ایگور که داشت سی و چهارمین شکلاتشو باز میکرد گفت:
خب حالا یه موضوع جدید غارو چی جوری آماده کنیم؟
مادام ماکسیم آرسینوس رو با با شدت پرت کرد سَرِ جاش و دوباره به همون حالت ماتم زده یقبلش برگشت.
آرسینوس پس از تعویض مجدد ردا، در حالی که زیر لب غر غر میکرد و از نداشتن ردای اضافه مینالید از روی صندلیش بلند شد و گفت:
_به نظر من که در کل داره کسل کننده میشه!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c85fc0983d.gif)
اخرش که چی؟
_ممم... خب اگه تعداد منتخبین رو بیشتر کنیم چی ؟
ایگور:
_مَم گه موامِمَم! مَیجامِژ میشمَره... اثلا مَم میگَ...
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661eb43c054.gif)
آرسینوس:وات؟
مادام:
_ایگور ما... واقعا نمیفهمیم تو چی میگی!
ایگور حجم شکلات توی دهنشو به زور بلعید، سپس طی یک حرکت بسیار چیـندیش(!) انگشت اشاره ش رو تا انتها وارد قسمت فوقانی دهانش کرد و مابقی شکلات رو از بین لپ و لثه ش جمع کرد. این مسئله که اون انگشت شکلاتیِ از دهنش خارج شده رو مجددا روی زبونش کشید، و بعد هم با همون انگشت شروع به تمیزکاری مابقی دندون هاش کرد رو چون که نمیخوام خاطرتون رو مُکَدَر کنم نمیگم!
با او دندون های شکلاتیش گفت:
_ای بابا! یه چیزیتون میشه ها! دارم میگم مــَن کـه موافقـَـم! هیجـــانش بیشتره... و خواستم بگم که ... اصلا من میگم از هر مدرسه هر کس که از نظر خودش شجاعتشو داشته باشه کاندید شه. اینجور...
مادام،ایگور رو از روی صندلی بلند کرد و با شوق و شور و شَعَف فریاد زد:
_اینجور کار ما هم راحت تر میــــشه!
_اوه نه واقعا نمیخواستم اینو بگم... آه... نه... شکمم خیلی پُره... مادام من... دارم...
آرسینوس:
_اینجور خودشون خودشونو محک میزنن!
خواهش میکنم تمامش کن مادام... نه ... عــــــــــــــوووووووووووق!
{درون ذهن آرسینوس:}_ آه... واقعا نفهمیدم بعدش چیشد... من یک لحظه پلک زدم و... اون چی بود؟ ... سونامی اومد؟ ... اوه خدای من... اون مایع لزج و داغ همه ی صورتمو پوشوند... د...د... دلم نمیخواست اون لحظه نفس بکشم ... (فین! فین !)... آه خواهش میکنم من رو با سیم ظرف شویی بسابیدو... و ... لطفا بعدش توی یک شیشه ی بزرگ به میزان کافی اسید بریزید... میخوام تا اَبد اونجا بمونم! نمیخوام هیچوقت نفسی توی این هوای مسموم بکشم!... آه صورتم... صورت نازنینم!
ایگور:
_ اوه شرمنده رفیق... متاسفم!
آرسینوس خیلی اروم دستش رو توی جیبش برد. یک دستمال جیبی سفید دور گل دوزی شده در اورد. خیلی اروم و با طُمانینه استفراغ ایگور رو از دور چشماش پاک کردو چشم هاش رو باز کرد:
_ د...دیگه...دیگه... دیگه نمیخوام ... ببینمت. متوجهی؟
و خیلی آروم از اتاق خارج شد و در رو بست.
چند لحظه به سکوت گذشت.
ایگور که هنوز توی دست های مادام ماکسیم بین زمین و هوا معلق بود گلوش رو صاف کرد و بقایای اون لعنتی حال بهم زن رو از روی لب هاش پاک کرد.
_خیلی خب مادام چطوره منو بزاری پایین؟!
_اوه! بله.متاسفم!
_ خب؟
_آه فکر کنم باید بچه ها رو جمع کنیم و درمورد این تصمیم بهشون خبر بدیم!
_که قراره خودشون بیان و شرکت کنن؟ به تعداد نا محدود؟
_
_و غار چی میشه؟
_آه... اون رو بسپر به من...