هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲:۳۱ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۲
#88

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
انتظار ملت اسلی چندی به طول انجامید!

آیلین که صبرو حوصله زیادی نداشت مجددا مزاحم اوقات بلا شد.
-تموم نشد؟ما کارو زندگی داریما.الان ارباب بیدار میشه و وقتی ببینه هنوز اینجاییم ما رو به عنوان صبحانه تناول میکنه.

بلا که بسیار آشفته به نظر میرسید استخوانی را لای دنده های ایوان فرو کرد.
-خب چه بهتر.خیلیم دلتون بخواد وارد معده ارباب بشین.این چرا اینجوریه؟...چند تیکش اضافه اس.دفترچه راهنما نداره؟جعبش این دور و برا نیست؟شاید گارانتی ای چیزی داشته باشه.

لوسیوس که حتی در این موقعیت هم خونسردی ذاتیش را از دست نداده بود به بلا نزدیک شد.
-ببین...این از اول اسکلت نبوده که.یه موقعی آدم بوده.خشم ارباب به این روزش انداخته.بنابراین جعبه و گارانتی و راهنما رو فراموش کن.سعی کن اینو سر همش کنی.الان اون استخون رونشه که گذاشتی تو شکمش.تو خودت که شکم داری!استخونی احساس میکنی در اون قسمت؟

بلا که زیاد از جمله "شکم داری" زیاد خوشش نیامده بود سرگرم بررسی ایوان شد.
-خب ببینین...این کتفشه.اینا دنده هاشن که عصبانی شدم دو تاشونو شکوندم.ولی مهم نیست.از اینا زیاد داره.اصلا نمیدونم به چه دردی میخورن..

آیلین حرف بلا را قطع کرد.
-حالا حتما یه کاربرد بی اهمیتی مثل محافظت از قلب دارن.تو اونا رو ولشون کن...ما الان به فک این احتیاج داریم.چون فقط میخواییم یه سوال ازش بپرسیم.تو کله شو سر هم کن.کافیه بتونه حرف بزنه.




پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲
#87

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
خلاصه ی سوژه:
ایوان روزیه برای ارباب اطلاعاتی در مورد لوحی میاره که نویسنده اش شخصی به نام صالازار الصلایطرین الدوله است اما در حال حاضر این لوح در دست مشنگ هاست. متاسفانه ایوان خودشو جلوی لرد لو میده و لرد بعد از دیدن گوشه ای از هنرنمایی هاش در مخفی کردن اشیا میان استخوان هاش برای کشف اینکه چه چیزی دیگه ای لا به لای اونها پنهان کرده،ایوانو به اجزای سازنده اش تبدیل میکنه و با ورود جاگسن بهش دستور میده آیلین،سوروس، بارتی و آنتونین رو پیشش بفرسته و ایوانو هم برای سرهم شدن بده دست بلا. وقتی این 4 نفر نزد لرد حاضر میشن لرد بهشون ماموریت میده تا به هر قیمتی شده اون تابلو رو براش سالم بیارن وگرنه به وحشیانه ترین شکل ممکن سلاخی میشن.
--------------------------------
سوروس،آنتونین،آیلین و بارتی:

لرد که بسیار مایل بود هرچه زودتر خود را به رختخوابش برساند وقتی متوجه شد آنها هنوز بر جا ایستاده اند سخت از کوره در رفت:
- چیه مثل هیپوگریف تازه از تخم دراومده زل زدین به من؟ هنوز نفهمیدین ارباب چیزی ازتون می خواد باید تعظیم کنید بگین بله ارباب. اطاعت میشه ارباب؟
اسلی ها با درماندگی نگاهی رد و بدل کردند. پیدا کردن لوحی مجهول المکان و با کارایی نامشخص آنهم نزد ماگل ها بدترین ماموریتی بود که لرد می توانست برایشان تدارک ببیند. آنتونین تمام شجاعتش را فرا خواند.
- آخه ارباب. ما از کجا باید این لوحو پیدا کنیم؟ بعد فکر کردین اصلا این لوح به چه دردی می خوره؟چون فقط یه تشابه اسمی با جد شما داره دلیل نمیشه که... ما دنبالش نگردیم. بله ما باید اون لوحو پیدا کنیم و برای شما بیاریم و شما هم کاملا می دونین اون لوح به چه دردی میخوره.
لرد با ملایمت گفت:
- آنتونین یادم بنداز هر وقت از ماموریت برگشتی به خندان معرفیت کنم. حالا هم قبل از اینکه اون روی تسترالیم بالا بیاد هر چه زودتر برید دنبال کاری که ازتون خواسته بودم. زود!
هر 4تن از جا پریدند و درحالیکه به لرد تعظیم میکردند کوشیدند هرچه سریعتر از محضر وی به طرف تالار فرار کند.

سالن عمومی اسلیترین

- چرا ما؟ اصلا این لوح بی ارزش به چه دردی میخوره؟
بلا در حالیکه تلاش میکرد دست چپ ایوان را به جای پای راستش جا بیاندازد گفت:
- تا الان چند صد دفعه ای میشه داری اینارو میگی آنتونین. پس اگه میخوای قبل از اینکه لرد حسابمو برسه به حسابت نرسم ساکت باش. هرچند حساب من از شما جداست. لرد هیچوقت حساب منو نمی رسه.
در آنسوی تالار بارتی به دنبال دافنه میگشت تا با کمک تغییر قیافه او را به جای خود به ماموریت بفرستد و خودش هم برای انجام پاره ای از کارهای شخصی با اسودگی تالار را ترک کند. سوروس با تعجب به او درحالیکه زیر میزها،داخل شومینه و داخل گلدان ها را جستجو می کرد گفت:
- مگه تو نمی دونی دافنه ریونیه نه اسلیتیرینی؟
بارتی درحالیکه می کوشید فرش را کنار بزند و نگاهی هم به زیر فرش بیاندازد جواب داد:
- معلومه که می دونم. ولی چندتا پست قبل اینجا بود.
نقل قول:
دافنه با این حال از اما پرسید: ببخشید! شما همه چیز خواری؟

در اینسوی تالار آیلین که کنار بلا ایستاده و با دلسردی به او نگاه میکرد گفت:
- اشتباه داری سرهمش میکنی. اون دست چپشه نه ساق پای راستش ...
بلا که در آن لحظه به هیچ عنوان حال و حوصله نداشت موی وزش را عقب راند و با عصبانیت گفت:
- مثل اینکه هوس کردی زودتر از موعد بمیری! فکر می کردم لرد یه ماموریت بهتون داده. پس توصیه ام اینه اگه می خوای خودتو و پسرت به فجیع ترین شکل نمیرید عوض اینکه وایسی امر و نهی کنی زودتر راه بیافتید.
آیلین با بی تفاوتی گفت:
- منتظرم این اسکلتو سر هم کنی ازش بپرسم از کجا اون پوسترو به دست آورده؟ برای شروع جستجومون باید بدونیم از کجا شروع کنیم خب.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱ ۱۶:۰۲:۴۱


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲
#86

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۱:۴۳ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
از جهنم افعی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
سوروس با ضربه ای بارتی را به داخل پرتاب کرد. سپس خودش و بعد از آنتونین و آیلین وارد شدند. لرد سیاه که پشت به انان و رو به پنجره ایستاده بود، تکانی به ردای بلند سبز رنگش داد. همه وحشت زده به او خیره شده بودند و لرد در سکوت عجیبی آنان را منتظر گذاشته بود. سوروس سلقمه ای به بارتی زد و بارتی با حالتی که تقریبا ناله میکرد گفت:
-ار..ب..اب...ما اشتباهی نکردیم. من همه ی کارایی که گفتید انجام دادم. همه ی مرلینگاه رو شستم...موهای نجینی رو شونه کردم، پاپیون سبزشو هم.ووو:worry: ارباب من واقعا بلد نیستم پاپیون بزنم..فقط از بلا یکم کمک خواستم. به خدا تقصیر من نبود. :worry: انتونین گفت!

آنتونین با عصبانیت به بارتی نگاهی کرد و درحالی که هول شده بود تند تند گفت:
- نه ارباب دروغ میگه. حرفاشو باور نکنید. من نگفتم... اصلا کسی نگفت.بلا خودش اومد پاپیونو از دست بارتی کشید. بعدم به جای این که به سر دختر عزیزتون ببنده ، بست دور گردنش ..میگفت میخوام خفش کنم. وای ارباب صحنه ی خیلی بدی بود من میخواستم نجینی رو نجات بدم ..چشماش از حدقه زده بود بیرون ، داشت جون میداد..هی تکون تکون میخــ. . .

- کـــــــروشـــــــــــیـــــــــــو


آنتونین و بارتی هرکدام به طرفی پرتاب شدند. لرد سیاه با عصبانیت رویش را برگرداند.
-شما با مار محبوب ارباب چی کار کردید؟ چطور جرات میکنید برای ارباب تعریف کنید؟ حالا بعدا به حساب هم شما و هم اون بلاتریکس میرسم. الان برای کار مهم تری صداتون کردم .

سوروس چاپلوسانه لبخندی زد.
- بله ارباب منم بهشون گفتم که شما قصد مجازات مارو ندارین و حتما مساله ی مهمیه که مارو صدا کردید وگرنه این همه اسلیترینی دیگه هست که ...
-کروشیو سوروس. از تو بیکار تر پیدا نکردم که این ماموریت رو بهش بدم.

آیلین زیر لب پوزخندی زد که از چشمان لرد پنهان نماند. لرد سیاه دستانش را گشود و درحالی که قدم میزد ادامه داد :
- یک ماموریت مهم براتون دارم که به هیچ وجه بقیه نباید با خبر بشن. یک تابلوی ماگلی در همین نزدیکی ها پنهان شده که حاوی پیام به ظاهر مهمیه . چیزی که بیشتر نظر ارباب رو به خودش جلب کرد نویسنده ی اون تابلوئه. در هرصورت وظیفتون فعلا اینه که تابلو رو به حضور مبارک ما بیارین تا بعد بهتون بگم باید چی کار کنید. حواستون باشه که اگر خدشه ای به تابلو وارد بشه همتون به بدترین شکل ممکن سلاخی میشید.

سپس به بارتی که با گوشه های میز ور میرفت نگاهی کرد و گفت:
- بارتی سلامت تابلو رو منحصرا به تو میسپارم. اگر در راه به مانعی برخورد کردید، خودت رو فدای تابلو میکنی.

سپس ردایش را تکان داد و با لحن سردی ادامه داد:
- حالا هم برین بیرون. ارباب میخواد استراحت کنه. به بلا هم بگید بعدا که استخونای ایوان رو سر هم کرد، به حسابش میرسم.




Welcome to where time stands still .No one leaves and no one will .Moon is full, never seems to change


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
#85

بارتی کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خانه ریدل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 121
آفلاین
چهارتن_در راه دفتر لرد

بارتی:ینی ارباب با ما چیکار دارن؟
آنتونین:نمیدونم،شاید ماموریتی چیزیه!
سوروس:یا شاید میخوان یه چیزیو به ما بگن!
آیلین:آخه بچه اگه قرار بود یه چیز مهمی رو با کسی در میون بذارن که ما رو صدا نمیزدن،به بلا میگفتن.
پس از پس گردنی ای که سوروس از مادرش دریافت کرد،دیگر اظهار نظر نکرد.
همه در سکوت و با علامت سوال بزرگی در ذهن و ترسی که همیشه در چنین مواقعی تمام وجودشان را تسخیر میکرد،در دالانی که آخرین اتاق آن،دفتر لرد بود،راه میرفتند.

-قرچ،ترق،قروچ...(صدای به هم خوردن استخوان های ایوان!)
ایوان:اااا...شماها اینجایید؟!خوب شد که با همید...هاااا هووو...مردم،همه جا رو دنبالتون گشتم.
سوروس:از طرف ارباب اومدی؟
ایوان:آره!چطور مگه؟
آنتونین:خب...
ایوان:خب که خب...
بارتی:ای بابا!جیزی در مورد اینکه با ما چیکار دارن نگفتن؟
-نه باو!پس میدونید که کارتون دارن؟پس من همه این مدت چیکار میکردم؟نه واقعا چیکار میکردم؟
آیلین:ما از کجا باید بدونیم؟!به هر حال ممنون،ما بریم!
و به راهشان ادامه دادند...
در نزدیک اتاق لرد همه متوقف شدند.
-سنگ،کاغذ،قیچی!
آنتونین:حساب نیست،یه دور دیگه.
-سنگ،کاغذ،قیچی!
آنتونین:اصن از قدیم گفتن تا سه نشه،بازی نشه!
بارتی:از کی تاحالا عمل حیاتی "سنگ،کاغذ،قیچی" بازی شده؟
-خوب،چیزه،میایید یه دور دیگه؟
-نـــــع!!!دو قدم تا در راهه به سالازار،یه دو تا ضربه،کار تمومه!
-اگه اینجوریه چرا خودت نمیری؟
-چون تو باختی و کار خودته!
-یه چیز دیگه یادم اومد!از قدیم گفتن لیدیز فرست!
آیلین:به من چه؟میخواستی نبازی!
بعد از لحظه ای سکوت شش عدد چشم به بارتی زل زدند!
بارتی:چیه؟چرا همتون به من زل زدید؟
سوروس:بارتی،پسر خونده ارباب...
بارتی که فهمیده بود در ذهن سه نفر دیگر چه میگذرد داد زد:
-نـــــــــــــه خیـــــــــــر!!!من...در...نمی زنم!
-چرا،میزنی.
-نـــــع!
-بارتی؟!
-نه،نه،نه
آیلین پرنس که اعصابش از جر و بحث های بارتی،آنتونین و سوروس خرد شده بود،به سوروس تنه ای زد،از میان بارتی و آنتونین رد شد و طبق محاسبات بارتی دو قدم به جلو برداشت و به در دفتر لرد رسید.
-تق تق
صدایی سرد و بی روح ولی آشنا از پشت در جواب داد:
-بیایید تو!


به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۵۶ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
#84

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
جاگسن در حالی که گونی 10 کیلوییه شامل استخون های ایوان رو، رو دوش خود انداخته بود و کشان کشان راهی تالار شده بود زیر لب با خود گفت: بیا، خیر سرمون تشنه ی قدرتیم ما، الان رسما شغلم شده عملگی! ... چه تاجی زدی بر سرم زندگی؟... به غیر از مصیبت؟ به جز بندگی؟ ... یه روزم اگه دل به شادی گذشت....

به تالار که رسید رو به بلا گفت: بیا! ارباب گفت ایوان رو سرهم کنی!

بلا دست به کمر یه نگاهی به جاگسن انداخت و گفت: بدش به من!

جاگسن: آیلین، سورس، بارتی، آنتونین؟

چهارتن:چیه؟...چی میگی؟

جاگسن: ارباب باهاتون کار داره.

چهارتن با بی میلی و غرولند کنان، از جاشون بلند شدن و راه دفتر لرد ولدمورت رو پیش گرفتن. در همین زمان، آشپز مخصوص ارباب اما در حالی که پیشبند خونینش رو باز میکرد وارد تالار شد.

اما: آه که چقدر گوشام درد گرفت، طرف یه ساعت بود توی آب جوش قل قل میکرد ولی بازم صداش قطع نمیشد. . .
سپس با این حالت گفت: آخجون ماکت بازی!

بلا: کروشیو! ... دستت رو بکش، چه طور جرئت میکنی مانع از انجام وضیفه ای که ارباب به من داده بشی؟ وقتی با یه ریداکتو به اجزای سازنده ات تبدیلت کردم، اون موقع میشینی با خودت پازل بازی میکنی!

اما در حالی که از درد زانو های خودش رو بغل کرده بود و خودش رو به زور کنار دافنه رسونده بود، گفت: چشش در بیاد!...یه روز که ورداشتم ازش رولت گوشت درست کردم، اون موقع میفهمه اجزای سازنده ی کدوممون ریزتر میشه!

دافنه با این حال :worry: از اما پرسید: ببخشید! شما همه چیز خواری؟

اما: نه ولی از همه چیز غذا درس میکنم. بستگی به طبع غذایی ارباب داره!...نگاه کن تو رو سالازار!...7 روز طول میکشه، موهای اینو واسه کله پاچه کز بدم!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱:۲۳:۵۹
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱:۳۰:۳۰
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۱:۱۴:۳۹


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲
#83

جاگسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳
از شیون آوارگان
گروه:
مـاگـل
پیام: 201
آفلاین
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه... آیا من کور شدم؟!! آیا ارباب در ساعت 8:02 یک عمل غیر انسانی را مرتکب شد؟ آیا این عمل غیر اخلاقی با یک اسکلت درست است؟ آیا...
- رداکتو!
-

لرد سیاه به بقایای اسکلت پخش و پلا شده بر روی زمین نگاهی انداخت.
- خب از کدوم یکی شروع کنیم.
به آرامی در میان پیکر متلاشی شده به قدم زدن پرداخت و با نوک پا مشغول بررسی استخوان های مشکوک شد.
- هووم... انگار توی این یکی یه چیزی قایم کردی، اَه اَه... حالم بهم خورد، نون تست کپک زده توی این یکی چی قایم کردی... چی!!! ق..قاب آویز... من... هورکر... نه... صبرکن ببینم این نشان مارش سه تاییه.... کروشیو ایوان که باعث شدی اربابت برای یه لحظه احساس سرما کنه!

نیم ساعت بعد

- هووم عجب جلای قشنگی این گردنبد الماس داره... نمی دونستم با گرینگوتز رقابت می کنی.
- تق تق
- بیا تو... نه نیا!!! ارباب... داره... داره... چیز....

لرد سیاه برآشفته به سرعت به تپه ی کوچک گنجینه های تخلیه شده از ایوان حمله ور شد و آنها را به زور زیر تختش چپاند.
- می تونی بیایی تو.
- سرورم.
جاگسن به آرامی و با احتیاط قدم به اتاق لرد سیاه گذاشت.
- چی می خوای؟
- سرورم دستور سر به نیست کردن اون دوتا خائن به تالار رو به طور کامل اجرا کردم. مطمئن باشید دیگه هرگز کلمه رای من کو رو به زبون نمی یارن.
- خوبه... نبایدم دیگه این کلمه رو بشنوم! یه ماموریت جدید برات دارم. اما قبلش می خوام آیلین پرنس و پسرش، بارتی کروچ و آنتونین رو بیاری اینجا ولی قبلش اینجا رو تمیز کن....به چی زل زدی!
- سرورم... این... این
- ساکت...فقط جمشون کن بریز توی گونی بده به بلا. اون می دونه چطور سرهمشون کنه!


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۵ ۱۹:۴۸:۴۷
ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۱:۲۳:۴۸


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۲
#82

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
ایوان سعی کرد ضمن نشنیده گرفتن جمله آخر لرد, برای پیدا کردن برو بچه های اسلیترینی از اتاق خارج شود...ولی موفق نشد!

هنوز دو قدم از لرد دور نشده بود که احساس کرد چیزی پشت ردایش را گرفته و میکشد.به محض برگشتن با چوب دستی ارباب به یقه ردایش گیر داده شده بود, مواجه شد.
-بله ارباب؟موقع برگشتن چایی هم بریزم؟:worry:

لرد بدون اینکه حرفی بزند با ابروهایش به ایوان اشاره کرد.ایوان همچنان خودش را به نفهمی زده بود!
-بله؟من؟دل و رودم کو؟قلبم کجاس؟قلبمو که همون اول دادم به شما ارباب!...فاصله بین دنده هام زیاد شده؟بس که غذای کافی به بدنم نمیرسه ارباب.استخون بندی زیبایی دارم؟شما لطف دارین ارباب.

لرد کم کم از تکان دادن چشم و ابرو خسته شد و دست به اقدام خشونت آمیزتری زد.
ایوان فقط در یک صدم ثانیه چوب دستی لرد را دید که بطرف چشمش حرکت میکرد و بعد از آن دیگر چیزی ندید....یعنی نتوانست ببیند!

-ارباب؟کجایین؟برقا رفت؟این سوزش عجیب به دلیل حضور پرابهت شماست؟:worry:

لرد شروع به تمیز کردن چوبدستیش با گوشه ردای ایوان کرد.
-نه ایوان...باقیمونده چشمات الان روی چوب دستی اربابه.اگه بچه حرف گوش کنی باشی جمعشون میکنم تو یه دستمال و تحویل خودت میدم.حالا قبل از بیرون رفتن اون استخوناتو خالی کن ببینم!



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۲ ۱:۴۷:۰۸



پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۲
#81

جاگسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳
از شیون آوارگان
گروه:
مـاگـل
پیام: 201
آفلاین
-چی؟!!!
- ام....صالازار الاصلایطرین الدوله.... سرورم. :worry:

لرد سیاه به سرعت از جایش برخاست و به طرف ایوان رفت و هم زمان چوبش را بالابرد.
- غلط کردم ارباب!!!!

ایوان این جمله را بر زبان اورد و به تصور شکنجه به طور غریزی به عقب پرید. لرد سیاه بی توجه به وحشت ایوان چوبش را درجهت در ورودی گرفت و زمانی که مطمئن شد کسی صدای آن دو را نمی شنید با چرخشی سریع رو در روی اسکلت ماچاله شده قرار گرفت و گفت:
- ایوان.... می دونی ارباب هیچ چیزی رو بدون مدرک باور نمی کنه!
-ااا...البته سرورم.... اجازه بدید....

بدنبال این حرف ایوان به سرعت دست استخوانیش را روی دنده چهارمش فشار داد و انرا از لولایش در اورد و شروع به تکان دادن ان کرد. سرانجام کاغذ لوله شده ای از فضای پوک آن خارج شد و در دست ایوان جا گرفت. لرد سیاه که با ابروی بالا رفته این صحنه را تماشا می کرد با دراز شدن دست استخوانی حامل صفحه روزنامه به سرعت به خود آمد و ان را گرفت.

پس از چند لحظه لرد سیاه سرش را از روی کاغذ بلند کرد و رو به ایوان که با چهره ای مضطرب و در عین حال کنجکاو به اربابش چشم دوخته بود کرد و گفت:

- برو اسنیپ، بلاتریکس و آیلین پرنس و......... بارتی کروچ را پیدا کن و بیارشون اینجا........ام......... ولی قبلش تمام استخوانت رو روی میز خالی کن ارباب می خواد بدونه چه چیزای دیگه ای اونجا مخفی کردی!
-



پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
#80

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
سوژه ی جدید


شترق

در با صدای مهیبی باز شد و به دنبال آن ایوان روزبه وارد اتاق شد .

- کروشیو. احمق بیشعور تو هنوز نفهمیدی که وقتی میخوای داخل شی اول باید در بزنی.

ایوان که پس از سپری کردن مقداری درد ناشی از کروشیو به خودش آمده بود گفت :

- ارباب ، معذرت میخوام اما به نظر شما یه اسکلت میتونه مغز داشته باشه؟ آیا اسکلتی که گوشت ندارد مغز دارد؟ آیا کروشیو زدن به یک اسکلت کار درستی است؟ آیا بندری رقصیدن یک اسکلت در وسط اتاق شما زیباست؟

- دبل کروشیو ایوان، باز نشستی تو این تعطیلات عید این سریال های مشنگی رو دیدی؟

- ارباب خب چیکار کنیم؟ از صبح بیکاریم ، هی از تالار میریم خانه ریدل و هی برمیگردیم. هیچ خبری نیست خب.

- بیخود کردی بیکاری؟ کی به تو اجازه داده که بیکار باشی؟ مگه ارباب کم کار داره که تو بیکار باشی؟ اصلا همین حالا برو مرلینگاه خانه ی ریدل رو تمیز کن بلکه از بیکاری در بیای.

- ارباب ولی کار واجب تر از پاک کردن مرلینگاه دارم ، باید به خبری رو به شما بدم

- خب زودتر بگو تا بعدش بری به تمیز کردن مرلینگاهت برسی.

- ارباب شاید باورتون نشه ، ولی امروز که داشتم از خانه ی ریدل پیاده بر میگشتم تو راه یه پوستری رو دیدم که توش یه خبر جالبی نوشته بود .

- داریم علاقه مند میشویم، ادامه بده .

- ارباب ، اونجا نوشته بود که جدیدا مشنگ ها یه لوحی پیدا کردن که گویا خیلی مهمه اما چون برخی نقاطش صدمه دیده فعلا نتونستن بفهمن دقیقا روی لوح چی نوشته شده .

- کروشیو احمق! چرا فکر کردی یک لوحِ مشنگی برای ارباب میتونه جالب باشه.

- آخه ارباب ، اسم نویسنده ی اون لوح "صالازار الاصلایطرین الدوله " است .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲:۰۰ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#79

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
-اگه کوچکترین اشتباهی بشه هممون سرمون رو به باد دادیم. من و نارسیسا و بلا با هم و لوسیوس و رودولف با هم.الان ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه ی صبحه.ساعت دوازده و نیم شب توی سه دسته جارو همدیگرو میبینیم.

و پس از اینکه همه با نقشه موافقت کردند و مسیر ها مشخص شد،پنج مرگخوار افسون دلسردی را اجرا کرده و به سمت
دهکده ی هاگزمید ره سپار شدند و در نزدیکی هاگزهد از یک دیگر جدا شده و هر گروه به سمتی رفتند.
آتش بس موقّت بین سوروس و بلاتریکس دوام چندانی نیاورد؛
بلاتریکس با تحقیر آمیز ترین لحنش خطاب به سوروس گفت:
-ببخشید پروفسور جسارت نباشه ها ولی میشه بگی دقیقاً چه نقشه ای داری؟
-نه.
-یعنی میخوای ما چشم بسته دنبالت بیایم و-
-بلا کسی مجبورت نکرده تو این عملیات با من باشی.حالا اگه تمایل داری دست سیسی رو بگیر که با جسم یابی بریم دهکده ی بعدی،اینجا قصری با مشخصات قصر سالازار دیده نمیشه.

و بلاتریکس در نهایت ناخشنودی مجبور به قبول نظر سوروس شد.زیرا ظاهراً تمام خانه های این دهکده،کلبه هایی با سقف های گلی و کوتاه بودند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.