هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
مـاگـل
پیام: 141
آفلاین
- من با جیمز!
- بیا این طرف!
- برو اون طرف!
- جا نیست!

ملت امین آباد در حال یارکشی بودن و دست و پاشون تو هم گره خورده بود طی این پروسه ی عمیق! تدی هم در این بین راه افتاده بود و دنبال جیمز می گشت:
- تو جیمزی؟
- نــــــه!
- تو جیمزی؟
- نــــــــه!
- پس چرا همتون جیغ می زنین؟ فقط جیمز باید جیغ بزنه!

یوآن هم در گوشه ای از اتاق نشسته بود و شلغم بازی می کرد که با مشاهده وضعیت حاکم از کوهی از جمعیت بالا رفت و شروع به سخنرانی کرد:
- اونایی که شناسه ایفای نقششون از نود و یک به این وره جمع شن یه جا، بقیم اون طرف!

همه ملت جمع شدن یه طرف و در سمت مخالف جیمز و تدی و سیریوس باقی موندن! یوآن یه نگاهی به ملت انداخت و حرفشو عوض کرد:
- هرکس فرکانس صوتیش جیغش نصف جیمزه بره اون طرف بقیه این طرف!

ملت هجومی حمله بردن و همه یه طرف جمع شدن. یوآن دوباره یه نگاهی به ملت و یه نگاهی به فرکانس صوتی ملت که تو امین آباد حسابی تقویت شده می‌ندازه و آهسته از کادر خارج میشه.
- خودمون باید تقسیم بشیم!

و دوباره حمله ی ملت و گره خوردن دست و پا به هم دیگه!




ها؟!


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 533
آفلاین
- خب این راه میره به دستشویی.

- چرا باید بریم دستشویی؟

- خب من دستشویی دارم. :worry:

یوآن یک نگاه متفکرانه به ممد انداخت. نگاهی که میگفت: " ما با کیا شدیم یه قابلمه عالمه " سیریوس در تلاش بود تا نقشه ی روی بدن فرد و جرج را بخواندو گفت:
- خب اینجا اتاق مدیره، اینجا ماییم، راه خروجم از این وره. پس باید از مرکز اینجا تونل بزنیم به غذاخوری، بعد از غذا خوری تونل بزنیم به اتاق تفریح بعد...

در همین لحظه رکسان ترقه ای انداخت، آن با صدای تق کوچکی ترکید، سپس او برعکس ترقه با صدای بلندی فریاد زد:
- مگه تور دور امین آباده؟ ما میخوایم فرار کنیم نه اینکه تو امین آباد بچرخیم.

سیریوس دوباره نگاهی به بدن فر جرج انداخت و گفت:
- خب ما سه تا راه خروج داریم، یه راه از هواکش، یه راه از یه اتاق مخفی و یه راه از سالن غذا خوری.

جیمز جیغ کشید:
- حالا از کدوم راه بریم؟

- بهتره 3 گروه بشیم.

گیدیون برای اولین بار با فرمت این را گفت. بتی در حالی که آلوچه میخورد گفت:
- چرا؟

- چون اولا" این همه آدمو نمیتونیم از یه راه ببریم. دوما" اگه سه گروه بشیم 1 گروهم فرار کنه میتونه به 2 گروه دیگه هم کمک کنه اما اگه همه 1 گروه باشیمو گیر بیفتیم دیگه نمیتونیم فرار کنیم.

یوآن با قیافه ی متفکر پرسید:
- حالا کی با کی بره؟


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۲۰:۲۶:۴۹

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
درمانگر راهی امین آباد میشه و در رو باز میکنه... فووووشششششش... دوباره خیل عظیمی از بیماران و بیکاران() به داخل راهرو سرازیر میشن.

- متاسفانه با درخواستتون موافقت نشد. رئیس گفت همینه که هست!

ملت امین آباد: :vay:

جیمز همینطور که داشت جمعیت بیرون ریخته شده رو با زور به داخل اتاق هل میداد گفت:
- بابا لااقل یه مقدار ابزار و امکانات بهمون بدین، خودمون یه کاریش می کنیم. چارتا بیلی کلنگی.

- من میگم ولی گمون نمی کنم موافقت بشه.

15 دقیقه بعد، داخل اتاق

سیریوس:
- آقا داره صدای پا میاد. خواهشن از در فاصله بگیرین. آقا برو عقب، عزیز برو عقب الان میپاشیم بیرون باز!

ملت همینطور در حال فشرده شدن بودن و کم کم از حالت mp4 به divix تغییر حالت میدادن که در باز شد و درمانگر تعدادی بیل و کلنگ و مته حفاری را به روی سر جمعیت انداخت و گفت:
- همینارو تونستم واستون جور کنم. به هیچ وجه هم حق استفاده از جادو ندارین. مواظب ضلع شمالی دیوار هم باشین، جدیدا یه بیمارستان ماگلی اونجا احداث شده به دلایل نامعلومی هم نمیشه طلسم های حفاظتی رو اجرا کرد. خلاصه بگم، بفهمن که اینجا از جادو و جادوگری خبریه، هشت برابر ظرفیت این اتاق بدون مصاحبه جذب می کنیم.

این هارو گفت و در اتاق رو بست. گیدیون در حالی که کلنگ رو از چشمش در می آورد گفت:
- خب باید دست به کار بشیم. من خودم یه دوره مسئولیت ساخت استادیوم های کوییدیچ دستم بود، اون زمان به دلیل کمبود چوبدستی از همین وسایلا استفاده می کردیم.

در همین حین دوباره درب اتاق باز شد و دو نفر دیگر به داخل شوت شدند... فرد و جرج!
- آقا این چه وضعشه؟
- من نمی خوام بمیرم!
- شصتــــــــ شصتـــــــــــ!
ملت: شصت شصت شصت شصت! شلهههههههه... حالا دســــــــــــت!
- نه بابااااااااا! شصتم لای در مونده!

اعضای امین اباد همگی در حال اعتراض بودند و واقعا دیگه تحمل این وضعیت رو نداشتن.
فرد و جرج از سر و کول جمعیت بالا رفتند و وقتی به بالا ترین ارتفاع اتاق رسیدند ناگهان لباس خود را در آوردند (فقط ردا و زیر ردایی )
فرد:
- ملت دیگه نگران نباشید. ما برای نجات شما اومدیم.
جرج:
- ما کل نقشه امین آباد و حومه رو روی بدنمون خالکوبی کردیم!
- بله! نصفش روی بدن منه نصفش روی بدن جرجه.
- وقتی من و فرد کنار هم قرار بگیریم نقشه کامل میشه و می تونیم از اینجا فرار کنیم... دیگه خفقان کافیه...

یوآن هم با صدای خفنی گفت:
- فــــرار از ... امین اباد! Amin Abad Break


ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۱۸:۵۱:۰۵
ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۱۸:۵۵:۲۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۹:۵۰ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
مـاگـل
پیام: 141
آفلاین
سوژه جدید

- یه کم بکش اون ور داداش!
- جا نیست به مرلین، شصت پای کی تو دماغ منه؟

ملت امین آباد تو هم وول می خوردن بلکه جایی برای نشستن پیدا کنن ولی دریغ از یه ذره جا. همزمان در باز میشه و عده ای از امین آبادیا که به در چسبیده بودن، می ریزن بیرون. درمانگر یه نگاهی به وضعیت می ندازه و میگه:
- اینم بین خودتون جا بدین.
- نــــــــــــــــــــــــــــــه! یکـــــــی دیـــــــــــــــگــــــــه!

ملت یه نگاهی به هم میندازن و آخر سر یکی رو هل میدن تو کانال کولر تا برای تازه وارد جا باز کنن. قبل از این که درمانگر درو ببنده، جیمز جیغ میزنه:
- ببرینشون اتاقای دیگه خب! من دارم تنگی نفس می گیرم.
- اتاقای دیگه چهار برابر ظرفیتشون پره، اتاق شما سه و هفتاد و پنج صدم برابر ظرفیتش پره!

رکس از بین دست و پای جمعیت سرشو بیرون میاره و یه نفس می گیره و میگه:
- با رییس امین آباد حرف بزنین اتاقا رو یه کم بزرگ تر کنه!

و دوباره میره که غرق بشه!

اتاق رییس

درمانگر درو اتاقو میزنه و وارد میشه.
- امین آبادیا درخواست بیش تر شدن ظرفیت اتاقاشونو دارن، تا الان پنجاه و هفت نفر تلفات داشتیم.

رییس چرخی روی صندلیش می زنه و سیگارشو از رو میز برمی داره و در همون حالت که خیلی مخوف وار سیگارو روشن می کنه میگه:
- ما بودجه ای برای بزرگ کردن اتاقا نداریم، اگه می خوان نمیرن باید خودشون دست به کار بشن.



ها؟!


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۲

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- ولدمورتم و محفلی می برم.
- دامبلدور دارم نمیزارم!
- مرگخوارای من قوی ترن!
- عشقای من نازترن!
- خونه عله کدوم وره؟
- از این وره، از اون وره.

ملت روانی دو دسته شده بودند و « ولدمورتم و محفلی می برم» بازی می کردن. پرستارایی که باقی مونده بودن، جرئت نداشتن پاشونو تو اتاق بزارن. به همین دلیل ملت روانی بساط چیده بودنو completely تو فاز روانیت بودن.

- ای کاش بودی اون کسی که نیستی و اگه بودی که هستی و نبودی و بودم اون کسی که نیستمو...

تدی نگاهی به آلیس که یه مایتابرو تو انگشتش می چرخوند، انداخت. شلوارشو درست کرد و روی صندلی کنار آلیس نشست.

- آلیس، می بینم که داری مبتلا می شی؟ ولی خوب نیست هنوز! چیزایی که می خونی خیلی مفهوم داره! باید سرشار از روماتیسم مغزی باشه!

-
-
-
-

صدای جسیکا از اون ور اتاق به گوش رسید که جیغ جیغش روی جیمز رو کم کرده بود.

- هووووووی، هاااااااااااااای، تدی! کجایی؟ چرا پیشم نیایی؟ حالا واویلا لیلی! :hungry1:

تدی از رو صندلی بلند شد و جیغ زد:
- اومــــــــــــــدم جسی! کجایی؟ دوست دارم خیلی!

بیرون اتاق

- تو خیلی فداکاری!
- می دونم ولی اگه من نیومدم، شما راه منو ادامه بدین. ببرینشون، بندازینشون تو یه اتاق پر از نوشته های جدی و منطقی!

داخل اتاق

در اتاق با صدای شترقی باز می شود و پرستاری سرتاپا مجهز در آستانه ی در ظاهر می شود.

- بچه ها، دکتر ارنست!
- دکــــــــــــــــــــــــــتر!
-



تصویر کوچک شده


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
دابی کنار پنجره ایستاده بود و با جویدن آدامسی 2 کیلویی محل خروجه جسی از پنجرخ را میبست ...
دهانش از بس که فشار برای جویدن آدامس آورده بود خسته شد و آدامس رو درآورد و تکه تکه کرد و هر تکه را در دهان افراد کنار پنجره گذاشت .
- بجوید آماده که شد بدین به من
-آقای مدیر بگو آآآآآ
شپلق آدامسی به داخل دهان مدیر چپاند
-بجوووو دیگه
تازه واردین هم گفتند :
-ما ما ما ما ماهم میخوایم
دابی:
-نداریم خوووو همینقدر بود ایشالله پروژه ی بعد میدم شما آدامس بجوید
آدامس ها امادس بدید به من همه پشت به شیشه شکسته آدامس در دست نتیجه جویدن هاشونو با کلی تف به دست دابی دادنند
همین که برگشتند که پنجره را ببندند همه با دستانی لرزان پنجره را نشون میدادند
- اونجا جا ا ا ا رو
دابی نگاهی کرد و گفت :
روحـــــــــــ روحه جسیــــــــــــ


چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


.:. چند ساعت بعد ؟! فارق از ماجرا ....

"لا لا، لا لا، جیغول بچه، بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع..."

- جسی! جسی! عمــــــــــــــــــه جسی؟؟؟!!
- چی شده حالت خوبه؟
- جسی بود خانم! عمه داشت واسم لالایی می گفت. خودش بود!
- خیالاتی شدی عزیزم، بگیر بخواب!


- هعی رئیس، جیغول اصلا حالش خوش نیست. داریم به سالگرد رفتن جسی نزدیک می شیم، نمی دونم هوای چی زده به سرش که باز اینجوری شده..؟! دستم به محاسن ِ لطیفت ...
- متوجهم عزیزم! متوجهم، من خیلی خفنم نیازی به توضیح نداشت. اتفاقا من شیش واحد روانشناسی عمومی پاس کردم، خیلی از ترفندهام رو هم روی بیمارا امتحان کردم جواب داده. نیازی به صحبت نیست من خودم درستش می کنم. یک ساعت دیگه بیاین تحویلش بگیرین.

- خب عزیزم، چته؟
- ...!
- عزیزم؟!
- ...!
- مرگت چیه لعنتی؟!
- ...!

دقایقی بعد!

- جناب رئیس شما مرگتون چیه؟
- راستش من همیشه خواستم معروف شم.. من هیچ وقت نتونستم معروف شم.. جای من اون پسره هری پاتر که نمی خوام صد ساااال!...معروف شد! چی بگم از این زندگی؟
- آخی آقاهه غصه نداره که! بیا آدامس بخور !


.:. اتاق ِ اونوری ...

همه ی اعضای امین آباد در کنار پنجره ای که شیشه اش شکسته بود نشسته بودند و سالگرد رفتن جسی را جشن! می گرفتند. جیمز در بغل ِ تدی زار می زد و دابی با آدامس درز پنجره را می گرفت که در مصرف گاز صرفه جویی های لازم به عمل آید تا زندگی ملت دچار یخ زدگی نشود سازمان گاز رسانی ایران جهان، گاج! مودی که به همراه لارتن قطعه شعری برای مجلس آماده کرده بود، روی صندلی چوبی ای ایستاده بود. سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند، به نشانه ی هماهنگی برای لارتن سری تکان داد و شروع به خواندن اشعارش کرد؛
- تو که رفتی برنگشتی، چرا رفتی برنگشتی، اگه رفتی برنگشتی؟ حالا همه با هم چرا رفتی برنگشتی؟
- Yeah! Yeah! حالا سلطان رپ نارنجی؛ واسه ت می خونه، می خونه که هر کی اینجاس بدونه، اون رفته دیگه برگشت نداره، امیدی به برگشتش نیست بیچاره، من من من من من خوب می دونم، من از بچگیم دارم رپ می خونم!!


رئیس هم برای تازه واردین امین آباد که با دیدن این صحنه ها گیج شده بودند، درباره ی این واقعه ی تاریخی توضیح می داد؛
- بله همون طور که مشاهده می کنید، این شکستگی شیشه ی پنجره زمانی ایجاد شد که یکی از اعضای امین آباد ملقب به جسی، به محض ورود به سن 23 سالگی، از فرط شادی جیغی کشید و به دنبال اسب سفیدش، با سر از پنجره بیرون دوید و او دیگر بازنگشت...
اشک در چشمان قهوه ای و آهویی جیمز جمع شده بود و به یاد خاطراتش با جسی، دستمال گلدوزی شده اش را که روی آن دو حرف J دوخته شده بود، در آورد و به آن خیره شد.


"لا لا، لا لا، جیغول بچه؛ بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع..."
- جسی!
- جان ِ جسی؟ :d
- عمههههه؟! مگه تو نرفته بودی اسب سفیدتو...؟
- اسب؟ مگه اسبم که از حالا برم دنبال اسب؟! رفته بودم جایی کاری داشتم! ولی پام رسید به شهر مردگان، از همینا که تو رول پلینگ هر جا دست استر و سارا می رسید یه سری بهش می زدن. خلاصه که اجبارا همون جا موندنی شدم و الآن هم با ستم ازش زدم بیرون که بیام دوستایِ مموشی ِ خودمو ببینم حالم یکم بیاد سر جاش و برگردم.
- برگردی؟ کجا برگردی؟
- همون شهره دیگه! ناسلامتی من دیگه یه روحم!!


- - - --

* این پست ُ قبلا هم زدم! فعلا داشته باشین تا ادامه بدیم! :دی ... پوزش!



پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲:۲۲ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
آرنولد مستقیم از دفتر رئیس رفت به سمت اتاق قدی و با لگدی محکم درو باز کرد و عینک دودیش رو زد به چشمش و سینه سپر کرد:

- Hasta La Vista baby

- آرررررررنوووووووووووولد صفا آوردی داوش.. سیکس پکت تو حلقم بیا اینجا بشین یه چایی با ما بزن!

- ما؟ هو ایز ما؟

- آااخ.. من چقد هواس پرتم! اهم اهم.. معرفی میکنم، آرنولد... توحید ظفرپور.

و با دست به صندلی خالی روبروش اشاره کرد. بعد قوری رو برداشت و یه چایی واسه خودش، یکی واسه دوست خیالیش و یکی هم واسه آرنولد ریخت و سه تایی با هم مشغول چای خوردن شدن.

در افق‌های نامعلوم و خفین

- شارژ رو ۱۲۰ ولت!
- هلاکو جون. دکتر جون.. نمیخوایم لامپ روشن کنیم که.. میخوایم درمانش کنیم.
- حرف نباشه پرستار... شارژ رو ۱۲۰.

پرستار یه کلید رو چرخوند و جریان برق از دستگاه راه افتاد به سمت دو تا الکترودی که به یک کله‌ی نارنجی متصل بودند.

لارتن :
هلاکو:

لحظاتی بعد دستگاه دوپس دوپسی صدا کرد و اتاق "درمان با شوک" رو یمبو صحنه در اختیار گرفت و دکتر و پرستار و بیمار زیر رقص نور نارنجی با هم به حرکات موزون خیلی ریز پرداختند.

در اتاق رئیس

- شما دو تا میدونین کجایین؟
- نارگیل؟

جیمز خم شد سمت مودی و در گوشش پچ پج کرد:

- نه پنجلی من نارگیل بودم اینجوری نبود! تو میشه یه مدت دیالوگ نگی؟...

و با صدای بلند رو به رئیس گفت:

- امین آباده خو!
- پس در مورد دیالوگهای پست قبل تو مسیر نارگیل چه توضیحی داری؟

جیمز رو صندلیش جابجا شد و آرنجشو به دسته صندلی تکیه زد و کمی به سمت میز رئیس خم شد:

- پست قبلترشو خوندی؟ اونجا که "مودک زرشک ها را می چید و جیمز به دور بوته، رقصی فراتر از شعور کائنات را به نمایش گذاشته بود!"... در مورد زرشک‌های توهم‌زا چیزی شنیدی؟ من این چیزا رو نباید یادت بدم که رئیس!

- یعنی مودک توهم زده بود؟

- امان از جنس خوب و رفیق مرغوب!

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

اینجا امین آباده.. مخ تعطیل... روماتیسم آزاد... هرطور راحتیم می‌نویسیم و دور هم خوشیم.. بزن اون چکش قشنگه رو






تصویر کوچک شده


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
- من تو رو درمان می کنم کرپسلی!

- تصویر کوچک شده


- دهکی! دیگه الان باید ابراز ترس می کردی!

- تصویر کوچک شده


- لعنتی! خانوم منشی! به پرستارا بگو بیان اینو ببرن بندازن کنار بیماران خطرناک!

لحظاتی نگذشته بود که دوپرستار سبیل خفن به اتاق آمد و از دو دست لارتن چسبیدند تا او را به سمت افق های نامعلوم و خفین روبرو ببرند!

در راه نارگیل!

-

- چیه؟

- :worry:

- یعنی چی خب؟

مودی سرفه ی کوتاهی کرد و با صورتی که از شدت عصبانیت به زرشک های توی جیبش شبیه شده بود، فریاد زد:

- یعنی بالاخره می تونم یه دیالوگ بگم؟

جیمز که انگار برای عصبانیت مودی دلیلی محکمتر می خواست گفت:

- خب اینکه دعوا نداره! دیالوگ ندیده! اصلا من نمی دونم چطوری قراره این مدت رو با تو تو نارگیل سپری کنم؟! راستی، عمو گفته همچنان باید تحت نظر من به جریمه نوشتن ادامه بدی. گفته باشما، از این جواد بازیا و تحقیق نویسیا خوشم نمیادا، باید کم کم یاد بگیری از روماتیسم مغزی تو انشاهات استفاده کنی. راستی گفتم روماتیسم یاد زرشک افتادم! ببینم برا کاشتن بوته ی زرشک باید هسته ی زرشکو کاشت؟! اوه چه سوال ضایعی، معلومه دیگه، هسته ی زرشکو که نمیشه کاشت...

مودی: تصویر کوچک شده


بند الف، جیم، هـی ِ دو چشم!

تدی در سلولش می چرخید و به هم اتاقی هایش درس روماتیسم می داد. یک پرستار که اینبار از همان اول بدون ماسک «مهربون و لبخند زنون» آمده بود در سلول را با یک شتلنگ باز کرد و فریاد زد:

- تد ریموس لوپین!تصویر کوچک شده


- بله عمو؟ آیا این ندای وجدان من است؟! ها ها ها! یک درصد فک کن تدی و بزغاله های درنده! کی گفته بی تخت خواب هیچ خونه ای خونه ی خود آدم نمیشه؟...

- گفتم تد ریموس لوپین! ای بابا! چرا دارم اینجوری میشم؟... سرم داره گیج میره... کمک... ها ها ها! زرشک هایی که از هر طرف می تراوند! چه سوگلی عجیبی! آیا این بند نارنجی نارگیل های کال است؟!

دفتر ریاست خفنز تیمارستان

جناب رئیس بی توجه به نالاپ تالاپ هایی که از بیرون اتاقش می آمد، همچنان رو به پنجره نشسته بود. صدای گام ها که کم کم به صدای دویدن تبدیل می شد، نزدیک و نزدیک تر شد، تا اینکه در باز شد و پرستاری با روپوش خون آلود! در آستانه ی در نمایان شد.

- جناب ِ ... هووووف!... جناب رئیس، جناب رئیس... جناب ِ...

رئیس با همان صدای پر ابهامش گفت:

- چیه آرنولد؟! چرا نفس نفس می زنی؟

- قربان، خبرای بد!

- چی شده؟ مریضا شورش کردن؟

- نه قربان، پرستارا! پرستارا...

رئیس که انگار علاقه ی خاصی به پریدن وسط حرف داشت، گفت:

- پرستارا اعتصاب کردن؟ حقوق بیشتری می خوان؟ چرا نمی گی آرنولد؟

- خب یه لحظه مجال بدین! پرستارا دونه دونه دارن به روماتیسم مغزی مبتلا میشن! از پونزده تا پرستار تاحالا شیش تاشون به جمع مریضا اضافه شدن!

---------------------------------------------------------
والا من نفهمیدم سوژه چه هدف خاصی رو دنبال می کنه! ولی جهت خالی نبودن عریضه هم که شده یه چیزی نوشتم!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۸ ۱۷:۰۶:۳۸
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۸ ۱۷:۰۸:۳۰
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۸ ۱۷:۱۱:۵۵
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۸ ۱۷:۱۳:۵۷

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
- جیمز! به من نگاه کن! همین الان با مودی دست همدیگه رو بگیرین و فرار کنین! فرقی نمی کنه کجا می رین! فرقی نمی کنه که اونجا نهنگاش خودکشی می کنن یا نه! اصن برین نارگیل ...

____میوزیک هندی____

- نــــــــه عمو! ما تو رو تنها نمی ذاریم!

____صدای بانوان هندی به میوزیک اضافه می شود!____

- باید برین عمو. فقط یادتون باشه، رماتیسم مغزی رو زنده نگه دارین. این مودک هنوز باید کلی جریمه بنویسه.... من باید برم اونجا. باید ثابت کنم که رماتیسم مغزی یه مکتبه، نه بیماری! من باید به تدی کمک کنم... راه بیفتین! یه لحظه هم معطل نکنین!

- باشه عمو! ما میریم! اما یادت باشه که پستت همه ش شد دیالوگ. می دونی پست بدون فضاسازی آفت ایفای نقشه!؟

- می فهمم عمو! می فهمم! ولی زندگیمون، خاله بازی، با یه شیوه ی جدیده!

- اوهوم.... بریم مودک!

- یه لحظه صبر کنین! متاسفم مودک! متاسفم که به تو دیالوگ نرسید. ولی ..... دیگه بغض نمی ذاره ادامه بدم ..... بریـــــــــــن!

- مودک و جیمز مسیر نارگیل را در پیش گرفتند و می خواستند به نصیحت عمویشان هیچ توقفی نداشته باشند. اما .... زرشک دیده اید!؟ (کپی رایت بای مروپی گانت )

زرشکی سرخ و ترش مزه که تمام پالس های مغزی رماتیسمیک را به رنگ نارنجی و ذوقی سر سوزن و انشایی در آخرین ساعات یکشنبه و شایدم سه شنبه و همه و همه و همه را به هم پیوند می داد.

بله زرشک! بوته زرشکی کوچک و گوگولی مگولی، که میوه هایش همچون سیب سرخ حوا مسخ کننده بودند. چرا حساب اینجایش را نکرده بود لارتن!؟ شاگردانش یک نقطه ی حساس داشتند.... زرشک....

مودک زرشک ها را می چید و جیمز به دور بوته، رقصی فراتر از شعور کائنات را به نمایش گذاشته بود!

ماموران سفیدپوش سر رسیدند!


دفتر ریاست امین آباد

رئیس، رویش به پنچره بود. شاید نمی خواست هرگز شخصیتش شکلی داشته باشد، شاید.

دود سیگار را بیرون داد و باکس جدید سیگارش را در آغوش کشید و گفت: «لارتن کرپسلی!»

لارتن با اعتماد به نفسی مثال زدنی یقه های پیراهن نارنجی اش را رو به بالا اتو کرده بود و انگشتانش را در هم گره زده بود و گوش می کرد.

- بهم گفتن خودت اومدی اینجا. درسته؟

-

- هممم! من پرونده ـتو خوندم! مدتهاست دیگه نوشته ای نداشتی که اثبات کنه مبتلا هستی.

-

- میشه توضیح بدی چرا دست از سر جوونا بر نمی داری؟ بیماری تو رماتیسم مغزی نیست! بیماری تو تمایلت به مبتلا کردن بقیه ست! می فهمی چی می گم؟

-

- ولی من درمانت می کنم کرپسلی، مطمئن باش!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.