رز اندکی به تازه واردان استراحت داد تا از گورکن امضا بگیرند یا روی عکس ارشد های هافلپاف با ماژیک سیبیل بکشند. بعد از کمی استراحت کردن نوگل تازه شکفته ای نزدیک رز شد و دامنش را کشید.
- حالا باید کجا رو ببینیم؟
رز در حالی که سعی داشت کمتر ویبره بزند اما نمیتوانست و با ویبره هایش ترک ستون های تالار را بیشتر میکرد با خوشحالی تمام فریاد زد.
- حالا وقت بازدید از مناظر تالاره هافلپافه! بچه ها همه به سمت پنجره ها!
نوگلان و تازه وارد های هلگا با چشمان گرد شده به رز نگاه میکردند. مگر میشد هافلپاف منظره ای داشته باشد. هافلپاف اصلا در زیرزمین بود و حتی نمیتوانست پنجره داشته باشد. کوچولوی های تالار که دامن رز را گرفته بودند و همپای او حرکت میکردند و بقیه اعضا هم پشت سرش حرکت میکردند.
رز به پنجره هایی رسید که پرده هایشان کشیده شده بود و نمیشد پشت پنجره ها را دید.
آریانا در اینجا جلو تر از رز حرکت کرد و پشت به پنجره و رو به بچه ها ایستاد.
-خب وقتشه که از مناظر هافلپاف دیدن کنیم. از این پنجره ها میتونید دشت های سبز و چمنی هافلپاف، رودخانه های آبی و زلال،کوه های بلند و سرخ رو ببینید. اماده اید؟
همه از هیجان و تعجب سر از چا نمیشناختند و فریاد زدند ما اماده آیم . حتی گیبن که خیلی وقت بود انجا بود و همه جای تالار را میشناخت. دست آدر را گرفته بود و با هم بالا پایین میپریدند و میخندیدند و منتظر بودند تا اریانا پرده ها را بکشد.
اریانا سمت چپ پرده و رز سمت راست پرده را گرفته و یک صدا فریاد زدند:
-این شما و این هم طبیعت زیبای هافلپاف!
و پرده هارا کشیدند.
سکوووت
صدایی شنیده نمیشد تازه وارد های هافلپاف از دیدن چیزی که میدیدند یخ کردند. چیزی جز دیوار اجری قدیمی پشت پنجره نبود. آدر با تعجب به رز و بعد هم به گیبن خیره شد و میخواست بفهمد چه اتفاقی افتاده است. گیبن به کله ی رز اشاره کرد و علامت " نداره" را در اورد. هافلپافی ها حسابی شوکه شده بودند که صدای رز به گوش رسید.
-چرا سرتون رو انداختید پایین! صبر کنید.
و سپس دختر کوچولوی تازه واردی را که شنلش برایش بزرگ بود و زیر پایش می امد بلند کرد و روی لبه ی پنجره رو به جمعیت گذاشت.
گیبن با لبخندی که به لب داشت گفت:
-حالا پشت سرت رو نگاه کن.
دخترک برگشت، باورش نمیشد همونطور که اریانا تعریف کرده بود. در پشت پنجره چمنزار های های بزرگ و سر سبز با بوی گل های بهاری که باد انهارا تکان میداد. با نگاهش تکان خوردن چمن هارا تا رودخانه دنبال کرد . رودخانه ی ابی بزرگی با ماهی هایی که از اب بیرون میپریدند و دوباره توی اب می افتادند و با هم بازی میکردند. کمی که خیره شد حتی "قاتل" گربه ی لاکریتا را دید که پشت سنگی برای ماهی ها کمین گرفته است. رودخانه را تا دامنه ی کوه ها دنبال کرد. کوهایی که با تابش طلایی رنگ خورشید رنگ سرخ زیبایی به خود گرفته بودند و در بالای قله ها عقاب ها پرواز میکردند. باورش نمیشد. واقعا هیچ وقت تصور چنین چیزی را نمیکرد.
-من میبینمش! من واقعا میبینمش!
بقیه بچه های هافل بدو بدو به سمت پنجره رفتند و دستشان را روی لبه ی پنجره گذاشتند. دیوار اجری محو شد و با دیدن منظره ی پشت ان جیغی از خوشحالی کشیدند.
ارشد های هافلپاف با هم گفتند:
-این هم از پنجره های مجازی هافلپاف!
تازه واردی از اون طرف گفت:
-میتونیم بریم داخلش ؟
با گفتن این حرف تمام نگاه ها به سمت ناظر تالار برگشت و همه با چشم های ملتمسانه به او خیره شدند.