- دنگ دزد می باشد!
آقای زاموژسلی سکوتی که پس از بیانات اعضای مورد سرقت واقع شده را شکسته بود. با جمله ای که او گفته بود، همه نگاه ها به سمت دینگ برگشت. اما او با نشان دادن جیب های خالی اش، بی گناهی اش را نشان داد.
نگاه ها به سرجایشان برگشتند.
سکوت سنگین همچنان بر فضا حکم فرما بود...
خش خش خش.
لادیسلاو بی توجه به نگاه های خیره، مقدار دیگری خوراکی به دهان گذاشت و مشغول جویدن شد، سکوت خیلی طولانی بود.
-هـــــــام!
لیسا خمیازه ای کشید. اما بعد دوباره جمع و جور نشست.
خش خش خش.
قورت.
لادیسلاو همچنان چیزی از جیبش در می آورد و می خورد و یک نفر دیگر هم که گرسنه بود، آب دهانش را قورت داد.
- چی می خوری لادیسلاوی؟
آقای زاموژسلی با دهان پر صحبت نکرد، لقمه اش را قورت داد و گفت:
- خوراکی.
و لقمه ای دیگر خورد.
- خب... می دونم خوراکی، چه خوراکی ای؟
- نامش را ویفر پرتغالی گویند.
و لقمه دیگری از پشت سرش برداشت و خورد.
- اممم... چیزه، به من هم می دهی؟
آقای زاموژسلی که تکه دیگری را فرو داده بود، به پشت سرش نگاه کرد، بشقابی را برداشته و تمام محتویاتش را فرو داد و در حالی که به سختی نفس می کشید، گفت:
- آه، پوزش می طلبیم، دیگر لقمه ای نمانده، لکن...
او دینگ را برداشت و در بالای بشقاب فشار داد، تکه ویفری خیس و چسبناک از دهان او بیرون زد.
- بفرمایید.
اما قبل از آن که ریونکلاوی گرسنه، واکنشی نشان دهد، لینی وارنر، به همراه شخصی وارد تالار شد.
- بچه ها راه حل رو پیدا کردم! این شما و این هم دزدیاب!
امّا این دزد یاب بیشتر به خود دزدها شباهت داشت.