ملت اسلیترین که اکثرا مرگخوار بودند و یاد گرفته بودند در این شرایط چه کار کنند، همه دست هایشان را روی سرشان گذاشتند و: سنگ، کاغذ، قیچی!
بلاتریکس نتیجه را اعلام کرد: روفوس، باختی! برو اربابو توجیه کن.
روفوس در حالیکه از پشت میز بلند می شد آخرین لقمه را در دهانش گذاشت. روبانی از جیبش درآورد و به پیشانی اش بست. چوب جادویش را (که صد البته از همین چوب لاستیکی های بچه جادوگرها بود) در غلاف محکم کرد و سری برای ملت اسلی تکان داد و با شجاعت از خوابگاه خارج شد که البته بلافاصله با طلسم کروشیوی لرد دوباره به داخل پرتاب شد. ولی با عزمی راسخ از جا بلند شد و دوباره به سمت لرد رفت.
لرد با نارضایتی غرید: این چه وضعشه؟ چرا صبحونه ی ارباب آماده نیست؟
روفوس زبان چرب و نرمش را به کار انداخت: قربان ابهتتون بشم، امروز صبحانه ی هیچکس آماده نیست. منابع غذایی تالار ته کشیده. همه ی بچه ها زخم معده گرفتن.
- یعنی چی؟! من این بهونه ها سرم نمیشه. زود باش برام صبحونه آماده کن روفوس! سریع!
- قربان سرتون، عرض کردم خدمتتون. هیچی تو آشپزخونه نداریم. اگه شکم مبارک گرسنه است باید تشریف ببرید سرسرای اصلی. هرچند الان دیگه وقت صبحونه تموم شده!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d45da12fc5.png)
- ببند نیشتو! کروشیو! اصلا حالا که اینطوره از مرگخوار وفادارم؛ بلاتریکس میخوام برام صبحونه درست کنه.
لرد با گفتن این حرف به سمت خوابگاه به راه افتاد و روفوس که هنوز از تبعات شکنجه درد می کشید داد زد: آی! چه شکنجه ی دردناکی! بلاتریکس! ارباب دارن میان اونجا! ایشونو ناراحت نکنین! شکنجه هاشون خیلی دردناکه.
ملت اسلی پیغام روفوس را گرفتند و چند لحظه بعد که لرد در خوابگاه را باز کرد خبری از میز صبحانه نبود و هر یک از اسلی ها در گوشه ای ولو شده بودند و آه و ناله می کردند: آی دلم... چقدر گشنمه... کاش می شد اژ چیژ به عنوان خوراکی اشتفاده کرد... احساس ضعف!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6cacf43898f.gif)
احساس سوراخ شدن معده!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6cacf43898f.gif)
یعنی گرسنگی چه حسی داره؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4375bab13.gif)
... ذخیره ی غذاییمون تموم شده. از گشنگی می میریم.
لرد به اسلی ها نگاه کرد و با تردید گفت:
- بلاتریکس! برای ارباب صبحونه درست کن. شیر قهوه ی کم شکر با نیمروی تخم بلدرچین و شکر و نون تازه. نون قندی و کره و آب پرتقال و یک نسخه روزنامه ی پیام امروز!
برای یک لحظه بلاتریکس نقش بازی کردن را فراموش کرد: به روی چشم ارباب!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6cacf43898f.gif)
صبحونتون 5 دیقه دیگه حاضره
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6cacf43898f.gif)
... اوخ!(نیشگون آستوریا او را به نقشش بازگرداند)... یعنی اگه مثل روزای قبل بود در عرض 5 دیقه حاضر می کردم براتون اما متاسفانه ذخیرمون ته کشیده ارباب. دیگه چیزی برای خوردن نداریم.
- ای بابا!:vay: خب برید تهیه کنید! حتما باید بهتون ماموریت بدم. مورفین، ایوان، آستوریا! برید برای تالار غذا تهیه کنید.
ملت اسلی دست و پایشان را گم کردند. بلاتریکس با دستپاچگی گفت: می دونید ارباب! چیز شده... ممنوع... ممنوع شده...
- چی ممنوع شده؟
- آوردن غذا به خوابگاه اسلیترین ممنوع شده. نیست که دامبلدور با اسلی لجه، ممنوع کرده دیگه.
- یعنی چی؟ یعنی بقیه ی گروه ها این حقو دارن؟ پیرمرد خرفت! الان میرم میکشمش.
- نـــــــــــــــــــــــــه! ارباب!... این کارو نکنید. چونکه... چیزه... چون در شان شما نیست که با اراذلی مثل دامبل مبارزه کنید.
لرد کمی فکر کرد: حق با توئه. پس خودتون برین و مجبورش کنین این قانون مسخره رو لغو کنه و با یه عالمه غذا برگردین. منم میرم دوش بعد از صبحانمو بگیرم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4375bab13.gif)