هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#45

رز هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 254
آفلاین
منم با نظر بالایی موافقم بهتره همین کاررو بکنیم


[b][size=medium][color=0000FF]توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .Ú


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#44

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
مـاگـل
پیام: 1323
آفلاین
بچه ها یه نظر
چرا توی این داستان، خود بچه های هافل پاف بازی نکنن؟؟؟
ها؟؟
بچه های گریف یه وایت تورنادو دارن
ما هم یه آخرین امپراطور!!!!!
چطوره؟؟؟
من خودم عکسشو سعی می کنم درست کنم
جون من قبول کنین دیگه!!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#43

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
تو رو خدا يك ياين اوتو رو از برق بكشه به جون مامانم اين صفحه رو كه باز كردم از ترسم دوباره بستمش
الان سيو مي كنم و مي خونمش و نظرم رو مي دم


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#42

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
خب بچه ها من دارم يكي يكي پستهاي تاپيكي كه تالاس زده رو اينجا نقل قول ميكنم تا بعدا اون تاپيك رو پاك كنم!

نقل قول:

تالاس ولدمورت نوشته:هري و تالاس

در دره‌اي كه تاريكي به حد محظ خود رسيده بود و هيچ نوري به آنجا نفوذ نمي‌كرد موجودي ديده مي‌شود موجودي كه از سرزمين تاريكي‌ها آمده تا به دنبال گمشده‌ي خود بگردد نام او تالاس ولدمورت بود او به دنبال پسر عموي خود لرد بزرگ مي‌گردد او به عنوان زير دستي براي لرد به دنيا آمده و تا پايان جان خود در اين هدف مقاومت مي‌كند تا جادوي سياه را در همه‌ي جهان گسترش دهد او به محل اختفاي لرد آمده تا به او ملحق شود ......
درون غار لرد :
لرد : تو كي هستي ؟
تالاس : من تالاس ولدمورت پسرعموي شما هستم سرورم . براي كمك به شما از سرزمين سياه آمده‌ام .
لرد : من يادم نمي‌آيد برادري داشته باشم كه او فرزندي به دنيا آورده باشد .
تالاس : به من اين لغب را داده‌اند كه تا پاي جان با شما باشم سرورم .
لرد : اميدوارم راست گفته باشي . براي اولين حمله خودت را آماده كن . تو مي‌ري به هاگوارتز .
تالاس : اطاعت سرورم . (و ناگهان نا پديد مي شود )

در هاگوارتز :
رون : آخ . هرميون اين وسايلت رو از زير پا جمع كن .
هرميون : اون وسيله نيست گربه‌ي جديدمه كه تو داشتي لهش مي‌گردي .
رون : پس چرا اين قدر سفت بود ؟؟؟؟!!!!! آهان فكر كنم پام رفت رو قلادش . آخه اين چه قلاده‌اي كه به اين بدبخت بستي !!!! اين گربست سگ نيست كه .....
هرميون : اصلا به تو ربطي نداره گربه‌ي خودمه .....
هري : نمي‌تونيد ساكت باشيد من دارم درس مي‌خونم ..... ساكت
(هرميون رفت و رون هم نراحت ولو شد روي صندلي )
خارج از اتاق :
چو رو به هرميون : خبر رو شنيدي ؟؟؟ يه فاجعه است ...
هرميون : چي ؟؟؟ چي شده ؟؟؟!!!
چو : دانبلدور از صبح گم شده هيچ اثري ازش نيست .....
هرميون با سرعت پيش هري رفت :هري .... هري ....
ادامه دارد .....
--------------------------------------------------------------------------
لطفا شخصيت‌هاي خودتون هم وارد داستان كنيد
زياد هم طولاني نباشه كه نفر بعد زياد وقت براي خوندنش نخواد
اندازه‌ي هميني كه من نوشتم



رز هافلپاف نوشته:هرمیون : هری.....هری....
هری که خواب بود و از خواب بیدار شد گفت : ها .... چیه ... چی شده... کسی چیزیش شده؟
هرمیون با گریه : د..د..دامبلدور دامبلدور دزدیده شده
رون : ک.. ک..کی رو دزدیدن دامبلدور؟
هرمیون که ترسیده بود گفت : اره می ترسم هری رو بدزدن
در همین هنگام دامبدور در غاری تاریک جایی که کسی حتی در ترسناک ترین خواب هم نمی توانست ببینه و قطرات قرمز خونی که روی زمین کنار دامبل ریخته شده بود و اسکلت هایی که روی زمین بود کنار تالاس بسته شده بود و خیلی خونسرد به تالاس نگاه میکرد.
تنها نوری که در تاریکی دیده میشد نور قرمزچشمان لردبود که به تالاس می گفت : تالاس این تنهاکسیه که میتونه جلوی من رو برا ی نابود کردن هری بگیره
و رو به دامبل میکنه و میگه : میدونی خیلی دلم می خواد که هری رو خودم خفه کنم
دامبل که دهنش بسته بود یه چیزی میگه
لرد : ها...ها...ها
در اتاق هری و هرمیون و رون
در بازمیشه و رز وارد میشه
_ سلام خبر جدید رو شنیدین
.............................................................
میدونم زیاد ترسناک نیستباید یهذره بگذره بعد ترسناک بشهاولش که نمی شه
[quote/]



نقل قول:

تالاس ولدمورت نوشته:هرميون : آره شنيديم.. من خيلي مي‌ترسم .
رون : شما دخترا هميشه اينجوري هستيد ...ترسو...
هري: پخ ...چرا ترسيدي رون چي شده تو كه شجاع بودي ...
رز: فكر نمي‌كنم وقت خوبي براي شوخي كردن باشه .... هر لحظه امكان داره تو رو ببرن هري .....
هري : ما اينجا جامون امنه ... جايي براي نگراني نيست
هرميون (با صدايي بلند و كمي جيغ جيغو): فكر مي‌كني دامبلدور رو از كجا دزديدن از همين جا در ضمن خوبه چند بار همين اطراف بهت حمله كردن .....ما بايد يه فكري براي آزاد كردن دامبلدور و محافظت از خودمون بكنيم .
(هري سرش رو مي‌ندازه پايين)
رون : شايد دامبلدور رفته جايي ...اصلا شايد رفته براي خودش چيزي بخره ......
رز : رون تو حرف نزني مي‌گن لالي ..... آخه اين چه حرفي بود كه زدي ......
درغار لرد :
لرد (رو به دامبل): تو فكر كردي تا ابد مي‌توني بر ضد من آدم تربيت كني .... اگه تو با من مي‌شدي مي‌تونستيم دنيا رو فتح كنيم .....
دامبلدور: تو هرگز نمي‌توني دنيا رو تسخير كني .... هرگز .... هگز .... (همون لحظه دستاش رو باز مي‌كنه و چوبش رو در مياره) نه تا زماني كه من هستم .
(لرد شروع به خنديدن مي‌كنه و به كنار مي‌ره ): نشونش بده تالاس
دامبل دو نقطه‌ي قرمز رنگ جلوي صورتش مي‌بينه : خداي من ..... پس اون تالاسي كه شنيده بودم تو هستي .... فكر نمي‌كنم بتوني جلوي من بايستي ......
تالاس : خودت رو خيلي بزرگ مي‌بيني .....
(دامبل چوبش رو جلو مي‌بره يه چيزي زير لبش مي خونه نور آبي رنگي به سمت تالاس مي‌فرسته ولي به ديوار مي‌خوره)
دامبل: كجايي بچه ترسيدي ......
تالاس : نه ولي تو الان خواهي ترسيد (همان موقع دم بزرگي به دور گردن دامبل پيچيد و اون رو بالا برد بعد از چند ثانيه بدن بي حركتش روي زمين افتاد )
لرد : عاليه ...... بعد از سالها دارم به آرزوم مي‌رسم ببرش تالاس .
تالاس: بله سرورم .... شما مي‌خواهيد اون رو بكشيد سرورم؟؟؟؟
لرد : حالا نه تالاس حالا نه (ناگهان لرد به صورت قطرات خون در آمد و به دل زمين رفت )
هاگوارتز :
هرميون : ما بايد خودمون رو آماده كنيم يعني بايد همه‌ي هاگوارتز رو آماده كنيم ....هري چيزي شده
هري : نه جاي زخمم خيلي درد مي‌كنه ..... فكر مي‌كنم اونا نزديكن
ادامه دارد .....
---------------------------------------------------------------------------
درسته مثل اين‌كه هنوز ترسناك نشده ولي مي‌شه


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#41

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
مـاگـل
پیام: 286
آفلاین
فصل اول:اخرین امپراطور

امواج به صاحل می خردند، هوا گرم،سوزاننده و دریاچه همراه با امواجی بلند بود مردم بر کنار آن منتظر بودند تا سوار قایق ها شوند شخی بلند قامت در کنار صاحل دریاچه ایستاده بود و سه نفر دیگر را که 2 تا از آن ها مرد و دیگری 1 پسر نوجوان بود زیر نظر داشتند. آنها بی قرار بودند و با هم دیگر از چیز هایی صحبت می کردند که درست شنیده نمی شد گویا آن ها می خواستند کار ناجوری بکنند زیرا آن مرد در صحبت هایشان کلماتی نظیر غرق کردن و پاداش و مشنگ را تشخیس داده بود و آماده بود تا جلوی هر اتفاقی را بگیرد او فهمیده بود که آن ها جادوگر هستند و از قیافه هایشان هم معلوم بود که اصلا از ان جادوگرهای شرافتمتند و حسابی نیستند .....

آما مدتی هیچ نشد و آن سه نفر همچنان به کار خود ادامه می دادند. بالاخره از آن سوی خیابان شخصی با ظاهری نا مرتب و هراسان به آنجا آمد به محض ورود او آن 3 نفر سر هایشان را به آهستگی برگرداندند و نیم نگاهی به آن فرد که به نظر می رسید 35 یا 36 ساله باشد انداختند و نگاه های مرموزی به هم کردند... پسر بچه از آنها جدا شد و به سمتی دیگر صاحل دریاچه رفت کم کم نزدیک شب بود و مردم داشتند به خانه هایشان بر می گشتند. به نظر میرسید آن مرد منتظر کسی است و همچنان که در کنار صاحل ایستاده بود دستش را در جیب لباسش فرو کرده بود لباسی که بعضی قسمت های آن پاره و نخ کش شده بود و مرد بسیار خسته به نظر می رسید ولی مرد بلند قامت همچنان بر روی 1 صندلی نشسته بود و در ظاهر داشت امواج را نگاه می کرد. تا این که دیگر هوا تاریک شد و هنوز آن مرد آنجا منتظر بود، نگاهش کاملا ناامید و سرد بود مثل این بود که به او لیوانی بزرگ از عصاره خیارک غده دار داده باشند و مجبورش کرده باشند که تا ته آن را 1 نفس بخورد و بقیه آن افراد هم هنوز آنجا بودند و در کارهایشان هیچ تغییری نبود. دو نفری که آن طرف داشتند آن مرد را می پاییدند کم کم داشنتد نگران می شدند و نگاه هایشان کم کم روی ان اطاف می ماند و گاهی حتی تا چند دقیقه پلک هم نمی زدند.... در همین لحظه 1 زن نیمه قد در حالی که داشت 1 شنل سفری را از خود باز می کرد به سمت آن مرد رفت ، زاهری عجیب داشت و طرز لباس پوشیدنش زیاد جالب به نظر

-1-
نمی رسید. وقتی به او رسید در فاصله کمی از او قرار گرفت و طوری که کسی نفهمد شروع به صحبت کرد: فلنت همون طور که خودت هم می دونی اونا دنبالتن... چنان حرف میزد انگار موضوع خیلی جدی بود و تلحن صحبت کردنش هم بسیار سرد و خیلی خیلی جدی بود ... و می خان سرتو بکنن زیر آب حتی ممکنه همین الان مواظبت باشن و بخوان که همین جا کلکتو بکنن به هر حال نباید زیاد این جا بمونیم..


فلنت گفت: ولی لوگا آخه من که کاری به کار اونا نداشتم...

- آره ولی چیز هایی رو شنیدی که نباید می شنیدی....... در این همین لحضه آن پسر نوجوان جلو آمد و به آن ها گفت: ببخشید خانم ولی من فکر می کنم شما را جایی دیدم، فکر کنم دیروز که تو خیابون راه می رفتید من شما رو ..... طوری حرف میزد انگار که تمامی حرف هایش را حفظ کرده بود .

لوگا نگاهی به پسر انداخت و متوجه قیافه رنگ پریده و دستش شد دستش را داخل جیب پشتی اش کرده بود، انگار چیزی را فشار می داد، لحظه ای فکر کرد بعد ناگهان چرخید و پشت سرش را نگاه کرد و آن دو نفر را دید که آنها را می پاییدند و گویی می خواستند در لحظه ای مناسب کاری بکنند و وقتی ناگهان متوجه نگاه سریع او شدند ناگهان رویشان را برگرداندند و سعی کردند خود را سرگرم نشان دهند در این بین پسر بچه همچنان به صحبت خود ادامه می داد.... او به سوی فلنت برگشت و بسیار آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود گفت:

- مهمون داریم .... و پسر بچه که فهمید آنها را شناسایی کرده آند کمی از سرعت حرف زدنش کم کرد و عقب عقب رفت و در این بین لوگا و فلنت از جیب هایشان 2 چوب دستی بلند را در آوردند و پسر که مطمئن شده بود که لورفته است او هم چوب دستی اش را درآورد با این تفاوت که پسر بچه پیش دستی کرده بود و خیلی زودتر وارد عمل شده بود او چوب دستی اش را درآورده و در حال خواندن 1 ورد بود .... و دیگر هوا هم تاریک تاریک شده و هیچ کس در صاحل نبود ولی قبل از آن که چیزی شود مرد بلند قامتی که پشت درختی در نزدیکی صاحل بود از مخوی گاهش بیرون پریده بود و از نوک چوبدستی اش 1 حلقه طناب درآورده بود و همان طور که طناب ها به دور پسر می پیچید آن ها صدای آن دو نفر را از پشت سرشان شنیدند که داشتند برای حمله آماده می شدند. فلنت برگشت و از کنار آولین پرتو نوری که به سویش آمده بود کنار رفت و پرتویی نورانی به سمت یکی از آن دو فرستاد که به سنگی کوچک در کنار پای یکی از آن ها به زمین خورد... مرد
-2-
بلند قامت نیز پشت پسر بچه پناه گرفته بود که دیگر نمی توانست تکانی بخورد و لوگا هم در کنار فلنت بود و پرتو نوری عزیم و بسیار قدرتمند را به سمت آن دو فرستاد که به پشت سر آن ها خورد و منفجر شد و یکی شان به شدت به سمت جلو پرت شد و به شدت به زمین خورد و بیهوش شد. از قسمتی از جمجمه اش که معولوم بود در گذشته شکسته است خون بیرون زد... سرش شکسته بود. ولی آن یکی سریع تر بود و از آن جا دور می شد... ولی در حال دویدن لحظه ای ایستاد و فلنت را نشانه گرفت که داشت همراه لوگا به سمت آن یکی میرفت که روی زمین بود و 1 پرتو نور قهوه ای رنگ به سویش فرستاد که از کنار او گذشت و به لوگا خورد که به سمت آن یکی میرفت تا از بیهوش شدنش مطمعن شود در این لحظه او برگشت و فرار را ترجیح داد ... لوگا روی زمین افتاد در حالی که از تمام چهره اش خون می بارید. او در حال مرگ بود. مرگی سخت در اثر طلسمی بسیار قدرت مند و نابود کننده.

فلنت که شاهد ماجرا بود به سرعت به سمت او رفت تا حال او را برسی کند و بالای سرش خم شد و با دیدن چهره او ناگهان بسیار نگران شد زیرا می دانست که اگر خیلی زود او را معالجه نکنند از بین می رود... و مرد بلند قامت هم در حال دویدن به سمت آن ها بود تا کمکشان کند. همان طور که فلنت روی لوگا خم شده بود و نمی دانست باید چه کند پرتو نوری به رنگ سبز به قفسه سینه اش برخورد کرد به سمت عقب پرت شد و در همان جا لحظه ای نورانی شد و روی زمین افتاد در چهره اش هیچ چیزی که حاکی از حیات باشد وجود نداشت و همان جا بدون حرکت ماند، او مرده بود.

مرد بلند قامت و ناشناس به سرعت شخصی را که روی زمین افتاده بود نشانه گرفت و طلسم بی هوشی را برایش فرستاد که ساف به سرش خورد و او که با زمین فاصله کمی داشت و با صدای ناجوری دوباره به زمین خورد و خونریزی سر شکسته اش چند برابر شد ولی به این سادگی ها نمی مورد. البته آن مرد طلسمس دیگر را به سویش فرستاد که باعث می شد تا مدتی کم از خونریزی اش جلوگیری شود.

هیچ کس نفهمید آن مرد که بوده حتی کسی چهره اش را هم ندید ولی از هیکل و شکل جادوکردنش معلوم بود که جادوگر بسیار قدرت مندیه... و یا شاید حتی از ........... ولی نه آن ها سال ها پیش توسط ولدمورت نابود شدند... همه شان حتی آنهایی که خیلی قدرتمند بودند هم جلوی او کم آوردند و از صحنه روزگار محو شدند.... به هر حال غیر ممکن بود که او از آن ها باشد..... چون همه شان از بین رفته بودند و نسلشان منغرز شده بود و

-3-
وزارت سحر و جادو هم از ان ها اثری پیدا نکرده بود و منغرز شدنشان را تعیید کرده بود.


اینجا کجاست. این صدای لوگا بود که روی تختی خوابیده بود و سرش به شدت درد می کرد و تازه به هوش آمده بود ...

شخصی از پشت سرش گفت: اوه خانم ریجنت بلاخره به هوش آمدید ما تقریبا امیدمان را از دست داده بودیم به شما و آقای گاردیئل حمله شده بود.

... او بسیار سریع حرف می زد و به لوگا حتی فرست فهمیدن حرفهایش را هم نمی داد... و شما با طلسمی سیاه هدف قرار گرفته شده بودید ، اینجا هم بیمارستان سنت مانگو است، واقع در لندن و شخصی بلند قد که اسمش را به ما نگفت دیشب نزدیک ساعت 10 شما را پیش ما آورد.این پرستار آدم عجیبی بود با موهای قهوه ای پرنگ و جشمانی به رنگ قهوه ای کم رنگ که به اندازه یک جفت گردو بودند ولی از ظاهرش معلوم بود که جادوگر زبردستیه.

او گفت: راستی من لیسی مک رانولد ، یکی از مراقبین این بیمارستان هستم و فعلا باید مراقب شما باشم و حالا هم که شما از بی هوشی در آمده اید من بسیار خوشحالام .

- پس آقای گاردیئل کجاست، تا اون جا که من یادمه اون هنوز چیزیش نشده بود و داشت دنبال من به سمت یکی از اون دو نفری که به ما حمله کردند می آمد. ولی بعد از اون طلسم دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.....

- من متاسفم که باید این رو به شما بگم ولی.... آقای گاردیئل دیشب بعد از شما با استفاده از طلسم نابخشودنی نفر دوم به ... به قتل رسید.

در این لحظه او چنان ناراحت شد که انگار دنیا را ویران کرده اند و گفت:

- پس آخرش کار خودشون رو کردن. باشه... که اینطور و در حالی که بسیار ناراحت بود گفت:

اون ادم خوبی بود ما نباید میگزاشتیم اون رو بکشند، آه من نتونستم ماموریتم را درست انجام بدم و دوباره پرسید :

-4-
حالا از هویت آن پسر و اون کسی که بی هوش شد چیزی معلوم شده ؟

- خوب...، بله متاسفنه یکیشون که فرار کرد ولی تا حالا اینو فهمیدیم که اون شخص یکی از مرگ خوار های ولدمورت به نام گری بولدون بوده... ولی هیچ چیزی در باره اون پسر به دست نیاوردیم.. خدا می دونه چه جوری اونجا بوده آخه واقعا برام عجیبه که 1 پسر 14 ساله جزوه مرگ خوارها بشه.


در مورد اون آقا هم باید بگم که اگر شمارو کمی دیرتر رسونده بود قطعا مرده بودید خوب من دیگه باید برم سر بقیه مریضام ، لطفا تو رختخوابتون بمونید و تکون هم نخورید چون که ممکنه اثر معجون هایی رو که وقتی خواب بودید به شما دادیم از بین ببره.


در تمام مدتی که روی تخت بود احساس ناراحتی بدجوریی داشت چرا که در وجودش لکه سیاهی را احساس می کرد که به قلبش فشار می آورد. و همچنان که زمان می گذشت او آنجا بود و رد شدن چندین نفر را از پشت در قسمت فوریت های جادویی حس می کرد. کم کم سرش گیج میرفت و می دید که کسی به او می گوید که باید در کنار ساحل برای بردن کسی به
مخوی گاه گروهی که اسرار بسیاری از ولدمورت را می داند به کنار دریاچه مصنوعی در یکی از پارک های شهر برود و او را با خود ببرد... او آدم بیریخت و زشتی بود ولی کارنامه اعمالش پاک پاک بود که از هر زمان دیگری پیر تر به نظر می رسید او دندانهای بسیار زشتی داشت و بوی دهانش تا دروها میرفتف او دن تان بود و او هم کارمند او بود... .

کسی او را صدا می زد...

- خانم ریجنت لطفا بیدار شید شما ملاقاتی دارید . این صدای خانم مکرانولد بود که با حالتی شاد و شنگول او را صدا می زد .

کسی که قدی بلند و موهایی بلند به رنگ نقره فام داشت به آهستگی وارد اتاق می شد و او را میدید. در چهره اش حالتی عجیب بود ولی وقتی بالای سر او رسید گفت: آه خیلی حیف شد خانم ریجنت ما آقای گاردیئل رو از دست دادیم ولی من الان خوشحالم که شما سالمید. او بر خلاف همیشه کمی سریع حرف میزد. و ادامه داد ما ترتیب جابجایی سریع شما رو از ایجا دادیم. خوب اگر شما آماده اید... ؟

- البته ... . این صدای لوگا بود که خیلی سریع جواب داده بود گویی حضور
-5-
دامبلدور در بیمارستان او را متوجه موضوعی مهم کرده بود موضوعی مهم
که ارزش آن را داشت که دامبلدور به خاطر آن به آنجا آمده باشد و با خود فکر کرده بود که حتما این کار او برای جلوگیری از اتفاقات دیگری بوده. و این رفتارش هم به همین خاطر بود.

دامبلدور گفت:خیل خوب من به بیمارستان خبر دادم و الان هم که به دفترم برگشتم برای خانواده تان یک نامه می فرستم و آن ها را هم در جریان می گذارم تا از موقعیت شما با اطلاع شوند...

اما لوگا سرش را پایین انداخت، او توماس ریجنت، ماریلا ریجنت و الو ریجنت را که به ترتیب پدر و مادر و برادر کوچکتر او بودند را از 14 سال پیش ندیده بود و گفت که تمام خانواده اش را در 14 سال و چند ماه پیش یعنی 2 هفته قبل از نابودی ولدمورت در مبارزه با او از دست داده است و او هم چون در مدرسه هاگوارتز بوده چیزیش نشوده. در اون زمان او 11 ساله و در سال اول مدرسه بوده، این یعنی که الان او 25 ساله است.

دامبلدور لحظه ای صبر کرد و بعد گفت آه بله من رو ببخشید، درسته اونها وقتی که اون به خونتون رفت به شدت با او مبارزه کردند ولی خوب ولدمورت جادوگر قدرت مندیه. حتی قدرت هایی داره که تالا کسی نداشته و من مطمئنم که همین قدرت ها روزی کار دستش میده... .

بر خلاف همه جادوگران و ساحره ها لوگا با شنیدن نام ولدمورت نه تنها وحشت زده نشد بلکه در وجودش نفرت عزیمی احساس کرد که هر لحظه بیشتر می شد... اما دامبلدور دیگر صبر نکرد و گفت:

خوب پس حالا که آماده اید لطفا نوک چوب دستییتان را به روی چوب دست من بگذارید تا با هم از این جا برویم چون ماندن شما در این جا واقعا کار احمقانه ای است چون مرگخواران ولدمورت همه جا هستند و من دلم نمی خواد که شما هم به سرنوشن آقای گاردیئل دچار شوید و همچنین شما انسان پاکی هستید که می تونید بیار مفید باشید.

لوگا هم از میزی رنگ و رو رفته که به نظر می رسید انواع داروها و معجون
های مختلف در طول سالیان دراز آن را خورده اند یک چوب دستی بلند که از جنس چوب درخت بید بود و درونش هم تار موی دم اسب تک شاخ بود را برداشت و به نوک چوبدستی دامبلدور زد، دامبلدور هم وردی را به آرامی خواند و چنان که آنها در هواپیما باشند شروع به حرکت کردند و در میان

-6-
انبوهی از رنگ قرار گرفتند، مثل این که داشتند به سرعت نور می رسیدند و بعد از 6 ثانیه آن ها در مکانی تاریک بودندد که معلوم بود به تازگی تلاش های زیادی برای تمیز کردن آنجا صورت گرفته است.

لوگا گفت: آه محفل ققنوس، این جا تا این لحظه خیلی به درد ما خورده.

دامبلدور گفت: بله و البته در آینده هم به خیلی درد ها می خوره. خوب حالا لطفا از پله ها بالا برید و در طبقه دوم توی یکی از اتاق ها استراحت کنید تا حالتان کاملا خوب شود. و من هم فردا ساعت... او نگاهی به ساعت توی جیبش که هیچ شباهتی به ساعت های عادی نداشت انداخت و گفت:

ساعت 7 و نیم بعد از ظهر فردا میام اینجا تا با هم کمی در مورد اتفاق هایی که افتاده حرف بزنیم ولی الان باید برم آخه جای دیگه ای کار دارم او راستی نزدیک بود فراموش کنم ... لطفادر راهروی طبقه اول سکوت رو به طور کامل حفظ کنید چون خودتان که می دانید عواقب ناشی انجام ندادن این کار چیست...، این را گفت و لبخندی به او زد و بعد در یک چشم به هم زدن و خیلی سریع غیب شد.

آن جا خانه تاریک و خالی از سکنه بود و فعلا صاحبی نداشت چرا که می گفتند صاحب قبلی این خانه سیریوس بلک در وزارت سحر و جادو پس از ماجراهایی که پیش آمده بود مرده بود و این خانه هم فعلا صاحبی نداشت ، خانه از آخرین باری که او آنجا بود خیلی تفاوت پیدا کرده بود خانه واقعا تمیز تر شده بود ولی گویا خانه دیگر روحی نداشت. ساکت و خاموش شده بود...

شب را در یکی از اتاق های طبقه دوم ماند و پس از گذشت مدتی که به نظر بسیار طولانی می رفت به خواب رفت...

صبح روز بعد هم هیچ کسی به آنجا نیامد در عوضش وقتی او در آشپزخانه بود ناگهان جغدی از لوله بخاری پایین افتاد و همراه خود یک خروار دود و گرده وارد آن جا کرد، معلوم بود که جغد بسیار ناشی و حواس پرتی است... همه جا کثیف شده بود.... لوگا نامه را برداشت ولی قبل از آن که بازش کند با یک حرکت چوب دستی تمام آشپزخانه رو تمیز کرد و بعد روی یک صندلی چوبی که بسیار قدیمی بود نشت و روی نامه خم شد تا آن را بخواند و همین که نگاهش به روی ان افتاد خطش را شناخت ، خط دامبلدور بود. بدون آن که صبری کند نامه را باز کرد. در آن فقط یک نوشته کوتاه بود:


-7-
سلام خانم ریجنت: بعد از این که امروز شروع به کارهایم کردم باید بگم دیدارم با شما کمی زود تر از موعد انجام می شه. پس ساعت 11 و نیم من اونجا هستم. با تشکر آلبوس دامبلدور

پی نوشت: از این تغییر وقت ناگهانی واقعا معزرت می خوام.

او ساعتش را نگاهی کرد و متوجه شد که چه قدر دیر از خواب بیدار شده ... ساعت 10 و بیست دقیقه بود و او بیشتر اوقات یعنی تقریبا همیشه ساعت 6 از خواب بیدار می شد زیرا باید به سر کارش می رفت او در مغازه ای با نام معجون های به یاد ماندنی در کوچه دیاگون کار می کرد و رعیس مغازه هم مردی به نام دن تان است که دندانهایی بی نهایت زشت ولی اخلاقی بی نظیر دارد و بهترین معجون های زمان خودش را درست می کنه ...

. ناگهان از سر جایش بلند شد و یادش آمد که 40 دقیقه دیگر دامبلدور به آنجا می آید و او باید لباس مناسبی داشته باشد ... او به سرعت به سراغ اتاقی که شب گذشته را در آن گذرانده بود رفت و آماده شد و دوباره پایین آمد و ساعت را نگاه کرد هنوز ده دقیقه وقت داشت... ولی وقتی که داشت از پله ها پایین می آمد رویش برگرداند تا نگاهی دیگر به آنجا بندازد و تا برگشت احساس ناخوشایند فرو رفتن 1 جیز نوک تیز را در چشمش حس کرد یک ان فکر کرد که نوک یک چوب دستی بوده و 1 قدم به عقب رفت و نزدیک بود که زمین بخورد ولی تا برگشت که ببیند آن چه بوده از این که بی خودی این قدر وحشت زده شده از خودش خجالت کشید زیرا که ان چیز نوک تیز دماغ یک جن خانگی مرده بود که سرش را از گردن جدا کرده بودند وبر روی لوحی گذاشته و به دیوار زده بودند، زیرا در خانواده بلک از چند دهه پیش مرسوم شده بود که هرگاه جنی آنقدر ضعیف می شد که دیگر نمی توانست سینی چای را درست نگه دارد سرش را جدا می کرده اند و بر دیوار می زدند ... و لوگا از این متعجب بود که چرا این قدر مو از دماق و بینی این جن خانگی بیرون زده است...

در همان موقع بود که آن صدار را شنید صدای کسی که دنبال او می گشت... دامبلدور بود که پایین پله ها استاده بود و برای راحت تر شدن کارش مو و ریش سفید نقره فامش را در قسمت هایی مختلف به هم گره زده بود تا زیر دست و پایش نروند آخر ریشش بسیار بلند بود و لبخدی دلنشین نیز بر لبش بود که نشان می داد بسیار خوشحال و سرحال است، البته لوگا هم سعی نکرد دلیل آن همه خوشحالی را از او بپرسد چون دلش می خواست هرچه زودتر با او درباره چیزهایی که هنوز نمی دانست صحبت

-8-
کند و از سیر تا پیاز داستان را متوجه شودف هرچند که اصلا از به یاد آوردن آن لحظات خوشش نمی آمد ولی باید می فهمید که داستان واقعا چه بوده یا ان مرد واقعا که بوده است.

دامبادور گفت:

سلام خانم ریجنت. من بعد از صحبت هایی که با دیگران داشتم به این نتیجه رسیدم که در حال حاضر برای حفظ جونتون ... این قسمت را طوری گفت که انگار قرار نیست این وضع خیلی ادامه پیدا کند... باید شما به هاگوارتز منتقل بشین ، در اون جا همه با آغوش باز پذیرای شما هستند و مطمعنا خود شما هم از این امر خوشحال می شید، چون دوران خوبی را در هاگوارتز داشته اید.

تا این لحظه که لوگا هیچ چیز نگفته بود دامبلدور همچنان به صحبتش ادامه
می داد تا این که لوگا گویا که تازه از خوابی عمیق بلند شده باشه حرف دامبلدور ار قطع کرد و با صدایی آرام و شمرده شمرده گفت که : بعد از صحبت هایی که... با دیگران داشتین برای.... حفظ جون من ................. باید من رو به هاگوارتز ببرید...!!!؟؟؟

دامبلدور هم آرامتر ادامه داد: بله ...... منظور من از دیگران رو هم بعدا خودتون می فهمید. حالا دیگه باید بریم، البته در باره اطفاقاتی هم که افتاده بعدا با هم صحبت خواهیم کرد ولی فعلا باید به مدرسه برگردیم آخه نا سلامتی من مدیرم و باید در برابر کارهام مسعولیت پذیر باشم... و حرفش را با یک چشمک تمام کرد .

لوگا متعجب شد و گفت که هنوز چمدانم رو جم و جور نکرده بودم علاوه بر این .....

دامبلدور دستش را در جیبش کرد و چوب دستی اش را در آورد و بعد از چند ثانیه چند چمدان و مقداری لوازم دیگر با هم در حالی که پرواز می کردند از پله ها پایین آمدند و جلوی آن ها متوقف شدند. و بعد از چند لحظه دیگر صداهایی از سمت آشپزخانه آمد و لوگا فهمید که آنجا هم رو به راه شده است ولی کمی فکر کرد و گفت که: ببخشید درسته که من بلدم غیب و ظاهر بشم ولی دیوار های هاگوارتز اجازه این کار رو به من نمی دند ، و منتظر جواب شد!

دامبلدور هم لبخد دیگری زد و گفت که : قرار نیست که با غیب و ظاهر شدن
-9-
بریم و من هم الان منتظر فاوکسم.

اون ققنوس منه و ... تا قبل از این که حرفش تمام شدود شعله ای در کنارش گر گرفت و 1 ققنوس با شکوه ظاهر شد و دامبلدور گفت: خوب من و شما فقط کافیه که دم اون رو بگیریم و اون شما رو به دفتر من می بره...

لوگا که زیاد مطمئن نبود، حرف دامبلدور را گوش کرد و بعد از این که دم فاوکس را گرف چشمانش را بست و بعد از چند لحظه حس پرواز خوبی را پیدا کرد و بعد از چند ثانیه بسیار کم پاهایش به سطح سفت کف دفتر دامبلدور خورد جایی که سالها پیش هم یک بار به آن جا آمده بود.

او چشمانش را باز کرد و بلا فاصله منظور دامبلدور از صحبت با دیگران را فهمید ... منظورش چندین نفر از کسانی بودند که روزگاری از مدیران هاگوارتز بودند و الان در پشت قاب عکسشان داشتند در باره این که او چه قدر بزرگ شده صحبت می کردند.... و همچنین در گوشی چیزهایی به هم می گفتند که او نمی شنید ولی مطمعن بود که در باه او است.

دامبلدور بعد از لبخدی عجیب به لوگا گفت:

خوب میس لوگا مثل این که این افراد هنوز شما را فراموش نکرده اند و البته حق حم دارند چون بلاخره شما تنها کسی بودید که تونستید در تمام طول سال های تحصیلاتتان در هاگوارتز همیشه در درس ورد های جادویی بهترین نمره رو بگیرید ولی این رو هم بگم که میس گرنجر داره رکورد شما رو می شکنه البته اون تالا به خاطره طلسم کردن گربه آقای فلیچ مجبور نشده به دفتر من بیاد ... و راستی صحبت کردن برای اون مساله هم باشه برای بعد از این که شما به اینجا کمی عادت کردید... .

و اگر تا آن لحظه می شد گفت که لوگا هنوز از خجالت بنفش نشده دیگر با اضافه شدن این قسمت به داستان دیگه می شد گفت که تقریبا رنگ صورتش بنفش شده....و در حال ذوب شدن است.

و بعد به آرامی اضافه کرد:

به هاگوارتز خوش آمدید لوگا ریجنت.

ادامه دارد ...

ببینم بچه ها چطوره میپسندید کپیشم تو سایت قرار دادم این دومین داستانمه یکی هم پیدا بشه بقیشو بگیره...دیگه

اوتو ممنون از داستان خوبت!...اگه وقت كنم حتما نقدش ميكنم...اميدوارم بقيه فعاليت كنن و ادامش بدن!....ناظر..دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۲:۲۶:۴۹

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴
#40

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
مـاگـل
پیام: 286
آفلاین
چه عجب اخر یکی پیدا شد به این داستانه ما یه نظری بده

خوب در مورده مطالب هپزیبا که گفته بودند ,منم عقیده ی شما رو دارم اما در مورده چند تا اشکالی که داستان داشت چون کارتم تموم شد نتونستم داستانو ویرایش کنم اما شما لطف کردید و جاهایی که داستان نقص داشت رو گوش زد کردید .

در مورده مطلبی که جناب البوس دامبلدور فرمودند, خوب منم امیدوارم بقیه هم این داستان رو ادامه بدند اگه نخواستند خوب هر کی یه داستان بنویسه تا ببینیم چطوره !!

خوب منتظریم شروع کنید دیگه
پس این سدریک کجاست؟!!!


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴
#39

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
ممنون هپزيبا جان از نظراتت!

از بقيه دوستان خواهش ميكنم كه اين داستان رو ادامه بدن اگر خوششون اومده.اگرم نيومده كه خودشون يه داستان بنويسن.
در ضمن اشتباه نكنيد!
نمايشنامه نه!
داستان!
اصلا فرض كنيد تا به حال به جادوگران نيومديد!
فرض كنيد تويه مدرسه معلمتون گفته يه داستان بنويسين!
اون شكلي!
چون قبلش فكر كنم هلگا بود كه اشتباه نمايشنامه نوشته بود!
نميدونم!
شايدم يكي ديگه بود!
به هر حال ادامه بديد تا بلكه شايد داستانتون زيبا باشه و در سايت قرارش بديم!
منتظريم!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۰۵ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴
#38

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
خوب در كل عالي بود اينو مي شه ادامه داد (منظورم اينه كه مي دونيم قراره چه اتفاقي بيافته تقريبا)خوب اما نظر من
بچه ها من مي گم اونجا كه مي گه انگار داشتند براي آلبوس دامبلدور سوگواری میکردند ,باد هم که از
سمت شمال می وزید
نگين براي آلبوس چون فضا سازي يكم مايه مي شه بگين انگار داشتند سوگواري مي كردند تا خواننده براش سوال پيش نياد آلبوس كيه
و مشغول حرف زدند بودند يكم سخته حرف مي زدند
آخرش هم يكي يكي توصيف نشه كه كي چي شد كي چي بگيم چند لحظه بعد دسته اي از (اسم حيوانات )در حال حركت به سمت فلان جا بودند

بازم ميگم داستان رو به طور خلاصه بنويسين بعد ادامه بديم
يكي نيست بگه (آخه نخود فذنگي تو چي كاره اي نظر ميدي حالا كاش نظراتم خوب بود ديگه ببخشين


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#37

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
مـاگـل
پیام: 286
آفلاین
جناب سیریوس این چطوره اگه میپسندید ادامه بدیم..البته این ماله دورانی است که البوس دامبلدور تازه کشته شده و چهار تا از دوستانش سعی میکنند که انتقامه البوس را بگیرند.

هر لحظه بر تاریکی شب افزوه می شد در اسمان هم هیچ ستا ره ای وجود نداشت اما بجای انها ابره ای تیره رنگی اسمان را پوشانده بودند و برف های خود را بر سره دهکده می ریختند انگار که داشتند برای البوس دامبلدور سوگواری میکردند ,باد هم که از سمت شمال می وزید
هرلحظه بر سرعت خود می افزود و با صدای مخوف خود ترس را بر دله شجاع ترین انسانها می انداختتا کسی جرات بیرون امدن را به خودندهد.
اما در دهکده (هاگزمید)هیچ صدای نمی اد و هیچ جنبنده ای هم در داخل یا بیرون ان پرسه نمی زد
انجا طوری ساکت بود که انگار انسانها ی زنده جای خود را به مره ها داده بودند و حالا مرده ها ساکن هاگزمید شده بودند ,اما در میان باش برف و صدای مخوف باد هنوز چند چراغی ازچراغ ها ی دهکده روشن بود و نور انها در تاریکی جایی را برای خود باز میکرد

یکی از این کلبه ها که در امتداده هاگزمید قرار داشت و داخل ان صداهایی بر میخواست رستو رانه جیغ بود که تا پاسی از شب مشغوله پذیرای از اهالی و چند تایی مسافر بود که تازه از راه رسیده بودند.
داخل کمی شلوغ بود و تمامی میزها پر بود و در هر یک سه چهارنفری نشسته بودند و مشغول حرف زدند بودند...
مردی که کمی لاغر تر از بقیه بود گفت:حالا باید چیکار کنیم منکه خیلی میترسم میگن کم کم همه دارند به اسمشو نبر ملحق میشند و خادم اون میشند!!!
مرده دومی که موهای خود را از پشت بسته بود با تمام کردنه چای خود گفت: اره منم شنیدم حتی تازگیا از یکی از دوستام شنیدم که میگف برادرش به اسمشو نبر ملحق شده و به اون گفته اگه اونم به اربابش ملحق نشه میکشدش اونم یواشگی از کشور خارج شده و رفته یه جای امن ..منم میگم چطوره ما هم فرار کنیم و از اینجا بریم.!!
مرده سومی که درشت اندامتر از بقیه بود گفت :ای ترسوها فکر کردید می تونید از دسته اسشو نبر فرار کردتو همین خیال باشید,اگه باز البوس دامبلدور زنده بود میتونستیم با کمک اون و وزارت جلوی گسترش نیروی اونو بگیریم اما افسوس...
مهماندار که تا حالا ساکت بود گفت:انتونی راست میگه اگه وزارت در برابر اسمشو نبر شکست بخوره کاره همه مون تمومه"
در این میان یکی که در تاریکی نشسته بود و مشخص نبود چند نفر میشند گفت:هی مهماندار 4تا دیه نوشیدنی بیار
مهماندار :الان میارم.
مهماندار میره و چهار تا نوشیدنی برای انها میبره "اونها که سر تا پا سیاه پش بودند وبا شنله ی سیاه رنگی که در تنشان بود هنگام راه رفتن به زمین کشیده میشد و صدایی شبیه به باز شدنه در را ایجاد میکرد وبا کلاه هایی برسر که معلوم نبود از چه جنسی هستند فقط میشد این را فهمید که خیلی ضخیم هستند و رنگشان تیره بود.

پس از مدتی یکی از انها که فقط در سیاهی چشمانشرا میشد تشخیص داد گفت:از یکی از دوستانم که در وزارت کار میکنه شنید م که وزارت سحر و جادوی چند تا کشور دیگه قل همکاری به وزیر داده اند و قراره تعداده زیادی از کاراگا های خبرشونو به اینجا بفرستند تا به وزارت در ازبین بردنه ولدمورت کمک کنند.

دیگری گفت:وقتی البوس زنده بود هیچ کس حرفشو قبول نمیکرد تا وقتی که اون اتفاق تو وزارت افتاد,بعد از اون البوس خیلی تلاشکرد تا جلوی گسترش نیروی ولدمورت رو بگیره ام نمی دونست که یکی از دشمنانش در کنارشهدر اخر هم به خاطره دلسوزی و ساده گیش بهش خیانت کرد و وانو کشت تا ولدمورت نفس راحتی بکشه و بتونه به راحتی به مقاصده پلیده خودش برسه.

دیگری گفت:اگه یک روز هم به پایان زندگیم مونده باشه پیداش میکنم و سزای خیانتشو میگیرم.
دیگری گفت:اروم باش جان ارزوی همه ی ما اینه اما اول باید یکی از اونا (مرگ خواران) رو گیر بیاریم و اطلاعاتی رو که می خواهیم رو ازش بگیریم.
ویکتور:مگه پیدا کردید؟
تام: اره اما اینجا نمیشه باید بریم بیرون چون اینجا خیلی داره شلوغ میشه...

هر چهار نفر وقتی باهم از سره میز بیلند شدند همه ساکت شدند وانها را که ماننده اشباح تاریکی بودند رو تماشا میکردندتا وقتی که هر چهار تا از در خارج شدند و از راهه فرعی به راهه خود ادامه دادند ..
ویکتور: باید کمی راه بریم تا هیچ کس مارو نبینه بعد میتونیم تغییر شکل بدیم,صلاح نیست خودمونو غیب کنیم ممکنه گیر بیفتیم.

پس از چند صد متری که راه رفتند در نزدیکه گورستانی ایستادند .
تام: بچه ها بهتره اینجا تغییر شکل بدیم بعد دنباله من بیایید.

تام به شکله سگی با چشمانی ترسناک درامد و شروع به دویدن کرد.
وکتور به شکله عقابی بزرگ درامد و پس از به هم زدنه بالهایش به هوا رفت
جان: به شکله گرگی که قدش به یکی متر میرسید در امد و با صدایی که از خود دراورد گورستان به لرزه درامد و بعد شروع به دویدن کرد
در اخر هم استیو به شکله ببری سیاه درامد که ترسناکیه ان توصیف ناپذیر بود و با پرش های دو متری ی"خود را به دوستانش رساند
چطوره


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۶:۳۷ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#36

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 998
آفلاین
سدريك عزيزم خوب بازم منظور منو نفهميدين بابا جان من الان مي خوام مثلا ادامه بدم بايد بدونم چه خبره مثل اوتو كه داستان رو توي چند سطر تعريف مي كرد اونجوري بايد خبر داشته باشيم چي به چيه قراره كسي رو بدزدن يا كسي بميره ادامه كتاب شش هري پاتره يا چيزه ديگه اين موضوع كه روشن باشه خيلي راحت مي شه نوشت ها حالا من بگم شما گوش نكنين

اينحم چند طا قلت املائي واصه اينكح بعظي حا دروق نگن و راستگو بمونن


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.