هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۸
#78

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
مـاگـل
پیام: 367
آفلاین
- اسلاگهورن سرگروه شد.با اين وضع كارمون راحت تر ميشه دامبلدورم كمتر مشكوك.اما با اين وجود بايد حواسمونو جمع كنيم،دامبلدور زرنگ تر از اين حرفاست

همه با سر سنگيني تاييد كردند و دوباره به همان سكوت قبلي برگشتند .البته اين سكوت براي مدتي كوتاه بود كه مرگخوارها صرف فكر كردن و رديف كردن كلمات كردند.چندي نگذشت كه بلاتريكس با لحني تمسخر آميز لب به سخن گشود:

- حالا پروفسور اسنيپ ميدونن جستجومونو بايد از كجا شروع كنيم؟
- فعلا بايد در مورد سالازار صحبت كنيم،بعدش به اون موضوع هم مي رسيم

همگي مشتاق به نظر مي رسيدند.همه جز بلاتريكس كه لحظه به لحظه نفرتي كه از سوروس در دلش داشت مي افزود.او به قدم زدنش ادامه مي داد.اندكي در مبل هايشان جابه جا شدند و خود را آماده ي شنيدن حرفهاي اسنيپ كردند.

- خب...از چند تا منبع به من خبر رسيده كه سالازار چند بار در هاگزميد ديده شده بوده.مطمئنا اونجا محل زندگيش نبوده و فقط چند بار اونجا ديده شده.اين به همون زماني برميگرده كه اسليترين هاگوارتز رو ترك كرده بود و يه جاي نامعلوم زندگي مي كرده...ما بايد محل زندگي سالازار رو پيدا كنيم.احتمالا سنگو مي تونيم اونجا پيدا كنيم و يا حد اقل يه سرنخ

نارسيسا ابرو هايش را در هم كشيد،ظاهرا معمايي پيش روي او و ديگر مرگخوارها قرار داشت:

- چجوري بايد اونجا رو پيدا كنيم سوروس؟
- هوم...به نظرم وقتي فقط تو هاگزميد ديدنش،مسلما بايد يه جايي همون اطراف باشه.بهتره به دوگروه تقسيم بشيم و دهكده هاي اطراف هاگزميدو بگرديم.البته بايد دو روز ديگه صبر كنيم،پس فردا كنفرانس جهاني چالش هاي پيش روي جامعه ي جادوگري تو وزارت خونه برگزار مي شه و سه روز ادامه داره.بهتره وقتي داريم جستجو مي كنيم ،دامبلدور اينجا نباشه.

سوروس لحظه اي سكوت كرد، چشمانش را روي آتش شومينه متمركز و آنها را ريز كرد.سكوتش صرفا كوتاه بود:

- اين بهترين فرصت براي ماست تا اونگ سنگو پيدا كنيم و وفا داريمونو يه بار ديگه به ارباب اعلام كنيم.

فلش بك

شبي سرد و زمستاني بود.مردي لاغر اندام،با قدي متوسط وارد خانه اي متروك شد.از سرما به خود مي لرزيد.با لوموس جلوي پايش را روشن كرد.خانه آنقدر بزرگ بود كه تاريكيش نور چوبدستي سالازار را در دل خود فرو مي برد.چند جا شمعي را پيدا و آنها را روشن كرد.تار عنكبوت ها از سقف آويزان بود،چند خفاش درون خانه لانه كرده بودند و به محض روشن شدن شمع ها از پنجره چوبي شكسته اي كه در ضلع جنوبي سرسرا قرار داشت بيرون رفتند.شومينه را روشن كرد و با چند حركت چوبدستي تار عنكبوت ها را پاك كرد،پنجره ها تعمير شدند.
سالازار وارد كاخ مخفي اش شده بود،كاخي كه دو سال قبل از تشكيل هاگوارتز دور از چشم ديگران ، نزديك دهكده اي كوچك در چند مايلي هاگزميد ساخته بود.اما پس پيمان با سه موسس ديگر هاگوارتز آنجا را رها كرده بود.حالا دوباره به خانه قبليش برگشته بود و مي توانست شاگردان مورد علاقه خود را آموزش دهد.
سنگ را پشت آجري بالاي شومينه پنهان نمود و بعد از اينه خيالش از بابت آن آسوده شد،كنار آتش به خواب رفت.

پايان فلش بك

روز پس از فردا رسيد، دامبلدور به لندن رفت و مرگخواران آماده عزيمت به دهكده هاي اطراف هاگزميد شدند.سوروس افرادي كه بايد با هم در يك گروه قرار مي گرفتند را پس از بررسي و مشورتي كه با خود آنها كرده بود اعلام كرد:
- ...


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۲ ۱۶:۵۶:۳۴
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۲ ۱۷:۰۲:۴۸

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸
#77

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 788
آفلاین
از مجسمه سنگی ورودی دفتر دامبلدور پایین آمد و سپس به داخل راهرو گام برداشت. احساس سبکی می کرد. دیگر از دوگانگی ای که ابتدای کار افکارش را مشغول ساخته بود، رهایی یافته بود. چشمان سیاهش دیوارهای سنگی راهرو را دنبال می کرد. در فکر باقی کار و جستجوی سنگ اسلیترین بود. به پله ها رسید و از آن پایین رفت. به طبقه سوم و به سمت راهرویی که با نور مشعل هایی روشن بود، حرکت کرد. چند نفر از دانش آموزان سال هفتمی گریفیندور در مقابل درب چوبی و بزرگ کلاسی، به دیوار تکیه زده بودند. با دیدن اسنیپ سکوت بین شان برقرار شد. راه گریزی نداشتند، زیرا که انتهای راهرو بسته بود.

اسنیپ در حالیکه به مقابل درب چوبی و بزرگ کلاس معجون سازی رسید، دستش را دستگیره درب خشک مانده بود، پیکرش را چرخاند و رو به دانش آموزان با همان صدای سرد و بی روحش گفت:

« آقایون، لطفا به خوابگاه ! پروفسور اسلاگهورن تمایلی ندارن در شب اول مزاحمی داشته باشند ! از زمان ضیافت سال جدید هم گذشته ! ساعت ده شبه ! فردا شروع ساله ! لطفا به خوابگاه ! »

دانش آموزان گریفیندوری در حالیکه چهره شان سرخ شده بود، بدون مکث با شتاب به سمت پله ها حرکت می کردند و زیر لب پچ پچ هایی می کردند. هنوز به مقابل پله ها نرسیده بودند که اسنیپ دست راستش را بالا گرفت و پیروزمندانه گفت:

« متاسفانه 10 امتیاز از گریفیندور کم شد !»

چهره ی مایوس گریفیندوری ها را می دید که از پله ها پایین می روند. در حالیکه دست راستش را روی دستگیره درب چوبی ثابت نگه داشته بود، دست چپش را بلند کرد و سه بار پی در پی روی درب کوبید. صدایی محکم و البته مهربانانه ای به گوشش رسید:

« بفرمایین تو !»

دستگیره درب را چرخاند و داخل شد. اسلاگهورن در کنار شومینه ی دفترش، روی کاناپه ی سبز و بزرگی نشسته بود و مشغول نوشیدن قهوه اش بود. کلاه خواب سفیدی بر سر داشت. پیراهن آبی رنگی که بر تن داشت، بسیار تنگ نشان میداد. با دیدن اسنیپ به سرعت فنجان قهوه اش را روی میز کوچک کنار کاناپه قرار داد و از جایش بلند شد و سوروس را به کنارش در کاناپه هدایت می کرد.اسلاگهورن با تعجب ابروانش را بالا انداخت و با صدایی گرم پرسید:

« سوروس، چقدر سریع دوباره دیدمت ! اتفاقی افتاده ؟! قهوه میخوری ؟!»

اسنیپ بلافاصله با همان صدای سرد و بی روح پاسخ گفت:

« متشکرم هوریس عزیز، میل ندارم.داشتم به دفترم میرفتم که پروفسور دامبلدور گفته بود تو رو خبر کنم تا همین حالا به دفترش بری ! با بقیه منتظرن !»



در دخمه ی اسنیپ



بلاتریکس در حالیکه آشفته تر از سایرین نشان میداد، طول اتاق نشیمن را چندین بار طی می کرد.دائما دست به موهای فرفری اش می کشید. نارسیسا و لوسیوس که روی کاناپه ای کهنه نشسته بودند، او را نگاه می کردند. بلاتریکس که بی تاب شده بود با عصبانیت لگدی به صندلی چوبی و کوچکی که در کنار شومینه بود، زد. رودولف که سرش را روی میزی قرار داده بود و خمیازه می کشید، با وحشت بالا پرید و سرش را بالا گرفت. دستش به داخل ردا و چوبدستی اش حرکت می کرد. نفس زنان به بلاتریکس و صندلی چوبی خرد شده مقابل او خیره مانده بود. صدای خشمگین و جیغ مانند بلاتریکس در دخمه می پیچید:

« سوروس یه خائنه ! وگرنه تا الان بر می گشت ! داره مارو به اون پیرمرد خرفت می فروشه ! لعنتی ! باید از اینجا بریم...»

نارسیسا در حالیکه آثار ترس و وحشت در دیدگان و چهره اش کاملا نمایان بود، آب دهانش را قورت داد و از روی کاناپه بلند شد تا بلاتریکس را آرام تر کند. او را به سمت کاناپه هدایت می کرد. ولی بلاتریکس دست بردار نبود و همچنان زیر لب به اسنیپ ناسزا می گفت و در تلاش بود تا دست نارسیسا را از خود دور کند. دوباره شروع به صحبت می کرد که صدای بلند و رسا اما سرد و بی روح از سوی دیگر مانع از سخن گفتنش شد:

« ما همدیگه رو خائن معرفی نمی کنیم ! ارباب در مورد خیانت ما تصمیم میگیره ! درسته بلاتریکس ؟!»

سر هر چهار نفر به سمت اسنیپ چرخید که در جنب شومینه، به دیوار تکیه زده بود و با دیدگان مات و نافذ به بلاتریکس چشم دوخته بود. نگاه های نفرت انگیزی میان اسنیپ و لسترانج رد و بدل می شد. بلاخره بعد از چند دقیقه سکوت اسنیپ چند گاام به جلو برداشت. با اشاره دستش صندلی چوبی خرد شده را از روی زمین بلند کرد و به سمت شعله های آتش درون شومینه هدایت کرد. شعله های آتش زبانه هایی شدید کشیدند. با همان صدای بی روح و خشک شروع به صحبت کرد:

«....................................»


------------------------------------------------------------------------------------
اسنیپ می خواهد در مورد سرگروه شدن اسلاگهورن و آزادتر شدن خود و سپس در مورد سال های آخر زندگی سالازر اسلیترین با چهار مرگخوار دیگر صحبت کند. سال های آخری که اسلیترین سنگ را با خود حمل می کرده است. سال آخری که در دهکده ای به سر می برده است و احتمالا سنگ نیز طی جستجو در دهکده ای یافت خواهد شد. اما آن دهکده نامعلوم است. اما خیلی دور از هاگوارتز یا هاگزمید نیست.

* بهتره قضیه قبر اسلیترین در آخر جستجوی مرگخواران و گروه دامبلدور معلوم شود. قبری که سنگ اسلیترین نیز همانجا یافت می گردد.


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۷ ۱۹:۰۲:۵۳

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
#76

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سکوت شب با صدایی شبیه به ترکیدن چیزی، شکسته شد. گربه ای از عمق تاریکی جیغ کشید و از کنار پنج پیکر سیاه پوش گریخت. سوروس نگاهی به یارانش انداخت:
- تا دامبلدور برنگشته، هر چهار نفرتون می تونید شب ها رو توی دخمۀ من سپری کنید. پس یه هفته فرصت داریم تا سنگ اسلیترین رو پیدا کنیم.

نارسیسا به آرامی زمزمه کرد:
- به نظرتون بهتر نیست اول یه مقداری درموردش مطالعه کنیم؟ باید بدونیم که قراره دنبال چی بگردیم.

سایرین با این نظر موافق بودند ولی کسی نمی دانست چطور می توان درمورد این سنگ اطلاعاتی پیدا کرد. همچنان که از هاگزمید، به سوی هاگوارتز راه می پیمودند، سوروس پیشنهاد کرد:
- می تونیم از هوریس بپرسیم. امسال که من تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه رو به عهده گرفتم، قراره هوریس معجون سازی رو تدریس کنه. امشب باید رسیده باشه به هاگوارتز. به عنوان خوشامدگویی میرم پیشش و حرف رو به سنگ جادویی اسلیترین می کشونم.

کسی مخالفتی نداشت.

دو ساعت بعد، دخمۀ سوروس

بلاتریکس با بی صبری طول و عرض دخمه را می پیمود. رودولف و لوسیوس ورق بازی می کردند و نارسیسا روی کاناپه ای لمیده بود و با چشمان بسته، گوش به زنگ بازگشت سوروس بود. با صدای گام های سنگین سوروس که از بیرون دخمه به گوش رسید، همه از جا پریدند و بلاتریکس از قدم زدن دست کشید.

سوروس با چهره ای درهم وارد شد و بدون هیچ کلامی، به سمت پارچ آب کدو حلوایی که روی میز قرار داشت رفت. لیوانی آب کدو برای خود ریخت و درحالی که چهره ای بسیار متفکر داشت، جرعه جرعه آن را نوشید. بلاتریکس با خشم به او می نگریست و سرانجام طاقت نیاورد:
- خوب، سوروس! می دونی که ما همه منتظریم تا بگی چی فهمیدی.

نگاه متفکر سوروس به بلاتریکس دوخته شد ولی مشخص بود که به چیزی ورای بلاتریکس می نگرد:
- سالازار سنگ رو با خودش برده. درضمن، یه دورگه حق نداره به سنگ دست بزنه وگرنه دچار عذابی غیرقابل پیش بینی میشه. درنتیجه من فقط می تونم توی جستجوی سنگ کمکتون کنم و حق ندارم بهش دست بزنم. از یه نظر کارم راحت تر شده. چون می تونم به دامبلدور بگم منو از سرگروهی اسلیترین خارج کنه و هوریس رو به جای من بذاره تا طلسم به من آسیبی نرسونه. یه بهانۀ خوب، برای خروج از گروه دامبلدور!

همچنان که دیگران به درستی این مطلب فکر می کردند، صدای کوبیدن در به گوش رسید. سوروس از اتاق نشیمن دخمۀ خود خارج شد و با عبور از سرتاسر کلاس معجون سازی، درب را گشود. صدای او به گوش سایرین می رسید که با دانش آموزی صحبت می کرد:
- سلام پروفسور اسنیپ.

- شب بخیر دوشیزه آبوت. اتفاقی افتاده؟

- پروفسور دامبلدور منو توی راهرو دیدن و ازم خواستن که بهتون اطلاع بدم می خوان شما رو توی دفترشون ببینن.

- پروفسور توی مدرسه هستن؟

- بله پروفسور اسنیپ. همین الان رسیدن و خواستن من از شما و پروفسور اسپراوت و پوفسور فلیت ویک بخوام به دیدنشون برین.

سوروس درب را بست و به نزد همقطارانش برگشت:
- مثل اینکه دامبلدور و مک گونگال زودتر از موعد از لندن برگشتن. حتما اتفاق مهمی افتاده. به هرحال تا شما از اینجا خارج نشین، توی دردسر نمی افتین. برم ببینم مدیر با ما سرگروه ها چیکار داره.

هریک از مرگخواران گوشه ای را برای خوابیدن خود انتخاب کرد و سوروس به طرف دفتر مدیر به راه افتاد. در راه، سایر سرگروه های هاگوارتز را دید و همگی با هم وارد اتاق دامبلدور شدند که به شدت مشغول رایزنی با مک گونگال بود. با دیدن همکارانش، لبخندی پدرانه و مهربان برلب ظاهر کرد و به آنها خوشامد گفت.

هریک روی مبلی راحتی نشستند و منتظر ماندند تا دامبلدور علت احضار آنان را شرح دهد. مدیر مدرسه به سرعت اصل مطلب را پیش کشید:
- من توی وزارت سحر و جادو درمورد سنگهای جادویی هاگوارتز اطلاعاتی به دست آوردم. این اطلاعات از بخش محرمانۀ دفتر وقایع اسرارآمیز که وابسته به اتاق اسرار و مربوط به نگو و نپرس هاست به من داده شده. سنگ سالازار اسلیترین که همۀ ما پنج نفر متوجۀ مفقود شدنش شدیم، یه ویژگی خاص داره که باعث میشه یه دورگه نتونه بهش دست بزنه. و من نمی دونم در این شرایط، ما چه می تونیم بکنیم سوروس عزیز.

همه با تعجب آهی کشیدند و سعی کردند از نگاه کردن به سوروس اجتناب کنند. سوروس خیال همه را راحت کرد:
- امشب هوریس وارد هاگوارتز شده و همیشه حق استادی به گردن من داشته. خوشحال میشم اون که یه اصیل زادۀ واقعی هست به عنوان سرگروه اسلیترین انتخاب بشه. در اینصورت من بهتر می تونم به مطالعاتم دربارۀ جادوی سیاه ادامه بدم. می دونید که این درس خیلی حساسه و مجاز به کوچکترین اشتباهی در تدریسش نیستم.

آلبوس نفسی به راحتی کشید و به مک گونگال نگاه پیروزمندانه ای انداخت:
- من به مینروا می گفتم که تو بسیار منطقی با این مسئله برخورد خواهی کرد.

سوروس لبخند کجی زد:
- پس حضور من درحال حاضر هیچ لزومی نداره. اجازه می خوام به اتاقم برگردم.

- مشکلی نیست سوروس عزیز. لطفا سر راهت از هوریس بخواه که به ما ملحق بشه.

اسنیپ «حتما» را زیر لب زمزمه کرد و از اتاق خارج شد.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۶ ۲۲:۵۴:۲۸


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۶:۲۹ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#75

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
فلـش بـک :هزار سال پیش

سالازار اسلیترین با خشم راهروی اصلی را می پیمود و مدام می غرید
_گودریگ مدرسه باید از این خون لجنی ها و خائنین به اصل و نسب پاک بشه! ما فقط اصیل زادگان رو درس می دیم هاگوارتز مدرسه ی قدرتمند جادوگری عاری از دورگه ها به زودی تحولی در دنیای جادوگری خواهد شد

دندان هایش را از خشم بهم می سابید .صدای گودریگ در میان تالار طنین انداخت صدای محکم و مصمم
_نه سالازار ،همه کسانی که حتی ذره ای از عناصر جادورا در وجود دارند به مدرسه خواهند امد .سه نفر از ما با تو مخالف هستند.بهتره تمومش کنی

سالازار به هلگا و ریونا خیره شد نگاهی پرسشگرانه و ملامت گونانه .هلگا شانه هایش را بالا انداخت و زمزمه کرد :متاسفم سالازار .

سالازار با عصبانیت لبانش را بر هم فشارد.به آن ها ثابت می کرد که اشتباه می کنند،باید مدرسه را از دورگه ها پاک می کرد و قدرت را در میان دانش اموزانش تقسیم می کرد.صدایش که حاکی از عصبانیت بی مقدارش بود در تالار طنین انداخت
_پس من فقط اصیل زادگان را تعلیم می دهم.خائنین به اصل و نسب در گروه من جای ندارند.

گودریگ با ناباوری به سالازار خیره شده بود .چطـور می توانست از میان هزاران دانش اموز اصیل زادگان را جدا و به گروه او بفرستد؟

ریونا که تا ان لحظه سکوت کرده بود قدمی به جلو نهـاد و با صدایی که به زمزمه می ماند گفت :
_و من دانش اموزانی را درس می دهم که هوش سرشار داشته باشند.

گودریگ فکری کرد و گفـت :
_باید شی ای ساخته شود تا دانش اموزان را به این گروه ها هدایت کند یعنی خصوصیات انان را بشناسد و به دو گروه اسلیترین و ریونکلاو هدایت کند.

هلگا با ناراحتی گفت :اما گودریک این تقریبا غیر ممکنه! این طوری دو گروه گریفندور و هافلپاف که خصوصیات بارزی ندارند می مانند و ان شی چگونه و بر چه حسابی دانش اموزانی را به این گروه و عده ی دیگری را به ان گروه بفرستتد؟و اگر این شی فقط مختص دو گروه اسلیترین و ریونکلاو باشد جواب دانش اموزان چه خواهد بود؟

گودریگ اندیشید و پاسخ داد :من دانش اموزانی را تعلیم می دهم که شجاع باشند شجاعتی که گاهی اوقات زندگی انان را به خطر می اندازد.

هلگا با ناباوری به گودریک خیره شده بود .لبخندی تلخ روی لبان گودریگ به چشم می خورد.گویا در رویاهایی فراتر از دنیای عادی طی می کرد
صدای زمزمه ی هلگا هافلپاف همه را به خود اورد
_ و من دانش اموزانی که در هیچ یک از این گروه ها جای ندارند تعلیم می دهم .گروه من تکمیل کننده گروه های هاگوارتز است.


پایان فلــش بک.


فلـش بک 2 :]بیست سال پس از فلش بک اول!

شنل بلند سبز رنگش روی کف چوبین تالار کشیده میشد و صدای پاشنه هایش قیژ قیژ صدا می داد.به نیمکت های پوسیده که توسط موریان به تصرف در امده بود نگاهی کرد و سپس پوزخند زد

بیست سال پیش وقتی که هاگوارتز بنا شد چهار سنگ قدرتمند و اصلی زمین که نمای چهار عنصر خورشید (سنگ هافلپاف)دریا (سنگ ریونکلاو)طبیعت آرام(سنگ اسلیترین ) و آتش (سنگ گریفندور)بود توسط موسسین مدرسه به گرد هم امد تا محافظ قوی و منشا جادوی درون مدرسه باشد!

چهار سنگ بنیان گذار مدرسه را در محافظت جادویی قرار می داد و همچنین منشا اصلی جادوی مدرسه بود.

او خوب می دانست که سنگ مربوط به گروهش از سه سنگ دیگر قدرتمند تر است .برای بار دوم درخواستش را رد کرده بودند و این یعنی پایان غرور اشراف زادگی اش.

به طبقه اخر نزدیک تر شد و درب ورودی را هل داد.در با صدای تقی باز شد و سالازار اسلیترین وارد شد

دستانش را روی چشم گذارد زیرا نور چهار سنگ چشم هارا می ازرد به سمت قاب بیضی شکل که در قسمت سمت چپ اتاق قرار داشت حرکت کرد و آن را برداشت.
لبخند زشتی لبان باریکش را پوشاند

سپس از اتاق خارج شد و به سمت درب خروجی مدرسه حرکت کرد!

پایان فلش بک 2



________________-
همممم اینیگو ممنون پستتون خیلی قشنگ بود .

دوتا فلش بک به گذشته زدم که معلوم شه چه اتفاقی افتاده بود و قضیه سنگ چی بود .نفر بعدی یا لطف کنه از ادامه فلش بک های من طبق توضیحی که برای داستان دادم ادامه بده یا از پست اینیگو برای پیدا کردن سنگ توسط مرگخواران ادامه بده و یا هر دو قسمت رو در کنار هم پیش ببره

یادتون نره که اینا بهم متصلند و به زودی قسمت سومی هم می اد(قسمت چهار رییس هاگوارتز و دامبلدور برای پیدا کردن سنگ )

خیلی تند سوژه رو پیش نبرید که خیلی جای کار داره!

ممنون


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۶ ۰:۲۷:۵۴

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۷
#74

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 788
آفلاین
آره دیگه بارتی جون، نیازی به پستت هم نداریم، چون اینجا اصولا جدی می نویسند، نه طنز، در ضمن به Mud کردن سوژه توسط شما نیازی نداریم. برو جای دیگه Mud کن خواهشا.ممنون.


پست بارتی در نظر گرفته نمیشه.


هاگوارتز، دخمه اسنیپ


دیدگان آشفته اش دیوارهای سنگی ترک خورده دخمه تاریک و متروکش را دنبال می کرد و در نهایت به روی شیشه های رنگارنگ و گوناگون معجون ها در قفسه های گرداگرد دخمه می افتاد. موهای چرب و سیاهش آشفته وار روی صورتش ریخته شده بود. ردای سیاهش را روی دوش خود انداخت و گام هایی کوتاه سوی شومینه انتهای دخمه اش برداشت. در میان راه ردایش به لبه نیمکت قدیمی و چوبی کشیده شد.

صدای چاک خوردن ردایش، وی را آشفته تر کرد. در حالی که به شومینه نزدیک شده بود، به شعله های آتش خیره شد. چوبدستی اش را از میان ردایش بیرون کشید و در مقابل آتش به آرامی تکان داد. جرقه ای آبی از نوک چوبدستی اش بیرون جهید و در میان شعله ها نشست.

با صدایی عجیب شعله های آتش میان هیزم ها ناپدید گشت. صدای صحبت های چند پسر بچه دیدگانش را از روی شومینه به درب نیمه باز دخمه اش فرا خواند. با دستپاچگی به داخل شومینه سرش را خم کرد، زمزمه ای کوتاه و نا مفهوم کرد. در میان جرقه ها و شعله های سبز رنگی ناپدید شد. درب نیمه باز دخمه با صدای "قیـــــژ"مانندی گشوده شد:

- پروفسور...ببخشید پروفسور...مک میلان هستم...خواستم که...پروفسور...اینجا نیستید...

و پسرک آشفته وار شانه هایش را بالا انداخت، در حالی که به نیمکت های خالی و پاتیل های جوشان خیره شده بود از دخمه دور شد.


لیتل هانگنون، خانه ریدل


صدای قدم های محکمش لرزه بر کف چوبی طبقه دوم خانه می انداخت. به مانند این بود که پاهای عریانش از زمین فاصله گرفته اند اما صدای کوبیده شدن آنها به گوش می رسید. ردای نازک و سیاهش در میان نسیم خنک به رقص در آمده بودند. تیر چراغ برق در خیابان اصلی لیتل هانگتون دائما روشن و خاموش می شد و نور آن از میان پنجره باز طبق دوم خانه به داخل خانه انعکاس می یافت.

نعره ای از روی خشم سر داد، در حالی که چوبدستی که بدست داشت را محکم بر روی زمین پرتاب کرد، دیدگان مارگونه و چهره ی سفید و عریانش را به صورت سفید و مات سوروس اسنیپ نزدیک کرد که در مقابلش ایستاده بود. با صدایی گرفته اما بلند زمزمه کرد:


- سوروس...سوروس...توی هاگوارتز چیکار میکنی؟ نکنه واقعا داری آموزش معجون سازی به دانش آموزای اون پیر خرفت رو به عنوان هدف خودت تعیین می کنی...؟ ما هدف مهمتری داریم..اون سنگ...سنگ بیضی شکل..سنگ اسلیترین...ما اونو میخوایم..

صدای پوزخندهای دخترانه وموذیانه کوتاه بلاتریکس لسترانج از پشت سر لرد سیاه به گوش می رسید. سوروس اسنیپ در حالی که به دیدگان ریز و خون آلود اربابش خیره شده بود با صدایی خشک و رسا گفت:

- بله ارباب...همینطوره...ما اون سنگ رو می خواهیم...اما انتظار نداشته باشید که من تنها بتونم توی هاگوارتز دنبال اون سنگ بگردم...

لرد سیاه سر عریانش را به نشانه موافقت تکانی داد. در حالی که پشت به اسنیپ کرده بود، خطاب به بلاتریکس لسترانج با صدایی بلند گفت:

- تو بلا...تو به هاگوارتز میری...به همراه سوروس... اما لو رفتنت به عهده خودته...دامبلدور نباید متوجه این موضوع بشه...هیچکسی نباید متوجه بشه که تو اونجا حضور داری...

اسنیپ با اطمینان خاطر گفت:

- ارباب..فکر نکنم تا یک هفته ای مشکلی باشه...دامبلدور لندن هستند...

لرد سیاه با لبخندی مصنوعی اسنیپ را ورانداز کرد و سپس به سوی پنجره شیشه شکسته و باز گام برداشت. دست های لاغر اندامش را روی لبه پنجره انداخته بود. پنج تن از یارانش پشت سرش حلقه زده بودند ومنتظر فرمان اربابشان بودند. لرد سیاه در حالی که چشمانش را هم گذاشته بود، نفس عمیقی کشید. به آرامی دیدگانش ریز ومارگونه اش را گشود و با صدایی آرام زمزمه کرد:

- سوروس و بلاتریکس...شما هاگوارتز... نارسیسا و لوسیوس...شما میرین به محدوده های اطراف هاگوارتز ، یادتون باشه طرفای هاگزمید آفتابی نشین، شب ها جستجو رو شروع می کنیم...بلیز زابینی...مرگخوار کوچک من...تو هم میتونی با پروفسور اسنیپ بری هاگوارتز و بهش کمک کنی...روحیه خوشنت تو رو فعلا نیازی ندارم...

و رویش را به سوی یارانش برگرداند و لبخندی زشت و موذیانه بر روی لب هایش نقش گرفت.


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۱ ۱۴:۰۷:۲۴

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
#73

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
... خشم تمام وجود لرد رو در بر گرفته . نگاهی به انگشتانش که تا لحظاتی پیش با ریتم خاصی روی میز ضرب (؟!) گرفته بودند انداخت که حال به سمت سوروس اسنیپ نشانه رفته بود و سپس نگاهش را به چهار مرگخوار دیگر معطوف کرد که در کنار اسنیپ ایستاده بودند و با خشانت فراوان گفت :
- اون آلبوس دامبلدور بوقی داره دنبال اون سنگ می گرده و شما هنوز اینجا نشستین ؟ منتظر بودین تا اونا دست به کار بشن و بعد شما وارد عمل بشین ؟
- یا لرد ... اممم ...
- حرف نزن ! یه تیپ کامل از مرگخوارا ور می داریم ، می رین دنبال اون سنگ بوقی ...

نگاهی به این صورت به پنج نفر می کنه و به سرعت به حرف زدنش ادامه می ده ...

- به نظرم ؛ باب آگدن ، بارتی کراوچ ، پیتر پتی گرو ، پرسی ویزلی و ... هوووم ! همینا فکر کنم خوبه . اینا رو هم با خودتون ببرین و کارا رو انجام بدین .

سوروس و چهار نفر دیگه به سرعت تعظیم کردند و با سر ، اطاعت خود را از لرد بروز دادند و به سمت در ورودی تالار رفتند تا با چهار مرگخوار دیگه کارشونو شروع کنن که لرد گفت :
- هر چی زودتر ، بهتره

پنج مرگخوار دیگه لفطش (؟!) ندادند و به سرعت از تالار خارج شدند تا پست انقدر با فضا سازی های ارزشی ، خز و خیل نشه و این حرفا و رفتن بیرون و به سمت اتاق قرارهای مرگخواران رفتند تا اون چار تا رو پیدا کنن و به سمت گور سالازار اسلیترین کبیر برن .


و بعله ! تونستن اونا رو پیدا کنن و وسایلشونو جمع کردن و از خانه ی ریدل به مقصد گور سالازار اسلیترین خارج شدند و پست رو کلا به ارزشیت تمام کشیدند و این حرفا

-----------------

بارتی کراوچ عزیز! سوژه جدیه. فکر می کنم کمی سوژه رو منحرف کردید. با عرض معذرت پست شما در نظر گرفته نمیشه. بقیه از پست قبلی ادامه بدهند.


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۰ ۱۸:۰۶:۵۰
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۵ ۲۳:۴۸:۰۱


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۷
#72

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
توضیح سوژه جدید :

خب داستان اینه که هلگا هافلپاف روینا ریونکلاو سالازار اسلایترین و گودریگ گریفندور برای اموزش انچه از جادو می دانند مدرسه ی هاگوارتز رو بنا می کنند و برای این که محیط مدرسه جادویی باشه و محافظت قوی جادویی داشته باشه چهار سنگ به رنگ های گروه های هافلپاف ..ریونکلاو ..اسلایترین و گریفندور که نمادی از چهار سنگ قدرتمند جادوییست به گرد می اورند و در زیر بنای مدرسه در چهار قاب قرار می دهند.
سنگ هافلپاف گرد ..سنگ ریونکلاو لوزی ..سنگ اسلایترین بیضی و سنگ گریفندور مربع به شکل مربع در چهار قاب اصلی قرار می گیرند و هر هزاره چهار مسئول اصلی مدرسه به همراه مدیر به مکان محافظت ان رفته و مسئولین هر کدام از گروه ها سنگ مربوط به گروه خود را در دست گرفته و دست دیگر را به دست نفر کناری می دهند و مدیر در وسط دایره می ایستد و خطاب به چهار سنگ ورد احیا سازی را زمزمه می کند تا بدین وسیله قدرت چهار سنگ و پیوست انان احیا شود و مدرسه در محافظت جادویی قرار بگیرد
این کار هر هزاره انجام میشود زیرا هر هزار سال احیای چهار سنگ و تجدید پیوست انان نیاز است!

سالازار اسلیترین به خاطر عدم توافق با سه مدیر دیگر همان طور که در کتاب امده بود مدرسه را ترک می کند و بدون اطلاع دادن به هلگا و ریونا و گودریک سنگ مربوط به گروه خود یعنی سنگ اسلیترین که قدرتمندترین ان چهار سنگ بود با خود برداشته و از مدرسه خارج میشود!

سنگ ها هرکدام خصوصیاتی داشتند که به خصوصیات افراد ان گروه مربوط می شد:
سنگ هافلپاف :با جادویی نسبتا قوی محافظت می شود ،که اگر کسی قصدی به غیر از نیکی داشته باشد و از ان استفاده کند به بت تبدیل می شود

سنگ ریونکلاو :این سنگ هم با جادویی قوی محافظ می شود که اگر کسی که به دنبال اهداف احمقانه به این سنگ دست بزند اتش گرفته و میمیرد!


سنگ گریفندور :جادوی این سنگ نسبتا قوی تر از دو سنگ دیگراست که اگر فردی برای یافتن نیروی شجاعت ..و برای سو استفاده های دیگر از ان استفاده کند ابتدا به حالت خفگی افتاده و بعد تا اخر عمر توسط روح گودریگ گریفندور ازار می بیند!


سنگ اسلیترین :با قوی ترین جادوی سیاه محافظت می شود ..قدرتی بسیار قوی تر از سه سنگ دیگر داردو فقط اگر فردی دور گه،...غیر اصیل..به ان دست بزند ...توسط نیروی های جادوی سیاه تا اخر عمر محکوم به عذاب خواهد شد..عذابی غیر قابل پیشبینی !


و سالازار سنگ خود را می برد و هنگام مرگش ان را در پارچه ای می پیچد و از جادوگری که کافه ی کوچکی در ان دهکده داشت می خواهد که ان را در قاب کوچک بالای قبرش بگذارد..و به او اخطار می کند که این سنگ افراد دورگه را خواهد کشت..و او می دانست که مرد بسیار ترسوو از طرفی غیر اصیل است..پس با ارامش به پیشواز مرگ رفت و سنگ در بالای قبرش دفن شد!

و بعد از سالیان سال ..جادوگر سیاه قرن..لرد ولدمورت ...در جستجوی سنگ سالازار اسلیترین حرکت می کند..و هیچ کس به جز پنج مرگخوار وفادارش از این ماموریت اگاهی ندارند..یعنی
بلاتریکس لسترنج .
.نارسیسا مالفوی .
.لوسیوس مالفوی..
سوروس اسنپ ...
بلیز زابینی


از طرفی یک هزاره گذشته است و آلبوس دامبلدور به همراه چهار رییس گروه هاگوارتز یعنی :

مینروا مک گونگال رییس گروه گریفندور

سوروس اسنپ رییس گروه اسلیترین

فیلیت ویک رییس گروه ریونکلاو

پومانا اسپراوت رییس گروه هافلپاف

برای احیای سنگ ها می روند و متوجه نبود سنگ سالازار می شوند..پس هرپنج نفر به جستجوی سنگ سالازار اسلیترین می روند و قرار بر این می شود که سوروس اسنپ ...سنگ را بلند کند زیرا اسلیترینی است.

لرد و مرگخواران و نمایندگان مدرسه هردو در جستجوی سنگ هستند و اسنپ دچار دوگانگی شخصیت می شود!


سرانجام چه اتفاقی می افتد؟!




دوستان سوژه کلی رو توضیح دادم...اولین پست رو هرکسی خواست می تونه بزنه ولی اگه نزدید تا فردا خودم فردا اولین پست رو می زنم !


ممنون


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۲۳:۴۲:۵۴
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۲۳:۴۸:۲۲
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۲۳:۵۱:۵۲
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۶ ۴:۲۶:۵۲
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۷:۱۱:۰۲
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۷:۱۸:۲۷

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۹:۳۵ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۷
#71

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
اسنیپ با خونسردی به سامانتا اشاره کوچکی کرد و به سمت در خروجی کافی به راه افتاد.سامانتا و رودولف پشت سر او از کافه خارج شدند.

سامانتا با عجله خود را به کنار اسنیپ رساند.
_ چی شد سو ؟
اسنیپ با بی بیخیالی مسیر حرکتش را تغییر داد.
_ هیچی . بر میگردیم ، به کلبه .
رودولف که تا این لحظه ساکت و خونسرد به فرمان های اسنیپ عمل میکرد ،بالاخره به حرف در آمد.
_ میشه کمی چشم هات رو باز کنی و ماها رو هم ببینی سو ؟

اسنیپ ، با پوزخندی که بر لب داشت به سمت رودولف بازگشت و گفت : متاستفم . نمیتونم .
و پوزخند زنان رویش را از او برگرداند.
رودولف با عصبانیت در مقابل اسنیپ ایستاد.
_ ما اینجاییم تا با کمک هم اون دیهم رو پیدا کنیم.درسته؟
_ درسته. توی این شکی نیست .
_ پس میشه به ما هم بگی میخوای چی کار کنی؟
اسنیپ به سمت سامانتا بازگشت.
_ من که بهتون گفتم میخوام چی کار کنم ، گفتم بر میگردیم به کلبه!

رودولف در حالیکه چشمانش را تنگ کرده بود ، گفت : و اون مرد داشت بهت چی میگفت ؟_ چیزِ مهمی نبود . یه آدم خرافاتی بود ، همین!
_ تو مطمئنی؟!
_ کاملا"! حالا هم انقدر وقت رو تلف نکنین.
و با قدم هایی بلند راهش را به سمت کلبه کج کرد. به دنبال او رودولف ، سامانتا و فنریر نیز به راه افتاند.

دقایقی بعد...درون کلبه :

_ اینجا چه اتفاقی افتاده ؟!
سامانتا با نگرانی اطرافش را که به طرز مشکوکی نامرتب و به هم ریخته بود ، نگاه میکرد.

اسنیپ با اطمینان خاطر ، به دیوار های زخمی شده نگاهی انداخت و گفت : معلومه . اینجا یه درگیری نسبتا" شدید اتفاق افتاده . راه بیفتید. باید بریم دنبال رابستن ، حتما" توی دردسر افتاده. چند گروه میشیم . سامانتا و رودولف میرید دنبال رابستن! و تو فنریر همین جا میمونی!

سامانتا با شک و تردید به اسنیپ خیره شد.
_ و تو کجا میری؟
اسنیپ با خونسردی تمام ، به چشمان مشکوک سامانتا نگاه کرد.
_ و من میرم تا دیهم رو پیدا کنم. فکر کنم بدونم کجاست.
_ پس اون مرد کافه دار ، جای دیهم رو بهت نشون داد؟
_ بس کن سامانتا! اون پیرمرد خرافاتی چی میتونست به من بگه به جز یه سری حرف مزحک! من فقط حدس میزنم اون باید کجا باشه. دیگه بسه! راه بیفتید.

و بی هیچ حرفی ، بدون توجه به دیگران از کلبه خارج شد. با دقت نگاهی به اطرافش انداخت و برای اولین بار پروتگرام را به طور کامل از ردایش بیرون کشید. و تمام ذهنش را بر روی دیهم متمرکز کرد . «جای اونو بهم نشون بده.»

بار دیگر مثلث های طلایی رنگی درخشیدند و مسیری را نشانه رفتند. اسنیپ با عجله پروتگرام را در ردایش فرو برد و به راه افتاد.

چند دقیقه بعد... در اعماق جنگل

_ میکشمت عوضی!
_ حتما" خیلی ناراحت شدی که این بلا رو به سرت اوردم مودی، نه؟
_ آشغال کثیف، استوپیفای...
طلسم قرمز رنگی از چوب دستی مودی به سمت رابستن نشانه رفت. اما در همان حین طلسمی سبز رنگ از جایی نامعلوم ، به طلسم قرمز رنگ برخورد کرد و با صدای انفجار بلندی از مسیرش منحرف شد.
_رودولف!سامانتا!
رابستن با تعجب به رودولف و سامانتا که از پشت بیشه ها بیرون آمده بودند ، نگاه میکرد.
رودولف با لبخندی جواب رابستن را داد و با لحنی جدی چوب دستی اش را با حالتی تهدید آمیز در مقابل مودی گرفت.
_ خیلی خوشحالم که تورو اینجا میبینم چشم بابا قوری.از تو بعید بود که با اون چشمت نتونستی ، ماها رو از پشت درختها ببینی!

مودی با عصبانیت بر روی زمین تف کرد.
_ نمیزارم ، به هدف کثیفتون برسید.

سامانتا با خوشحالی بر روی پایش بلند شد و کمی خود را جابجا کرد.
_ حتما" تو میخوای جلوی ماها رو بگیری ، آره؟ یا نکنه الآن یه لشگر میلیونی از پشت درختا میریزن بیرون ؟!
صدای خنده مرگخواران فضای جنگل را در بر گرفت. مودی آشکارا میلرزید..حتی خود نیز نمیدانست لرزشش از ترس است یا خشم!

<><><><><><><><>
اسنیپ با دقت تمام ، محیط اطرافش را بررسی میکرد. بار دیگر پروتگرام را در دست گرفت . مثلث های طلایی رنگ ، جایی در شرق جنگل را نشان میدادند.
<><><><><><><><>

رابستن در حالیکه لبخند مزحکی بر لبانش نقش بسته بود ، چوب دستی اش را به سمت مودی نشانه رفت.مودی در حالیکه سعی میکرد خود را آرام نشان دهد ، بر روی زمین نشست و زیر لب غرلندی کرد. دستش را به آرامی در ردایش فرو بردو تاج طلایی و آبی رنگی را بیرون آورد.
_ فکر میکنم ، شماها دنبال این میگشتید؟!
_ اونو بدش به من مودی!

اسنیپ که در همان لحظه از پشت درختان انبوه خود را بیرون کشیده بود ، با چشمانی خیره به دیهم ، پروتگرام را که تا این لحظه راهنمای او بود در ردایش فرو برد.چشم مودی با سرعت فراوانی در حدقه میچرخید.
_ تو عوضی هم با اونایی؟ دامبلدور به تو اعتماد کرده بود اون تو رو ...
_ خفه شو و اون دیهم رو بده به من.

مودی با جدیت تمام از روی زمین بلند شد و دیهم را با قدرت در دستانش فشرد.
_ هرگز اون رو بهتون نمیدم.

اسنیپ در حالیکه سعی میکرد ، مودی را متوجه حرکاتش نسازد به سامانتا اشاره کرد تا با طلسمی ، دیهم را از چنگال مودی در آورد. و خود با خونسردی به سمت مودی حرکت کرد.
_ میخوای چی رو ثابت کنی مودی؟ ما اینجا چهار نفریم و تو یک نفر. با این کارت فقط خودتو به کشتن میدی!

به دنبال این حرف صدای قهقهه و جیغ های گوشخراشی در گوش مودی طنین انداخت. مودی در حالیکه دیهم را با دستش می فشرد نگاه نفرت آمیزی به اسنیپ انداخت . چوب دستی اش را که در دست دیگرش جای داده بود به سوی اسنیپ نشانه رفت. و دو اخگر بنفش را پشت سر هم به سوی اسنیپ روانه ساخت و او را نقش بر زمین کرد.

در طرف دیگر سامانتا در حالی که نعره می کشید دیهم را نشانه رفت. « اکسیو » دیهم با شتاب از میان دستان مودی بیرون آمد و در حالیکه هوا را میشکافت به زیبایی در دستان سامانتا جای گرفت.

مودی با عصبانیت نعره ای کشید و اخگر آبی رنگی را به سمت سامانتا نشانه رفت. رودولف و رابستن به طور همزمان دست به کار شدند و دو اخگر سرخ رنگ را به سویش نشانه رفتند که هر دو طلسم به درخت پشت سر مودی اصابت کردند.

مودی پوزخند زنان ، پشت سر هم طلسم هایی را روانه سه مرگخوار میکرد. در همان حین ، اخگر سیاه رنگی از جانب اسنیپ به زانوی مودی اصابت کرد.

خون با شدت از محل زخم فواره میزد و مودی مانند موجود مفلوکی بر روی زمین از درد به خود می پیچید.اسنیپ که لبخند تلخی بر لبانش نق بسته بود ، به مودی نزدیک شد.
_ این نتیجه خودخواهی تو بود مودی ! مقصر خودت بودی. با تنها اومدنت به همیچین جایی میخواستی چیو به کی ثابت کنی؟! برات متاستفم.
و مودی را به همان حال تنها گذارد.

سپس رو به سامانتا ، رودولف کرد و گفت : ما سه نفر بر میریم خدمت ارباب. و تو رابستن... { با انگشتش به رابستن اشاره ای کرد و ادامه داد... } میری به کلبه و با فنریر بر میگردید.

صدای (تاق) بلندی در جنگل طنین انداز شد و پس از آن ، دیگر اثری از سه مرگخوار در جنگل دیده نمیشد. رابستن با نفرت به مودی نگاهی انداخت و بی تفاوت به سمت کلبه حرکت کرد.

<><><><><><><>
جنگل در خاموشی مطلق فرو رفته بود و تنها صدایی که گه گاهی سکوت خفقان آور جنگل را به هم میزد ، زوزه ها و ناله های مردی مجروح بود که کسی را برای کمک طلب میکرد.


______________________________

پایان سوژه
سوژه بعدی در حال اجراست.


im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷
#70

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
فقط يه قسمت از پست فنرير گري بك رو تغيير ميدم... اميدوارم هيجان انگيز تر بشه.
*******************

اسنیپ: رابستن...تو همینجا میمونی تا برگردیم نمیخوام فکر کنه که ما از اینجا رفتیم آتشو روشن نگه دار...پاق(افکت آپارات)

رابستن تنها درون کلبه روی صندلی ای که چند لحظه پیش اسنیپ روی آن نشسته بود خودرا انداخت و چشمانش رابست .

نور آتش تنها نور درون کلبه بود و نیم کره راست صورت اورا گرم و روشن کرده بود.لحظه اي بعد صدايي از پشت پيشخوان شنيد.انگار چيزي افتاده باشد.بلافاصله از جا پريد و چوبدستش رو به سمت تاريكي محض آن سمت گرفت و گفت:

_از اون پشت بيا بيرون!

حرفش به اندازه ي كافي براي مرد پشت پيشخوان لزوم آور بود كه كه كمرش رو راست كرد و صاف وايساد. اندك نوري كه به مرد ميرسيد، تاسي سرش رو مشخص ميكرد. رابستن چوبدستش رو روشن كرد و چهره ي مرد را به درستي ديد.

_ببخشيد قربان، نميخواستم مزاحم استراحتتون بشم!

مرد كافه دار به وضوح ترسيده بود و دو دستش رو به حالت بي خبري بالا گرفته بود.رابستن نفسي كشيد و چوبش رو پايين آورد .

_ دفعه ي بعد به اين خونسردي نيستم... برو از بيرون چند تا هيزم بيار؛ آتش شومينه داره خاموش ميشه.

مرد با اندكي خوشنودي به سمت در رفت.


******

چند نفر با رداي بلند با فاصله ي اندك از هم، از غيب ظاهر شدند. مردي كه زودتر از همه ظاهر شد و در جلوي بقيه قرار گرفته بود، خيلي آروم سرش رو بلند كرد. به اطرافش نگاهي انداخت . جنگل كنار كافه به مراتب متراكم از آنجايي بود كه در آن ظاهر شده بودند. ميتونست گستره ي پرتوي نور خورشيد رو ببينه كه تاريكي سياه شب رو به لاجوردي ميميراند. كوهي در دوردست ها نمايان ميشد كه صخره اي به نظر ميرسيد . در فاصله ي كمي از آنها دهكده اي به چشم ميخورد كه از دود كش بعضي از انها دود به آسمان لاجوردي ميرفت.هنوز تكه ابرهايي از بارش شبانه ي ديشب در آسمان ديده ميشد.

_از اين طرف.

سوروس به آرامي به سمت دهكده به راه افتاد. اميدوار بود كه از مقصودش زياد دور نباشد. به آرامي به پنتاگرام فلزي در زير ردايش دست كشيد. مطمئن بود كه آنجاست ولي با اين كار حس غرور و افتخاري از خدمت به اربابش در وجودش شعله گرفت. با هجوم خاطره ي چگونگي بدست آوردن پنتاگرام، لرزشي بر بدنش ايجاد شد. خورشيد ديگر به بالاي كوه مقابلش رسيده بود ،و به دهكده ميتابيد. ولي پرتوي نور خورشيد هيچكدام از مرگخوارها رو گرم نميكرد.سوروس ايستاد.در حالي كه از دهكده چشمش رو بر نميداشت، گفت:

_از ظاهر اين دهكده معلومه كه بايد يه دهكده ي مشنگيه. (سامانتا به زمين تف كرد) از هم جدا نميشيم! ميريم داخل دهكده شايد اطلاعاتي بدست بيارم...فقط ظاهرتون رو تا ميتونيد به شكل مشنگا در بياريد.


پشت در كافه سوروس به فنرير اشاره كرد كه پشت در مخفي بشود و مراقب باشد. فنرير در تاريكي پشت ديوار كافه فرو رفت. سوروس وارد كافه شد و سامانتا و رودوولف با فاصله ي اندكي به دنبال سوروس وارد شدند.

مردي صندلي ها رو ميچيد و با غرولند چيزي درباره ي گردشگران خارجي به مرد سيگار به دستي ميگفت:

_...از وقتي كه دوباره ،اين فرشته يا هرچيز ديگه اي توي دهكده ي فاتيما ظاهر شد، ديگه كمتر كسي براي گردش به اين دهكده مياد...اما تو اين چند ساله هم اونجا ديگه رونقشو از دست داده؛ اعتقادات مردم هر لحظه ضعيف و ضعيف تر ميشه.

سوروس روي ميزي دور از سامانتا و رودوولف نشست و چاي سفارش داد. با بي خيالي پرسيد:

_چرا كسي ديگه به اين جا نمياد؟

مرد لنگ لنگان چاي رو روي ميز سوروس گذاشت و روبرويش نشست.وقتي لب به سخن باز كرد، انگار دل پري داشت:

_انگار كه تو افسانه ها اومده باشه... از زمان هاي خيلي دور ميگفتن فرشته اي توي جنگل هاي مشرف به آبشار بارسيس(و دستش رو به سمت پشت سرش جهت داد) ظاهر ميشده و مردم رو شفا ميداده...نميدونم... تا اينكه باز چند وقت پيش شايعه ها سر زبونا افتاد، كه اون برگشته. خودشو فقط به چند تا بچه نشون ميداد، و يكيشون به اسم فاتيما رو حتي شفا داده بود_آره ،اسم دهكده از اسم اين دختر مياد_از چيزايي خبر ميداد كه ديگران نميدونستن...جواب خيلي از مشكلات مردم رو ميداد...آدماي خيلي زيادي از گوشه و كنار اين كشور ميرن اون دهكده، تا شايد اونو ببينن.البته بيشتر تابستونا پيداش ميشه... مردم بهش اعتقاد پيدا كردن.ميگن اون قديسه است.آره جوون.

_خب پس چرا ديگه ...

_هومــــــــــــم ... بد دوره زمونه اي شده. ديگه كسي به اين چيزا ارزش نميده...اعتقادات مردم بدجوري ضعيف شده.

و بلند شد و با دستمالي كه داشت ميز را دستي كشيد و به سراغ ميز رودوولف و سامانتا رفت. همه ي چيزهايي كه سوروس در چند لحظه ي پيش شنيده بود، با سرعت سرسام آوري در ذهنش ميچرخيد. و با قدرت فوق العاده اي به نتيجه اي خاص ميرسيد. باز دستي به پنتاگرام كشيد و روي نيم تاج تمركز كرد. مثلث هاي طلايي رنگ چرخيدند و جهتي را نشان دادند. سوروس با خوشنودي تمام سرش رو بالا گرفت وگويي كه از پشت ديوار ها ميتوانست چيزي ببيند، به جهتي نگاه ميكرد كه پنتاگرام و مرد كافه دار به آن اشاره كرده بودند.


*****************
وجود رابستن در كلبه و در كمين بودن مودي ميتونست هيجان انگيز تر باشه...شايد با هم درگير شن.مشخصه كه اون فرشته، بايد روح هلنا ريوونكلاو در نظر گرفته بشه.همين.

خارج از رول

دهكده اي به نام فاتيما در يكي از جمهوري هاي بلوك شرق اروپا و بالكان(فكر ميكنم همين آلباني بود) وجود داره كه ميگن فرشته اي در اونجا مردم رو شفا ميده. چشمه ي آب معدني كه از كوههاي اونجا نشات گرفته ، بسيار با ارزشه. سالي يك بار در يك روز خاص (كه يادم نيست چه روزي) اون فرشته ظاهر ميشده... اما اون فرشته مثل اولين بار ظاهرشدنش ، فقط خودشو به 3 تا بچه نشون ميده و با اونها صحبت ميكنه.(اين قضيه مال خيلي سال پيشه شايد جنگ جهاني دو) اون فرشته از بچه ها ميخواد كه اون رو فاتيما صدا كنن و خيلي ها معتقدند كه اون فرشته ،مريم مقدسه(س) . بعضي هم معتقدند كه ممكنه فاطمه (س) باشه.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱:۴۱:۴۰
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱:۴۴:۰۵
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۲:۰۱:۳۲

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷
#69

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
هوا هر لحظه سرد تر و سرد تر میشد و ابرها به تیرگی میگراییدند قطرات باران اینبار درشت تر شده بودند و سریعتر صورتش را خیس می کردند ردایش سنگین شده بود و تکان خوردن را برایش سخت کرده بود.


لحظه ای از پشت درخت نیم نگاهی به درب کلبه کرد ه و سریعا خود را به در خت چسباند و چوبدستی اش را در سینه اش جمع کرد.


رودولف و رابستن آرام از کلبه بیرون آمدند صدای خش خش برگهای زیر پاهایشان نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه در چند قدمی درخت ایستاد.

مودی همچنان به در خت چسبیده بود و تکان نمیخورد جای زخم چشمش بیشتر از قبل میسوخت وباشنیدن صدای رابستن به یاد شبی افتاد که چگونه توسط او کورشده بود .


- رابستن...هی... چی شده؟ ... کجاداری میری ؟ صبر کن.

رابستن در همان لحظه چرخی زد و در حالی که چوبش را محکم در دستش گرفته بود خود را به آن طرف درخت رساند ولی اثری از مودی نبود .

رودولف خودرا به او رساند و نگاهی به دوطرف انداخت سپس گفت: اینجا که کسی نیست ... بیا برگردیم تو کلبه بارون داره بیشتر میشه ...

مودی:لعنتی...

قطره ای خون از چشم مودی که خود را لابلای شاخه های درخت پنهان کرده بود لغزید و کنار گردن رابستن راخیس کرد .

رابستن : فکر کردم یه چیزی این پشت تکون خورد... مطمئنم !!
-بیا بریم کافیه.


(داخل کلبه)


-اینسندیو...


آتش درون شومینه که رو به خاموشی بود این بار زبانه ای کشید و رابستن و رودولف سعی کردند خودرا به آن نزدیکتر کنند.


فنریر در حالیکه مشغول انداختن چند کنده به درون شومینه بود پرسید : چه خبر بود ...کجا رفتین؟


رودولف با بی میلی جواب داد : هیچی باز مثل اینکه رابستن خیالاتی شده میگفت یک لحظه پشت درخت یه چیزی دیده که تکون میخورده .

فنریر: خوب...

رودولف: هیچی دیگه چیزی نبود برگشتیم.


سوروس همچنان در کنار شومینه روی صندلی چوبی شکسته ای نشسته بود و از گرمای آتش لذت میبرد و در ردایش فرو رفته بود نیم نگاهی به رابستن انداخت سپس قطعه چوبی را به درون شومینه پرت کرد .


صورت رابستن سرخ تر از قبل مینمایید و به درون اتش خیره شده بود تا اینکه لکه ای قرمز رنگ توجه اسنیپ را جلب کرد . لکه ای که از پشت لاله ی گوشش تا زیر استخوان فکش کشیده شده بود.

-رابستن از گوشت خون اومده پاکش کن.

رابستن با تعجب دستش را به ناحیه ای که اسنیپ اشاره کرده بود کشیدو آن را بررسی کرد دوباره دستش را درون گوشش کرد اما نه دردی احساس می کرد نه جای زخمی .

-نه این خون من نیست.

رودولف : قبل از اینکه بری بیرون نبود !!!

اسنیپ با سرعت خود را از روی صندلی بلند کرد و خود را به پشت پنجره رساند .


باران همچنان میبارید و هر چند لحظه صدای مهیبی بلند میشد و همه جا را روشن میکرد جنگل غم زده ای بود که در پاییز غم انگیز تر هم مینمایید گویی طلسمی باستانی سالهاست بر آن چیره شده است .


اسنیپ لحظه ای دستش را در جیب ردایش کرد و شیئی را بیرون آورد دو مثلث فلزی در وسط یک دایره طلایی دیگر وقتی برای تلف کردن نداشت چشمانش را بست و سعی کرد به نیم تاج فکر کند با تمام خصوصیاتی که میتوانست داشته باشد صدای مهیب رعد و برق لحظه ای تمرکزش را بر هم زد ولی دوباره سعی کرد...

((نیم تاج تنها ارثیه با ارزش رونا ریونکلاو سالهست گم شده ولی باید پیدا بشه تو ی همین جنگله...))



سوزشی در دستش ایجاد شد چشمانش را باز کرد و پنتاگرام فلزی را بررسی کرد گوشه ی سمت راست ستاره برانگیخته شده بود و شرق جنگل را نشان میداد... لبخند سردی روی لبانش نقش بست سپس شیئ را درون جیب ردایش گذاشت و به سمت شومینه بازگشت.

تلنگری به سامانتا که در خواب کامل به سر میبرد زد سپس رو به بقیه گفت: وقت رفتنه بیشتر از این نباید اینجا باشیم احتمالا یکی دنبالمونه!!!

رودلف: کی کیدنبالمونه؟

اسنیپ: معلوم میشه.

رابستن لحظه ای به فکر فرو رفت و از جایش بلند شد وردای نیم خیسش را تنش کرد .


رودولف ورابستن به همراه سامانتا و اسنیپ پشت در ایستادند ودستان یکدیگر را گرفتند.


اسنیپ:فنریر ...تو همینجا میمونی تا برگردیم نمیخوام فکر کنه که ما از اینجا رفتیم آتشو روشن نگه دار....پاق(افکت آپارات)


فنریر تنها درون کلبه روی صندلی ای که چند لحظه پیش اسنیپ روی آن نشسته بود خودرا انداخت و چشمانش رابست .

نور آتش تنها نوردرون کلبه بود و نیم کره راست صورت اورا گرم و روشن کرده بود...


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۲۰:۴۹:۲۶

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.