هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 433
آفلاین
بعد که ریوونا میاد خونه می بینه که بچه ش نیست.......
- سلام بچه ها ! چه شب قشنگي هر چي زور زدم خوابم نبرد ديدم شما دارين داستان تعريف مي كنين ... يه وقت فكر نكنين داشتم به حرفاتون گوش مي دادما !!! به هر حال گفتم بيام پيش شما . ايرادي نداره كه ؟!!!
جان :
بينز : نه دويل بيا بشين
دويل : خوبه ادامه بده رسيده بودي به اون جايي كه مامانه مي رسه خونه و ميبينه بچش نيست !
ملت :
- نـــــــه من فقط همين يه تيكه رو شنيدم ...
و چشمش به سرافينا ميفته
- ببخشيد خانوم من شما رو مي شناسم ؟؟؟ اسم شما چيه ؟
جان :
سرافينا : من سرافينا هستم
- منم دويلم ... خوشبختم
بينز كه متوجه عصبانيت جان شد رو به دويل مي گه : آره جان داشت داستانش رو تعريف مي كرد ...
دويل كه تو باغ نبود : شما از كي عضو ريون شدي ؟
جان :
بينز : دويل يكي داره صدات مي كنه !
دويل : كي ؟
بينز : مگه نشنيدي ؟ فكر كنم الكسا باشه ... بدو برو ببين چه كارت داره
دويل : آره منم خيلي وقته نديدمش ؟ يعني اين موقع شب چه كارم داره ؟ سري جون همين جا باش من بر مي گردم
دويل از اونا دور ميشه
سرافينا :
جان : چقد بوقي بود !!!
بينز : آره داشتي مي گفتي ... مامانه مي رسه خونه و مي بينه بچش نيست . بعد ؟! ......



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۵

سرافینا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۱۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۱
از :اییییش!!:sulk:
گروه:
مـاگـل
پیام: 220
آفلاین
من نمی دونم اینو باید این جا بگم یا نه.حالا در هر حال.آقای جان شما چه خوره ای هستی ها!هی موضوع عوض می کنی.
نظرت چیه که موضوعی بدی که همه بتونن توش شرکت کنن؟
آخه این موضوع شخصیه و این جوری که شما هی منو می کشی وسط فقط من و شما میتونیم ادامش بدیم.(تازه بگذریم که این بیوگرافی و این موضوع ها نشانه هایی از نارسیسیسم شدیده!)
حالا شاید من یه چیزی بعد این بنویسم ولی فکر نکنم بقیه چیزی بنویسن.
----------------------------------------

هه دوباره سلام.من یه عرایضی داشتم قبل از هرچیز....
1-روح ها که هیچ وقت قرمز نمیشن.در واقع اگر بخوایم حالت قرمز شدن صورت رو بگیم باید بگیم که صورتش نقره ای تر شد.
2-در ضمن بهتر بود که خانم ریوونا و همسرشون قبل از ازدواج یه کم مطالعه می فرمودند که این ازدواج های فامیلی خطرناکه!

--------------------------------------------
ریوونا وقتی بچه ی خودش رو دید در صدد این براومد که افسون یا معجونی اختراع کنه که.....
که باعث بشه بچه ش سالم بشه.اون بچه رو خیلی دوست داشت.ولی ناقص بودن اون واقعا بد بود.چون دراون زمان مشنگ ها این جور بچه ها رو بچه ی شیطان می دونستن و اونا رو یا برای همیشه توی کلیسا ها محبوس نگه می داشتن یا می سوزوندنشون....

در این زمان جان دوباره چشماش پر اشک میشه و با بغض ادامه میده:

...آره اون تمام سعیشو کرد ولی فایده ای نداشت.پدر بچه (که اسمش رانسیوس ریونکلا بوده)به این ور واون ور سفر می کنه تا داروی بچه اش رو گیر بیاره.ولی متاسفانه وقتی داشته به طرف ایرلند پرواز می کرده در یه طوفان دریایی گیر می کنه از روی جاروش میفته و در دریا غرق می شه.در همین زمان که رانسیوس غرق شد ریوونا خونه ش رو ترک کرد تا دنبال جسد شوهر عزیزش بگرده و بچه رو به دست یکی از همسایه ها که بهش اعتماد داشته می سپره...

سرافینا در همین زمان متوجه شد که قطرات اشک گولی گولی(!)از گونه های جان پایین میان و رو شلوارش میریزن.برای همین دستمالش رو به جان داد تا صورت(ودماغش !)رو پاک کنه.

جان یه دفعه حالش خوب میشه:مرسی عزیزم قربونت برم ...هان؟(دوباره یادش میفته که باید تیریپ گریه بیاد)آهان ... بله داشتم داستان غم انگیز فامیلیمو میگفتم.به کجا رسیده بودم؟
بینز که محو داستان شده بود گفت:به اون جایی که بچه رو داده بود دست یکی از همسایه ها....
جان:هان ....چه دقتی.بله ولی از اون جایی که مثل همه ی داستان های دیگه باید ادامه بدیم این جوری میشه که که شوهر زنه شب میاد خونه بچه رو می بینه و بچه رو صاف می بره میده دست کشیش....باید خدا رو شکر کنم که یارو اون قدر روشنفکر بوده که بچه رو نرفته بسوزونه وگر نه من الآن این جا نبودم......
بینز:خب بعدش؟بعدش؟ بعدش؟
جان:بعدش اگه تو یه خورده زبون به دهن بگیری و بذاری من حرفمو بزنم میگم .آره بعدش که یارو بچه رو میبره پیش کشیشه...کشیشه می پرسه این بچه ی کی بیده؟یاروئه هم زبونش می گرفته می گه راونکلاو.کشیشه هم نمی فهمه که راونکلاو همون ریونکلاست.
سرافینا:چه جلب!اهم...یعنی چه جالب!
جان:جدی به نظرت جالبه؟حالا اگر این بینز بره ما میتونیم بیشتر در این مورد صحبت کنیم....الآن هم که شب به این قشنگیه...ببین ماه چه خوشگله!
سرافینا:واااااا....چه حرفا!چه بی جنبه! چه چایی نخورده پسرخاله میشی!زود باش بقیه شو بگو که حوصله ام داره سر میره!
بینز:
جان: آره دیگه همین.بعد که ریوونا میاد خونه می بینه که بچه ش نیست.......


ویرایش شده توسط سرافینا در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۳ ۱۳:۵۲:۱۴


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۵

جان راونکلاو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۹
از مثلث برمودا
گروه:
مـاگـل
پیام: 181
آفلاین
قبل از اينكه رولمو شروع كنم يه چيزي بگم.چرا هر جا هر رولي يمخوره شما اونو طنزش ميكنيد؟بعدم به خاطر اينكه بي اندازه تو رول هاي قبلي بوق زديد من موضوع رو عوض ميكنم.
سرگذشت جان(قسمت اول(كپي رايت داره ها))


جان در تالار ريون نشسته بود و مثل هميشه چوبشرو تو دستش بازي ميداد و به طلسمي جديد فكر ميكرد.كه گابريل بهش پوست.
گابريل:سلام جان چطوري؟
جان:خوبم.تو چطوري؟
گابريل جلوي جان نشست و شروع كرد به ذول زدن به جان.جان چپ چپ به گابريل نگاه كرد و گفت.
جان:ببخشيد ولي من يه عادت خيلي بد دارم.و اونم اينه كه وقتي كسي بهم زول ميزنه نميتونم فكر كنم.
گابريل سرش رو خاروند و پرسيد:خوب حالا به چي فكر ميكني؟
جان كه ديگه داشت از كوره در ميرفت با نگاهي چپ چپ پاشد تا اونجا رو ترك كنه.اما همون لحظه سرافينا و آوريل و مادام به تالار رسيدند.جان بعد از نگاه كردن به صورت هر سه نفر تازه وارد قدمي به سمت در برداشت.
يهو بينز هم وارد شد.
بينز:سلام جان.كجا ميري؟
جان كه داشت ديگه منفجر ميشد.با تشر گفت.
جان:ميرم يه جايي كه تو خلوت باشم.
بينز:باشه برو ولي من يه سؤال اساسي ازت داشتم.
جان:چوبش رو با عصبانيت در جيبش فرو ميكنه.
جان:خوب.بپرس.منتظرم...
بينز خنده اي موزيانه كرد و دست به سينه ايستاد.
جان:اگه نميخواي بپرسي من برم...
گابريل:نه بابا ميپرسه.بشين...حالا.
جان خودش رو به روي مبل انداخت.بينز و سرافينا و آوريل و مادام هم ميشينن.و بينز شروع به صحبت ميكنه.
بينز:ببين جان راستش اين سؤال من نيست همه مد نظرشون بود.من هم داوطلب شدم تا ازت بپرسم.
جان تعجب كرده بود ولي به روي خود نياور و همون طور با خشم به بينز نگاه ميكرد.
بينز:راستش چه جوري بگم؟...ببين...مگه فاميليه ريونا ي اصلي ريونكلاو نيستش؟پس چرا فاميليه تو راونكلاو؟
جان ديگه نتونست جلوي خودش رو نگه داره و پاشد و با چشماني خيس از اتاق بيرون رفت...به سمت جنگل ميرفت كه پشت سرش بينز و سرافينا اومدند.
بينز:جان...هي جان...باور كن من منظوري نداشتم.فقط ميخواستم....فقط ميخواستم.كنجكاويم رو ارضاء كنم.
جان:مسئله اي نيست.ولي تو ميتونستي اينو از خودم هم بپرسي.نميتونستي؟
بينز كه كمي سرخ شده بود به تته پته افتاد.سرافينا غرق تعجب بود.
سرافينا:خوب ببخش اگه ناراحت شدي.ما كاريت نداريم...
سرافينا داشت ميرفت كه جان شروع كرد به صحبت كردن.
جان:ميتوني نري.بيا تا براتون بگم ولي دوست ندارم كس ديگه اي بفهمه.
سرافينا نشست كنار رودخونه كنار جان و بينز.
جان:آره درسته...فاميليه رونا...ريونكلاو بود.رونا با مردي ازدواج كرد كه پسر عموش بود.اين دختر عمو و پسر عمو اونقدر به هم عشق ميورزيدند كه هيچ كس تصورش رو هم نميكرد. اينها بچه دار شدند.يك بچه ي ناقص.من نميدونم چرا اينطوري شد.ولي شد.رونا وقتي بچه ي خودش رو ديد در صدداين بر اومد كه افسون يا معجوني اختراع كنه كه...
ادامه دارد...



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 362
آفلاین
صداي گرگينه دوباره طنين انداز هاگوارتز شد...
الکسا:هان؟
جان :صدای گرگینه دوباره طنین انداز هاگوارتز شد! بوقی مگه من نباید تو رو نبینم تو هم نباید منو ببینی؟!
بینز:برو بابا دستگاهی! سرکار بودی!
الکسا: ادبیاتت خیلی خوبه ها! یعنی چی صدای گرگینه دوباره طنین انداز هاگوارتز شد؟! باز حرف زد! بابا باید بگی:صدای گرگینه دوباره در فضای هاگوارتز طنین انداز شد! ملتیفیتی؟!
جان:برو بابا چرا چرت و پرت میگی برو ما به کارمون برسیم! برو من و سرافینا جوووون می خوایم راز و نیاز کنیم برو مزاحم نشو!
الکسا:مااااااااااا! نوبت سرافینائه؟!
جان:آره دیگه تو منو تحویل نگرفتی من سرخورده شدم رفته بودم تو جنگل خودکشی کنم که دیدم یکی دیگه هم اونجاس که می تونم...می تونم باهاش گفتگو کنم!
سرافینا:آره منم همیشه می خواستم با یکی حرف بزنم !
فلور یک آن میاد با چکش می زنه تو سر سرافینا و الکسا ادامه می ده:
_IQ! بابا چرا نمی فهمی! این گفتگو اون گفتگو نیست! یعنی راز و نیاز! یعنی تنفس مصنوعی! یعنی گیلدروی مجسّم !
سرافینا:هین؟!
الکسا:هیچی ولش کن! بذار این جوری بهت بگم: ببین! این آقای مثلا جان ریونکلاو (چپ چپ به جان نگاه می کنه!) کلا به دخترا حساسیت داره! یه مدت با آوریل لاو می ترکوند! بعد اومد سراغ من! بعدش خواست بره سراغ پنی که چشمش افتاد به تو! تازه... و میاد در گوش سرافینا یه چیزایی پچ پچ می کنه وچشمای سرافینا گشاد و گشاد تر میشه!
سرافینا: نه!
الکسا:آره عزیزم!تازه این که چیزی نیست! یه بار...و دوباره میره در گوش سرافینا پچ پچ می کنه!
سرافینا دیگه چشماش قد بشقاب شده:دروغ میگی
الکسا:برو باب دروغم کجا بود؟! حتی من با چشای خودم دیدم که... و دوباره میاد در گوش سرافینا پچ پچ می کنه!
یهو آوریل عین بوق پیداش میشه و می گه:پچ پچ نکن!پچ پچ بخور!
ادی:آره دیدی چه خوشمزه س؟!
سدی: نه بابا کجاش خوشمزه س طعم توت فرنگیش حال منو بهم می زنه!
کفی:من که می گم ارزن از همه چی بهتر تره!
کریچ: نه! پنیر گندیده غذای مورد علاقه ی کریچره! ارباب همیشه وقتی که توی خونه ی بانو بودیم به من پنیر گندیده می داد! هنوزم کریچ یادگاری نگهشون داشته! ارباب خیلی به کریچ لطف می کرد! کریچ ارباب رو خیلی دوست داشت!
آنیتا:نه من زیاد پچ پچ دوست ندارم!
اوتو: شکلاتیشو خوردین؟!
الکسا:خیلی باحاله!
یهو یه آتش فشان از گوشه ی صفحه پدیدار میشه و کم کم شروع می کنه به فعالیت کردن که ملت کم کم به خودشون میان!
الکسا:ملت ما باید جان و بینز رو مجازات کنیم!
جان و بینز: چرا؟!
الکسا:اینا خیلی منو اذیت می کنن همه ش به من تیکه می ندازن خیلی بدن بد بد بد بد! ماممممممیی!
سدی:هستم! اینو هستم! منو دیوانه کردن!
ملت:خب پس باید مجازات بشن!
چو میره یه گیوتین بیاره و گابر و پنی هم بینز و جان رو گرفتن که در نرن! سرافینا هم با گریه یه دستمال سفید رو که قبلا توش فین کرده برای جان تکون می ده!


اینم یه پست بویقی واس اینکه دور هم باشیم!


[b][siz


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۶:۴۱ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵

جان راونکلاو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۹
از مثلث برمودا
گروه:
مـاگـل
پیام: 181
آفلاین
بالاخره شما شمروع كردي ديگه..مهم اينه...بهت نگفتم سورپرايز شي...و نه چيز عجيبي نيستش نميدونم چه جوري به فكرم رسيد.در ضمن ما اينيم ديگه...
-----------------------------------------------------------------------
و هر دو با هم به سمت تالار دویدند و در این حال دوباره صدای مشکوک گرگینه به گوش رسید..........
بر حسب اتفاق تا به تالار رسيدند يك روح سرگردون رو ديدند كه بدون توجه به اطرافش داشت با خودش صحبت ميكرد.
روح:آخه...آخه چطور امكان داره؟اونم اينجا....
يدفعه جان بي هوا شروع به صحبت كرد.
جان:اهم اهم...سلام بينز..بالاخره ما يه نفر رو تو اين خراب شده ديديم.
باصداي جان بينز بيچاره از جاش پريد و باسرعت به سمت آن دو نفر برگشت.
جان به صورت رنگ پريده ي بينز نگاه كرد و متوجه اوضاع و احوال او شد.سرافينا نيز به همين ترتيب.بينز نيز بعد از مدتي سكوت با اضطراب شروع به صحبت كرد.
بينز:شم...شم...شما اين...اين جا چي كار ميكنيد.
صداي خفناك گرگينه براي بار چندم شنيده شد.با صداي گرگينه بينز و سرافينا ترسيدند و جان با شك و ترديد به اطراف اتاق نگاه كرد.
جان:ببينم بينز.فقط تو اينجايي؟هيچ كس ديگه اي نيست؟
بينز:نه...نه نه...من الان خيلي وقته اينجام ولي هيچ كس رو نديدم.
جان:تو خيلي وقته اينجايي؟همين چند دقيقه ي پيش بود كه من و سرافينا از اينجا رد شديم و كسي رو نديديم...
بينز با چشماني گشاد شده به صورت عرق كرده ي جان نگاه كرد.و سرافينا شروعكرد به صحبت كردن.
سرافينا:راستش آقاي بينز در كل هاگوارتز ما هيچ كس رو نديديم.واقعا هيچ كسي اونجا نبود.
بينز با تعجب به صورت خانم جوان نگاهي كرد.
بينز:ببينم شما دوتا قبلش بيرون بوديد؟تو جنگل؟
جان كه داشت سرش رو ميخاروند جواب مثبت داد.بينز نيش خندي زد و دوباره شروع به صحبت كرد.
بينز:خوب درسته ديگه...من هميشه ميدونستم درسته...پس اين هم اثبات شد.
جان:ميشه بگي چي درسته؟چي اثبات شد؟
سرافينا:درست ميگه.چي درسته؟چي اثبات شد؟
بينز شروع به قدم زدن كرد و چنين گفت.
بينز:در قرن هفتم.يك سري جادوگر براي به دست آوردن يك معجون خيلي قوي از گرگينه اي كه تو جنگل بود به جنگل ميرن.قرص ماه كامل...مدت ها طول ميكشه و اونها بدون كوچكترين چيزي برميگردن.اما وقتي به اقامتگاهشون ميرسن.هيچ كسي رو نميبينن.بگين چرا؟
جان و سرافينا كه داشتند از تعجب شاخ در ميآوردند يك صدا گفتند چرا؟
بينز:براي اينكه اونا حول و حوش سه ساعت زير نور مهتاب(قسمتي).در جنگل به همراه صداي گرگينه قدم ميزدند.اين سه مورد روي اونا تاثير گذاشت.يه تاثير خيلي جدي...نه كسي اونها رو ميديد نه اونها كسي رو ميديند.تا اينكه بعد از مدت زماني يك روح ميبينن.چون روح جاني در بدن نداره زودتر از فرد زنده ديده ميشه...وحالا در مورد عوارض بعدي...متاسفانه يك اتفاق خيلي بد قرار براي شما دوتا بيفته.كه تاثير همين پياده رويه است.
جان و سرافينا يا قيافه هايي منگ به صورت مغرور بينز نگاه ميكردند و در خود توانايي صحبت كردن را نميديدند.
صداي گرگينه دوباره طنين انداز هاگوارتز شد...
.....ادامه دارد.....



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

سرافینا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۱۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۱
از :اییییش!!:sulk:
گروه:
مـاگـل
پیام: 220
آفلاین
خیلی خیلی ببخشیدها ,ولی اول بهم میگفتین بعدا میاوردینم وسط!...ولی به نظر من هیچ وقت ساعت3نصفه شب کسی توی سرسرا و تالار عمومی نیست.حالا اگه شما دوست دارین که این رو یه امر
غیر عادی خطاب کنین به خودتون ربط داره.راستی از کجا فهمیدین که من دوست دارم شبا قدم بزنم؟
----------------------------------------



سرافینا همین طور که پله ها رو با بی حوصله گی تمام بالا میرفت با خودش فکر میکرد:چه عجیبه!من این همه سال یواشکی می رفتم بیرون..تاحالا ندیده بودم کسی مثل من شبا دلش بخواد بیاد بیرون.حالا چی شده این پسره که به گروه خونیش از این کارا نمی خوره بیرون این جوری بی خیال قدم میزنه؟بعد خمیازه ای کشید و با خودش فکر کرد که اشکالی نداره.بالاخره یکی مثل خودش پیدا کرده که این قدر تو سرش عقل نباشه که توی شب توی جنگل به این خطرناکی واسه خودش این ور اون ور بره و با خودش حرف بزنه.
با این فکر لبخندی زد و در خوابگاهشو باز کرد.ولی......
هیچ کس اونجا نبود!در واقع تنها چیز زنده ای که اون جا بود یه پشه ی لاغر مردنی بود که تا چند ثانیه ی دیگه از بی غذایی تلف می شد!
سرافینا چند بار پلک هاشو به هم زد.بعد فکرشو جمع و جور کرد و داد زد:
-خیله خب بچه ها شوخی مزخرفی بود!بیاین بیرون!من اصلا نترسیدم خوشم هم نمیاد برم سر کار!بیاین بیرون دیگه!

ولی واقعا کسی اون جا نبود!

سرافینا دلش به شور افتاد...در خوابگاه های دیگه رو باز کرد ولی توی هیچ کدوم از خواب گاه ها کسی نبود.
با عجله رفت طرف خوابگاه پسرها .در همین حال جان رو دید که با گیجی به این طرف و اون طرف می رفت و داد میزد:

-سد؟آهای سدریک کجا رفتی دوباره؟آهااااااااای صدای منو می شنوی؟بینز؟بیییینز روح بی نمک دوباره منو نذار سر.....
که دوباره چشمش افتاد به سرافینا و صورتش این دفعه قرمز شد.

جان:هی شما این جا چی کار میکنی؟این جا خوابگاه پسرهاست نباید بیای این جا!

سرافینا:توی خوابگاه ما کسی نیست!هیچ کس!می فهمی چی می گم؟

جان:هان؟چی؟یعنی چی که هیچ کس نیست؟

سرافینا:یعنی این که فکر کنم الآن این جا هم هیچ کس نیست!بیا بریم ببینیم شاید توی تالار یکی باشه بگه این جا چه خبره!

جان گفت:باشه.

و هر دو با هم به سمت تالار دویدند و در این حال دوباره صدای مشکوک گرگینه به گوش رسید..........



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

جان راونکلاو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۹
از مثلث برمودا
گروه:
مـاگـل
پیام: 181
آفلاین
خوب براي اينكه پست قبلي هيچ مفهومي نداره من يه موضوع جديد باز ميكنم.
-----------------------------------------------------------------------
شب سردي بود.يكي از شبهاي سرد زمستان.اوايل فصل ژوئيه بود.
يك مرد بلند قامت و خوشتيپ در ميان جنگل هاي كنار هاگوارتز قدم ميزد.اين شخص كه كسي نبود جز جان قدم زني در شب رو خيلي دوست داشت.اونم وسط جنگلي وحشت آور.قرص ماه كامل و فرصت مناسبي بود تا يه گرگينه بياد و كاراي خودشو انجام بده.
اما مگه گرگينه اي هم در اون وقت شب در اون فضاي مه آلود بيرون مياد؟
جان با خودش قدم ميزد و تو تخيل خودش بود.تا اينكه اولين صداهاي خف ناك به گوش رسيد.
صدا:اووووووووووووووووووووووووو.....ووووووووووو
اما جان بيخيال از اين موقعيت خطر ناكش ادامه ي مسير داد.
صدا:اوووووووووووووووووووووووووووو
جان براي بار دوم صدا را شنيد و يك پوزخندي زد و به راه خود در تاريكي شب ادامه داد.
صدا:اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
اينبار جان اب خودش شروع به صحبت كرد.
جان:فكرش رو بكن...هه يه گرگينه به جان حمله كنه.و از اين وضعيت نابه هنجار نجاتش بده.
يكدفعه يك صداي دخترانه به گوش رسيد.
صدا:از كدوم وضعيت نابه هنجار؟
جان از جاش ميپره و صورتش مثل قرص ماه سفيد ميشه.
جان:ش...ش...شما...شمائيد؟
دختر:بله...خودم هستم...اين وقت شب.وقتي قرص ماه كامله اصلا درست نيست كسي بيرون باشه.اونم تو جنگل...
جان خيس عرق شده بود و گلوش به شدت خشك.احساس ميكرد كه زبونش به سقف دهنش چسبيده.در مغز خودذ دنبال واژه اي مناسب ميگشت براي پاسخگويي.اما دريغ از يك كلمه...
دختر:حالا چرا اينقدر عرق كرديد تو اين سرما.
جان:خو...خوب...شما...من رو...من رو قافل گير كرديد.
دختر:من؟
جان:بله خانم ...خانم...سرافينا.
دختر:آه...من معذرت ميخوام.من واقعا يك چنين قصدي نداشتم.
جان كه احساس ميكرد كه همين موقع در حال از هوش رفتنه صداي گرگينه رو شنيد كه براي چهارمين بار زوزه كشيد.
جان:بهتره ديگه اينجا نمونيم.صدا خيلي...نزديك بود.خواهشا چوبتون رو در بيارين.
اما سرافينا قبل از انكه جان اين رو بگه اين كار رو كرده بود.
سرافينا و جان به راه افتادند و به سمت قلعه حركت كردند.جان كه ضعف فراواني را در پاهايش احساس ميكرد به حالتي خيل عصبي شروع به صحبت كرد.
جان:شما...شما اينجا چي كار ميكنين؟
سرافينا به صورت رنگ پريده ي جان نگاهي كرد.اما هيچ جوابي نداد.
به قسمت هموار جنگل رسيده بودند و نور هاگوارتز به خوبي معلوم بود.
بعد از مدتي سكوت سرافينا شروع به صحبت كرد...
سرافينا:راستش من يه عادت داشتم از كوچيكيم.دوست داشتم در تاريكي مطلق باشم.در سكوت.در جايي كه هيچ كسي مزاحم افكارم نباشه.در جايي كه بتونم به راحتي با خودم حرف بزنم.و متاسفانه ريون اصلا يك چنين جايي نداره.
جان با حالت تاسف سرش رو تكون داد اما هيچ چيزي نگفت.
تقريبا به در ورودي سالن اصلي رسيده بودند.خوشبختانه در باز بود و اونا وارد شدند.تالار خاليه خالي بود و از هيچ جايي صدايي نميومد.
سرافينا به تالار خالي با شك نگاهي انداخت و با حالتي متعجب رو به جان گفت.
سرافينا:يعني ساعت چنده كه اينقدر تالار ساكته؟
جان هم به شك افتاده بود.او هم با تعجب به تالار نگاه ميكرد.
جان:فكر ميكنم حداقل نزديك 3 باشه.
سرافينا با تعجب بيشتر و با حالتي متاثر گفت.
سرافينا:چي؟3؟من حول و حوش ساعت 12 بود اومدم بيرون.يعني سه ساعت گذشته؟
جان شانه اي به نشانه ي ندانستن بالا انداخت.
بعد از مدتي به در تالار ريون رسيدند.جان اسم رمز رو گفت و هر دو وارد شدند.در تالار ريون هم سكوت مطلق حكم فرما بود.هر دو با هم ميرفتند كه يالاخره نزديك پلكان خوابگاه دختران رسيدند.جان به صورت سرافينا نگاه كرد.سرافينا يك شانه اي بالا انداخت و با لبخندي روياگونه گفت.
سرافينا:خوب فكر كنم ديگه بايد بريم بخوابيم...شما با من كاري ندارين؟
جان نيز لبخند بر صورتش نقش بست و بعد از دادن جواب منفي به سمت خوابگاه پسران به راه افتاد.اما آيا سكوت تالار آنان را با همان خنده ي روياگونه رها خواهد ساخت.
براي بار آخر صداي زوزه يگرگينه ي ناشناخته شنيده شد...
....ادامه دارد...



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
مـاگـل
پیام: 1323
آفلاین
من نظرم اینه که این موضوع عوض بشه. به ادی هم گفتم برای چی و اینکه من روی معمم ها غیرت خاصی دارم، دلیلش هم به شما ها نمیگم!
----------------------------
_ پست مزخرف می خریم!... پست ارزشی می خریم!... بی ناموسی رو هوا می قاپیم...هویی!
ادی از اون طرف تالار دوان دوان می یاد و میرسه به دختره و در حالی که داره هن و هن میکنه میگه:
_ هن..هن...گفتی ارزشی...هن...هن... می خری؟؟!!
دختره می خنده و میگه:
_ آره...هن هن!... من میخوام پستای ارزشی رو بخرم، بریزم دور! به جون هن هن!
ادی قیافش رو کجکی میکنه و میگه:
_ خب چرا مسخره میکنی؟!...نفسم بند اومده دیگه!
دختره میگه:
_ آخه من اومدم اینجا بلای جونت بشم!
ادی لبخند بدی میزنه( عین آواترش که من موندم چطور برادر اینقدر شبیه ادی کشیدتش!) و میگه:
_ مگه خوشگلی؟؟!
دختره یکی میزنه تو گوش ادی و میگه:
_ پسره پر رو!...بگم دراکو بزنتت؟؟!
ادی اینجوری میشه: و میگه:
_ آنی؟!!... خیلی ضایع عمل کردی!!
آنیتا می یاد توضیح بده که یهو:
_ موها هاها!... موهاهاها!
آنیتا به شدت نگران میشه، می پره بغل ادی و میگه:
_ یعنی کی می تونه بیده باشه این؟!!
ادی :
بعد میگه:
_ ها؟!... بیا پایین برم ببینم کی داره در میزنه من دلم می لرزه....
هنوز ادی می خواد بره ببینه کیه داره صدای ترسناک از خودش در میکنه که طرف خودش ظاهر میشه.
ادی جیغ اوا خواهری میکشه و میپره بغل آنیتا و داد میزنه:
_ ولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی مومومو ریییییییییییییییییییت!!
آنیتا اول: ysilly:
بعدش:
**********************
ها!...باید ولدی رو هم خز کنیم ورد پی کارش!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

جان راونکلاو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۹
از مثلث برمودا
گروه:
مـاگـل
پیام: 181
آفلاین
من يه رول جديد باز ميكنم با عرض پوزش.
-----------------------------------------------------------------------
ملت ريون تو تالار نشسته بودن.تقريبا همه جمع بودن.كه يك هو در باز ميشه و يك مرد خوش سيما وارد ميشه.
مرد:ببين نويسنده ي محترم.اينقدر مسخره بازي در نيار.آقا جون خواننده اون مرد كسي نيست جز جان!!!
ملت:
جان: چيه چرا چپ چپ نگاه ميكنين؟
يهو آوريل خودشو ميندازه وسط:اوه بعد از مدت ها اومدي؟بالاخره!!
جان:بله اومدم.فكر ميكردين ديگه نميام؟نه؟
سپس صداش رو ميگيره رو سرش و با تمام قوا فرياد ميزنه:
جان:آخه نا مردا نبايد يه سراغي از اين جان.بگيرين.من تا ايران فرود اومدم ميفهمين يعني چي؟تو بغل يه مرده كه نميدنم(------).
الكسا:خوب خوب حالا چته صدات رو گرفتي رو سرت؟
جان:ببين لعنتي تو خفه شو تا نيمودم يه كاري دستت بدم!!
الكسا:
ادي:چي شده جان؟چي شده؟
جان:تو هم خفه شو فكر كردين.چون من سوت شدم ايران ديگه سر از انگليس.يعني زادگاهم در نميارم؟كور خوندي‌ آقا!!
بينز به دور و اطرافش نگاهي ميكنه و ميگه:ببين جان....
هنوز حرفش تموم نشده بود كه جان به نرمي شروع به صحبت ميكنه.
جان:آخه عزيز من.من ديگه از تو انتظار نداشتم.يه سراغ نبايد از ما ميگرفتي نه؟حيف كه رفيقمي...واقعا حيف كه رفيقمي....وگرنه...
الكسا:من كه رفيقت نيستم بوگو ميخواي مثلا چي كار كني؟
جان:چوبشو در مياره ميگيره به سمت الكسا.
جان:سكتو سمپرا!!!
ملت:
الكسا بيهوش ميشه.آوريل و چو و گابريل ميرن پيشيش.
ادي:مگ...مگ...مگه ديوونه شدي؟ديوونه!!!
جان چوبشو ميگيره طرف ادي.
جان:آره ديوونه شدم.ميخواي ببيني؟سكتو سمپرا.
در اون وسط فقط سدريك حرفي نزده بود.جان روشو ميكنه سمت سدريك و ميگه.
جان:يادمه شما ميخواستي غلامي الكسا رو بكني نه؟سكتو سمپرا!!!
بينز نگاهي به سه نفر مجروح ميكنه.
جان:بيا بريم بينز.
بينز از رو مبل بلند ميشه و به دنبال جان به راه ميفته.
در راه:
جان:من واقعا متاسفم.دست خودم نبود.ببخشيد!!
بينز:خواهشا وقتي عصباني ميشي اين چوبتو بنداز كنار!!
جان:اونا رو ولش كن.تو اين يه هفته اي كه من نبودم چه خبرا شده؟قيافه هاي جديد ميبينم؟
بينز شروع ميكنه به صحبت كردن و كل يك هفته رو براي جان تعريف ميكنه.و در آخر اينطوري جمله اش رو تموم ميكنه.
بينز:...من فكر ميكردم تو الكسا رو دوست داري؟ولي...تو اونو افسون كردي...
جان:درست فكر ميكردي چون من واقعا دوسش دارم.ولي آدم بايد سياست داشته باشه.ميخوام يه كاري كنم كارستون...
.....ادامه دارد.....
-----------------------------------------------------------------------
عزيزان خواهشا رولو جوري ادامه بديد كه به رول قبلي ربط داشته باشه.
به ادي:سلام ادي جون چطوري؟من چندتا درخواست داشتم وقط نداشتم برم تو جاي ديگه پست بزنم.با عرض پوزش همين جا اعلام ميكنم.
1.ميخوام يه تاپيك باز كنم.با عنوان خلافكاران ريون.كه در اون فقط خلاف رواج داشته باشه.از جمله خواب كه خوراكته.منظورم اين نيستش كه در تالار هاي ديگه خلاف نشه ولي اينجا ديگه مركزشه.
2.يه كار خوصوصيم داشتم كه اگه اومدي مسنجرم بهت ميگم.شايدم پي ام زدم....



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۵

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۲ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 7
آفلاین
ریونیها و دریاچه قم
امروز بچه های ریون رو بدلیل اینکه خیلی زرنگ و ناز و ملوس و مامانی هستند به جای هاگزمید بردنشون ساحل دریاچه ی قم.
آوریل:چه قدر هوا گرمه
فلور:ببند اون فکتو از هاگزمید تکراری که بهتره
الکسا:راست می گه بابا هینجا خیلی بهتره تو که نمیدونی یه تاریخچه ای داره از زمان قبل از ماموت ها وجود داشته.
سدی:بریم مغازه ی شوخی حوزنکو
آوریل:این دیگه چیه باز؟
مادام ماکسیم:بریم خودت می فهمی
صدای 1000 ها قدم به گوش می رسد و همه به سرکردگی سدی می رن حوزنکو.
فروشنده:ســلام العلیک
ادی:سلام ما از انگلیس اومدیم اینجا بازدید.شنیدیم اینجا خیلی جای جذابیه.شعبه زورنکو رو که میشناسین اونها اینجا رو معرفی کردن.
فروشنده:آها بله اون شعبه دزدیه ما بهشون شعبه ندادیم.
در همین بین سقف مغازه ترک برداشت.
مادام ماکسیم:بله درسته شما درست می گی.حالا محصولاتتون رو بهمون معرفی می کنین؟
فروشنده رو به فلور:بلــــه جدیدترین و پرطرفدارترین محصولمون عمامه دم انفجاریه که روی سر هرکی بره با صدای سوتی میترکه.
ققی:ایِِــــــــول من یکدونه می خوام به درد حمید می خوره حالا که خودش نیومده یه سوغاتی بهش بدیم.
مادام ماکسیم: که مثل تلسکوپ تمام اجناس مغازه رو زیر نظر گرفته بود گفت:می شه ازاون لباسها بدید ببنم؟
فروشنده باز رو به فلور:بله اینا لباس باله با عباست که اگه دستت به مارکش بخوره مثل پر مرغ می ریزه وبعدش استغفرالله...
مادام ماکسیم:آخ جون برای رقصم عالی اینو من بر می دارم.
فروشنده باز رو به فلور: چیز دیگه ای لازم ندارید؟
فلور در گوش آوریل:ای بابا چرا همچین می کنه؟
آوریل:حالا خدمتتون می رسیم الان خیلی گرمه یک چیزی بخوریم بر می گردیم.
و با دست محکم سدریک رو حول داد بیرون.
سدی:آخ چیه بابا؟
آوریل:بچه ها خفه شدم بریم یه جا یه چیزی بخوریم
الکسا:آره بریم سه دسته منبر یه چیز خنک بخوریم.

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۶ ۱۲:۱۰:۰۸
ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۶ ۲۳:۴۵:۲۹

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه دورها آوایی است که مرا می خواند...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.