-وزغ؟...وزوغ؟... وزائغ؟
هیچیک از وزغ ها به دعوت اسلیترینی ها جواب ندادند. وزغ های بی شعوری بودند.
تقریبا نیم ساعت می شد که اسلیترینی ها با پاچه های بالا زده، لای گل و لای کنار دریاچه به دنبال وزغ بودند.
-لجنه! سر تا پام لجن مالی شد. با لجنش مشکل ندارم. ولی قسمت مالی ش غیر قابل تحمله.
بلاتریکس با نفرت رودولف را به طرف خودش کشید و درست در لحظه ای که رودولف داشت فکر می کرد که این کشیدن در اثر دلتنگی است، دست و پایش را با ردای رودولف پاک کرد و او را به دور دست ها فرستاد!
-با خودت چی فکر کردی هافلپافی غیر سبز! تو جایی در این سوژه نداری.
-وق!
صدا شبیه صدای سگی سرماخورده بود. ولی هر جادوگری می دانست که در آن اطراف اثری از سگ وجود ندارد. ساحره ها هم می دانستند. حتی هکتور هم با آن آی کیو می دانست!
تنها یک گزینه باقی می ماند.
-وزغ!...یه وزغ همین دور و براس. باید شکارش کنیم.
نارسیسا جانور لزجی را از لای گل و لای بیرون کشید.
-گرفتم! خودشه. همینه...وزغه!
-نه نارسیسا. اون قورباغه اس. بندازش تو دریاچه. چیکار داره می کنه؟
قورباغه با اشتیاق به طرف نارسیسا خم شده بود. صدای رودولف از دور دست ها به گوش رسید.
-ببوسش...شاید شاهزاده شد!
لوسیوس با یک حرکت چوبدستی قورباغه را ناپدید کرد.
-وقت تلف نکنین. یه وزغ باید همین نزدیکیا باشه.
-سلام!
نگاه ها به طرف فرد تازه تایید شده برگشت...
-اممم...آمبریج؟...برگشت؟...این وزغ حساب نمی شه؟