غريبه:ايوان مخوف.....
همه ي بچه ها با تعجبي كه ناشي از بيخبري آنها بود به هم مينگريستند وتنها هرميون بود كه با ترس و كنجكاوي اي كه در چشمانش موج ميزد و با فضاي آن مكان هم همخوني داشت به غريبه نگاه ميكرد....
هرميون شتابزده و مرموز گفت:فصل پنجم .قصر براون.ايوان مخوف.
همه با تعجب بهش نگاه كردند
هرميون با قيافه ي متفكري ادامه داد:
بله كاملا يادمه.... بچه ها اينو از تو كتابي خوندم...در حقيقت ما الان در قصر خانوادگي براون هستيم هر كس وارد اين قصر ميشه براي خروج از اينجا بايد از ايوان مخوف بگذرد و اگر فرد قدرت كافي را نداشته باشد سرنوشت بقيه ي ساكنين اين قصر را پيدا ميكند تنها فرد نجات يافته خانمي به نام لونا مكنير بوده كه نويسنده ي همين كتابي بوده كه من خوندم شايد با خودتون بگيد چه جوري قرباني ميگيره
در واقع بايد بگم بدترين نوعشه
فراموشي و گم شدن و شايد هيچ وقت پيدا نشدن گم شدن در كجا معلوم نيست ....
بعد از شنيدن صحبت هاي هرميون سكوتي ناشكستني بين همه جريان داشت همه با ترس به هم نگاه ميكردند نگاه ها قابل شمارش نبود ولي همه از يك چيزي نشعت مي گرفت ...سرنوشت...
دو راه وجود داشت يا به داخل آن ايوان بروند و گم شوند يا براي هميشه در اين قصر بمانند...
هرميون رو به غريبه كرد و گفت:وشما هم براي اينكه به سرنوشت بقيه دچار نشويد تصميم گرفتيد براي هميشه در داخل اين قصر بمانيد اين طور نيست؟
چهره ي پيرمرد سخت در فكر فرو رفته بود از بين چين و چروك هاي چشمانش زندگي گذشته اش به خوبي مشهود بود ....
پيرمرد:....لونا مكنير....پس اون نجات پيدا كرد ...خواهرم بود و در واقع قوي ترين فرد تو خانواده با اراده اي راسخ با خانواده ام براي گذراندن تعطيلان اومده بوديم اون موقع فقط 20 سالم بود....
اما در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به پير مرد نزديك شد و گفت:اوه واقعا متاسفم....
پيرمرد بعد از انكه از فكر بيرون آمد وانگار كه داشت از دنيايي خارج از آن فضا وارد ميشد با لبخندي مهربان به اما گفت:نه دخترم ديگه برام عادي شده....شما ميخواهيد چي كار كنيد...
بله اين سوالي بود كه در مغز همه دوران داشت ....يعني براي هميشه در اينجا گرفتار بودند يا در ايوان گم ميشدند يا خارج....
دنيل بعد از كلنجار رفتن با خود بلاخره پرسيد:هرميون تو اون كتاب چيزي ننوشته بود كه اون خانوم چه جوري از ايوان رد شده؟؟
هرميون در حالي كه هنوز در فكر بود گفت:نه الان كه دارم فكر ميكنم يادم مياد يه قسمت هايي كه در رابطه با گذشتن از ايوان بود ناپديد شده بودند
چي كار ميتونستند بكنند..معلوم نبود
آريا با ترس غير قابل وصفي كه در چشمانش موج ميزد و با لحن نگراني گفت:يعني خواهر من...سارا اونو بردن به ايوان مخوف؟
آقاي مكنير با لبخند دردناكي گفت:نه پسرم خواهر تو الان در يكي از اتاق هاي اين قصر در حال استراحته اونا تصميم دارن اونو ملكه ي اين قصر قرار بدند
هرميون كه انگار تازه چيزي يادش اومده گفت:گفتيد اونا ....اونا كين؟
مكنير:اين روح ها و اجنه خدمت گزار هاي ارباب اين قصر هستند اين دختر خانوم زيبا هم قراره بانوي اين قصر
آريا با وحشت فرياد كشيد:نهههههههههه ...من همين الان ميخوام سارا رو ببينم و با سرعت به طرف دالاني راه افتاد
هرميون به آريا نگاهي جدي ولي با اطمينان كرد به او فهماند كه بايستد و گفت:آقاي مكنير گفتند سارا جاش امنه اين طور نيست آقا؟
مكنير:بله بله اون الان در حال استراحته من آشپز اينجام گفتند ساعت 10 براش غذا ببرم
مري به ساعتش نگاه كردو گفت:اينجا كه ساعت كار نميكنه..
مكنير:ساعت هاي عادي بله ولي نه ساعت هاي ما
مري با ناباوري:اوه
دوباره سكوت بر جمع حاكم شد كسي جرعت حرف زدن نداشت انگار قرار بود اتفاقي بيفتد اتفاقي بس وهم آور...
بعد از مدتي نه چندان طولاني كه به نظر يك سال مي آمد
هرميون با قاطعيت هميشگي خود روبه مكنير كرد و گفت:من ميخوام اربابتون رو ببينم....
مكنير با لحني كه از ترديد موج ميزد پاسخ داد:مطمئني فرزندم...اون از ديدن غريبه تو قصر خوشش نمياد...
هرميون با عصبانيت :اون چه جوري شده ارباب اين قصر؟
مكنير آهي كشيد و گفت:اون رو جن ها و روح ها انتخاب كردند و سنش را ثابت اون الان 20 ساله كه 19 سالشه .. پوزخندي زد و ادامه داد: همان طور كه سارا رو به عنوان ملكه...
مكنير بعد از كمي تفكر بلاخره تصميم خود را گرفت و گفت:من شما رو ميبرم و به اون نشون ميدم فكر نميكنم با ديدن دوستان ....اررر....(نگاهي به آريا كرد و ادامه داد):سارا زياد عصباني بشه
آريا با خشم غير قابل وصفي به مكنير نگاه ميكرد
مكنير گفت:خوب همين الان دوست داريد بريد؟
بچه ها با ترديد يك به يك به هم نگاه كردند و در نهايت هرميون پاسخ داد:بله همين حالا...
حتما نقد ميشهمنتظر نقدت هستم استرجس
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52412ebb8020f.gif)