هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۸۵
#32

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
آن موجود یک هیولای دو سر بود.....نسلی از خانواده ی غول ها که مدت ها پیش انقراض یافته بودند.....نعره های پی در پی آن موجود ناشی از عصبانیت بی حد و اندازه ی او بود...یعنی چه چیز باعث این اتفاق شده بود؟!!....همه با تعجب و ترس فراوان به او می نگریستند....و این ترس و دلهره به حدی زیاد بود که آن ها فراموش کرده بودن یک جادوگرند و می توانند با او مقابله کنند..... دست ها هم چنان بدون چوب دستی می نمود.....آریا زود تر از همه به خود آمد و گفت:
_بچه ها داری چی کار می کنید.....چوب دستی هاتون کجاست؟!!!
این حرف باعث شد که آن ها از ترسی که در آن فرو رفته بودند در آیند و به سرعت چوب دستی های خود را که تنها سپرشان در مقابل آن دیو دهشتناک بود بیرون آورند.....هرمیون:
_اون چطوری متوجه شده ما اینجاییم......حتما عاملی وجود داره.....!
استرجس:
_خب حتما با حس شیشمش ما رو پیدا کرده.....معلومه خیلی ناقلاست.....!
آریا:
_استرجس الان که وقت شوخی نیست.....باید فکر کنیم چی کار کردیم که الان اون عصبانیه....!
دارن:
_خدای من....این دیگه چه موجودیه....ما می خواستیم سارا رو نجات بدیم....حال یکی باید خودمونو نجات بده......!
هیولا لحظه به لحظه به آن ها نزدیک می شد.....و آنها نیز عقب عقب می رفتند تا دیواری مانع پیش روی بیشتر آن ها شد.....دیو هم چنان با فریاد های خود رعشه بر اندام می افکند و لرزش دیوارهای آن هزارتوی بی پایان را باعث می شد......ناگهان لوییس گفت:
_فهمیدم.....جای پاها.....جای پاهایی که روی زمین به جا می مونه......این دیو از روی جای پاها دنبالمون کرده......!
همگی به زیر پاهایشان نگاهی افکندند و وقتی جای پاهای خود را روی زمین شنی آن جا یافتند متوجه شدند که با هیولایی باهوش تر از آن هایی که تاکنون دیده اند مواجه هستند.....اتاقکی که در آن گیر افتاده بودند بسیار تاریک بود و از اطراف دیوارهای بلند مانع رسیدن نور به آن قسمت می شد.....هرمیون:
_بچه ها یه فکری دارم.....بیایید جای پاها رو پاک کنیم......
مری:
_هرکاری که می خواهید انجام بدید....فقط زود تر.....
و به غول 6 متری که در تاریکی نمایان شده بود نگریست.....غول در حال نعره زدن به جاپاها نگاه می کرد......هرمیون فریاد زد:
_حالا..................................... !
و فواره هایی از آب بروی دیو و مسیری که در مقابلش کشیده شده بود و تا آن جایی که آن ها ایستاده بودند ادامه داشت فرود آمد.....هیولا از حرکت ایستاد و متعجب به اطراف می نگریست.....سپس فریادی بلند کشید و از آن جا دور شد.....و دویدن او با جسم سنگینی که داشت زمین را به لرزه در آورده بود.....بچه ها شادی کنان از آن مکانی که در آن محصور شده بودن بیرون آمدند....بار دیگر از خطر جسته بودند......بدون آنکه دلیل تعقیب آن هیولا را بفهمند....شاید آن هم یکی از مراحل گذشتن از هزارتوی پر ماجرا بود......!
________________________________________________
امیدوارم خوب بوده باشه...!
استرجس جان خیلی سخت نگیر.....مدتی بود که داستان ننوشته بودم......!

به روي چشم...نقد آسون ميشه


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۰:۲۴:۵۲


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
#31

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
بچه ها یکی یکی به مجسمه های یخی تبدیل می شدند.فقط آریا .لوییس و هرمیون مانده بودند..
هرمیون در حالی که میدوید فریاد زد:آریا فقط ده متر مو...........
آریا به پشت سرش نگاهی انداخت و فهمید که هرمیون ولوییس هم به یک مجسمه بی جان تبدیل شده اند.
آریا با سرعتی باور نکردنی در حال دویدن بود.با وجود عرقی که کرده بود احساس سرمای شدیدی می کرد..سرمایی طاقت فرسا...دیگر هیچ چیز برایش اهمیتی نداشت فقط می خواست از آن سرما نجات یابد........احساس بدی داشت.می خواست بخوابد...ولی نه او باید به انتهای تونل می رسید.بخاطر سارا..بخاطر دوستانش.بخاطر دوستانی که جانشان را برای او به خطر انداخته بودند.
در همین حال فریاد زد:نههههههههههههههههههههه
فقط چند متر مانده بود.با وجود حال بدی که داشت بر سرعتش افزود.
فقط یک متر....و سرانجام خسته به انتهای تونل رسید.بی حال و بیهوش روی زمین افتاد.سرما رفته بود و جایش را به گرمای دلنشینی داده بود.
همگی به حالت عادی خود در آمده بودند و دوان دوان به طرف او می آمدند.
همه کنار او نشتند و او را در آغوش گرفتند.
مری که اشک در چشمانش حلقه کرده بود گفت:آریا واقا ممنونیم.تو جون مارو نجات دادی.واقا متشکریم.
آریا که در آن لحظه فقط می توانست صداهایشان را بشنود سری تکان داد.
هرمیون از جیبش یک قورباغه ی شکلاتی بیرون آورد و در دهان آریا گذاشت.
آریا بعد از خوردن قورباغه ی شکلاتی کمی حالش بهتر شد و در حالی که سعی می کرد رو پاهایش بایستد گفت:بچه ها ما وقت نداریم.باید عجله کنیم.جون سارا در خطره.
همگی به راه افتادند.
حدود ده دقیقه به راه خود ادامه دادند.
ناگهان به سر یک دو راهی رسیدند.آریاهراسان رو به بچه ها کرد و گفت:حالا چیکار کنیم.؟
استرجس با صدایی جیغ مانند گفت:وای چرا قبلا به ذهنم نرسید.؟
همه با تعجب به او نگاه می کردند.
رون سکوت را شکست و پرسید چیه چی شده؟
استرجس هیجان زده پاسخ داد:من ورد جهت یاب رو بلدم.صبر کنین.
همه خوشحال از این خبر به استرجس آفرین می گفتند.
بعد چیز نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد.چند دقیقه ای همانطور به چوبدستیش خیره شده بود.
سرانجام گفت:باید از سمت راست بریم.وهمه به سمت را سمت راس چرخیدند و به رفتن ادامه دادند.
همچنان جلو میرفتند که ناگهان صدای غرش وحشتناکی همه را سر جایشان میخکوب کرد.
رنگ از رخسار همه پریده بود.استرجس در حالی که می لرزید رو به هرمیون کرد و به آرامی گفت:هرمیون راه دیگه ای برای رسیدن به اون کتاب وجود نداره.؟
هرمیون که صورتش مثل گچ سفید شده بود با صدایی لرزان جواب داد:نه..
صدای پای آن جانور لحظه به لحظه نزدیکتر می شد.
همه از ترس حرفی به زبان نمی آوردند سرانجام نور چوبدستیشان روی آن موجود خوفناک افتاد.
آن موجود یک............
.........................................................................
ادامه دارد.

آیا آنها می توانند از سد این موجود غول پیکر عبور کنند. ؟

به زودي زود نقد خواهد شد!!!


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#30

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
بچه ها پس از پشت سر نهادن ابوالهول به راه خود ادامه دادند تا اینکه به یه دوراهی رسیدند. مکنیر که در راس گروه بود پس از اندکی تامل گفت:
- بهتر است از سمت راست برویم... از این به بعد هم فقط هر جا که من می روم بیایید.
بچه ها زمزمه ای از تایید سر دادند و دنبال مکنیر راه افتادند. به مدت نیم ساعت بچه ها به دنبال مکنیر از مسیری به مسیر دیگر می رفتند، بدون اینکه راه را بشناسند. سر یه دو راهی دیگر بود که مکنیر توقف کرد و با نگرانی به دوسمت نگریست. آریا صرفه ای کرد و گفت:
- مشکلی پیش آمده؟
مکنیر پاسخ داد:
- راستش اصولا مشکلات این جور جاها پیش میان... نکنه یادت رفته ما کجاییم؟
آریا خواست توضیح دهد:
- نه... منظورم این بود که...
مکنیر بدون اینکه حتی رویش را به سمت آریا کند گستاخانه حرف او را قطع کرد:
- منظور شما کمکی به ما نمی کند. پس بهتر است که تمرکز مرا بهم نزنید.
آریا سرخورده حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. رومسا نیز برای تسلی خاطر دستش را روی شانه ی آریا گذاشت و لبخندی زد.آن گاه مکنیر گفت:
- خیلی خب... سمت چپ.
بدین ترتیب گروه به راهش در مسیر سمت چپ ادامه داد. حدود دو دقیقه گذشت که سرمایی غیر منتظره گروه را لرزاند. لرزشی که هم از سرما بود و هم از ترس یک حادثه ی در شرف وقوع...
مکنیر با نگرانی گفت:
- به راهتان ادامه دهید...
ناگهان صدای جیغی از پشت گروه شنیده شد. همگی برگشتند و اندرو را دیدند که وحشت زده به مجسمه ی سنگی ای از یک انسان اشاره می کند. سپس با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- ت...ت..تو...تو...توماس!!!
با این حرف دخترها جیغ کشیدند و پسرها از تعجب خشکشان زد. در همان زمان خود اندرو نیز بدنش خشک و خیلی زود به مجسمه ای سنگی تبدیل شد. وحشت همه را فراگرفت، به طوریکه باعث از بین رفتن نظم موجود بین آن ها شد. در این بین مکنیر که از وحشت صدایش می لرزید فریاد زد:
- همگی به سمت انتهای مسیر بدوید...سریع...اگر نه همه امان به زودی خشک خواهیم شد!!!
بچه ها شروع به دویدن کردند و مکنیر دوان دوان ادامه داد:
- فقط لازم است که یک نفر پایش را از این تونل بیرون بگذارد تا سایرین به حالت عادی برگردند.
سپس با ناامیدی به مسیر طولانی روبرویش نگریست. بچه ها تو دست و پای همدیگر می لولیدند و تمام انرژی خود را صرف دویدن می کردند. اندکی بعد مری هم از حرکت باز ایستاد و به مجسمه ای سنگی تبدیل شد. مکنیر فریاد کشید:
- بدوید...
------------------------------------------------------------------------

آیا آن ها به موقع به انتهای تونل می رسند؟
با ما باشید در ایوان مخوف.........................واهاها...


در آينده ي نزديك نقد خواهد گشت


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۲:۵۸:۰۲

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
#29

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
آنها با احتیاط جلو می رفتند.همه ترسیده بودند.سکوت مشکوکی همه جا را فرا گرفته بود.
آنها چند متر دیگر جلو رفتند که نور چوبدستیشان روی موجود عجیبی افتاد. که پیش از آن بچه ها تصویرش را در کتا بها دیده بودند.
آن موجود یک ابوالهول بود.بدن غول پیکرش مانند شیر بود با همان پنجه های قدرتمند و همان دم بلند کرم رنگ که در انتها منگوله مانند می شد.
اما سرش یک زن بود.او سرش را برگرداند وبا چشمهای درشت بادامی اش به بچه ها نگاه کرد که به سویش می آمدند.
آریا چوبدستیش را بالا آورد و مردد ماند.
آن ابوالهل در عرض قدم می زد و برمی گشت.او با اینکار راه آنها را سد کرده بود.
آنگاه با صدای بم و دورگه اش گفت:خیلی ریسک بزگی کردید که به این هزار تو آمدید.البته نزدیک ترین راه برای رسیدن به اون کتاب راه پشت منه.
رون که از ابوالهول اطلاعات دقیقی نداشت پرسید:
پس میشه اجازه بدی رد بشیم؟
ابوالهول پاسخ داد:نه.
فقط در صورتی کنار میرم که جواب چیستان منو پیدا کنید.
اگه جوابتون درست باشه اجازه می دم رد بشین.اگر جواب رو اشتباه بگید بهتون حمله می کنم.و اگر هم ساکت بمونید می تونید از یه راه دیگه برید.
آریا گفت:باشه.چیستانت چیه؟
ابوالهول کمی فکر کرد وشروع به خواندن کرد:
ز عینک یک برون آر ای جوانبخت کبابی آور و بنشین تو بر تخت
چو آبی از کبابی برافکندی همان را بر ته قبلی ببندی
چو تابوتت روان شد آخر کار دو حرف آخر تابوت بردار
از این سه این دو را دنبال هم کن جواب چیستانم را بر ملا کن

همه بچه ها هاج و واج مانده بودند.هرمیون که در حل چیستان مهارت خاصی داشت متفکرانه رو به ابوالهول کرد و گفت:صبر کن ببینم جواب چیستان عنکبوته؟
ابولهول گفت:آفرین.
و از جایش برخاست پاهای عقبی اش را کش و قوسی داد و از جلوی بچه ها کنار رفت.
همه ی بچه ها از هوش و ذکاوت هرمیون شگفت زده شده بودند.
لوییس پرسید:هرمیون چطوری این قدر زود جواب دادی.؟
هرمیون خنده ای کرد و گفت:خیلی آسون بود فقط کمی فکر و تمرکز می خواست.
همه ی بچه ها لبخندی زدند و خوشحال از اینکه از سد ابوالهول گذشته بودند به هرمیون آفرین گفتند.
بعد همه به راه افتادند تا ببینند چه چیز دیگری پیش رویشان قرار دارد
......................................................................
خارج از رول:
استرجس جان من چیستان رو از کتاب هری پاتر برداشتم چون چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.
اشکالی که نداره؟

نه اشكال نداره ... در ضمن نقد خواهد شد

ممنون فقط یکم غلط املایی داشتم رفعش کردم.حالا که غلط ها رو درست کردم توی نقد شما حساب میشه؟

نه به حساب نمياد...در ضمن ببخشيد كه دير نقد شد!!!


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۱۰:۳۹:۰۹
ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۱۶:۰۲:۲۹
ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۱۶:۰۳:۳۸
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۱۲:۵۹:۵۷

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
#28

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
البته یک راه بسیار سخت وجود دارد... راهی که تنها از راه انجام این مراسم امکان پذیر خواهد بود... منتهی در بهبود بخشیدن در نتیجه ی مراسم نقش اساسی دارد... فقط یادتان باشد که هیچ گونه اشتباهی در این راه مجاز نیست. چون به مرگ همه امان منجر خواهد شد...راهی که می خواهم بگویم به نقشه ام ربط دارد...
آریا با تمام وجود خود به مكنير گوشم ميداد...
مكنير به تك تك بچه ها نگاه كرد و وقتي ديد همه دارن گوش ميدن گفت:
مثل اينكه شما عاشق روشهاي خطرناكين...
همه ي بچه ها خندشون گرفت و در همين بين مكنير ادامه داد:
بچه ها تنها راه اينكه از اينجا فرار كنيم و جان سارا رو نجات بديم وارد شدن به هزارتو ايوان مخوفه....در ميان اين هزارتو روش دفع اون طلسم قديمي نوشته شده...البته توي كتابي نوشته شده كه طبق افسانه ها توسط همون شخصي كه طلسم رو بر اين قلعه حكم كرده نوشته شده...
تمام بچه ها بدون هيچ حرفي با دهان باز به مكنير ذل زده بودن...آربا بدون مقدمه فرياد زد:
من حاضرم برم داخل اون هزارتو...
مكنير دستشو بلند كرد و نشان داد كه آربا اجازه دهد اون ادامه ي حرفاشو بزنه!!!
مكنير چون فكر ميكرد هر لحظه ممكنه آربا از كوره در بره سريع شروع كرد به صحبت كردن...
_بچه ها اين نقشه خيلي سخته در ضمن بايد تا فردا شب نيمه شب برگردين به قلعه و طلسم قلعه رو براي لحظاتي بشكنين و از اينجا فرار كنيد و دوباره طلسم رو برقرار كنيد چون اگه اين كارو نكنيد همه ي افراد اين قلعه همراه با شما و سارا آزاد ميشن...اون وقت دنيا در معرض خطر قرار ميگيره!!!!
اون نفسي تازه كرد و ادامه داد:
در ضمن چند نفري وارد اين هزارتو شدن ولي متاسفانه تا چند وقت هيچ خبري ازشون نشد و بعد از مدتي جنازه ي اونها از هزارتو به بيرون پرت شد...حالا بازم ميخواين برين اون تو يا بزاريم نقشه ي فرمانده قلعه كه ازدواج با ساراس اجرا بشه...
با اين حرف مكنير آربا از كوره در رفت و گفت:
من نميزارم هر كدوم از بچه ها ميخوان اينجا بمونن ولي من ميرم داخل اونجا...
مكنير به قيافه ي جدي و ترسناك آربا نگاهي انداخت و سري تكان داد....اون با آربا اشاره كرد كه دنبالش بره!!!
استرجس به بچه ها نگاهي انداخت...همه ي بچه ها سري تكون دادند...استرجس فرياد زد:
اربا صبر كن...
آربا با سرعت به سمت بچه ها برگشت و به اونها نگاه كرد..
استرجس سرشو پاييني گرفت و گفت:
آربا جان همه ي ما دنبال تو ميايم....
اون به بچه ها نگاه كرد و گفت:
ممنونم از شما پس لطفا سريع تر...
اون سريع برگشت و دنبال مكنير به راه افتاد...به نظر ميومد كه گونه هاي اون قرمز شده بود....
همه ي بچه ها به دنبال اون رفتند....

*5 دقيقه بعد*
مكنير جلوي تونلي ايستاد و گفت:
اين وروديه ي هزارتو هستش ...اين هزارتو از سنگ درست شده....بازم مطمئنين كه ميخواين وارد اينجا بشين؟؟
همه ي بچه ها با سر حرف اونو تاييد كردن...مكنير به ساعت خودش نگاهي انداخت و گفت:
از الان تا ساعت 12 نيمه شب فردا كه وقت عروسيه فرصت دارين!!!
آربا از مكنير تشكر كرد و چوب دستيشو روشن كرد و وارد هزارتو شد...
بقيه ي بچه ها هم دنبال اون رفتند...تك تك چوب دستيها روشن شد...
به محض ورود انها به داخل هزارتو وروديه اونجا بسته شد و صداي خنديه ي شيطاني در اونجا پيچيد...
استرجس با خودش گفت:خدا رحم كنه!!!
آربا بي مقدمه گفت:بريم....

بدين ترتيب بچه ها به سمت مركز هزارتو راهي شدن...

ادامه دارد...........

---------------------------------------------------------------------------------------------
آيا آنها به موقع موفق ميشدن كه طلسم رو باطل كنن....
آيا سارا نجات پيدا ميكرد يا ...
آيا...........

براي فهميدن جواب اين سوالها حتما داستان ترسناك ما را دنبال كنيد...

----------------------------------------------------------------------------------------------
بچه ها عزيز اگه ميخواين ادامه بدين از اين هزارتو بيرون نياين....(البته فعلا)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۱۷:۳۱:۳۴

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#27

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
مکنیر گفت:
- نقشه ی من اینه که...که... شاید قبلش باید یه چیز هایی رو براتون توضیح بدم...
اما قبل از اینکه حرفش را ادمه دهد وردی خواند و جمجمه را ظاهر کرد. دنیل با هیجان گفت:
- جمجمه...
مکنیر ادامه داد:
- بله...این جمجمه خیلی ارزشمند است...ارواح می خواهند که توسط این جمجمه،یک نشان و البته سارا...نفرین قدیمی را از بین ببرند و از همه مهمتر اینکه از دست ایوان مخوف هم راحت شوند.
آریا به اطرافش نگاهی انداخت. انگار می خواست از حضور نداشتن شخص یا اشخاص دیگری غیر از خودشان مطمئن شود. سپس گفت:
- حالا این ایوان مخوف دقیقا چیه؟ اصلا چی می خواد؟
مکنیر آب دهانش را قورت داد و در جواب گفت:
- راستش این ایوان مخوف را خود ارواح بوجود آورده اند...چطوری بگم؟ در واقع ایوان مخوف نتیجه ی تمام گناهان و اعمال زشتی است که این ارواح خبیث انجام داده اند. یعنی هرچه گناهانشان بیشتر شود این ایوان نیز مخوف تر و عظیم تر میشود. در واقع این همان چیزی است که ماگل ها از آن به عنوان نماد یا سمبل یاد می کنند...ایوان مخوف سمبل گناهان خود ارواح است که بر ضدشان به پاخاسته... حالا ارواح میخواهند که سارا در محل تالار طلسم ها، جمجمه و نشان را با مراحل خاصی که خودشان می دانند به یکدیگر متصل کند و بعد... همه چیز تمام می شه... متاسفم که اینو می گم... ولی... با این کار سارا هم می میرد.
سکوتی به خوفناکی ایوان مخوف آشپزخانه را فرا گرفت. جسیکا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما دهانش را بدون اینکه کلامی از آن خارج شود بست. استرجس انگشت اشاره اش را برای گفتن نکته ای یا پرسیدن سوالی بالا آورد، ولی او هم چیزی نگفت وفقط انگشتش را آرام گاز گرفت. در این هنگام فقط آریا بود که آرام گفت:
- سارا...
مکنیر که پریشان شده بود گفت:
- ما هر طور که شده باید از عملی شدن نقشه ی آن ها جلوگیری کنیم... چون بعد از آن، آنها به انسان هایی با نیروهایی بسیار پلید و با قدرت هایی بسیار وحشتناک تبدیل می شوند... و بدتر از آن آزاد خواهند شد... و باز بدتر اینکه تنها راه خارج شدن از این قلعه نیز همین است...
رومسا گفت:
- یعنی چی؟! یعنی سارا باید بمیرد و آن ها آزاد شوند تا ما بتوانیم از قلعه خارج شویم؟
همه ی بچه ها از ترس به خود می لرزیدند. مکنیر شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- البته یک راه بسیار سخت وجود دارد... راهی که تنها از راه انجام این مراسم امکان پذیر خواهد بود... منتهی در بهبود بخشیدن در نتیجه ی مراسم نقش اساسی دارد... فقط یادتان باشد که هیچ گونه اشتباهی در این راه مجاز نیست. چون به مرگ همه امان منجر خواهد شد...راهی که می خواهم بگویم به نقشه ام ربط دارد...

---------------------------------------------------------------------------

خارج از رول

خواهش می کنم دارن جان. پیش میاد دیگه.


حتما نقد خواهد شد


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۱۶:۰۳:۳۸
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱۰:۲۶:۳۱
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱۰:۲۸:۰۷

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#26

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
همه از ترس سر جایشان خشک شدند.
صورت آن مرد دارای چین وچروک زیادی بود و در آن تاریکی خیلی وحشتناک به نظر می رسید.
آن مرد گفت:سلام مکنیر.این بچه ها کی هستن؟
مکنیر جواب داد:سلام الیور.بچه ها برای آوردن غذا به من کمک کردن.
الیور گفت:همه ی اینها کمک کردن؟
مکنیر که نمی دانست چه بگوید جواب داد:بله.
الیور گفت:عجب.عجب.تو که هیچ وقت کمک نمی گرفتی.؟
مکنیر که دست و پاهایش را گم کرده بود گفت:این دفعه غذاها زیاد بود.
الیور گفت:آهان.خب نمی خوای این بچه ها رو معرفی کنی.من تا حالا اینارو ندیدم.
مکنیر به بچه ها اشاره کرد وگفت:بچه ها خودتونو معرفی کنید.
همه ی بچه ها با آن مرد وحشتناک دست دادندو خودشونو معرفی کردند.
الیور گفت:نمی خواید به جشن رقص بیاید.؟
مکنیر گفت:نه.ممنون.بچه ها باید برای تمیز کردن آشپزخونه به من کمک کنن.
الیور گفت:عجب.پس فعلا خداحافظ.
مکنیر جواب داد.خداحافظ.
و آن مرد وحشتناک از اتاق خارج شد.
مکنیر بلافاصله گفت:بچه ها عجله کنید.باید بریم.
رون با تعجب گفت:چرا؟
مکنیر پوزخندی زد و جواب داد: اگر مغزتو بکار مینداختی می فهمیدی که الیور به ما شک کرده.
آریا گفت:پس سارا چی ؟
مکنیر جواب داد: اون الان نمی تونه با ما بیاد.
آریا با عصبانیت پرسید:چرا؟
مکنیر که عصبی شده بود گفت:برای اینکه الیور الان برمیگرده و می فهمه سارا رو بردن.
حالا هم اگه می خواید گیر نیفتید عجله کنید.
آریا رو به سارا کرد و گفت:سارا خیلی زود برمی گردم.اصلا نگران نباش.
سارا گفت:منتظرت میمونم.من تابرادری مثل تو دارم اصلا نگران نیستم.
همه از سارا خداحافظی کردند.وبه راه افتادند.
ترس و وحشت در تک تک چهره ی آنها دیده میشد.
مکنیرگفت:باید به آشپز خونه برگردید.
رون گفت:وای نه.
وقتی همه به آشپز خونه رسیدند مکنیر گفت: بچه ها من یه نقشه دارم.
وقتی بچه ها ساکت شدند.مکنیر با خونسردی گفت:
نقشه ی من اینه که..........................................

.........................................................................
خارج از رول.
لوییس جان شرمنده من به اون قسمت دقت نکردم و اگه باعث شدم این قسمت داستان عوض بشه منو ببخشید.
شرمنده.
یه چیز دیگه:
از استرجس جان خیلی ممنونم که پست قبلی منو نقد کردن.
مرسی

.........................................................................
خواهش ميكنم
حتما نقد خواهد شد!!!


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#25

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
ببخشید که دارم خارج از رول می زنم. اما چاره ای نداشتم چون تاپیک هرچه دل تنگت می خواهد بگو بسته شده و در ضمن اینجا بیشتر تو چشمه:
من در پستم گفم که بچه ها بدون اراده ی خود می رقصیدند و از آنجایی که از مدت زمان رقص اطلاع نداشتند و از طرفی هم اثر طلسم پس از مدتی از بین می رفت ترسیده بودند. ولی جناب دارن جان عزیز نوشته که با اشاره ی مکنیر از رقص دست کشیدند به سوی او رفتند.
اگر می شود رسیدگی شود.


ارادتمند شما.

لوييس عزيز اولا من معذرت ميخوام...دوم اگه كمي زودتر از پست سارا ميگفتي ميشد يك كاريش كرد ولي الان كه سارا ادامشو رفته نميشه...اگر دفعه بعد يك چنين اتفاقي افتاد حتما سريع به من بگو

ممنون و چشم.


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۵:۳۰:۰۳
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۲۳:۰۸:۲۳

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#24

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
آریا که منتظر شنیدن این حرف بود به سرعت به طرف در رفت و از اتاق خارج شد.....بقیه بچه ها هم می خواستند عمل او را تکرار نمایند اما وقتی با چهره ی آرام و خون سرد مکنیر که همچنان به آماده کردن غذا مشغول بود مواجه شدند از رفتن خود داری کردند.....استرجس:
_لطفا یکمی سریع تر....ممکنه آریا تو دردسر بیافته.....مگه خوتون نگفتید بریم.....
مکنیر:
_ نگران اون نباش.....خودش بر می گرده.....چرا من گفتم ولی نگفتم سر خود راه بیافتید برید.....
همان هنگام بود که آریا با چهره ایی خشمگین وارد آشپزخانه شد و گفت:
_آقای مکنیر خواهر من داره از دست میره .....بعد شما با کمال خون سردی اینجا وایستادید....
مکنیر:
_خیله خب باشه......بریم....
همه گی از در خارج شدند .....بعد از گذشتن از یک دالان تاریک به اتاقی رسیدند....تعجب از تک تک چهره ها نمایان بود.....آن ها منتظر رسیدن به اتاقی زیبا و بزرگ در همان قصر بودند نه اتاقی نمناک و مرطوب در راهروی زیرزمین که به زندان ها شباهت داشت.......مکنیر در زد و وارد اتاق شد.....سارا بر روی تخت نشسته بود و با وارد شدن آن ها سعی کرد از جا بر خیزد اما انگار او را با طنابی نامریی بسته بودند.....آریا هنگامی که خواهرش را دید به سرعت به طرفش رفت و او را در آغوش کشید....سارا:
_اوه آریا می دونستم تو حتما میای....
آریا:
_من هیچ وقت خواهرمو تنها نمی زارم....
بعد به ریسمانی که سارا با آن بسته شده بود دست کشید و گفت:
_چرا تو رو آوردن اینجا......با ملکشون این طوری رفتار می کنند؟!!....
سارا تا نام ملکه را شنید پوزخندی زد و گفت:
_ملکه؟!!.....همه ی حرفاشون دروغه......البته من هنوز نمی دونم قراره اینجا چی کار کنم.......ولی به هر حال ما اینجا نمی مونیم.......
مکنیر با تعجب به سارا نگریست و گفت:
_چی به تو گفتن که باعث شده تو به دوروغگویی آن ها پی ببری؟!!......
سارا:
_هیچی.....از یکی از خدمت کارا شنیدم که گفت:پادشاه قراره ازدواج کنه...با یک دختر نجیب زاده از سرزمین ایرانتاس....با این حال که قبلا به من گفته بودن ملکه.....اما برای من فرقی نمی کنه......من نه ملکه خواهم شد و نه اینجا خواهم ماند......
مکنیر:
_ایرانتاس.....مطمئنی؟!!!
سارا:
_مگه راست و دروغش فرقی می کنه؟!!!
مکنیر:
_آره...خیلی.....ببینید....سالها پیش این قصر به دست یک نفر طلسم شد.....اون گفت:تنها یک نفر می تونه این طلسمو بشکنه.....و اون فرد هم از سرزمین ایرانتاس هست......شاید اون یه نفر.............
سارا سریع حرفشو قطع کرد و گفت:
_نه من از ایرانتاس نیستم....امکان نداره.....من از ایرانم.....
مکنیر:
_می دونم.....ولی اینجا به ایران می گن............
هرمیون:
_امکان نداره.......
مکنیر:
_اما حقیقت داره.....بله بهش می گن ایرانتاس.....
همه در تعجب فرو رفته بودند که ناگهان در باز شد و مردی در مقابل در ظاهر شد..................

_________________________________________________

از زیاد بودنش معذرت می خوام.......از نقدهای قشنگتون خوش حال میشم!!!

روز خوش
سارا اوانز

به روي چشم حتما نقد ميشود


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۵:۳۲:۵۳


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#23

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
آنها تا نیم ساعت دیگر به رقصیدن ادامه می دادند که ناگهان مکنیر به آنها اشاره کرد که از آنجا دور شوند.
بچه ها خود را به گوشه ای رساندند.
هرمیون گفت:حالا چیکار کنیم.؟
رون گفت:نمیدونم.
هرمیون رو به بچه های دیگر کرد و گفت: شما نقشه ای دارید؟
همه ی بچه ها به نشانه ی منفی سر شان را تکان دادند.
ناگهان مکنر خود را به آنها رساند وگفت:بچه دنبال من بیاید.
همه ی بچه ها باعجله دنبال او رفتند.
آنها از دیواری رد شدند و به سالن طویلی رسیدند.
مکنیر گفت:بچه ها سی دقیقه ی دیگر ساعت به ده می رسه.
من باید ساعت ده برای سارا غذا ببرم.شما میتونید همراه من بیاید و سارا رو ببینید.الان شما باید بیاید آشپز خونه.
کسی اونجا نیست همه در حال رقص هستند.و من چون سر آشپز هستم حق دارم هر موقع که دوست دارم برم آشپز خونه.
بچه ها به آشپزخونه رسیدند.وقتی داخل شدندهمه دستهایشان را به بینیشان گرفتند.آنجا بوی گند عجیبی می داد.
رومسا گفت:این بوی گند از چیه.؟
مکنیر جواب داد:ما غذاهامون رو فاسد می کنیم تا کمی از مزه شان رو حس کنیم.
جسیکا پرسید:ولی ما هم که شبح هستیم چرا این بو رو حس می کنیم؟
مکنیر گفت:شما فقط جسمتان به شبح تبدیل شده ولی بقیه احساسات انسان را دارید.
رون گفت:حالا ما باید نیم ساعت توی ای فاضلاب باشیم.؟
مکنیر گفت:اولا نیم ساعت نه بیست دقیقه دوما این جا آشپز خونه ست نه فاضلاب.
بچه همچنان منتظر بودند که مکنیر گفت:بچه ها وقتشه بیاید بریم
..........................

حتما نقد ميشود


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۲:۲۶:۱۹

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.