هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۳:۳۵ یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
خلاصه:
جماعت راونی به رهبری ویولت بودلر، رفتن به یه خونه ای که نفرین شده است. این که خونه نفرین شده است رو کلاوس میدونسته ولی فکر نمی کرده که خواهرش جماعت رو بکشونه اونجا! داستان اینه که توی اون خونه دیگه جادو اثر نمیکنه و درهای خروجی هم قفل شده ان. هر چند وقت یک بار یه نور سفید میاد و بعد یکی رو ناپدید می کنه.. آخرین فردی که ناپدید شده گلرته و قبل از اون، ویولت و فلور هم ناپدید شدن!
---------------------------------------------------

هوا به سان غروب می مانست اما به هر سمت که نگاه میکردی، اثری از خورشید به چشم نمی خورد. آسمان مشغول باریدن بود؛ با شدت میبارید و دانه های درشتش را بر سر و روی جادوگر پیر می پاشید. صدای بارش شدید باران اجازه ی شنیده شدن صدای موجودات مردارخواری که در آن حوالی بودند را نمی داد. از آسمان همچنان دانه های درشت خون، دیوانه وار مشغول فرو ریختن بودند.

گلرت به سختی خود را از روی زمینی که بر آن نقش بسته بود، بلند کرد. لباس های خاکستری رنگش خیس شده بودند و حالا رنگ خون گرفته بودند. نگاهی به اطرافش انداخت. جسد انسان ها و موجودات جادویی که بر زمین افتاده بودند، گواه از یک نبرد سهمگین بود! قدری بیشتر دقت کرد. نگاهش بر برجی که در آن نزدیکی بود، ثابت ماند. با وجود نور کم، میتوانست "برای نیکی اعظم!" را بر سردر برج بخواند. آنجا را می شناخت. نورمنگارد بود! خانه اش!

گیج شده بود و در ذهنش به دنبال توضیحی برای این موضوع می گشت که صدایی رشته ی افکارش را پاره کرد:

- بلاخره اومدی! به خونه خوش اومدی، قاتل!

جادوگر پیر نگاهش را به صاحب صدا دوخت. صاحب صدا مردی بود با ردایی خون آلود که از دستان، گردن و پاهایش زنجیر های سنگینی آویزان بودند. باشلقی بر سر داشت، در یک دستش جعبه ای را نگه داشته بود و در دست دیگرش یک کاغذ لول شده. جعبه آهنین و سیاه رنگ بود و از کاغذ لول شده خون می چکید... خون هایی که از جسم کاغذ جان می گرفتند و در برابر چشم جادوگر پیر بر زمین می ریختند.

گلرت می توانست از صدای فرد غریبه نفرت را احساس کند. می دانست که در دنیا افراد زیادی هستند که از او نفرت دارند و می دانست که هرکدام از آنها دلایل محکمی برای نفرت از او دارند. دلایلی به استحکام پیوند های خانوادگی و به پایستگی مرگ!

- اینجا چه خبره؟ من چجوری اومدم اینجا؟ چرا اینجا این جوریه؟! کی اینا رو کشته؟ چرا...

-خیلی سوال میکنی پیرمرد! من اینجا نیومدم که جواب سوال های تو رو بدم ولی می تونم بهت اطمینان بدم که همه ی این ها رو تو کشتی!

باران هنوز سیل آسا می بارد و خون همه جا را فرا گرفته بود. گلرت در ذهنش مشغول مرور قدیمی ترین خوانده هایش بود؛ هنوز نوع جادویی که او را به اینجا فرستاده بود نمی شناخت... شاید جواب در آن جعبه ی آهنین و کاغذ لول شده وجود داشت... شاید هم در شخصیت آن غریبه!

"تو کی هستی؟" این سوال بی اراده از دهان گلرت خارج شد؛ از گفتن آن پشیمان شده بود ولی پشیمانی دیگر سودی نداشت!

درب ورودی ساختمان، کلاوس بودلر
کلاوس به ساختمان رسیده بود اما نباید از در اصلی وارد می شد. اگر او نیز گرفتار این طلسم می شد، دیگر کسی نبود که آنها را نجات دهد. رو به پروفسور ویکتور کرد و از او خواست که برای پیدا کردن راه دیگری برای ورود به این ساختمان به او کمک کند. او می دانست که باید به آنها هشدار دهد؛ باید به آنها میگفت که این خانه محلی ست که افراد با خودِ واقعیشان رو به رو می شوند و اگر مراقب نباشند، ممکن است دیوانه شوند و یا حتی بمیرند! مرگ به دست خودشان یا یکی از دوستانشان! واقعاً مکان ترسناکی بود!

قلعه ی نورمنگارد کذایی
گلرت به مرد غریبه خیره شده بود. او به خودش خیره شده بود! مرد غریبه باشلقش را برداشته بود و با چهره ای آکنده از نفرت به گلرت خیره شده بود. گریندلوالد پیر بدنش از ترس تقریبا بی حس شده بود. مرد غریبه خود او بود! گلرت در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، از ترس بر روی زانو هایش قرار گرفت. شاید این پایان او بود؛ پایانی که به دست خودش رقم می خورد!
---------------------------------------------------

اون مرد زنجیری میتونه که وجدان یا اعمال گلرت باشه؛ امکان داره یه شخص دیگه باشه که میخواد اونا رو دیوونه کنه ولی تنها چیزی که قطعاً میدونیم اینه که مرد زنجیری یا مردهای زنجیری نقشه ای دارن.

پ.ن: اون جسد ها که گلرت اونجا دید جسد افرادیه که در گذشته کشته.


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۳ ۳:۴۵:۱۳
ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۳ ۲۳:۱۷:۲۳

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ جمعه ۱ اسفند ۱۳۹۳

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۰۷:۱۶ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 416
آفلاین
باران، نَم نَم می بارید. درختان سر به فلک کشیده، تکان می خوردند. گویی باد آن ها را در فضا می رقصاند. تنها یک ملودی غمگین از بتهوون کافی بود تا اینان را به یک سمفونی گوش نواز تبدیل کند.
در بین آ بین این بارانَک، پسرکی رو به شرق میدوید. هر از چندگاهی به زمین می خورد ولی بدون توجه به زخم های دست و صورتش به راه ادامه میداد. کیفش را بر روی سَر گذاشته بود تا شاید بتواند اندکی از خیس شدن در امان بماند.
کلاوس بودلر، تنها و سرافکنده به راهش ادامه میداد. سرافکنده از آنکه خواهر و دوستانش را به خطر انداخته و تنها از آنکه خودش را بزدلی معرفی کرده! افکار پلیدی مدام سراغش می آیند. خواهرش را تصور می کند که در آن خانه تسخیر شده گیر افتاده و رو به او تنها یک کلمه را می گوید.. ترسو!

- من ترسو نیستم!

کلاوس در حالی که می دود، این جمله را بلند فریاد می کشد..

باز هم خواهرش را میبیند. این بار تنها نیست.. فلور، آشا، آماندا، روونا، گابریل، دافنه! همه و همه یک جمله را خطاب به بودلر جوان می گویند: « تو یک بودلر ترسویی! تو باعث سرافکندگی خواهرت هستی! »
اما کلاوس به این حرف ها توجه نمی کند. تنها به راهش ادامه میدهد و زیر لب غر میزند که چرا جلوی خواهرش را نگرفته!
باران شدید میشود. کلاوس دیگر کیف را از بالای سرش برداشته و با تمام سرعت به دنبال سرپناه می گردد. تمام بدنش گِلی شده اما او اهمیت نمیدهد.. او تنها نگران جان خواهر و دوستانش است! او خودش را مقصر میداند! اینکه دوستان و خواهرش گیر افتاده اند را تقصیر خودش میداند... و وظیفه ی خودش میداند تا آنها را نجات دهد!

امارت تسخیر شده


از زمانی که آنها درون این امارت گیر افتاده اند، حدود یک ساعت می گذرد.. شاید هم دو ساعت! شاید بیشتر از این گذشته باشد و حتی ممکن است چند دقیقه ای را سپری کرده اند..
از وقتی وارد این عمارت جادویی شده اند، گذر زمان را حس نکردند. ساعت ها هم از کار افتاده اند. تنها چیزی که میدانند این است که این یک قصر است و هیچ جادویی هم در آن کار نمی کند!

- من خسته شدم! یکم استغاحت که چیزی نیست!

گابریل کوچک، دیگر توان نداشت! البته او تنها کسی نیست که خسته شده.. بیشتر افراد خسته شدند. حتی خود آشا هم سرسختانه سعی میکند خودش را مقاوم نشان دهد و در مقابل خستگی مقاومت کند اما نمی تواند. بنابراین آشا با صدای بلند، فریاد میزند:
- پنج دقیقه استراحت! فقط پنج دقیقه!

البته که پنج دقیقه وقت استراحت نمیشود.. آشا هم میدانست اگر به این راونی های خسته بَها بدهد و استراحتی به آنها بدهد، وضعیت اینگونه میشود. اما چه میشد کرد!
در گوشه ای، گلرت، عده ای را دور خودش جمع کرده بود برایشان لطیفه هایی را تعریف می کرد. اگر چه لطیفه هایش واقعا خنده دار نبودند ولی همین که خنده را بر لبان یاران راونکلاو می نشاند، برای خود کار بزرگی بود.. آن هم در این وضعیت که همه یا خسته اند و یا گرسنه!

اما بعضی ها واقعا هیچ ترسی نداشتند.. البته تعدادشان به اندازه ی انگشت های یک دست هم نمیشد! بهتر بگویم، تنها اسلینکرد جوان نمیترسید و بیخیال از گرسنگی و تشنگی خودش را با آن مکعب جادویی که مشنگ ها نامش را " روبیک " گذاشته اند مشغول کرده بود!
دیگر همه داشتند به لطیفه های گلرت می خندیدند و به ویولت و اینکه در خانه ای تسخیر شده گیر افتاده اند فکر نمی کردند.

- اونجا رو!

با فریاد گابریل جوان، همه ی سَر ها به سمت نور سفیدی چرخید که به روشنی خورشید بود. منبع نور نامعلوم بود..
آشا، ناسزایی زیر لب گفت و درون نور فرو رفت! کم کم، نور همه را در برگرفت و بعد..

همه روی زمین افتاده بودند. آشا زودتر از بلند شده بود با انگشت، دانه دانه ی راونکلاوی را می شمارد:

- بست و شش، بیست و هفت، ..! یکی نیست!

لرزشی که در صدای آشا بود، همه را نگران کرد. همه با دقت یکدیگر را پیدا می کردند و دنبال فرد گم شده می گشتند..

- گلرت! گلرت نیست!

ویلبرت این را با صدای بلند گفت. دیگر همهمه های میان افراد خاموش شده بود. ویلبرت دستی به ردایش کشید و گفت:

- این بازی کم کم دارد جالب میشود!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱ ۲۳:۵۲:۱۵



پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

پروفسور ویکتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
از توی قلب خدا...
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
کلاوس با قدمایی لرزون به سمت بیرون از کتاب خونه رفت...
ولی میدونست باید هم گروهیاشو نجات بده...
حاضر بود شرط ببنده که هیچ کدومشون راه بیرون اومدن از اون خونه ی تسخیر شده رو نمیدونن...
توی راه به پروفسور ویکتور برخورد کرد(بلی...ماهم وارد می شویم )
پروفسور از رنگ چهره ی کلاوس فهمید که اتفاقی افتاده.
گفت:«ام...حالت خوبه کلاوس؟»
کلاوس با دست پاچگی گفت:«چیزه...خوبم...نیستم...ولی...هستم...آره...هستم...اونا نیستن...هستن؟...نه...معلومه...چیزه...اوناهم نیستن...»
-هان؟ حالت خوبه؟بزار ببینم تب داری یا نه...
ویکتور دستشو گذاشت روی پیشونی کلاوس و با نگاهی موشکافانه گفت:«نه...حالت خوبه که...»
-اونا رفتن داخل...من...خوبم...ام...چیزه...دارم میرم پیش بقیه هم گروهیامون...
-کجا رفتن؟
-خونه ی تسخیر شده...شما هم با من میاین؟تنهایی...یکم...چیزه...
-باشه...باشه...بیا بریم...توی راه برام توضیح بده...

خانه تسخیر شده


لودو جلوتر میرفت و بقیه کورمال کورمال پشت سرش می رفتن...
صدای فلور از اون ته به گوششون می رسید که میگفت:«من داغم میتغسم...اینجا خیلی تاغیکه...هین جوغی نیست؟»
گلرت در حالی که سوت میکشید تا سکوت خونه اذیتشون نکنه گفت:«نچ...نترس...الان میریم بیرون...»
آماندا داد زد:«کجا میریم بیرون؟مثل موش توی تله افتادیم....»
دافنه گفت:«بچه ها...بهتره خون سردیتونو حفظ کنین...باشه؟»
آماندا بدون این که چیزی بگه رفت جلوتر و پیش لودو وایستاد.گفت:«لودو؟..میشه بگی داری چیکار میکنی؟»
-دارم دنبال یه دری پنجره ای چیزی میگردم...
آماندا گفت:«بله...متوجه ام...رو زمین دنبال پنجره...خوبه...واقعا برات آرزوی موفقیت میکنم...»
همون لحظه دوباره نور خیره کننده از یه نقطه شروع به چشمک زدن کرد و در طی چند لحظه همه ی سالنو پر کرد و بلافاصله ناپدید شد...
لوگو سریع از روی زمین بلند شد و گفت:«آماندا...آماندا...کجایی؟آماندااااااااااا....اهه....اهه...آماندارو هم بردن...»
آماندا از پشت سر شونه ی لودو رو گرفت و گفت:«داش بیخیال...فکر کنم یه چیزیت شده ها...»
همون موقع از پشت سرشون صدای جیغ گابریل بلند شد...
با زبونی گرفته گفت:«هابجیم...هابجیم نیست...غفته...نمیبینمش...هابجیم کو؟»


تصویر کوچک شده





پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
قبل از اینکه ویولت شروع به سرشماری کند، توجه آشا به نقطه ای جلب شد.
- نور!!

نقطه ی روشنی در چند متری آنها ظاهر شده و رو به گسترش بود. روشنایی مثل ماری غول پیکر به اطراف پیچ و تاب می خورد و عمارت را روشن می کرد. در عرض چند ثانیه سرسرا طوری روشن شد که آماندا از شدت این تغییر ناگهانی چشمانش را بست.

سرسرا واقعا بزرگتر از حد انتظارشان بود. اثری از کوچکترین پوسیدگی روی دیوار های چوبی و اثاثیه ی گرد و خاک گرفته دیده نمی شد. درست روبروی در ورودی راهپله ی عریضی وجود داشت که به پاگردی منتهی می شد. پرده های ابریشمی سرمه ای رنگی روی تعدادی از پنجره ها را پوشانده بودند. تنها پرده ی دو پنجره ی انتهای سرسرا کنار کشیده شده بودند. لودو در هنگام بررسی سرسرا چند لحظه ای به آنها خیره شد. ابعادشان به اندازه ای بود که یک انسان بالغ بتواند رد شود. اما او جرئت شکستن و یا حتی نزدیک شدن به آنها را نداشت؛ چرا که می ترسید آن حادثه دوباره تکرار شود. چیزی که بیشتر او را میترساند منظره ی پشت پنجره بود. در واقع... منظره ای در کار نبود، سیاهی محض بود!

لودو زمزمه وار ــ انگار می ترسید هر فعالیت ناملایمی باعث دردسر دوباره شود ــ گفت: حالتون خوبه؟
و با چشمان نگرانش سر تکان دادن های اعضا را از نظر گذراند و روی گابریل که در آغوش خواهرش اشک می ریخت لحظه ای ثابت شد.
- انگار همه هستن ویو... ویولت؟ ویولت کوش؟

لودو این را در حالی گفت که به کف گرد و خاک گرفته ی سرسرا خیره شده بود؛ جایی که تا لحظاتی پیش صدای ویولت را میشنیدند، دورتر از همه و نزدیک راه پله ها.

دافنه با نگرانی گفت: امیدوارم نخواد مسخره بازی در بیاره.

همه می دانستند ویولت آنقدر عقلش می رسد که در این شرایط دست به کار مسخره ای نزند، مخصوصا حالا که ایده ی آمدن به اینجا از خودش بود. اما...

لودو متوجه چیزی شد. دستگیره را به کناری انداخت و با لبخندی که بزور روی لبهایش نشانده بود گفت: خودشه!

همه با تعجب به سمت او برگشتند تا حرفش را ادامه دهد.
- ویولت اینجا رو به ما معرفی کرد، مگه نه؟ اینکه فقط خودش غیب شده ینی همه ی اینا یه شوخی خرکی از طرف خودشه! احتمالا رفته تا-

آماندا یک قدم به جمع نزدیک شد و با نگاه تهدید آمیزی لودو را ساکت کرد.
- شاید تا حدی درست بگی. منتها منطقی ترش اینه که اون دختره ی محفلی ما مرگخوارا رو اینجا کشونده تا از شرمون خلاص بشه. می بینید که، برادرش رو با خودش نیاورده. شاید همین الان...

- تو رو خدا بس کن آماندا! داری اشتباه می کنی!

گلرت با عصبانیت این را گفت. همه می دانستند که آماندا تا چه حد بدگمان و بی اعتماد است، برای همین معمولا نظریاتش را جدی نمی گرفتند. اما تجربه ی گلرت ثابت کرده بود که در شرایطی مثل این، حتی حرفی کوچک می تواند به بدترین وجه تاثیر بگذارد.

آماندا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: امیدوارم درست بگی پیرمرد. شخصا ترجیح می دم اینجا یه عمارت واقعا تسخیر شده باشه.

دافنه مشغول حرف زدن با آشا بود. نهایتا وقتی سر تکان دادن آشا را پس از مکثی نسبتا طولانی دید رو به همگروهی هایش کرد و گفت: همگی گوش کنید لطفا! خودتونو جم و جور کنید.. تا ابد تو این سرسرا موندن هیچ دردیو دوا نمی کنه. ما متوجه شدیم که نور اول از بالای پله ها ظاهر شده. بهتره بریم و اونجا رو بررسی کنیم. همزمان دنبال ویولتم میگردیم. جدا شدن به هیچ وجه فکر خوبی نیست... فقط در صورت اجبار! خب... بریم؟



پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
صــــدای غـیـژ غــیــژ دستگیره دَر، در خانه می پیچید ولـــی در بـــاز نمی شد! فــلـــور که رنگش پریده بود، دست از تلاش بر نمی داشت. گویـی ترس چــنــان نیرویی به او داده بود که می تواند تا سالیان سال بعد به دستگیره فشار وارد کند و شاهد باز نشدن در بـــاشـــــد.

لودو باوجود این که نوری در اتاق تبود دستانش را روی دیوار گذاشت و به طرف ِ محلی که صدای غیژ غیژ ِ در از آن می آمد رفت و پس از چند ثانیه فلور را کنار زد و چنان فشاری به دستگیره وارد کرد که دستگیره در دستانش ماند و از دَر جــــــــــــــدا شد!

لودو با دستپاچگی صدایش را صاف کرد و پرسـیـــد:
-همه هستین؟

از اقصی نقاط اتاق صداهایی در تائید شنیده شد، لودو ادامه داد:
-خـــُـــــب ما این جا یه مشکل داریم. به طور کاملا اتفاقی دستگیره در تو دست ِ منه و راهی به بیرون نیست!

صدای غرولند از سایه هایی که اطراف اتاق ایستاده بودند آمد و ونوگ با حیرت پرسید:
- این در چندین قرن سنشه! یعنی حتی نتونستی از پس چنین فسیل ِ پوسیده سن بالایی بر بیای و بشکنیش؟

صدای عمیق مرلین که از پشت ونوگ می امد او را از جا پراند!

-این که چیزی قــــرن ها ســــن داشته باشه، دلالت بر این موضوع نداره که قابل شکستن و از بین بردنه!

ونوگ که دستش را روی قلبش که ضربان از شدت ترس روی هزار رفته بود گذاشته بود پاسُخ داد:
-اما ایــن فقط یـــــه دَره، تا الآن انواع و اقسام موریانه احتمالا از درون پوکش کردن، یا شده لونه داکسیا!

لودو از شدت کلافگی هیچ نگفت فقط لگد به در زد و
هیچ اتفاقی نیفتاد.
دوباره به در لگد زد،
باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
لودو تمام خشم و کلافگی و سردرگمی اش را جمع کرد و با نیرویی مافوق انسان های عادی خودش را با تمام وزن به سمت در پرتاب کرد،
اما هیچ اتفاق...
ناگهان تمام خانه لرزید!


در آن تاریکی خانه می لرزید و صدای جیغ ساحرگان شنیده می شد و از دست هیچ کس کاری بــر نمی آمد...

جـایی خارج از آن خـانه تسخیر شده
کتابخانه


کلاوس عینکش را به یک دست گرفته بود تا لرزش ِ بدنش آن را پایین نیاندازد و با دست دیگر کتاب را جلوی صورت ِ رنگ پریده اش گرفته بود. با هـــر ســـطــــری کـــه مــی خواند رنگ پریدگی اش شدت بیشتری می گرفت و لرزشش بیشتر می شد. بالاخره کلاوس کتاب را بست و درون کیفش گذاشت و در همین حال با خودَش زیر لب می گفت:
- باید بهشون بگم... باید بهشون بگم...! یکی یکی گم میشن... و تنها یه راه هست راه نجات فقط یه راه...

خـــانه تسخیر شده


لرززیدن خانه تمام شده بود. ویولت با خونسردی ی کاذبی و لرزش ِ صدایی که سعی در پنهن کردنش داشت گفت:
-خـو بروبکس... مث که وخــت ِ حاضــر غایب کردنِ! هر کس من اسمشو گفتم یه اعلام وضعیت بکنه!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
سوژه ی جدید


ویولت رویش را از عمارت قدیمی برگرداند و به همراهانش نگاه کرد. انگار همه آمده بودند؛ همه بجز برادرش. تعجب کرد. روبرویش ریونکلایی هایی ایستاده بودند که باید محبوس کردن خودشان در کتابخانه ای ساکت را ترجیح می دادند، همان کاری که برادر ترسویش همین الان می کرد.

چشمش به راهی افتاد که از آن آمده بودند. بوته ها و علف های خودرو در جاده ی مختوم به عمارت به وفور رشد کرده بودند. درخت های انبوهی که دو طرف جاده را گرفته بودند آسمان نیمه ابری را می پوشاندند. خود عمارت سه طبقه بیشتر نداشت و سال ها متروکه باقی مانده بود، شاید هم قرن ها. اینکه چطور سرپا و در عین حال ناشناخته باقی مانده بود هم عجیب بود و هم ترسناک. عمارت و زمین های اطرافش منظره ای بوجود آورده بودند کاملا در خور یک خانه ی تسخیر شده! و به همین دلیل بود که ریونکلایی ها آن روز عصر آنجا جمع شده بودند.

لیسا با چشمان نگرانش به ویولت نگاه کرد و گفت: ام... مطمئنی این عمارت واقعا تسخیر شد-

این چندمین باری بود که لیسا این سوال را می پرسید. ویولت با عصبانیت میان حرفش پرید: چه می دونم! این آخرین باره که می گم. کِل به من گفت همچین خونه ای وجود داره. منم به همه گفتم بیایم یه نگا بندازیم.

قبل از اینکه لیسا در وارد شدن به عمارت تردید کند ماریتا دستش را روی شانه لیسا گذاشت و گفت: اگه جایی واقعا تسخیر شده باشه وزارت خونه سریع شناساییش می کنه. پس نگران نباش.

لیسا سعی کرد آرام باشد.چشمش به سه نفری افتاد که دور از جمعیت زیر سایه درختان ایستاده بودند. تراورز دست به سینه به درخت تنومندی تکیه داده بود و احتمالا در فکر یکی از توطئه هایش بود. کمی دورتر از او آماندا در حالی که چتر بزرگش را برای احتیاط بالای سرش گرفته بود ایستاده بود. از ضد طلسم آفتاب متنفر بود، فقط باعث بیشتر شدن عطشش می شد. در حال حاضر دیگر خمیازه نمی کشید و محو تماشای عمارت شده بود. روبروی آن دو هم ویلبرت اسلینکرد با نگرانی به خورشید نیمه پنهان نگاه می کرد.

آنطرف تر فلور با خواهرش درگیر بود.

- اجازه نمی دم بغی داخل، گابر. بغگرد خونه!

گابریل پایش را به زمین کوبید و گفت: خیلی نامردی فلور! می خوای سر منو شیره بمالی بغی با بقیه حال کنی؟

بعد هم رویش را برگرداند و به سمت در عمارت دوید. فلور آهی کشید و با نگاهش او را دنبال کرد. گابریل از کنار آشا که وسط جاده خم شده بود و با نگرانی لای بوته ها دنبال آفتاب پرستش می گشت گذشت، به مرلین که تازه به این نتیجه رسیده بود که این کار ها برای سنش زیاد است برخورد کرد و در نهایت پشت ونوگ که با لودو و گلرت حرف می زد پناه گرفت.

لودو دستش را روی دستگیره گذاشته بود و با ونوگ بحث می کرد. گلرت هم ساکت ایستاده بود و حرص می خورد. بحث خیلی ساده با جمله ی ونوگ "خانوما مقدمن" شروع شده و به کوییدیچ کشیده شده بود. گلرت با خود غرغر کرد: از دو تا کاپیتان کوییدیچ انتظاری غیر این نمیره.

- فکر کنم ارشدا مقدم ترن.

چهار جادوگر و ساحره ی دم در برگشتند و با دیدن دافنه نیششان باز شد. دافنه بدون حرف دیگری آنها را کنار زد و دست کوچکش دور دستگیره پیچید و آن را چرخاند. گلرت ناگهان گفت: مواضب با- هی... قفل نبود!

دافنه وارد شد. همانطور که پشت سرش صدای قدم ها متوقف می شدند به اطراف نگاهی انداخت. با اینکه تعدادی از پرده ها کنار کشیده شده بودند داخل عمارت تاریک بود.

ماریتا برای متقاعد کردن خودش گفت: حتما پنجره ها کثیفن.

پادما شگفت زده گفت: از بیرون اینقدر بزرگ به نظر نمی رسید...

فلور که میان پیکر ها دنبال خواهرش می گشت خود را به آماندا رساند. از او که آگاهانه حرکت می کرد و سرش را به اطراف می چرخاند پرسید: گابغیِلو می بینی؟

آماندا بدون اینکه به فلور نگاه کند گفت: سرسرای بزرگیه.

سپس ناگهان سرش را به سمت او برگرداند و یکی از آن نگاه هایش را که همیشه فلور را از جا می پراند تحویل او داد. فلور همانطور که نگاهش ناگهان جلب لودو شده بود به سخنان آماندا گوش داد.

- داشتم فکر می کردم... اگه این عمارت واقعا تسخیر شده بود و ما اینجا محبوس می شدیم، چقدر سرگرم شده می شد.

فلور با شنیدن حرف آماندا با آن لحن جدی به وحشت افتاد. در واقع علت وحشتناک جلوه کردنش، چیزی بود که جلوی چشمانش در حال وقوع بود و باعث شد که مثل تیری از کمان رها شده به سمت در بدود.

×××


پای لودو محکم به چیزی برخورد کرد. همانطور که از درد به خود می پیچید و فحش می داد چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت جلوی پایش گرفت.

- لوموس!

وقتی از انتهای چوبش نوری ندرخشید ونوگ با نیشخندی جلو آمد و گفت: بذار یادت بدم. لوموس!
اتفاقی نیفتاد. رنگ داشت از چهره ی شان می پرید که فلور به سرعت به سمت در دوید.


ـــــــ
× نتونستم تاپیکی مرتبط باهاش پیدا کنم.
× خشونت آزاده!
× کلاوس احتمالا نمی خواد تا آخر سوژه تو کتابخونه بمونه، نه؟
× لهجه ی فرانسوی فلور و گابر... درخواست شده رعایتش کنیم.



پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
چیزی که ساحره ها روی جعبه می دیدند؛ چیز های باهوشی بود. اما برای مورفین چیزی بیشتر از یک چیز عادی بود. این چیز، چیز باهوشی بود. چیزی که مورفین به شدت به آن علاقه داشت. لحن ـش تغییر کرد و ناگهان به بحث علاقه نشان داد: هر چی می خواین...

_______________

بچه ها شادان و خندان به ریون رسیدند. جایی که کل ریونی ها اجتماع کرده بودند و در حال انتظار کشیدن برای مشخص شدن خائن بودند. لینی با لبخند وحشتناکی همه بچه ها را ور ( بر؟ ) انداز کرد و گفت: از کلاوس شروع می کنیم!

کلاوس با ترس و لرز جلو آمد. قلبش تند می زد و عرق کرده بود. ممکن بود داره غیر از مشخص کردن خون آشام ها و ومپایر ها کار دیگری داشته باشد. ممکن بود هزار تا مریضی بیاورد...

کلاوس چشمانش را بست و دارو را یک جا سر کشید. همه در سکوت چند ثانیه منتظر بودند. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.

لن داد زد: فلور!

فلور اخم کرد و گفت: حتی فکرشم نکن. کلاوس دارو رو دهنی کرد. ایـــش!

و قبل از این که لن چیز دیگری بگید؛ منوی زیبا و درخشانش را در آورد. لینی آماندا را صدا زد.

آماندا دارو را در دست گرفت. نگاهی به لن کرد و دارو را سر کشید. قبل از این که دارو را پایین بگذارد؛ از دهانش کف نارنجی بیرون زد. - البته مزه توت فرنگی و بوی کاکائو می داد! - سرفه ای کرد و صورتش رنگ پریده تر از حالت عادی شد.

همه داد زدند: پس تو! خائن...

آماندا به طوری که انگار خودش تازه به یاد آورده باشد؛سرش را به شدت تکان داد.
- اما شما که می دونستین من ومپارم. من خودم اشتباهی این رو خوردم. در واقع من و لن اصن مضنون نبودیم. من...

بچه های - به ظاهر - با هوش ریونی روی سرش پریدند و نگذاشتند حرفش را تمام کنند و خدمتش را رسیدند. هم جبهه ای او هم هیچی نگفت. هیچ اعتراضی نکرد؛ فقط تماشا....

× اِند آو دِ سوجه! ×


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
یک جایی(!) که از توصیفش معذورم!:

ساحره های ریونی یکی یکی با متانت و همچون مدل ها، پله ها رو به آرومی طی میکنه و در تمام این مدت وزیر با قیافه اونارو دنبال میکنه.

بالاخره ساحره ها به انتهای راه پله رسیدن و تو صفی منظم کنار هم ردیف شدن. لبه ی رداشونو گرفتن و کمی بالا آوردن و با آرومی تا یک هزارم کمر(!) خم شدن. (تیریپ این خارجکیا که دامنشونو میگیرن یکم میدن بالا!)

مورفین خمیازه کشان دست از نگاه کردن به ساحره های دلربا برمیداره و درحالیکه سرش تو حساب کتابای ارسالی از جانب ملکه س میپرسه:

- چی میخواین؟

فلور دستی به موهاش میکشه و میگه: وزیر گانت! وقتی خانومای متشخصی مث ما با شما حرف میزنن ادب چی حکم میکنه؟ اینکه نگامون کنی. :pretty:

وزیر غرولندی میکنه و تا میاد چشماشو به اونا بدوزه میبینه که یهو همه ساحره ها با نگاهای :pretty: بهش خیره شدن.

- باز به مشکل برخوردین اومدین چاپلوشی؟

چهره ی دافنه بلافاصله بعد از شنیدن این حرف درهم میره و با ناراحتی میپرسه: یعنی اینقد ضایع بودیم؟

مندی که این طرف دافنه وایساده، لگدی نثارش میکنه و سریعا دافنه به شکل در میاد. لینی که اون طرف دافنه وایساده لگد دیگه ای بهش میزنه و دافنه متوجه اشتباهش میشه و بعد از مقادیری سرخ شدن به این شکل :pretty: برمیگرده.

مورفین دوباره خمیازه ای میکشه و درحالیکه دستاشو زیر چونه هاش گذاشته میپرسه: حرفتونو میزنین یا نه؟

پادما چشماشو گشاد میکنه و تو چشای مورفین زل میزنه و میگه: مورفین یکم بیشتر به چهره هامون دقت کن و بعد دوباره سوالتو مطرح کن. :pretty:

مورفین آه کشان میگه: خدایا منو از دشت این شاحره های خل و چل نجات بده.

فلور دستشو با حالت خاصی تکون میده و ساحره ها با دیدن اون وارد اجرای مرحله ی دوی برنامه میشن. همگی به شکل در میان و فضای اتاق پر از قلب میشه.

مورفین با دستاش قلبای بوجود اومده توسط ساحره هارو میترکونه و با کلافگی میگه: جمع کنین این مشخره بازیارو!

و نگاهی به ساعتش میندازه و میگه: وقت چیز خوردنم داره دیر میشه!

فلور دوباره اشاره ی دیگه ای میکنه و ساحره ها میفهمن که باید پلن سی رو اجرا کنن. مورفین با دیدن چهره های ساحره ها، با درموندگی میگه:

- یا سالازار خودت نجاتم بده. شاحره های محترم و عزیز، لطف بفرمایین حرفتونو بژنین.

ساحره ها بالاخره به حالت عادیشون برمیگردن و مندی جلو میره و جعبه ای رو جلوی مورفین قرار میده که روش نوشته "چیزهای باهوشی".


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۵ ۱۳:۲۷:۵۵



پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین


پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
خلاصه:

یک نفر خون ِ هلنا رو نوشیده. اما او کیست؟ آماندا؟ لینی؟ استفن سالواتور (این مجازی ـه. :دی)؟ بچه ها نظر دادند که ممکن است که لینی و آماندا اتفاقی و بدون ِ این که بدانند؛ یک نفر را تبدیل کرده باشند و کتابی توی کتاب خانه ممنوعه هست که همه این اتفاقات را می داند. (کتابِ اوراکل؟ :)) از طرفی، الادورا هم یک دفعه وارد داستان شده و یکی از مظنونین به شمار می رود. چند لحظه قبل هم یک نظریه هلنا روح نیست هم به وجود آمد!

...

فلور گفت: اِ؟ *_* شوخی می کنی! ^_^ من که باور نمی کنم. -_-

آماندا رولی کرد ( یعنی این: ) و بعد گفت: تو برو دنبال ِ پروانه بازی هات.

سپس رو به پادما کرد و ادامه داد: تو چرا به هوش اومدی؟ رولی که پادما توش از هوش نره؛ رول نیست. بــــــــــبیهوش.: :hyp:

پادما::hyp:

آماندا: :hyp:

پادما: :hyp:

آماندا اخمی کرد و در حالی که دست می کرد توی چشمان ـش تا لنز ِ مخصوص ِ کامپل کردن را در بیاورد؛ زمزمه کرد: همین دیروز داده بودم استفن درستش کرده بودا. :rol:

بعد یک سیلی ِ مدل ومپایری به پادما زد تا بیهوش شود.

رته ته ته (افکت ِ افتادن ِ پادما روی زمین و بیهوش شدن ـش بخاطر ِ قدرت ِ کامپلی ِ جادویی آماندا)


فلور اخم کرد و گفت: آماندا! این قدر کار و مار نکن بذار به سوژه اصلی برسیم.

الا این وسط دخالت کرد.
- چرا؟! من که عاشق ِ این کارم.

تریسی یک جمع بندی ای کرد و گفت: حالا که هلنا روح نیست یعنی... یعنی... وای! بدبخت شدیم رفت...

- چطور مگه؟

تریسی اخمی کرد و گفت: نمی دونم. بر اساس ِ نوشته های قبلی پادما گفتم.

فلور گفت: حالا این که هلنا روح هست یا نیست؛ مهم نیست. ما باید بریم کتاب خونه و ببفهمیم که ومپایر های دیگه ی توی ریون کیان.

دافنه که تمام ِ مدت سکوت کرده بود؛ بستنی ِ عروسکی ِ تو دل برویش را لیس زد و گفت: من شنیدم یک دارویی وجود داره کنار ِ ایمورتال مورفین که هر موجود سوپرنچرالی رو مثل ِ قبل می کنه. می تونیم به وزیر یه چند تا چیز ِ باهوشی در عوض اون دارو بدیم. چون با اون دارو...

لینی حرف ـش را کامل کرد.
- می تونیم به همه بخورونیمش و هرکسی که حس ِ بدی احساس کرد رو متهم کنیم که ومپایر بوده! .


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.