هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
درب مخفی در اتاق مخفی


گلوری در حای که به سمت کتابخانه می رفت2 کتاب قطورش رابرداشت تا به کتابخانه پس بدهد.
گلوری:وای چه قدر سنگین هستند!دستهام داره از شونه ام قطع می شه.
هرمیون:گلوری فکر نمی کنی بهتر بود یکیشو به من می دادی؟
گلوری مانند همیشه گفت:نه!!!!
غروب بود و خورشید از پنجره چشم ها را می زد در حالی که برف ها اب می شدند.
گلوری داشت از راهرو رد می شد که یکدفعه از توی دیوار صدای ورق زدن کتاب امد.دوید و پیش هرمیون رفت.
گلوری:هرمیون من فکر می کنم راهی از راهرو به کتابخانه باشه.
هرمیون:این غیر ممکنه!کتابخانه ی مکانیزم در دیگه ای نداره.
هر دو به سمت راهرو رفتند.باز هم ان صدا می آمد.
هرمیون:هل بده گلوری.
هر دو هل دادند اما در نتیجه اتاقی در روبرویشان نمایان شد.
گلوری:این همون اتاق مخفی جلسات الف دال؟
هرمیون:نه بابا!احتمالا کتابخانه ی مکانیزمه
بوی نم خاصی می آمد لحظه ای بعد گلوری گفت:
این صندوق کوچیک رو ببین.
گلوری صندقچه را برداشت و راه افتاد.
تیک تیک تیک تیک.............
صدای عوض کردن حروف رمز بود.
هرمیون:بسه دیگه گلوری.صداش خیلی عذاب می ده.
بالاخره در مخفی ای که در همان اتاق مخفی بود باز شد.
هرمیون:درست حدس زده بودی!کتابخانه همین جاست.
نمای جدیدی از کتابخانه نمایان شد.


گلوری عزیز
فکر می کنم پست های قبل از خودتو نخوندی، چون پستت به هیچ وجه در راستای موضوع فعلی کتابخونه نبود.
لطفا بیشتر دقت کن و پست های قبل رو حتما بخون ببین موضوع چیه تا زحمتت هدر نره؛ چون متاسفانه این پستت باید نادیده گرفته بشه.
بیشتر دقت کن!
موفق باشی
ناظر انجمن
رومسا


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۹ ۰:۴۹:۳۱

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
هوا تاریک شده بود. اما هنوز رفت آمد های زیادی در تالار بود! کلاس های درس تمام شده بود و حالا تعداد زیادی از بچه ها دور شومینه نشسته بودند و مشغول انجام تکالیفی بودند که اگر کمی تنبلی می کردند باعث تنبیه شان می شد.
جای استرجس در آن جمع خالی بود و هیچ کس دلیل غیبت او را نمی دانست. رومسا هم که در صدد آن بود موضوع بازگو شده را همراه با بچه ها مورد بررسی قرار دهد آشفته هر از چند گاهی سرش را به دور اتاق می چرخاند تا ببیند می تواند استرجس را بیابد یا نه!
یک ساعتی گذشت تا استرجس وارد تالار شد و مستقیم به سمت بچه ها رفت.
_سلام بروبچس گریف! می بینم که همتون اینجا جمعید!
رومسا با ناراحتی:
_سلام! ببینم استرجس تو تا الان کجا بودی؟ میشه بگی!
استرجس با تعجب نگاهی به رومسا کرد و گفت:
_خیله خب بابا مگه چی شده؟ چرا می زنی؟ با کاپیتان تیم کوییدیچ راون یه صحبتی داشتم یه ذره طول کشید! حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر عصبانی هستی؟
رومسا:
_تو هم کشتی ما رو با این کوییدیچ! ببینم مگه قرار نبود شب در مورد اون کسی که شب ها میره کتابخونه صحبت کنیم؟
استرجس دستی به پیشانیش زد و گفت:
_اوه اصلا یادم نبود! خب حالا می خوای شروع کنیم! همه هستن؟
جسی به جای رومسا جواب داد:
_آره همه هستن...فقط چند تا از این بچه هایی که بهشون بی اعتماد بودیم رو خبر نکردیم! چند تا هم از این سال اولی های لوس و مامانی رو هم همین طور!
استرجس سری تکان داد و به طرف دانش آموزانی برگشت که در سوی دیگر اتاق یا مشغول صحبت بودند و یا می خواستند به سوی خوابگاه های خودشان بروند! رومسا گفت:
_خب...من خیلی بهش شک دارم! اون ممکنه خیلی خطرناک باشه و یا داره یه کاری انجام میده که اصلا به نفع ما نیست و همش هم مربوط به کتابخونه میشه!
سارا با حالتی که با این حرف موافق نبود گفت:
_من فکر نمی کنم این جوری باشه...رومسا چقدر بد بین شدی دختر! شاید اون بد بخت از سکوت خوشش می آد یه جوری خودشو می رسونه به کتاب خونه تا برای خودش کتاب بخونه و لذت ببره!
استرجس بلند شد و همان طور که به سمت شومینه می رفت ، گفت:
_ولی من هم دارم کم کم به این موضوع شک می کنم! چون اگه واقعا به خاطر سکوت و تنهایی می ره اونجا خیلی وقت های دیگه ایی هم هست که می تونه کتاب خونه رو با این صفات به دست بیاره! نه این دلیلش نیست!
مریدانوس گفت:
_فکر می کنم اگه یه بررسی از کتاب خونه داشته باشیم بد نباشه!
هدویگ گفت:
ببینم رومسا تو تا حالا چهرشو دیدی؟ دختره؟ پسره؟ سال چندمه؟ چه می دونم حداقل اگه یه چیزایی ازش بدونیم فکر می کنم زیاد به دردمون بخوره! شاید بتونیم پیداش کنیم و ازش دلیل کارشو بپرسیم!
رومسا در جواب هدویگ گفت:
_نه من فقط دیدم که در کتابخونه باز مونده و شب ها هم وقتی میاد بخوابه صدای باز شدن در رو می شنوم! ولی هر بار بلند شدم ببینم کی هست و به سمت کدوم تخت می ره متوجه نشدم!
استرجس دستانش را روی به روی آتش گرفت و گفت:
_پس یک دختره! ولی فکر می کنم راهی که مری گفت برای اول کار از همه بهتر باشه! پس فردا صبح به کتاب خونه می ریم و بدون جلب توجه اونجا رو بازرسی می کنیم!
همه موافقت کردند و با یک شب به خیر کوتاه به سمت خوابگاه هایشان رفتند.



Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



سوژه:مهمان ناخوانده!!!

خورشید دیگر طاقت ماندن نداشت ، بعد از ترکیب رنگهای زیبایش اجازه ی رفتن را از ماه گرفت و به پشت کوههای مشرف به هاگوارتز رفت تا جای خود را به شبی مهتابی دهد.
دختری جوان در حالی که یکی از دستانش را زیر چانه اش و دیگری را روی کتابی نگه داشته بود آرام زیر لب زمزمه کرد:
- شاهزاده رویاهای من چه زود جا زده ای!!...چه راحت تنهایم میگذاری!... و چه سهل از کنارم می گذری!... که من دیگر رویایی بدون تو نمی بینم....اما تو لحظه به لحظه و قدم به قدم خود را آهسته آهسته از رویای تازه پا گرفته ام بیرون می کشی...از چه می ترسی؟!.. با چی در جنگی؟!...از چه می گریزی؟!...چطور است که در شیرین زبانی کردن دلبری می کنی...!! اما از شریک شدن در رویاهایم فراری هستی....نمی فهمم تو را؟؟؟؟
ماه مانند قرصی نورانی در آسمان شب میدرخشید، و به وضوح از پنجره ی کتابخانه دیده میشد ، نسیم ملایمی در حال وزیدن بود و باعث میشد موهای بلند و مجعد دختر به رقص درآیند.
دختر با نگاهی آکنده از غم با بیرون خیره شد، ناگاه اشک در چشمانش تیله ای و زیبایش حلقه زد و سرش را روی کتاب گذاشت و آرام گریست.

---+---+---+---

خوابگاه خصوصی گریف*

باز شدن ناگهانی پنجره و وزش باد سوزناکی باعث شد تا افرادی که در خوابگاه و کنار شومینه ی نیمه روشن خوابیده بودند و خواب های قشنگ قشنگ و عاطفی میدیدند!
- !
- !
- !
- :banana: !
و...!
کم کم همگی از خواب بیدار شدند و خودشان را برای رفتن به سرسرای اصلی و خوردن صبحانه آماده کردند ،چهره های خنداد و خواب آلود!
بعد زا خوردن صبحانه ، گروهی از بچه ها ی گریفی که هنوز دوره میز نشسته بودند با صدای رومسا به خود آمده و گوش تیز کرده تا صدای وی را که آرام و سنجیده بود بشنوند!
رومسا کمی جابه جا شد تا خود را به استرجس برساند ، وی کتابهایش را از روی پاهایش روی میز گذاشت و گفت:
- ببین استر ، باید یه چیزی رو بهت بگم!
استر که داشت آب کدو حلوایی ش رو سر میکشید سرش را به علامت تایید تکان داد و منتظر شنیدن حرفهای رومسا شد.
رومسا: جدیدا یکی از بچه ها هر شب به کتابخونه میره و دیر وقت برمگرده !... هنوز نتونستم بهفمم که کیه!... احتمالا تغییر شکل انجام میده یا از شنل نامرئی استفاده میکنه !
استر: !
ملت : آآآآ وووو !!
در همین حال سارا نگاهی با اطراف انداخت و گفت:
- خب حالا میخوای من برم کشیک بدم؟؟
-wOW... اصلا چطور ممکنه تا نیمه های شب در کتابخونه باز باشه؟
استر دستی به چونش کشید و گفت:
- ولی من هر شب چک میکنم ، مطمئنم که در رو قفل میکنم! ... هر کی هست قبل از خاموشی در تالار وارد کتابخونه میشه!
- هی دخترا ، کلاسا داره شروع میشه ، بجنبین باب!
این صدای پر طنین مریدانوس بود که به گوش میرسید!
رومسا به سرعت کتابهایش را به دست گرفت و گفت:
- شب در موردش حرف میزنیم!

~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~

خب ما توی این داستان باید پیدا کنیم که:
اون دختر چطوری از کتابخونه رفت و آمد میکنه ( هر چیزی یا کسی به جز روح ، روح نباشه !) ؟؟
هدف دختر از اومدن به اونجا چیه و چرا همیشه اون کتاب (همونی که متنش را زدم ) رو میخونه؟؟؟
گریفی ها چطوری میتونن اون رو پیدا کنن؟!؟

پی نوشت:
فراموش نکنین ، اون یک دختر معمولی نیست !!!
موفق باشین!




Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۰:۰۴ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
مـاگـل
پیام: 124
آفلاین
چرا من خون آشامم یعنی اینقدر نقش من افتضاحه بابا ابن همه موجود چرا خون آشام.خوب داستان رو ادامه می دم.
---------------------------------------------------------------------------------
هرمیون و سارا به طرف اعضای گروه آمدند و تمام ماجرا را برای آنها تعریف کردند.همه ی اعضا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند و به همین منظور هم بسیج شدند تا اریک مانچ را پیدا کنند.هرمیون در حالی که از بچه ها دور می شد گفت:
_ذهنتون رو نخونه.
و همه به طرف مکان های از پیش تعیین شده رفتند.هرمیون و سارا در حالی که از پله ها پایین می رفتند به رون و هری رسیدند هرمیون در حالی که نفس نفس می زد گفت:
_شما آقای مانچ رو ندیدید.
رون در حالی که با دهان باز به او نگاه می کرد گفت:
_چرا توی حیاط داشت چند تا موجود رو از روی زمین.....
رون قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند هرمیون و سارا از آنها دور شده بودند و از پله ها پایین می رفتند.وقتی به اریک مانچ رسیدند اول ذهن خود را از همه چیز خالی کردند.
هرمیون در حالی که لبخند عجیبی می زد گفت:
_آقای مانچ میشه چند لحظه با شما صحبت کنم.
اریک در حالی که به آنها نگاه می کرد گفت:
_بفرمایید دوشیزه گرنجر.
هرمیون که این بار موذیانه تر از قبل می خندید گفت:
_ما می دونیم شما خون آشامید .پس شما هم حرفی به........
اریک با صدای بلندی خندید و گفت:
نه دختر .من این عادت رو به کمک آرتور و مودی ترک کردم و دیگه هم خون نمی خورم .راستی کی به شما همچین حرفی زده.
هرمیون که هاج و واج ایستاده بود و به او نگاه می کرد با لحنی ناامید کننده ی گفت:
من این رو توی یه کتاب خوندم.
اریک در حالی که به او نگاه می کرد گفت:
دوشیزه گرنجر از شما بعید بود دختری به این باهوشی بره و توی کتاب های کتابخونه دنبال پرونده ی یک گاراگاه سری وزارت بگرده.اون کتاب فقط کمی از زندگی من رو نوشته و بخاطر همین این اطلاعات غلط رو به شما داده.دوشیزه گرنجر من این بار به خاطر اینکه دختر باهوشی هستی به کسی چیزی نمی گم ولی اگه بفهمم که شما وارد اونجا شدید تمومه.
هرمیون در حالی که شادی دوباره به وجودش بر می گشت با شوق فراوان گفت:
_قسم می خورم نزارم آقای مانچ متشکرم. :grin: :grin: :lol2:
و با خوشحالی به طرف درختی که اعضای گروه کنار آن ایستاده بودند برگشتند.


جوما�


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
هرمیون هر چه فکر کرد، دید که نمی تواند قبول کند کاری که از او خواسته اند را به انجام برساند. پس باید فکر دیگری میکرد. اما چه؟
هرمیون با خود گفت باید یه درسی به آلیشیا در ابتدا بدهد تا دیگر به یک عضو قدیمی به این صورت توهین نکند. در ذهنش راه های زیادی رفت و مطالب زیادی را بررسی کرد ولی هیچ کدام آن نظریه دلخواه او نبود!
ساعت ها تنها گوشه ایی به دور سایر افراد نشست و فکر کرد. هم رفتن به تالار اسلیتیرین ذهن او را که روزی خود افراد را از این کار منع می کرد به خود مشغول کرده بود و هم راه حلی که به وسیله آن بتواند پوز آن هایی که تصور می کردند او توانی اش را از دست داده به خاک بمالد.
ولی تا آن زمان که نتوانسته بود چاره ایی بیاندیشد!
در سویی دیگر همه نشسته بودند و در حالی که قهوه می نوشیدند در مورد همین مسأله با یک دیگر بحث می کردند. آن ها با خود فکر می کردند که آیا هرمیون می تواند؟ یا چه کسی می تواند آن ها را یاری کند!
هرمیون تصمیم گرفت که در مورد اریک مانچ تحقیق کند! شاید از این لحاظ می توانست نقطه ضعفی از او پیدا کند و بتواند ورد را از او بگیرد. پس به راه افتاد. در میان کتاب ها کتاب هایی در مورد کارکنان وزارت خانه و اطلاعاتی در مورد آن ها را یافت و شروع کرد به گشتن! اما قبل از اینکه کار خود را شروع کند، کتاب به او گفت:
_ببینم تو هم اطلاعات در مورد اریک مانچ می خوای؟
هرمیون با تعجب به او نگریست. از او پرسید:
_مگه کسی دیگه ایی هم اینو می خواست؟
_آره، یه دختر بود که گفت این اطلاعات براش خیلی مهمه!
هرمیون در تعجب فرو رفت! یعنی آن دختر از گروه خودشان بود یا از گروهی دیگر! آیا او هم مانند او اطلاعات را برای بدست آوردن ورد می خواست یا مطلبی دیگر در کار بود!
هرمیون از کتاب خواست تا برایش شرح دهد که دختر چه اطلاعاتی را از او گرفته است و کتاب پس از دادن هر چه که لازم بود خاموش شد و هرمیون را در میان بهت و ناباوری رها کرد.
با سرعت به سوی تالار گریف به راه افتاد. در مقابل مجسمه بانوی چاق ایستاده بود و می خواست با گفتن ورد وارد شود که صدایی او را به طرف خود کشاند:
_هرمیون! من فهمیدم باید چی کار کنیم!
هرمیون دید که دختری دوان دوان به سوی او می آید:
_اوه سارا! تو اینجا چی کار میکنی؟ ببینم مگه تو هم از مسئله با خبر شدی؟
سارا در حالی که نفس نفس می زد در کنار او ایستاد و گفت:
_آره! مگه میشه من از اتفاقی به این مهمی بی خبر بمونم؟ راستش من تونستم از کتاب خونه در مورد اریک مانچ یه اطلاعاتی پیدا کنم!
هرمیون نفسی کشید و گفت:
_پس تو بودی که اون کتاب در موردش حرف می زد آره؟
سارا با تعجب به او نگریست و گفت:
_مگه تو هم کتابخونه بودی؟
_آره الان دارم از اونجا میام! فکر می کنم حالا دیگه دو تامون بدونیم که اریک مانچ یه چیزی از نسل خون آشاماست و باید هر روز خون بنوشه! پس بهتره حالا بقیه رو هم خبر کنیم!
و با این فکر هر دو وارد تالار شدند!



Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
اعضا زدن تو سر خودشون. استز زمزمه کرد: ای بابا! عجب خنگیه ها. نباید که به اون فکر می کرد. تازه اون چفت شدگی بلده. باید چفت شه.
هرمیون سریع به سوی آنها دوید و گفت: ببخشید! واقعاً ببخشید.
آلیشا با مسخرگی گفت: چشم!! حتما هرمیون. می بخشیمت ولی به شرطی که ورد رو بهمون بگی.
هرمیون لرزید و گفت: ببخشید! ولی شاید اگه خودمون بهش بگیم کمکمون کنه.
برای همین به پیش اریک رفتند و داستان رو با ترس و لرز اما بی کم و کسر برایش بازگو کردند
اریک اول هیچ کاری نکرد ولی بعد با مهربانی و خوشرویی گفت: خب. حالا که خودتون گفتید، منم بهتون وردو می گم.
اعضا اول از خوشحالی بالا پایین پریدند ولی اریک ادامه داد: البته بعد از گفتن این موضوع به معلم ها و دامبلدور. حالا چه وردو بخواید چه نخواید من این موضوعو با اونا در میون می ذارم. حالا وردو می خواید؟
آلیشا با ناراحتی و ناامیدی گفت: آخه اگه تو بهشون بگی اونا وردو عوض می کنن و ما نمی تونیم وارد شیم ولی اگه نگی خب آره می خوایم
اریک گفت: نخیر! من می گم .
هرمیون با التماس گفت: خواهش می کنم آقای مانچ. خواهش می کنم.
اریک با عصبانیت گفت: چه خواهش بکنی چه نکنی من می رم میگم.
الانم می رم. بعدشم میام اگه وردو خواستید بهتون می گم.
و از کتابخانه بیرون رفت. بچه ها با عصبانیت به طرف هرمیون برگشتند.
هرمیونم با ترس و لرز گفت: بچ....بچه ها!! ببخ...ببخشید. آخه...آخه من فکر نمی کردم اینطوری بشه
آلیشا گفت: خب می خواستی پیشنهادم ندی. حالا باید یه تنبیح بشی. اونم اینکه با خوندن کتاب یه اتاق مخفی بسازی و تا 3 روز دیگه هم اون دستگاهو هم یه دستگاه برای تشخیص دادن ورد یا رمز و خنثی کردن آن بسازی. در غیر اینصورت...
هرمیون گفت: باشه!! قبوله. فقط با کمک شما یا بی کمک شما
آلیشا گفت: بدون کمک ما و کارتم باید شبانه روزی باشه
هرمیون گفت: نه!! خواهش می کنم. نه
آلیشا با بدجنسی گفت: آره. حالا هم برو.
-----------------------------------------------------------------------
ببخشید ها ولی داستان داشت خسته کننده می شد. برای همین مکان رو عوض کردم یخورده. تا بعداً


تصویر کوچک شده


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
مـاگـل
پیام: 124
آفلاین
اریک مانچ یک نگهبان عالی وزارت سحر و جادو بوده که الان در هاگوارتز کار می کرد او در ذهن خوانی مهارت بالایی داشت چگونه می توانستند این کار را عملی کنند در صورتی که اریک مانچ می فهمید که آنها چه می کنند واقعا سخت بود و تقریبا غیر ممکن.آنها با ناامیدی بار دیگر یکدیگر را نگاه کردند.سکوت سنگینی فضا را در بر گرفته بود و هیچ یک از آنها قادر به صحبت نبودند.هرمیون دهان خود را باز کرد تا جمله ی بگوید ولی دهان خود را بست و ترجیح داد این سکوت در فضا باقی بماند.ناگهان هرمیون با صدایی زمزمه مانند گفت:
_فهمیدم.آقای مانچ با پدر رون دوسته و من رو هم دیده اگه من ازش خواهش کنم شاید کمکمون کنه.
همه بچه با خوشحالی به او نگاه کردند و با صدایی زمزمه مانندی حرف های او را تایید کردند.هرمیون با گام های بلندی به سمت آقای مانچ که هنوز در حال مطالعه ی کتابی بود رفت.اریک مانچ با صدایی آهسته گفت:
_خانم گرنجر کاری داشتید.
هرمیون با لحن شتاب زده ای گفت:
_من....من....من می خواستم بگم اگه می شه.
اریک در حالی که به او نگاه می کرد گفت:
_نچ.امکان نداره.
هرمیون با نگاه التماس آمیزی به او ذل زده بود.اریک در حالی که به او نگاه می کرد گفت:
_خانم گرنجر شما که توقع ندارید من به شما در این کار کمک کنم.


جوما�


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
استرجس گفت: نه بابا! اون زیرک تر از این حرف هاست تازه ذهنتم می تونه بخونه.
رومسا انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت: خب. ا. وایسا ببینم. اریک مانچ جواب سؤالمون رو می دونه ولی نمی خواد ما بریم توی تالار خصوصی اسلایترین. فکر کنم قصدمونو فهمیده.
ریموس با شک و تردید گفت: ممکنه. البته که ممکنه اون ذهن خونی می کنه خب ما هم که همگی به اون فکر می کردیم. ای وای!!
آلیشا با لحنی که انگار می خواست بچه ها رو دلداری بدهد گفت: عیب نداره! صبر کن ما می تونیم از هرمیون کمک بگیریم.
هرمیون که تا اون موقع ساکت بود گفت:چــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟ من چی کار کنم آخه؟
آلیشا با عصبانیت گفت: ساکت بابا! باید یه وسیله اختراع کنی که اگر جلوی هر کتابی بگیری و یه چیزی رو تلفظ کنی متن هایی رو که همچین چیزی داشته باشه رو یاد داشت کنه
هرمیون با شک و تردید گفت: هووووووووووم! باشه. ولی یکی دو ماه طول می کشه
ریموس اعتراض کرد و گفت: چی؟ مگه می شه؟ ما وقت نداریم هرمیون. اگه کمکت کنیم چی؟
هرمیون یکی از اون قیافه های هرمیونی گرفت و گفت: 5 روزه
رومسا که انگار هیچ راهی به ذهنش نمی رسید گفت: مجبوریم قبول کنیم
هرمیون در حالی که از دست بچه ها عصبانی بود گفت: ای بابا. ببینید اول مشخص کنید کجا بسازیم این دستگاهرو که بقیه نفهمن؟؟
همه توی همین فکر بودن. چطور ممکن بود اریک از این موضوع با خبر نشه و اون ها دستگاهو بسازن؟

رومسا دوباره نقد کن

خوب!
باید بگم من یه پسرفته قابل توجه دیدم تو این پستت! اونم این بود که هیچ گونه فضا سازی نداشتی؛ همش دیالوگ!
اما می تونم بگم از لحاظ علامت گذاری خیلی بهتر شدی. البته هنوزم جای کار داره! بازم ته یه سری جمله هات هیچی نیست.
ولی قرار نشد یه جا رو درست می کنی بزنی جاهای درستو خراب کنیا!
رومسا گفت: ، هرمیون گفت: . نه! اصلا! اینجوری رولت خیلی بی روحه!
باید حتما توصیف صحنه و حالت و اینا داشته باشی. چیزایی که به دیالوگاتم معنا بدن!
مثلا بگی:
هرمیون که تا ان لحظه ساکت مانده بود با تعجب فریاد زد:
-چــی؟! چرا من؟

منتظرم که اینا رو با هم رعایت کنی. یعنی دقیقا پست بعدی که می زنی باید از همه ی این لحاظا ایده آل باشه!
و باید باشه! وگرنه...!

موفق باشی!
رومسا

-----------------------


نقد اندر نقد!

باید بگم خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم انقدر توجه کردی و سعی کردی متنتو طبق چیزایی که می گم بهتر کنی!
البته لازم نبود حتما این کارو روی همین پست انجام بدی ولی خوب بازم این توجهته که خیلی مهمه.
بریم سراغ نقد دوباره!
اگر خودتم دقت کنی، حتما متوجه میشی که چقدر همین توضیح حالات ساده ی آدمها، به نوشتت روح داده.زنده اش کرده!
ولی بازم جا داره! خیلیم جا داره!
هرگز به گفتن این که، با فلان حالت گفت، بعد نفر بعدی با یه حالت دیگه گفت بسنده نکن. چون تا خواننده درکی از فضایی که نوشته داره نداشته باشه ، این حالاتم تاثیر چندانی روش نمیذاره.
یعنی بیا هر چند جمله یه بار، یه دور از بالا به صحنه ی نوشتت نگاه کن.
مثلا:
هرمیون در حالی که خود را روی نزدیکترین مبل راحتی می انداخت، آهی کشید و گفت:
- اه! عجب روز خسته کننده ای بود.

می تونستم بگم:
هرمیون آهی کشید و گفت:
- اه، عجب روز خسته کننده ای بود.

ولی اگر دقت کنی، همون یه تیکه در مورد کاری که همزمان هرمیون انجام میده، و در حقیقت فضا و محیط رو علاوه بر حالت خود فرد به نمایش میذاره، یه روح دیگه به نوشته می بخشه.
البته مثال من با این پست مرتبط نبود. یه حالت کلی رو در نظر گرفتم.
ولی اصل همینه. تو هر نوشته ای؛ اعم از طنز و جدی، فضا سازی تا حدی لازمه. حالا نسبتش ممکنه فرق کنه.

بازم بگم که توجهت خیلی خیلی عالی و تاثیر گذار بود!
امیدوارم همه ی این نکاتو از این بعد با هم، در پستهات رعایت کنی.

موفق باشی
رومسا


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۰:۰۷:۱۵
ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۰:۴۰:۴۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۱۵:۳۶:۳۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۱۵:۴۱:۰۹
ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۲۳:۳۳:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱:۱۹ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
مـاگـل
پیام: 124
آفلاین
هیچ یک از اعضا ورد را به خاطر نمی آوردو کتاب نیز قادر به جواب دادن نبود.همه به همدیگر نگاه می کردند و دیگر از رسیدن به جواب ناامید شده بودند.ناگهان کسی وارد شد و بر روی یکی از صندلی های کتابخانه نشست.آن شخص کسی نبود جز اریک مانچ.همه ی افراد گروه به سرعت به طرف او هجوم بردند و در حالی که به او خیره شده بودند در کنار او نشستند.
اریک مانچ تمام آنها را از نظر گذراند و با لحن مهربانی پرسید:
کاری داشتین.
یکی از افراد گروه به سرعت از او پرسید:
اون چه وردیه که هم راحت و آسونه هم سخت و دشوار
مانچ به کتابش نگاهی انداخت و بار دیگر به بچه ها نگاه کرد و پرسید:
برای چی می خواین این رو بدونین.می خواین با این ورد چی کار کنین تا نگید ورد رو بهتون نمی دم.
بچه ها هر چقدر می توانستند التماس کردند ولی اریک که می دانست آنها نمی خواهند در کار خیر از این ورد استفاده کنند ورد را به آنها نداد تا بلایی سر خود و بقیه نیاورند.بچه ها از میز اریک دور شدند و بر روی میز قبلی خودشان نشستند و مانند ژله وا رفتند.دیگر چه کسی می توانست به آنها کمک کند و از آنها نخواهد بگویند قصدشان چیست؟.یکی از اعضای گروه گفت:
به نظرم بهش به دروغ می گیم می خواییم یه کار خوبی انجام بدیم نظر شما چیه؟


اریک عزیز
فکر کنم اولین پستی ازت باشه که نقدش می کنم.
خوب می نویسی! یعنی میشه گفت غلط املایی یا دستوری خاصی نداری.
اما خوب وارد داستان نشدی! به قول معروف، ژانگولری پریدی وسط!
فکر کنم اولین یا یکی از معدود پستهات توی تالار باشه. بنابراین شخصیت اریک واسه بقیه ناشناخته ست. اریک کیه؟! دانش آموزه؟! معلمه؟!
باید پرورشش بدی. کاری ندارم تو کتاب هست این شخصیت یا نه. چون تویی که اریکو می سازی و به بقیه معرفی می کنی.
بنابراین معرفیش کن! و این که اینو همیشه به یاد داشته باش، بدترین مدل وارد شدن به یک صحنه ، به عنوان یه فرد جدید. اینه که بگی در وا شد و فلانی اومد تو!
اما بازم میگم. خوب می نویسی. فقط باید رو مدل نوشتنت بیشتر کار کنی و سعی کنی بهتر بهش بپردازی.
امیدوارم از این نکات سرسری نگذری و از این به بعد سعی کنی بیشتر رعایتشون کنی.
به امید این که پست های بیشتری ازت ببینم!
موفق باشی
رومسا



ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۰:۱۹:۲۹
ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۰:۲۷:۲۰

جوما�


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آلیشا گفت: ما می خواهیم از مکانیزم کتابخانه اسلایترین سر در بیاریم. برامون توضیح بده
کتاب گفت: مکانیزم آن کتابخانه بسیار پیچیده است. ولی من تمام آن را به جز یه قسمت آن را می توانم خنثی کنم و آن یه قسمت، قسمت ورود به کتابخانه است. علاوه بر رمز ورود به تالار خصوصی در نیز رمزی باز می شود ولی من همین الان چیزی رو فهمیدم. رمز در کتابخانه با تابلو یکی است. و رمز تابلو هم "خون اصیلان دشمن گندزاده ها" است. همین. اگر من بقیه قسمت ها رو خنثی کنم شما می توانید وارد شوید و برای نامرئی شدنم چوبدستیتونو بالای سرتون نگه دارید و زمزمه کنید تینمن. ولی باز هم مشکلی هست و آن هم دزدگیر است. دزدگیری که روی در ورودی تالار و کتابخانه است. فقط کسانی می توانند از آن عبور کنند که واقعاً عضو اسلایترین باشند. این دزدگیر مانند کلاه عمل می کند فقط بلند گروه را اعلام نمی کند. اگر یک غیر اسلیترینی وارد شود متأسفانه تمام سالن را صدای بوق بر می دارد و این قسمتی است که می نمی تونم خنثی کنمش. راستی اون دزدگیر به شکل کاری نداره

همه اعضا در فکر بودند. واقعاً تالار خصوصی اسلی ها محافظت شده بود.ناگهان ربموس گفت: فکر کنم بتونم کمک کنم. کتاب تو می تونی برامون ورد دزدگیر رو تشخیص بدی؟
کتاب با شک و تردید گفت: شاید. بله تونستم وردش" تامبل اس سالازار اسلیترین" است.
ریموس گفت: کتابی در این مورد سراغ داری که روش کارشو گفته باشه؟
کتاب گفت: آره. خودم.
سپس ورق خورد و روی صفحه 14 ایستاد. ریموس جلو رفت. طرز اجرای ورد مشخص بود ولی خنثی کننده اش خیر
ریموس چوبدستیش رو به طرف کتاب گرفت و زمزمه کرد: خثالتین
کتاب جرقه ای زد ولی تغییری نکرد.
کتاب گفت: چی شد؟
ولی ریموس حواسش جای دیگه ای بود. ورد خنثی کنندش رو پیدا کرده بود. ورد رمزی بود و رمزش این بود:
وردی راحت و آسان وردی سخت و دشوار
رمز را از طریق ورد خثالتین بدست آورده بود و مطمئن بود این نوشته را شنیده است. اما کجا؟؟ پبش کی؟؟ چی بود؟ سخت فکر می کرد وردی که هم آسان و هم دشوار بود. چی بود؟. ولی ناگهان یاد چیزی افتاد. متن دیگری را نیز شنیده بود:
وردی راحت و آسان وردی سخت و دشوار
وردی وجودی

این دیگه واقعاً مسأله رو سخت کرده بود. با بقیه آن را در میان گذاشت کسی چیزی نمی دانست. چی کار می کرد؟. رمز رو با خودش زمزمه می کرد.
ممکن نبود. چگونه وردی هم راحت و هم سخت بود. و چگونه وردی بود که در وجود آدم بود. این فکر تمام اعضا بود. آن چه بود


ریموس عزیز
می تونم بگم که طرز نوشتنت نسبت به قبل خیلی پیشرفت کرده. البته هنوزم خیلی جای کار داره، ولی مهم پیشرفت کردنه!
چند تا نکته هست که انتظار دارم از این به بعد، به اونها توجه بیشتری نشون بدی.

اول بگم که علامت گذاریت نسبت به قبل خیلی بهتر شده؛ ولی هنوزم هم تکلیف یک سری از جمله هات مشخص نیستند!
یعنی جملات یا کلماتی رو که میشه بعدشون علامت های مناسب نگارشی گذاشت رو ول کردی به امان خدا. این کمی تا قسمتی از زیبایی متنت کم می کنه.

مسئله ی بعدی، استفاده از کلمه ی "آن" در چند جا، پشت هم دیگه ست که من با رنگ قرمز برات مشخصشون کردم.
حتما به نوع جمله بندیهات بیشتر توجه کن. مطلبی رو که می خوای بگی، لازم نیست بپیچونی، یاخیلی سخت بگی، یا به وسیله ی چند تا جمله ی کوتاه و جدا از هم بنویسی؛ بهتره کوتاهترین، گویا ترین و قشنگترین جمله رو انتخاب کنی و جای همه ی این ها بنویسی.

"این دیگه واقعاً مسأله رو سخت کرده بود. " " بقیه آن را در میان گذاشت کسی چیزی نمی دانست. "

اگه به این دو تا جمله دقت کنی، متوجه میشی که یکدستی لحن در اینجا و یک سری قسمت های دیگه ی پستت از دست رفته.
یه جا افعالتو کامل به کار می بری و ادبی می نوسی و در جای دیگه، حروف اضافه مثل " را " و یا افعالتو به صورت شکسته به کار می بری. یکدستی لحن خیلی مهمه!

فکر می کنم تا اینجا هم خیلی زیاد شده باشه! فعلا بسه!
به 3 تا نکته در مورد پستت اشاره کردم و انتظار دارم دیگه از این به بعد ، لازم به تذکر دوباره ی حداقل این نکات نباشه! تا بتونیم پیش بریم و مسائل بیشتری رو بررسی کنیم.

موفق باشی
رومسا



ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۸ ۲۳:۰۰:۰۰

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.