لرد ولدمورت بعد از نجات نجینی طی یک حرکت نینجایی، مچش توسط آلبوس گرفته شد.
دامبلدور: پسر جان؟ تو همونی که تازه اومدی این مدرسه؟ راستی اسمت چیه؟
لرد ولدمورت سرش رو بالا گرفت . با غرور گفت: لُر . . .
اما متوجه شد که داره سوتی میده!
دامبلدور: واقعا؟ تو هم لری؟ منم لرم. دقیقا بچه کجایی؟ برره؟ . . . راستی، گرد نخودی چیزی داری؟ بگو بچه جان نمیگیرم ازت. میخرم. . . باور کن!
لرد ولدمورت: نه! من تو این کارا نیستم! ولی مورفین داره اگه بخواین! می خواین؟
دامبلدور: نه بابا! اونا رو که ازش گرفتم زود تموم شد. . . ولی اگه میدونی بازم داره من یه بازرسی دیگه ترتیب بدم!
دامبلدور که تا الآن کلی سوژه داده بود دست لرد ولدمورت، سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت: اوهوم!. . . خب، داشتی میگفتی! اسمت چی بود؟
لرد اندکی تامل کرد و سپس گفت: چیز . . . لُرل! لرل هاردی!
دامبلدور: تا حالا همچین اسمی رو نشنیده بودم! مشنگ زاده ای؟
لرد با عصبیت گفت: مشنگ خودتی! . . . یعنی بله! مشنگزاده ام!
دامبلدور: که این طور؟ . . . راستی اون چیه پشتت داره وول می خوره؟ بزار ببینم . . . بیا کنار. . . چی رو داری قایم میکنی؟ گفتم بیا کنار. . . . این چیه؟ مار؟ مار؟ مار آوردی مدرسه؟ . . . این همه حیوون، اون وقت تو مار آوردی مدرسه؟. . . بدش من جاش اینجا نیست باید ببرمش!
لرد ولدمورت که سعی داشت محبوبش، پاره ی تنش، جگر گوشش رو از دست داملدور نجات بده اکنون کاملا خونش به جوش اومده بود. حاضر بود هوییتش رو آشکار کنه ولی مارش رو از نگیرن.
بنابرین با خود گفت: هرچه بادا باد!
و چوبدستیش رو از رداش در آورد تا که دخل دامبلدور رو دربیاره که لودو و بلا رسیدن.
بلا سعی داشت تا آلبوس و لرد رو که داشتن سر مار با هم گلاویز میشدن رو جدا بکنه.
دامبلدور گفت: بدش من بچه! مار میاری مدرسه؟
لودو که دست و پاش رو گم کرده بود، به طور ناگهانی و ناخواسته، صرفا جهت اینکه چیزی گفته باشه، فریاد زد: اونکه مار نیست!
آلبوس:
بلا:
لرد:
این وسط باید یکی یه جوری دنبال حرف لودو رو میگرفت، در نتیجه بلا گفت: چیزه!!! امممم! آهان . . . درسته، این مار نیست. این چیزه!
آلبوس: چیزه؟
بلا:چیزه. . . . آدمه. آره آدمه آدمه. یعنی از این آدم تر نیست.
لودو:آدمه؟
آلبوس:آدمه؟
لرد:آدمه؟
بلا: صد البته! بچه ها داشتن باهاش شوخی میکردن. . . یهو تبدیلش کردن به مار!
دامبلدور: حالا این کیه تبدیل به مارش کردین؟
بلا:این دانش آموز جدیده.
دامبلدور: اسمش چیه؟
بلا: اسمش. . . سوفیا! سوفیا لرن!
داملدور گفت: اینم لره؟
بلا: نه، سوفیا لرنننن! نون!
و برای اینکه بیشتر سوتی ندن، سریع لرد و لودو و نجینی رو دنبال خودش کشید و از پشت سر داد زد: چیزی نیست دمبل. . . . یعنی پروفسور! خودم درستش میکنم.
وقتی رسیدن به سالن عمومی لرد با عصبیت فریاد زد: آدمه؟ . . . کروشیو بلا! . . . تو به نجینی من میگی آدم؟ اون فرا بشر! اون از ورای ماوراء ست! به چه جرئنی؟ . . . کروشیو بلا! بلا اگه فردا برسه و دمبل بپرسه سوفیا لره کجاست، چی می خوای بگی؟ می دونی که اگه نجینی رو ازم بگیره چیکارت میکنم؟ چی کارش میکنم؟ چیکارتون میکنم؟ . . . آره لودو! با همتونم!
سپس در حالی که نجینی رو بغل گرفته بود و به اتاق خوابش میرفت گفت: خودتون باید فردا یه کاری بکنین. صبح که بیدار شدم باید این قضیه حل شده باشه. وگرنه نه تنها تو بلا، همتون رو می فرستم بهشت مورگانا! . . . در ضمن وسایل مدرسه هم باید بالای سرم باشه!
لرد سالن رو ترک کرد و بچه ها رو با بی چارگی و بدبختیشون تنها گذاشت.
آستوریا: بیا! قضیه ی پاک کردن حافظه رو حل نکردیم که هیچ، حالا باید یه سوفیا لره هم پیدا کنیم.
بلا با بی حصلگی گفت: لرن! نون!
سورس: پاک کردن حافظه ازهمون اول نشدنی بود. ته تهش میگن بچه ی باهوشیه! . . . ولی سوفیا لره رو چیگار کنیم.
بعد از ساعت ها بی خوابی تفکر، نزدیک های سپیده دم، نارسیسا فریاد زد: فهمیدم! بچه ها باید نجینی رو تبدیل به آدم کنیم. ارباب برای از دست ندادن نجینی حاضر میشه که اونو به آدم تبدیل کنیم.
لوسیوس: آره خب! ولی حالا چه جوری؟
نارسیسا: با معجون مرکب آف کورس!
سورس: اون با من. و سپس در حالی که رو به لودو و بلا کرده بودگفت: بچه ها شما برین یه مو پیدا کنین که داره صبح میشه. . . از بچه های مدرسه نکنین . . .
بلا: ما رو احمق فرض کردی؟ البته که میدونیم نباید از بچه های مدرسه بکنیم.
بعد از یکی دو ساعت لودو با چند تار موی سیاه برگشت و گفت: یافتم! . . . موی یه خانم متشخص زیبای جذاب رو کندم. وای که کاش نمیکندم. . . چه موهایی داشت! . . . راستی اسمش آنجلینا جولی بود!