هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۲:۱۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۱
#57

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

جام آرزوها به ملت اسلی ماموریت داده که ظرف سه روز لرد سیاه رو از تالار بیرون کنن.در غیر این صورت یکیشون به طرز فجیعی کشته میشه.اسلیترینی ها سعی میکنن شرایط رو سخت کنن که لرد به میل خودش از تالار بره.ولی بی فایده اس!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وقتی لرد به همراه نجینی برای پیاده خزی روزانه از تالار خارج شد ملت اسلی وسط تالار جمع شدند و فکرهایشان را روی هم ریختند.

-بلا؟تو نریختی فکر کنم.
-چرا چرا...فکر من همون بزرگه اس.
-پس چرا اینقدر کوچیک شد؟کل فکرای ما رو همدیگه همینقدره؟شرم بر ما باد.اگه اینجا تالار ریون بود...

اشیای مختلفی بطرف جمجمه خالی ایوان پرتاب شد و او را ساکت کرد.مورفین که احساس ریش سفیدی تالار بهش دست داده بود چهره متفکری به خود گرفت.
-خب خب خب...حاشل این همه فکر این میشه که...این ارباب شما به چی خیلی علاقه داره؟

ملت اسلی با اشتیاق به ملت اسلی/مرگخوار چشم دوختند.ملت اسلی/مرگخوار بعد از اندکی تفکر همصدا جواب دادند:
-خب به خودشون!

مورفین سرش را تکان داد.
-نه نه...اونو که امتحان کردیم.کلا نمیشه آرامش این بشر رو به هم زد.دیگه به چی علاقه داره؟تو چرا هی تکون میخوری بلا؟نظر شخصی خودتو به جمع تحمیل نکن.

صدای ضعیفی از گوشه تالار، جایی که دسته بیل فرسوده ای دیده میشد به گوش رسید.
-به نجینی!

چشمان بی فروغ مورفین برق ضعیفی زد.
-آفرین!همینه...ما باید نژینی رو اژیت کنیم.اینژوری لرد مارشو میژاره رو کولش و میره!




پاسخ به: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۱
#56

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
مورفین کلاه آشپزی روی سرش گذاشته بود و دستورات ایوان را مو به مو انجام میداد.

ایوان:خب... علفای دریایی که جوشیدن دو تا تخم هیپوگریف میشکنی توشون و خوب هم میزنی... حالا دوتا جن خاکی پوست بکن، خلال کن و تو روغن موی سوروس خوب سرخش کن... یکمی هم ازین تخم قورباغه های درختی بریز... لعنتی مفنگی! موقع آشپزی سیگار نکش! خاکسترش ریخت تو غذا!... ها؟!عیب نداره! بکش. بکش. ته سیگارتم بنداز تو غذا. اصلا زیرسیگاریت کجاس؟ همشو چپه کن تو ماهیتابه!

نیم ساعت بعد لرد از حمام درآمده و پشت میز نشسته بود و منتظر سرو غذا بود.
مورفین و ایوان با چرخ دستی مخصوص غذا وارد شدند و ایوان ظرف غذا را با احترام جلوی لرد گذاشت و درش را برداشت: غذای مخصوص سرآشپز! املت کهکشانی!
لرد گفت: پس بالاخره اون پیرمرد لقوه ای رو مجبور کردین که قانون مسخرشو لغو کنه. آفرین!
بعد با تردید یک لقمه از غذا برداشت: چه بوی عجیبی داره.
لرد لقمه را در دهان گذاشت: مزه ی عجیبی هم داره. یه طعم تند خاص.

چند دقیقه بعد لرد آخرین تکه ی نان را هم ته ظرف کشید و در دهان گذاشت: این املت، خوشمزه ترین املتی بود که تابحال در عمرم خورده بودم. مورفین و ایوان! رو نکرده بودین! آفرین! از این به بعد آشپزی تالار بر عهده ی شماست!... خب دیگه. روفوس! قلاده ی نجینی رو ببند. میخوام برم پیاده روی!

روفوس چشمی گفت و به دنبال انجام دستور رفت و لرد هم رفت به خوابگاهش تا حاضر شود و ملت اسلی هم که این شکلی شده بودند: فکشان را جمع کردند تا راه دیگری برای بیرون انداختن لرد از خوابگاه پیدا کنند.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۱
#55

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
ملت اسلی به طرز فجیعی نگران به نظر می رسیدند. چشم ها به بلا دوخته شد ولی بلافاصله از بلا به سمت ایوان تغییر جهت داد. بلاتریکس هرگز راضی نمیشد بلایی سر لرد بیاورد ولی ایوان... راه حل به دست او بود ولی خودش نمی دانست!

نارسیسا: ایوان... یادته آخرین غذایی که خوردی چی بود؟

ایوان: یادمه یه ساحرۀ بی ریخت واسم نیمرو درست کرده بود با علف های دریایی و تخم قورباغه... اسمشم گذاشته بود املت کهکشانی! اگه اونو نمی خوردم لااقل صد سال دیگه زندگی می کردم. اون غذا باعث شد چنان دل پیچه ای بگیرم که نتونم توی مبارزۀ بعدی در حد و اندازۀ خودم (:zogh: ) ظاهر بشم و بعدم خیلی راحت بمیرم.

بقیه همچنان به ایوان زل زده بودند.

ایوان: حالا چرا پرسیدی؟

بقیه همچنان زل زده بودند.

ایوان: حالا چرا اونجوری نیگام می کنین؟ :worry:

و بقیه همچنان و همچنان... ولی مثل اینکه زل زدن تنها فایده ای نداشت! کسی باید چیزی را به ایوان تفهیم می کرد. درنتیجه مورفین وارد عمل شد: خوب ژلیل مرده، اژ همون املتا واس خوارژادۀ من درست کن که مژبور شه بره درمونگاه و اژ اینجا دل ژده بشه.


ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۶ ۰:۴۸:۵۱


پاسخ به: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۱
#54

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
ملت اسلیترین که اکثرا مرگخوار بودند و یاد گرفته بودند در این شرایط چه کار کنند، همه دست هایشان را روی سرشان گذاشتند و: سنگ، کاغذ، قیچی!
بلاتریکس نتیجه را اعلام کرد: روفوس، باختی! برو اربابو توجیه کن.
روفوس در حالیکه از پشت میز بلند می شد آخرین لقمه را در دهانش گذاشت. روبانی از جیبش درآورد و به پیشانی اش بست. چوب جادویش را (که صد البته از همین چوب لاستیکی های بچه جادوگرها بود) در غلاف محکم کرد و سری برای ملت اسلی تکان داد و با شجاعت از خوابگاه خارج شد که البته بلافاصله با طلسم کروشیوی لرد دوباره به داخل پرتاب شد. ولی با عزمی راسخ از جا بلند شد و دوباره به سمت لرد رفت.

لرد با نارضایتی غرید: این چه وضعشه؟ چرا صبحونه ی ارباب آماده نیست؟
روفوس زبان چرب و نرمش را به کار انداخت: قربان ابهتتون بشم، امروز صبحانه ی هیچکس آماده نیست. منابع غذایی تالار ته کشیده. همه ی بچه ها زخم معده گرفتن.
- یعنی چی؟! من این بهونه ها سرم نمیشه. زود باش برام صبحونه آماده کن روفوس! سریع!
- قربان سرتون، عرض کردم خدمتتون. هیچی تو آشپزخونه نداریم. اگه شکم مبارک گرسنه است باید تشریف ببرید سرسرای اصلی. هرچند الان دیگه وقت صبحونه تموم شده!
- ببند نیشتو! کروشیو! اصلا حالا که اینطوره از مرگخوار وفادارم؛ بلاتریکس میخوام برام صبحونه درست کنه.

لرد با گفتن این حرف به سمت خوابگاه به راه افتاد و روفوس که هنوز از تبعات شکنجه درد می کشید داد زد: آی! چه شکنجه ی دردناکی! بلاتریکس! ارباب دارن میان اونجا! ایشونو ناراحت نکنین! شکنجه هاشون خیلی دردناکه.
ملت اسلی پیغام روفوس را گرفتند و چند لحظه بعد که لرد در خوابگاه را باز کرد خبری از میز صبحانه نبود و هر یک از اسلی ها در گوشه ای ولو شده بودند و آه و ناله می کردند: آی دلم... چقدر گشنمه... کاش می شد اژ چیژ به عنوان خوراکی اشتفاده کرد... احساس ضعف! احساس سوراخ شدن معده! یعنی گرسنگی چه حسی داره؟... ذخیره ی غذاییمون تموم شده. از گشنگی می میریم.

لرد به اسلی ها نگاه کرد و با تردید گفت:
- بلاتریکس! برای ارباب صبحونه درست کن. شیر قهوه ی کم شکر با نیمروی تخم بلدرچین و شکر و نون تازه. نون قندی و کره و آب پرتقال و یک نسخه روزنامه ی پیام امروز!
برای یک لحظه بلاتریکس نقش بازی کردن را فراموش کرد: به روی چشم ارباب! صبحونتون 5 دیقه دیگه حاضره... اوخ!(نیشگون آستوریا او را به نقشش بازگرداند)... یعنی اگه مثل روزای قبل بود در عرض 5 دیقه حاضر می کردم براتون اما متاسفانه ذخیرمون ته کشیده ارباب. دیگه چیزی برای خوردن نداریم.
- ای بابا!:vay: خب برید تهیه کنید! حتما باید بهتون ماموریت بدم. مورفین، ایوان، آستوریا! برید برای تالار غذا تهیه کنید.

ملت اسلی دست و پایشان را گم کردند. بلاتریکس با دستپاچگی گفت: می دونید ارباب! چیز شده... ممنوع... ممنوع شده...
- چی ممنوع شده؟
- آوردن غذا به خوابگاه اسلیترین ممنوع شده. نیست که دامبلدور با اسلی لجه، ممنوع کرده دیگه.
- یعنی چی؟ یعنی بقیه ی گروه ها این حقو دارن؟ پیرمرد خرفت! الان میرم میکشمش.
- نـــــــــــــــــــــــــه! ارباب!... این کارو نکنید. چونکه... چیزه... چون در شان شما نیست که با اراذلی مثل دامبل مبارزه کنید.
لرد کمی فکر کرد: حق با توئه. پس خودتون برین و مجبورش کنین این قانون مسخره رو لغو کنه و با یه عالمه غذا برگردین. منم میرم دوش بعد از صبحانمو بگیرم!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
#53

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
ملت اسلیترین با خوشحالی و شجاعت به یکدیگر نگاهی انداختند، اما با بلند شدن فریاد لرد سیاه، کم کم آثار وهم در چهره هایشان مشخص شد.
-نکنه همتون کر شدین؟ میگم برین چهار تا جن خونگی بردارین بیارین..


ملت برای باز کردن این مسئولیت از گردن خود، به بقیه چشم دوختند که نارسیسا نفس عمیقی کشید و با جسارتی که خودش هم نمیدانست از کجا آن را یافته، به در دستشویی نزدیک شد:
-ارباب شرمنده اما سوروس رفته گل بچینه.
-هیچ تسترال دیگه ای هم تو این تالار پیدا نمیشه که بره چهارتا جن خونگی برداره بیاره؟
-نه ارباب ! هممون رفتیم گلاب بیاریم!

و قبل از شنیدن پاسخ لرد، به حالت دوی ماراتون،به همراه سایرین به خوابگاه بلاتریکس عزیمت کرد! لرد سیاه پس از چند دقیقه که از کل مرگخوارانش نا امید شد، از دستشویی خارج و خودش به دنبال جن های خانگی رفت.
-بذار پیداشون بشه، یه کاری میکنم همه هیپوگریفای عالم براشون اشک بریزن.مانتیکورای بی خاصیت.

صبح روز بعد، ملت اسلیترین در خوابگاه بلاتریکس مشغول خوردن صبحانه بودند و جرئت خارج شدن از آنجا را نداشتند که فریادی باعث زده شدن رکورد پرش المپیک، توسط آنها شد:
-چرا هنوز صبحونه ی من آماده نیــــــــــــست؟ .



پاسخ به: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
#52

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
کراب گفت: پس باید یه کاری کنیم لرد سیاه به میل خودش تالار رو ترک کنه.
چرت مورفین پاره شد: چی چی رو هی ترک کنه! ترک کنه!؟ شما هم که شوژه کم میارین گیر میدین به من! نمی خوام ترک کنم بابا! ژوریه؟!
بلاتریکس بی توجه به مورفین که تشکش را جمع می کرد تا از تالار خارج شود گفت: درسته! می تونیم کاری کنیم ارباب از موندن توی تالار خسته، عصبانی، شرمنده، بی تاب یا هر چیز دیگه بشه. اما... آه! من دوری ارباب رو چطور تحمل کنم؟! هر جا بره منم باهاش میرم.

ملت اسلیترین نشستند به فکر کردن که چطور می شود ارباب را از تالار بیرون انداخت. فکر کردند و فکر کردند و فکر کردند. چند نفری در این میان آی سی سوزاندند. عده ای خوابیدند. بعضی رفتند پی کارشان. تنها کسی که همچنان مصرانه در پی پیدا کردن راه حلی برای مشکل بود، ایوان بود: اه! چرا نمی تونم فکر کنم؟! یعنی فکر کردن چجوریه؟... احساس فکر کردن!... احساس مغز داشتن!... احساس کار کشیدن از مغز!... حتما حس فوق العاده ایه!... آه! کاش می شد مثل جادوگر شهر اوز یکی هم پیدا بشه یه بسته خاک اره بده بچپونم تو این جمجمه ی خالی، شاید فرجی بشه. اگه یه بسته از چیزای مورفین بذارم تو جمجمه ام چی؟... یعنی میشه؟... شاید نابغه بشم!:zogh:... برم! برم از مورفین یکم چیز میز بگیرم ببینم چی میشه.

ایوان هم می خواست برود که ناگهان در خوابگاه اختصاصی لرد سیاه باز شد و لرد که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده با چهره ای عبوس از کنار ایوان گذشت و وارد دستشویی شد. چند ثانیه بعد نعره ی لرد از دستشویی بر سر ملت گیج و گنگ اسلی آوار شد: این شیر آب چرا بسته نمیشه؟ مرده شور مدیریت دامبلدور و اسنیپ رو ببره. سوروس! برو چندتا جن خونگی وردار بیار اینو درست کنن. سرتاپام خیس خالی شد!

ناگهان نوری ضعیف برای یک لحظه در اعماق کاسه چشم های ایوان درخشید و فریاد زد: آخ جون! بالاخره تونستم فکر کنم! اما چطور ممکنه؟ من که مغز ندارم. شاید سلول های خاکستری مغز قبلیم توی جمجمه ام رسوب کرده و هنوز می تونم فکر کنم. این یه معجزه است. هورا! هورا!

ایوان پس از مقادیری خوشحالی بچه ها را دور خود جمع کرد و پیشنهادش را برای بیرون انداختن لرد از تالار مطرح کرد: دیدین وقتی شیر خراب شد، چطوری اعصاب لرد به هم ریخت؟ راهش همینه! ما باید اونقدر شرایط زندگی روزانه رو براش سخت کنیم که دیگه تحمل موندن تو تالار اسلی رو نداشته باشه و بره گروهشو تغییر بده.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۱۲ ۱۵:۰۰:۲۸


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۰:۳۶ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
#51

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


ملت اسلی وسط تالار جمع شده بودند.نگرانی و وحشت در چشمان تک تک آنها دیده میشد.آستوریا تکه کاغذی را که در دست داشت روی زمین انداخت.
-من باور نمیکنم جام آرزو همچین ماموریتی بهمون داده باشه.من اصلا از اول به این اسکلت اعتماد نداشتم!بهتره به پروفسور دامبلدور بگیم دوباره کلاه گروهبندی رو روی سرش بذاره.مطمئنم اشتباهی رخ داده.

ایوان روزیه که احساس میکرد به اصالت سبزش توهین شده شروع به دفاع از خودش کرد.
-ببین، بارها گفتم که ایل و تبار من همه اصیل بودن.این عکس جد بزرگوارم اسلیکت، و این عموی بزرگم لسلیکت هستن...همونطور که میبینین کاملا سبز!بدون هیچ ناخالصی!در مورد ماموریت هم من بی تقصیرم.داشتم از جلوی جام آرزوها رد میشدم که یهو جلز ولز کرد و این کاغذو پرت کرد بیرون.منم براتون آورمش.میدونین که اگه ماموریت انجام نشه یکی از ما میمیریم.

بلاتریکس که اشک در چشمانش جمع شده بود به دور دستها خیره شد.آه عمیقی کشید.
-آخه چطور ممکنه...ایشون چشم و چراغ تالار ما هستن.اصلا بدون حضور ایشون نمیشه نفس کشید!

ایوان لبخند اسکلتانه ای به بلا زد.
-اوه...ممنونم بلا.من همیشه معتقد بودم شما چشمان گیرایی...

طلسم بلا درست وسط جمجمه ایوان خورد و صدای او را برای چند دقیقه خفه کرد.
آستوریا که هنوز به ایوان و جد بزرگوارش مشکوک بود کنترل اوضاع را در دست گرفت.
-آرومتر...ممکنه بیدار بشن!خب...چاره ای نداریم.جام آرزو ها بهمون دستور داده کاری کنیم که ارباب ظرف سه روز تالار ما رو ترک کنن.مجبوریم این کارو انجام بدیم.و مواظب باشین خودشون چیزی نفهمن!وگرنه کارمون تمومه.کسی پیشنهادی داره؟






Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۳:۱۵ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۰
#50

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
اسنیپ خم شد و خاک های پای درخت را به آرامی کنار زد تا به قاب آویز اسلیترین رسید.در آن را گشود و سیاهی عمیق و تپنده ای را درون آن دید.شبیه یک چشم بود.مرکزش سرخ بود و حرارت از آن بیرون میزد. با خوشحالی لبخند زد و گفت:"عالی بود نجینی!حالا می تونم بلا رو قانع کنم." بعد با عجله سراغ بلاتریکس رفت و قاب آویز را به او نشان داد. چشمان بلا برقی زد و در حالی که صورتش از امیدواری روشن شده بود زمزمه کرد :" این یعنی که هنوز شانسی واسه برگشتن ارباب وجود داره."اسنیپ با هیجان گفت:"درسته بلا و ما به هیچ وجه نباید اونو از دست بدیم."
- من یه نقشه دارم سوروس!میدونم چه طوری باید پاترو گیر بندازیم.
-جدا؟خب چه طوری؟
-اون یه موجود احمق و احساساتیه.باید از این ضعفش به بهترین شکل استفاده کنیم. ما به تالار گریفیندور میریم و یکی از دوستای پاترو گروگان میگیریم و تا سر حد مرگ شکنجه اش میکنیم .این طوری اون کنترل خودشو از دست میده و برای نجات دوستش حاضره هر کاری بکنه.
- مساله این جاست که چه طوری می خوای بری تالار گریفیندور؟می دونی که اقدامات امنیتی اون جا چند برابر شده.
- فکر اونجاشم کردم. اخیرا یه راه مخفی پیدا کردم.اون تو جکوزی دختراس بیا...
اسنیپ گفت:"باشه." و به دنبال بلا راه افتاد. اما بعد طوری که انگار نکته ظریفی به ذهنش رسیده باشد ناگهان متوقف شد و با صدایی مضطرب گفت:"بلا!"
-باز چی شده؟
- من که نمیتونم بیام جکوزی دخترا...
- وای سوروس!چه قدر خنگی!خب از معجونای تغییر شکلت استفاده کن.
- با این حال بازم نمی تونم آخه...
- دیوونه شدی؟کی بود که اصرار می کرد باید یادگارای مرگو پیدا کنیم؟
اسنیپ سرش را تکان داد و به سمت اتاق کارش رفت.وقتی برگشت به شکل یکی از دختر های سال اولی با موهای طلایی و بینی کشیده درآمده بود. بلا به اسنیپ که حالا خیلی قدکوتاه شده بود نگاهی انداخت و گفت:"هوف!آدم فحطی بود؟..."
بالاخره اسنیپ و بلا به جکوزی دختران رفتند.بلا به آخرین رختکن اشاره کرد و گفت:"اونجا..." آن ها وارد رختکن شدند . بلا با چوبدستی اش به کف زمین اشاره کرد و گفت:"نمایان شو!..." کاشی ها به رنگ سیاه درآمدند تا اینکه سرانجام محو شدند و حفره ای سیاه برجای ماند. بخاری بدبو از داخل سوراخ بیرون می زد. بلا گفت:"خیله خب! اول تو برو..." اسنیپ شانه هایش را بالا انداخت و با لبخندی ناخوشایند پاسخ داد:" اختیار دارین،خانوما مقدمن..." بلا غرغرکنان پایین پرید و اسنیپ هم به دنبالش رفت.بخار سفید رنگ همه جا را فرا گرفته بود.
- لوموس!
وقتی سرانجام اطرافشان روشن شد ، نفسشان از شدت وحشت بند آمد. آن ها در طونلی غار مانند بودند که دو طرفش با دیوارهای کریستالی محدود شده بود و پشت این دیوارها پر از جسدهای تکه پاره شده بود. سقف طونل به قندیل هایی سوزنی شکل مزین بود و هم چون دندان هایی به نظر می رسید که از لثه های یک هیولا بیرون زده باشد و خون از نوکشان می چکید. کف غار هم از آینه ساخته شده بود و بلا و اسنیپ می توانستند انعکاس چهره رنگ پریده شان را در آن ببینند.
اسنیپ با صدایی لرزان گفت:" نگاه کن بلا! روی صورت جنازه ها با خون یه چیزایی نوشتن..."
بلا به دیوار کریستالی نزدیک شد و یکی از پیام ها را که روی صورت پسربچه ای نوشته شده بود،خواند.
- مرگ صورت های زیادی دارد.ولی شیطان فقط یکی دارد...
اسنیپ آب دهانش را قورت داد و گفت:" بهتره راه بیفتیم. با دست دست کردن کاری درست نمیشه..."
اسنیپ و بلا به راه خودشان ادامه دادند . دقایق به طرز اعصاب خرد کنی کند می گذشت.دندان هایشان به هم ساییده می شد و در تمام این مدت یک کلمه با هم حرف نزدند. ناگهان صدای غرشی به گوش رسید و بلا و اسنیپ در حالی که گارد گرفته بودند، متوقف شدند. بخارهای اطرافشان به سرعت پیش می رفت و در دو نقطه مقابلشان متمرکز می شد. در نهایت، بخارها حالت نیمه جامد به خود گرفتند و پیکرهایی را ساختند که مشابه بلاتریکس و دختربچه موطلایی بود. بدل ها درست مثل خود بلا و اسنیپ به سمتشان گارد گرفته بودند.
بلا چوبدستی اش را بالا برد و قبل از اینکه فریاد "نه!" از دهان اسنیپ خارج شود،طلسمی را اجرا کرد و نوری نارنجی رنگ از انتهای چوبدستی خارج شد.بدل بلا هم دقیقا همین جادو را اجرا کرد. اشعه های نارنجی به سرعت از کنار هم رد شدند. طلسم از پیشانی بدل عبور کرد، بدون اینکه هیچ آسیبی به جای بگذارد. اما جادوی حریف بلاتریکس به صورتش برخورد کرد. صدای انفجار در فضای طونل منعکس شد و تکه های متلاشی شده صورت بلا به اطراف پرتاب شد.



Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
#49

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
در اتاق بلا

- نه دیگه من گول امثال تو رو نمی خورم! شماها فقط می خوایین از من سوء استفاده کنید تا به مقام و منصب برسید... من... من میدونم! ایندفعه واقعا ارباب.... رفته....

- نه! گوش کن... تو داری اشتباه میکنی، هنوز لرد سیاه رو میشه برگردوند و برای اینکار به کمکم تو نیاز ...

- نه نه نه! گفتم که نه، شما شارلاتانا دروغ میگید. برو... بیرون... قبل از اینکه...

بلاتریکس دیوانه وار با گفتن هر کلمه اسنیپ را هل میداد تا سرانجام از اتاق بیرونش راند و در را محکم به روی او بست. هنوز اسنیپ سعی داشت موقعیت جدیدی که در ان قرار گرفته بود را هضم کند که صدای گریه بلا از پشت در شنید.

- دیوانه!

این جمله را اسنیپ از سر خشم گفت و بدنبالش لگدی نثار در کرد.

- حالا باید چکار کنم؟ لعنتی! به کمکش نیاز دارم اما چطوری بهش بقبولونم که لرد زنده است.

شب هنگام در اتاق خواب:

- آه ناجینی، ناجینی، ناجینی...

سر ناجینی به سمت اسنیپ چرخید و متعجب از رفتار او به آرامی هیس هیسی کرد.

- میدونی اگه نتونم بلا رو قانع کنم، نمی تونم نقشمو پبش ببرم. اون تنها کسیه که میتونه هری رو به دام بندازه... هرچی نباشه اون پدر خونده کثیف پاتر رو کشته!

- هیس هیسا هیسس...

مار به آرامی در گوش اسنیپ هیس هیس می کرد. اما ذهن درگیر اسنیپ اجازه درک و فهم کلام ناجینی را نمی داد.

- آه... ناجینی.. من چه کنم؟... آخخخخخخخخخخخخ! چرا نیش میزنی ابله! اوفففففف پادزهر کو؟

اینبار ناجینی به هیس خشنی کرد و با پوزه اش اشاره به در کرد و به سرعت به سمت آن خزید. گویی او را به جایی هدایت می کرد!

- هووم چی میگی تو ؟می خوای بری بیرون... بیا برو... منو بگو که با کی دردل میکنم! اربابت گیر افتاده شوهرت داره توی منجلاب دست و پا میزنه و تو... آخخخخخخخخخخخ! چته تو؟!!

ظاهرا ناجینی قصد داشت اسنیپ را به جایی هدایت کند.

دقایقی بعد

- منظورت چیه که توی این سرما منو این همه راه اوردی پای این درخته!

- هیسو هیسکا خرفتهیسا!

اسنیپ ناگهان متوجه قضیه شد. ناجینی او را کنار درختی اورده بود که احتمالا در زیر خاک ان چیزی بود که می توانست بلا را قانع کند.

هرچه بود، ناجینی محرم اسرار لرد سیاه بود!


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#48

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
حالا که هیچکی پست نزده() خودم میزنم.
-سوروس مشکوک میزنی.
-چی؟من؟من به این مظلومی.
-تو اگه مظلومی وای به حال ظالم ها.
-خب بسه دیگه ایوان اگه نمیخوای کمک کمی طفره نرو.
-نه...منظورم این-
-خب پس ساکت باش،بوق هم نزن تا یه نقشه ی درست و حسابی بکشیم.
-بوق؟!
-راضی کردن بلاتریکس با من،ولی اگه حتی با یه نفر راجب این موضوع حرف بزنید...
ایوان و بارتی:
-خب،پیدا کردن اون چوب دستی با شما دو تا اون دو تای دیگه با من و بلا.
-آهان خسته نشین شما یه وقت.
-اگه اعتراضی هست با همسر عزیزم نجینی مطرح شه.
-نه...نه چه اعتراضی.حل همه چی.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.