هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#9

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
پرفسور کوییرل، با قدم های بلند بلند به ملت رو هم رفته و آش و لاش هافل نزدیک می شد...
به آنها رسید..
کوییرل: هوم م م م هومکککک ویم م م م
ادوارد: از میان اونها بلند شد و گفت:
خب...کارتو بگو..چیکار داشتی تو تالار ما..
کوییرل خنده ای سر داد(مثل اسب می خنده)
ادوارد: خنده دار داشت؟
کوییرل همچنان به مدل مدرن امروزی اسب به خنده خویشتن ادامه می داد..
ورونیکا جلو آمد و گفت:
ببین ادوارد جون، ما الان تو تالار نیستیم..بیدار شو ما تو حیاط هاگوارتزیم...
ادوارد: هنوز رو ایوانیم..اه ما رو ببر اتاق نشیمن..کجا بود..آهان اونجا..
و به سمت دیوار اشاره کرد..
سوزان: اثرات اکس مشنگیه دیگه..
ملت:
هیپزیبا: حالا خوبه خودت دادی به ما...
سوزی: تقصیر اون فروشنده بود..پدرسوخته از نوع مشنگی فروخت به من..
ایماگو: دفعه بعد خودم باهات میام..بریم ناصرخسرو یعنی چیزه بریم هاگزمید خسرو..
کوییرل که عصبی شده بود گفت:
هیس..خیلی می حرفید..
هلگا: منظورتون اینه که خیلی حرف میزنید...؟؟
کوییرل: اوهوم..حالا ساعت 2 بامداد گشت زنی و اکس بازی تو حیاط هاگوارتز..بذار حساب کنم..منفی 20000000000000000000000000 امتیاز از هافل...
سوزی: ایشا الله 5 قرن بعد حتما قهرمان میشیم..
کوییرل:
و همچنان که می خندید دور شد..

ادامه دارد.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#8

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
اينگو پاش رو از پنجره گذاشت پايين و همه بچه ها پاي همديگه رو گرفته بود و داد و بي داد ميكردن
ناظر : بچه جون چي شد صحنه آهسته بيا
هپزيبا : باشه بابا با پريدن اينگو سوزان پاشد داد زد اينگو داره از در خروجي فرار ميكنه بگيرينش و اين بود كه همه همديگه رو گرفتن ادوارد اينگو رو گرفت دنيس ادوارد رو گرفت و به همين منوال كه آخريش هم اريكا بود
اينگو كه حدود سه سانت با زمين مدرسه فاصله داشت شروع ميكنه به داد و فرياد كه من الان ميخوام بپرم تو استخر روبه روم ولم كنين بابا و زور ميزنه تا همه رو بكشه پايين و يهو همه پرت ميشن پايين حتات مدرسه
ناظر : بد جوري اكس زدي ها حتات نه حياط
ادوارد : هپزيبا پا ت رو از دهن من درار اوف
و همينجور كه بچه ها كپه شده بودن رو همديگه و برعكس رو زمين ولو بودن قدم هايي بهشون نزديك ميشه


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#7

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
سوزي قرصا رو ميون ملت پخش كرد...
هر كي يكي ميگرفت مي زدم بالا...
در همين بين اينگو شروع كرد به خوندن، رفت بالا رو سن ميكروفون رو گرفت و شروع كرد...
غم دنيا رو بيخيال...ليسانس پيسانس رو بي خيال..بزن بالا حالشو ببر..ما آس و پاسيم بي خيال...
ملت هم همينطور اكس بالا مي زدن...

رقص نور شروع شد..
هلگا و ادوارد پريدن وسط 6 تا بالانس زدن..يه چرخ و فلك..900 پروانه...

1 روز بعد..
ملت همچنان در حال رقاص بازي مي باشن..
حال كه قرص اكس خوردن..، وحشتناك تر، زيباتر و ناز تر مي رقصند..

1 هفته بعد
مرلين وارد خوابگاه ميشه و با جنازه هاي متعددي روبه رور ميشه..
مرلين: بيچاره ها..اينقدر رقصيدن خوابشون برد..سردشون نشه يه وقت..
ميره براي ملت اكس خورده رو به موت چند تا پتو متو مياره ميندازه روشون...
(چه پير مرد مهربوني)

نصفه شب
ايماگو به همراه ادوارد ميره دم پنجره..
ايماگو: خب ادوارد جون بهت زحمت داديم ديگه..دستت درست...
ادوارد: كرتيم دادش...
ايماگو: درب خروج همينه ديگه...
ادوارد به پنجره اشاره كرد و گفت:
آره..همين رو يه راست ميگيري تا پايين...


ادامه دارد.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
#6

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
هپزيبا هنوز بلند گو بدست داشت آواز سرايي ميكرد : بنفشه بنفشه دريا كنارم ؟؟؟
سوزان كه توي گير و داد رقص بود فرياد زد : ترانه درخواستي ميخوام
لودو: چي بوخونم برات آبجي ؟
هپزيبا درميان آواز خوندنش داشته با خودش كلنجار ميرفته : يه دل ميگه برم برم يه دلم ميگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم و يهو دامن پليسه ايش رو ميكشه تا زير بغلش و شيرجه ميره وسط (ببخشين قره تو كمرم گير كرده بود ) لودو تنها شروع ميكنه به خوندن آواز و بچه ها هم هم خواني ميكردن
يهو يه صداي مهيبي از گوشه اتاق به گوش ميرسه
ناظر : آقا بسته يعني چي همش آخر نمايشنامه صدا ميايه ؟ ها ؟
هپزيبا: اه واه چه كنم خب بزار يكم بفكرم .
هوم اون گوشه اتاق سوزان چندين قرص قد و نيم قد در دست داشته و به طرف برو بچ مياد
سوزان : بچه ها بياين بتركونيم
اينگو: واي اكستامينوفون اونم تو تالار هافل قدرت خدا رو
و اينچنين بود ماجراي كشيده شدن بچه ها ي معصوم هافلي به راه هاي بد


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
#5

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
ناگهان کله هری پاتر از حفره زد بیرون...
ملت هافل:
لودو در حالی که کف کرده بود پشت میکروفون بلند اعلام کرد:
وبمستر بزرگ، عله اعظم وارد می شود...زانو بزنید..ملت هافل زانو زدن به غیر از یه سری لات های آنان که ویلی ادوارد و ایماگو و مرلین جزو اونا بودن..
هری در یک حرکت انتحاری از حفره بیرون پرید و پرسید:
بینم شما مدیرای منو ندیدی؟
ملت:
هری: تعجب داره؟ خب گمشون کردم..
ایماگو: خب..دیگه، عله جون از عروسک هات خوب نگه داری نمی کنی دیگه...
هری:
ملت:
هری به سمت یگانه خدای نت ویلی ادوارد آمده بود که در گوشه ای لمیده بود، پرسید:
ویلی جون؛ بروبچ ما رو ندیدی این ورها...
ویلی: چرا..دیدم..
هری: ایول..خب..خب..بگو کجا هستن؟
ویلی: 5 گالیون میشه..
هری با عصبانیت 5 گالیون در جیبش در آورد و داد دست ویلی..
ویلی: این گوشه نداره...
هری: سکه و گوشه نداشتن...خب بگو بینم..
ویلی: خب میلاد دامبلدور رفته خودکشی فرضی تو تجریش، لرد جی اف کش، رفته پارک ملت با کریچ جی اف ها رو بکشه..، مونالیزا رفته اکس پارتی تالار راونکلاو، کوییرل رفته به سایت آکادمی فانتزی پیوسته، بیل ویزلی هم رفته تو قبرستون با خودش برای ملت قبر بکنه...، باک بیک هم رفته خیابونا رو متر کنه..
ملت:
هری:
هری در یک حرکت ارزشی دوباره به درون حفره پرید و با دار و دسته اش می رفت که یهو برگشت و خواست از حفره بیاد تو که ایماگو پرید جلوش و گفت:
*متاسفانه شما به این قسمت دسترسی ندارید*
هری:
و راهش رو گرفت و رفت..
مجلس رقص بار دیگر آغز به کار کرد..
دابس دابس دوبس دیدابس...بام..بیم..واو..وو...جیگ..ویگ..ویگ...بیق..بوق..باق..

ادامه دارد.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۵
#4

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
از همون شهري كه پشت درياهاست فقط يك قايق بايد بسازين!
گروه:
مـاگـل
پیام: 115
آفلاین
بعد از چند دقيقه تفكر در مورد صداي كوييرل دوباره همه پريدن وسط و به امر خطير قر دادن پرداختن!
هپزيبا هنوز كنج ديوار نشسته بود ومعصومانه دوستان بي ناموسش رو نگاه ميكرد و داشت به چند لحظه پيش فكر ميكرد كه تو تالار اسلايترين با ايگور جونش ميرقصيد!
دنيس كه محو رقص زيبا و جوات ادوارد شده بود از او پرسيد:ادواردي جون من تو اين تابستوني همه جا رو زير پا گذاشتم يه كلاس رقص خوب گير بيارم نتونستم تو كجا رفتي اين قدر ناز ميرقصي
ادوار د در حالي كه داشت با سختكوشي(!)فراواران اون وسط رقص شيكم ميكرد جواب داد:دنيس جونم اشتباه كردي ديگه از اول بايد ميومدي پيش خودم ميبردمت كلاس رقص مرلين جون!
تو همين گير ودا ناگهان آهنگ قطع شد ويه مشت جوون آرزو به دل موندن بي آهنگ.
_يك دو سه امتحان ميكنم....صدا مياد؟!...دستت درد نكنه هپزيبا جون عجب بلند گوي توپي كش رفتي!جا داره از دوستان عزيزم تشكر كنم كه همچين سيستم صدايي رو رديف كردن.قربون همتون!!!!
ملت رقاص همگي يك صدا فرياد ميزدن:لودو جون دوست داريم لودو جون خاطر خواتيم!!!!
لودو با يك پيراهن خيلي خوش دوخت(!) قرمز رنگ_كه باغ پر گلي رو در حوالي تهران نشون ميداد_روي سن وايستاده بود.
_قربون محبتتون .اميشب ميخوايم حسابي بتركونيم اول از همه به افتخار خود گلتون يه دست جون دار بزنين.....(و ملت شروع كردن به دست زدن و زدن انواع سوتها از قبيل:بلبلي.چهچهي گنجيشكي و ...)...آهان حالا شد اون عقبيا صدا نميادا!!!!!!!!
اول از همه ميخواستم به همراه يكي از دوستان قطعه اي رو براتون اجرا كنم كه ميدونم عاشقشين .
صداي ارگ و تنبك بلند شد و همه شروع كردن به رقصيدن.
هپزيبا بلند گو به دست اومد رو صحنه و شروع كرد به خوندن:پارسال بهار دسته جمعي رفته بوديم زيارت
ملت:لاي لاي لاي لاي
_برگشتني يه پسري....
لودو كه اون گوشه مشغول هم آوايي بود گفت:ببخشيد ولي فكر كنم اون يه دختري بود.
هپزيبا آروم جواب داد:بله ولي اين ورژن دخترونشه!
تو همين گير ودا كه هر كسي _چه تنها و چه با همراه_مشغول هنر نمايي بود صدايي مهيب از جايي نامعلوم بلند ميشه.
ملت كه ديگه دست از رقصيدن برداشته بودن متعجب به همديگه نگاه ميكردن.
قسمتي از سالن خالي شده بود و گرد و خاك زيادي از اون قسمت بلند شده بود(بازم بلند شده بود و بلند شده بود! )
لودو كه ميخواست به اين تحولات مشكوك اهميتي نده فرياد زد:قطعه ي بعدي كه ميخوام براتون اجرا كنم نامش هست:من منم تو تويي اي گلي!!!!حالا هر كي ميخواد براتون بخونم يه دست بلند به افتخار بغل دستيش بزنه....
ولي نه تنها كسي دست نزد ديگه حتي كسي سوت هم نزد(خب كه چي!!! ).همه حواساشون رفته بود به قسمت تخريب شده ي تالار .همه _حتي لودو_سكوت كرده بودن و مات ومبهوت منتظر وقوع اتفاق خاصي بودن.
بالاخره صدايي از حفره ي به وجود اومده در ديوار بلند شد و يه مشت كله (اخه جمعيت زياد بود فقط كله هاشون معلوم بود!)وارد شدن و شروع كردن به دادو فرياد كردن:....
لودو كه هنوز چسبيده بود به ميكروفون اعلام كرد:قربونتو برم تك تك بگين بفهمم چي ميگين.
فرد بلند قامت و درشتي از سط جمعيت دستشو بالا آورد وگفت:من بگم.....ما اومديم اينجا كه....چيزه ما از طرف اون آقا...اصلا جناب شما خودت بيا توضيح بده.
و به فردي كه تازه داشت از حفره وارد ميشد اشاره كرد.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۴:۰۱:۴۹

آخرين برگ سفر نامه ي باران اين است -------كه زمين چركين است
((شفيعي كدكني))


*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵
#3

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
بروبچز همچنان در حال رقص و رقاص بازي بودن...
هيپزيبا چون دختري عاشق آنها را مي نگريست..
كه يهو با يك جيغ بلند هيپزيبا از رقص دست برداشتن و چهره او را نگاه مي كردن...
ادوارد: چي شده؟ چرا جيغ ميكشي..
هيپزيبا: اون..اونجا رو ببين..ببين كي دم دره...
همه برگشتن...
واوووووو
ووووووو.
هوووووو
ويلي ادوارد كبير، از بنيانگذاران اوليه هافل به همراه رفيق فابش اينيگو ايماگو داخل مجلس شدن..
ملت:
ادوارد: هوي شما 2تا اينجا چه مي كنيد...پيشته ..خوش اومديد..بيرون..اينجا تالار هافله..
ويلي ادوارد خنده خفن سر داد( )
و گفت:
نه بابا..از كي تا حالا براي خداي نت هم سطح دسترسي مي خوني..برو..برو شب بيا...
ملت:
ادوارد:
ادوارد با خشم رو به ايماگو كرد و گفت:
تو ديگه چي مي خواي...هان؟؟
ايماگو: هه...من يكي از شناسه هاي ويلي ام ديگه...تازه تاييد شدم..ميلاد دامبلدور همين الان تاييدم كرد..به جون داش حميد قزويني و شركا...
سوزان بونز از ميان ملت خشن پريد وسط و گفت بي خيال بابا شما دو تا همين بيان..پارتي رو بچسب...

5 دقيقه بعد...
دابس..دابس..دوبس..دوبس...تق تق تاق بوق بوق باق...
صداي بزن بكوب كل تالار رو فرا گرفته بود...
همه داشتن مي رقصيدن...
( حالا كي با كي ديگه بماند..)
ويلي دست هيپزيبا رو كشيد و برد تو يه اتاقي و درب رو محكم بست...
نيم ساعت بعد..
همه پشت درب وايستادن گوش مي كن...
- اوه عزيزم..آروم تر...اوف...
- آره ميگم بسه...
ملت:
يهو درب باز ميشه و همه كه پشت در بودن به ديوار روبه رويي مي چسبن
ويلي ادوارد: خائنا گوش مي كنيد..
ناگهان

صداي پرفسور كوييرل بلند ميگه:
- 50 امتياز از هافل...
ادوارد: اهم...ببخشيد پرفسور صداي شما مياد ولي خودتون كجائيد؟
صداي كوييرل: در هاگوارتز روزي هست كه بعضي ها فقط صداشون ميادخودشون نيستن..
ملت:
سوزان: پرفسور اشتباه نيومديد..اينجا شبهاي جرره نيست ها..تالار هافله...

ادامه دارد....


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵
#2

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
صداي بوق همچنان به گوش ميرسيد در تالار باز مي شه و حاجي مياد تو درحالي كه يه طناب حدودا بيست متري هم دستش بوده ادوارد كه داشته وسط تالار هلكوپتري مي يومده يهو شروع ميكنه به زدن تو سر و صورت خودش : ممد نبودي ببيني شهر آباد شد . حاجي سيدتو كشتن
حاجي مياد توي تالار و دست ادوارد رو ميگيره و ميگه : برادر خوبم هنوز 353 روز تا موقع عزادار يمونده از حالا ؟؟؟
بعد رو ميكنه به دخترا : ضعيفه ها ي محترمه حجابهاتون روئ درست كنين ببينم
بچه ها يكي يكي از زير بخت ها و توي كمد ها بيرون ميان و پتو هاشون رو ميكشن روي سر هاي مبارك و حاجي تا موقعي كه فقط بينيهاشون و يه چشمشون پيدا نبوده بهشون نيگا نميكنه
سوزان كه خيره شده بود به طناب توي دست حاجي ميره طرف هانا و چيزي رو توي گوشش زمزمه ميكنه .
ورونيكا در حالي كه هنوز درحال تكنو رفتن بوده ميره طرف حاجي بلكه بتونه از راز اين طناب بلند سر دربياره : حاجي معذرت ميخوام اين طنابه چيه ؟؟
حاجي ميره اشاره ميكنه به اريكا تا از روي تختش بلند شه بعد ميشينه جاش درحالي كه هنوز طناب توي دستاش بوده : واالله ما يه سر رفتيم تالار اسلايترين گزارش شده بود اونجا خبريه و بچه ها مهموني گرفتن اين ضعيفه هافلپافي رو اونجا پيدا كرديم
بعد طناب رو ميكشه يهو هپزيبا درحالي كه لبخند سه در چهاري بر لب داشت ميپره وسط اتاق :tongue
سوزان سعي ميكنه از زير پتو هپزيبا رو گير بياره : اي پررو باز با زير شلواري من رفتي مهموني نميگي خراب ميشه
هپزيبا تاي زير شلواري راه راه ابيش رو باز ميكنه و مياد ميشينه كنار اريكا و سوزان و يكم از پتوي اونها رو ميكشه به سرش
حاجي نگاه چپي به تالا ر ميكنه و ميگه : خب من زحمت رو كم ميكنم بعد رو ميكنه به ادوارد جك و ميگه : بيشتر مواظب اين ضعيفه باشين درسته اقاشون اونجاست ولي بازم نبايد بره تالار اسلايترين
ادوارد : چشم حاجي الان درستش ميكنم
بعد رفتن حاجي همه نيگا ها خيره ميشه به هپزيبا كه : تو اونجا چي كار ميكردي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هپزيبا قيافه حق به جانبي به خودش ميگيره و ميگه : اه واه وردل ايگور بودم بخدا حالا چيكار داشتين ميكردين ؟؟؟؟؟؟
دنيس ميره سمت ضبط و كليدش رو ميزنه : خوشگلا بايد برقصن خوشگلا بايد برقصن
بچه ها نيم نگاهي ميكنن به همديگه و يهو ميپرن وسط همه به جز هپزيبا كه با زير شلواري راه راهش ميشينه روي تخت و بچه ها رو ديد ميزنه .


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
#1

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
با سلام؛ اول يك چيزي بگم:
موضوع اينجا طنز است و هر گونه شوخي كه با كسي ميشه از روي قسط بد نيست و اميدوارم كسي ناراحت نشود.
لطفآ تو اين تاپيك فقط پست طنز بزنيد نه چيز ديگه!

*********************************************************

بخاري مه آلود و رقيق تالار را پوشانده بود. صداهاي عجيبي به گوش مي رسيد. تالار بر خلاف جمعيت كم هافل شلوغ و مزحم به نظر ميرسيد. پسرا بيژامه هاشون را پوشيده بودند و دخترها هم دامن پليسه اي هاشون را كه از زير بغل تا كف پاشون را پوشونده بود، بر تن داشتند.
تق....تق....جينگ....جينگ...
جاستين دستش رو دراز ميكنه و و كليد ضبط مشنگي رو فشار ميده:
*دلبر،دلبرم... تاج ســرم... فكرت نميـــره از ســرم.......
بچه ها: آآآآآآآآآآآآآآآآه...، بيا.....
صداي كف و سوت به گوش ميرسه و عده اي نامشخص ميريزن وسط و بندري ميرن.....
ادوارد مبايل يكي ازبچه ها ( ) رو كش ميره و زنگ ميزنه به آرشام...
چند دقيقه بعد آرشام با چه مشت جوات ميريزن وسط و شروع ميكنن به بندري رفتن!!!
دنيس هر طوري كه هست از شر ادوارد كه داشت او را به رقص وا ميداشت گريخت و به آن طرف تالار چشم دوخت:
ورونيكا كه متوجه اين حالت دنيس شده بود، با آرنج يكي محكم ميكوبه به پهلوي اريكا كه دستش تا آرنج در دماغش فرو رفته و به نقطه اي نا مشخص چشم دوخته بود!
با اين كار ورونيكا، اريكا در حدود بيست متر به ست چپ پرتاب شده و به در خوابگاه اصابت ميكنه. به اين صورت در از جا كنده شده و اريكا به درون خوابگاه شليك ميشه!
دنيس:
در اين لحظه دوباره ادوارد پاچه بيژامه دنيس را گرفته و ميشد تا به جمع جواتان وسط مجلس كه حالا انگار تشنج گرفته بودند بپيونده!
دنيس كه هنوز به در خوابگاه چشم دوخته به ادوارد ميگه: جان ما ول كن... ببين، اين لودو يك رقاص ماهريه كه نگو و نپرس.
ادوارد كه داشت ذوق مرگ ميشد در همان حالي كه رقص معروف آجاسيش رو انجام ميداد به طرف لودو رفت كه گوشه اي ايستاده و با سامانتا صحبت مي كرد:
ادوارد كه حسابي جو رقص گرفته بودش و تازه گرم شده بود، از پشت پريد رو لودو و دستاي چسبناكش را دور گردن لودو حلقه كرد: آآآآآآآآآآآه، حالا خوشگلا بايد برقصن.....
لودو كه غافلگير شده بود و داشت خفه ميشد، براي خلاصي از شر ادوارددو طرف مچ دست او را گرفته و انداخت پشت گردن سامانتا. ولي اي دل غافل كه هنوز بدن ادوارد پشت لودو است و دستاش پشت گردن سامانتا....
خلاصه اينكه وضعيت بسيار خطير شده و موقعيت براي تنفس مصنوعي آماده شده بود...اما...اماچون بچه هاي هافل هيچكدام بي ناموسي نويس نيستند، ميريزن سر دنيس و....
حالا به هر صورتي كه بود.... لودو دست ترش و شور ادوارد را گاز گرفته و باعث ميشه كه ادوارد مثل بچه ي آدم دست لودو را گرفته و به سمت وسط تالار كه جو نامناسبي داشت مي بره...
لودو:
ادوارد، لودو را به وسط جمعيت شوت كرده و خود هم شروع ميكنه به بندري زدن ... لودو هنوز شروع نكرده زير دست و پاي جواتان هافل له شده و به صورت يك كاغذ صاف رنگ و وارنگ در مياد.....!
بچه ها در همين احوالات بودند كه ناگهان صداي آژير مانندي به گوش ميرسه و صحنه قرمز چشمك زن ميشه. همه دست از رقص ميكشن و شروع ميكنن به اينطرف و اونطرف دويدن ........


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.