هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 114
آفلاین
هلگا با تعجب داشت به رز، دسته گل و پیوز نگاه می کرد.
این دفعه واقعا می شد ترس رو تو چشماش خودم. به لیندا و رز نگاه کردم از صورت هر دوشون می شد لبخند کوچکی رو خوند. سعی کردم بهشون بفهمونم هوا پسه و پیوز رو هرچه زود تر از اونجا ببرن و من هلگارو آروم کنم.
ولی اونها اصلا به من توجه نمی کردن.
این دفعه نوبت هلگا بود که جیغ بنفش بکشه.
من گفتم: هی بانو ببینید، ما هیچ قصدی نداشتیم. نمیدونم چرا گل ها اون کارو کردن.
اما هلگا اصلا به حرف من گوش نکرد و به طرف در اتاق ناظرین رفت و در پشت سرش بست.
همه گیج و بهت زده به دست گل، دست رز نگاه کردیم.
پیدا بود که هلگا فکر کرده ما اونو مسخره کردیم.
باید طوری از دلش در می آوردیم، و براش توضیح می دادیم.
ولی دیگه این دفعه باید به  پیوز درست حسابی درس می دادیم.
رو به پیوز کردم و با عصبانیت گفتم: مگه اون گل هارو از کجا چیده بودی؟
پیوز با حالتی شرمنده گفت: از بوته ی گل رز های معمولی.
لیندا: الان باید بریم و ببینیم چطور میشه از دل هلگا در آورد.
در راه سالن عمومی فکر هاشون رو روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتن که برای هلگا جشنی برپا کنند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
پیوز کت و شلوار پوشیده با دسته گل به سمت هلگا رفت. رز های زرد به قدری خوشگل بودند که هلگا همه چیز را فراموش کرد و حالا با حالت عاشقانه ای به رز ها نگاه می کرد و نقشه می کشید در کجای تالار قرارش بدهد ولی پیوز قصد نداشت گل ها را بدهد، آنها را سفت چسبیده بود.

رز از پشت سر چشم غره ای به پیوز رفت و با سر به هلگا اشاره کرد. لیندا با دهانش شکل سلام را در آورد. آخر سر هلگا صحبت کرد:
- نمی خوای گل ها رو بهم بدی؟

حقیقتا پیوز خیلی پیر بود و روح های پیر آلزایمر وحشتناک دارند. می دانست که اینجا باید چیزی بگوید ولی هیچی از درس های آداب معاشرت یادش نمی آمد فقط چیزهایی درباره ی نگاه در ذهنش بود.
دو دختر با دیدن نگاه نه چندان عاشقانه ی پیوز از آن همه وقتی که صرف آموزش کرده بودند متاسف شدند.
- اوه نه! این نگاه نبود که!
- کرد خراب.

هلگا صورتش را درهم کشید و قدمی به عقب برداشت که با جلو آمدن پیوز همراه شد.
هرچه هلگا عقب تر می رفت پیوز با نگاه عجیبش بیشتر به اون نزدیک می شد.
- راستش من باید یه سر به کمد لباس های دورا بزنم ...این دخترهای امروزی لباس های عجیبی می پوشن.... زمان ما این جوری نبود...

پیوز بلاخره توانست درس هایش را به یاد آورد.
- سلام!
- اممم... سلام.

هلگا سعی کرد عقب عقب به طرف دفتر ناظرین برود اما رز و لیندا جلوی راهش ایستاده بودند. لیندا دوباره به گل اشاره کرد و این دفعه پیوز گل ها را به سمت هلگا گرفت.
نگاه هلگا دوباره مهربان و دور از ترس شد. برای چند دقیقه ای همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا آنکه یکی از گل ها با جیغ بنفشی خود را از توی دسته بیرون کشید.

هلگا دسته گل را رها کرد و جیغ گل نزدیک به آبی تیره شد. قبل از اینکه رز ها به زمین بخورند، رز دیگر موفق شد گل ها را بگیرد.
- رز ویزلیه این گله هلگا جونم!




پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
- خب، هلگا.... همانطور که تو می دونی، من قبل از اینکه بمیرم، پیروزی هایی در....
هلگا غرغر کرد و ما خندیدیم. پیوز و هلگا داشتند با هم حرف می زدند و منو لیندا و رز کنار دیوار بودیم و داشتیم گوش می کردیم.
هلگا گفت: منظورم اخلاقته! نه کار هایی که قبل از مردنت کردی و افتخارات!!

-ببخشید عشقــــ ..... منظورم هلگائه.من دیوونه ام و مهربان. مثل فرشته......
من علامت بالا آوردن را در آوردم.
-.... با شهامت و همینطور وفادار به تیمم. من هیچوقت با کسی دعوا نمی کنم.....
لیندا گفت: آره جون خودت.
و رز شکل دعوا کردن پیوز را در آورد و ما زیر زیرکی خندیدیم.
-.....در کل من بهترین عضو هافلـپاف هستم

+ نیستی

- ببخشید؟

+ بهترین عضو هافل نیستی. از این بابت مطمئنم. خب، از همه ی حرفایی که زدی، نصفشون دروغ بود! برای اینکه منو جذب کنی، نباید به من دروغ بگی پیوز. با این حال، درباره ی تو فکر می کنم. شاید دو تا سه روز. می تونی بری پیوز.

- اما....باشه، حتما هلگا.
و رفت. هلگا آهی از آسودگی کشید. ما پیش هلگا رفتیم.
او گفت: راحت شدم. داشتم دیوونه می شدم.

من گفتم: پیوز مهربونه اما چون مدت زیادی روح بوده، بعضی چیزا یادش نمیاد.

- آره نمی شه اونو متحم دونست.

+ بانوی من. شما کمی استراحت کنید. به نظر خسته شدین. بعدا درباره ی پیوز صحبت می کنیم.

- فکر خوبیه. شب بخیر.

+ شب بخیر
و هلگا از در تالار هافلپاف خارج شد.
رو به لیندا و رز کردم و گفتم: من یه نقشه دارم.


❤️❤️❤️❤️❤️


+پیوز
من بودم که داشتم او را صدا می کردم.

- بله ماتیلدا؟

+ ببین، تو خیلی هلگا رو خیلی دوست داری و برای او هر کاری می کنی. نه ؟

- کاملا درسته

+خب نظرت چیه که یه کمی به تو آداب معاشرت یاد بدم که هلگا عاشق تو بشه؟

پیوز چشمانش از خوشحالی برق زد: بیا شروع کنیم.

+ خب اولین کاری که می کنی اینه که یه گل به هلگا می دی و مؤدبانه می گویی : سلام

- آهان

+بعد به او نگاه می کنی. نگاه عاشقانه.

- ببین خوبه یا نه؟
و یه نگاه خیلی خیلی بد انداخت . یه نگاهی که آدم به جای اینکه عاشق او بشود، فرار میکند.

+ روی نگاهت بیشتر کار کن. سعی کن با او درباره ی احساساتت با لحن آرامی صحبت کنی.

- دیگه چی کار کنم؟

+ وقتی داری با او حرف می زنی، سعی کن جذاب به نظر برسی و در حین حرف زدن با او ، راه بری. برو این ها را تمرین کن. این بهترین شانس توئه پیوز.

- باشه
و سریع از آنجا دور شد.


🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤❤️❤️❤️❤️


لیندا گفت: کار سخت رو داده به ما!!
آنها در راه برای رسیدن به اتاق خواب هلگا بودند
رز گفت: نه. درست کردن پیوز هم کار سختیه. فکر کنم وقتی به ماتیلدا برسیم،اون پاک قاطی کرده.
قرار بود آنها هلگا را نیم ساعت معطل کنند که ماتیلدا پیوز رو آماده کند. بالاخره رسیدند و دم در منتظر ماندند تا هلگا از خواب بیدار شود تا آنها او را معطل کنند. آنها در سکوت که مبادا هلگا صدای آنها را از پشت در بشنود و بیدار شود، منتظر ماندند. بالاخره در باز شد و هلگا بیرون آمد.
رز به طرف او آمد و گفت: سلام بانوی من. صبحتان بخیر.

-ممنون. شما اینجا چی کار می کنید؟

+ آمدیم شما را تا تالار هافل بدرقه کنیم.
به راه افتادند.
لیندا حرف زدن را شروع کرد: بانوی من، هافلپاف در وضعیت بسیار خوبی قرار دارد. ما سال پیش نایب قهرمان شدیم. خیلی ها از جمله ماتیلدا به ما اضافه شدند.
رز گفت: ما قهرمانی های زیادی کسب کردیم و امسال هم داریم تمام تلاشمون را میکنیم که قهرمان جام آتش بشویم.

- این عالیه
رز و لیندا درباره ی خیلی چیز ها از جمله کوییدیچ، جام آتش و گروه های دیگر حرف زدند. تقریبا به در تالار رسیده بودند. رز نگاهی به ساعت خود انداخت . دقیقا نیم ساعت شده بود. سری برای لیندا تکان داد و او هم چشمکی زد.

+ بفرمایید بانو.
و در را باز کرد. آنها پیوز گل به دست و من را جلوی در دیدند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
پیوز خیلی خوشحال شد که هلگا کارش دارد برای همین با سرعت هر چه تمام تر به سمت هلگا رفت. تا به هلگا رسید گفت:

- بانوی من کاری با من داشتید؟

-من؟ نه

هلگا سریع از پیوز دور شد و خورد تو ذوق پیوز. پیوز با ناراحتی اومد تو جمع دخترا.

پیوز از دخترا پرسید:

- کسی درباره من پیش هلگا بد گویی کرده؟ بگین بهم کی بد درباره من به هلگا گفته ک بفرستمش زیر مبل.

هیچکی هیچی نگفت.

لیندا پرسید :

-حالا چی شده مگه پیوز؟

- هلگا ازم دوری میکنه.

- خوب میشه نگران نباش.

- اگه خوب نشه ها تورو جفت پا پرت میکنم زیر مبل.

- باشه.

لیندا سرش را به سمت ماتیلدا برگرداند و نگاهی معنا دار به او کرد. ماتیلدا لبخندی زد و گفت:

- خب بلا خره که هلگا می فهمید پیوز عاشقشه.

-آره می فهمید.

یه هو یه چیز به سر لیندا خورد. لیندا سرش را برگرداند و دید آملیاست. مو های لیندا قرمز شد و به آملیا گفت:

-نزن دیگه درد داره خب چرا میزنی؟

- ببخشید لیندا حواسم نبود تو خوشت نمیاد.

موهای لیندا آرام به رنگ اولیش برگشت و لیندا و رز و ماتیلدا با هم رفتند بیش هلگا.

- سلام، لیندا چادسلی هستم. از آشنایی باهاتون خوشبختم.

- من هم همین طور لیندا.

- ببخشید یه خواهشی ازتون داشتم. پیوز گفت اگه شما رفتارتون باهاش عین قبل نشه و باهاش حرف نزنین منو میندازه زیر مبل.

-آخه شما هم دخترین حتما منو درک میکنین ک محلش ندم.

-آره درک میکنیم ولی پیوز خیلی دوستتون داره شما خودتون ک این علاقه رو میبینین.

- آره میبینم.

- اون مرد خیلی خوب و دوست داشتنییه مطمئنا شما ازش خوشتون میاد.

-شاید خوشم بیاد ازش. الان کجاست؟

-من اینجام بانوی من

هلگا نگاهی به پیوز انداخت. چشمان مثل قلب او را دید. لبخندی زد و گفت:

- چرا از خودت برام نمیگی؟

پیوز نزدیک بود قش کند و شروع به صحبت کردن با هلگا کرد.


اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
صدای همهمه شنیدم. در تالار هافلپاف را باز کردم. همه داشتند با هم بلند بلند صحبت میکردند و می خندیدند. آرام وارد تالار شدم.به دنبال رز گشتم. او را دیدم که داشت با تریشا حرف می زد.

+ سلام بچه ها، چه خبر شده؟

رز گفت: یعنی نشنیدی؟ باشه. خب.... هلگا اومده و پیوز عاشقش شده!
من با بهت زدگی به رز نگاه کردم: مطمئنی؟

-آره. جالبه که اون روح پیر عاشق هلگا شده، اما هلگا دوستش نداره. خیلی عجیبه ماتیلدا!

+باشه من می رم پیش هلگا.

-باشه.
بیشتر بچه های هافل دور هلگا جمع شدن و داشتند یکی یکی خود را به هلگا معرفی می کردند. پیوز کنار او بود اما هلگا به او توجهی نمی کرد. پیوز سعی می کرد به هلگا نزدیک تر شه، اما هلگا از او دور می شد.

-ماتیلدا! هلگا با توئه!!
به طرف صدا برگشتم و سوزان بونز را دیدم.

+ اوه... آره.. باشه.
رویم را به طرف هلگا چرخاندم.

+ سلام بانوی من، اسم من ماتیلدا استیونز است. خوشحالم شما را می بینم.

-منم همینطور ماتیلدا.
و لبخند زیبایی به من زد. من هم به او لبخندی زدم

داشتم پیش رز میرفتم که ناگهان شخصی کاکتوس به دست، به من خورد و تیغ های کاکتوس در دستانم فرو رفت. سعی کردم جیغ نزنم

+ مواظب باش!!!!!!
سرم را بالا آوردم و شخص را شناختم.

+رودولف!!!!!!

- ببخشید ماتیلدا.

+ این کاکتوس چیه؟

- این؟... هیچی
و می خواست سریع از آنجا دور شود اما من مچ او را گرفتم.

+ صبر کن!! برای چه کاری می خوایش؟
اون به وضوح دوست نداشت بگوید و از دست من هم ناراحت بود اما گفت: می خوام هویت واقعیه کاکتوس رو بفهمم.

+چی؟

- ببین من بیشتر از این نمی تونم.......
وبعد وحشت زده به دستان من نگاه کرد.

- ماتیلدا من واقعا متأسفم
و بعدا سریع از اینجا دور شد. این دفعه جلوی او را نگرفتم. به دست خود نگاه کردم. همه ی دستم پر از تیغو خون بود. انقدر سرگرم حرف زدن بودم که متوجه نشده بودم. در حالی که پیش رز می رفتم، سعی میکردم ورد را به یاد بیاورم. ورد خوب شدن دستم را تا وقتی که به رز رسیدم.
رز گفت: چی شده ماتیلدا؟

+ چیز خاصی نیست. تیغ کاکتوس رودلف رفت تو دستم. الان خوبش می کنم.
ورد را به یاد آوردم و سریع آن را به زبان آوردم. تیغ ها بدون اینکه دردم بگیرد، از دستم بیرون آمدند. خون هایم هم پاک شدن .خوب شده بودم. فقط کمی دستم سوز میگرفت و سوراخ سوراخی دستم هنوز مونده بود.

+ من باید پیش هلگا برم رز. بعدا می بینمت.

- چرا؟

+ بعدا بهت میگم.
و با عجله به سمت هلگا دویدم.موقع خوبی بود چون کسی به جز پیوز دور هلگا نبود.

+ بانوی من میشه چند لحظه وقتتان را بگیرم؟

-البته،بفرمایید.
به پیوز اشاره کردم که برود.
پیوز گفت: نه نمی روم.
به پیوز چشم غره ای رفتم و
گفتم: پیوز برو
و اون با اینکه ناراحت بود، ناپدید شد

+ بانو هلگا می خواهم در باره ی پیوز با شما صحبت کنم .

- وای نه! ولی.... باشه بگو می شنوم.

+ بانو من کسی نیستم که بگویم چه کاری درست است و یا چه کاری غلط ؛ ولی به نظر من روح پیر خرفت خوب به نظر میرسد. او شما را دوست دارد و شما متوجه آن شدید.
هلگا غرغری کرد و گفت: آره!!!!

+اون بعد صد ها سال عاشق شده است. شما مهربان هستید و نمی خواهید کسی از هافلی ها از دست شما یا کس دیگر ناراحت بشوند. پیوز هم یک هافلی ست. پس لطفا درباره ی پیوز کمی فکر کنید.

- خیله خب، باشه
اما چشمانش چیز دیگری می گفت

+ ممنون بانو.
پیوز را پیدا کردم و به طرف او رفتم و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم:پیوز!! هلگا کارت داره!


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۲۲:۱۸:۱۰

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۷

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
هلگا منتظر بود. تالارگريفندور كل هاگوارتز را براي آخرين جام بيشماري كه برنده شده بودند روي سر گذاشتند و رفتند خوابيدند و هلگا همچنان منتظر بود تا حداقل يكي از اين چشم قلبي هاي روبه رويش به حرف آيد.

دو ترم كوييديچ را از دست دادن و سر بازي حاضر نشدند ولي هلگا منتظر بود. چشم هايشان از قلبي خسته شدند و هلگا منتظر ماند. پايان عمر پيوز رسيد و...هلگا منتظر نماند.

- سلام بانوي من!
- شما رو مي شناسم يوزارسيف. بقيه كين؟
- هستم من...

قبل آنكه رز بتواند خودش را معرفي كند، دورا با ضربه اي اساسي در سر ساكتش كرد.
- دور...

دورا هم با تشكر از رز وقت معرفي كامل را پيدا نكرد.

- چه ساحره ي باكمالاتي!

ارني ناخواسته به داخل دعواي دو دختر كشيده شد و رودولف را هم با خود كشيد.
پيوز "بقيه" ي مشغول دعوا را با پا زير مبل هل داد وبه هلگا با لبخند مكش مرگ بي دندوني گفت:
- بقيه نداريم اصلا. منم فقط.

رودولف دهانش را باز كرد تا بگويد كه حتي وقتي نيست هم هست چه برسد به الان كه هست و هست، ولي دهانش با مشت دورا كه به مقصد[ رز] نرسيده بود، بسته شد.

- بيا بريم يه گشتي بزنيم تو پنجره ي مجازي بانوي من!

زير مبل بعد رفتن هلگا و پيوز

- اوخ! چه كاكتوس بي كمالاتي!




پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
لیندا که در تالار نبود وارد تالار شد و دید همه یکی یکی همو نگاه میکنند و ساکت هستند، رفت و آرام کنار رز نشست از رز پرسید:« اینجا چه...!»

تازه هلگا و پیوز را دید آرام یه لبخندی رو لبانش آمد؛ رز را نگاه کرد و آرام گفت:« الان چه وقت برای عاشق شدن پیوز بود ولی خوب خوبه که عاشق شده روحیهش رو جوون میکنه»

_آره

_اون کاکتوس تو دست رودولف چی بود؟ خیلی تند از کنارم رد شد انگار ندید منو.

_نمیدونم من خواب بودم. از دورا بپرس اون فک کنم بدونه.

لیندا پشت دورا رو آروم زد و گفت:« این که پیوز عاشق شده خیلی خوبه نه؟»

_آره. بریم خودمونو به هلگا معرفی کنیم؛ همه دارند یکی یکی خودشونو معرفی میکنند.

-باشه ولی یه سوال دیگه اون کاکتوسی ک تو دست رودولف بود چی بود؟

-به من که گفت این کاکتوس مولتیه و فکر میکنه صدایی که شنیده صدای اون یکی شناسش بود.

-خب الان کجا رفته؟

- انگار ک یه فکری به ذهنش رسیده بود پس کاکتوسو برداشت و رفت تا ببینه میتونه از این راه بفهمه مولتیِ کیه یا نه.

_آها. پس هنوز از اینکه پیوز عاشق هلگا شده خبر نداره. خب بریم خودمونو معرفی کنیم.

لیندا، رز، دورا و آملیا رفتند پیش هلگا تا خودشونو معرفی کنند. پیوز از کنار هلگا تکان نمیخورد و همان گونه با چشه های قلب شکلش هلگا را نگاه میکرد. هلگا خوشگل هست و پیوز حق دارد تا عاشقش شود ؛ تازه هلگا خیلی خوش رفتار بود و مهربانیش رو به همه نشون میداد.

هیچ کدام از هافلی ها تا به حال پیوز را به این خوش حالی ندیده بودند و همه از هلگا خوششان اومده بود.

هلگا نگاهی به جمع کرد و گفت:« خب منتظرم تا خودتونو معرفی کنین .»

---------------------------------
اولین رول نویسیم بود امید وارم راضی باشین


ویرایش شده توسط لیندا چادسلی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۹ ۶:۴۵:۴۴

اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
سوجه‌الجدید

پیوز داشت با کمک عصایش آرام آرام پرواز می کرد. یک دستش را به کمرش زده بود و زیر لب از درد آرتروز غرولند می‌کرد. در گوشه تالار عمومی، کنار شومینه و درست زیر تابلو هلگا هافلپاف، رودولف لم داده بود و با نوک خنجرش بین دندان هایش را تمیز می‌کرد و هر آشغالی که در می‌آورد را به سمت کاکتوس، گیاه جدید تالار هافلپاف پرتاب می‌کرد. دورا با حالتی سرگردان دور تالار هافلپاف می‌چرخید و به دنبال کسی بود که آمادگی یک فعالیت گروهی هافلپافی را داشته باشد، که البته تا این لحظه بجز خارهای کاکتوس، آشغالهای بین دندان رودولف، کودهای رُز و یک ورم کوچک روی شقیقه‌اش در اثر ضربه تلسکوپ آملیا، هیچ واکنش مثبتی نصیبش نشده بود ...

دورا، با ذکر «هیشکی منو دوس نداره» درون مبلی فرو رفت. در آن لحظه هواپیمای گمشده مالزی که از لای دندان‌های رودولف درآمده بود توی سر کاکتوس خورد : «آخ!!»
همزمان صدای دیگری از پنجره رو به بیرون تالار شنیده شد که گفت : «آخ!»

- اون چی بود ؟!؟

رودولف در حالی که با قمه‌اش درون گوشش را می‌خاراند گفت : « این کاکتوس مولتیه فکر کنم صدای اون یکی شناسش بود!»

سپس در حالی که فکری به ذهنش رسیده بود، گلدان کاکتوس را برداشت و گفت : «من میرم ببینم میتونم از این راه بفهمم مولتیِ کیه یا نه!»

به محض اینکه در تالار پشت سر رودولف بسته شد، صدای دیگری توجه هافلپافی ها را به خود جلب کرد :

بزززززززز بزززززززز بزززززززز

آملیا اخم هایش در هم رفت، ابتدا دستش را درون جیبش کرد و چیزی را لمس کرد و سپس سرش را به دنبال منبع صدا چرخاند.

بزززززززز بزززززززز بزززززززز

آملیا در حالی که هنوز نتوانسته بود منبع صدا را پیدا کند گفت : «موبایل یکی داره ویبره میزنه !»

پیوز نگاه عاقل اندرسفیهی به آملیا انداخت و گفت : « موبایل نیست دخترم ... رزه. فکر کنم باز داره توی خواب یه ایده جدید برای فعالیت گروهی میده ... »

دورا رز را تکان داد تا او را بیدار کند.

- منو بیدار چرا ؟

- کل تالار رو گذاشته بودی روی ویبره ... باز داشتی چه خوابی ... ؟

بزززززززز بزززززززز بزززززززز

صدا حرف دورا را ناتمام گذاشت. حالا همه هافلپافی ها با سردرگمی به دنبال منبع صدا می‌گشتند که توجهشان به تابلوی هلگا هافلپاف، روی دیوار کنار شومینه جلب شد. تابلو دوباره لرزید ...

بزززززززز بزززززززز بزززززززز

این بار، درست وقتی لرزش تموم شد، روح شفاف ولی پر رنگی از درون آن بیرون آمد !! روح دختر میانسالی در حدود سی سال بود، که لباس بدن‌نمایی پوشیده بود و چشمان درشت جذابی داشت ... کمی به اطرافش نگاه کرد و نگاهش روی جماعت هافلپافی ثابت ماند :

- سلام ...


رز :
آملیا:
رز:
دورا:
پیوز :

روح جوان کمی جلوتر آمد و گفت : «من هلگا هافلپاف هستم ... شما کی هستید ؟»

در حالی که کل ملت هافلپافی هنوز در شوک بودند و زبانشان از هر سخنی قاصر(؟!) بود، روح پیر جلو رفت و گفت : « سلام بانوی من .... من یوزارسیف هستم بانوی من ... »

هلگا لبخندی تصنعی کرد، و نگاهی حاکی از تعجب و ترحم به روح پیر مقابلش، که چشمانش کاملا به شکل قلب درآمده بود انداخت ...
آن طرف‌تر، هافلپافی ها نگاهشان چند ثانیه روی پدربزرگشان ثابت ماند، و سپس نگاه معناداری بین یکدیگر رد و بدل کردند ...


<><><><><><><><><><><><><><><><><>

سوژه مشخصه ... بعد از مدت‌ها یه سر و سامونی به تاپیک عشقی تالارمون دادم. سوژه اصلی اینه که پیوز سر پیری و معرکه گیری عاشق هلگا شده ... سوژه فرعی هم تلاش رودولف برای کشف هویت واقعی کاکتوسه ...
ببینم چیکار میکنید فرزندانم ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۱۳ ۱۱:۳۱:۳۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
پست پایانی

آرسینوس کرواتش را مرتب کرد و به رسم ادب، در زد ولی منتظر جوابش نشد و به سرعت وارد دفتر شد.
- اطلاعات رو گرفتم پشمک. حالا برو زنگ اشنا رو بزن.

نه که پشمک نخواهد که زرشک بگیرد ها، ولی نمی‌توانست...اصلا تو دفتر نبود! اولش ماسکی فکر کرد که گم شده ولی بعد قسمت ریونکلاوی مغزش ارور داد، شتر شاید با بارش گم بشود ولی دامبلدور با ریشش نه!

دوم به ذهنش رسید که کسی دزدیده‌اش ولی بازم همان قسمت یاد آوری کرد که چرا کسی باید یک ریش سرگردان عشق ورز را بدزدد؟
- ولی هلگا که گفت اینجاست.

ماسک دار از دفتر خارج شد و به دنبال هلگا به تالار خودش برگشت اما هلگا هم در آنجا نبود.
قسمت ریونکلاوی مغزش بازهم به یادش آورد که هلگا هافلپافی هست و اصلا چرا باید توی تالار گریفندور باشد؟! جدا از چرا چه طور می تواند باشد؟
- ولی بود تو تالار که!

به تاپیک زنگ انشا رفت و کهنه ای در دست گرفت. پشمک که گذاشته بود و رفته بود، خودش باید دست به کار می شد!

فردا صبح


نسخه ی آن روز پیام امروز

نقل قول:
دو عدد هلگا هافلپاف و آلبوس فردریک دامبلدور گم شدند. در صورت یافته شدن، آنها را به نزدیک ترین مرگخواری که می‌شناسید تحویل دهید. روزتون خوش!


تالار هافلپاف


- نیس ننه کی بده به من عیدی؟ عیدی من باشه از رودولف بیشتر کی ؟
- ننجون.
- بهتر که رفت!





پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
آرسینوس هم دور شد و به سمت خروجی تالار هافلپاف حرکت کرد، که دوباره متوجه رد شدن دخترها شد. متوجه شد چند ساحره باکمالات دیگر هم به آنها اضافه شده اند. با خودش گفت "چقد این هافل پرطرفداره ها! چقد تازه وارد داره!" که ناگهان به یاد آورد آخرین پست متعلق به اسفند سه سال پیش است و حتما از آن موقع تا حالا، همه تالارها تازه واردهای زیادی داشته اند. به مناسبت این کشف بزرگ، تصمیم گرفت تا گیبن باز نگشته، به سمت تالار گریفندور فرار کند.
=====
- آرسی، سوزان اطلاعات لازم رو بهت داد؟
- چی؟ ها... آره!
- تو هم اطلاعات لازم رو بش دادی؟
- آره.
- شما آلبوسو ندیدین؟ هرچی منتظر می مونم نمیاد تالار گریف! :alaaf:
ننه هلگا با کف دست که نه... با مشت به پیشانی اش کوبید و گفت:
- آخه خنگه! اون که میره دفتر مدیریت، نمیاد تالار گریف!

آرسینوس:
هلگا:
دفتر مدیریت:

- مرسی... میرم دفتر مدیریت دنبالش!::ygrin
و بدین ترتیب، آرسینوس به دنبال دامبلدور، همراه با دفترچه اطلاعاتش، از تالار گریف بیرون رفت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.