هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
پست پایانی

- من طاعون گرفتم! من دارم می‌میرم.

ملت ریونی نگاهشونو از انگشتان کبود خودشون برمی‌دارن و به ریتا می‌دوزن.

- تو همونی نبودی که خبر طاعون گرفتنمونو با ذوق و شوق پخش کردی؟
- فکر نکردی شاید خودتم بگیری؟
- می‌دونی الان به لطف تو قرنطینه می‌شیم؟
- ما در سکوت می‌میریم!
- تالار ریونکلاو از تاریخ مدرسه هاگوارتز حذف می‌شه.
- همه‌شم به لطف ریتا.
- به تنهایی یه تالارو نابود کردی! این حجم از توانایی بی‌سابقه‌س.
- باید تو تاریخ ثبت شه. بالاخره حذف یه تالار کم چیزی نیست.

نگاه بغض‌آلود ریتا مدام از این ریونی به اون ریونی سوئیچ می‌شه. باورش نمی‌شد که پخش کردن یه خبر، و عمل به وظیفه ملیش(!) یعنی خبرنگاری، چه فاجعه‌ای می‌تونه به بار بیاره.

ملت ریونی در سکوت و بغض، گوشه‌ کنار تالار ولو می‌شن و منتظر فرا رسیدن لحظه مرگشون می‌مونن. در این بین هر از گاهی هم چشم‌غره‌ای نثار ریتا می‌کنن.

ریونیا به آرومی طوری که ریتا متوجه نشه به هم نزدیک می‌شن.
- فکر می‌کنین از کارش درس گرفته؟
- دیگه پته مته‌مونو نمی‌ریزه رو آب؟
- یعنی ممکنه دیگه خبری از اون قلم‌پر اعصاب خورد کنش نباشه؟
- به نظر میاد آدم شده!

ریتا دیگه اون ریتای همیشگی نبود. خبری از قلم‌پر خودنویسش نبود. در حالی که زانوهاش رو بغل کرده بود، کنار شومینه نشسته بود و چشمان اشک‌آلودش به سوختن زغال‌ها خیره مونده بود.

ریونیا نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن و تصمیم نهایی رو می‌گیرن. وقتش بود تا به این شوخی پایان بدن.

- وای نگاه کنین کبودی دستام داره از بین می‌ره! من طاعون نگرفتم.

ساعتی بعد:

ریتا و قلم‌پرش با انرژی مضاعفی در حال نوشتن مطلبی درباره خوب شدن ناگهانی ملت ریونکلاوی از بیماری طاعون و هوش سرشار اونا در غلبه به این بیماری می‌نوشت.

- مثل اینکه این هیچ‌وقت آدم بشو نیست.

پایان




پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴

آندرومدا بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
از جهل تا دانایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 23
آفلاین
تالار پراز اشوب است و از طرفی دیگر چند نفر در تلاشند جلوی ریتا را بگیرند.ریتا که خبر داغی به تورش خورده است،بی صبرانه در انتظار یافتن راه فراریست که برود و این خبر را اول تیتر روزنامه اش بگذارد تا بشود بزرگترین خبرنگار جهان:

خبر داغ!
تمام تالار ریون به طاعون خطرناکی مبتلا شده اند!


و هرجا یک راه خالی برای فرار میبیند،به چند ثانیه نمیکشد که بسته میشود!

ـ عمرا بذارم بری!
ـ میخوای اتیشمون بزنن؟
ـ نه!من تحمل ندارم!من جوونم!هزار تا ارزو دارم!الان نمیخوام بمیرم!

ریتا زیر چشمی و با نگاه شیطنت امیزی به انها مینگریست.

ادی زل زد به انگشتانش که هر لحظه سیاه و سیاه تر میشدند.انگاه نگاهش را به انگشتان دیگر ریونی ها انداخت که انها نیز در حال کبودی بودند.

ـ خدای من...
ـ چی شده ادی؟
ـ به انگشتاتون نگاه کنین!

همه به انگشت هایشان نگاه میکردند.
کبودی ناخوشایند با سرعت باور نکردنی در حال گسترش بود.توجه ریونی ها به انگشتانشان،توجه ریتا را هم به انگشتانش جلب کرد.
ریتا اصلا یادش نبود که خودش هم جزو همان کسانی است که در تالار است!



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱:۲۴ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
و بله لیدیـــز اند جنتلمن! از آن جایی که مهم دای و ادی نیست و مهم نیت ِگرامِ نیوسوژر (کسی که نیوسوژه می دهد. ) می باشد، ما به این نتیحه می رسیم که ممکن است همه ریونی ها به طاعون خیارکی سیاه جادویی مبتلا شده باشند.

ملت ریونی که منتظر نویسنده بودند که بهشان بگوید که آخر طاعون
گرفته اند یا نه، از ان که پاسخشان را دریافت نکردند، خشمگین شدند و خشتک هایشان را دریدند و هرج و مرج همه جا را فرا گرفت.

اما باهوش ترین ریونی یک جا لمیده بود. او ککش هم نمی گزید که طاعون خیارکی بگیرد یا نه، چون او خیلی خفن و ژانگولر باز زبردستی بود. او، دافنه کبیر ( :pashmak: ) تنها کسی بود که متوجه غیبت ناگهانی ریتا شد و با فریادی وظایف ناظر دیگر (بر وزن وزیر دیگر) را یاد آوری کرد تا ریتا را پیدا کند.

لینی هراسان داد زد: ریتـــــــا! وِر آر یو؟
- کام اَوت کام اَوت وِر اِوِر یو آر.
- ریتا! وی نید یو هیعِر!

کمی بعد، ریونی ها ریتا را که داشت جغدی نامه به پا در حال دور شدن را می دید، پیدا کردند.

- فک می کنم بهترین خبرنگار سال می شم. خبر انتشار طاعون ریونی ها دقیقا چند ثانیه بعد انتشارش توسط ریتا، سرخبرنگاه دنیا.

دای با عصبانیت گفت: تو یه دیوونه ای.

در آینده خواهید دید:تا قبل از آمدن عوامل قرنطینه چقدر فرصت است؟ اصلا قرنطینه ای در کار خواهد بود یا کلا تالار به آتش کشیده خواهد شد؟ واقعا اپیدمی طاعون دیگری در کار است؟



تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
- پرسش! (کپی رایت بای وندل)

ریونی‌ها که در تلاش برای بیرون کشیدن ادی از درون زمین بودند، با شنیدن این حرف دست از تلاش برمی‌دارند و توجهشان را به مایکل معطوف می‌کنند!
- هووم؟
- آخر دای مریض بود یا ادی؟
- دای!
- چرا خب؟
- زیرا که...

ابری بالای سر اورلا تشکیل می‌شود و به خاطرات درون ذهنش اشاره می‌کند.
نقل قول:
دای دو روز بود که تب شدید داشت و حالش خیلی خراب بود.

نقل قول:
نمی دونم چه بیماری ایه. مصری یا نه، فقط خون آشاما رو تهدید می کنه یا نه ولی هرچی هست-


- قانع شدم.

اما فریاد استابی از سوی دیگر، بار دیگر شک را به ذهن‌ها بازمی‌گرداند.
- نخیرم ادی بود! مدرکم دارم. توجه کنین...

اینبار ابر بالای سر استابی است که توجه ریونی‌ها را به خود جلب می‌کند.
نقل قول:
ادی گفت: نه. در مورد منه. بدجور مریضم. می ترسم زنده نمونم-


درست است که ریونی‌ها به هوش بالایشان شهرت داشتند، اما اینبار مغز تمامی آن‌ها براثر تفکر زیاد اتصالی می‌کند و می‌سوزد. آن‌ها نمی‌دانستند عزاداری بعدیشان را باید به چه کسی اختصاص دهند. دای یا ادی؟

- ادی یا دای رو ول کنین! مادام رو هم فراموش کنین. خودمونو بچسبین.

ملت ریونی با بدخلقی نگاهی به ریونی خودخواهی که فقط به فکر سلامتی خود بود می‌کنند.
- هان چیه؟ ندیدین تو پست اول چی نوشته بود؟ ممکنه همه‌مون به طاعون مبتلا شده باشیم.
- قار قار قار!

سر تمام ریونی‌ها در یک حرکت هماهنگ‌شده به صورت اتوماتیک‌وار به سمت منبع صدا که از پشت پنجره‌ی تالار به گوش می‌رسید، می‌چرخد. کلاغ نگاه مغرورانه‌ای به تمام ریونی‌ها می‌اندازد و قارقارکنان از آنجا دور می‌شود.

- بدبخت شدیم! الان می‌فهمن همه‌مون طاعون گرفتیم تو هاگ چالمون میکنن!
- من همیشه آرزوم بود تا ابد تو هاگوارتز بمونم. اگه اینجا دفنم کنن به آرزوم می‌رسم. حتی شاید روح شدم.

ملت ریونی با چهره‌های پوکرفیس‌گونه برگشته و به گوینده‌ی دیالوگ زل می‌زنند. گوینده پیش از آنکه هویتش فاش شود، زیر نگاه‌های سنگین هم‌گروهی‌هایش آب شده و به طبقه‌های زیرین هاگوارتز منتقل می‌شود.

ریونی‌ها که در این پست نهایت همکاری و هماهنگی را در انجام حرکات دسته‌جمعی و مشابه را به همگان نشان داده بودند، با دو پرسش مواجه می‌شوند! آیا همگی به طاعون مبتلا شده‌اند؟ آیا بزودی کل هاگوارتز توسط کلاغِ خبرچین از بیماری آن‌ها آگاه شده و آن‌ها را قرنطینه می‌کنند؟

برای گرفتن پاسخ‌‌، به پست‌های بعدی مراجعه کنید!




پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
مادام همچنان که چوبدستی را در گلوی ادی نگه داشته بود، بر اثر این خبر فشار را بیشتر کرده و چوب دستی را تا ته در حلق مبارک فشرد.
- آ... او ای می بو یی!
- یه دیقه جم نخور... دارم معاینت می کنم... هوی؟ با توام! تکون نخور... تکون...
- مادام احیانا به نظرت داره خفه نمیشه؟!

مادام نگاهی به ادی انداخت و ناگهان جیغ کشید. ادی مانند بادنژون بم سیاه شده بود و دست و پا می زد!
- حالا چی کار کنیم؟!
- زنگ بزنیم آتش نشانی...
- احمخ اون واسه مشنگاس!
- من مامانمو می خوام...!
- آهان بزن تو سرش چوب دستی بره پایین!

همه به گوینده که کسی جز اوتو نبود، لحظه ای خیره شده و سپس به فکر فرو رفتند. این بهترین کاری بود که می شد انجام داد تا ادی زنده بماند. طولی نکشید که همه سر ها به نشانه تصدیق تکان خورد و نظر به مرحله اجرا رسید. لینی ناظر، ارشد، مبصر و... به نیابت از همه جاروی کوییدیچش را برداشت و آرام آرام به سوی ادی گام برداشت. ادی که می دید این ها مغز تسترال خورده، دیوانه شده اند دو پا که داشت هیچ، سه چهار تای دیگر از مرلین ریش بزی قرض گرفت و تاخت!
- آ... بی... سا.... شو... نووووو!
- وایسا... اصن درد نداره! خیلی زود همه چی تموم میشه... میگم وایسا!
- لینی بدو تو بهش می رسی!
- بابا مگه می خوای سوسکه بکشی! دِ بزن ناز شصتت!
- لینی... لینی... لینی...
- من مامانمو می خواااااااام!

جارو را بمالید لینی به چنگ ،به شصت اندر آورده تیر خدنگ.
بر او راست خم کرد و چپ کرد راست، خروش از خم دسته چاچی بخاست!

خلاصه دلم راتون بگه که لینی بدو، ادی بدو... لینی بدو، ادی بدو... تا اینکه سرانجام ادی در کنجی گیر افتاد. دیگر نایی برایش نمانده بود و از شدت دویدن به نفس نفس افتاده بود. لینی که خود را برنده می دانست، لبخند خبیثانه ای زد و جلو رفت. جارو را بلند کرد و چنان بر فرق(این مدلیه دیه؟) ادی کوبید که دل تسترال های آسمان به حالش کوفت!
ادی از شدت ضربه همچون نقش قالی بر زمین فرو رفت و جارو هم نصف شد! با این حرکت انتهاری لینی صدای دست و سوت و جیغ به هوا خاست!
- آفریننننننننن... خوشم اومد!
- ژووووووووووون، حرکت ماورایی بودا!
- لینی و این همه خوشبختی محاله... محاله...
- من مامانمو می خواااااااام!
- بچه هاااااا، شوووووووک... داره می میره!

ناگهان صداها قطع شد. سر ها برگشت و به مادام خیره شد. تقریبا تمام ریونی ها در دل بر روح او درود هایی بس کبیر می فرستادند ولی ادی نصفه در زمین فرو رفته، بی هوش بود و سرش روی شانه اش افتاده بود...






Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۳:۲۹ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سوژه ی تازه

شبی از شب های ریونکلاو بود و ریونی ها در این تاپیک بوقی که بالاخره به نام اصلیَش بازگشته بود، جمع شده بودند. گویا دای دو روز بود که تب شدید داشت و حالش خیلی خراب بود. وقتی که دیده بود کسی به التماس هایش برای گرفتن تنفس مصنوعی جواب نمی دهد (غیر از مایکل که دای پیشنهادش را رد کرد.)، تصمیم گرفت که با ریونی- راونی ها بیماریش را در میان بگذارد. کسی چه می دانست، شاید آخر تنفس مصنوعی هم نصیبش می شد.

دای گفت: هم گروهی های من... می خوام یه خبر بد بهتون بدم-

لینی جیغ کشید: کی مرده؟
اورلا گفت: تو ریون تفرقه افتاده؟ می خوان به محفل حمله کنن؟
دافنه در حالت ویبره گفت: گوسپندا منقرض شدن؟

ادی گفت: نه. در مورد منه. بدجور مریضم. می ترسم زنده نمونم-

- یه جوری می گه خبر بد که انگار لودو می خواد برگرده ریون.
- تازه می ترسه زنده نمونه. مطمئنم نیست.
- تو کشور شما به دوست ها هم ارث می رسه؟

ادی غرولندی کرد و گفت: بسه دیگه. نمی دونم چه بیماری ایه. مصری یا نه، فقط خون آشاما رو تهدید می کنه یا نه ولی هرچی هست-

آماندا سه گام از او دور شد و توضیح داد که نمی خواست بمیرد.

مادام پامفری جلو رفت و گفت: بذار ببینم. دهنتو باز کن و بگو آآآآآآ...

ادی دهانش را باز کرد و سخنش را ناتمام گذاشت. پامفری یک چوب بستنی گنده را تا ته حلقش فرو کرد و در حالی که سوت می زد جاهای دیگر بدنش را هم معاینه کرد. ناگهان، چشمانش گشاد شد.

ادی گفت: چیه؟

مادام پامفری زمزمه کنان گفت: دستاتو بیار بالا.
- اما تو که تفنگ نداری!
- گفتم دستاتو بیار بالا.

ادی دستانش را بالا آورد. نوک انگشتانش سیاه شده بود. همه از او دور شدند. مادام پامفری زیر لب گفت: طاعون...

و باز آرام تر گفت: منم مبتلا کردی.

ریونی ها همه مدل پرسیدند: ما هم مبتلا شدیم؟


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۵ ۳:۳۹:۲۲

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۹:۵۲ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴

زنو فیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 114
آفلاین
_من موندم چرا هر جا می ریم باید یه چیزی به اخلاق این دامبلدور مربوط باشه؟
_چرا مگه چیه ؟
_عشق و علاقه ذات اصلی جادو هستش..
هر دو پوفی گفتند و خود را بر زمین انداختند تا بلکه فکری کنند..


پیش بودلر اینا

_هوی پیری؟زنده ای؟
_من جاودانه ام!
_اها یادم نبود.
_تو مطمئنی خون ریونکلاو رو داری؟
_اره!
_من که شک دارم.پیری من گشنمه.
_که چی؟
_خب غذا می خواهم.
ظرفی پر از غذا در برابر بودلر ظاهر شد و بودلر با میل شروع کرد به خوردن.
_برای دوستاتم نگه دار.
_دوستام؟
_اره تا چد لحظه دیگه اونا هم به تو ملحق می شن.
_دروغ می گی؟
_با اونا دیگه چیکار داری؟
_می خواهم قدرتم از همه بیشتر بشه با گرفتن قدرت تو و دوستات.

تو خونه تسخیر شده

_چیکار می کنی لونا؟
_می خواهم بخوابم.
_توی این موقعیت؟
_مگه مهمه؟
_واقعا که خیلی بیخیالی.
_من نمی دونم چرا به هرچی ادم عاقله چرا می گن بی خیال.
_دیوونه
_شنیدما!
_گفتم که بشنوی

طرف بودلر اینا!

_یعنب می خواهی باهاشون چیکار کنی؟
_اسم کتاب اسرار و رموز جادوگران رو خوندی ؟
_خیلی تعریفشو شنیدم ولی نسخه اصلیش معلوم نیست کجاست.
_پیش دوستای توئه!و به وسیله اون کتاب به این جا خواهند رسید و من لازم نیست برای به دست اوردنشون درد سری بکشم.


ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۰ ۱۳:۱۶:۲۴


تصویر کوچک شده

آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و
با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و
با غرورشون زندگی میکنن


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
خلاصه:

جماعت راونی به رهبری ویولت بودلر، رفتن به یه خونه ای که نفرین شده است. این که خونه نفرین شده است رو کلاوس میدونسته ولی فکر نمی کرده که خواهرش جماعت رو بکشونه اونجا! داستان اینه که توی اون خونه دیگه جادو اثر نمیکنه و درهای خروجی هم قفل شدند و هر چند وقت یک بار یه نور سفید میاد و بعد یکی رو ناپدید می کنه.. آخرین فردی که ناپدید شده گلرته و قبل از اون، ویولت و فلور هم ناپدید شدن! ویولت هم به ناکجا آبادی رفته و کسی رو در اصل شناخته که به گفته ی خودش ذاتِ مقدس جادوعه و باعث این وقایع شده!


رو به روی دَرِ عمارت



- لعنت.. چرا این در باز نمیشه؟

بودلر کوچک به در عمارت تکیه داد و همان جا نشست. باران بند آمده بود و خورشید از بالای درختان سر به فلک کشیده ی جنگل، پیدا شده بود!

- پس چرا توی این کتاب درباره ی عمارت تسخیر شده ی راونکلاو چیزی گفته نشده؟

کلاوس واقعا تعجب کرده بود. در هیچ کتابی درباره ی عمارت تسخیر شده ی راونکلاو صحبت نشده بود! حتی کتاب های ممنوعه ی کتاب خانه هم چیزی درباره ی این عمارت ننوشته بودند..
کلاوس کتابی کوچک را از کیف خود درآورد. کتاب قدیمی و کهنه بود و احتمالا اگر این کتاب در دست کسی غیر از کلاوس بودلر بود، شاید تا الآن چیزی از جلد و برگه هایش باقی نمانده بود!

- شاید اینجا چیزی نوشته شده باشه.. شاید بتونم خواهرم و بقیه بچه ها رو نجات بدم. شاید بتونم راهی برای وارد شدن به این عمارت پیدا کنم!

کلاوس، کتابچه را به سرعت ورق میزد. هر صفحه را چند بار می خواند تا شاید بتواند چیزی دستگیرش شود.

- اینجا یه چیزی هست. این جلد، جلد اصلی کتاب نیست!

کلاوس با دقت به صفحه ی آخر کتابچه خیره شد. در اصل به جلد کتابچه نگاه می کرد. حس کرد به آنچه می خواهد نزدیک شده است.. خیلی نزدیک!

- زیر این جلد بی رنگ باید چیزی باشه. بزار ببینم... آهان، گرفتمش!

کلاوس با خوشحالی کتابچه را به کناری انداخت. برگه ی تا شده را باز کرد..

- رازِ ذاتِ مقدسِ جادو؟ این چیه؟


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ یکشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
- آرامش!! تموم ِ چیزی که این سالا از دست شما انسون‌ها نداشتم، آرامشه!! به عنوان یک ذات ِ ازلی و ابدی، این حق ِ لعنتی ِ منه که یه جو آرامش بخوام داشته باشم!!

صدایی که به گوش ویولت می‌رسید، شکل خاصی از خشم و غضب را در خود داشت. فریاد نبود. تیز نبود. به سر ویولت نفوذ می‌کرد و گویی مانند ضرباتی سهمگین، بر مغزش می‌نشست. به سختی کوشید روی زانوانش بنشیند. چشمانش را از شدّت درد روی هم فشرد. آخ! سرش داشت منفجر می‌شد!

- شماها فضول‌ترین و مزاحم‌ترین و سمج‌ترین جونورایی هستین از ابتدای خلقت تا به حال دیدم!! این که چرا تا حالا محوتون نکردم رو اون گنده گنده‌هه‌تون که مرلینه هم نمی‌دونه!! خودمم قسم به کائنات که نمی‌دونم!!

سرش را میان دستانش فشرد. آخ! آخ! کاش این کوفتی خفه می‌شد!! روی زانوهایش دولا شد و تمام سرسختی ِ ویولتی‌ش را به کار بست تا به درد غلبه کند. کجا بود؟ ثانیه‌ای پیش، در آستانه‌ی راه‌پله‌ای و بعد.. گویی نور به قصد ِ کُشت به او هجوم آورده بود. اطرافش هوایی برای تنفس وجود نداشت. به حال ِ خفگی افتاده بود و بعد، مغزش او را از رنج و عذاب رهاند و بیهوش شد.

حالا، با آن صدای کهنسال ِ وحشت‌آور، به هوش آمده بود.. صدایی که لاینقطع داشت به انسان‌ها بد و بیراه می‌گفت. چرا خفه نمی‌شد؟! چرا خفه نمی‌شد؟!

صبر ویولت بودلر به سر آمد. در بهترین حالتش هم او هرگز ساحره‌ی مبادی آداب و فرهیخته‌ای محسوب نمی‌شد.
- خفه شو!!

آه.. شکر به شپش‌های ریش ِ مرلین! صدای غضب‌آلود آرام گرفت.. سردرد ویولت هم. به آرامی چشمانش را گشود. جایی که در آن قرار داشت، نه تاریک بود و نه روشن. محدود نبود. سالنی نیمه‌تاریک که از هیچ سمتی، به هیچ دیواری نمی‌رسید. قبل از این که سؤالات در ذهنش شکل بگیرند، صدایی شبیه به پوزخند زدن را شنید:
- به من می‌گه خفه شو!

زیر لبی خنده‌ای کرد و ناگهان، خنده‌های زیرزیرکی تبدیل به قهقهه‌ی وحشتناکی شد که زمین را زیر پای ویولت لرزاندند.
- به من می‌گه خفه شو!! آخ پدر زمان!! از بعد از.. از کی؟! یادم نمیاد از کی تا به حال انقدر نخندیده بودم!! باید شما انسونا رو بیشتر دعوت کنم اینجا! به من می‌گه خفه شوو!!

صدای قهقهه به شکلی ناگهانی قطع شد.
- تو هیچ می‌دونی من کی هستم و جایی که بهش قدم گذاشتید، توسط چه وجودی تسخیر شده؟

ویولت همانطور که پیشانی‌ش را می‌مالید، سر پا ایستاد. به نظر نمی‌رسید هنوز متوجه وخامت اوضاع شده باشد.
- راسّشو بخوای پیری، هیچ اهمیتی نمی‌دم که کدوم خری هسّی.

بیخود نبود که لقب ِ ننگ ریونکلا را یدک می‌کشید!

- من..

صدای کهنسال لحظه‌ای گلویش را صاف کرد و سپس با حالتی که گویا امیدوار بود تأثیرگذار باشد، با طمأنینه گفت:
- ذات ِ مقدس و ابدی ِ جادو هستم!

سکوت.

سکوت.

"جادو" برای لحظه‌ای به فکر افتاد نکند دختربچه سکته کرده باشد؟

- ام..

آه.. این شد. حالا احترامی درخور را دریافت می‌کـ..

- چی هستی؟!!

بودلر ارشد الحق والانصاف خنگ‌ترین ریونکلایی ِ تمام ِ ادوار تاریخ بود!

- جادو! جادوی مطلق و اینجا محل زندگی منه..

صدایش بَم‌تر شد و ویولت کم کم دچار حس ترس شد..
- که شما بهش تجاوز کردید!

ویولت دستانش را مشت کرد. حسی به او می‌گفت "جادو" یا هر خری که بود، می‌خواهد..
- قصد دارم یه بازی ِ جذّاب با تو و دوستانت به راه بندازم. من همیشه نوادگان ریونکلا رو خیلی دوست داشتم..!

و حتی آن ریونکلایی ِ ابله هم توانست شکل گرفتن لبخندی را بر لبان ِ آن صدای ناپیدای کُهن احساس کند..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
از خونه بابام
گروه:
مـاگـل
پیام: 251
آفلاین
هر لحظه احساس ضعف و ناتوانی اش بیشتر میشد.
چه طور امکان دارد آن مرد غریبه که از او متنفر بود خود او باشد!
من از خودم متنفرم!؟!
یعنی من تمام این افراد را کشته ام!؟!؟!؟
یعنی من باعث بارش این باران خون هستم؟!!؟
نه نه این امکان ندارد؛یعنی من باعث به وجود آمدن این وضع شده ام؟!؟!
اگر من هستم پس چرا به دستان، گردن و پاهایم زنجیر آویزان شده است؟!؟!؟
یعنی در آن جعبه ی آهنین و کاغذ لول شده چه چیزی وجود دارد؟


خانه تسخیر شده

همه با نگرانی و مسترب پشت سر آشا ایستاده بودند و به این فکر می کردند که چه اتفاقی افتاده؟گلرت کجاست؟
بالاخره آشا سکوت را شکست و گفت:«بهتراست راه بیفتیم و دنبال راه خروج بگردیم ، هر چه بیش تر این جا بمانیم بیش تر در خطریم پس بجنبید»
-آشا فکغ میکنه می تونه تغس خودشو با محکم ایستادن و با قاطئیت حغف زدن پنهان کنه اما این طوغ نیست و تغس تو چشماش موج میزنه.
-فلور حرفاتو شنیدم.اصلا هم این جوری نیست و من نمی ترسم.
-چغا می تغسی.
-فلور من نمی ترسم.
-چغا گفتم که می تغسی.
-نمی ترسم.
صدای فریادی رسید:«بچه ها کافیه دیگه»
با فریاد آماندا همه ساکت شدند و خانه را سکوتی عجیب فرا گرفت .
-دیگه بهتره راه بیفتیم.
و همه پشت سر آشا شروع به حرکت کردند.
خیلی نگذشته بود که ناگهان صدای جیغ گابریل همه را از حرکت باز داشت.
روونا با نگرانی به سمت گابریل رفت و از او پرسید:«دوباره چی شده گابریل؟ چرا فریاد زدی؟»
گابریل با دستی لرزان به گوشه ای تاریکی اشاره کرد و گفت:«س..سسسا..سایه ی تار...رریکی دی...دیدم.درست در همان جا» سپس همه ی چشم ها به سویی که گابریل اشاره می کرد چرخید.
-وا..و...وای خدای من او..او..اون غاست میگه.منم دوتا سایه میبینم .کی کی اونجاست؟
ای بابا ساکت باش فلور.
ببینم ،کی اونجاست؟؟
.
.
.
.
.
یا میای بیرون یا یا اِم چیزه یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!!
.
.
-خیلی خب، خیلی خب باباب تسلیم.
و در همین حال دوسایه ی سیاه بیرون آمدند.
-لـونــــا ! ! ؟ ! ! چــــو! ! ! ؟ ! ببینم شما دوتا این جا چی کار میکنید؟!؟!؟شما دوتا چه طوری وارد این جا شدید؟؟اصلا برای چی اومدید؟؟
همه ی افراد هم مثل آشا با تعجب آن دو را تماشا می کردند.آن ها هم مثل آشا سؤالات زیادی از آن دو داشتند و دوست داشتند که سؤالات خود را بپرسند که چو سکوت را شکست و گفت:
«ببینید بچه ها من و لونـا برای کمک به شما به این جا آمدیم البته خودمان هم گرفتار شدیم و راه خروج را گم کردیم ولی خب....»
-ولی چی؟!؟!اصلا شما دو تا از کجا میدونستید ما این جاییم
-آماندا آروم تر لطفا بگذارید الان لونا همه چیو توضیح میده.لونـا عجله کن.!
لونا پس از کمی مِن و مِن جواب داد:
کی من !!؟!؟! خیلی خب باشه ببینید چیزه..
-عجله کن
-خیلی خب چو هولم نکن.بچه ها موضوع از اونجا شروع میشه که کلاوس بودلر خیلی پریشان و با سرو صورتی خون آلود اومد پیش پنه لوپه و تعریف کرد که اوضاع از چه قراره ما هم که قضیه رو شنیدیم البته به طور نا خواسته
-فال گوش واستاده بودیم!
-بله خودم داشتم میگفتم چـو!!!خب کجا بودیم آهان ما هم قضیرو شنیدیمو برای کمک به این جا اومدیم.
فلور با صورتی متعجب گفت:لونــا دوست نداغم که حرفتو قطع کنم ولی شما دوتا چه جوغی اومدید این جا؟
-همون جوری که شما ها اومدید خب ما ...
صدای فریاد گابریل حرف لونـا را قطع کرد
-بچه ها دوباره آن نور سفید
آشا با فریادی بلند گفت:«بچه ها همه جمع شوید این جا و دست ها ی هم دیگر را بگیرید نمی خوام دو باره او اتفاق تلخ تکرار شود و یک نفره دیگه رو از دست بدهیم»پس از اتمام حرف آشا همه به سوی او دویدند و دست هم دیگر را گرفتند لونـا و چو هم به آن دایره ی بزرگ پیوستن .لونا باتعجب پرسید:«واقعه ی تلخ!؟!!؟ موضوع چیه شما کیو از دست دادید؟؟؟»
-فعلا محکم دست چو و روونا را بگیر بعدا برات تعریف می کنم.
پس از چند ثانیه تالار غرق در آن نور سفید شد...









ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۱ ۱۹:۱۸:۰۰

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است

Only Raven

تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.