کرده بود، وارد شد و گفت:
_ آآآ.....مزاحم شدم؟؟؟
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_ نه.....آنیتا....
چشمان لوگا برای لحظه ای گرد شد و گفت:
_ چی؟؟؟...آنیتا.....؟؟؟...من تو رو نمیشناسم؟؟؟...
و با تعجب به سمت آنیتا رفت. آنیتا بسیار جا خورده بود . لوگا حیرتزده گفت:
_ پروفسور دامبلدور، آیا این همون آنی کوچولویه؟؟؟؟....
خنده ی دامبلدور لوگا رو شوکه کرد:
_ خدای من.....پروفسور....بعنی این دخترتونه؟؟؟....خدایا.....چقدر بزرگ شده!!!
اما آنیتا اصلا از این وضع راضی نبود، چهره اش را در هم کرد و رو به پدرش گفت:
_آآآآ....پدر.....کارتون دارم....
_ خب....بگو عزیزم.....
آنیتا پاهایش را به زمین کوفت و گفت:
_ نمیشه یه دقه بیاین اینجا؟؟؟
دامبلدور نگاهی به لوگا کرد که کمی ناراحت شده بود و به سمت آنیتا رفت و آرام به او گفت:
_ دخترم.....فکر نمیکنم شرط ادب باشه.....
_ آه...پدر بس کنین!!!....همش درس اخلاق!!!
_ آنیتا دامبلدور!!!
_ پوف....باشه باشه....حالا می ذارین حرفمو بزنم؟؟؟
دامبلدور سرش را تکانی داد.
_ خب....بلاخره تونستم با اوتو بگمن ارتباط برقرار کنم.....اون گفت که حاضره بیاد.....
دامبلدور در حالی که تعجب کرده بود گفت:
_ خدای من...آنی!!!....چه طوری تونستی اونو راضی کنی؟؟؟
آنیتا لبخندی از روی خود ستایی زد و گفت:
_ دیگه دیگه!!!
دامبلدور با خوشحالی سرش را به طرف لوگا چرخاند و گفت:
_ خب دوشیزه ریجنت......آقای بگمن هم دارن به جمعمون اضافه میشن!!!
لونا با خوشحالی گفت:
_ منظورتون همون اوتویه که الان فکر میکنم 20 سالشه؟؟؟
_ دقیقا!!!
_ اون برای چی می یاد؟؟؟
_ اوه لونا!!!....تو از ویژگی های اون چیزی نمیدونی؟؟؟
_ نه!!!
دامبلدور شروع کرد به صحبت کردن و آنیتا در حالی که از دست لوگا عصبانی بود، از در خارج شد.
و با خود زمرمه کرد:
_ چیششششششش......از راه نیومده تمام زحمات منو به باد داد......فکر میکردم سریه!!!.....اگه میدونستم، عمرا به اوتو می گفتم بیاد.....بیچاره!!!....صب کن......می دونم چی کار کنم!!!....یا ریش مرلین!!!.....کلاس معجون سازی!!!!.....دیرم شد!!!
و با عجله خود را به دخمه ی اسنیپ رساند. با عجله در زد و وارد شد.
_ ببخشید پروفسور اسنیپ.....ام.....پیش پروفسور دامبلدور بودم.....
اسنیپ قدم زنان به سمت آنیتا رفت و با پوزخندی بر لب گفت:
_ خب خب خب.....دوشیزه دامبلدور.....پیش پدرتون تشریف داشتین؟؟؟......دفعه ی چندمه دیر می یاید سر کلاس؟؟!!
آنیتا سرش را پایین انداخت و گفت:
_ هممم....جلسه ی چهارمه!!
_ خوبه....پس چهل امتیاز از هافلپاف، کم!!!
بچه های هافل پاف با ناله گفتند: اوه....نه.....آنیتا!!!
و همه ی بچه های راونکلاو گفتند: هورا!!!
آنیتا با دلشکستگی بر روی صندلی ای خالی در کنار هلن و رز و پیتر نشست. هیچکس با او حرف نمی زد.
بعد از کلاس:
_ آنیتا.....چقدر باید به خاطر تو از گروهمون امتیاز کم بشه؟؟؟الان دقیقا شد صد امتیاز!!!
_ میدونم....میدونم رز.....
_ تو فقط به فکر خودتی و اینکه نظر همه رو به خودت جلب کنی....فقط میخوای یه جوری بفهمونی که تو برترینی!!! و ثابت کنی که مثل پروفسور دامبلدور قدرتمندی!!!
_ نه هلن.....باور کن اینجوری نیست....
_ چرا هست.....بیا بریم رز...
_ رز؟؟؟.....هلن؟؟؟
اما آنها رفته بودند. پیتر با دلخوری گفت:
_ آخه چرا.....
_ تو یکی حرف نزن ، وگرنه دیدی فکت پیاده شد!!!
تا یک هفته، اکثربچه هابا آنیتا حرف نمی زدند و کار آنیتا شده بود، نامه نوشتن به اوتو و درددل کردن با او.
یک روز سر میز نهار پیتر به آنیتا گفت:
_ راستی....چرا اون روز دیر اومدی؟؟؟
_ بگم؟؟؟...گوش میدی؟؟؟....اون سه چارتا رو هم جمع میکنی تا بگم؟؟؟
و پیترهمه را در خوابگاه جمع کرد:
_ آره.....قضیه این بود و منم باید بگمنو راضی میکردم تا بیاد و خب اونم راضی شد!!!
سوزان با تعجب گفت:
_ بعنی میگی چه خبره؟؟
هلن که هیجانی شده بود گفت:
_just wait!!!
رز با خستگی گفت:
_ آه....باز این جو گیر شد!!!
پیتر گفت:
_ بگو دیگه.....
_ آهان داشتم می گفتم....این نامه ایه که اوتو....چیزه، آقای بگمن برای پاسخ به یکی از سوالام که قضیه مرگ آقای گاردیئل چی بوده، گفتن که:
" آنیتا ی عزیزم
خوشحالم که دوباره برام نامه نوشتی. خیلی خوشحالم که دوباره بیام هاگوارتز و علاوه بر تجدید خاطرات، تو رو ببینم.
برای پاسخ به سوالات باید بگم که.....
و در آخر اینو اضافه میکنم که ممکنه تنها بازمانده از امپراطورها، اون فرد قد بلند باشه!! به امید دیدارت"
همه ی بچه ها تعجب کرده بودند.
آنیتا لبخندی موزیانه زد و گفت:
_ بچه ها....یادتونه سال پنجم، هری یه ارتش راه انداخته بود؟؟؟
همه تایید کردند.
_ و حالا ما هم میریم به اتاق ضروریات و گروهی رو تاسیس میکنیم!!!!"
نگاه های موزیانه بین بچه ها رد و بدل شد!!!
همه با عجله به سمت اتاق ضروریات رفتند و بعد از فکر کردن به جایی که مخصوص جاسوسی کردن باشد، دری را در برابر خود دیدند. با هیجان وارد اتاق شدند و پشت میزی از جنس چوب بلوط نشستند.
تمام اتاق مانند سازمانهای جاسوسی طراحی شده بود: میزی طویل و براق و صندلی های پست بلند، دیوار هایی به رنگ خاکستری و دفتر بزرگ و قلمی زرین بر روی میز .
هلن با تعجب پرسید:
_ آنی؟؟؟....حالا چی کار کنیم؟؟؟
_ هممممم.....
رز هم پرسید:
_ اصلا اسمش چی باشه؟؟؟
آنیتا پرسید:
_ اسمش؟؟؟
پیتر گفت:
_ جستجو گران کوچک، خوبه؟؟
سوزان سرش را تکانی داد و گفت:
_ نه بابا....خیلی بچه گانست!!!
آنیتا گفت:
_ هی.....گوش کنید....اسم گروهمون باشه:....." جاسوسان"!!!!!
همه: ایول!!!!
پس رز چوبش را روی دفتری که روی میز قرار داشت، تکانی داد و کلمه ی "جاسوسان" با حروفی زیبا و طلایی نوشته شد.
آنیتا دفتر را برداشت و با افتخار به آن نگاه کرد. با آرامش آن را باز کرد و با خط خودش نوشت:
اولین پروژه: " آخرین امپراطور"
-----------------------------
امیدوارم خوب شده باشه!!!!! حالا ادامش بدید!!!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#57

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
مـاگـل
پیام: 286
آفلاین
خوب اگه همه نمایشنامه منو انتخاب کرده اند یه توضیح مختصری بدم :
انیتا عزیز خلاصه ی داستان بر این قرار ه که چهار نفر از دوستان صمیمی البوس که فهمیدن البوس مرده کنار هم جمع میشند تا نقشه ای بکشند تا انتقام خودشونو از ولدمورت بگیرند این چهار نفر جانور نما هستند وهمین طور که گفته ام به شکل حیوان در میایند و...
اینم خلاصش حالا حی پست بیخودی نزنید که من هستم شروع کنید دیگه ...
هر کی خواست ؛بسم ال...
در کل اگه کمکی خواستید بهم پیام بدید.

پیتر جون لطفا پاکش نکن.


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#56

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
مـاگـل
پیام: 1323
آفلاین
یه پست دیگه از من:

ببخشید ها....ولی من نمیتونم داستان اوتو رو خوب درک کنم!!!
اگه کسی هست تا برام توضیح بده، بده!!!
چون واقعا احساس ناگیرایی دارم!!!

دفعه آخرم بود از این پستا زدم!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.