هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
#91

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
مـاگـل
پیام: 101
آفلاین
پست اول...

موج های اقیانوس هر دقیقه بلند تر و شدید تر میشدند، و عقربه ی ساعت شمار داشت عدد پنج رو ملاقات میکرد.
ملت سحر خیز اسلیترین هر کدام یک طرف کشتی افتاده بودند و ادامه ی خواب هفت اربابشان را میدیدند.

_هکتور بیا بگیر بخواب دیگه، اینقدر راه نرو. پیداش میکنیم، هروقت رسیدیم اونجا کشتی وایمیسته.
_چی چی رو بخواب؟ من که نمیدونم کجا افتاد!
همین یک جمله از هکتور کافی بود تا هکتور جریان برق رو روانه ی تک تک اعضا کند و بعد به خودش بازگرداند. هکتور ترسان از چیزی که گفت لبش رو گاز گرفت.
نارسیسا که از دست خرابکاری های هکتور کفری شده بود با عصبانیت گفت: میفهمی چی میگی؟ توی این اقیانوس به این بزرگی نمیدونی نجینی رو کجا انداختی؟ من اصلا نمیفهمم! تو چجوری نفهمیدی مار به اون بزرگی پیشت نیست؟! اصلا کی گفت با اون مار بری ماهی گیری؟
هکتور به جمع عصبانی جلویش نگاه کرد و استرسش رو هم بیدار کرد که بره کنار بقیه بایستد و با عصبانیت بهش نگاه کند.
_من چکار کنم خب؟! خودش خواست بیاد. یعنی من نفهمیدم چی میگه ها ولی هی هیس هیس میکرد. خب حتما میخواست بیاد دیگه. منم انداختمش توی سبدو بردمش ماهی گیری. بچه پوسید توی اون تالار.
بلاتریکس که تازه داشت به عمق فاجعه پی می برد گفت: هک...هک... مار به اون بزرگی یک دفعه ناپدید شد تو هم نفهمیدی؟!

_اره خب! اخه یک نوع جلبک پیدا کردم که خیلی کم یابه. میدونید به چه دردی میخوره؟ این قدر با ارزشه که حاضرم ساعت ها فقط برای اون مطالعه کنم. فهمیدم که نجینی نیست! گفتم همین دور رو ورا داره میچرخه حتما...
لوسیوس نفسش رو با حرص بیرود داد وگفت: هک توی اون قایق به اون کوچولوعی همین دور و ورا میچرخه یعنی چی؟
_اععع...ولم کنید دیگه. حالا که نیست میگید چکار کنم؟
مالفوی که به خاطر از دست دادن خواب عزیزش نمیخواست سر رو تن هکتور باشه با چشم های خوابالو و عصبانیش به هکتور فهموند که میکشمت. و یک دفعه افتاد و ادامه خوابش رو دنبال کرد. بلاتریکس که فقط به فکر این بود اگه نجینی پیدا نشه جواب لرد رو چی بده گفت: تو فقط بشین، فکر کنم بهترین کار مفیدی که میتونی انجام بدی همینه...




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۹۷
#90

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
مـاگـل
پیام: 83
آفلاین
پست دوم
كيگانوس در همان لحظه اول گفت:
-رو من حساب نكنيد.من نيستم.
و در دم پرواز كرد و به سرعت از تالار فرار كرد.
بقيه فكر كردند:
-اي كاش ما هم ميتونستيم به اين سرعت فرار كنيم.
لرد فرياد زد:
-اهم.پس سوپرايز ما چي شد؟
در همان لحظه ترقي در تالار شكست و كيگانوس با سر وارد شد و گفت:
-منصرف شدم.منم هستم.
ودر دم تبديل شد و كل تالار را با اتش هاي زيبايش مزين كرد و هديه اي را كادو پيچ تحويل لرد داد.
لرد گفت:
-ياد بگيرين.ما از اين جور چيزا خوشمون مياد.
و كادو را باز كرد.حدس بزنيد چه توي كادو بود!بچه اژدها!
همه با دهان هاي باز و چشم هاي از حدقه در امده به كيگانوس نگاه كردند.همه در همان حال چيز هاي بي ارزششان روي سر لرد ريختند و لردرا غرق در خوشي و هديه كردند.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#89

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 827
آفلاین
پست اول

تالار در سكوت فرو رفته بود.
هيچكس هيچ كارى انجام نميداد و تنها گوشه اى نشسته و بقيه زل مى زد!

-اهم...

ملت تماما از جا پريدند. بعد از روزها سكوت مطلق، اين صدا بيش از اندازه بلند به نظر ميرسيد.

-ما حوصله ى مباركمون داره سر ميره كم كم. يه برنامه مفرح بچينيد برامون!
-سرورم ميخواين هكتور رو كروشيو كنم؟
-ارباب ميخواين بلاتريكس رو بندازم تو پاتيل و از عصاره اش معجون حوصله بپزم؟
-ارباب رخصت بدين برم پاتر رو بيارم، يه بار ديگه بكشيدش و من چك كنم مرده يا نه.
-ارباب ميخواين برم از گريفيندور امتياز كم كنم؟
-فس فوس فـــــيس؟

-خير... خير! هيچكدوم رو نميخوايم. بيشتر از اين ها حوصلمون سر رفته!... يه كار ديگه بكنيد! مثلا مارو براى تولدمون سورپرايز كنيد.
-ارباب تولدتونه مگه؟
-جمع كن خودت رو كراب!... خير تولدمون نيس. ولى ما صلاح ميدونيم كه سورپرايز شيم! سورپرايزمون كنيد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۶
#88

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
( پست دوم )

دارین = دارلین

همه بچه ها به جز دارلین بدون حتی یک کلمه حرف پشت در کمین کردند و منتظر شدند. برای رسیدن دانش آموز جدید له له می زدند. دوست داشتند او را چنان زیر مشت و لگد بگیرند که حتی به تالار اسلیترینی های اصیل نگاه هم نکند. دلفی که با اخم و تعجب به دارلین نگاه می کرد پرسید :
- هی دارلین! چرا نشستی؟ می خوایم تازه وارد رو بزنیم.
- برای من مهم نیست. هر کی می خواد باشه ، به درک. بزنینش.

هکتور با خشم ویبره ای زد. اما دارلین بی توجه به بقیه از مبل برخاست و به خوابگاه پسرانه رفت. بچه ها چند لحظه ای بعد از رفتنش ساکت ماندند. بعد کراب گفت :
- پسره ی دیوونه.

یکی تق تق در زد. بچه ها از جا پریدند و با هیجان ذوق دویدند و در کناره های ابتدای راهرو پنهان شدند. هکتور پشت سر هم ویبره می زد و چشم بچه ها از هیجان مثل الماس می درخشید. همه ی تالار در سکوت فرو رفته بود. کسی با صدای نازکی از پشت در رمز را گفت :
- مار سبز وحشی.

تابلو کنار رفت و در باز شد. عضو تازه وارد با قدم هایی آهسته و آرام در راهرو جلو می رفت. با خودش سوت می زد و شعر می خواند. به آرامی گفت :
- چه تالار ساکتی!

بعد با صدایی بلند و خوش آهنگ گفت :
- سلاااام. من اومدم. عضو تازه واردم. از ریونکلا... اسمم هم...

هنوز حرفش تمام نشده بود که بچه های شیطان سالازار به سمتش حمله کردند. مشت و لگد و فحش بود که به سمت آن دختر تازه وارد بیچاره می رفت.
- کثافت!
- گورتو گم کن. از تالار ما برو.
- انقدر می زنمت که گریه کنی عوضی.

بچه ها با تمام قدرت آن دختر بچه ی قد کوتاه را می زدند. دختر جیغ می کشید و کمک می خواست و در جواب مشت و لگد های بیشتری می خورد. همه ی سر و صورتش کبود و خونی شده بود. بعد ده دقیقه بچه ها دست از کتک زدن برداشتند. دختر بچه از اسلیترینی ها فاصله گرفت. در حالی فک شل و ولش را گرفته بود گریه می کرد و اشک می ریخت. دهانش پر از خون غلیظ بود و زیر گونه هایش سیاه شده بود.

- من به مامانم می گم. بیچارتون می کنم. حالا ببینین...

قهقه تالار اسلیترین را پر کرد. نارسیسا با خنده گفت :
- آره برو به مامانت بگو بچه ننه. برو پیش مامان جونت! ولی اینجا نیا. اینجا تالار اسلیترینی هاست نه یک ریونکلایی. گم شو.
- تو که نمی دونی مامان من کیه؟
- مثلا کیه؟
- خانوم آمبریج! من تازه یازده سالم شده.

بچه ها وحشت زده به هم نگاه کردند. بانز به آرامی گفت :
-. فکر کنم راست می گه بچه ها. من یک شایعاتی درباره ی اینکه آمبریج یک دختر بچه داره شنیده بودم.

همگی در سکوت به دختر تازه وارد با آن لباس های پاره پوره شده اش خیره شدند.

- جدی که نمی گی؟
- نخیرم! منم دخترشم! اسمم مافلدایه.

دختر دوان دوان به سمت در خروجی تالار دوید و داد زد :
- مامان.

صدایی که خیلی خیلی شبیه صدای آمبریج بود یا شاید هم خود آمبریج بود از جای دوری پاسخ داد :
- چی شده عزیزم؟

بچه ها خشکشان زده بود. صورتشان مثل گچ سفید شده بود. چند لحظه ای گذشت تا بچه های اسلیترین توانستند قضیه را درک کنند. اول از همه هکتور تکان خورد. با یک ویبره ی بزرگ و به سمتی که مافلدا فرار کرد دوید و عاجزانه اسمش را صدا می کرد. کم کم یخ وحشت بلاتریکس و دلفی و بقیه ی بچه ها باز شد و به خودشان آمدند. تا چند لحظه ی بعد همه التماس کنان پشت سر مافلدا می دویدند و ناله می کردند :

- نه صبر کن. ما اشتباه کردیم!
- غلط کردیم. ما تو رو با یکی دیگه اشتباه گرفتیم.
- دختر خانوم...
- خواهش می کنم نه. غلط کردیم مافلدا. برگرد مافلدا...


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۳ ۲۱:۵۵:۲۶
ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۳ ۲۱:۵۷:۴۰
ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۳ ۲۲:۰۱:۱۳
ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۳ ۲۲:۵۰:۵۳

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶
#87

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست اول)


-می کُشیم! نمی ذاریم نفس بکشه. هوای این جا رو برای غریبه ها مثموم می کنیم! خفه بشن!

آستوریا سوهانش را غلاف کرد.
-آروم باش گویل...مصموم هم با ث نیست.

گویل سر در گم از این که چطور آستوریا در حالت گفتاری متوجه اشتباهش شده، ساکت شد.

-ساکت شدی گویل...در حالی که باید می فهمیدی مسموم با صاد هم نیست. الان برو آشپزخونه. صد و شست بار مسموم شو و برگرد.

گویل مطیعانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد. ولی صدای آستوریا از پشت سرش به گوش رسید.
-صد و هفتاد بار گویل...شصت هم با سین نیست!

با خروج گویل، جلسه ادامه یافت.

-این چه قانون مزخرفیه؟ یعنی چی که یه نفر از گروه های دیگه می فرستن برامون؟ یعنی چی که ظرفیت ما هنوز پر نشده؟ کسی که کلاه گروهبندی از اول، اونو تو اسلیترین ننداخته، لیاقت نداره اینجا باشه.

همه با حرکت سر تایید کردند.
فرزندان اصیل سالازار، هرگز چنین ننگی را تحمل نمی کردند.

-من می گم...

-تو نگو هک...تو نگو...قبلا گفتی، بی فایده بوده. از هیچ معجونی استفاده نمی کنیم.

هکتوربا غصه سرش را داخل پاتیل که در حال جوشیدن بود فرو برد و قل قل کنان به جوشش ادامه داد.

آستوریا راه حل جدیدی داشت!
-باید بهش بفهمونیم جاش اینجا نیست. این عضو جدید، هر کی که هست تا چند دقیقه دیگه می رسه. همینجا جلوی در جمع می شیم. به محض ورود می ریزیم سرش! متوجه شدین؟

متوجه شده بودند!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#86

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
- « تو چی کار می تونی بکنی الکس؟ »

صدای خش داری الکس را از جا پراند و به دارلین ، عضو تازه وارد نگاهی انداخت. چهره اش در سایه کلاه گشاد لباس بلند قهوه ای ، خاکستری اش پنهان شده بود. با تعجب او نگاه کرد و گفت :

- « تو دیگه از کجا پیدات شد؟! »

دارلین شانه بالا انداخت و لبخندی موذیانه بر لبش نمایان شد. چشم هایش برق زدند.الکس چند لحظه به او خیره شد و تو دلش گفت :« چه آدم عجیبی! »بعد با نگرانی به ملت مست اسلیرتینی نگاهی انداخت و گفت :

- « نمی دونم ، اما باید یک کاری بکنم. اگر لرد بیاد چی؟ »

الکس چند لحظه ای سکوت کرد و گفت :

- « باید استیکرو از دراکو بگیرمو آهنگو قطع کنم. »

- « فکر می کنی دراکو بزاره؟ »

دارلین به سیریوس اشاره کرد که غرق عرق بود و سرش را با شدت جلو عقب می داد.

- « اینا دیوونه شدن. تو نمی تونی استیکرو ازشون بگیری. نمی تونی کار خاصی انجام بدی ، مگر اینکه... »

الکس سرش را جلو آورد و با دقت به حرف های دارلین گوش داد.

جیغ و داد ها همچنان به هوا می رفت. هوا بوی گند عرق و گرو خاک گرفته بود. الکس از تالار رقص خارج شد اما دارلین آنجا ماند. به آرامی بر مبل نشست و با لبخند به اسلیترینی ها نگاه کرد. هکتور شیشه ی معجونش را سر کشید و از دهانش مثل اژدها آتش بیرون زد. بعد چند دقیقه دارلین برخاست و تصمیم گرفت اوضاع را بدتر کند. با قدم هایی محکم جلو رفت و از کنار دوریا و اسنیپ رد شد. ستیکر را از دست دراکویی که از شدت رقص سرخ و خیس عرق شده بود قاپید و بلند گفت :

- « حالا نوبت آهنگ جدیده! »

فلشی از جیب در آورد و در استیکر فرو کرد و آهنگ جدید جنون آور شروع شد. صدای تند و خشن گیتار برقی گوش ها را می خراشید و قلب های اسلیترین ها را می لرزاند. صدا هایی نا به هنجار از خواننده. صدای فریاد های خشن و نامزون از گروهی به اسم نفرت.
خواننده با صدای جنون آور و خشنش به انگلیسی فریاد می زد :

- « نفرت همه ی وجود من است! نفرت قدرت من است! وقتی که تو می میری. من بر روی سینه ات می نشینم و می خندم. آن لحظه ها خوشایند ترین لحظه های زندگی من است. »

دانش آموزان اسلیترین دیوانه وار فریاد زدند. دارلین با صدایی بلند قهقه زد. اسلی ها پاهایشان را محکم به زمین می کوبیدند. لوسیوس به سمت مبل رفت و در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود با فریادی از خشم و با چوبدستی اش مبل را تکه تکه کرد. هکتور معجون شیشه ای اش را با قدرت به زمین زد و شکست. دود سیاه و غلیظ معجون همه ی اتاق را پر کرد.
در همین لحظه در باز شد. البته هیچ کس هیچ اهمیتی نداد و اصلا متوجه ی آن صورت سبز و کچل آشنا نشدند. او ولدمورت بود! ولدرمورت بدون هیچ حرفی به آهنگ دیوانه کننده ی گروه نفرت گوش داد و به مرگ خواران و اسلیترینی های مست و ابلهی که به جای نقشه کشیدن و فکر کردن داشتند می رقصیدند نگاه کرد. او یاران وا رفته و شل نمی خواست. به هیچ وجه. او سربازانی قوی و شجاع را می پسندید. آدم های رقاص و دیوانه به کارش نمی آمدند.
ولدمورت آنجا خشکش زده بود. صورتش در یک لحظه از نفرت و خشم جمع و پر از چروک شد و دندان هایش را به هم سایید. فریاد زد :

- « خاموشش کنین. این آهنگ لعنتی را قطع کنین. مثل اینکه ما آمدیم. »

ناگهان اسنیپ که تازه لرد را دیده بود صورتش در یک لحظه مثل گچ سفید شد و زمین افتاد. به نفس نفس افتاده بود. بعد کم کم دراکو و دوریا بلک و بقیه ی بچه ها چشمشان به لرد افتاد و از ترس صورت هایشان مچاله شد و دست از رقص و دیوانگی برداشتند. دراکو با دست هایی لرزان فلش را کشید. صورت همه به جز دارلین که در تاریکی پنهان بود مثل گچ سفید شده بود. همه خیلی مرتب و با ادب مثل دانش آموزانی که منتظر خط کش های مدیر هستند به صورت افقی صف گرفتند. جرئت نداشتند سرشان را بالا بگیرند. دست و پایشان می لرزید و سرمای ترس همه ی وجودشان را گرفته بود. دراکو به سختی به تته پته افتاد :

- « اما ، قربان ، ما... ما... ما فقط داشتیم... م... م... می رقصیدیم. همین. ما فقط... »

لرد با قدم هایی آرام و سبک جلو آمد. لبخندی زد و وردی خواند. صورتش انگار توی هم رفت و مچاله شد.رنگ پوستش تغییر کرد دماغش کشیده تر شد و چشمانش درشت تر شدند.
چی؟ الکس؟
الکس خندید و گفت :

- « فکرشو نکرده بودین اگر لرد بیاد چی می شه؟ فرض کنین من واقعا لرد بودم. الآن چه بلایی سرتون میومد؟ »

اسنیپ جلو آمد. صورتش مثل گوجه فرنگی سرخ شده بود. از لای دندان های به هم فشرده اش فریاد زد :

- « تو ما رو تا حد مرگ ترسوندی احمق! »

بقیه ی بچه ها هم با چهره های خشمگین و سرخ دور الکس بیچاره جمع شدند. دراکو در حالی که تف از دهانش بیرون می زد داد زد :

- « مثلا فکر کردی خیلی بامزه ای؟ »

لبخند الکس به آرامی محو شد. آب دهانش را به سخت قورت داد و به چهره های خشمگین و عصبانی نگاه کرد. صورتش در هم رفت و با صدای لرزانی گفت :

- « آ... بچه ها... من فقط خواستم... این ایده دارلین بود... اون...»

بچه ها به دورش حلقه زدند و صدای قهقه ی دارلینی که دیگر در آنجا نبود در تالار پیچید.


پایان.




ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۱۷:۱۹:۱۵

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶
#85

الکس سایکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۱ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۴۰ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
الکس رمز تالار گفته و در باز میشود. صدای بلندی از در تالار بیرون میزند , انقدر بلند که داننش اموزان بقیه گروه ها حاضر در راه رو به طرف در بر می گردند. الکس باتعجب و کنجکاوی وارد تالار میشود و به دونبال صدا می گردد.


بشکاف برو جلو این زندگی بت میگه ...


بلاخره معلوم شد!

دراکو با اسپیکر جدیدی که خریده بود اهنگ من می جنگم از یاس رو باز کرده بود و ملت اسلیترین کنترل خود را از دست داده بودند. ادرنالین است دیگر کاریش نمیشه کرد.

_ سل الکس ما می گریف دست زیم!

الکس: چی ؟؟

_ ما ریم یندور بندا

الکس: هن ؟


گری گوری از میان انبوه ملت اسلیترین گذشت و خودشو به الکس رسوند.

_ میگم ما میریم با گریفیندوری ها دوئل کنیم تو هم بیا یکم بخندیم.

_ ممنون ولی من کار دارم اینجا.

گری گوری با چند تا از دوستاش سریع از تالار خارج شد. الکس بیشتر داخل تالار شد.

استوریا و لوسیوس با ردا هایشان حرکات فوق الاده ای انجام میدادند. هکتور با معجون هاش همه جارو پر دود کرده بود. سیریوس اسنیپ هم نتونسته بود جلوی ادرنالین دووم بیاره و مو های بلندش رو به هوا تکون میداد. دوریا , دراکو , فلورانسو هر یک با ریتم اهنگ بالا پایین می پریدند و ایرما با دستای چروکی اش بندری می رقصید.

الکس که تاحالا همچین شور شوقی تو تالار ندیده بود رفت و روی یکی از مبل ها نشست , پاهایش را رو هم گذاشت و از شادی ملت لذت میبرد کمی بعد یک بطری سیاه و قرمز از جیبش در اورد که روش نوشته بود خون تازه و گرم انسان کمی از انرا توی استکان قدیمی ریخت , هنوز یک جرعه از خون رو نخورده بود که از شوکه ای که بهش وارد شد بطری از دستش افتاد رو زمین و شکست.

الکس:

الکس به تابلوی بزرگ لرد سیاه که بعد از رفتنش روی دیوار نصب کرده بودن نگاه میکرد. چی میدید!!!

لرد سیاه توی تابلو داشت به طور شگفت اوری با ریتم اهنگ خودشو تکون میداد

الکس سریع از جاش پرید این ادرنالین با ملت چیکار کرده بود با لرد چیکار کرده بود. اگه خود واقعی لرد اون صحنرو میدید معلوم نبود چه بلایی سر استوریا و هکتور میاورد. او باید کاری می کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
#84

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۳ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
پست دوم

- باشه.

و سپس دوئل آغاز شد . دو نفر ابتدا به یکدیگر تعظیم کردند و ورد هارا به زبان می آوردند.
- استوپفای!
- پروتگو!
- کانفرینگو!

و همچنان ادامه داشت تا اینگه ناگهان دوریا وردی را به زبان آورد:
- پتریفیکوس توتالوس.
و ریگولوس خشک شد.خون تمام چشمان دوریا را گرفته بود، به گونه که میخواست ریگولوس را بکشد....
- ریداکت.......
-اکسپلیارموس!

ناگهان اورین بلک عموی دوریا و پدر ریگولوس وارد شد و با این ورد چوبدستی دوریا را گرفت.
اورین:یک قدم دیگه برداری چوبدستیت رو میشکنم.
دوریا:تقصیر من نبود این ریگولوس بود که .....
اورین:حرف نباشه!

این اولین باری بود که دوریا اوج خشم عمویش را میدید.
اورین طلسم ریگولوس را باز کرد .
اورین:ریگولوس دیگه تابستونا حق نداری از خونه بیای بیرون.و دوریا میدونم تقصیر ریگولوس بوده،ولی تو نباید این دوئل مسخره رو قبول میکردی.
دوریا:ببخشید عمو.

و اورین مشنگ آزمایشگاهی ریگولوس را پایین آورد وگفت:
آبلیوی ایت....

و ذهن مشنگ پاک شد.









پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
#83

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۸:۱۲
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 346
آفلاین
پست اول

ساعت ها بود که دوریا در خیابان ها راه می رفت.
عادت همیشگی او که وقت ناراحتی انجام میداد .
دوریا به خوبی میدونست وقتی به خونه برگرده با چهره ی قرمز مادرش و صورت پر آرامش پدرش روبرو میشه اما واقعا علاقه ای نداشت به خونه برگرده مخصوصا که دلش برای هاگوارتز هم تنگ شده بود ! دوست داشت یه کار هیجان انگیز بکنه ! اونم با چوبدستی عزیزش !

-کمک...ک...م...ک

دوریا فکر کرد که چقدر سریع خواسته ش داره بر آورده میشه ! کاش یه چیز دیگه آرزو کرده بود !
دوریا نزدیک یک قهوه فروشی تاریک و پر دود بود .
قهوه فروشی را قشنگ می شناخت و می دونست هر چند وقت یکبار جادوگران و به خصوص اصیل زاده ها در اونجا دور هم جمع می شوند تا هم تجدید دیدار کنند و هم در مورد مسائل روز با هم صحبت کنند که البته این مسائل بیشتر شامل رابطه جادوگران و مشنگ ها و مشنگ زاده ها و دو دستگی اصیل زاده ها بود که یکی به خون اعتقاد داشت و دیگری نه !
با تانی به قهوه فروشی نزدیک شد .
صدای جیغ شدت می گرفت و بیشتر احساس می کرد که باید وارد اونجا بشه !
چوبدستیش رو در آورد و در رو باز کرد !
وسط قهوه فروشی دختری که به نظر می اومد مشنگ باشه رو از سقف آویزون کرده بودند و دختره فقط جیغ می کشید .

-
- دارین چیکار می کنین ؟
- به به ! بانوی اصیل زاده ! تک دختر جناب کیگانوس بلک ! چی شده بانو به اینجا شرف یاب شدند؟
- ترجیح میدم جوابتو ندم پسرعموی عزیز!

ریگولاس از بچگی عادت داشت پاپی بشه و مزخرف ببافه ! خودشم میدونست که تهش کم میاره ولی بازم ادامه میداد!


- پرسیدم چیکار میکنین؟


ریگولاس پوزخندی زد و به مشنگه اشاره کرد.

- داریم یکم تفریح می کنیم مشکلی داری؟
- آره دارم !
- اووو حالا انگار چی شده ! یه مشنگه دیگه !
- چه دلیل قانع کننده ای!
- دلایل من همیشه قانع کننده است !
- آره مخصوصا وقتی میخوای طلسم....
- دوریا بهتره بکشی عقب الان جدا حوصله جر و بحث با تو رو ندارم !

ریگولاس با یک سری از طلسم ها مشکل داشت و کسی که بهتر از همه این موضوع رو می دونست کسی نبود جز دوریا و به خوبی هم میدونست که کی باید این موضوع رو بهش یادآوری کنه !


- جدا؟ ولی من دارم ! همین الان ولش کن بره!
- و اگر نکنم؟


ریگولاس زیادی داشت جرئت به خرج می داد !
دوریا چوبدستیش رو نوازش کرد و بعد به آرومی آوردش بالا و جلوی صورت ریگولاس گرفت.

- اونوقت طرف حسابت چوبدستیمه نه من!

جرئت ریگولاس داشت آب می رفت ولی بازم کم نیاورد!

- میخوای دوئل کنیم؟




ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۲:۴۵:۱۳
ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۲:۴۷:۲۹

Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
#82

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست دوم)

-خب...دست به جیب بشین. هزینه شو پرداخت می کنیم و همه چی وصل می شه. همتونم که بچه پولدارین!
-پول داریم که داریم! برای خودمون داریم! مگه وظیفه دامبلدور نیست هزینه اینا رو بپردازه؟
-همون اول سال که این لوسترا رو آوردین وصل کردین، دامبلدور گفت که پولشو نمی ده! گفت بودجه مدرسه فقط برای تامین هزینه شمع کافیه. ریونی ها هم سیستم آب و برق و گاز خودشونو وصل کردن. حالا پول بدین!


اسلیترینی ها بطور همزمان دست هایشان را در جیب ردا فرو کردند و جیب های خالی را بیرون کشیدند.
-نداریم! همشو هکتور گرفت. به عنوان حق النظارت!

آستوریا با شنیدن این اصطلاح جدید که شدیدا دلنشین به نظر می رسید به طرف هکتور رفت.
-هک؟...همچین چیزی هم داشتیم و به من اطلاع ندادی؟

هکتور که مقام و منصب و حق النظارت و آب و گاز و برق و همه چیزش را در خطر می دید، به سختی لرزشش را متوقف کرد.
-آروم باشین! تا منو دارین غم ندارین! یه فکری براتون می کنم.


یک روز بعد!


هکتور پاتیلش را در دست گرفته بود و دور تا دور تالار می چرخید و پاتیل را جلوی اعضای اسلیترین می گرفت.
اسلی ها با اکراه یکی دو سکه از جیب در آورده و در پاتیل می انداختند.
هکتور پاتیل را تکانی داد و بعد نگاهی به داخلش انداخت.
-هی...این خیلی کمه. لیاقت من بیشتر از این حرفاس...دیدین که چطوری یه روزه مشکل رو حل کردم.

حق با هکتور بود. مشکل حل شده بود و اسلیترینی ها غرق در رفاه و آرامش بودند!

-راست می گه. اینجا خیلی راحته...الان خیلی کنجکاوم بدونم ریونیا دارن چیکار می کنن!
-به ما چه...سه ماهه دارن اعتراض می کنن که حساب کردن و دیدن تالار اسلی از تالار اونا دوازده سانت وسیع تره.الان می تونن تو همون وسعت غلت بزنن و خوشحال باشن. ما هم این جا راحتیم!

سرتاسر تالار ریونکلاو به رنگ سبز و نقره ای در آمده بود.

دامبلدور در دفترش نشسته بود و به این موضوع فکر می کرد که گاهی ممکن است بین اسلیترینی ها هم افراد از خودگذشته و عدالت طلبی مثل هکتور پیدا شود. ناظری که مصرانه تالار مجللش را با تالار دوازده سانت کوچکتر ریون عوض کرده بود.


پایان









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.