هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۹:۲۶ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
#19

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
دنيس ارزشي ترين پستشو عرضه ميكند....
____________________________________

دو روز بعد....

به در و ديوار تالار عمومي شرشره() و بادكنك چسبيده بود و صداي جيغ و داد بچه ها به گوش مي رسيد. لودو يك دست كت و شلوار زرد رنگ پوشيده بود و خيلي مظلوم كنار سامانتا نشسته بود.سامانتا بي وقفه اشك ميريخت و مامانشو صدا ميكرد. اريكا همچنان سرفه ميكرد و با رنگي زرد كنار دنيس نشسته بود. دنيس هم در حالي كه زير چشمش كبود بود همونطور كه نشسته بود سعي ميكرد تا حشره كشي رو كه ادوارد بهش قالب كرده بود، نابود كند. اونطرف دنيس، ورونيكا و كوين مثل دو تا كبوتر عاشق كنار هم نشسته بودند و ورونيكا زير چشم كبود كوين، يخ نگه داشته بود. بقيه بچه ها هم در حال بندري زدن بودن...
ضبط ممنوع شده بود و يكي داشت دََََف ميزد. روي ميز جلوي سامانتا پر بود از كادو و يك كيك كه ورونيكا درست كرده بود.(عجب كيكي..) بالاخره بچه هاي جو گير دست از رقص كشيدن و نشستن تا سامانتا شمعاشو فوت كند!!! ســـــــــانسوريوس....لودو و سامانتا شمعارو فوت كردند و نوبت كادوها رسيد...
سامانتا: بچــــــــــــــــــه ها...
بچه ها:
يهو لودو پريد هوا و جيغ زد: اول كادوي من...
لودو به سمت خوابگاه دويد و يك كادوي گنده را آورد و انداخت روي همه كادوها...
بچه ها:
سامانتا:
لودو:
سامانتا كادو رو باز ميكنه و....يك عروسك خيلي كنده را ميبينه كه يك شيشه شير تو دستشه...
سامانتا يك جيغ از رو خوشحالي ميكشه و
لودو كه خيلي ذوق زده شده بود فرياد ميزنه: قلبشو فشار بده...
سامانتا با دستاني لرزان قلب عروسكه رو فشار ميده و صداي سامانتا كه روي عروسك گذاشته شده بود، شنيده ميشه: عروسك قشنگ من قرمز پوشيده....
سامانتا چنان خوشحال شده بود كه عروسك رو محكم در آغوش گرفته بود و غافل از بچه ها كه....
ورونيكا:
اريكا: خجالت بكش چهارده سالته...
هانا:
دنيس و كوين و بقيه::lol2:
بالاخره بعد از صحنه هاي فجيح و بـــــــــــــــوق نوبت به كادوي بعدي ميرسه. دنيس كه هنوز نتونسته بود كه از شر حشره كش خلاص بشه؛ پريد روي كادوها و حشره كش كادو شده رو ميان كادو ها چپوند....نوبت كادوي مشترك ورونيكا و كوين بود كه در باز ميشه و اسپروات با يك كادوي گنده وارد ميشه....
___________________________
شرمنده خيلي ارزشي شد...
شما خوب ادامه بديد.....

نقد ناظر
اين پست توصيف صحنه اي خوب داشت اما بازم جاي كار بيشتري داشت شما ميتونستيد به اين موضوع خيلي بيشتر بپردازيد اما با اين حال بازم پست قابل قبولي بود يكي ديگه از ايرادات اين بود كه شكلك درش خيلي به كار رفته بود اين كار شكل ظاهري نمايشنامه رو از بين ميبره و حتي روي متنم تاثير ميذاره مثلا شاهد بوديم يه جا سه چهار تا شكلك پشت هم گذاشته شده بود
اما در كل جنبه هاي مثبته اين پست بيشتر از منفي هاش بود
يه نكته ديگه اين كه سعي كنيد پستي كه ميزنيد تا يه جايي ادامه بديد كه روند پست بعدي به نحوي مشخص باشه
با تشكر ادوارد جك :


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۱۱:۴۵:۱۱
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۱۲:۰۸:۴۸
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۱۲:۱۳:۰۶
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۱۲:۱۶:۰۴

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
#18

بیرکا بورکاسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۹ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۸۶
از همه جا و هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
دنيس در حالي كه انگشت هاي دستش رو فشار ميداد تا از اونها صدا در بياد رو به كوين ميگه " اگه - يه بار - ديگه - اسم - اريكا - رو بياري ....."
كوين وسط حرفش ميپره :" باشه باشه بابا ....! اصلا به من چه كه اون دختر خشگله نيست ! "
دنيس مشتش رو محكم به دست چپش ميكوبه تا كوين حساب كار دستش بياد.
كوين : " هه ، خوب خودت گفتي اسمش رو نگم ..... "
ورونيكا كه هنوز داشت زير مبل و دامن دختر ها دنبال اريكا ميگشت با تعجب ميگه :‌" چي كارش كردي دنيس؟ كجا قايمش كردي ؟‌"
دنيس :‌" چي ميگه ؟‌ من قايمش كردم ؟؟؟ كي؟ "
كوين : " مااااااااااع من خودم ديدم كه تو قايمش كر ..... نكردي ! نه تو قايمش نكردي!"
كوين با ديدن چشم غره ي دنيس حرفش را به سرعت عوض كرد
لورا كه داشت با موبايلش ور ميرفت ( ها اين موبايله تكنولو‍‍‍ژي جادوييه) رو به ورونيكا : "ويت پليز ..... من شماره شو دارم الان بهش يه زنگ ميزنم .... ببينم كجاست "
همه دخترا : " خوبه "
دينگ دينگ دينگ ...... زيـــــــــــنگ زيــــــــــنگ ....
لورا:‌" الو ..... هان .... صدات درست نمياد ..... كيسه ....زنجير ...... چي؟ ......دن ......دني..... دني كيه ؟ منظورت دنيسه ؟ چي مرلينگاه ؟؟؟ باشه باشه "
ديـنگ
همه دخترا رو به دنيس :‌ " كه اين طور !‌"
.............. ( گرد و خاك )
دنيس جيم ميشه !!!


_________________________________________

منم ديگه معذرت ميخوام چندي ميشه كه فعاليت نداشتم فراموش كردم چه طوري نمايشنامه بنويسم !!

نقد ناظر:
خب خوشحاليم فعاليتتونو شروع كرديد اما اگه يه كم وقت بيشتري برايه پستتون ميذاشتين خيلي خيلي خيلي بهتر بود چون اين پست از خيلي جهات نشون ميشده شما سر سري نوشتينش ما ميخوايم هافل فعال باشه اما با پستهايه خوبه متاسفانه داره پستها بر ميگرده به اون اوايل و كوتاه و بدون موضوع ميشه
شما از توانايي نويسندگي بالايي برخورداريد پس از اين توانايي درست استفاده كنيد ما اين پست نتيجه اين ميدونيم كه شما مدت زياديه فعاليت نكرديد و به همين جهت اينجوري شده
اما ميخوايم برا پستهايه بعدي بيشتر فقط بذاتريد ايرادات بارز هم كه داشت و متاسفانه من خيلي گوشزد ميكنم اما هيچ كس اهميت نميده اينه كه خيلي ديالوگ داشت بارها گفتم سعي كنيد توصيف صحنه رو بيشتر از ديالوگ در نمايشنامه تون جا بدين.
نمايشنامه به اين كوچيكي بايد دو تا ديالوگ داشته باشه اما اين خيلي ديالوگ داشت و پشت سر هم
اگه وقتي كه برا اين پست ميذاشتيدو كمي بيشتر ميكرديد خيلي بهتر ميشد
با اين حال بازم خوشحالم كه فعاليتتونو شروع كرديد اميدوارم در اينده و با توجه به اين نكات پستاتون بهتر از قبل بشه و به نويسنده اي توانا بدل بشيد
اين نقد ها فقط براي بيشرفت شما در روله سايته پس خواهشا بهش توجه كنيد


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۱۱:۴۶:۴۱

خوب من هم برگشتم حرفي هست ؟

[IMG]http://i7.tinypic.com/2upefxf.gif[/IMG]

نقل قول:


I miss you ! jadoogaran



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
#17

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
هانا به سرعت به سمت خوابگاه می ره و در رو باز می کنه ... سامانتا که خون جلوی چشماش رو گرفته با قدم های سنگین از خوابگاه میاد بیرون ...
- این لودو کجاست ؟
لودو که از ترس سر جاش میخکوب شده و نفسش بیرون نمیاد به سامانتا خیره شده ... سامانتا به لودو می رسه ...
- لودو اون موقعی که تو تالار بودم خیلی بهت فکر کردم و فهمیدم حق با توئه ... من به تو بد کردم ... می دونی ... حس می کنم تو می تونی منو خوشبخت کنی!!!
ملت :
لودو: آره من که می دونستم حق با منه .. ولی دیگه نبینم از این کارا بکنی!
شترق! ... سامانتا یه کشیده ی محکم می خوابونه زیر گوش لودو
ملت :
سامانتا : این به اون در!!!
لودو :
کوین داره تیکه پاره های لباسش رو از رو زمین جمع می کنه ولی تمام حواسش پیش ورونیکاست
کوین : خب بچه ها حالا که مشکل حل شده بیاین یه طوری که سامانتا متوجه نشه فردا براش جشن بگیریم
سامانتا که همه ی حرفای کوین رو شنیده بود خودش رو می زنه به اون راه که مثلا من نشنیدم :
ملت :
کوین : یعنی میگین بهش بگیم که می خوایم براش جشن بگیریم ؟
ملت:
کوین : خب من دیگه چیزی نمی گم ... فقط اون خانوم خوشگله کجاست ؟ نمی بینمش ؟
ورونیکا : ااااااا راست میگه ؟ اریکا کو ؟
--------------------------------------
آیا این پست ارزشی بود ؟ آری ؟ خب تازه واردم میگین چه کار کنم

با سلام به تو عضو تازه وارد و پوينده راه حق...
فكر نكيند من ميخوام پستها رو نقد كنم اما يه سري نكته بود كه حتما بايد ميگفتم
از فعاليت شما كوين عزيز بسيار خوشحاليم
اما برا اينكه سطح رول شما ارتفا پيدا كنه
بايد به نقدهايي كه از پستت ميشه گوش فرا بدي
تا زحماته خودته به بهترين شكل ارائه بدي
ببين دوست عزيز شما از شكلك خيلي استفاده ميكنه
و اين هم شكل ظاهري پستتو خراب ميكنه و هم محتواياتي كه داره
شما ببين اگه به جا اين شكلكها و اين همه ديالوگ شكلكي اگه از توصيف صحنه و نوشته هاي خودت استفاده ميكردي چه قدر بهتر بود
اميدوارم در پست بعدي اين مشكلت حل شه


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۹:۳۹:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
#16

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
دنيس يقه ي كوين را گرفته و تو گوشش داد ميزنه: مگه تو خودت ناموس نداري؟
كوين عينكش را برميداره و ميگه: هـــــــوي.... تو كي هستي ديگه؟؟؟؟؟
لرزه اي به تن دنيس افتاد و: من ناموس دارم....ناموسمم دوست دارم...
بچه ها: اگه اريكا بيداربود....
كوين به سمت دخترا رفته و ميگه: خب من كه نميفهمم اين پسره چي ميگه...ببينم كدوم يكي از شماها ناموس نداريد؟؟؟
دختراي هافل به يك آن همگي با هم از سر وكول كوين بالا مي رن...در اين بين لودو زجه زنان سعي ميكنه تا سامانتا را از جمع بيرون بكشه: عزيزم تولدت نزديك است. تو بايد فكر تولدت باشي...نكن اين كارا رو.
حدود چند دقيقه سپري ميشه و در اين بين اتفاقاتي ميفته...يكيش اينكه دنيس، اريكا را كه زير دست و پاي دخترا بود را جمع ميكنه و توي يك كيسه بزرگ ميكنه و سرش را هم با زنجير آهني ميبنده (مثل هميشه خشن...بيچاره نمي خواد خشن باشه ها...دست خودش نيست...) و ميبره تو مرلينگاه قايمش ميكنه و در رو به روش قفل ميكنه....اتفاق ديگه اين بود كه لودو يك كشيده ميزنه تو گوش سامانتا و سامانتا رو پرت ميكنه تو خوابگاه و در را بروش قفل ميكنه تا ديگه به پسر بي ناموسي مثل كوين، فكر نكنه. و اتفاق آخر اين كه ادوارد يه داد ميزنه و همه دخترا از سر و كول كوين ميان پايين. كوين كه لباسهاش پاره پوره و شيشه هاي عينكش شكسته بود؛ روي زمين ولو ميشه....ورونيكا، يكي از دخترهايي كه هيچ دوستي نداره خيلي ملايم...بر خلاف هميشه ميره جلو و دست كوين رو ميگيره و بلندش ميكنه:
دخترهاي ديگه كه داشتن از حسادت ميتركيدن، يك گوشه ميشينن و گوشه دامن پليسه شونو ميجوند...ورونيكا كوين را كه گيجي ويجي ميزد به سمتي برده و زير لب گفت: آخ جون بالاخره يكي را پيدا كردم...
لودو نگاهي به آندو كبوتر عشق ميكنه و: هيشــكي منو دوست نداره....
هانا:
لودو: برو بابا....من سامانتا رو ميخوام....
دنيس از اينكه تونسته بود اريكا را از دست اون بي ناموس نجات بده، خوشحال بود و يك نگاه به لودو ميندازه:
لودو: مرگ...بادمجون...
دنيس: اگـه به سامانتا نگفتــم كه حرف بد زد‌‌ــي....
لودو نگاهي غم آلود ميندازه و ميگه: سامانتا من رو دوست نداره....
دنيس: ببينم مگه ورونيكا نگفت كه تولد سامانتا جمعه است!!؟؟؟
لودو: خب كه چي؟؟؟؟؟
هپزيبا در حالي كه گوشه اي نشسته بود و قربون صدقه عكس كاركاروف ميرفت گفت: خب ديوونه برو براش يه چيزي بخر...يه كاري بكن كه....
در اين هنگام بود كه صداي گريه و زاري سامانتا از درون خوابگاه به گوش رسيد: مگه دستم بهت نرسه...تو كي هستي كه منو ميزني؟؟!!؟؟
هانا: اِ..اِ..كي سامانتا را زندوني كرده؟؟؟
لودو:


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۷:۱۵:۵۲

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#15

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
درست زمانی که همه می خواستن برن بخوابن در سالن عمومی به شدت باز میشه و پسری با موهای آبی!!! وارد تالار میشه ( برا خالی نبودن عریضه و مرتبط شدن با تاپیک یه بگ گروند صورتی با ریزش قلب تو ذهنتون تصور کنین ) ... پسر که عینک آفتابی به چشم زده با گام های کوتاه و لرزان که تهش یکم اشتیاقه وارد تالار می شه ...
همه به صورت اصطلاح قریب و آشنای " هین ؟! " به اون خیره می شن ... ولی پسره چون عینک چشش بوده هیچ کس رو نمی بینه ...
پسر : هووووم ... مثل اینکه اشتباه اومدم
دنیس : سیاهی کیستی ؟
پسر : ایول . می دونستم درست اومدم ... قایم باشکه ؟ پس شما ها کجایین ؟ این دخترای بلا کجان ؟!!! ( و بلافاصله اضافه می کنه ) و پسرا ...
و عینکش رو برمی داره و جمعیت هافل رو که رو بروش وایسادن می بینه ...
- خدای من ! معجزه !!! چطور این کار ر و کردین ... تا همین الان هیچکی نبود
یه صدا از میان جمعیت هافل که همه به این حالت در اومدن شنیده میشه : تازه وارده باب .. بیاین بریم
پسر عینکاش رو دوباره چشمش می زاره : چون همه خیلی مشتاقین منو بشناسین منم بیشتر از این معطلتون نمی کنم ( ملت دارن به سمت خوابگاه می رن ) من کوین هستم و خیلی خوشحالم که به جمع لاو ترکون شما پیوستم ( آخرین نفرات هم وارد خوابگاه می شن ) هی صبر کنین .. مگه اینجا هافلاویز نیست ... من که هنوز کسی رو پیدا نکردم ... ولی اون خواهر خوشگل که در آغوش اون دو خواهر دیگه بود هم کیس مناسبیه ها!
یهو دنیس از نا کجا پیدا میشه :
کوین : هوووم آره درسته دیگه وقته خوابه !
--------------------------------
خب این اولین پستم بود .. امیدوارم روال پست زنی تون تو این تاپیک رو بهم نزده باشم

نقد ناظر:
به عنوان پست اول بد نبود اما خوله كه نكاتي رو داشته باشي از من
اول اينكه شما از ديالوگ خيلي خيلي استفاده ميكنه در اين نمايشنامه به اين كوچيكي سه چهار تا ديالوگ كوتاه هم زياده چه برسه به شش هفتا اين چيزا از زيبايي نمايشنامه شما كم ميكنه
موضوع بعدي اينه كه كلا تو نمايشنامه كه مينويسي لازم نيست حتما خودتو وارد داستان كني بلكه ميتوني با شخصيتهايه ديگه نمايشنامه خودتو كامل كني اما در كل اين باز زياد آُسيبي به روند داستان نزده
از يه نواختي هم درش اورده اما كلا ميگم
اگه تو يه نمايشنامه شخصيت وارد نبود يهو خودتو وارد نكن سعي كن اول با پستايي كه ميزني در قالب شخصيتهايه ديگه موضوع اون تاپيك دستت بياد بعد سر فرصت با يه مقدمه چيني خودتو وارد كن اونجوري شخصيت تو درنمايشنامه موندگاره اما اينجوري ممكنه تا يه موضوع جديد اومد به بار كلا اسمت از بين بره
اما در كل بد نبود تو جاي پيشرفت زيادي داري اميدوارم در كنار هافل و فعاليتهايه خارج گروهيت نويسنده توانايي بشي هر چند اين توانايي در تو هست!!


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱ ۱۵:۴۹:۲۷

تصویر کوچک شده


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۸۵
#14

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
دنيس فورا به سمت مرلينگاه برگشت و گرومپ گرومپ شروع كرد به در زدن . يه دفعه لودو درو باز كرد و سرشو آورد بيرون و داد زد : هان ؟ چيه ؟ كاري داري ؟
دنبس كه با ديدن قيافه ي هشت در چهار لودو اين مدلي شده بود : اِه ... چيزه ... يادم رفت ... نه ... آهان يادم اومد ... مي خواستم بگم بذارين اريكا بياد بيرون .
لودو با اين حرف دنيس چشماش به قاعده يه قابلمه گشاد شد و با لحني سرزنش بار گفت : ديگه چي چي ؟ اون به اندازه ي كافي وضعيتش اضطراري هست . تو تا اين دختر رو نكشي ولش نمي كني . نمي ذارم بياد بيرون . اينجا امن تره .
بعد هم محكم در رو توي صورت دنيس بست . تو همين موقع، صداي خنده ي جنون آميزي از ناحيه اي نه چندان دور به گوش دنيس رسيد و متعاقب اون صدايي كه خيلي شبيه به صداي ورونيكا بود توي گوشش پيچيد :آدم توي شيلنگ آب شنا كنه ولي ضايع نشه .
متعاقبا ادوارد ادامه داد : راست ميگه . آدم بادمجون واكس بزنه ولي ضايع نشه .
دنيس : ورونيكا ... ادوارد ... شماها زنده اين ؟
ادوارد : بپر بغلم عزيزم . بادمجون بم آفت نداره كه پسر خوب .
ورونيكا با طعنه گفت : نترس . تو از اين شانسا نداري . بايد حالا حالاها ما رو تحمل كني .
دنيس كه داشت از خوشحالي ذوق مرگ مي شد ، خودش رو به زور كنترل كرد و گفت : خب ، بچه ها فكر نمي كنين كه بهتره اين آرشام مرحوم و رفقاش رو به مدير گروه خودشون تحويل بديم ؟
ورونيكا : آره . راست ميگي . تازه بعدشم سالن عمومي به يه نظافت اساسي احتياج داره .
ادوارد : پس بهتره زودتر دست به كار شيم . خودمونيما ... چه پارتي مخربي بود ها . كلي تلفات داشت . بايد بعدا ليست تلفات و خسارت ها رو هم تهيه كنيم .

*****يك ساعت بعد *****

سالن عمومي كاملا به هم ريخته بود . يعني يه چيزي تو مايه هاي جنگل آمازون . اما مثل بازار شام هم همه چيز توش يافت ميشد . چون هنوز عمليات مرتب سازي صورت نگرفته بود . همه ي بر بچز هافلي دور هم روي زمين پهن كرده بودن . تو همين موقع ادوارد گفت : خب ، حالا بايد ليست خسارات رو تهيه كنيم . كي دستش توي نوشتن تنده ؟
با اين سوال ادوارد همه توي يه حركت هماهنگ سرهاشون رو برگردوندن و به اريكا كه با فاصله ي كمي پشت سر بچه ها روي مبلي دراز به دراز خوابيده بود چشم دوختن .
لودو : خب ، اريكا دستش تنده ولي حالا كه مثل يه جنازه ست .
با اين حرف لودو، دنيس توي ايكي ثانيه پريد و يقه ي لودو رو دو دستي چسبيد و توي گوشش داد كشيد : زبونتو گاز بگير بي ادب . جنازه چيه ؟ چطور دلت مياد اينطوري بگي ؟ هان ؟ هان؟
لودو كه متوجه روحيه ي مخروب دنيس شده بود ، برخلاف هميشه ساكت موند و هيچي نگفت و به جاش در نهايت سكوت دستاي دنيس رو كه دور گردنش به طرز خطرناكي قفل شده بود، كنار زد و سرشو انداخت پايين . دنيس هم وقتي كه هيچ عكس العملي از طرف لودو نديد ، فوري به خودش اومد و مثل پسراي خوب آروم نشست كنار لودو .
ملت :
ادوارد : خب ، پس ورونيكا من ميگم تو بنويس : مغز متلاشي شده ي آرشام – رفقاي بيهوش آرشام – مرگ خودم و خودت كه بعدش برگشتيم به اين دنيا . اريكاي مجروح . روحيه ي آسيب ديده ي دخترا .
پسرا : پس پسرا چي ؟ ماها اين جا بوقيم ؟
ادوارد : روحيه ي دخترا نازكتر و لطيف تره . مثل گل ميمونه .
دخترا :
پسرا:
هانا: سوزانم با اين قرصايي كه بهمون داد نزديك بود همه مون رو يه راست بفرسته اون دنيا .
ادوارد :‌آره ... خب ديگه پاشين برين بخوابين كه فردا كلي كار داريم . بايد تالار رو تميز كنيم .

بچه ها همه از جاهاشون بلند شدن . ورونيكا و هانا به سمت اريكاي بيهوش رفتن و اونو بلند كردن و رفتن سمت خوابگاه . پسرا هم پشت سر دخترا راه افتادن . يه دفعه ورونيكا به طرف سامانتا برگشت و پرسيد : راستي سامانتا تولدت كي بود ؟ امروز كه يكشنبه ست ، تولد تو جمعه ست ؟
سامانتا : آره عزيزم .
هانا : حالاچه ربطي داشت اين وسطه ؟
ورونيكا آروم با لحني شيطنت آميز گفت : مي خواستم اين خبر به گوش يه نفر برسه كه فكر مي كنم رسيد .
بعد هم براي يه لحظه برگشت و به لودو كه سرجاش ميخكوب شده بود نگاهي شيطنت بار كرد .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۵ ۱۸:۲۴:۵۷

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵
#13

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
صداي ضبط كه هنوز نابود نشده بود آنقدر زياد بود كه بچه ها فرياد ميزدند. ضبط خونين و مالين در گوشه اي نزديك به صحنه ي جرم افتاده و شعر جديدي را ميخواند: خوشگلا بايد برقصن...
هانا آهي كشيد و گفت: اين آهنگ خيلي جديد است....سه ساعت است كه منتظرم كه ضبط برسه به اين آهنگ برسه....اما....حالا آرشام مرده...
ملت:
ورونيكا كه موهايي در هم گره خورده اريكا را گرفته بود و به سمت در تلار ميكشيد...به ناگه به ياد اين افتاد كه بايد اون ضبط را از بين ببرد...به همين دليل اريكا را ول كرده و به سمت ضبط خونين رفت.....
لودو هراسان به سمت او دويده و گفتند: به صحنه ي جرم دست نزن....
ورونيكا ضبط را بلند كرده و به در تالار كوبيد....در از جا كنده شده و پودر شد.....ورونيكا:
اريكا مانند يك جسد در جلوي در افتاده بود و آخرين نفس ها را ميكشيد....مثل اينكه ضبط به كمر اريكا برخورد كرده بود....بچه ها براي يك لحظه به اريكاي شيميايي خيره شدند و سپس: :lol2:
دنيس از پشت همه ي بچه ها دويد جلو و اريكا را كه صورتش نا مشخص بود را برگردوند...با ديدن صورت اريكا كه سفيد و مشكي مخلوط بود، فريادي كشيده و دراز به دراز بر روي زمين افتاد....
لودو: قتل شماره ي چهار....بعد از آرشام و ادوارد، ايندفعه نوبت اريكا و دنيس است.....كسي از جاش تكون نخوره.....
بچه ها دست از خنده برداشته و به دنيس كه از دهنش كف مي اومد، نگاهي انداخته و گفتند: دنيس!!! دنيس پاشو هنوز نمرده.....
دنيس با شنيدن اين حرف از جا پريد و گفت: كي كمر او را شكست؟؟؟ اون كمر او را نشكست...كمر من را شكست...
ملت:
ورونيكا خيلي عادي و ريلكس...البته نسبت به وضعيت اريكا....به سمت ضبط رفت و او را به طرف در خوابگاه پرتاب كرد وفرياد زد: چرا خفه نميــــــــــــــــــــــــــــــــشـــــــــــــه ؟؟؟؟
بچه ها برگشته و به ورونيكا نگاه كردند كه خون جلوي چشمانش را گرفته بود...
بچه ها همگي به طرف مرلينگاه دويده و در را پشت سرشان بستند....دنيس كه همچنان كنار اريكا ايستاده بود،به ورونيكا اشاره كرده و گفت: تو اريكا را كشتي....(مدل هندي بخونيد.. )
لودو كه يك كلاه كارآگاهي سرش كرده بود، خيلي فوري از دستشويي بيرون مي آيد و دنيس رو بغل ميكنه و روي سرش ميگيره: من نميزارم تو را هم بكشه...تو اميد هافلي....
لودو آنچنان جوگير شده بود كه اشك سراسر صورتش را فرا گرفته بود...او خيلي سريع به طرف مرلينگاه رفته و در را ميبندد....هنوز دو ثانيه نگذشته بود كه لودو در را باز كرده و دنيس را به بيرون پرت كرد: نــــــــه...تو ادوارد را گشتي....خائن....
دنيس به وسط تالار پرت ميشه و دوباره از دهنش كف مياد بيرون....ورونيكا به طرف ضبط رفته و او را بلند كرد و به در مرلينگاه كوبيد....اما مرلينگاه به دليل اينكه خيلي پر بود، ضبط پس از برخورد به در مرلينگاه به سمت ورونيكا بازگشت.... به دليل وجود سد گوشتي در پشت در مرلينگاه، در حالت ارتجاعي گرفته بود...( )ورونيكا كه قافل گير شده بود، نتونست جاخالي بده و ضبط خورد به سرش و مغزش روي سر و صورت دنيس كه پشت سرش بود، پاشيده شد.....دنيس:
مغز قهوه اي رنگ ورونيكا بوي گنديدگي ميداد و حدود ده مگس دور سر دنيس ميچرخيد.....بدن ورونيكا همچنان در وسط تالار ايستاده بود.....دنيس كه:بود به سمت اريكا دويد و او را بغل كرده و به سمت در مرلينگاه رفت...در راكه باز كرد ديد كه ظرفيت كاملآ پر است و....بالاخره به هر صورتي كه بود خود و اريكا را درون مرلينگاه جا داد و در را بست....بچه ها:
و دنيس را به بيرون پرتاب كردند....در تالار باز شده و ادوارد داخل شد: آي خدا...واي خدا....آرشام جون.......
دنيس: تو..تو زنده اي؟؟؟؟
ادوارد: ورونيكا....م...م...م..م...م....م..
دنيس:


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۱:۱۳:۱۳

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲:۲۲ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵
#12

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
در حالي كه ورونيكا تلاش ميكرد اريكا را به سمت حمام ببرد، دنيس فرياد زد: نه، خودم مي برمش.
ورونيكا: وا...! خدا به دور...! آسلاميوس!
در همين حين ادوارد كه اينك يكي از دوستان فوق ارزشي خود را از دست داده بود، دور جنازه آرشام ميچرخيد و گريه كنان بر سر و روي خود ميكوفت!
- واي خداي من، آرشام جونم! چرا رفتي منو تنها گذاشتي؟!! ما كه هميشه با هم بوديم! يادت نيست مسابقات آجاس رو؟!! ما كه حتي دوران شيرين "بلاك" رو هم با هم بوديم!! چرا اينبار تنها رفتي!! واي، واي، واي...
ادوارد به شدت خود را ناخن ميكشيد و به در و ديوار و سقف ميكوبيد!

در اين بين لودو به پاك كردن اشك هاي سامانتا مشغول بود. دنيس و ورونيكا نيز همچنان اريكا را به اينسو و آنسو ميكشيدند...!
در اين ميان جاستين كه به هيچ عنوان حريف ادوارد كه در حال خودكشي بود نميشد، فرياد كشيد: بـيـان كـمـك كنيــــــــــــــد...!
لودو كه هم اينك به خود آمده بود گفت: واي خداي من! ما بايد هر چه زودتر اين جنازه رو از اينجا دور كنيم! ببينم كي مرتكب اين قتل شده؟
ادوارد همچنان ضجه و زاري ميكرد...
ورونيكا تته پته كنان گفت: م...م...من كه نبودم.
ملت:
لودو: ببينم ورونيكا ميتوني حدس بزني كه اين چجوري كشته شده؟
- خوب... نه... آره... ممكنه توسط ضربه ي ضبط به سرش مرده باشه!
- نميتوني حدس بزني كي اين كارو كرده؟
- ن....نه. از كجا بايد بتونم حدس بزنم!
در اين لحظه جاستين دومرتبه فرياد زد: بابا بيايد، ناظر ارزشيتون داره خود كشي ميكنه!
در همين لحظه دنيس دويد به سمت ادوارد و او را محكم در بغل گرفت... .
دنيس: چقدر تكون ميخوري! آروم باش بابا... . نه، مثل اين كه اينجوري آروم نميشي.
دنيس همانطور كه ادوارد را در بغل داشت، به سمت مرلين گاه تالار دويد. ادوارد را در مرلين گاه فرنگي ِ تالار فرو كرد و سيفون را كشيد و درب مرلين گاه فرنگي را بست!
سامانتا: كشتيش؟!
دنيس: فكر نكنم اين اينجوري بميره! سخت جون تر از اين حرفاست. تازه اگر هم بميره خوب من بهش كمك كردم. مگه خودش نميخواست بره پيش آرشام!!

---------------------------------
نميدونم! اگه ارزشي شد، ببخشيد....


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵
#11

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
با جيغ بنفش اريكا همه ي بروبچز كه سخت روي رقصيدنشون متمركز شده بودن يه دفعه به همون حالت مثل مجسمه خشك شدن . بعد در يه حركت كاملا هماهنگ سراشون رو برگردوندن و به آرشام كه تا دو سه دقيقه ي پيش اونجا بود و حالا نبود و به جاش مغزش ديوار رو رنگ و وارنگ كرده بود چشم دوختن .
اينگو از لابه لاي جمعيت خودشو كشيد بيرون و آروم اومد سمت آرشام مرحوم و دوستاي بيهوشش . بعد يه دفعه فريادي سوزناك از ته قلبش كشيد و هق هق گريه رو سر داد : آرشام ... آرشام جونم ...آرشام ارزشي ...ببين چه مغز رنگ و وارنگي هم داره ... هميشه مي گفت من يه عالمه ايده ي رنگ و وارنگ تو مغزم دارم اونوقت ماها باورمون نمي شد ... راست مي گفت خدا بيامرز ...
تو همين موقع ادوارد رفت به سمتش و يه دستمال به چه گندگي داد دستش . اينگو هم با سر و صدا دماغش رو گرفت .
ملت :
اينگوبعد از اينكه امر خطير دماغ گرفتن رو به پايان برد ، يه دور دماغش رو پيچوند و همونطور كه خودش رو اينور و اونور تكون مي داد پر سوز و گداز ناله كرد : گلي گم كرده ام مي بويم او را ...
ملت در حالي كه اشكشون در اومده بود : *مي جويم او را...
-به هرگل مي رسم مي جويم او را ...
ملت :* مي بويم او را ...
تو همين موقع لودو كه از اين همه اشتباه خوندن اينگو سخت جوش آورده بود فورا جلو رفت و يكي محكم خوابوند پس گردنش : خفه شي كه عزاداري كردنت هم آدم وارانه نيست .
سامانتا در حالي كه اشكش چيكي كرده بود فورا به لودو براق شد : چي كارش داري بدبخت رو . بذار راحت عزاداريش رو بكنه .
لودو در حاليكه دستپاچه شده بود فورا گفت : چشم . تو گريه نكن آخه . تو كه گريه مي كني دل من كباب ميشه عزيـــــــــــزم .
بعد هم وقتي ديد سامانتا چيزي بهش نگفت توي ايكي ثانيه خودش رو رسوند به اون و با ترس و لرز بهش نزديك شد .
ده دقيقه اي گذشت . اينگو هنوز داشت گريه مي كرد و ضجه مي زد . بقيه ي بچه ها هم دور اون حلقه زده بودن و باهاش همدردي مي كردن . سامانتا و لودو هم بالاخره پس از مدت ها به هم رسيده بودن .
ورونيكا يه نگاهي به لودو كه داشت سخت تلاش مي كرد تا دل سامانتا رو به دست بياره ، انداخت و توي دلش گفت :خب خدا رو شكر . حداقل مرگ آرشام باعث شد اين دو تا پرنده ي عاشق به هم برسن . حالا آرشام هم خيلي مهم نبود . بود ؟
بعد يه نگاهي به اطرافش انداخت و يه دفعه چشمش به دنيس و حشره كش توي دستش افتاد و بعد نگاهش روي اريكا كه رنگش مثل گچ ديوار سفيد شده بود ميخكوب شد : اريـــــــكا...
بعد هم بدو بدو خودش رو به اون رسوند و دو زانو بالاي سرش نشست . اما يه دفعه قيافه ش اين مدلي شد :
به خاطر همينم فوري دماغشو دو دستي چسبيد و با صداي تو دماغي گفت : واخ واخ چقدر تو بو ميدي اريكا . خودتو توي حشره كش شستشو دادي ؟ تو كه مثلا سرمشق ماها توي تميزي بودي دختر خوب؟
تو همين موقع دنيس بالاخره به حرف اومد و با لحني گناهكار آروم گفت : نه ورونيكا همه ي اينا تقصير من بود .
بعد در حاليكه اينجوري شده بود ادامه داد : همه ش تقصير اين ادوارده . ادوكلنم رو از تو جيبم برداشته و به جاش اينو گذاشته . خيلي نامرده ... حتي بهم نگفت براي چي انقدر اصرار داشت بوي خوب بده .
ورونيكا نگاهي به دنيس كرد و بعد هم به اريكا كمك كرد تا روي پاهاش واسته . تو همين موقع اريكا بعد از سكوتي طولاني با درماندگي گفت : ورونيكا منو برسون به حمام .
يه دفعه ورونيكا برگشت و رو به دنيس گفت : من هنوز متعجبم تو چطور زنده اي . يعني اريكا هيچي به تو نگفت ؟

دنيس : نه


ویرایش شده توسط اريكا در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۵:۱۲:۰۵

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۷:۴۶ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵
#10

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
بچه ها در حالي كه به در و ديوار كوبونده ميشدند، پس از گذشت نيم ساعت به در تالار خود رسيدند... بچه ها هر كدام به گوشه اي افتادند و در حالي كه از دهنشان كف بيرون مي آمد، بي صدا استراحت كردند....به ناگه دست جاستين به روي ضبت خورد و: دُبي...دُبي...رفتيم دُبي،چه جايي بود...
بچه ها كه اينروزها جو آنها را گرفته بود و با هر صدائي به رقص مي آمدند، به طور اتوماتيك دوباره ريختند وسط و شروع كردند به بندري رفتن...ورونيكا كه كنار اريكا نشسته بود، رو به جاستين جيغ زد: دستت بشكنه تا ديگه روي ضبت نــــره....
ورونيكا يك قََََِِِِِِِِري به دامن پليسه ايش داد و به سمت ضبط به راه افتاد. اما اريكا گوشه ي دامن او را چسبيده و به خواب رفته بود....ورونيكا بعد از چند بار تلاش براي فراري از دست اريكا با يك لگد او را به طرف مرلينگاه(WC)شوت كرد....و دوباره در از جا كنده شده و اريكا به درون دستشويي پرتاب شد....ورونيكا نفس راحتي كشيده و به سمت ضبت رفت....دستش را بر روي دكمه ضبت فشار داد...اما هيچ اتفاقي نيفتاد و همچنان ضبت مي خواند...براي چندين و چندمين بار دكمه را فشار داد...سپس عصبي فريادي زد: چـــــــــرا خاموش نميشـــــــــــــــــــــــــــــــــه...
بچه ها چنان در جو رقص فرو رفته بودند كه اصلآ صداي او را نشنيدند...ورونيكا تكرار كرد: چراااااااااااااااااا؟؟؟؟
ادوارد از وسط جمعيت به او نگاه كرد و گفت: قفل كودك داره...
ورونيكا ضبط را بلند كرده و به طرف در تالار پرتاب كرد...در همان لحظه آرشام و دوستانش وارد شدند...و...و ضبط يكراست كوبونده شد تو سر آرشام....مغز آرشام بر روي ديوار ريخته شد و جلايي ديگر به تالار داد.
اما چون ضبط هيچ آسيبي نديد و همچنان ميخواند،بچه ها هم همچنان بندري ميرفتند...ورونيكا نگاهي به مغز پاشيده شده بر روي ديوار انداخت و بعد نگاهي به دوستان آرشام انداخت كه از ديدن اين صحنه غش كرده بودند....
ورونيكا كه هيچ احساسي نسبت به قتلي كه انجام داده بود نداشت؛ به آرامي به سمت ضبط رفت تا به شكلي ديگر او را خفه كند....در همين حين اريكا به سختي و در حالي كه بوي بدي ميداد، از درون دستشويي به بيرون خراميد....
دنيس به هر زحمتي كه بود از وسط جمعيت بيرون آمده و به سمت اريكا دويد....دستش را درون بيژامه اش كرده و قوطي اُدكلن مانند را بيرون آورد و بر سر و صورت اريكا پاشيد و گفت: نميخوام كسي تو رو اينجوري ببينه.
پس از چند دقيقه، دنيس دستبردار شد و نگاهي به اريكا انداخت....چشمان اريكا به شدت قرمز شده و چهره اش شبيه آدمهاي شيميايي شده بود....
اريكا: دنيس اين حشره كش نبود؟؟!!؟؟
دنيس سرش را خوارانده و:
در اين زمان بود كه فرجي صورت گرفته و چشمان اريكا به مغز پاشيده شده روي ديوار جلب شد:
دنيس كه مضطرب شده بود، گفت: داري مي ميري نه؟؟؟
اريكا: او...اون...
سپس از اعماق دل و روده و لوزالمعده اش جيغ زد: آرشـــــام مـــــــــرده....

________________________________________________________________
خب ديگه...فكر ميكنم رقص و اينجور چيزا يك كم ارزشي شده...حالا ميريم تو خط عزا..............


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۰:۳۲:۲۴

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.