بعد از ظهر بود و استر همه را در كتابخانه جمع كرده بود.
مگورين كه ترجيح مي داد در اين هواي بهاري به محوطه برود و كمي پياده روي كند(پياده روي استعاره از يورتمه رفتن!) رو به استر گفت:
«معلوم هست امروز چت شده؟با اين اخلاق بدت از صبح حال همه رو گرفتي!حالا كه اتفاقي نيفتاده!يه خواب بي معني كه انقدر سروصدا نداره!امشب شامو يه كم سبك تر بخور شايد "اب" دوباره به خوابت بياد و خودشو معرفي كنه!:grin:»
ملت:
استر با اين حالت
به دنبال مگي دويد اما وقتي از گرفتنش نا اميد شد با كلافگي فرياد زد:«من به اين چيزها كاري ندارم!شما چند نفر بايد همين امشب هويت "اب" رو براي من روشن كنيد در غير اينصورت از اختيارات ناظريم استفاده مي كنم و ترتيبي مي دم كه تا فردا صبح شناسه ي همتون بلاك بشه!
»
پي ير كه نشان"بهترين عضو تازه وارد" را با حالتي خاص به سينه اش وصل كرده بود با ناراحتي گفت:«اين ديگه بي انصافيه!مگورين با يورتمه هاي صبحگاهيش تو رو از خواب پرونده اونوقت ما بايد بلاك بشيم؟!من كلي زحمت كشيدم تا به مقام بهترين عضو تازه وارد رسيدم....»
استر كه بي توجه به حرفهاي پي ير به هرميون خيره شده بود در حاليكه به نظر مي رسيد در فكر فرو رفته است گفت:«صبر كن ببينم...آره!خودشه!
»
هرميون كتابش را بست و همينطور كه عقب عقب مي رفت گفت:«برو بابا!چي خودشه؟همه ي عالم و آدم اسم منو مي دونن!آخه كجاي "هرميون گرنجر" ، "اب" داره؟!»
ملت:
استر:«منظور من كه اين نبود!تو قول داده بودي يه دستگاه اختراع كني كه به وسيله ي اون بشه يه عبارت خاص رو توي همه ي كتاباي كتابخونه جستجو كرد!اينم سند
: توي پست شماره ي581 همين تاپيك تو در حضور همه قول دادي!پس چي شد؟اون دستگاه كجاست؟توي خواب اون ندا به من گفت كه"اب" يه جادوگر بزرگ و معروفه.در اينصورت حتماً اسمش توي يكي از كتابا هست!»
هرميون با حالتي دستپاچه گفت:«من فكر مي كردم شما اين جريانو فراموش كرديد!ساختن همچين دستگاهي كلي وقت مي بره...
»
استر با حالتي تهديد آميز به هرميون نزديك شد:«پس نساختيش؟!
»
ملت:
خوشحال از اينكه همه ي كاسه كوزه ها سر هرميون شكسته.
استر:
هرميون:«من...من...
»
در همين موقع صداي خنده ي تمسخر آميزي از پشت يكي از ميزها فضاي رعب آور حاكم بر جمع را به هم زد.
استر با عصبانيت به سمت ميز نگاه كرد:«كيه كه جرأت مي كنه منو مسخره كنه!؟
»
همه به سمت ميز برگشتند.كسي كه پشت ميز نشسته بود يك كتاب پوستي بزرگ را جلوي صورتش گرفته بود
و به آرامي مي خنديد.از پشت كتاب فقط يك دسته موي قرمز رنگ پيدا بود.
استر با عصبانيت گفت:«جيني ويزلي؟!»
مگورين:«نه بابا جيني كه توي خوابگاه خوابيده!
»
ملت همه با كنجكاوي به ميز نزديك شدند.استر كتاب را كنار زد و چهره ي خندان ليلي اوانز در پشت ميز نمايان شد.
استر:«بازم تو؟
اي خداااااااا! چرا من هرجا مي رم بايد تو رو ببينم؟!
خدايا منو نجات بده!اصلاً من نمي خوام ناظر باشم!فقط همين يه كتابخونه از دست تو در آسايش بود كه اينجا هم سرو كله ت پيدا شد!»
ليلي:
سارا يك ليوان آب به دست استر داد.
استر::pint:«آخيش...خير از جوونيت ببيني سارا!...حالا بگو ببينم چرا منو مسخره مي كردي؟
»
ليلي:«من كه تو رو مسخره نمي كردم.خنده م به اين خاطر بود كه شما هرميون رو براي اختراع نكردن دستگاهي سرزنش مي كنيد كه قبلاً اختراع شده!بابا يه خورده up to date باشيد!
»
هرميون كه بين دو حس ناراحتي و خوشحالي سردرگم مانده بود گفت:«اُه!
قبلاً اختراع شده؟...ولي چطور ممكنه؟!»
استر كه از شنيدن خبر شوكه شده بود گفت:«تو ساكت باش هرميون!»و بعد در حاليكه پشت ميز مي نشست با لحني چاپلوسانه رو به ليلي ادامه داد:«چه جالب!پس قبلاً اختراع شده
...راستي ليلي جون تا حالا كسي بهت گفته بود رنگ قرمز چقدر بهت مياد؟
...دو تا نوشيدني كره اي براي ما بياريد!
...خب كه اينطور!پس اختراع شده!...در اينصورت...در اين صورت تو حتماً مي توني به ما بگي از كجا مي تونيم يكيشو پيدا كنيم؟»
ملت:
ليلي پشت چشمي نازك كرد و جواب داد:«
لازم نيست چاپلوسي كني!به جاي اين كارا يه خورده مطالعتونو بالا ببرين!من خودم با اجازه ي دامبلدور يه سيستم سرچ كتاب رو تو كتابخونه ي مكانيزه نصب كردم...»
ليلي در حاليكه اين جمله را مي گفت خم شد و جسم مسطح و سياه رنگي را از كيفش بيرون آورد.
مگورين:اين ديگه چيه؟
ليلي در ِ جسم سياه رنگ را باز كرد و گفت:« notebook!!
» و بعد رو به استر ادامه داد:«خب...گفتي تو خوابت اون ندا چه اطلاعاتي از"اب" بهت داد؟»
استر:«تو همه ي حرفامونو گوش كردي؟
»
ليلي:
استر:«
منظورم اينه كه ندا گفت اون جادوگر بزرگيه»
ليلي شروع به تايپ كردن كرد:«"اب"+جادوگر بزرگ و معروف»و بعد كليد اينتر را فشار داد!
ليلي:«خودشه!حدس مي زدم!آبرفورث دامبلدور!اون برادر مديره...معمولاً گاهي به كتابخونه سر مي زنه.من چند بار ديدمش.مي توني توي قسمت كتابهاي اشعار جادوويي پيداش كني...خوب ديگه من بايد برم.5 دقيقه ديگه كلاس تغيير شكلم شروع مي شه...»
ملت همه در وضعيت كف كردن به لب تاب ليلي كه آن را در كيفش مي گذاشت خيره شدند.
استر با حالتي خجالت زده گفت:«مرسي ليلي
...ببخشيد اگه....»
ليلي:«مهم نيست...فقط يه توصيه ي دوستانه...سعي كن زياد به اسنيپ نزديك نشي!
»
استر:«
منظورت چيه؟تو از چيزي خبر داري؟!»
ليلي با دستپاچگي جواب داد:«گفتم كه كلاسم دير شده!»و بعد با سرعت از كتابخانه خارج شد.
استر:اين ليلي مشكوك ميزنه!يه كاسه اي زير نيم كاسه ست!
سارا:آره حق با توئه...به هر حال الآن بايد بريم آبرفورث رو پيدا كنيم!
-------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد اگه طولاني شد.نمي خواستم به قول رومسا همينجوري ييهو بپرم وسط!