هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷
#56

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
سال اولی ها با کمی شجاعت آمیخته با ترس به سمت صدا راه افتادند.
همگی امیدوار بودن دوباره صدایی بیاد که انگار خدا خیلی دوستشون داشته و صدایی گوشخراش و بلند به گوششون رسید که گفت:پس اون یکی که روش لکه هست چیه؟ما بدون اون نمی تونیم کاری انجام بدیم!
-من متاسفم رز! اما این دست من نیست!
-الفیاس!
خوشبختانه مکالمه آنها قدری طولانی بود که بتوانند هافلی ها رو پیدا کنند.
-سلام بچه ها!
-سلام! شما سال اولی این! هانا ،سدریک ،آگاتا، نیمافادورا و ماتیدا !خوش اومدین به هافلپاف! برای اینکه...
این صدای رز ویزلی بود که نهایت تلاشش رو می کرد تا آرامشش رو حفظ کنه.
سدریک حرف رز ویزلی رو کامل کرد و با خواب آلودگی گفت: کجا می تونیم بریم بخوابیم؟
و بعد چنان دهن دره ای کشید که من به جای او دهانم درد گرفت. هانا سیخونکی به سدریک زد.
اما رز گفت:اونجا!
بعد رو به ارنست مک میلان کرد وگفت:اون ها رو به خوابگاه ببر!
چی؟خوابگاه!نه!ما باید سر از قضیه در می آوردیم.پس من گفتم:می شه من اینجا بمونم؟
هانا و نیمافادورا و ماتیلدا حرفم رو تایید کردن و فقط سدریک این کار رو نکرد.
-برای چی؟
-خب...خب
ماتیلدا ادامه داد:خب برای اینکه می خوایم بدونیم چی شده که الان رنگ همتون مثل گچ سفید شده و چرا شما اونقدر بلند سر الفیاس داد کشیدی!
عجب دختریه! یادم باشه بیشتر باهاش آشنا شم!
-چی؟شما این ها رو از کجا می دونید؟ بعد صداش رو بالا برد و با دادو فریاد گفت: شما بچه های فضول...آخه برای چی باید وارد این قضیه....ای بابا! نه! نمی شه ! شما ها...
ارنست مک میلان چشمکی به من زد و بعد رو به رز کرد و با قاطعیت گفت:نه رز! اشکالی نداره اینجا باشن! بالاخره اونا عضوی از هافلن!
-اما!...
-اما نداریم! الانم من فقط سدریک رو به خوابگاه می برم که داره غش می کنه...
چشمان سدریک فورا باز شدند و گفت: خوابگاه! می تونم بخوابم! لطفا بریم ارنست!!
-باشه!
و رفتند و ما همانجا موندیم.
بعد رز شروع کرد به وضع کردن قوانین
-شما نباید از این خط جلوتر بیاید
نباید اظهار نظر کنید
نباید خودتون رو قاطی این ماجرا کنید!
و فلان و بهمان

من عصبانی شدم! تمام عزمم را جزم کردم و گفتم: پس ما برای چی اینجاییم؟ما می خوایم تو این قضیه دست داشته باشم!
ماتیلدا به حمایت از من ادامه داد: بله! و الانم لطفا سیر تا پیاز ماجرا را برایمان تعریف کنید!
رز از خشم قرمز شد.خواست فریادی بکشد که الفیاس جلو آمد جلوی او را گرفت و ماجرا را تعریف کرد.
چی؟! رز زلر؟ اما اون تا حتی قبل از اینکه بیایم هاگوارتز هم دوست من بود! چطور چنین چیزی ممکن بود!
من گفتم :اون کجاست؟ رز زلر کجاست؟ کجاست؟
الفیاس که تعجب کرده بود به دری بسته اشاره کرد و گفت: اونجا!
ولی بعدش انگار که از حرفش پشیمان شده بود لبش را گاز گرفت.
من هم بدون لحظه ای مکث به سمت اون دری که الفیاس بهش اشاره کرده بود دویدم و قبل از اینکه هافلی ها از جمله رز ویزلی بخواهند جلویم را را بگیرند از دستشان فرار کردم به در رسیدم و در را باز کردم و به داخل پرت شدم و ظاهرا ماتیلدا هم که از کار من راضی بود دنبالم دوید و به داخل اتاق پرت شد.
اما چیزی مهم تر از داد و فریاد های بیرون از اتاق بود که می گفتند بیایید بیرون ال و بل!،،خون! و مهم تر از اون ،اسم رز زلر بود که با خون روی زمین نوشته شده بود و در تاریکی راهرو می درخشید!
من و ماتیلدا جیغ بلندی کشیدیم!
.....................
اولین متنم بعد از کارگاه داستان نویسیه...ببخشید اگه خیلی خوب نیست


ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ۱۷:۱۲:۵۳
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ۱۷:۲۰:۴۰
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ۱۷:۲۵:۰۸

نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۷
#55

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
لحظات به تندی گذشت و هافلی ها بیشتر نگران شدند. اول رز زلر شجاعشان برای نجات آنها پا پیش گذاشته بود و وارد تالار شده بود. آملیا که نگران شده بود، برای کمک به دوستش بر خاسته و به سوی او رفته بود. اما ناگهان او هم غیبش زده بود. دورا، وقتی دید دو تا از بهترین دوستانش برنگشته بودند، به کمک آنها شتافته بود. اما او هم برنگشت.

اما مسئله ی مهم برای هافلی های طبقه ی بالا، جسیکا بود. او هم با دل پاک و شجاع، با طنابی بسته شده به دور کمرش، به درون تاریکی پا گذاشته بود. اما هافلی ها نفهمیدند که او چند بار طناب را کشیده بود و این مسئله، دلهره بر دل هافلی ها انداخته بود!

رز ویزلی گفت:
- دارم دیوونه میشم! اگه فقط یه گلدون سالم داشتم، می زدم بقیه رو له می کردم. اما گلدون من... شکسته! ببینم الفیاس، این موجوده از چی بدش میاد؟!

الفیاس کمی فکر کرد. فکر کرد.بیشتر فکر کرد. در ذهنش، پرونده ی سایمنتار دم چاقویی را پیدا کرد. آن را باز کرد و به قسمت مربوطه رسید.
- آمممم، اون از پیاز بدش میاد. همینطور سیرم براش مشکل ایجاد می کنه. اما از چیزی که به شدت متنفره... چیزه... اینجای پرونده نیفتاده! لکه دار شده، من نمی تونم بخونم!

رز ویزلی با تمام توانش فریاد کشید:
- حتما گلدون بوده!

کمی آنطرف تر!

تازه وارد هایی که تازه داشتند به هافلپاف وارد می شدند، متشکل از سدریک، نیمفادورا، آگاتا، هانا و ماتیلدا بودند. آنها در حالی که کتاب های سال اول را در دست داشتند، به تالار وارد شدند. آنها انتظار دیدن کلی پسر و دختر داشتند که به آنها خوش آمد می گفتند. اما آنجا حتی مگس هم بال نمیزد! هانا اطراف را نگاه کرد و گفت:
- پس این هافلی ها کوشن؟

نیمفادورا گفت:
- نمی دونم! من فکر می کردم اینجا غلغله ست!
- اوه... منم!

سدریک، تنها پسر میان سال اولی های حاضر در تالار با صدای خواب آلودی گفت:
- این حرفا رو ول کنین! شاید کار داشتن، رفتن! حالا که نیستن، نباید غصه بخوریم که! روز سنگینی داشتیم. من که خیلی خوابم میاد! میرم که خوابگاه پسرا رو پیدا کنم. شما ها هم اگه دوست داشتین، برین بخوابین!

اما ماتیلدا نظری متفاوت داشت!
- ما تو یه گروه میفتیم که به هم دیگه کمک کنیم. کسایی هم که همگروه میشن، اخلاقاشون مثل همدیگست! ما تازه اینجا اومدیم. اما ما باید بفهمیم که اونا کجائن! شاید تو خطرن!

آگاتا حرف او را تایید کرد!
- درسته بچه ها! مگه شایعات رو نشنیدین؟! میگن کسی به نام دیانا که هافلی بوده، گم شده و هنوزم پیدا نشده! ما همه یه تیمیم و باید...
- حتما گلدون بوده!

این صدای فریاد کسی بود که از آنها فاصله ی چندانی نداشت! برق در چشمان نیمفادورا پیدا شد!
- حتما صدای یه هافلی بوده! ما شجاعت گریفو نداریم... اما ما می تونیم کمی شجاعت به خرج بدیم!

هانا پرسشگرانه گفت:
- مگه اینجا چقدر بزرگه؟!
- خیلی بزرگ! البته من فقط حدس می زنم!

آگاتا گفت:
- ما سال اولییم! بهتره که برای نجات اونا، خودی نشون بدیم!

سدریک گفت:
- من هنوز خوابم میاد. اما دوست ندارم از ماجرا های خطرناک جا بمونم!

ماتیلدا نیشخند زد و گفت:
- وقتو تلف نکنین! به پیش!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۹۶
#54

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
موجودی ناشناخته به اسم سایمنتار دم چاقویی توی زیرزمین پیدا شده و جمعی از هافلپافی ها در طبقه‌ی بالا، تصور می‌کنند که سایمنتار دوستانشان را خورده، در حالی که پیوز و بابا بزرگ اون پایین درگیر جزوات مشنگی هستند و آملیا جسد شخصی را پیدا کرده...
از طرفی جسیکا برای بررسی به پایین می آید.

***

- چه قدر هوا اینجا گرمه!
- چه قدر هوا اینجا گرمه!

- چه قدر هوا اینجا گرمه!

جسیکا طناب را محکم تر چسبید، دست های عرق کرده‌اش لیز می خوردند و رها کردن طناب تصمیم عاقلانه‌ای نبود، چیزی که جسیکا با وجود ریونکلاوی نبودنش می‌دانست.

- صدام اکو می‌شه! همیشه دوست داشتم اکو رو از نزدیک ببینم!
- صدام اکو می‌شه! همیشه دوست داشتم اکو رو از نزدیک ببینم!
-خ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـــــــــر!

دختر برای لحظه‌ای به فکر فرو رفت، او این صدا را در نیاورده بود و این صا معنی وجود شخص دیگری آنجا می‌داد. جسیکا آب دهانش را قورت داد؛ صدا از طرف راستش می‌آمد، همانجایی که احساس گرما می‌کرد.
سرش را یواش برگرداند...

- نـــــــــــــــه! منو نخور! من هنوز کلی آرزو دارم. منو نخور...نگاه کن اونجا رو، آملیا رو بخور!

آنجا؛ آملیا، توی زیرزمین در حال کمک خواستن از ستارگان بود تا بلکه هویت جسد را مشخص کند. مسلما اگر مشنگ می‌بود کارآگاه خوبی می‌شد.

طبقه‌ی بالا

- بچه ها! تکون خورد!

این صدای یکی از تازه وارد های ناشناس و یک قرن یک بار لاگین کنِ تالار بود. رز اسپری حشره کش را با دقت بالای قفسه ها گذاشت، رودولف قمه‌ی تازه تیز شده را از دسترس اطفال تالار جمع کرد. آدر نامه‌ی خداحافظی‌ را روی میز گذاشت و الفیاس در را محکم بهم کوبید و رفت.

- گیبن؟
- هیش! دارم با روزبه چت می‌کنم!

انگشت شمار اعضایی که طبقه‌ی بالا مانده بودند، تصمیم گرفتند ماجرا را بدون گیبن ادامه دهد ولی مشکلی وجود داشت.

- چند بار طناب رو کشید؟
- مگه تو قرار نبود بشمری؟
- من؟





پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶
#53

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
اما انقدر شوکه بود که نتوانست این کلمه را بر زبان بیاورد. یک قدم به جسد نزدیک شد تا چهره‌اش را تشخیص بدهد اما تاریک‌تر از این بود که چیزی معلوم باشد. سعی کرد ترسش را کنار بزند. آرام دستش را جلو برد تا جسد را لمس کند اما به محض لمس جسد احساس سرمای شدیدی را در تمام وجودش حس کرد انگار که خون در رگ‌هایش منجمد میشد. سعی کرد فریاد بزند اما...

پدربزرگ که آن یک صفحه پایانی جزوه‌اش را تمام کرده‌بود سرش را از آن بیرون کشید. اطراف را نگاهی انداخت. فقط رز آنجا بود که تا کمر در کتاب فرو رفته بود!

_ بقیه کجان؟
_ اون متنفر دو رفتن تا که از هم اونور! بالا بقیه موندن‌.
_ یعنی اون غنچه‌ کوچولو‌ها رفتن اونجا؟ بزار برم ببینم چیشده؟

جسیکا در طبقه بالا مدیریت امور را در دست گرفت.

_ ببینید، اینجوری تنها تنها بریم هممونو میخوره! میگم طناب برداریم، وصل کنیم به هم، بعد وصلش میکنیم به من... اونوقت من میرم پایین و اگر دو بار کشیدم شمام بیاید پایین... اگرم که یه بار کشیدم برید، هاگوارتزو تعطیل کنید و برید.

بچه‌ها که راه بهتری به ذهنشان نمیرسید، همه به معنای تایید سرشان را بالا و پایین کردند. بعد مشغول وصل کردن تکه‌های شال‌ها و پرهای دورا به یک دیگر شدند! آخ که اگر دورا میدید، چه جهنمی به پا میشد.

........
با گوشیم نوشتم نمیدونم چند خط پی سی میشه!



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶
#52

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
همچنان که آملیا درحال گوش دادن به معذرت خواهی های رز از درس ترمودینامیک بود، صدایی توجهش رو جلب کرد؛ در حالت عادی، متوجه میشد که این، صدای ستاره ها نیست اما الان...
قدرت فکر کردن نداشت. سریع به دنبال صدا دوید.

- خوبه خیلیم ترمودینامیک! عاشقشم من اصن! من سهممه! من مالمه! من... کوش رو آملیا؟ آملیا؟!

دورا با شنیدن فریاد رز، نا خوداگاه از پله ها پایین دوید. نگاهی به رز انداخت که ویبره زنان، همه طرف را مینگرید.
- چیشده؟
- شده آملیا گم! کجاست نمیدونم!

حرفهای رز، گیج کننده بودند؛ اما شکل صحیح آنها را دورا میتوانست در ذهن او بخواند...
- گم شده؟ نگو که گم شده!

تنها راههای خروجی، راهی بود که دورا از آن آمده بود، و یک در که به حمام مختلط باز میشد.

- ببین، میدونم تو ذهنت چی میگذره... نه! من اصلا دوستش ندارم! فقط کنجکاوم ببینم اینجا چه اتفاقی داره میفته!

او به سمت در راه افتاد، که به محض ورود، چیزی را دید که هضمش، برای او بسیار دشوار بود.

- جسد!




پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
#51

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
همگی به دنبال الیفاس دوج داخل راهرو ها سرگردون بودن که صدای دختری به گوش رسید. برگشتن و همدیگه رو نگاه کردن. همگی اونجا بودن به جز...
- لورا؟

هافلیا به دور و برشون نگاه کردن. این ور رو دیدن، اون ور رو گشتن، سنگا رو بالا و پایین کردن، پشت پرده ها سرک کشیدن ولی به جز دری بسته چیزی ندیدن.

رز با ترس و لرز، صرفا برای اینکه ناظر نمونه بشه، دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد.
پشت در، پیوزی شناور در هوا، کتاب های سخت سخت می خوند.

- سلام باب بزرگ!
- سلام...بذارین من این صفحه رو تموم کنم فردا امتحانشه...

با اومدن اسم منفور امتحان، ناظر بعدی به یادش اومد که بله اونم امتحان ریاضیات ولی غیر جادویی داره که باعث شد کتابای مشنگی رو برداره و بشینه کنار روح تالار به خوندن.

رز هنوز صفحه ی اولم ورق نزده بود که آملیا پیداش شد و همین طور بی دلیل بی دلیل سروع کرد به زدن رز با تلسکوپ.

- به این خوبی ترمودینامیک. می خوامشون! دلتون میاد آخه؟

نه خب راستش، دلش نمی اومد، بدش می اومد!

اون ور سمت باقی هافلیا!

- رز برنگشت چیکار کنیم؟
- آملیا هم رفت دنبالش حتی اونم برنگشت.
- وایــــــــی!

هافلیای حاضر، که شامل رز، دورا، جسیکا و همه ی تازه واده های شش سال پیش هافل می‌شدند، با ترس به در زل زده بودن. فکر می کردن یه سایمنتار دم چاقویی که حتی با توضیحات الیفاس هم نفهمیده بودن چه موجودییه، دوستاشونو خورده!




پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
#50

الفیاس دوجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ جمعه ۸ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
از لندن ، وایت استریت 34
گروه:
مـاگـل
پیام: 20
آفلاین
گیبن در حالی که جلوتر از همه بود آرام آرام از پله ها پایین میرفت
_آه

گیبن حس کرد پایش روی جیزی رفته
_لوموس

او چوبدستی اش را روشن کرد و زیر پایش را دید ماده ی سبز رنگ و لزجی روی زمین ریخته بود و تا یک در ادامه داشت .
_دستا بالا

در یک آن همه کپ کردند .
_ تو دیگه کدوم خری هستی ؟
_ الفیاس...الفیاس دوج. دیدم آملا اومد اینجا کنجکاو شدم دنبالش اومدم. فک کنم بدونم اون چا موجودیه .
_ مگه تو میدونی ما دنبال چی هستیم؟
_ آزه صداتونو شنیدم .
_ خب حالا بنظرت اون چه جونوریه ؟
_ یه سایمنتار دم چاقویی . صورتش شبیه باسیلیسکه و بدنش شبیه سانتور ها است با این فرق که دست و پا نداره و موقع حرکت مثل حلزون از خودش رد بجا میذاره

رز در حالی که به سختی نفسش را فرو میداد با ترس گفت :
_خطری....هم.....داره ؟
_خیلی! دمش سمیه و دندونای تیزی داره .

بچه ها اینبار همه پشت سر الفیاس حرکت کردن و به سمت در رفتند


یه هافلپافی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#49

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
گبین توضیح داد :
- دیانا ویلیامسون یکی از اعضای گروهمون گم شده. از اول صبح هیچ کس ندیدش.

لورا مدلی گفت :
- خب این لکه ی خون... این لکه ی خون می تونه مال اون باشه. بیاین بریم تو زیرزمینو پیداش کنیم.

او و رودولف و دو تای رز ویزلی به سمت در زیرزمین حرکت کردند. اما همه ایستاده بودند. لورا با تعجب برگشت و به کسانی که ایستاده بودند نگاه کرد.

- بیاین دیگه. چرا وایستادین؟ مگه نمی خواین دوستتونو نجات بدین؟

چین هایی صورت دورا را پوشاند و گفت :
- یک حسی بهم می گه این کار درستی نیست.

رز زلر گفت :
- بهتره اول به پروفسور بگیم.

آدر سر تکان داد و گفت :
- تازه ، معلوم نیست اون تو چیه؟ ما رد خونو روی در زیرزمین پیدا کردیم. پس احتمالا اون داخل یک مشکلی هست.

سکوتی در جمع رخنه کرد. بچه ها با دو دلی به هم نگاه کردند. شاید بهتر بود به زیرزمین نروند؟ گبین سرش را خاراند. رودولف گفت :
- اما اگه همین الآن جون دیانا در خطر باشه چی؟ اون از دیشب گم شده. اگر زخمش عمیق باشه احتمالا تا حالا کلی خون ازش رفته.
رز ویزلی گفت :
- بعدشم ، فکر نمی کنین اگر موضوعو به دامبلدور بگیم یکم اوضاع تالارمون ناجور شه؟ اگر واقعا اینجا مشکلی داشته باشه شاید کل تالارمون قرنطینه شه. تالاری که صد ها سال مال هافلپاف بوده از بین بره. ما باید خودمون این مشکل رو حل کنیم. حالا مجبور نیستیم خیلی هم بگردیم. همین دور و اطراف یک نگاه می ندازیمو اگه چیزی پیدا نکردیم بر می گردیم.

آدر با نگرانی به رز زلر نگاه کرد. چه کار می کردند؟ آدر سرش را جلو آورد و به آرامی گفت :
- من به این غریبه اعتماد ندارم.

گبین اصرار کرد :
- بیاین بریم. نباید وقتو هدر بدیم.

رز زلر آهی کشید و با اکراه گفت :
- باشه بریم.

بچه ها از در زنگ زده ی سنگین زیرزمین رد شدند.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
#48

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
هيچكس توانايي حرف زدن نداشت..همه به لكه ي قرمز رنگ خيره شده بودند و سعي مي كردند به چيزي كه يقين داشتند اتفاق افتاده فكر نكنن..
رز از همه بيشتر شكه شده بود.بالاخره بعد از مدت طولاني آدر سكوت را شكست:خب..شايد اين لكه خيلي وقته اينجاست؟
گبين با خشم جلو آمد و گويي آدر با شكستن سكوت جرم بزرگي انجام داده؛ با پرخاش گفت: من ديروز اينجا بودم و مطمئنم اين لكه نبود!تازه مگه نميبيني چقدر هنوز تازس؟
آدر شانه هايش را بالا انداخت و در سكوت فرو رفت..رز كه بالاخره توانسته بود به خودش بيايد..با صداي بلندي شروع به گريه كرد.
همه بچه ها با صداي رز به خودشون آمدند.
-گريه نكن رز
_هنوز كه چيزي معلوم نيست..
_آروم باش..
رز آب دهانش را قورت داد: بايد اين موضوع رو سريعا به پرفسور دامبلدور بگيم.
ناگهان صدايي از پشت سر..باعث وحشت همه شد:كسي چيزي به پرفسور نميگه مگرنه ميكشمش!!
در آن تاريكي هيچكس ديده نمي شد..تمام بچه ها سرجايشان جوري ميخكوب شده بودند كه فقط دو سه نفر توانستند عكس العمل نشان بدهند و چوبدستيشان را به سمت صدا نشانه بگيرند..
صدا جلوتر آمد..معلوم بود كه اوهم حسابي از عكس العمل بچه ها تعجب كرده.با هر قدم او؛بچه ها بيشتر بهم مي چسبيدند. صدا بالاخره قابل مشاهده شد..دختري قد بلند با موهاي مشكي كه به شدت بهم ريخته و خسته بنظر مي رسيد..ردايش از چند جا پاره شده بود و چند جاي دست ها و روي لبش زخم هاي عميقي به چشم ميخورد.دست هايش را به نشانه تسليم بالا برد:من نمي خواستم بترسونمتون بچه ها..من فقط وارد تالار هافل شدم و حس كردم كه همه جا زيادي خلوته..تا وقتي كه يه صداي جيغ از زيرزمين شنيدم..و وقتي رسيدم اينجا فكر كردم شوخي جالبيه كه شبيه قاتلا صحبت كنم..اما مثل اينكه بدجوري ترسوندمتون..
آدر در حالي كه دست رز را محكم فشار ميداد تا نلرزد فرياد زد:تو كي هستي..چجوري اومدي اينجا..
تازه وارد كه سعي مي كرد خنده اش را پنهان كند گفت:من لورا مدلي ام..يكي از اعضاي جديد و قديم هافل..يعني چجوري بگم..
شايد تازه وارد فكر مي كرد زيادي بامزه است اما هيچ كدام از بچه ها در حال و هواي شوخي نبودند و با سوظن به او نگاه مي كردند..
لورا كه خسته بنظر ميرسيد ادامه داد:من قبلا اينجا بودم و خب..بايد جايي ميرفتم و حالا باز اينجام..واي توضيحش سخته..ميشه اول بگيد چرا ترسيدين؟ موقع اومدن به زيرزمين كلي گلدون بيريختو نكبت سر رام بود و خب من به گل حساسيت دارم و ازشون متنفرم..فكر كنم همونا پاك اعصابو ريختن بهم...
تازه وارد همچنان داشت صحبت مي كرد..گيبن در گوش آدر زمزمه كرد:اين يارو يكم مشكوك نيست؟ نكنه اون ديانارو دزديده؟
رز بي توجه به لورا كه همچنان داشت چرت و پرت مي گفت به سمت لكه خون برگشت..صورتش از خشم قرمز شده بود..آرام گفت:اون به گلدوناي منم گفت نكبت...
لورا چوبدستي اش را به طرز عجيبي از ردايش بيرون آورد..لبخنده ترسناكي بر لب داشت:بگذريم..حالا بگيد مشكل چيه تا من حلش كنم؟



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۶
#47

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
فردا ساعت هشت بود که چشم های دورا به آرامی از روی هم باز شدند. چند لحظه همانجا بر تخت دراز کش به سقف نگاه می کرد. سپس به بدن خود کش و قوسی داد و خمیازه ای کشید و برخاست. از تخت پایین آمد. مثل اینکه اولین نفر بود که بیدار شده بود. نگاهی به بقیه ی انداخت. باید بیدار می شدند و کم کم برای صبحانه به سالن غذا خوری هاگوارتز می رفتند. دوباره خمیازه ای طولانی کشید و شروع کرد به هل دادن رز زلر. او و بقیه ی بچه ها بعد از کمی غرغر بیدار شدند. ساعت هشت و نیم شد.
بچه ها یکی یکی به دستشویی می رفتند و آبی به سر و صورتشان می زدند. آدر هنوز خواب آلود بود. بر تختش نشسته بود و چرت می زد. سرش را به تندی تکان داد و برخاست. رز ویزلی که در تالار اصلی هافلپاف بود با خشم جیغ کشید :
- « نه! کی گلدون منو چپ کرده؟ »

همه ی نگاه ها به سمت او رفت. صورت گبین در هم رفت و با تعجب گفت :
- « چی؟ چطور امکان داره؟ »

خواب از سر آدر پرید. برایش سوال بود که واقعا چه کسی گلدان را شکسته؟ هیچ کس جرئت نداشت حتی گلبرگ های گل رز ویزلی را نوازش کند.
همراه بقیه ی بچه ها به سمت تالار عمومی دوید. رز ویزلی بر زمین نشسته و در حالی که چشم هایش از خشم شعله می کشید دستش را در خاک های گلدان فرو کرد و به آنها چشم دوخت. تیکه های سفالی گلدان شکسته و پخش و پلا شده بود و یک گل رز پژمرده در وسط خاک ها قرار داشت. آملیا گفت :
- « من که نبودم. »
- « افتاده چه اتفاقی؟ »

رز زلر از لا به لای جمعیت عبور کرد و خود را ویزلی رساند. نفسش را در سینه حبس کرد و چیزی نگفت. ویزلی ناگهان برخاست و رو به بچه ها با صدایی بلند و پر از خشم گفت :
- « کی این کارو کرده؟ دورا. تو گلدونو شکستی؟ راستشو بگو! »

دورا از جا پرید. صورت رز ویزلی مثل گوجه فرنگی سرخ شده بود.

- « نه ، کار من نیست. من موقعی که بیدار شدم حتی به سمت تالار عمومی هم نیومدم. »
- « آدر ، گبین رودولف. کار کیه؟ »

هیچ کس هیچی نگفت. بعد از چند لحظه رز زلر گفت :
- « حالا اتفاقیه که افتاده. ولش کن. بیا جمعو جور کنیم گلدونو. شاید بشه دوباره کاشت گلشو. »

ویزلی زیر لب فحش داد و با رز زلر مشغول جمع کردن تیکه های سفالی شد. جمعیت هافلی پراکنده شدند. آدر در همان حال که با پسر های گروه به سمت تالار اصلی می رفت بر سر اینکه چه کسی گلدان ویزلی را شکسته پچ پچ می کردند. آدر ناگهان چشمش به دست های پشت پرده اش افتاد. آن دست های سفید و رنگ پریده بر روی زمین افتاده بودند. اخم صورتش را پوشاند و گفت :
- « اون دستا... من اونا رو روی میز نگذاشته بودم؟ »

رودولف به آرامی برگشت و به دست ها نگاه کرد.
- « آره فکر کنم. »

آدر به سمت اختراعش رفت و آنها را دوباره بر میز گذاشت. ساعت نه بچه ها بیرون رفتند. سر میز صبحانه ی دختر ها ی هافلپاف که دور هم جمع شده بودند مشکلی وجود داشت. آملیا پرسید :
- « دیانا رو ندیدین؟ »

املاین کمی دور و برش را نگاه کرد و گفت :
- « من که ندیدم. »
- « منم از صبحه که ندیدمش. »

صدای برخورد قاشق چنگال ها به بشقاب همه جا را پر کرده بود. بچه ها می خندیدند و صبحانه شان را می خوردند. رز ویزلی غرید :

- « حتما کار خودشه. اون گلدونمو شکسته. »

دورا در حالی که تخم مرغ ها را برای خودش لقمه می کرد گفت :
- « شاید. »

رز زلر پرسید :
- « اون کجاست واقعا؟ ندیدمش از اول صبح. »

املاین گفت :
- « احتمالا موقعی که بیدار شده بدون اینکه ما رو بیدار کنه رفته بیرون. »

بعد از صبحانه کلاس ها شروع شدند. بچه ها به کلاس های درسشان رفتند. آدر زنگ اول کلاس معجون سازی داشت. او با دیانا ویلیامسون هم کلاس بود. اما او را در کلاس ندید. اسنیپ با بدخلقی خرخری کرد و برایش غیبت زد.
زنگ تفریح به صدا در آمد. آدر با چند تا از دوستان گریفیندوری اش درحیاط هاگوارتز می خندیدند و ادای اسنیپ را در می آوردند. آن جلسه وقتی اسنیپ مشغول بررسی معجون یکی از از بچه ها بود محتویات بشر ناگهان بیرون ریخت و روی صورتش افتاد. صورتش پر از کف قرمز شد. خیلی شبیه دلقک ها شده بود.
در همان حال که می خندیدند آملیا به آرامی به آنها نزدیک شد و به آدر گفت :
- « دیانا رو ندیدی؟ »

آدر با صورت خندانش به او نگاه کرد و گفت :
- « نه. این جلسه غایب بود. »
- « لعنت. یعنی کجا رفته؟ »

بعد به سمت دیگری رفت تا دیانا را پیدا کند. موقع ناهار همه در سالن غذا خوری جمع شدند. گبین و رودولف و آدر دور میزی سه نفر کنار هم بودند. گبین در حالی که گوشت لذیذ مرغ بریان را زیر دندان هایش خورد می کرد گفت :
- « مثل اینکه دیانا غیبش زده. »

رودولف گفت :
- « آره ، آملیا از صبحه دنبالشه. ولی پیداش نکرده. رز زلر بهم گفت که دیانا گم شده. »

قلب آدر با نگرانی می تپید. پرسید :
- « یعنی چه بلایی سرش اومده؟ »

رودولف شانه بالا انداخت و گفت :
- « الآن جنای خدمتکار مدرسه دنبالشن. اونا حتما پیداش می کنن. نیاز نیست نگران باشیم. »

ساعت ها گذشت و بعد از ظهر شد. خورشید کم کم در پشت شاخ و برگ های جنگل ممنوعه فرو می رفت و گرمای خود را نیز می برد. اما هیچ خبری از دیانا نبود. خبر گم شدنش در کل مدرسه دهان به دهان می پیچید. بچه های هافلپاف نگران بودند. زنگ آخر به تالار خصوصی شان برگشتند. در چهره ی همه نوعی سردرگمی و نگرانی موج می زد. چه بلایی سر دوستشان آمده بود؟
آملیا در حالی که دایم در تالار عمومی به این سو و آن سو قدم می زد ناخن هایش را می جوید گفت :
- « دیانا... دیانا... اون بهترین دوستم بود! یعنی کجاست؟ »

هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. همه به نقطه ای خیره شده بودند و فکر می کردند. دیانا را به خاطر می آوردند. آخرین بار که او را دیدند در رخت خوابش بود. دورا با صدای جیغ جیغویش گفت :
- « نمی شه انقدر دور اتاق نچرخی آملیا؟ »
- « به تو ربطی نداره. »

رز زلر گفت :
- « بیاین بگردیم تالار رو. شاید کردیمش پیدا. »

بچه ها مثل فنر از جا پریدند. املاین گفت :
- « فکر خوبیه. »

هر کس به یک جایی از تالار رفت. همه با دقت به زمین و دور و اطرافشان نگاه می کردند. اتاق ها را می گشتند. دستشویی ، حمام و همه ای تالار پر پیچ خم شان را. ناگهان صدای جیغ گوش خراش رز ویزلی در تالار پیچید. صدا از سمت زیرزمین تالار بود. بچه ها خشکشان زد. صورت هایشان مثل گچ سفید شده بود. رز داد می زد :
- « خون! »


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.