ریموند تصمیم به عملی کردن فکرش گرفت. اما با آن آشوبی که در سرتاسر تالار ریونکلاو وجود داشت، کسی صدای او را نمی شنید. نگاهی به میز غذاخوری انداخت. تنها جای بلندی که در حال حاضر در دسترس او بود. با هر زحمتی که شد، ظرف ها را کنار زد و بالا رفت. صدایش را صاف کرد. هیچکس صدای او را نشنید. صدایش را دوباره صاف کرد و باز هم هیچکس نشنید و تنها کار باقی مانده،داد زدن بود :
-بچه هااااا!
جرالد که در حال کمک کردن به گادفری بود، گفت:
- چیه ریموند؟!
بقیه هم حرف او را تایید کردند.
-بچه ها! ما به یه رهبر جدید نیاز داریم!
-چی؟!
-چرا؟!
-وا!
میراندا همانطور که بر روی زمین دراز کشیده بود گفت:
- مگه لینی چشه؟!
لینی هم در تایید حرف او گفت:
-مگه من چمه؟!
-ببین لینی! خودت اینجارو نگاه کن. اینجا تبدیل به یه میدون جنگ شده که هیچ برنده ای نداره. ما برای این یه رهبر می خوایم. کسی که پیروزی بیاره. شکستو تموم کنه.
-ریموند، من همیشه توی مشکلات سخت، تونستم از عهده ی همه کار ها بر بیام. الانم می تونم!
- ببین، فقط بیا یه جلسه بذاریم که مشکلو حل کنیم. هر نفر پیشنهادی بگه و ما اونموقع کسی رو انتخاب می کنیم که از عهده ی پیشنهاد ها بر بیاد.
-باشه.
همه پشت میز غذاخوری نشستند و به فکر کردن پرداختند. در این حین، هلن و جوزفین با بغض به پارچه ی روی میز نگاه می کردند. هلن گفت:
-ریموند مجبور نبودی بری بالای میز! کثیف شد. کار ما رو هم زیاد کردی!
-ببخشید هلن!
ریموند شروع کرد به صحبت:
- می دونین که چقدر وضعیت بدیه. همه جا ریخت و پاشه! هیچ چیز سر جاش نیست.
سو با غرولند گفت:
-نمی دونم چرا پروفسور لاکهارت همچین چیزیو پیشنهاد داده. ما هیچوقت از این جور برنامه ها...
لینی حرف او را قطع کرد:
-بچه ها! پس لیسا کو؟
گادفری با نگرانی گفت:
-هنوز زیر بستس!
همه مثل برق بلند شدند و به طرف بسته شتافتند. لینی می خواست با چوبدستیش وردی را بخواند تا جعبه را بلند کند. اما جرالد گفت:
-لازم نیست. طول میکشه!
او لبه ی جعبه را گرفت و با دو دستش آن را به بالا هل داد.
گادفری سوتی کشید و گفت:
- عجب قدرتی داری پسر! البته که من می تونستم با اَرَّم از وسط دو نیمش کنم.
جرالد گفت:
- زیاد طول می کشید. و گادفری، این جعبه فقط بزرگه!وزنی نداره. خودت داری می بینی که من چقدر لاغرم!
-علاقه ای به جادو نداری؟
-نه!
در همین موقع، لیسا در آنجا دراز کشیده بود و چشمانش بسته بود. سو سریع او را از زیر آنجا در آورد. جرالد جعبه را زمین گذاشت و مثل همه دور سو جمع شد. سو چشمانش بسته بود. اما نبض داشت. پس فقط بیهوش شده بود. ریونکلاوی ها هر کاری کردند نتوانستند او را به هوش بیاورند و یک مشکل دیگر، به ریونکلاوی ها اضافه شده بود.
Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me