خب..چيزه..منم گفتم كه واسه شروعش يك پست بزنم..مثل بقيه و بعد از بين همه پستها يكي رو انتخاب كنيم ادامش بديم!
ولي درواقع خب من از همون اول هم با پيشنهاد دامبل كه يكيمون رو بدزدن موافق بودم..حالا يه تيكه از داستان رو با همين موضوع مي نويسم..بگين استعدادم شكوفا شده يا اينكه حالا حالاها تا شكوفا شدنش مونده!اوكي؟
=====================================
بچه ها بعد از مهموني يكي يكي هركدوم به تالار عمومي خودشون مي رفتن!گريفندوريها به سمت تالار گريفندور..هافلپافيها هافلپاف و ريونكلايها هم ريونكلا..ولي اسليترينيها جريمه شده بودن و اجازه اومدن به مهموني رو نداشتن!
توي تالار هافلپاف خيلي شلوغ بود!همه داشتن با همديگر حرف مي زدن!چندتا دختر سال اولي محكم به سوزان و هلگا طعنه زدن و رفتن!
هلگا:اين اوليها زيادي پررو شدنا..اه!
سوزان:آره راست ميگي..ولي چه حالي داد تا حالا اينقدر غذا رو يكجا باهم نخورده بودم..!
هلگا:آره منم خيلي خوردم..آشپزش كي بود؟!
سدريك:همون جن خونگي معروفه..ميگن اسنيپ خيلي دلش مي خواسته استخدامش كنه!
هپزيبا:چقدر اسنيپ جديدا دست و دلباز شده!
هلگا گفت:نمي دونم اين دامبل يهو كجا غيبش زد...
هپزيبا:به من كه گفت زود برميگرده..
سدريك:خب لابد الان تو خوابگاه پسراست ديگه..
سوزان:خب پس تو برو يه نيگا بنداز ببين كجاست!
سدريك كه ديگه چاره اي نداشت مجبور شد بره يه سري بزنه!ولي وقتي در خوابگاه رو باز كرد..
سدريك در حالي كه دوتا يكي پله ها رو مي پريد به سمت دخترها رفت و گفت:خاليه..خالي خالي..هيشكي توي خوابگاه نيست!
هلگا:مگه ميشه؟..سدريك مطمئني؟
سوزان:پس يعني كجاست؟مگه ميشه غيد جشن پايان تحصيلي رو زده باشه؟
سدريك:نمي دونم..تازه فردا راس ساعت هشت قطار حركت ميكنه..اگه نياد جا مي مونه!
هپزيبا گفت:خب بريم به مك گونگال بگيم!
هلگا:برو بابا تو هم دلت خوشه..اون تازه خيالش راحت شده كه ديگه ما رو توي اين مدرسه نمي بينه..حالا تا لحظه آخر ميخواين دينتون رو ادا كنين؟
هپزيبا:خب اگه جا بمونه چي؟
سوزان:نترس..دامبلدور نمي زاره هم اسمش توي مدرسه جا بمونه!
سدريك گفت:آره..منم ميگم بريم بخوابيم..احتمالا فردا صبح توي خوابگاه با خيال راحت گرفته خوابيده!
همه به سمت خوابگاهشون رفتن..ولي هيچكدومشان نمي دونستن كه فردا صبح هم دامبل رو توي خوابگاه نمي بينن!
=================================
من نميدونستم كه كدوممون رو بدزدن بهتره..همين شكلي نوشتم دامبل..شما هركسي رو كه خواستين بنويسين!
بعدش چيزه..گفتم كه اگه از آخرين شب تحصيل در هاگوارتز شروع كنيم شايد بهتر باشه!بازم شما هرجور دوست دارين بگين!
پستمم كه پر از انتقاده و نقده..خودم مي دونم..فكر كنم بيشتر از خودش نقدش باشه!
خب هلگا جان همون طور كه سدريك هم تذكر داد اصلا ايني كه شما نوشتي داستان نبود و يه نمايشنامه معمولي بود!البته به راحتي ميشه تبديل به داستانش كرد ولي خب مشكل هم زياد داشت:مهمترينش هم همون طور كه سدريك گفت اينه كه دامبلدور رو نياريد وسط بهتره!....اگه ميخواين منم باشم بهتره از همون زاخي استفاده كنين!....به اون خوبي! به هر حال ممنون از زحمتي كه كشيدي!يه كم روش فكر كني و داستان بسازي خوب ميشه! البته به تذكري هم كه تويه آخرين پستم تويه همين تاپيك دادم هم توجه كن! ناظر انجمن....دامبلدور