همگی به دنبال الیفاس دوج داخل راهرو ها سرگردون بودن که صدای دختری به گوش رسید. برگشتن و همدیگه رو نگاه کردن. همگی اونجا بودن به جز...
- لورا؟
هافلیا به دور و برشون نگاه کردن. این ور رو دیدن، اون ور رو گشتن، سنگا رو بالا و پایین کردن، پشت پرده ها سرک کشیدن ولی به جز دری بسته چیزی ندیدن.
رز با ترس و لرز، صرفا برای اینکه ناظر نمونه بشه، دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد.
پشت در، پیوزی شناور در هوا، کتاب های سخت سخت می خوند.
- سلام باب بزرگ!
- سلام...بذارین من این صفحه رو تموم کنم فردا امتحانشه...
با اومدن اسم منفور امتحان، ناظر بعدی به یادش اومد که بله اونم امتحان ریاضیات ولی غیر جادویی داره که باعث شد کتابای مشنگی رو برداره و بشینه کنار روح تالار به خوندن.
رز هنوز صفحه ی اولم ورق نزده بود که آملیا پیداش شد و همین طور بی دلیل بی دلیل سروع کرد به زدن رز با تلسکوپ.
- به این خوبی ترمودینامیک. می خوامشون! دلتون میاد آخه؟
نه خب راستش، دلش نمی اومد، بدش می اومد!
اون ور سمت باقی هافلیا!- رز برنگشت چیکار کنیم؟
- آملیا هم رفت دنبالش حتی اونم برنگشت.
- وایــــــــی!
هافلیای حاضر، که شامل رز، دورا، جسیکا و همه ی تازه واده های شش سال پیش هافل میشدند، با ترس به در زل زده بودن. فکر می کردن یه سایمنتار دم چاقویی که حتی با توضیحات الیفاس هم نفهمیده بودن چه موجودییه، دوستاشونو خورده!