هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شغل سوم: فروشنده

وظایف: تهیه و فروش اقلام جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون بعلاوه معادلی از اقلام فروخته شده

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی زوپس مارکت جادوگران

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل فروشنده ثبت درخواست دریافت شغل





شغل چهارم: معجون‌ساز

وظایف: تهیه و فروش معجون‌های جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون به همراه معادلی از معجون‌های فروخته شده

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی معجون‌سرای پاتیل‌طلا

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل معجون‌ساز ثبت درخواست دریافت شغل



شغل پنجم: شفادهنده

وظایف: درمان جادوگران و موجودات جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون بعلاوه معادلی از هزینه نوع درمان

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی شفاخانه مرداب زیرین

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل شفادهنده ثبت درخواست دریافت شغل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ویرایش شد

تام رویش رو برگرداند نویل را دید و با تعجب ساختگی و شرمندگی گفت: من؟؟ من؟؟؟؟؟ کسی رو بکشم؟ عمراً اونا رو ولدمورت کشت.
نویل گفت: پس بابا و مامان من چی؟ تا تو اومدی طرف ما قتل ها از بین می رن؟
تام گفت: عزیزم(همه از تعجب ماندند به جز هری) من شاید ولدمورت قبلی باشم( در اینجا نفس همه حبس شد) ولی دیگه نیستم. می خواستم یه خواهشی کنم. همه ی کسانی که از طرف ولدمورت یا مرگ خواران صدمه دیدند امروز بعد از کلاس به دفترم بیاید.

وقتی کلاس تموم شد نویل و هری و خیلی های دیگه به دفتر تام رفتند.
وقتی تام ماجرایی رو که برای هری تعریف کرده بود برای اونها هم تعریف کرد(البته این ها رو در باره شکنجه هم گفت که به درد نویل می خورد) همه جا خوردند. تام نیز با آنها قرار گذاشت که بعد از ترم با آن ها برود و اثر طلسم ها رو از بین ببرد.
--------------------------------------------------------

بعد از ترم


تام همه خانواده ها رو شفا داده بود. حالا فقط خانواده هری و نویل مانده بودند

تام گفت: هری، وقتی من خواستم جیمز و لی لی رو زنده کنم تو باید روی خاک اشک بریزی من این طلسم رو گذاشتم. نویل تو هم وقتی خواستم اونا رو از دیوانگی در بیارم باید حسابی خیسشون کنی.
هری نویل گفتند: باشه

به کنار خاک جیمز رسیدند.
هری کنار خاک زانو زد و بلافاصله اشک ریخت. ولدمورت نیز بلافاصله زمزمه کرد: تیت ضد آواداکداورا جیمز پاتر تیت
بلافاصله خاک از بین رفت و بدن جیمز آشکار شد. بدنش رو هاله ای در بر گرفت و نفس کشید.
هری سریع به سمت خاک مادرش رفت و اشک ریخت ولدمورت نیز گفت: تیت ضد آواداکدارا لیلی اونز تیت
خاک کنار رفت و لی لی را نیز هاله ای در بر گرفت و او هم نفس کشید.
هری گفت: مامان. بابا. ممنون تام. ممنون.

تام گفت: خواهش می کنم
هری گفت: ببینید بابا. مامان. این ولدمورته که حالا به سمت سفیدا اومده. ببینید اون کسی رو نمی کشت فقط به خوابی فرو می برد که فقط با رمز باز بشه. حالا هم ما داریم می ریم سنت مانگو فرانک لانگ باتم و آلیس لانگ باتم رو از دیوانگی در بیاریم. شما هم می تونید بیاید.

جیمز و لی لی با این که تعحب کرده بودند گفتند: باشه ولی می شه بعد بریم هاگوارتز تا دامبلدور قضیه رو برامون بگه؟؟؟؟؟

هری گفت: البته
همه غیب شدند و در سنت مانگو ظاهر شدند. نویل چوبدستیش رو در آورد و رو به مادر و پدرش گفت: آگواامنتی
تام نیز سریع گفت: تیت ضد کروشیو فرانگ اند آلیس لانگ باتم تیت
آنها نیز از دیوانگی در اومدند

-------------------------------------------
درهاگوارتز
مادر و پدر هری و نویل تمام قضیه رو فهمیده بودند. هری که حالا درسش در هاگوارتز تموم شده بود با پدر و مادرش رفت.

قرار بود آنها با نویل زندگی کنند. قرار بود خانه ای جدید با جادو یسازند. به این ترتیب بود که هری و نویل و تمام کسانی که از طرف لرد ولدمورت آسیب دیده بودند در کمال خوشحالی آسیب هایشان را رفع کردند



ببخشید که داستان رو تموم کردم. ولی این بهترین طریق برای پایان دادن داستان بود.
حالا باید درباره زندگی هری و نویل بنویسیم.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۴:۴۷:۱۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۵:۰۵:۰۴

تصویر کوچک شده


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 219
آفلاین
هری و تام به سمت کلاس حرکت کردن. بهمحض اینکه وارد شدن هری احساس کرد ملت از تام فاصله میگیرن. وقتی همه سر جاشون نشستن هری ملت رو دید که آروم چوب های جادوشون رو درآوردن و گذاشتن کنارشون. هری به اونا حق میداد. کار ساده ای نیست که کسی رو که تا دیروز دشمن جونیت بوده الان به عنوان دوست و همراه و معلمت قبولش کنی. بنابراین از جهتی به اونا حق میداد.
تام در حالی که سعی می کرد خودش رو عادت بده و چشماشو از نگاه های متنفر همه دور کنه رو به سمت اولین میز که هرمیون و رون و هری پشتش نشسته بودند کرد و گفت:
ببخشین کدوم یکی از شما میس گرنجره؟
هرمیون در حالی که سرد و خشک و شق و رق از جایش بلند شد و به آرامی گفت:
من هستم. من هرمیون گرنجر هستم.
تام در حالی که سعی می کرد به چشمای هرمیون نگاه نکنه گفت: من شنیدم شما برترین شاگرد این کلاس هستین و امروز چون روز اول تدریس من در هاگوارتزه و ...
از پشت جایی در عمق کلاس کسی گفت:
بله. اولین روزیه که کسی رو نکشتی اینطور نیست؟
همه لاس را سکوتی وحشتناک فرا گرفت.
-------------------
ادامه بدین.
ایلیا


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
نمی خواین پست بزنین؟
من نمی دونم اینجا هم اجازه ندارم 2 تا پشت سر هم بزنم؟؟؟

من می زنم ولی خواهشاً اینجا فعالیت کنید در ضمن من با داستان قبلی تام رو دوباره بوجود آوردم و حالا موضوع درباره اتفاقاتی است که در زمانی می افته که معلم هست. همچنین من دوست دارم تام(ولدمورت خودش جانپیچ ها رو نشون بده و روحشو به بدنش برگردونه وعشق رو در اونا هم بپرورونه)

----------------------------------------------------------
ادامه داستان:

روز بعد از جشن اولین جلسه با تام رو داشتند. بچه ها بعد از کلاس واقعاً تعجب کردند زیرا کسی که قبلاً ازش می ترسیدند و خانواده ها رو می کشت الان در سمت معلم در هاگوارتس نشسته است.

و باز هم تعجب کردند که چطور این آدم بهترین جلسه رو برای اونها فراهم کرده بود.
تام در دفتر دامبلدور نشسته بود و با خوشحالی صحبت می کرد:
پرفسور چرا دفعه پیش مرا قبول نکردید؟؟؟
دامبلدور با آرامش و خوشحالی گفت: برای اینکه اون موقع فهمیدم تو می خواستی چه کارکنی. تام عزیز تو اون موقع چفت شدگی رو بلافاصله اجرا نکردی برای همین من یه چیزایی رو فهمیدم و دیگر اینکه از قیافه ات فهمیدم دیگر عشقی در وجودت نیست ولی حالا که هست.

تام که جواب سؤالش را گرفته و هم خوشحال و هم شرمنده به نظر می رسید گفت: بله آلـــــــــبوس.. قربان می تونم از این به بعد شما رو با این اسم صدا کنم؟؟
دامبلدور با خوشحالی گفت: البته. من هم همین الان می خواست بهت پیشنهاد بدم.
تام گفت: ممنون آلبوس
و از دفتر خارج شد. او تصمیم داشت جانپیچ هایش را نابود و روحش را کامل کند و آنها را نیز از عشق پر کند.

به هری برخورد
هری هرچند که قبلاً از استخدام او ناراحت بود ولی الان بسیار خوشحال از این کار بود.
ولدمورت آهسته گفت: هری. می شه با هم یه دقیقه تنها صحبت کنیم
هری گفت: بله
پولدمورت چوبش رو به طرف دیوار گرفت زمزمه کرد: اسکانلوس
بلافاصله اتاقی در آنجا بوجود آمد. هری و ولدمورت داخل رفتند.
ولدمورت سریع گفت: من راستش......... راستش من روی هر طلسم آواداکداورام یه رمز می ذاشتم با یهتر بگم اونا رو نمی کشتم فقط به خوابی فرو می بردم که زمانی زنده بشند که رمز رو بگیم. راستش رو بخوای من می تونم پدر و مادرت و زنده کنم.
هری که خوشجال بود و می دانست او دروغ نمی گوید (زیرا او بعد از دوباره تام شدن هیچ وقت دروغ نگفته بود) گفت: راست می گی؟
تام به آرامی گفت: آره
هری با خوشحالی بیش از اندازه گفت: پس بعد از ترم بریم اونجا
تام گفت: باشه هری.

--------------------------------

آقا یه نمایشنامه در وکنین


تصویر کوچک شده


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
این اولین پستمه تو اینجا. اگر داستان را خراب کرد پاکش کنید
-------------------------------------------------------------------
او کسی نبود جز آلبوس پرسیوال برایان والفریک دامبلدور.
دهان همه از تعجب باز مانده بود ولی وقت زیادی نداشتند سریعاً چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و با مرگ خواران شروع به جنگ کردند. دامبلدور با ولدمورت می جنگید در میانه های جنگ هری به آنها پیوست و ولدمورت را برای لحظه ای سرنگون کرد در این میان دامبلدور گفت:
تام. تو هیچی نیستی. تو همون پسری هستی که وقتی کمدشو به حالت تقلبی آتش زدم ترسید و فقط تنها تغییری که کردی اینکه اون قیافه قشنگت رو از دست دادی. من از اول بهت شک داشتم و حالا می بینم شکم بی دلیل نبوده تو از همان اول عاری از هرگونه عشقی بودی. تام تو می خوای چند نفرو بکشی؟ چند تا هورکراکسس می خواهی؟ می خوای با این قتل ها انتقام کی رو بگیری؟ مادرت؟ چند نفر برای این کار کشته بشند. مادرت تو رو با عشق به دنیا آورد ولی تو عاری از هرگونه عشقی چیزسی که اون نمی خواد. تو حتی به پدرت هم رحم نکردی و به خاطر همین از همه ی مشنگ زاده ها نفرت داری. تام به خودت بیا. مادرت کسی رو دوست داشت که پسرش، کسی که او را حتی بیشتر از خودش دوست داشت، او را کشت. تام مادرت با عشق بدنیا آوردن تو مرد. تام اون راضی نیست این همه قطل بکنی.به خودت بیا و خودت رو اصلاح کن. تام ماروولو ریدل هستی. این نامی است که مادرت برات انتخب کرد. اگر تو این اسم رو دوست نداری پس مادر رو هم دوست نداری. آیا تو مادرت رو دوست نداری؟
ولدمورت که الان بغض گلویش را گرفته بود گفت: گم شو. معلومه که من مادرم رو دوست دارم......
دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: ولدمورتی که من میشناسم هیچ عشقی تو وجودش نیست ولی وقتی تو مادرت رو دوست داری یعنی هنوز عشقی وجود داره. به خودت بیا تام
ولدمورت فریاد زد: آوادا کداور...
ولی نتونست وردش را کامل کند. دامبلدور گفت: تام، تو عشق داری. تو وجدان داری. این عشق و وجدانته که نمی ذارند این طلسم رو اجرا کنیم. تو با گفتن جمله ای که دوست داشتن مادرت رو ثابت می کرد عشق رو در درونت بیدار کردی.
ولدمورت ناگهان گریه کرد. رو به مرگ خواران کرد و فریاد زد: تسلیم بشین. کراچ......
ولی دامبلدور فوری جلوش رو گرفت و گفت: اگه می خوای با ما باشی باید عشق داشته باشی. اگر عشق داری مطمئن عشق نمی ذاره از طلسم های نا بخشودنی استفاده کنی مگر اینکه حتی عشقت هم به خشم بیاد. مانند زمانی که هری سیریوس رو از دست داد. او توانست طلسم شکنجه را روی بلاتریکس اجرا کند. حالا اگر با ما هستی بیا و ما را در جگ یاری کن.
ولدمورت سرش را به نشانه موافقت تکان داد. دیگر نگاهش سرد نبود. هنوز چند قدمی نرفته بود که یکدفعه به هوا رفت و هاله ای دورش را گرفت وقتی به پایین آمد همه تعجب کردند. او به قیافه دوران جوانیش در آمده بود دامبلدور سریع گفت: اون قیافه برای این بود که تو هیچ عشقی نداشتی ولی الان داری حالا بریم. آنها به جنگ رفتند و مرگ خواران که از بودن اربابشون در میان آن ها تعجب کرده بودند لحظه ای غافل موندند و به همین دلیل طلسم ها بهشون برخورد کرد و آنها را پرت کرد و سپس دامبلدور با یک حرکت سریع تمام آن ها را بست و به وزارتخانه تحویل داد.
و از آن ها در خواست کرد که ولدمورت را نیز دستگیر نکنند(از این جا به بعدبه جای ولدمورت تام را صدا می کنیم)
سپس با تام به هاگوارتز برگشت و تام را برای سال آینده معلم دفاع در برابر جادوی سیاه کرد. همه از این کار دامبلدور تعجب کرده بودند ولی از اینکه دیگر هرگز جادوگری مثال ولدمورت ندارند به جشن و پایکوبی پرداختند.
---------------------------------------
اگر بد بود بهم بگید یا پاک کنید وبهم بگید


تصویر کوچک شده


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 3737
آفلاین

ها ها ها ها ها ها

جسیکا : چی ؟ تو ؟

دراکو : آره منم ، خوشحال شدی جسی کوچولو ؟

جسیکا : آره خیلی خیلی خوشحال شدم من و استرجس و بقیه خیلی وقت بود منتظرت بودیم .

دراکو قیافه ای مبتکرانه به خود گرفت و با تردید پرسید : خوب حالا که من هستم برای چی منتظرم بودید ؟

لوییس با لحنی مسخره آمیز گفت : نمیدونی ؟ خوب نبایدم بدونی ؟ ولی آخه چرا نمیدونی ؟ باید بدونی !

پاتریک به سرعت از جایش برخاست و گفت : آره دیگه کسی که زیر نظر لرد سیاه باشه بایدم همه چی یادش بره .

دراکو دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی. ... استرجس با تکان کوچکی جا به جا کرد خودش را و با حالت گیجی نیم خیز شد .

استرجس : اینجا کجاست ؟ کجا آوردی ما رو آدم پلید ؟

دراکو با خنده گفت : دوستت بهم گفت که منتظرم بودید اومدم ببینم چیکار دارید ؟

استرجس با ناباوری به جسیکا خیره شد .

استرجس با فریاد گفت : تو بهش گفتی ما منتظرتیم ؟

جسیکا : من .. میدونی ... گفتم ....

دراکو : بس کنین .

استرجس : نگفتی ین جا کجاست ؟

دراکو : خوب ... اینجا جایی که دوسته خوبمون برامون مهیا کرده . محیطی دور افتاده و نمودار ناپذیر .

رومسا : نمودار ناپذیر ؟

دراکو بلند خندید و گفت : جالبه خیلی جالبه دامبی اینم بهتون یاد نداده ؟ البته از اون پیر خرفت بیش از اینم نباید انتظار داشت .

استرجس دندان هایش را به هم سائید و بلند شد که به سمت دراکو حمله ور شود که ... 4 نفر از مرگخواران درشت اندام جلوی او را سد کردند .

دراکو : باشه نمودار ناپذیر یعنی اینکه اینجا روی هیچ نقشه ای نشان داده نمیشه و معلوم نیست پس راحت هستیم اینجا که کسی مزاحممون نمیشه .

جسیکا : نمیگی اینجا برای کیه ؟

دراکو : میخوای بدونی ... راستش اینجا ...

در همان حال شخصی قد بلند او را به طرف چپ خودش هل داد و با وقار خاصی به سمت آنها آمد .

خیلی مایل بودید بدونید اینجا برای کیه ؟ خب با کنال افتخار میگم که برای منه ؟

استرجس : تو ؟ !

لوییس : پرسی ویزلی ؟؟؟؟؟؟؟

پرسی : آفرین خوب شناختید !

پرسی نگاهی به دراکو مالفوی کرد و شروع به قدم زدن کرد . با مهارت خاصی از روی کپه ای لجن پرید ولی پایش به شنلش گیر کرد و زانویش به زمین برخورد کرد . شروع به صحبت کردن کرد : راستش اینجا برای یکی از بستگان دور ما بود که سالها پیش همه ی آنها مرده بودند . منم با کمک چند جادوگر خبره اینجا رو نمودار ناپذیر کردم . البته قبول دارم که اینجا شبیه غار شده الان و جای مناسبی برای زندگی نیست .

او به طرف گروگان ها رفت و همینطور که چهره های آنها را رویت میکرد ادامه داد : واقعیتش اینجا در زمان خودش زیباترین خانه ی این منطقه بود !

استرجس با شوخی گفت : ا مگه قبلا به جز این خونه، خونه ی دیگه ای هم این طرفا بوده ؟

پرسی با دندان قروچه گفت : مواظب حرف زدنت باش و گرنه کاری میکنم که نظارت یادت بره .

استرجس : هی ویزلی میدونی که من ازت ارشد ترم کاری نکن که ....

دراکو مالفوی با نیشخند به سمت گروگان ها آمد و گفت : پادمور تو اینجا هیچ غلطی نمیتونی بکنی اینجا جایی نیست که همه تحویلت بگیرن یا بخوای برامون انتقاد و ... کنی .

ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت شیییییییییییییییییییییییییید

صدایی که خشانت و مرگباری از سر و روی آن میچکید بلند شد .

مگه من نگفتم که کاره مهمی دارم و نمیخوام صدایی سکوتم رو بشکنه ؟ هاااااااااااان ؟

دراکو با دستپاچگی به سمت پرسی رفت و کنارش ایستاد و پرسی شروع به صحبت کرد : ما داشتیم در مورد مسئله مهمی صحبت میکردیم .

ولدمورت : چی ؟ چه مسئله ای مهم تر از رضایت من وجود داره ؟

دراکو با لکنت گفت : ه ه هی چی هیچی ارباب

پرسی با سر سختی ادامه داد : این موضوع با هر چیزی تفاوت آشکاری داره و مهمه .

لرد ولدمورت از انتهای غار به سمت آنها آمد و نور اندک غار به چهره اش جان بخشید . چهره ای که از سرو روی آن نفرت میبارید . چشمهایی که سرخ رنگ بود و شعله های آتش درونش زبانه میکشید و صورتی که از فرط نحس بودن گویی از آن خون میچکید . آن چهره به هیچکس اجازه خیره شدن دیگران را به هیچکس نمیداد . و هر کسی که به آن نگاه میکرد مرگ را در خود میدید .

لرد ولدمورت : پس موضوع مهمتری هم وجود داره .

پرسی : دقیقا !

لوییس آرام در گوش پاتریک زمزمه کرد : چرا این پسره این طوری با لرد صحبت میکنه مگه اربابش نیست ؟

پاتریک شانه هایش را بالا انداخت .

پرسی : نه ! اشتباه میکنی من اربابی ندارم که بخوام ازش بترسم یا حساب ببرم ، فقط خودم هستم و خودم .

ناگهان نور ارغوانی رنگی زنجیر محاصره مرگخواران را شکست و به دیوار مجاور برخورد کرد که 4 یا 5 تا از مرگ خواران با صورت به زمین برخورد کردند .

همه به سمت تاریکی خیره شدند .

شخصی وارد شد که دهان همه را نیمه باز کرد او کسی نبود جز ...............

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

او چه کسی بود ؟

آنجا چکار داشت ؟

آیا به کمک گروگان ها شتافته بود یا یک نفر از باند لرد سیاه بود ؟

او چه کسی بود ؟

به قول استرجس : براي رسيدن به جواب اين سوالها داستان ما رو دنبال كنيد.

پ . ن : بابت همه بی ادبی ها یا شوخی هایی که با اعضا شد معذرت میخوام و اگر هم خوب نشد به بزرگی خودتون ببخشید چون این اولین رولی بود که در گریفندور زدم !



ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۴ ۱۴:۱۹:۲۵
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۴ ۱۴:۲۶:۳۶

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
بچه ها همه دور سرپاتريك جمع شده بودن ... و داشتند به نقشه ي اون گوش ميدادند...
پاتريك ادامه ميداد و مكثي نميكرد ...
_ببينيد اگر ما بخوايم درو باز كنيم به راحتي اونا ما رو با طلسمهاشون از بين ميبرن...بچه ها ما بايد از دو طرف حمله كنيم
جسي به استر نگاه كرد و دوباره به سرپاتريك نگاه كرد و پرسيد:
يعني چي كه از دو طرف حمله كنيم؟؟
پاتريك گفت :ببين يعني اين...
اون چوب دستيشو به سمت ديوار گرفت و زير لب جيزي رو زمزمه كرد ... ديوار به طور شگفت انگيزي شكفته شد و فضاي بيرون پيدا شد...با پيدا شدن فضاي بيرون آن محيط روشن شد و بچه ها تونستن چيزهاي بيشتري ببينن....
پاتريك از داخل قلعه بيرون رفت و به جسي گفت:
بيا اينجا رو ببين!!!
جسي با شك و ترديد به بيرون رفت و به جايي كه سرپاتريك اشاره ميكرد نگاه كرد اون پنجره ي بالاي برج اشاره ميكرد .... پاتريك به جسي گفت:
بچه ها با استفاده از طتاب هاي جادويي بالا ميرن و از طريق پنجره وارد اتاق ميشن ما هم از در وارد ميشيم اين طوري از دو طرف حمله كرديم و اونا نميتونن به راحتي جواب ما رو بدن...
جسي:
اون باز هم وارد برج شد و منتظر ماند تا پاتريك هم وارد بشه ...
اون وارد محيط نيمه روشن برج شد و گفت :
من و دارن و لوييس از پنجره وارد ميشيم بقيه ي شما هم از در اتاق وارد شين به محض اينكه صداي شكستن شيشه شنيديد وارد شيد..
استر سري تكون داد و از پله ها بالا رفت... بقيه ي گروه هم دنبالش به آرامي راه افتادند ...پاتريك دارن و لوييس هم با استفاده از طناب ها شروع به بالا رفتن كردن....استر و بقيه ي پشت در ايستاده بودن و منتظر شنيدن صداي شكستن شيشه بودن در اين بين مايكل همش داشت داد و بيداد ميكرد و ميگفت:
ببين منم يك صبري دارم بگو مخفيگاهتون كجاست و گرنه بد ميبينيا....
صداي شكستن شيشه اي به گوش رسيد ...استر با لگد درو باز كرد و در همون جا خشك شد چون ... پنجره سالم بود و مايكل شيشه ي نوشابه رو به ديوار كوبيده بود....
مايكل هم انگار هنوز متوجه موضوع نشده بود ... چون هيچ حركت خاصي رو انجام نميداد ... ولي يكدفعه از جاش بلند شد و اومد پشت به پنجره ايستاد و خواست كه چوب دستيشو در بياره ولي نتونست چون ... پاتريك و لوييس و دارن شيشه رو شكسته بودن و روي هيكل مايكل ايستاده بودن...
هنوز دو مرگخوار ديگه باقي مانده بودن ولي انگار هيچ خبري از آنها نبود جسي با سرعت به سمت سارا رفت كه دستشو باز كنه ولي ....اونم نتونست اين كارو بكنه چون صدايي مانع او شد ...
_اين دفعه ديگه همتون زنداني شدين...دور تا دور اتاف مرگخوارهايي كه تا حالا نديده بودنشون وجود داشتند ....
همه ي آنها چوب دستيهاشون رو به سمت بچه ها گرفته بودن...
استر خواست چيزي بگه ولي ديگه هيچي نفهميد...

*مدتي بعد*
استر روي زمين دراز كشيده بود چشمش رو باز كرد و ديد جسي و بقيه ي بچه ها در كنارشون بودند ... ولي همه ي آنها در زندان بودند....به نظر ميرسيد كه آنها در غاري باشند....
صداي خنده اي بلند شد:
ها ها ها ها ها ها ها.....ها ها ..ها

ادامه دارد
------------------------------------------------------------------------------
آنها كجا بودند...
صداي خنده به چه كسي تعلق داشت
همه ي آنها در انجا بودند و كسي از وجود آنها خبر نداشت ... بنابراين راهي براي فرار وجود نداشت ... آنها چه كار ميكردند...

براي رسيدن به جواب اين سوالها داستان ما رو دنبال كنيد


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
آن قلعه كه بسيار بلند بود و تقريبا نصف آن پهناي بدون درخت و خاكي را اشغال كرده بود بسيار بي صرو صدا و خالي از سكنه به نظر مي رسيد.دو طرف آن داراي برجهاي بسيار بلند و باريكي بود كه در بالاترين قسمت آنها مجسمه هايي به شكل دو افعي بسيار بزرگ در حال بلعيدن حيواني بود ديده مي شد.وسط دو برج نام سالازار اسلايترين به همراه علامت اسلايترين به رنگ سبز كه با ميله هاي باريك به قلعه متصل بود خودنمايي مي كرد.
بچه ها به دنبال جسيكا و استرجس به طرف در قلعه كه خود به خود باز شده بود رفتند.ترس مبهمي همه را فراگرفته بود ولي دوستي محكمشان باعث مي شد كه كمتر آن را احساس كنند.تنها يك چيز در ذهنشان بود:
نجات دادن دوستشان سارا و نوزاد بي گناهي به نام آندره.
اكنون ديگر وارد قلعه شده بودند.هيچ گونه روشنايي در درون آن قلعه ي مخوف ديده نمي شد.سكوت آزاردهنده اي بچه ها را فراگرفته بود كه ناگهان صداي تق بلندي اين سكوت را از هم شكست.دروازه ي قلع برويشان بسته شده بود و تنهامنبع نورشان از دست رفته بود.همگي چوبدسيهاي خود را روشن كردند.
پاتريك كه در چنين مواقعي تجربه ي فراواني داشت با صداي محكمي گفت:
از هم دور نشين.چوبدستيهاتون رو روشن نگه داريد و آماده ي هرگونه اتفاقي باشيد.
همه با سرجواب پاتريك را دادند و به دنبال او مسير نامعلومي را در ميان اين قلعه ي عظيم و سترگ پيش رو گرفتند.
10 دقيقه بعد.
آنها در داخل طونل دايره اي شكلي بودند كه حدود يك و نيم متر ارتفاع داشت و به همين خاطر راه رفتن را براي بچه ها مشكل كرده بود.بر روي زمين به ارتفاه 5 سانتيمتر آب ديده مي د و قطرات آن از سقف طونل پايين مي ريخت.
اسكلت انسان هايي كه در گذشته جان سپرده بودند هر از چند گاه در مسير بچه ها ديده مي شد و بر وحشت و ترس بچه ها مي افزود.سرانجام پس از نيم ساعت پياده روي بدون وقفه به دري رسيدند كه حروف S.S كه بر روي آن كنده كاري شده بود رسيدند.
پاتريك كه در آن تاريكي نگراني از چشمانش كاملا مشهود بود گفت:بچه ها عقب باستيد.مي خوام در رو باز كنم.شايد خطرناك باشه.
پاتريك اين را گفت و به طرف در رفت و آن را با ملايمت باز كرد.هيچ اتفاقي رخ نداد.
پشت آن در پلكان هاي باريكي بودند كه در محدوده ي تنگي به سمت بالا مي رفتند.
بچه هابا علامت پاتريك و استرجس به سمت بالا حركت كردند. كه ناگهان صداي صحبت هاييبه گوش رسيد:
_زود باش دختر.اگه جونتو دوست داري بگو مخفيگاهتون كجاست.
صداي ناله ي دختري به گوش بچه ها رسيد كه مي گفت:
_نمي دونم.اگر هم مي دونستم بهت نمي گفت.كثافت عوضي.
شترق.
صداي سيلي محكمي به گوش رسيد.
جسيكا كه آرام و قرار نداشت گفت:اون ساراست.بچه ها اون صداي ساراست.بايد عجله كنيم.
دارن گفت:جسي يواشتر حرف بزن وگرنه پيدامون مي كنن.استرجس مي گي چيكار كنيم.
استرجس گفت: نمي دونم بايد از پاتريك بپرسيم.
پاتريك كه براي كسب اطلاع از تعدادمرگخواران چند پله بالاتر رفته بود پايين آمد و گفت:اونا سه نفرن.مايكل هم اونجاست.بايد سارا رو نجات بدبم.طبق نقشه ي من بايد عمل كنيد.نقشه ي من اينه كه...........................

ادامه دارد...
.....................................................
1.آيا بچه ها مي توانستند سارا را نجات دهند.؟
3.آيا آندره را پيدا مي كردند؟


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۲ ۱۴:۵۵:۴۹

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
تقريبا همه سوار جاروهاشون شده بودند....جسي به اطرافش نگاهي كرد و به دنبال استرجس گشت....
اون در كناري ايستاده بود و سعي ميكرد كه انتهاي جنگل رو كه كاري بس دشوار و غير ممكن بود رو ببينه....
_استر بيا ديگه!!!
اون خيلي آروم برگشت و گفت:
خيلي دوست دارم بدونم انتهاي اين جنگل چيه!!!
جسي شونه هاشو بالا انداخت و چيزي نگفت....استرجس سوار جارو شد و آمادگي خودشو به پاتريك اعلام كرد
پاتريك با شتاب زياد از روي زمين پرواز كرد....تمام بچه ها با سرعت از زمين كنده شدن به سمت آسمان آبي صبح حركت كردند....
در بين پرواز همه ي بچه ها با تعجب به دور و اطراف خودشون نگاه ميكردن...
استرجس برگشت و به پشت سرش نگاه كرد ببينه كسي كم نشده باشه....نه خدا رو شكر همه ي بچه ها با سرعت دنبال آنها مي آمدند....
جسي سرعتشو با استر نتظيم كرد و گفت:
چرا اين جنگل تموم نميشه؟
استرجس:نميدونم والا بزار به پاتريك بگم سرعتمون رو بيشتر كنيم!!!
اون خواست داد بزنه ولي پاتريك قبلش فرياد زد ؟:
سرعتمون رو زياد ميكنيم!!!
حدود 1 ساعتي روي هوا بودند ولي هنوز زير پايشان سبز بود و پوشيده از درختان انبوه!!!
تمام بچه ها از خستگي چشماشون داشت بسته ميشد....ولي به زحمت آنها رو باز نگه داشته بودند ...
_اونجارو!!!
توماس اين حرف رو زده بود بچه ها به مسيري كه انگشت اون نشون ميداد نگاه كردن...يك محيط بسيار بزرگي در آن درخت وجود نداشت....
بچه ها به طور غير عادي به سمت زمين سرازير شدند.....
....

*5 دقيقه بعد*

همه ي بچه ها در روي زمين بودند و داشتند عرقهاشون رو پاك ميكردن ... خورشيد تقريبا به ميان آسمان رسيده بود ...
بچه ها همه به آن محيط نگاه ميكردن...هيچ درختي نبود و فقط زميني از خاك و گل در رو به روي آنها بود....
جسي كمي از بچه ها فاصله گرفت تا محيط رو بهتر ببينه....
اون همين طور داشت جلو ميرفت و به اطراف خودش نگاه ميكرد....
تق!!!
پاش رفته بود روي چيزي....اون زير پاش چيزي رو احساس ميكرد ... واقعا چيزي شبيه دكمه بود!!!
جسي با ترس فرياد زد:
چيزي زير پامه...
همه به سمت اون دويدن....
استرجس به زير پاي جسي نگاه كرد و گفت:
نترس يك دكمه عاديه فعلا پاتو بر ندار....
جسي به اون نگاه كرد و چيزي نگفت....استر برگشت و گفت:
بچه ها برين سر جاتون وايسين ... بايد پاشو برداره ببينيم چي ميشه بهتره همه فاصله داشته باشيم....
سپس روشو كرد به سمت جسي و گفت:
آماده اي؟
جسي:
استر به بچه ها نگاه كرد و گفت:
بردار....
به محض برداشتن پاش ...زمين شروع به لرزيدن كرد .... هر دو تاي اونها با سرعت به نزد بچه ها رفتن...
ظرف چند ثانيه در محلي كه استرجس و جسي بودن...قلعه اي بسيار بزرگ و سياه به وجود آمد....
_اين چيه ديگه؟
اندرو اينو گفت و جلو آمد....
باور نكردني بود كوچكترين نشانه اي از زندگي در آن قلعه وجود نداشت.... دروازه ي قلعه با صداي مهيبي به روي آنها باز شد....هزاران خفاش از داخل آن بيرون آمد.....تمام بچه ها با سرعت از آنجا فاصله گرفتند و منتظر ماندند تا خفاشها از آنجا دور شوند.....باز هم همه به قلعه نزديك شدن....
همه ي بچه ها به اونجا نگاه ميكردن....تا اينكه پاتريك گفت:
شايد سارا و آندره اون تو باشن يادتون نزه ما توي محدوده ي ولدمورت هستيم !!!
استرجس جلو اومد و گفت:
كيا حاضرن بريم داخل اونجا؟؟
همه ي بچه ها سري تكون دادند و موافقت خودشون رو اعلام كردن....
استرجس به همه نگاهي كرد و گفت:
پس نزديك هم باشين....من و جسي جلوتر ميريم!!!
جسي اومد و كنار استرجس ايستاد آن دو اولين نفرهايي بودند كه وارد قلعه شدند .... بقيه ي بچه ها هم پشت سر آنها وارد شدند...

ادامه دارد.......

--------------------------------------------------------------------------------

1.آن قلعه متعلق به چه كسي بود؟
2.آيا آندره و سارا در درون آن قلعه بودند....؟؟
3.چه خطراتي بچه ها رو تهديد ميكرد؟؟

براي رسيدن به جوابهاي اين سوالات داستان ما رو دنبال كنيد !!!


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




همه با کنجکاوی به گردنبد خیره شده بودند و هیچ حرفی نمیزند!... حتی صدای نفس کشیدن هم احساس نمیشد!... تنها صدای وزش باد بود که برگها را به حرکت در می آورد!
زمان به کندی سپری میشد ، خورشید تازه در حال بالا آمدن از پشت کوها بود !... اولین سوالی که بعد از مستقیم خورشید به بچه ها پیش آمده بود این بود که : آیا آن همه اتفاق فقط در چند ساعت بود؟؟؟
چند دقیقه ی دیگر نیز گذشت تا اینکه ، پاتریک به هوش آمد!... وی در حالی که سعی داشت به درخت تنومندی که خانه ی انواع خزندگان بود تکیه دهد گفت:
_ متاسفم بچه ها ، نمیخواستم اینجوری بشه!
استرجس که داشت به جسی کمک میکرد از جاش بلند بشه گفت:
_ اونو فراموش کن ، ما باید سارا رو نجات بدیم!
پاتریک دستش رو روی سرش گذاشت تا کمی دردش را تحمل کند سپس در حالی که چشمانش را بسته بود گفت:
_ چطور این اتفاق افتاد؟؟ ، میشه یکی توضیح بده؟؟
توماس که داشت با دقت به گردنبد نگاه میکرد نزدیک پاتریک رفت و بعد از اینکه ماجرا را توضیح داد گفت:
_ این گردنبند رو نگاه کن، این نصف شده!
پاتریک همین که گردنبد رو دید با دهانی باز و چشمانی بازتر به آن خیره شد ، حتی پلک هم نمیزد ، پاتریک انگار خشک شده بود!
اندرو به دست به کمر داشت به پاتریک نگاه میکرد گفت:
_ حالا چیکار کنیم ، زمان در حال گذره !... باید هر چه زودتر بریم دنبالشون!
درسته ، اگه معطل کنیم ، ممکنه خیلی دیر بشه!.. این صدای دارن بود که موافقت خود را با حرف اندرو اذعان میکرد!
پاتریک به از نگاه کردن به گردنبد گفت:
_ این یک گردنبد نفرین شده است ، متعلق به ولدمورته که دست مرگخوارا به امانت گذاشته شده تا برای آماده سازی جنگ ازش نگهداری کنن !... این گردنبد باید در محدوده ی زندگی ولدمورت باشه ، چون در غیر این صورت ممکنه شفافیت سنگ سبزی که در وسط گردنبد قرار داره از بین بره و همینطور قدرت ولدمورت!... سپس روش رو به سمت بچه ها که با تعجب به گردنبند خیره شده بودند کرد و گفت:
_ احتمالا نیمه ی دیگش دست مایکله درسته؟؟
استرجس مکثی کرد و گفت:
_ درسته ، باید از همون اول حدس میزدیم !... خب الان میگی چیکار کنیم؟؟؟
جسی که بعد از مدتها در حالی که زانوهاشو بغل کرده بود گفت:
_ بهتر نیست بریم دنبالشون؟؟؟
پاتریک در جواب گفت:
_ نه ، باید با وسیله ای بریم که سرعت زیادی داشته باشه ، اگر پیاده بریم امکان نداره بهشون برسیم!... یه چیزی مثل ، مثل...
_ جارو !
پاتریک : درسته جارو!
دارن دستی به چونه ش کشید و گفت:
_ حالا جارو از کجا بیاریم؟؟
توماس بشکنی زد و گفت:
_ میتونیم از درختا کمک بگیریم!... چطوره؟؟
همه ی سرها به طرف بالا چرخید ، درختان سر به فلک کشیده ای که تا چندی پیش توسط بچه ها خراب شده بود دوباره مستلزمه لطمه میشدند!
پاتریک از جا بلند شد و بعد از مشورتی کوتاه با استرجس گفت:
_ بهتره از یک درخت استفاده کنیم!
بقیه سرشونو به علامت تایید تکان دادند و یکی از درختانه پر شاخ و برگ را انتخاب کرده و آن را با طلسم (؟) بریدند !

سی دقیقه بعد!
همه چیز آماده بود!... همگی جاروهایی که درست کرده بودند را در دست داشتند!...استرسی که در آنها ایجاد شده بود به وضوح دیده میشد!
پاتریک حدود یک متری از زمین فاصله گرفته بود که صدایی توجه ش را جلب کرد ، ... پس اینا رو چیکار کنیم؟؟؟
اما قبل از اینکه پاتریک جواب مری را دهد، رومسا گفت:
_ معجونی که خوردن حالا حالاها اثر داره!
*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*@*
فکر کنم زیاد جالب نشده!... ساری!

1- آیا بچه ها میتوانستند مایکل را پیدا کنند؟
2- آیا آنها در محدوده ی ولدمورت بودند؟؟
3- آیا آندره و سارا کنار هم بودند؟؟؟





Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
همين كه خواست اونو بگيره گردنبند نور درخشاني از خودش توليد كرد...جسي و سارا چشماشونو گرفته بودن و از اتفاقاتي كه در جلوييشان مي افتاد بي خبر بودند...

در سمت ديگر استرجس كه داشت صحبت هايي كه به زور از مرگ خوار بيرون ميكشيدند متوجه موضوعي شد...
نوري در نزديكي آنها وجود داشت....استرجس به اين ور و اون ور خودش نگاه كرد...مايكل جاي خودش نبود...
_بچه ها آماده باشين!!!
فرياد اون باعث شد همه ي بچه ها به طور طبيعي چوب دستي هاي خودشون رو در بيارن و در حالت آماده باش باشن....
استر كنار توماس رفت و گفت:
مايكل سر جاش نيست....به نظرم مياد جسي و سارا هم در خطر باشند....با من مياي؟
توماس:برو....

تمام اين اتفاقات ظرف مدت 10 ثانيه انجام گرفت....
اون بيدار شده بود ولي احساسي سنگيني شديدي در سرش ميكرد...به طوري كه قدرت باز كردن پلك هاي چشماش رو نداشت...صدايي از فاصله ي دور ميگفت:
بيدار شو....بيدار شو!!!
جسي به زحمت چشماشو باز كرد و چهره ي نگران استرجس رو جلوي خودش ديد....
_من كجام؟
استرجس آروم اومد كنارش نشست و گفت:
نگران نباش...جاي امني هستي....
جسي:مرگخوارا چي شدن...اون گردنبند...اون چي شد؟
استرجس با نگراني به توماس نگاه كرد...توماس يك قدم جلو اومد و گفت:
جسي گردنبند چيه؟ تو حالت خوب نيست...داري فكر بي خودي ميكني؟
جسي به طور ناگهاني از جاش كنده شد و گفت:
نه نه...مطمئنم گردنبندي وجود داشت....سارا چي شد؟
هيچ كس حرفي نميزد...و فقط به همديگر نگاه ميكردن....
جسي به صورت استرجس كه كنارش نشسته بود نگاه كرد...استرجس سرشو پايين گرفت...
جسي با دست استرجس رو تكون داد و گفت:
بگين چي شده؟
استرجس دست جسي رو گرفت و گفت:
باشه باشه ميگم...ببين گردنبنده يك طلسم بوده .... باعث شده شماها بيهوش شين...مايكلم قدرت سرعت رو داشته و اون چيزي كه احساس ميكردي خود مايكل بوده...با سرعت ميومده از پشتت رد ميشده و وقتي برميگشتي ميرفته سر جاش...وقتي بيهوش شدين اون اومد بالاي سرتون و خواسته شما دو تا رو ببره ولي ما رسيديم و فقط اون تونست سارا رو ببره...گردنبندم وجود داره ما ميخواستيم تو رو ناراحت نكنيم ...اون نصف شده....
جسي خواست حرف بزنه ولي صداي انفنجاري مانع شد...
كاغذي از روي هوا به پايين مي آمد...
اندرو كه روي زمين نشسته بود كاغذ رو ميگيره....و شروع به خواندن ميكنه....

اگر سارا رو سالم ميخواين بايد نصف گردنبند رو بهم بديد تا من اونو آزاد كنم...و گرنه فقط يكي از تارهاي موهاشو براتون ميفرستم....

مايكل

استرجس دستشو كرد داخل جيبش و گردنبند ناقصو در آورد همه به گردنبند خيره شده بودن...

----------------------------------------------------------------------------------------
1.آنها چه ميكردن؟
2.چرا آنها همش به دردسر ميفتادند؟

داستان ما زيباست و همين طور جذاب پس ادامش بديد!!!


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.