هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#22

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
مکنیر رویش را به سمت دنیل کرد و گفت: جمجمه را بده به من.
دنیل با اکراه جمجمه را به مکنیر سپرد که مشغول صحبت کردن بود: اینطوری امن تر است...بهتر است که همین الان دنبال من راه بیفتید و تمام تلاشتان را بکنید تا از ارواح واقعی تشخیص داده نشوید.
همینکه حرفش تمام شد وردی خواند و جمجمه را محو کرد. لحظاتی بعد همگی پشت در دو تیکه و بزرگی
که به نقوش طلایی مزین شده بود انتظار می کشیدند. مکنیر گفت: حواستان باشد که دوروبر من نپلکید. شما تا دو ساعت دیگر به شکل معمولی خودتان برمی گردید. پس بهتر است با اشاره من خود را از آنجا دور کنید...اِم...حالا دیگر بهتر است بروید. من هم پشت سرتان می آیم.
رومسا گفت: خب این ها که در را برایمان بازنکرده اند!!!
مکنیر پوزخندی زد و گفت: شما مثلا الان روح هستید...نه؟
رون که به هیجان آمده بود گفت: پس می توانیم از میان در رد شویم...خدا جون چه معرکه.
همه بچه ها با هیجان از در گذشتند. حس عجیبی بود. کاملا برعکس احساسی که آدم هنگام رد شدن یک روح از داخل او بهش دست می دهد. چون با گذشتن از در گرمای دلنشینی را احساس کردند. پس از ورود تک تک بچه ها به سالن مکنیر نیز در را گشود و وارد شد. بچه ها خود را در سالن بسیار مجلل و بزرگی یافتند که ستون هایی مستحکم در سمت چپ و راست کف و سقف آن را به هم متصل می کرد. اندرو با شگفتی تمام متوجه شد که ارواح زن و مرد مانند انسان ها جفت جفت با یکدیگر در حال بگو و بخند هستند. ظاهرا استرجس نیز متوجه این موضوع شده بود. چون گفت: بچه ها بهتر است ما هم ما هم مثل آن ها خودمان را به گروه های دو نفره تقسیم کنیم. یک پسر و یک دختر...
بدین ترتیب گروه های دو نفره ی خود را تشکیل دادند: رون با هرمیون، استرجس با جسیکا، دنیل با اما، رومسا با آریا، مری با تدی، و ...
در آن هنگام صدایی بلند و رسا در سالن طنین انداخت: ارواح و ارواحه های محترم...
بچه ها به دنبال منبع صدا اطراف سالن را با نگاهشان جستجو کردند و خیلی زود دریافتند که گوینده روحی است که بالای سر جمعیت در هوا معلق است. بچه ها با اشاراتی به یکدیگر می فهماندند که احتمالا این روح همان ارباب مکنیر است. ارباب احتمالی مکنیر چنین ادامه داد: امیدوارم که در این جشن به شما خوش گذشته باشد. هم اینک اجرای موسیقی و به دنبال آن رقص آغاز می شود.
سپس دستانش را سه بار به هم زد که به دنبال آن آهنگی دلنواز و مسخ کننده در سالن پخش شد. ناگهان تمام ارواح زن و مرد شروع به رقصیدن با یکدیگر کردند. رون با تعجب گفت: حالا ما باید چه کار کنیم؟ دیگر فکر اینجایش را نکرده بودیم، نه؟
ولی همان لحظه جوابش را گرفت. احساس کرد پاهایش بدون اراده ی او حرکت می کنند. لحظاتی بعد دست ها و ... بچه ها بدون اینکه بخواهند همراه و همگام با سایر ارواح می رقصیدند که این امر موجبات ترس آنان را فراهم می کرد. زیرا با این اوصاف اگر رقص به درازا می کشید اثر طلسم آنان تمام می شد که رسوا شدن آنان را در پی داشت. بعد از گذشت نیم ساعت آریا رقص کنان به رومسا گفت: تا بحال این قدر نترسیده بودم... چی به سر ما میاد؟
................................................

حتما نقد خواهد شد


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۷ ۱۲:۵۷:۴۰
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۷ ۲۲:۱۹:۱۴

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


بدون نام
آنها داخل اتاق رفتند . مکینز نگاهی به آنها کرد و وردی زیرلب زمزمه کرد ...
- هی چی شد؟ چرا اینجوری شدیم؟
-وای داریم محو می شیم...
- نه ...ما محو نمی شیم...ما داریم شبیه اون ارواح می شیم!
- درسته هرمیون! مکینز ادامه داد : یه نقشه دارم ...آماده این؟ بیاین...
(کوتاه می نویسم و اگرهم مال منو نقد نکردین اشکالی نداره...آخه شما تا کی باید معطل نقد این همه پست بشین...دلم سوخت و خاکسترش هم دود شد!)

حتما نقد ميشود


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۵ ۷:۵۸:۳۹


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#20

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
از چندین تالار بزرگ گذشتند.همه چیز غیر عادی می نمود.رفتار ها نیز ناشی از یک زندگی عادی نبود و با این وجود که افراد زیادی در آن جا روزگار می گذرانیدند و بیشتر آن ها مستخدمه بودند،کم تر صدایی از کسی شنیده نمی شد.مانند آن بود که زبان ها قفل شده باشد و فقط آن ها تحت طلسم فرمان خدمت می کنند.آریا مرتب با خود کلنجار می رفت تا خون سردی خود را حفظ کند اما بی فایده بود.تصور اینکه سارا بخواهد بدون میل باطنی ملکه قصر و همسر یک دیو صفت که فقط به فکر خوش گذرانی و آسایش خود است صبر را از او بریده و بسیار خشمگین شده بود.گفت:
_خب پس کی می رسیم...فقط دلم میخواد اونو ببینم تا حالیش کنم این کاراش بی فایده ست.
مکنیر:
_اوه،اینجوری اصلا نمی تونید کار را رو پیش ببرید.اون اصلا خوشش نمی آد کسی با خشم باهاش صحبت کنه.این مانع کار ما میشه!!
آریا:
_خوشش نمی آد که نمی آد.من حاضر نیستم خواهرمو فدا کنم.می فهمی؟!!
مکنیر:
_می دونم الان چه احساسی داری ولی باید صبر داشت اگر خواهرتو دوست داری و به فکر نجات اونی کمی باید تأمل داشته باشی!!!
آریا دیگر چیزی نگفت.مکنیر درست می گفت.پس تصمیم گرفت با نقشه ایی حساب شده همه چیز را به نفع خود تمام کند.مدتی دیگر پیش رفتند.به اتاقی رسیدند.مکنیر مقابل درب ایستاد و گفت :
_اینجا به نظرم خوب میاد....آره همین جا خوبه.....
رون با حالتی که به نظر می آمد قصد مسخره کردن چیزیو داره به در باریک و کهنه ایی که در مقابلشان بود اشاره کرد و گفت:
_آقای مکنیر،مطمئنید در رو اشتباهی نیومدید.به نظر که نمی آد اینجا اتاق ارباب باشه.شاید اون یکیه.
و به درب بغلی که بسیار زیبا و طلاکوب شده بود خیره شد.
مکنیر:
_می دونم رون.من می خوام یه نقشه خوب طراحی کنم و یه عالمه نقش که باید بازی کنید!
هرمیون:
_آفرین خوشم اومد...بچه ها برای یه بازیه دیگه خودتونو حاضر کنید...!
_________________________________________________

منتظر نقد های قشنگ شما هستم!

با تشکر
سارا اوانز

به روي چشم نقد خواهد شد


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳ ۲۰:۰۷:۴۰


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#19

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
مـاگـل
پیام: 284
آفلاین
غريبه:ايوان مخوف.....
همه ي بچه ها با تعجبي كه ناشي از بيخبري آنها بود به هم مينگريستند وتنها هرميون بود كه با ترس و كنجكاوي اي كه در چشمانش موج ميزد و با فضاي آن مكان هم همخوني داشت به غريبه نگاه ميكرد....

هرميون شتابزده و مرموز گفت:فصل پنجم .قصر براون.ايوان مخوف.

همه با تعجب بهش نگاه كردند

هرميون با قيافه ي متفكري ادامه داد:

بله كاملا يادمه.... بچه ها اينو از تو كتابي خوندم...در حقيقت ما الان در قصر خانوادگي براون هستيم هر كس وارد اين قصر ميشه براي خروج از اينجا بايد از ايوان مخوف بگذرد و اگر فرد قدرت كافي را نداشته باشد سرنوشت بقيه ي ساكنين اين قصر را پيدا ميكند تنها فرد نجات يافته خانمي به نام لونا مكنير بوده كه نويسنده ي همين كتابي بوده كه من خوندم شايد با خودتون بگيد چه جوري قرباني ميگيره
در واقع بايد بگم بدترين نوعشه
فراموشي و گم شدن و شايد هيچ وقت پيدا نشدن گم شدن در كجا معلوم نيست ....

بعد از شنيدن صحبت هاي هرميون سكوتي ناشكستني بين همه جريان داشت همه با ترس به هم نگاه ميكردند نگاه ها قابل شمارش نبود ولي همه از يك چيزي نشعت مي گرفت ...سرنوشت...
دو راه وجود داشت يا به داخل آن ايوان بروند و گم شوند يا براي هميشه در اين قصر بمانند...

هرميون رو به غريبه كرد و گفت:وشما هم براي اينكه به سرنوشت بقيه دچار نشويد تصميم گرفتيد براي هميشه در داخل اين قصر بمانيد اين طور نيست؟
چهره ي پيرمرد سخت در فكر فرو رفته بود از بين چين و چروك هاي چشمانش زندگي گذشته اش به خوبي مشهود بود ....
پيرمرد:....لونا مكنير....پس اون نجات پيدا كرد ...خواهرم بود و در واقع قوي ترين فرد تو خانواده با اراده اي راسخ با خانواده ام براي گذراندن تعطيلان اومده بوديم اون موقع فقط 20 سالم بود....
اما در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به پير مرد نزديك شد و گفت:اوه واقعا متاسفم....
پيرمرد بعد از انكه از فكر بيرون آمد وانگار كه داشت از دنيايي خارج از آن فضا وارد ميشد با لبخندي مهربان به اما گفت:نه دخترم ديگه برام عادي شده....شما ميخواهيد چي كار كنيد...

بله اين سوالي بود كه در مغز همه دوران داشت ....يعني براي هميشه در اينجا گرفتار بودند يا در ايوان گم ميشدند يا خارج....
دنيل بعد از كلنجار رفتن با خود بلاخره پرسيد:هرميون تو اون كتاب چيزي ننوشته بود كه اون خانوم چه جوري از ايوان رد شده؟؟
هرميون در حالي كه هنوز در فكر بود گفت:نه الان كه دارم فكر ميكنم يادم مياد يه قسمت هايي كه در رابطه با گذشتن از ايوان بود ناپديد شده بودند
چي كار ميتونستند بكنند..معلوم نبود
آريا با ترس غير قابل وصفي كه در چشمانش موج ميزد و با لحن نگراني گفت:يعني خواهر من...سارا اونو بردن به ايوان مخوف؟
آقاي مكنير با لبخند دردناكي گفت:نه پسرم خواهر تو الان در يكي از اتاق هاي اين قصر در حال استراحته اونا تصميم دارن اونو ملكه ي اين قصر قرار بدند
هرميون كه انگار تازه چيزي يادش اومده گفت:گفتيد اونا ....اونا كين؟
مكنير:اين روح ها و اجنه خدمت گزار هاي ارباب اين قصر هستند اين دختر خانوم زيبا هم قراره بانوي اين قصر
آريا با وحشت فرياد كشيد:نهههههههههه ...من همين الان ميخوام سارا رو ببينم و با سرعت به طرف دالاني راه افتاد

هرميون به آريا نگاهي جدي ولي با اطمينان كرد به او فهماند كه بايستد و گفت:آقاي مكنير گفتند سارا جاش امنه اين طور نيست آقا؟
مكنير:بله بله اون الان در حال استراحته من آشپز اينجام گفتند ساعت 10 براش غذا ببرم
مري به ساعتش نگاه كردو گفت:اينجا كه ساعت كار نميكنه..
مكنير:ساعت هاي عادي بله ولي نه ساعت هاي ما
مري با ناباوري:اوه

دوباره سكوت بر جمع حاكم شد كسي جرعت حرف زدن نداشت انگار قرار بود اتفاقي بيفتد اتفاقي بس وهم آور...
بعد از مدتي نه چندان طولاني كه به نظر يك سال مي آمد

هرميون با قاطعيت هميشگي خود روبه مكنير كرد و گفت:من ميخوام اربابتون رو ببينم....
مكنير با لحني كه از ترديد موج ميزد پاسخ داد:مطمئني فرزندم...اون از ديدن غريبه تو قصر خوشش نمياد...
هرميون با عصبانيت :اون چه جوري شده ارباب اين قصر؟
مكنير آهي كشيد و گفت:اون رو جن ها و روح ها انتخاب كردند و سنش را ثابت اون الان 20 ساله كه 19 سالشه .. پوزخندي زد و ادامه داد: همان طور كه سارا رو به عنوان ملكه...
مكنير بعد از كمي تفكر بلاخره تصميم خود را گرفت و گفت:من شما رو ميبرم و به اون نشون ميدم فكر نميكنم با ديدن دوستان ....اررر....(نگاهي به آريا كرد و ادامه داد):سارا زياد عصباني بشه
آريا با خشم غير قابل وصفي به مكنير نگاه ميكرد
مكنير گفت:خوب همين الان دوست داريد بريد؟

بچه ها با ترديد يك به يك به هم نگاه كردند و در نهايت هرميون پاسخ داد:بله همين حالا...


حتما نقد ميشه



منتظر نقدت هستم استرجس


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳ ۲۰:۰۴:۴۱
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۴ ۰:۵۷:۵۰
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۴ ۱:۱۰:۵۱
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۴ ۱:۱۶:۲۰

ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#18

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
دنیل و هرمیون رو به یکدیگر گفتند: سارا!!!
هیاهوی ارواح و تاریکی قصر هرمیون و دنیل را به این فکر انداخت تا هرچه زودتر جان خود را نجات دهند و از آنجا فرار کنند. اما نه راه خروج را بلد بودند و فكر ميكردن شايد اصلا راه خروجي وجود نداشته باشه.
هرمیون گفت: حالا چه کار کنیم؟
دنیل پاسخ داد: نمی دانم...
ناگهان حالت چهره هرمیون تغییر کرد. گویی چیز جالبی را به خاطر آورده باشد: دنیل...این قصر براونه!
چین و چروکی بر پیشانی دنیل نقش بست که نشان می داد از حرف هرمیون چیزی نفهمیده است: چی؟
هرمیون سرش را تکان داد و گفت: خودت خواهی فهمید. فقط همین را بدان که سرنوشت هیچکدوم از ما مشخص نیست.
در آن لحظه نوری سبز رنگ درست از بالای سر حلقه ارواح بر روی جمجه و نشانی که در دستان سارا بود افتاد. سارا بی اراده از جا برخاست و دستانش را به سمت آسمان گرفت. هرمیون و دنیل با وحشت فراوان متوجه شدند که دستان سارا به هم نزدیک شد ولی درست قبل از به هم رسیدن نشان و جمجمه اشعه ای به رنگ قرمز از سمت راست هرمیون و دنیل به جمجمه بر خورد کرد وآن را درست در فاصله بین بچه ها و حلقه ارواح انداخت.
دنیل و هرمیون بی معطلی به سمت جمجمه دویدند. ارواح نیز به سمت جمجمه حمله ور شدند. هرمیون چوبدستی اش را به سمت جمجمه نشانه رفت و فریاد زد: اکسپلیارموس.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. نه دنیل و نه هرمیون، از جمجمه چیزی نمی دانستند اما هردویشان بر این باور بودند که به دردشان خواهد خورد. ولی ظاهرا ارواح سریعتر بودند. درست در چند قدمی جمجمه صدای جیغی تیز و کر کننده که گویی از موجودی غول آسا برخاسته باشد به گوش رسید. ارواح به عقب رانده شدند و هرمیون و دنیل نیز در حالیکه گوشهایشان را به شدت می فشردند بر زمین افتادند. پس از اینکه سکوت برقرار شد نوری سیاه رنگ وتوهم زا از دالانی که در سمت چپ قرار داشت منتشر شد و ترس و وحشت را بر هر دوي آنها و ارواح وارد ساخت. ارواح به دور خود چرخیدند و همراه با صدایی چندش آور که مانند کشیده شدن ناخن بر روی سطحی آهنی بود از نظر ناپدید شدند. سارا نیز با آنان رفته بود. صدایی از پشت سر بچه ها گفت: بهتر است فرار کنید...
هرمیون و دنیل رویشان را برگرداندند و با شخصی میانسال که ریش و موهایی بلند و نامنظم به رنگ خاکستری و پارچه ای کهنه و پاره به عنوان لباس برتن داشت روبرو شدند. دنیل فریاد زد: جمجمه...
و به سمت آن دوید. منبع نور هر لحظه نزدیک تر می شد. هنگامی که دنیل به جمجه رسید، آن را برداشت، که به دنبال آن سنگینی زیادی را بر دستانش احساس کرد. اما چاره ای نبود. اون به هزار زحمت جمجمه رو از روي زمين بلند كرد هرميون و شخص غريبه همچنان نظاره گر كارهاي او بودند....او احساس كرد اگر حركتي كند جمجمه از دستش رها خواهد شد به همين دليل اونو محكمتر گرفت و شروع به حركت كرد . بالاخره خودش رو به هرميون و غريبه رساند. غریبه وردی خواند و حفره ای در دیوار سمت چپشان ایجاد کرد. هر سه نفر به سمت حفره رفتند. دنیل درست قبل از ورود به حفره پایی بس عظیم و نورانی به رنگی مشکی دید که مسلما جزئی از منبع نور به شمار می رفت. به خود لرزید و داخل حفره شد. چند ثانیه بعد هنگامی که به پشت سرش نگریست از ورودی حفره خبری نبود و تنها دیواردیده می شد. صدایی آشنا به آن ها خوش آمد گفت: سلام...فکر کردیم که دیگر شما دو تا را برای همیشه از دست داده ایم.
هرمیون و دنیل با خوشحالی تمام به سمت صدا برگشتند .آن شخص رون بود که در آن لحظه به آن دولبخند می زد. هرمیون و دنیل با خوشحالی تمام دریافتند که همه دوستان در آنجا حضور دارند. دنیل جمجمه را بر روی زمین گذاشت، به پهنای صورتش خندید و گفت: اما... چه اتفاقی افتاده؟
غریبه گفت: من همه شماها را به اینجا آورده ام، چون امن تر است.
هرمیون پرسید: آن نور سیاه و جیغ وحشتناک مال چی بود؟
همگی با نگاه هایی پرسش گر به غریبه چشم دوختند و منتظر پاسخ وی شدند. غریبه با صدایی که انگارتوام با درد از سینه اش برمی خاست گفت: ایوان مخوف..........................


--------------------------------------------------------------------------
اول از همه: سلام. ببخشید که اگر بد نوشتم. شما به حساب بی تجربگی ام بگذارید. اگر به داستان اصلی لطمه ای زده ام حتما به من بگویید تا بتوانم جبرانش کنم.

ممنون از استرجس جان که پست مرا نقد و ویرایش کرد تا بتوانم اشکالاتی را که او بهم گفته بود رفع کنم.


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۷:۵۱:۴۳
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۹:۴۶:۱۸

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
#17

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
هنوز صدای پای اسبان شنیده می شد هم چنین از دوردست ها صدای پایکوبی به گوش میرسید . یعنی چه کسی به جز آن ها در آن جا بود. آن ها انسان بودند یا جن؟
دنيل و هرميون ، به اميد آن كه ديگري جوابي براي سوالش داشته باشد ، به هم نگاهي انداختند ... تنها چيزي كه هر دو مي دانستند اين بود ؛
آنجا ماندن فايده اي ندارد ...
با احتياط به سمت دالاني كه صدا از آنجا مي آمد به راه افتاده و سالن بزرگ و تاريك قصر را ترك كردند ...
شايد بقيه در آن طرف دالان منتظرشان بودند ...
بر ديوارهاي سرد و ناآشناي دالان ، مشعل هايي قرار داشت ، كه قطر خاك رويشان ، خبر از بلا استفاده بودن آنها مي داد .
با هر قدمي كه بر مي داشتند ، انعكاس صداي پايكوبي و جشن در بين ديوارهاي سنگي دالان بيشتر مي شد و در گوششان مي پيچيد ...
نوري كه از شكافي جديد ، به داخل راه مي يافت ، چشمانشان را آزرد ، صدا ناگهان خاموش شد ، به انتهاي دالان رسيده بودند ...
بالاخره ، بدون فكر كردن به ناشناخته هايي كه در خارج از اينجا ، امكان رو به رويي با آنها مي رفت ، قدم به بيرون دالان گذاشتند ...
ابهت تالار باشكوه رو به رويشان ، كه با سنگ هايي نادر و كمياب ، مزين شده بود ، تمام وجودشان را در بر گرفت و توان سخن گفتن را از آنها سلب كرد ...
ناگهان طنين صداي پايكوبي دوباره اوج گرفت و آن ها را به خود آورد .
حلقه اي از ارواح در رو به رويشان قرار داشتند ، كه كلماتي غريب را پيوسته زمزمه كرده ، دست هايشان را بالا و پايين مي بردند و هر چند وقت يك بار ، مي چرخيدند و پاهايشان را بر زمين مي كوفتند .
هرميون و دنيل به آنها نزديكتر شدند ، تا ببينند در بين آن ها چه چيزي قرار دارد .
سكويي در ميان حلقه قرار داشت ، كه جسم بي جان شخصي را روي آن گذاشته بودند ، در دست چپ و راست وي ، يك جمجمه و يك نشان عجيب قرار داشت و جادوگري ، كه سايه كلاه رداي سياهش ، صورتش را پوشانده بود ، در بالاي سر او ، از روي كتابي كه در دستانش بود ، چيزي را زمزمه مي كرد ...
هرميون و دنيل نگاهي به هم انداختند و از چشمان يكديگر ، ترس را خواندند ؛
شخص روي سكو سارا بود !



Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۴
#16

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
کم کم همه ی بچه ها از جای خود بلند شدند.همه جا تاریک بود و دیدن اطراف کاری مشکل.مدتی خیره به اطراف نگریستند تا بفهمند در کجا هستند اما هیچ نشانی از جایی آشنا به چشم نمی خورد.تازه و سیاه.قصری بود با تالارهای خاموش و خوف ناک که دل بچه ها را لرزاند.آریا ناگهان فریاد زد:
سارا ....سارا.....
و به سویی شتافت.سارا بیهوش بر روی زمین افتاده بود.آریا کنار او روی زمین زانو زد و به شدت او را تکان داد.بدن سارا در آن تاریکی روشنایی عجیبی داشت.آریا از تکان دادن ناامید شد و از جا برخاست.باید کاری می کرد. بدن سارا بسیار سرد شده بود.آریا همان طور که در فکر فرو رفته ناگهان متوجه شد زمین زیر پایش شروع به حرکت کرده است.بعد از چند لحظه سرعت آن چندین برابر شد.بچه ها هر کدام به طرفی پرتاب شدند.جیع و داد زدن هم چاره ی مشکل نبود.مانند آن بود که در گردابی گیر افتاده باشند.هر چه تقلا می کردند،بیشتر داخل زمین فرو می رفتند.دیگر توانی برایشان باقی نمانده بود.باید منتظر سرنوشتی می شدند که در انتظارشان بود.بالاخره زمین هم خسته شد و ایستاد.دنیل ابتدا از جا برخاست.می دانست هنوز هم در قصر هستند اما چرا اینگونه به آن ها خوش آمد گفتند.سرش به شدت گیج می رفت اما باید خود را کنترل می کرد.اما یکدفعه بر روی زمین افتاد.هرمیون گفت:
اوه..دنی واقعا ببخشید.جایی رو نمی دیدم.خوب شد یکی و پیدا کردم.دنیل گفت:
مشکلی نیست،فقط باید دنبال بقیه بگردیم.موافقی؟
و هرمیون سرش را به علامت تأیید تکان داد.
و هر دو شروع به داد زدن کردند.
آریااااااااا......اماااااااا.....استرجس......مری ی ی ی .....
جسی ی ی ی ی ....تد ی ی ی ی ی .....روووووووون
اما صدایی از کسی بر نخواست.انگار هر کس به مکانی از قصر منتقل شده بود.اما چرا؟البته برای اینکه بخواهند به هویت قصر پی ببرند کار مفیدی بود اما آن فضای وحشت آور با هم بودن را طلب می کرد. هنوز صدای پای اسبان شنیده می شد هم چنین از دوردستها صدای پایکوبی به گوش میرسید.یعنی چه کسی به جز آن ها در آن جا بود. آن ها انسان بودند یا جن؟
______________________________________________
شاید یه ذره داستان آلیس عزیز رو تغییر دادم امیدوارم ناراحت نشده باشه!!!!!!



بدون نام
چه ضایع! اینقدر بد نوشتم کسی ادامه نداده ؟؟؟!!!!!!))
قصر بزرگ و قدیمی بود...ساکت و سرد...رون به قصر خیره بود که ناگهان صداهایی از پشت سرش شنید ... انگار گروهی از اسبهای وحشی و تیز پا با عصبانیت می دویدند و از شدت صدا زمین به لرزه افتاده بود صدا خیلی خیلی نزدیک شده بود که ناگهان تبدیل به جیغی گوشخراش شد و در یک لحضه رون احساس کرد شبحی به سرعت از بدنش رد شد ...
(بسه بیشتر از این بنویسم حالگیری میشه...جای خوبی رسوندم؟؟)



Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴
#14

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


اين پست فقط مربوط به اسلحه ها و جادوهايه كه ممكنه در اين تاپيك يا هر تاپيك مهيج ديگه بكار بره! پس من فهرستي از اينا رو در اختيار شما بچه هاي فعال گريفيندوري ميزارم تا در پست هاتون استفاده كنين!

..............................

خوب! اول از اسلحه هاشروع ميكنيم.

1_ سنگ گلزباي
اين سنگ يك صلاح واقعي نيست ولي مي توان توسط آن موجودات را به طور غير مستقيم از بين برد.اين سنگ سه كاربرد دارد:
1- مي توان از اين سنگ در آشكار كردن تصاوير و يا صداهاي مخفي استفاده كرد.
2- وقتي اين سنگ را در دست داريد جادويي كه از آن استفاده ميكنيد قويتر عمل ميكند.
3- اين سنگ باعث ميشود كه افراد دشمن از مقابل شما عقب نشيني كنند. اينكار در بسياري از موارد مفيد است ، مثلا " اگر روي لبه ي باريك يك صخره ايستاده باشيد با استفاده از اين سنگ ميتوانيد افراد دشمن را ازخود دور كنيد تا بتوانيد خود را به اعضاي گروه برسانيد.


2_ داس سلتي
از داس سلتي كه " بيشتر در صومعه هاي قديمي پيدا ميشود " براي از بين بردن دشمنان قدرتمند استفاده ميگردد . البته استفاده از داس سلتي براي درگيريهاي معمولي هم بسيار سودمند است!
تنها مشكل استفاده از داس مصرف بالاي قدرت بدني است .
داس داراي قابليت جان گيري نيز هست ، يعني بدين معنا كه از جان دشمنتان بگيريد و خود را تقويت كنيد.
در بسياري از موارد داس اسلحه ي بسيار مفيدي در برابر دشمنان يه خصوص غولها و مردان غارنشين كه افرادي پر تحرك هستند ميتوان استفاده كرد.


3_ سلاح مرغ عنقا
اين اسلحه براي موقعيتهاي بسيار سخت و بحراني بكار ميرود ،زيرا نياز به هدف گيري بسيار سريع لازم است.

*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*

و اما طلسم ها

1_جادوي اسكراي
جادوي اسكراي دو كار انجام ميدهد:
يكي روشن كردن محيط....... و دومي كمك به مشاهده و صداهاي موجود در محيط كه در گذشته اتفاق افتاده اند و در حالت عادي قابل ديدن و يا شنيدن نيستند. به دو روش ميتوانيد از جادوي اسكراي در يك محيط استفاده كنيد:
1- هنگامي كه صدايي آسماني به شما ميگويد: " نگاه كن."
2- سنگ گلزباي را در دست بگيريد و وقتي سنگ درخشيد جادوي اسكراي را بخوانيد.
اسكراي دشمنان را با نمايش شعاعهاي نوراني در اطرافشان مشخص خواهد كرد كه باعث ميشود ديد شما در محيط تاريك افزايش يابد.


2_ جادوي اكتوپلازم
اكتوپلازم به ميزان زيادي قدرت بدني مصرف ميكند پس هنگامي از اكتوپلازم استفاده شود كه در هدف گيريتان دقت داشته باشيد تا هدف را از دست ندهيد.
اكتوپلازم در فواصل نزديك به خوبي عمل ميكند ولي هر چه از هدف دورتر شويد تاثير آن كمتر شده و احتمال خطا رفتن آن نيز بيشتر ميشود.


3_ جادوي ضد طلسم
از اين جادو ميتوانيد براي از بين بردن موانع جادوئي و طلسم دشمنان خود استفاده كنيد. اين جادو مانع آن ميشود كه دشمنان شما را تحت قدرت فكري خود در آوردند ، ولي شما ميتوانيد از جادوي ضد طلسم استفاده كرده و به حالت عادي برگرديد.


4_ جادوي احضار مردگان
ميتوانيد از اين جادو زماني استفاده كنيد تا دشمناني را كه كشته ايد ،براي مدت كوتاهي زنده كنيد تا براي شما بجنگند.
پس اگر در شرايطي واقعا سخت قرار داشتيد و روي زمين نيز اجساد دشمن افتاده بود، با استفاده از اين جادو آنها را زنده كنيد تا براي مدتي برايتان بجنگند.


5_ جادوي سپر
با استفاده از اين جادو يك مانع دفاعي در مقابل شما ايجاد ميشود كه از شما در مقابل حمله ي دشمن محافظت ميكند .
اولين كاري كه جادوي سپر انجام ميدهد پايين آوردن وضوح تصوير است. معمولا حفظ جادوي سپر در طول درگيري كار آساني است. اما اگر جادوي سپر شما در حملات دشمن از بين رفت كافي است از جادو استفاده كنيد تا سپر جديدي فعال شود . اگر درگيري خيلي طول بكشد و شما بطور مداوم از اين جادو استفاده كنيد ممكن است با كمبود قدرت بدني مواجه شويد .


6_ جادوي طوفان جمجمه
با استفاده از اين جادو ميتوانيد هدفتان را با پرتاب يك جمجمه قابل انفجار و قوي مورد حمله قرار دهيد " يك جمجمه را تصور كنيد كه به شكل راكت به سمت هدف شليك ميشود."
اين جادو در مقابل اهداف ثابت (مثل گياهان طلسم شده )يك جادوي ايده آل به حساب مي آيد ، اما در مورد دشمناني كه با سرعت حركت ميكنند خيلي مفيد نخواهدبود.
براي جلوگيري از هرگونه صدمه اي به خود بهتر است از طوفان جمجمه در فواصل دور استفاده شود. زيرا از فواصل دور خوب عمل ميكند.

7_ جادوي صاعقه
صاعقه نيز جادوي بسيار موثري است كه در مقابله با دشمنان اصلي شما بسيار سودمند خواهد بود. تنها نقطه ي ضعف صاعقه پايين بودن سرعت از آن است كه در درگيريهاي نزديك مشكل ساز خواهد بود.


پايان


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۸ ۱۸:۱۶:۴۳
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۸ ۱۸:۲۵:۵۳


بدون نام
رون دهانش را باز کرد اما صدایی از او بیرون نیامد . ناگهان اربا شروع کرد به فریاد زدن . دستها یش را به شدت به این سو و آن سو تکان می داد عرقی سرد بر پیشانی اش نشسته بود ... انگار کسی یا چیزی شکنجه اش می داد ...رون و هرمیون به سمت او دویدند . هرمیون فریاد زد : رون اربا داره...رون دنیل! رون برگشت دنیل بیهوش بر زمین افتاده بود و دستش را بر روی گلویش گذاشته بود...اما چیزی در کنار او می جنبید...رون از هرمیون پرسید: اون چیزی که اونجا می جنبه چیه؟؟ و به هرمیون نگاه کرد اما انگار هرمیون صدای او را نشنیده بود. رون در حالی که سرش را دوباره برمی گرداند گفت: هرمیو...اما ناخودآگاه بدنش سست شد و قدرت تکلم را انگار از دست داد…دنیل آهسته آهسته ناپدید شد...رون احساس کرد اتفاقی فراتر از آنچه که روی داده بود در حال رخ دادن است...اینبار نوبت رون بود که آنچه را اربا و دنیل دیدند ببیند...دبوارها و ستونهایی آرام از زمین بیرون آمدند ... جنگل تغییر کرد ... آسمان پر بود از ابرهای تیره و...و رون خود را در مکانی غریب و در مقابل قصری مخوف یافت...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.