هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲:۲۵ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#71

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ـ وایییییییییی.مرلینننننننن.چاییدمممممم! :worry:
ـ دراکو؟تاحالا پسری به ناشکری و ضعیفی تو ندیده بودم! هوای به این خوبی اونوخت عین بچه گربه ها داری میلرزی!
ـ مادر؟؟مطمئنین هوا اینجوری که شما میگین خوبه؟:worry:
ـ چرا که نه سیوروس؟قطب شمال به این با صفایی!بد کردم شمارو اوردم پیک نیک؟این پیک نیک رو رسما خودم برنامه ریزی کرده بودم به مناسبت سی مین سالگرد کشته شدن توبیاس اسنیپ خون لجنی به وسیله خودم!
سیوروس درحالی که موهای ژل زده شو ((که حالا ژل ها روش تبدیل به قندیل یخ شدن))رو میتکونه و میگه: ولی مادر،فکر کنم اونروز دقیقا باید یک ماه دیگه باشه ها!
ـ حرف نباشه!حالا من خواستم براش پیشواز بگیرم!
ـ اخه ایلین جان! اینجا هوا 70 درجه زیر صفره!
ـ عه واقعا؟اصلا دقت نکرده بودم ورونیکا!
ـ راستی بقیه کجان؟لرد و بقیه ملت؟
ایلین اینو میگه و نگاهشو بادقت به اطرافش که به جز برف چیز دیگه ای دیده نمیشه متمرکز میکنه و میگه:والا من به جز سفیدی چیزی نمیبینم.فکر میکنم براحتی بشه ردای سیاهشونو تو این سفیدی تشخیص داد.
ـ میگما،خوب شد موقعی اومدیم که 6 ماه روزه.
ـ خوب شد گفتی،اتفاقا امروز اخرین روزه!
ـ چی؟
و در همین حال بود که ناگهان صدای فریادی از دور شنیده میشه.
و اولین کسی که رودولف را شناخت دراکو بود.
ـ عه!رودولف داره میاد!
سرها همه به سمت یک نفر سیاه پوش در حال دویدن میچرخه.
ورونیکا در حالی که با شک به رودولف که هر لحظه نزدیکتر میشد نگاه میکنه میگه:
انگار اتفاقی افتاده.
و باحرف ورونیکا چهره ایلین به حالت شکاکی در میاد..
تااونکه رودولف بلاخره بعد از چند بار سکندری خوردن،افتادن،معلق زدن و شکسته شدن یخ ها وافتادن در اب و سپس خود را بیرون کشیدن در حالی که به شدت نفس نفس میزد به اونجا میرسه.
ـ چی شده؟
رودولف در حالی که از شدت نفس نفس زدن دولا شده علامت میده که کمی صبر کنین.
و بعد استکان چای داغ رو از دست سیوروس میگیره و بدون توجه به داغیش اونو تا ته سر میکشه.
ـ اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ!!!این چرا اینقد داغ بود؟
سیو در حالی که به سختی جلوی خنده شو میگیره میگه:
خب میخواستی فوت کنی!نکنه انتظار داشتی من برات فوت کنم؟
رودولف چشم غره ای میره و میگه:
در هرصورت خیلی بوقی!
ـ رودولف!
ایلین با کمی تشویش به رودولف خیره میشه.
ـ نمیخوای بگی چی شده یا وادارت کنم که بگی؟
ـ خیلی خب بابا جوش نیار!
گویی تشویش ایلین به ورونیکا هم سرایت کرده.
ـ بنال دیگه!
ـ اولا خواهرم درست صحبت کن،دوما لرد یخ زده.
ـ چی؟
ـ لرد یخ زده!
همه به جز رودولف:
سیوروس درحالی که چشماش در حال از حدقه بیرون زدنه روبه رودولف میکنه و میگه:
ـ منظورت چیه؟
ـ دارم میگم ارباب منجمد شده!
ایلین هم با همان حالت سیوروس به رودولف خیره میشه و میگه:
ـچی؟...چطوری؟...کجا؟...
ـ نمیتونم توضیح بدم!با من بیاین!

20 دقیقه بعد-(یکی ازغار های یخی):

ملت مرگخوار:1
همه ملت با حالتی همچنان در امپاس شدید قرار گرفته به لرد خیره شدن که با حالتی کاملا ثابت و ایستاده درون یک مستطیل یخی به این صورت ایستاده و گویی درحال اجرای یک طلسمه.
ـ چه بلایی سر لرد اومده؟ :worry:
ـ حدودا 1 ساعتی میشد که لرد پیداش نبود،و بعد ازاینکه توی همین غار پیداش کردیم به این شکل ایستاده بودن.
مورگانا اینو میگه و بعد به سمت لرد میره و دستی به یخ میکشه و میگه:
باید لرد رو ازاینجا بیاریمش بیرون...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۲:۳۲:۳۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۲:۳۴:۰۶

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
#70

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
پست دوم(پایانی)

- این مومیایی متعلق به بوق ابن بوق هستش بانوی من.
- بوق ابن بوق! واقعا متعلق به اونه؟!
- بله بانوی من. فقط هر روز صبح باش می رفته مطب و بر می گشته. یه خالم روش نیافتاده.

آیلین اندکی با تردید به مومیایی نگاه کرد و سپس رو به بورگین گفت:

- آخرش چند؟
- جون شما قابل نداره. اصلا هدیه من باشه به شما.
- از هدیه تون ممنونیم بورگین.

آیلین این را گفت و بدون هیچ حرف دیگری با یک دست جعبه مومیایی را برداشت( بعله با یه دست! تازه دور بازوی ایشون هم هشتصد و نود و دو سانته! ) و از مغازه خارج شد و بورگین هم رویش نمی شد که به او بگوید ((تعارف اومد نیومد داره آبجی!)).

تولدگاه سیوروس:

- باز شود/دیده شود/بلکه پسندیده شود.

سیوروس با کلی شوق و ذوق جعبه ای را در دست گرفته و به این صورت به آن خیره شده بود.چشمانش مثل موهای روغن خورده اش که...نه! ولی به هر حال برق می زدند.

- بازش کن سیورس! حوصله ما سر رفت.
- چشم ارباب.

سیوروس چوبدستی اش را رو به جعبه گرفته و لحظه ای بعد کاغذ کادو به صورت تکه های ریز به اطراف پخش شد و جعبه روغن موی اویلا در زیر آن ها نمایان گشت. نمایان شدن جعبه همانا و در هم رفتن چهره سیوروس و جماعت هم همانا.

- این هم چهل و نهمین کادو و چهل و هشتمین روغن اویلا.
- باید قانونی وزن کنیم که ملت رو از هدیه دادن روغن مو منع کنه! هدیه بعدی را به سیوروس بدهید!

سیو دوباره به چوبدستی اش تکانی داد و شیشه را کنار دیگر شیشه ها گذاشت.

- بیا قربونت برم! بیا هدیه مامی رو ببین!

سیوروس دوباره به حالت ویبره زن برگشت و مادرش را دید که یک جعبه دو متر در یک متر را گرفته و به سمت او می آید.

- مامانی چی واسم خریدی؟
- بیا خودت نیگا کن گلکم!

سپس جعبه را جلوی پای سیوروس انداخت. سیو نیز بی تامل جعبه را باز کرد و مومیایی را درون آن دید. کمی از این ور و کمی از آن ور هم مومیایی را دید، ولی باز هم متوجه نشد:

- عزیزکم! این مومیایی بوق ابن بوق؛ روغن مو ساز معروفه! اوردمش که هی واسط روغن مو بسازه گلم!

سیو:

ملتِ اسلیترینِ احساسِ همدری کن:

ملتِ اسلیترینِ احساسِ همدردی نکن:

بوقِ ابنِ بوق:


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۸ ۱۸:۰۶:۰۵

be happy


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲:۱۳ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
#69

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
تو کوچه ناکترن داکسی هم پر نمیزنه و فقط وفقط تنها کسی که در کوچه پر میزد ایلین بود!
مغازه بورگین وبارکز از فاصله نه چندان دوری دیده میشد.
ایلین نگاهی به اطراف میکنه و وقتی مطمئن میشه کسی نیست وارد مغازه میشه.
برق مغازه روشنه ولی سکوت سنگینی تمام فضا رو پر کرده.
ایلین خوب مغازه رو از نظر میگذرونه ناگهان چشمش میفته به یک جسم چوبی بزرگ گوشه مغازه.
در همون لحظه حس اسلایترینی درونش میگه این بهترین هدیه برای روز تولد سیوروسه!
ایلین به سمت اون جسم حرکت میکنه تا ببیندش.
میره جلو تر...
جلو تر...
باز هم جلوتر...
که یهویی!:
ـ دست بزنی مرلین شاهده طوری افسونت میکنم که تا اخر عمر به هیپو گریف بگی شتر گاو پل...
ایلین: چی گفتی الان بورگین؟
ـ هیچی بانو ایلین!من اصن حرف زدن بلد نیستم!
ـ حالا شدی بچه ادم!
پس از ملتفت شدن بورگین،شاهزاده ایلین باحالت دستشو پشتش قفل کرد ودر حالی که عرض مغازه رو طی میکرد به جعبه درازی که به صورت افقی برروی زمین قرار داشت اشاره ای کرد وگفت:
اونو چند بهم میفروشی؟
بورگین باشنیدن این حرف لحظه ای با حالت توکر فیس وایستاد و بعد نگاهی به جعبه چوبی قدیمی انداخت و بعد نگاهی به ایلین.دوباره به جعبه چوبی،دوباره به ایلین،دوباره به جعبه چوبی،دوباره به ایلین،دوباره به ایلین،سپس به جعبه چوبی،انگاه به ایلین،بعد از ان به جعبه چوبی...
ایلین:
پس از ده دقیقه نوسان:
سر انجام چشم بورگین روی جعبه ثابت موند.
ایلین:دقیقا چه مرگته بورگین؟
بورگین درحالی که همچنان به جعبه خیره شده میگه:
شما مطمئنین میخواین اینو بخرین؟
ـ نه پس دارم قیمت میزنم یه وقت ضرر نکنم!
ایلین دوباره نگاهی به جعبه انداخت.کمی به نظر مشکوک می امد.
ـ راستی توی این جعبه چیه؟
بورگین قیافه رنگ پریده و لحن مرموزی جواب داد:
ـ مومیایی!
در همون لحظه که بورگین نزدیک بود سکته ناقص رو بزنه چشمان ایلین از خوشحالی برق زد.این میتونست عجیب ترین و متفاوت ترین کادوی تولد برای سیو باشه.
ـ این مومیایی...متعلق به کیه؟
ـ متعلق به...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۸ ۲:۱۸:۵۹

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱:۱۱ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳
#68

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست دوم(پایانی)

ملت اسلی یکی بعد از دیگری رفتند!

تالار اسلیترین کم کم داشت خالی می شد. جشن تولد لرد اتفاقی نبود که کسی جرات بی اعتنایی داشته باشد. مخصوصا بعد از جشن تولد سال گذشته که همه آن را به خاطر داشتند. فراموش کردن تولد لرد و طلسم های رنگارنگی که در پی آن به گوشه و کنار تالار اسلیترین فرستاده شده بود. آثار طلسم ها هنوز روی دیوار ها دیده می شد. نقش پدر بانز به شکل تصویری کمرنگ روی دیوار دیده می شد.

پروفسور اسنیپ بعد از یک روز سخت کاری برای کنترل اوضاع گروهش وارد تالار شد.ولی اثری از دانش آموزان نبود!

-آرگوس؟!

فیلچ دوان دوان به پروفسور اسنیپ پیوست. همیشه ترس نامحسوسی از اسنیپ داشت.
-بفرمایید پروفسور. بازم روغن مو می خواستین؟ سفارش های جدید هنوز نرسیدن. ولی اگه مایل باشین می تونم با فشار دادن نجینی کمی روغن مار براتون تهیه...
-من روغن نمی خوام! این بچه ها کجا هستن؟مگه امروز امتحان معجون سازی نداشتن؟

آرگوس فیلچ در چند جمله کوتاه برای اسنیپ توضیح داد که اصولا جشن تولد لرد اهمیتی به مراتب بیشتر از هر نوع امتحانی دارد.
سیوروس قانع شد! به سرعت دوش گرفت و موهایش را تجدید روغن کرد...ردای مشکی رنگش را در آورد و ردای مشکی تری پوشید و به سمت خانه ریدل ها رهسپار شد. اگر امسال هم جشن تولد لرد به زیبایی برگزار نمی شد لرد سیاه هیچیک را زنده نمی گذاشت!

یک ساعت بعد:

-ما آمدیم!
سکوت!
-توجه نداشتین انگار...ما آمدیم!
سکوت بیشتر!
-برای آخرین بار ورودمون رو اعلام می کنیم!
سکوتی بس عمیق!

لرد سیاه متوجه شد خبری از استقبال نیست.
تعجب کرد. بعد از جنجالی که سال گذشته به راه انداخته بود انتظار این سکوت را نداشت.
-ملت اسلی! کجا هستین؟ ما تشریف آوردیم که تولدمان را تبریک گفته هدایای خود را تقدیم کنید! نگین که نیستین! ما شما را تکه تکه خواهیم کرد! نجیییینییییی!

حتی از نجینی هم اثری نبود. چون در آن لحظه پاپیون سبز رنگی زده بود و راهی خانه ریدل شده بود. لرد از این موضوع چیزی نمی دانست...لرد سیاه باید برای سال آینده مکان جشن را با اسلیترینی ها هماهنگ می کرد...البته با اسلیترینی هایی که از خشم امسال لرد جان سالم به در می بردند!

پایان


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۸ ۱:۲۳:۲۷



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ جمعه ۵ دی ۱۳۹۳
#67

آلکتو کروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۳۹ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴
از تهران
گروه:
مـاگـل
پیام: 18
آفلاین
شروع

مثل همیشه اسلیترینی ها در دخمه ی خودشون داشتن حرف میزدن. اما ایندفعه دخمه شلوغ تر به نظر میرسید چون تولد ارباب بود...!!!
دراکو: بابا ی من که قراره یک لباس جدید و شیک بخره تازه روش هم علامت مرگخوار ها با طلا حک شده!!
پانسی:وااااااااای چه جالب!!! مامان و بابای من دارن ترتیب میدن که چند نفر از اعضای خانوادمون رو به جمع
مرگخوارا اضافه کنند!!

(در همین لحظه کراب و گویل وارد میشن آخه مثل همیشه رفتن پرخوری خخخخ)
___(کراب): ولی خانواده ی ما تصمیم گرفته که چند تا ماگل بکشه و سراشون رو بیاره برای ارباب....!!!
گویل:عه بچه ها دیگه وقت ناهاره...به به !!!

دراکو:احـــــــمق!تو که الان داشتی میلمبوندی!!! بچه ها بهتره بریم.

(در سالن) همه در تعجب بودن که اسلی ها اینقدر شاد و شنگولن!!

هری:بچه ها به نظرتون یکم غیر طبیعی نیس؟؟؟
رون:چرا هست.نکنه برات نقشه کشیدن هری؟؟مواظب باش !!!
هرمیون:هی بچه ها! اونجارو مالفوی داره نگاموون میکنه...

(اونور سر میز اسلی ها)
دراکو:هی کراب ای کاش میشد سر این دختره گرنجر رو ببری پیش ارباب!
گویل:نه ای کاش میشد این پاتر رو ببریم .
__ اینا محاله!!ولی شاید در آینده بشه. خب دیگه اگه شکمتون رضایت داد پاشید بریم سر کلاس اسنیپ.

×هـــــــــــــــــــــی دراکــــــــو جونم!!!(صدای پانسی!!)
دراکو با حالتی وحشت زده و عصبانی برمیگرده:
چیه؟؟چرا اینجوری منو صدا میزنی؟؟؟

چند قدم اونطرف تر هری و رون و هرمیون داشتن با صدای بلند میخندیدن!!!

پانسی:وا؟؟خب مگه چیه:( اومدم بگم مامان و بابای من اومدن دنبالم من دارم میرم خونتون (!!!)
دراکو:چی؟پس چرا بابا ی من نیومده دنبالم؟؟؟

آرگوس فلیچ: دراکو مالفوی.بابات اومده دنبالت بیا برو.نمیدونم چرا فقط مامان و بابای اسلی ها اومدن دنبالشون!!!...

(لطفا ادامش بدید)راستی من از شخصیت های کتاب استفاده کردم )


× اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...×
×بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...×
تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#66

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
پست دوم

جماعت اسلوی بالای سر لرد که بر روی کاناپه ی مجللی جلوس کرده بود جمع شده و نقشه را از روی شانه او نگاه می کردند و هر از چندگاهی نظری ارائه می دادند.

- زیاد شبیه نقش گنج نیست.به نظرم از اینطرف بیشتر شکل نقشه ساختمونه.
- مگه تو تاحالا یه نقشه ساختمون از نزدیک دیدی؟
-به نظر که شکل حیاط خلوت هاگریده.

لرد بدون اینکه نگاهش را از روی نقشه بردارد به خشکی گفت:
- بس کنین.این سوژه همه ش دوتا پسته.تا به ضرب کروشیو مجبورتون نکردم ساکت شین خودتون!
جماعت اسلوی سکوت اختیار کردند و لرد بار دیگر نقشه را به دقت بررسی کرد.
- هوم این چیه این زیر کاغذ؟طرف هرکی بوده خیلی بدخط بوده...اصلا نمیشه تشخیص داد چی نوشته.کروشیو نقشه!دستور میدیم خودتو نشون بدی.

ظاهرا نقشه چندان اهل اطاعت و حرف شنوی نبود چون کاملا بی تغییر باقی ماند.
- معلوم نیست. حتما لیست خرید هاگریدی چیزی بوده افتاده این گوشه موشه ها برحسب اتفاق.

آگوستوس چانه اش را خاراند:
- جسارتا سرورم من یه کلمه ای شبیه تالار زیرش می بینم.

لینی که بالای سر لر بال می زد با هیجان گفت:
- وای ارباب نیگا کنین زیرش نوشته پول!

لرد:الان خواستین بگین ما اینارو تشخیص ندادیم؟ما فقط می خواستیم ببینیم با چه کسانی تو این تالار هم نشین هستیم.

کراب کله اش را خاراند.
- ارباب حالا می فرمایین چیکار کنیم؟

لرد کاغذ رنگ و رو رفته را کناری انداخت و فلو به سرعت آن را قاپید.
- مشخصه ابله!اینجا همه چیزایی که لازمه بدونیم هست.یه جایی تو همین تالار باید ی پولی دفن شده باشه.بقیه نقشه هم که خوب خونده نمیشه تا محل دقیقشو بفهمیم.الان همگی دست به کار میشین و تالارو وجب به وجب می کنین.ما هم بر نحوه اجرای درست امور نظارت می کنیم.

اسلویون:

دو ساعت بعد- تالار اسلیترین

اسنیپ درب تالار را گشود.
- اوه ببخشید انگار اشتباه اومدم.

و دوباره خارج شد و درب را پشت سرش بست.اما لحظه ای بعد در تالار بار دیگر با شدت باز شد و اسنیپ خود را به داخل انداخت. چیزی را که می دید باور نمی کرد. تالار اسلیترین به تنها جایی که شباهت نداشت فضای خصوصی یک تالار بود.گویا به منظره گورستانی پر از قبرهای تازه کنده شده و پر نشده خیره شده بود.
- شمارو به تنبون داشته و نداشته مرلین دارین چیکار می کنین؟

لرد سیاه که با آرامش درحال نوشیدن فنجان قهوه ای بر بالای جدیدترین گودال ایستاده بود گفت:
- چطور جرئت می کنی در تجسسمون اختلال ایجاد کنی؟ ساکت باش و بذار به کارمون برسیم.

اسنیپ جلوتر رفت و با وحشت نگاهش را به گودال عمیق زیر پایش دوخت که چندین نفر مشغول کندن و عمیق تر کردن آن بودند.

فلورانسو با خوشحالی از داخل گودال نقشه را رو به اسنیپ تکان داد.
- پروفسور لازم نیست ناراحت باشی.یه نقشه گنج پیدا کردیم داریم دنبال گنجه می گردیم اونوقت می ریم یه تالار خصوصی دیگه برای خودمون اجاره می کنیم آفتابگیر رو به دریا!

اما نگاه اسنیپ به نقشه خیره مانده بود و هرچه می گذشت رنگش از سفید به سمت سرخ و زرشکی متمایل میشد.
- گن....ج؟شما چیکار کردین؟گنج کدومه؟این نامه دست شما چیکار می کنه؟مگه دراکو اینو نداده به مدیریت؟

لرد: درست حرف بزن اسنیپ تا یه کروشیو نکردم تو حلقت.این نقشه گنج ماست بوقی!

اسنیپ: این نقشه گنج نیست.این نامه ایه که دامبل ازم خواسته بود تا کروکی تالارو براش بکشم.می خواست بدونه تالارمون چقدر جا داره. ظاهرا دیگه تالار گریفندور برای ویزلیا جا نداره.منم یه چیز دروغی براش سرهم کردم تا چشم طمعشو از رو تالارمون برداره. زیر نامه هم نوشتم که پول اجاره این ماه تالار به حسابش واریز شده چون بالاخره این مرتیکه فسیل شده خرج شکم محفلیارو باید از یه جا جور کنه.ولی دراکو نامه رو نبرده بده بهش.برای همین مگی امشب یه چیزایی در مورد بازرسی از تالارمون می گفت.ظاهرا امروز فردا می خوان بیان.این فسیل ریش دراز دنبال بهانه ست مارو شوت کنه بریم تو اصطبل هیپوگریفا بخوابیم.اونوقت شما چیکار کردین؟ به خاطر این کار دراکو 50 امتیاز از گریفندور و هافل پافو ریون کم می کنم! 50 تا هم برای این کار شماها کم می شه.50 تای دیگه هم از همه شون کم می کنم چون الان اعصاب ندارم!50 تا هم از اصطبل هیپوگریفا کم میشه.100 تا از گریف کم می شه چون مگی امشب این خبرو بهم داد!ده تا هم...

اعضای تالار بدون توجه به نمراتی که با سرعت در حال کم شدن از گروه گریفندور و ریونکلا و هافلپاف بود بدون هیچگونه تلاشی برای از برق کشیدن اسنیپ به تالار ویران چشم دوختند. یعنی تا قبل از حضور بازرسین قادر بودند آن را به شکل اولش درآورند؟

لرد:مشغول شین تالارو به شکل اولش برگردونین.ما هم کمکتون کرده بر نحوه درست امور نظارت می کنیم.

ملت اسلی:



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲:۱۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#65

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
پست اول

فلورانسو، ليني و ولدمورت(!) داشتند با هم "بالا بلندي" بازي مي كردند. اين سومين دفعه بود كه فلوي بدبخت و فلك زده به خاطر تازه واردي داشت گرگ مى شد.

-قبول نيست. من ديگه گرگ نمى شم.

و محکم پايش را به زمين كوبيد. ناگهان زير پايش خالي شد و داخل گودالى افتاد.

- ک______م_____ک.

ليني و ولدمورت كنار گودال ايستادند. ليني در حالي كه زير چشمى به ولدمورت نگاه مى کرد گفت:

- باشد که ديگه جلو ارباب زبون درازى نکنى.
- راست مى گويد. همان جا بمان اي چپ گرا!

فلو که ديد ممكن است انجا ارامگاه ابدى اش بشود، اولين چيزي كه به ذهنش رسيد را گفت:

- اينجا يه چيزي هست. يه نقشه، نقشه ي گنج.
- نقشه ى گنج؟

ليني و ولدمورت با هم اين سوال را پرسيدند. فلو عاجزانه به اطراف نگاه کرد و به دنبال چيزي گشت تا به جاى نقشه جا بزند. ناگهان نگاهش به کاغذ مچاله اى افتاد و فرياد زد:

- اره نقشه ي گنج. منو بكشيد بالا!

ولدمورت كه به عنوان لرد سياه به كسي اعتماد نداشت ليني را به داخل گودال فرستاد. ليني كاغذ را گرفت و نگاهى به ان انداخت. شانس با فلو يار بود چون ليني اول به فلو و بعد به ولدمورت كه روي گودال خم شده بود نگاه کرد و گفت:

- راست مي گه واقعا يه نقشه ست.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
#64

دیوید کراوکرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸
از تو عبور میکنم . . .
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
آیلین برگشت و نگاهی به چهره ی آشا انداخت ، گویی جوابی از او میخواست ولی هرچه بیشتر نگاه میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که بی فایده است.

نگاهی به هم تالاری هایش انداخت ، کنت الافی که مشغول تغییر قیافه بود تا با نقشه ای دیگر بودلر را به چنگ آورد، مورفینی که بساطش را پهن کرده بود و به شدت کام میگرفت و البته به شدت فاز .
الادورایی که مشغول تزیین تازه ترین سر جن خانگی اش بود، وینست کرابی که با انگشتش به لب هایش میزد و صداهایی تولید میکرد. دیوید کراوکری که به مانند همیشه ی ساعات حضورش در تالار ، در کتابخانه نشسته بود، کتاب میخواند و چای ارل گری لیمویی اش را می نوشید .

کتاب !

آیلین دستگاه سم پاش را از گردنش در آورد و آن را با زاویه ی 15 درجه به سینه ی آشا کوبید.
- این رو بگیر ، من الان میام .

آیلین آشا را کنار زد و خود را به کتابخانه رساند .
کمی مکث کرد ، ارتباط برقرار کردن با دیوید کمی برای او سخت بود ، نمیدانست چرا و نمیدانست برای چه. فقط میدانست که این پسر مودش معلوم نیست ، گاهی خشک و سرد و گاهی شوخ و بامزه است . اما هرچه بود او باید سر صحبت را با او باز میکرد.

- اهم اهم

دیوید سرش را بالا آورد و از پشت موهای بلند طلایی اش نگاهی سرد به آیلین انداخت .

- خوبی پسرم؟ ( پسرم دیگه چه کوفتی بود بهش گفتم؟ مگه من چند سالمه ؟ )
- خیلی ممنون ، کاری داشتید بانو آیلین ؟
- ( بهم گفت بانو آیلین ، چه با ادب ، چقدر هم ادکلنش بوی خوبی میده) میگم تو کتاب زیاد میخونی؟
- میشه گفت ، تقریبا از پنج سالگی که خوندن نوشتن یاد گرفتم کتاب میخونم .
- چه خوب ، آفرین به مادرت با این بچه تربیت کردنش . کتاب های زیستی و جانور شناسی هم خوندی؟
- بله ، چندین جلد خوندم .
- چقدر خوب ، راستش یه مشکلی واسمون پیش اومده ، ممنون میشم کمکمون کنی .

سپس آیلین نزدیک دیوید نشست و کدوقمری تا کدو حلوایی مسئله را برای دیوید توضیح داد.
-خلاصه جونم برات بگه ، من موندم و این دستور لرد و این پیکسی بیچاره .

دیوید دستی به موهایش کشید و آنها را از چشمش کنار زد ، برخلاف همیشه نگاهی مهربان به آیلین کرد و گفت :
- بانو آیلین عزیز ، به نظرم بهتره شما یکی از شیشه های بزرگ معجون سازی سوروس رو بردارید و پیکسی رو بندازید داخلش و درش رو هم ببندید . بعد با خیال راحت میتونید تالار رو سمپاشی کنید.

و بدین گونه بود که آیلین از این مشکل بزرگ فارغ گشت و تالار به خوبی و خوشی سمپاشی گشت.

قصه ی ما به سر رسید ، زاغی آیلین به تالار نرسید
بالا رفتیم لرد بود، پایین اومدیم لرد بود
کلا هرجا رفتیم لرد بود .


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست اول:


-ارباب! می میره!
-خب به ما چه؟!
-ارباب، این به خاطر شما این همه راهو پا شده اومده اینجا...آخه خودخواهی هم حدی...اممم...با توجه به نگاه خیره و عصبانی شما جمله مو کامل می کنم...نداره! ولی خب رحم کنین بهش. می میره!
-برای ما اهمیتی نداره. برای ما فقط آسایش خودمون مهمه و این پشه ها با این هیکلاشون آسایش رو از ما گرفتن.

آیلین به عنوان ناظر تالاردستگاه سم پاشی را به گردنش آویزان کرده بود. آشا هم برای کمک به شناسایی پشه ها در کنارش قرار گرفته بود.
مورفین با عجله بند و بساط منقلش را جمع کرد که به مواد سمی آلوده نشود...مورفین شدیدا به سلامتیش اهمیت می داد!

آیلین و آشا بی هدف وسط تالار ایستاده بودند. از دستور لرد نمی شد سرپیچی کرد. مخصوصا وقتی تا این حد کلافه به نظر می رسید! خروج از تالار تا صبح روز بعد ممنوع بود. ولی در صورت سمپاشی، با حشره کوچکی که به تازگی به جمع آنها پیوسته بود چه می کردند؟

آیلین به لینی وارنر(پیکسی) که معصومانه در گوشه ای از تالار خوابش برده بود نگاهی انداخت.
-چیکار کنم؟ پشه ها لردو کلافه کردن! نمی تونن تا صبح صبر کنن. اگه بزنیم هم که این می میره! مردنش یه طرف...فردا روحش بر می گرده می ره ریون می گه این وضع پذیرایی اسلیترینیا از من بود! مضحکه ملت می شیم! دیگه هیچ تازه واردی پاشو اینجا نمی ذاره...حتی از نوع حشره سانانش!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
#62

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
- چه شد بارتی؟ ... به کدامین سو رفتی و به کدامین دلیل انقدر لفتش دادی؟ ما حوصلمون سر رفته بود.

- ارباب بارتی هنوز نیومده.

- یعنی که چه نیومده؟ الآن آخرین لاگین ایشون کی بوده؟ دیدینش با سنگ پا اون علامت شوم رو از روی ساعدش پاک کنین! ... اون صدای چی بود؟ صدای بال زدن میومد. فکر کردیم بارتی یه پریزاد آورده شکنجش کنیم.
مورفین: هیچی به جون چیز ... همون چیز... هیچی نبود ارباب! و پیکسی که با چشمای قلمبه ش نگاش میکرد و به رداش چسبیده بود و کند و به گوشه ای پرت کرد.

- ای اسلیتریون! یا سریع برای ما اسباب تفریح مهیا مکنین یا ....
قبل از تموم شد سخنان لرد نجینی رو به جماعت اسلی کرد و با خشنترین چهره ی ممکن یک فیـــــــس کرد و دوباره رفت بر پر و بال لرد پیچید.

- بله! .. یا اسباب تفریح ما رو مهیا میکنین ... یا اسباب تفریح نجینی میشین. زت زیاد ... چیز ... هِرّی ... ای داد ... این فرهنگ چت باکس رو باید یه بازیینی دیگه بکنیم و تغییراتی ایجاد کنیم. فرهنگ ما رو هم تغییر دادن لا مصـــ .... چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ برین پی کارتون!

دانش آموزان بی اعصاب و نِروِس که توی اتاقی از تالار بودن، دنبال بهونه میگشتن بزنن همدیگرو نفله کنن. هیچکس درباره ی اینکه چه تفریحی برای لرد پیدا کنن نظری نداشت. حتی نویسنده ای که الان داره این پستم مینویسه نظری نداره چه تفریحی آخر پست باید ارائه بده. ولی خب همه خیلی خوب میدونستن که نجینی بچه ی فوق الهاده خلاق لرد، ایده های فراوونی برای هم بازی های خودش داشت.

تابستون بود و شومینه خاموش بود. لینی رو به روی شومینه نشسته بود و فضای تاریک و گرد و خاک گرفته ی اون زل زده بود. با شنیدن کلمه ی تازه وارد یوهویی از افکار آسمونی و دریایی خودش بیرون اومد و گوشاشو تیز کرد.

دانش آموزان دیگه داشتن راجع به موضوعی صحبت میکردند.
- بالاخره تازه وارد، تازه وارده! ... بود و نبودش چه فرقی داره مثلا؟ مگه قبل از اومدن تازه وارد به تالار ما چیکار میکردیم؟

- آره خب! حق با توئه! یکی از تازه واردها رو میتونیم تشریح کنیم. ارباب فکر کنم از دیدن فضای درونی بدن جادوگران لذت ببرن.

- نه! ببندیمش به موشک پرتش کنیم فضا!

- نه خیر! من میگم با طناب یه طرفشو ببندیم به یه تسترال، یه طرفشم به یه تسترال دیگه. بعد جلوی تسترال ها گوشت بگیریم تا هر کدوم از یه طرف بکشنش.


با پی بردن به این خلاقیت دانش آموزان، طی سه سوت، هر تازه وارد به گوشه ای پناه گرفت. یکی پرید تو شومینه. یکی دیگه اینجوری رفت پشت یه گلدون قایم شد. ... به جز یکی. سر همه ی خرس های گنده به سمت سیسرون برگشت.

(رولنده هنوز نمیدونه آخر این پست رو چیکار کنه)

طی سه سوت دیگر یکی سیرون رو بر دوش داشت، یکی موشک و دیگری پنس و قیچی و ... و همه اتاق لرد را در پیش داشتن.

همین که اومدن برن، دست یکی خورد به یه گلدون و افتاد. آشای رنگارنگ در پشت آن مشاهده شد. طی یه چند سوت دیگر یکی آشا رو برداشت، دیگری چندتا عینک آفتابی با رنگ های متفاوت، دیگری یه اتاقک کوچک 8 وجهی، که هر وجهش یه رنگ بود.
و از طرف دیگر ایلین هنوز به خودش نیومده بود.

با رسیدن به دم در اتاق، صدای لبخند ( خنده ی غلطان ما) به گوش رسید. خرسای گنده به آرومی در زدن و وقتی لرد جواب نداد، عین تسترال سرشونو انداختن پایین و وارد شدند.

همه تعجب کرده بودن. بارتی برگشته بود. وسیله ای مشنگی برای بازی لرد همراه خود آورده بود. در آن لحظه ای که دانش آموزان اسلیترین وارد شده بودن او در حال خنده ی غلطان زدن بود. و لبه های پنجره و سنگ های مرمر زمین رو گاز میزد.

کمی آن طرف تر، صفحه ی بزرگی بود که درون آن چندتا نقاشی آدم این ور اون ور میرفتن و حرکاتی موزون انجام میدادن. و از طرف دیگه در دست لرد،وسیله ای بود و ایشون نیز مقابل اون صفحه ی رنگی، همان حرکات موزون رو انجام میدادن و لبخند میزدن.



ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۶:۲۰:۰۳

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.