هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۴
#12

جولیا کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۱ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
نور ما از چشم جمجمه به اینه می تابید واز اینه انعکاس نور ما به روی بچه ها لحظاتی همه مسخ شده و ساکت بودند جنگل ودرختانش و همه موجوداتی که در ان زندگی به سکوتی مبهم فرو رفته بودند سکوتی که نظاره گر حا دثه ای خوف انگیز است که در حال وقوع است . دنیل سکوت را شکست
وگفت:چقدر سرده؟
رون گفت : اره تمام تنم از سرما بی حس شده .
هرمیون گفت : حس خوبی ندارم بیایید بر گردیم کمک بیاریم و به دنبال سارا بگردیم .هوا داره تاریک می شه اینجوری همه نگران می شن. همه به جز اریا حرفش را تایید کردند اریا گفت : من نمی تونم بیام این اینه من پیش سارا می بره
این حرف با حالت رویا گونه عجیبی زد چنان که لحظاتی همه ساکت شدند .اما هرمیون گفت: از کجا که این اینه به اون کاخ بره یا سارا اونجا پیش اون جنا باشه بهتره بر گردیم .همه بچه ها با هم حرف هرمیون را تایید کردند .
اما اریا از جلو اینه تکان نمی خورد. رون و دنیل او را به به زور به سمت عقب کشدند و هر سه با هم به روی زمین افتادند بقیه به کمک انها رفتند و وقتی بلند شدند دوباره اینه ناپدید شده بود واینبار اریا نیز از روی نا چاری انها را که دل جنگل مخوف وسیاه را به سمت چادرها می شکافتند همراهی می کرد اما ترسی مبهم گروه بچه ها را احاطه کرده بود کم کم سکوت جنگل جای خود را هیاهویی می داد که از دور شنیده می شد و کم کم نور مشعلها از دور نمایان شد اما این هم ان حس عجیب ترس را از انها دور نمی کرد گویا همه پشاپیش نگران واقعه ای بودند . وقتی به سیل انبوه جادوگران و چادرها رسیدند دست هم را رها کردند و هر کس به سمت چادر خانوادگی اش رفت رون و دنیل و هرمیون
بدون توجه به اطرافشان با قدم های بلند بدون اینکه کلامی بین انها ردوبدل شود به سوی چادر می رفتند وقتی رون چادر را کنار زد خانم ویزلی را دید که با دلواپسی امیخته با عصبانیت در حال قدم زدن بر روی کف چوبی چادر بود وگاهی نیز جلو اتش درون شومینه دیواری متوقف می شد وبه ساعت دیواری که هر عقربه ان عکس یکی از اعضای خانواده بود نگاهی می انداخت رون با ترس گفت: سلام مامان
دنیل و هرمیون هم همزمان گفتند سلام خانم ویزلی
اما هیچ کدام جوابی نشنیدند خانم ویزلی بدون اینکه به انها نگاه هم بکند به قدم زدن ادامه می داد وهر سه بلا تکلیف ایستاده بودند . چند لحظه بعد چارلی از راه پله های چوبی پایین امد و گفت : مادر خبری نشد ؟ خانم ویزلی گفت: نه رون عادت نداشت اینقدر دیر بیاد هرمیون و دنیل هم همینطور. چارلی نکنه اتفاقی براشون افتاده؟
رون و هرمیون و دنیل با نا باوری به هم خیره شدند رون دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که اریا هراسان وارد شد و گفت : بچه ها هیچ کس نمی تونه من ببینه .شماها من می بینین ؟ حالا نگاه ها ی حیرت انگیز تبدیل به نگا ه هایی وحشتناک شد . دقایقی بعد همه بچه ها در کنار هم وسط چادرها ایستاده بودند و به گروهی که قرار بود برای یافتن انها به جنگل بروند نگاه می کردند..................



Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#11

تدی اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 67
آفلاین
هرمیون روی زمین خم شده بود و در حال برداشتن چوب جادویی اش بود وقتی که برگشت همه ی بچه ها با قیافه ای بهت زده به جایی از آسمان خیره شده بودند او رد نگاه آنها را دنبال کرد و بادیدن جمجمه ی رقصان در آسمان جیغ کوتاهی کشید و در حالی که دستش را بی اختیار جلوی دهانش گرفته بود یک قدم به عقب برداشت همه به او نگاه می کردند.
هرمیون گفت: بچه ها من فکر نمی کنم این علامت خوبی باشه . .. و در حالی که با انگشتانش بازی میکرد با صدای ضعیفی ادامه داد : چون خیلی ترسناکه .
فرانک گفت:گوش کنید ما از همین راه به اون آینه رسیدیم انتخاب زیادی نداریم یا باید بی هدف تو جنگل راه بریم یا اینکه همین راه رو ادامه بدیم تا به یه جایی برسیم من که دومی رو ترجیح میدم شما چی؟
تدی به زمین جنگل نگاه کرد زمین از علفهای بلند پو شیده شده بود در وسط جنگل علفهای لگد کوب شده کنار رفته بودند و زمین لخت و سرد جنگل نمایان شده بود حتی گیاهان هم خود را از سر راه رهگذران کنار کشیده بودند اوگفت : منم با فرانک موافقم این نشون میده که آدمایی از اون عبور کردن و به مقصد ر سیدن .
اما انگار از حرفی که میخواهد بزند وحشت داشت پرسید : از کجا می دونی به مقصد رسیدن ؟
تدی گفت: اگه نرسیده باشن پس باید همین جاها توی جنگل باشن یالا اقل باید نشونه ای از اونا اینجاباشه اینجا که کسی نیست .
دنیل اخمهایش رادر هم کشید و گفت : پس کجان؟
رومسا واندرو وهرمیون نگاه سریعی به یکدیگر انداختند هر سه به یک چیز می اندیشیدند و انگار همه ی درختان جنگل هم همین را زمزمه میکردند : قصر براون
آریا گفت: هی بچه ها نگاه کنین. همه به آسمان خیره شدند ماه از زیر ابرها بیرون آمده بود ودقیقا از یکی از حدقه های خالی چشم جمجمه می تابید انگار که جمجمه در حال چشمک زدن و پوزخند زدن است و سرگردانی آنها را مسخره میکند ناگهان مریدانوس در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود و با دست نقطه ای را نشان میداد گفت : اون ... اون ...آ.. . آریا برگشت و توانست صورت خاک آلودش رادرون آینه ی بزرگی که جلویش قرار داشت ببیند.آینه برگشته بود.


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#10

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 253
آفلاین
هرميون و دنيل ، به همراه ديگر بچه‌ها، شروع به دويدن طرف اون كردند...
تاريكي لحظه‌اي...سكوت مرگ‌آور لحظه‌اي...و...
آنها، همه با هم، سالم، ولي گيچ از آن اتفاقي كه افتاده بود،حالا در راهي درست مانند راهي كه ساتي پيش در آن قرار داشتند، روي زمين نشسته بودند...
چه اتفاقي افتاد...؟آينه ها...؟اجنه...؟ كف مغناطيسي...؟
ولي هرچه بود، ديگر اثري از آنها نبود...
هرميون سرش را تكان داد، چند بار پلك زد، تا بتواند آن چه را مي‌ديد باور كند...
بقيه هم دقيقا رفتاري بسيار مشابه به اين رفتار داشتند...
بعد از 2 دقيقه سكوت، كه ترس و وحشت در آن موج مي‌زد، بالاخره اما توانست كالماتي را از گلوي خشك‌شده‌اش جاري كند:
"ا...ا...ا...اون جنا...اونا چ...چ...چ...چي شدن...؟"
اما كسي توانايي پاسخ به سوالي كه هيچ‌يك جوابش را نمي‌دانستند، نداشتند...
همه سكوت اختيار كردند...محيط اطراف، واقعا ترسناك بود...همه داشتند با تعجب و با چشمان گرد شده از شدت حيرت و وحشت، به اطراف خيره شده بوند...
و ناگاهن اين سوال احمقانه به ذهنشان خطور كرد، كه اصلا چرا به اين جنگل نفرين‌شده پا گذاشته ان...؟ چرا نمي‌توانستند محيط گرم چادر را، همين الآن حس كنند...؟چرا...؟
فرصتي براي تلف كردن نبود...بايد ادامه مي‌دادند...و راه برگشتي نبود...
آريا، از جا برخواست، و با خشم و قاطعانه، با صداي نسبتا بلندي، چيني نازك سكوت زا در هم شكست:
"خب ديگه...پاشين بريم...دير شده..."
و نگاهي به آسماني كه به زور از ميان شاخ و برگها معلوم بود، خيره شد...
و از ديدن آنچه انتارش را مي‌كشيد، تلوتلو خورد، و چشمانش را با دستانش پوشاند...
آري...باوركردني نبود...ولي واقعيت بود...حقيقت بود...
در آسماني كه داشت رو به تاريكي مي‌گذاشت، درست چند متر بالاتر، جمجمه‌ي بزرگي، تقريبا چهار برابر جمجمه‌اي كه ديده بودند، داشت مي‌چرخيد و با نوري هم‌رنگ با نور خورشيد، در حال درخشش بود...
نفس همسفران بند آمد...ممكن نبود...چطور امكان داشت...اين ديگر غيرقابل تحمل بود...
سپس، در كمتر از يك لحظه، رعدي زد، همه‌جا تاريك شد، و تنها چيزي كه سكوت تا آن لحظه را مي‌شكست، صداي زوزه‌ها و غرش‌هاي مبهمي بود كه از دور و نزديك شنيده بود...
و تنها چيزي كه در ميان روزنه‌هاي امواج تاريكي مي‌درخشيد، نور سبز مبهم و مرموزي بود...خيلي مبهم...خيلي مرموز...
جمجمه، رنگ خود را تغيير داده بود....................................................................

_________________________________________________
اه اه...!!! باز من پست زدم...! خداييش بد شدا...!!! ببخشيد دنيل جان...! تاپيك رو زدم به هم...!
ولي جدي...ناظران محترم...اگه ديدين خيلي بده، پاكش كنين، چون ناراحت نميشم...!
ببخشيد...!!!
در ضمن...منتظر نقد گرانبهاتون هستم...!!!!


تصویر کوچک شده


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#9

جولیا کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۱ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
بچه ها زنجیر وار جن ها را دنبال می کردند در میان درختان سر به فلک کشیده جنگل صدایی مانند صدای نفیر باد می پیچید ولی هیچ بادی نمی وزید رون با ترس با صدایی که به زور از گلویش خارج می شد گفت: صدای باد از کجاست مثل اینکه داره طوفان می شه . نگاههای پرسش گر جسیکا و هرمیون ودنیل به سمت رون چرخید اریا بدون انکه به انها نگاه کنه گفت : مثل اینکه اینا دارن یه چیزی را زمزمه می کنن وبا سر به جن ها اشاره کرد . هرمیون گفت : اونا نه در حقیقت صدا از جمجه است .وبا گفتن این حرف لرزش خفیفی زنجیر بچه ها را در بر گرفت .
هیجان وترس انچنان بچه ها را در بر گرفته بود که دقایقی طول کشید تا متوجه شدند زمین زیر پایشان به سخت و لغزنده شده است .
جسیکا گفت : زمین زیر پایمان یخ زده ؟
رون گفت: تو این فصل سال؟
اریا گفت:دنیل ساعت تو کار می کنه ؟
دنیل نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:نه و به دنبال اون هرمیون و رون وجسیکا گفتند که ساعتشون کار نمی کنه . اریا گفت: پس زمین زیر پای ما خاصیت مغنا طیسی قوی داره. یک نوع اهنربا.
هوا کم کم تاریک می شد که جن ها متوقف شدند .کمی طول کشید تا بچه ها متوجه شدند انها جلو ی یک اینه بزرگ که تمامی جنگل و راهی که پشت سر گذاشته اند دران منعکس شده است ایستاده اند . جن ها جلوی اینه زانو زدند و جمحمه را روی تنه قطع شده درختی قرار دادند و شروع به خواندن وردی کردند حالا درخشش جمجمه به اندازه ای بود که انها هیچ چیز ندیدند وقتی اریا توانست کمی چشمش را باز کند اخرین جن را دید که به همراه جمجه در اینه ناپدید
شد .با سرعت به سمت اینه دوید ولی محکم با تنه درخت تنومندی برخورد کرد وبه زمین افتاد .ومتوجه شد نه از زمین اهنربایی خبری هست نه از اینه ها .هرمیون و دنیل به سمت او دویدند


ویرایش شده توسط جولیا کریوی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۲۲:۵۵:۳۷


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#8

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
مـاگـل
پیام: 162
آفلاین
اول از همه از تک تک عزیزانی که در طول این مدت در این تاپیک فعالیت کردند و از این که داستان رو تا این حد زیبا پیش بردن و در ضمن نکات قابل توجه رو هم جدی گرفتن ( از جمله کوتاه نویسی ! ) صمیمانه متشکرم !
داستان مشکلی نداشت و از اون چه که خودمم فکر می کردم جالب تر بود . ممنون !!!!
از لیلی عزیز هم به خاطر نقد های زیباش و از بیل عزیز به خاطر فعالیت بی وقفش ممنونم !!!!
تنها مشکل دو تا نمایشنامه آخر بودن :
که مال مرلین عزیز با این که میشه گفت چون تازه وارده از لحاظ مفهومی بد نبود ولی خب ..... به هر حال همون طور که لیلی عزیز گفت این پست به ناچار باید پاک بشه ! مرلین جان خوشحال میشم که در آینده نمایشنامه های جذاب شما رو در این تاپیک و جاهای دیگه بخونم .چون شما قدرت لازمو دارین .

دوم مال آقای بلید عزیز :
بلید جان متاسفانه نمایشنامه ی با این که از لحاظ متن می شد گفت که خوبه ولی به هیچ وجه سیر داستانو دنبال نمی کنه . راستش اونا تو جنگل بودن چه طور شد که از چادر سر در اوردن . من این احتمالو میدم که شما نمایشنامه هایی رو که به تازگی زده شدن متاسفانه نخوندین . و به ناچار این نمایشنامه باید پاک بشه .( لیلی جان میشه لطفا این کارو بکنی) . ولی خوشحال میشم که در آینده با خودندن نمایشنامه های قبلی و استعدادتون در توصیف صحنه ها نمایشنامه های زیبایی رو در این تاپیک بنویسین .

من از ادامه ی جسیکای عزیز می نویسم .
جسیکا جان ببخشید که بنده قدرت درکم پایینه ولی من نگرفتم جادوی جمجمه چیه ! امیدوارم اون چه می نویسم در راستای هدف و خواسته ی شما باشه .
در ضمن لیلی جان میشه لطف کنی نمایشنامه های منم نقد کنی . ممنون !!!

با تشکر فراوان
دنیل
____________________________________________
شی عجیبی با درخششی کورکننده در دستان یکی از جن ها که در صدر گروه ایستاده بود قرار داشت .
بچه ها با حالی سرشار از بهام و تردید به یکدیگر تکیه داده بودند ؛ گویا در آرامش سکوت خیالشان گم شده اند و در رویاهای بی کرانشان سکوت خواب را تجربه می کنند .
جن ها دسته دسته از لا به لای درختان رقت انگیز جنگل که زیر ضربات باد بیمناک جیغ می کشیدند و شاخه های خود را به سوی ابرهای صامت که از درون آن مه غلیظ به سختی قابل رویت بودند ، دراز می کردند ، با آرمشی وصف ناپذیر یک به یک پدیدار می گشتند . و با برخورد هر گامشان با زمین نفرین شده ی جنگل خش خش عبوس و حزن انگیزی بر می خاست که سنگین و وهم آور بود .
بچه ها با سکوت چشم هایشان مسیر حرکت آن ها را دنبال می کردند و هر دم به یکدیگر نزدیک تر می گشتند .
قلب هایشان به سرعت می تپید و ندای ترس را در وجودشان نجوا می کرد . چه اتفاقی در شرف وقوع بود ؟
دست هایشان کرخ شده بود و حتی قدرت بر زبان آوردن کلمه ای را نداشتند . بی اختیار به شی درخشانی چشم دوخته بودند که در دستان فرمانده اجنه خودنمایی می کرد .
جمجمه ی درخشانی که بی شباهت به جمجمه ی انسان نبود و نور سبز رنگی را متصاعد می کرد که تشعشعاتش تا دور ها پرواز می کرد . جمجمه زهر خندی به لب داشت که وجود آدمی را به لرزه در می آورد .
اما عجیب تر از این ها ، جن ها سر به زیر افکنده پیش می رفتند ؛ پنداری آدمیان را نمی دیدند حتی فرمانده ی آنان !
اگر خوشبینانه می اندیشدند با فرمانده و آن جمجمه ی عجیب حدود دو متر فاصله داشتند .
ناگهان .....
فرمانده بدون این که حتی نظری به آن ها بفکند در حالی که به جمجمه چشم دوخته بود و بدون این که حتی اندکی مسیر خویش را تغیر دهد از کنار استرجس که خود را به سرعت از سر راهش کنار کشیده بود ، گذشت .
لشکریان نیز به پیروی از وی از کنار آنان گذشتند .
بچه ها شگفت زده به آنچه اتفاق افتاده بود می نگریستند . جن ها کوچکترین آسیبی به آن ها نرسانده ، می رفتند . گویی ماموریت مهمی را انجام می دادند .
هرمیون در حالی که دست خود را به دور دست اندرو گره کرده بود گفت :
_ چه اتفاقی داره میفته ؟ ...... اون جمجمه چی بود ؟
استرجس در حالی که او نیز متحیر به ارتشی که رفته رفته در سایه روشن درختان ناپدید می شد گفت :
_ اونا کاری به ما نداشتن !
آریا دستی به موهای مشکیش کشید و در پاسخ گفت :
_ ولی هر جا که میرن حتما می دونن خواهر من کجاست ....
و بدون این که ادامه دهد به دنبال جن ها رفت .
_ آریا ...... کجا میری ؟
رون در حالی که پاهایش برای همراهی با آریا بی تابی می کرد گفت :
_ حق با آریاست ..... شاید اونا الان کاری به ما نداشتن و یا حتی ممکنه سارا هم اون جا نباشه ولی مشکوکن . به خصوص اون جمجمه ! این جا داره اتفاقاتی میفته که بی شک به ما هم مربوط میشه ! باید ببینیم این جنا کجا میرن و چکار می کنن .
و او هم به دنبال آریا در حالی که فرانک ، استرجس و دنیل هم همراهیش می کردند ، رفت .
هرمیون زیر لب غرولندی کرد و به ناچار با دیگر دختران که علاقه ای به دنبال کردن جن ها نداشتند ، رفت .
جن ها بی وقفه به دنبال هدفی نا معلوم از مکان های عجیب و مختلفی می گذشتند که می توان گفت ، که تا به حال پای یگانه انسانی هم به آن ها نرسیده بود .


ادامه دارد ......


[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#7

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
_ اونا برگشتند تا انتقام بگیرند ...
هرميون با شگفتي به آريا نگاه ميكرد و سعي داشت ، استرسي كه در درونش بود را بپوشاند ريال شمرده و آرام گفت:
_ اونا.... اونا ديگه كي هستن.. منظورت چيه?
سكوتي همراه با دلشوره بر محيط حاكم شد ، صداي زوزه ي گرگ ها و نسيم آرامي كه ميوزيد ديگر شنيده نميشد ! آنها در جايي بودند كه هيچ نميدانستند كجاست و دقيقا چقدر با چادرهايشان فاصله داشتند!


جسي در حالي كه موهايش را از جلوي چشمانش كنار ميزد به سمت اما رفت و به صورت چهار زانو كنارش نشست و پس از بازديد اطرافش رو به گروه كرد و گفت: پس سارا كجاست؟
آريا با شنيدن اسم خواهرش از زبان جسي چشمانش گرد شد و با سرعت از جا بلند شد و همه را از ديدگانش گذراند تا اينكه دوباره روي اما خيره شد و تته پته كنان گفت:
_ پ...پس... سا..سارا كجاست؟...اون كجاست؟؟
اما كه كمي ترسيده بود و همهتر از اون احساس ضعف را هنوز در خود حس ميكرد با حالتي همراه با بغل گفت:
_ ما باهم بوديم...يعني دست همديگرو گرفته بوديم كه يهو سارا ناپيد شد! ... در همين حال اشكي از چشمان قهوه اي رنگش جاري شد و مانع آن شد كه حرفش را ادامه دهد!
دنيل و رون كه در صف جلو بودند شتابان خود را به آريا كه اكنون به درختي بلند و قديمي كه لانه ي چند كلاغ را روي برگهايش گنجانده بود تكيه داده بود و به نقطه ي نامعلومي خيره شده بود با صداي دنيل به خود آمد و با عظمي راسخ گفت:
_ من بايد سارا رو تا قبل از غروب خورشيد پيدا كنم.... پدر و مادرم خيلي نگران ميشن... .. سپس سرش رو پايين انداخت و با پاهايش عكس يك خانه ي كوچك ولي زيبا كه گرما و صميميت را در خود ميگنجاند را كشيد و با چهره اي پر از خشم رو به گروه كرد و گفت:
_ اين خونه ي ماست.... من ميخوام كه دوباره با سارا اينجا باشم!
هرميون كه صداي آريا و حرفهايش را شنيد با مهرباني به سمتش رفت و گفت:
_ من و بقيه با كمال ميل حاضريم كه بهت كمك كنيم و ساراي عزيز رو هر چه زودتر پيدا كنيم..... سپس چشمكي به آريا زد و گفت: صحيح و سالم!


در سمتي ديگر...
استرجس كه روي تخته سنگي نشسته بود و با دستهايش را چانه اش را نگه ميداشت گفت:
_ بهتر نيست همين الان حركت كنيم؟؟ ... نبايد زمان رو از دست داد! ..... استر از جا بلند شد و به سمت جسيكا رفت و طوري كه زياد جلب توجه نشود به جسي گفت:
_ تو همراه من باش ... نميخوام گم بشي !!!
جسيكا از خجالت سرش رو پايين آورد و با حركت سر حرفشو تاييد كرد و با حالتي معصومانه اي گفت:
_ من ميتونم مواظب خودم باشم .... ولي خوب ... ممنون از شجاعتت!


صداي مردانه و بلندي به گوش رسيد .... رون در حالي كه سعي ميكرد با آخرين توان به صدايش قدرت بخشد گفت:
_ هر چه سريعتر آماده ي حركت شين .... وقت رفتنه!!!
همه ي بچه ها از جا بلند شدند .... رومسا و مري دستهاي اما را گرفته بودند تا به او در راه رفتن كمك كنند .... اندرو و هرميون هم به آرامي در پشت سر همگي حركت ميكردند و به آرامي حرف ميزدند!


آنها راهشان را به جنگلي مخوف كه هر آن امكان اتفاق در آن وجود داشت ادامه دادند ! .... هرچه جلو تر ميرفتند تعداد درختان و باريكي جاده بيشتر ميشد ، ولي صداي غارغار كلاغ ها و سنجابهايي كه از درختان بالا و پايين ميرفتند و همچنين مارهايي كه لابه لاي بوته هاي تمشك بودند كمتر شده بود ..... بچه ها در حين راه رفتن به اطرافشان نگاه ميكردند ، زيرا گهگاهي صداي خش خش و عبور شي بزرگي از بين درختان به وضوح شنيده ميشد!
ناگهان...........شترق........گوپس...... تق.......
همگي در حالي كه عين يك تيكه چوب خشك شده بودند ،به پشت سرخود نگاه كردند ..... گروهي از جن ها كه تعدادشان به بيش از 50 نفر بود در حالي كه اصلحه ي طوفان جمجمه * در دست داشتند مقابل آنها قرار گرفتند!!!!

**__**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**__

1_ چه حادثه اي در حال رخ دادن بود؟
2_ آيا سارا در چنگ اين جن ها اسير بود ؟
3_ آيا جن ها نگهبان قصر براون بودند؟
و بي نهايت آياهاي ديگر....

**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**

1_ جادوي طوفان جمجمه : يك جادوي ايده آل به حساب مي آيد ، اما در مورد دشمناني كه با سرعت حركت ميكنند خيلي مفيد نيست!


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۰:۴۸:۲۲


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
#6

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
بچه ها نیز با آنها موافقت کرده و با قدم هایی آرام به سوی جنگلی پر از راز حرکت کردند .
درختان سر به فلک کشیده در هم تنیده و شاخه های پیچ در پیچشان آسمان را پوشانیده بود و در نتیجه جنگل تاریک تر از سیاهی شب به نظر می رسید ، ولی آنها بی توجه به ترسی که کم کم در درونشان رخنه می کرد ، به قلب آن جنگل مه آلود قدم گذاشتند .
با هر قدمی که به جلو بر می داشتند ، بیشتر در مه فرو می رفتند ، تا جایی که تشخیص یکدیگر برایشان مشکل شده بود ...
رون و دنیل که در جلو صف بودند ، چوب دستی هایشان را محکم در دست گرفته و آماده هر اتفاق غیرمنتظره ای شدند .
تدی از ته صف فریاد زد :
_ بهتره همه پشت سر همدیگه ردیف شیم ... اینجوری ممکنه همدیگرو گم کنیم ...
هرکس دست نفر پشتی و جلویی خودش را در دست گرفت ...
حرکت آرام تر و با احتیاط تر از قبل ادامه پیدا کرد ...
سکوت همه جا را فرا گرفته بود و کسی حرفی نمی زد ، هر چند گاهی صدای زوزه باد در لا به لای تنه های فرسوده درختان آن را در هم می شکست ...
پس از ساعتی پیاده روی جسی گفت :
_ بچه ها پام درد گرفت ، مطمئنید داریم دنبال یه چیز واقعی می گردیم ...
اندرو از پشت سر ، دست جسی را کمی فشرد و او را آرام به جلو حرکت داد و جسی هم که سوالش بی نتیجه مانده بود ، با گروه همراه شد ؛ و سکوت فرمانروایی خود را از سر گرفت .
ناگهان صدای کشیده شدن چیزی بر روی زمین و سپس جیغ دختری به گوش رسید و ... سکوت ... همه چیز در عرض چند ثانیه رخ داده بود .
همه شوکه شده بودند !
عجیب آنکه مه هم کم کم ناپدید می شد ...
وقتی مه کاملا از بین رفت ، همگی با تعجب و ترس به سمت اما که بیهوش بر روی زمین افتاده بود دویدند ؛
مریدانوس اما را نشاند و هرمیون رو به اما ، وردی را زیر لب زمزمه کرد ، اما چشمانش را گشود ، چند پلک زد تا چشمانش با نور کم آنجا آشنا شود و سپس بریده بریده ، در حالی که صدایش می لرزید ، گفت :
_ سارا ... دست اون تو دست من بود ... ولی ... یکدفعه کشیده شد ... من نتونستم کاری براش بکنم ...
و سرش را در میان دستانش گرفت .
آریا با ناباوری به اما نگاه کرد ...
رومسا با نگاهی غریب ، در حالی که در چشمانش برق عجیبی دیده می شد ، رو به آریا کرد و گفت :
_ اونا برگشتند تا انتقام بگیرند ...


ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۵ ۱۷:۲۴:۴۴


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱:۲۸ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
#5

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
مـاگـل
پیام: 430
آفلاین
آن پسر و دختر ایرانی زیبایی خاصی داشتند که بی توجه ای به آن زیبایی ها غیر ممکن به نظر میرسید.آنها شباهت زیادی به یکدیگر داشتند و کاملا همسن یکدیگر به نظر میرسیدند.
-من آریا و اینم خواهرم سارا هستش و از دیدن شما خوشحالم...
پسر ایرانی در حالی که خودش و خواهرش را معرفی کرد دستش را به سوی رون دراز کرد.رون که از این راحتی پسر بسیار تعجب کرده بود با شک و تردید به دست او نگاه میکرد.لحظه بدی بود...دست پسرک در وسط زمین و هوا منتظر بود و پسر و دختر از رفتار عجیب آنها معذب به نظر میرسیدند.زمانی که آریا سرانجام تصمیم به پایین آوردن دستش گرفت دست دیگری به گرمی او را فشرد.دنیل گفت:خوشبختم آریا و سارا جان!اسم من دنیل و اسم دوستام رون و....
و به اینصورت تمام بچه ها را به آنها معرفی کرد و دوباره رویش را به آریا کرد و گفت:رفتار ما رو ببخشید چون ما نمیدونستیم که ایرانی ها اینقدر راحت با دیگران دوست میشوند و...
سارا گفت:اشکالی نداره!ولی من فکر میکنم موضوع چیزی بیشتر از این باشه!درسته؟
بچه ها نیز دوباره از رک بودن و راحتی آنها شگفت زده شده بودند نمیدانستند که چه جوابی به سوال هوشیارانه آنها بدهند که دوباره سارا گفت:اگه دوست ندارید جواب ندید!ما شما رو مجبور به جواب نمیکنیم!
رومسا در جواب گفت:نه!نه!گیجی ما به خاطر قصری...
آریا حرف تردیدآمیز رومسا را قطع کرد و با زیرکی پرسید:قصر براون؟..همان قصری که قرنها پیش در دل جنگل ناپید شد؟قبل از اینکه بیام اینجا در موردش کمی خونده بودم.
رومسا که از هوش زیاد آنها شگفت زده شده بود گفت:بله...نمیدونم چرا این قصر ذهن ما رو اینقدر مشغول کرده؟
و بعد همه رویشان را به سوی جنگل کردند که ظاهرش با تمام آرامشی که داشت تهدید آمیز به نظر میرسید و با سکوت به آن نگاه کردند.
آریا سکوت را شکست و گفت:چرا ما نریم و به دنبال قصر نگردیم!!الان که کار خاصی نداریم و تا تاریکی آفتاب هم خیلی مونده...
سارا نیز با حرکت سر گفته های برادرش را تایید کرد و گفت:آره شاید تونستیم قبل از تاریکی این قصر را پیدا کنیم...
بچه ها نیز با آنها موافقت کرده و با قدمهایی آرام به سوی جنگلی پر از راز حرکت کردند...

---------------------------------------------------------------------------
هووم....من خودم را وارد نکردم چون وجود یه دامبلدور داستان را جالب نمیکنه و گفتم دیگه یواش یواش برن دنبال قصر بگردن ولی توجه بشه که باید توی جنگل یه اتفاقی براشون بیافته که بتونن قصر رو پیدا کنند وگرنه همینطوری نمیشه!!
بعد امیدوارم خوب بوده باشه و ببخشید که ایقدر کم شد!!

مرسی
آرتیکوس


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#4

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
درخشش مخوف و عجیب عکس ان کتاب باعث شده بود هیچ یک از دختر ها به قدر کافی از مسابقه لذت نبرند حتی اندرو.مسابقه ای که برگذار شد باعث شادی و خوش گذرانی بی اندازه ی پسرها و بقیه شد اما رومسا،اندرو و هرمیون در فکر آن قصر بودند.هیچ چیزی درباره ی آن نمی دانستند.کوچکترین اطلاعاتی نداشتند.در طول مسابقه گاهی به همدیگر نگاهی می کردند و با چشم هایشان چیزی را به هم می فهماندند؛قیافه ی عجیب و در فکر آن ها بالاخره کنجکاوی پسرها را برانگیخت.
چک جلوتر از ایران بود و پسرها خوش حال بودند و با خیال راحت صحبت می کردند.به قدری دختر ها در فکر بودند که متوجه نشدند رون با صدای بلند ان ها را صدا می کند.افرادی که کنار آن ها نشسته بودند به سمت رون برگشته و زیر لب غرولند می کردند.
"هی!!رومسا!!اندرو!!با شما ها هستم ها!!هرمیون!"
با دستش اهسته به شانه ی رومسا زد.رومسا تعادلش به هم خورد و مانند اینکه ضربه ی بزرگی به او زده باشند کج شد و به اندرو برخورد کرد.اندرو تعادل خو را حفظ کرد و دست رومسا را گرفت تا زمین برخورد نکند.
"مرسی!"
رومسا به تندی به سمت رون برگشت و با لحنی فوق العاده تند گفت : می شه این طوری هل ندی؟
رون مات و متحیر مانده بود.بر خودش مسلط شد.رو به هر سه ی دختر ها کرد و گفت : می شه بگین شماها چتون شده؟
با این حرف هرمیون و اندرو و رومسا به هم نگاه کردند.جوابی نداشتند.خود ان ها نیز از اینکه به خاطر دیدن یک عکس از یک قصر چنین براشفته بودند و در فکر فرو رفته بودند متعجب شده و خنده ی شان گرفته بود.اهسته سرشان را تکان دادند و بی توجه به پسرها جلب مسابقه شدند.عجیب بود.مسابقه ای که ان ها به خاطرش شب ها و روز ها سخن می گفتند و تعریف می کردند و حدس می زدند حال برایشان هیچ جذابیتی نداشت.در دل خود به آن قصر لعنت می فرستادند.اخر چرا باید آن قصر این گونه آن ها را معتوف خودش می ساخت؟با این که به نظر می امد با جدیت تمام در حال یدن مسابقه اند اما هیچ چیزی از ان نفهمیدند.در اخر وقتی بازیکن ایرانی گوی زرین را گرفت و بازی به نفع ایران به اتمام رسید هیچ یک با بقیه ابراز تاسف و یا خوش حالی نکردند.
اسمان صاف بود.صاف صاف. شب همچون مخملی سیاه ستاره ها را در برگرفته بود.به نظر شب خوبی می امد اما ندای خوشی برای دخترها نداشت.جمعیت با شور و هیجان درباره ی مسابقه صحبت می کردند.فشار زیاد بود.به انتهای در ورودی که رسیدند با دختر و پسری که به نظر ایرانی می امدند اشنا شدند.موهای دختر مشکی بود.صورتی سفید و اریایی داشت.پسرک نیز همانند خواهرش دارای موهایی مشکی و پوستی روشن بود.وقتی به ان ها رسیدند هر دو با هم به ان ها سلام کردند.با شنیدن صدای دختر و پسر اندرو هرمیون و رومسا به خودشان امدند.پسرها نیز خیره مانده بودند.

--------------------------------------------------------------
من زیاد ادامه ندادم چون به نظر خودم نمایشنامه ای که زاد باشه حوصله سر به بره.امیدوارم خوب شده باشه.


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
#3

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
مـاگـل
پیام: 295
آفلاین
ساعات عصرگاهی از پی هم میگذشتند ولی در عوض آرامش رخوت انگیز و سکوت هر بعدازظهر دیگر هیجانی در هوا میدوید که کسل کننده ترین موجودات را نیز به شوروشوق وامیداشت.جنگلی که سالیان سال درختان و فضایش را برای خود نگاه داشته بود حالا شاهد سیل بی شمار انسان ها و چادرهای رنگارنگی بود که سطح خزه پوشش را پوشانده و پرندگان خوش صدایش را که هر روز با ترانه آنها از خواب برمیخواست از آشیانهایشان در میان انبوه شاخ و برگ درختان کهنسال رانده بودند.
گویی آن باران دل انگیز که همان روز صبح همه جا رو معطر و تازه کرده بود اصلا نباریده بود ..هوای شرجی آن شامگاه برای تازه واردانی که از کشورهای دیگر راهی این دیار شده بودند من جمله دختر و پسر جوانی که در زیر سایه یک درخت به زبانی بیگانه مشغول صحبت بودند خفقان آور بود دخترک با خوشحالی دوربین همه چیز بینش را بررسی میکرد و به اطراف نظری میانداخت.
برروی تک تنه درخت بلوطی افتاده در حاشیه جنگل در همان حوالی چند دختر و پسر نوجوان نشسته و در همان حال که با انگشتهایشان و ضربات پایشان آثاری بر این تنه قدیمی برجای میگذاشتند صحبت میکردند.یکی از پسرها که موهای سرخش در آخرین دقایق نورافشانی خورشید به رنگ آتش میدرخشید با حرکات سرودستش آخرین فن کوئیدیچی را که در مسابقه قبل از نظر گذرانده بود تعریف میکرد..دخترها با شادی و لذت خریدهایشان از دست فروش ها را به هم نشان داده و تافی های مختلفی را که در کیسه رنگارنگی ریخته شده بود مزه مزه میکردند.
پسری که تا لحظاتی پیش محو حرکات دوست مو قرمزش بود به ساعتش نگاهی انداخته و گفت:
-بچه ها بهتره دیگه برگردیم به چادر. داریم به وقت بازی نزدیک میشیم

بقیه دوستانش مطیعانه برخواسته و به سمت چادری که ساعاتی قبل دو دختر دیگر یعنی هرمیون و رومسا را ترک کرده بودند رهسپار شدند..نورهای درخشان و آوای دل انگیز موسیقی ای که از طرف استادیوم جادویی به گوش میرسید سرعت حرکت آنها را بیشتر کرده و پس از گذشت چند دقیقه آنها در کنار ورودی چادر جادوییشان بودند. مری واندرو خنده کنان در حالی که با صدای بلندی حرف میزدند و میخندیدند وارد چادر کوچکتر دخترها شدند.
اندرو: هرمیون؟؟ رومسا؟؟ کجایین؟
مریدانوس نظری به سالن خالی انداخت و در حالی که به طرف اتاق خواب طبقه همکف میرفت رو به اندرو گفت:
-تو برو ببین شاید توی اتاق عقبی باشن
اندرو با حرکت سرش به علامت موافق به طرف تنها اتاق طبقه پایین که در قسمت عقب چادر بود رفت ولی قبل از اینکه فرصتی برای گشودن در اتاق و بررسی آن بیابد صدای مری را از بالا شنید
-:اندرو نرو توی اتاق ..بالا هستن.بدو بیا یک چیز جالبی اینجا توی این کتاب هست
اندرو غرغرکنان به ساعتش نگاهی انداخت و از پلکان عجیب و لرزان چادر بالا رفت.

در اتاق گردی که پرده های سبزچین دارش در برابر نسیم آرام شامگاهی به رقص در آمده بود سه دختر روی کتاب قدیمی و نموری خم شده و به عکس قصرباابهتی که عبارات "قصر خانوادگی براون" در زیرش به چشم میخورد با بهت و حیرت خیره شده بودند.اندرو وقتی دوستانش را محو یک عکس جادویی سیاه و سفید و پاره یافت با خشم و غضب گفت:
-تا یکساعت دیگه بازی شروع میشه بعد شماها نشستین عکس نگاه میکنین؟
هرمیون سرش را در جهت صدای اندرو برگرداند و با آرامشی عجیب گفت:
- ولی این یک عکس معمولی نیست ..بیا عبارت زیرش رو بخون ..این قصر در همین حوالی بوده
اندرو که کاسه صبرش دیگر سرازیر شده بود با صدای زیری که بی شباهت به لحن همیشگی هرمیون نبود گفت:
-خب این چه چیز فوق العاده ای میتونه داشته باشه؟ تا جایی که همه میدونن ایرلند پراز قصر و کاخه
رومسا که از آن خلسه عجیب خارج شده بود با آرامشی که تعجب و وحشت اندرو را برانگیخت در همان حالی که دو صفحه کتاب را به هم میکوبید از جای برخواسته و از دو نفر دیگر هم همین کار را طلب کرد.اندرو که وضع غیرعادی آنها را درک کرده بود برای تغییر موضوع با صدایی مفرح و باروح شروع به صحبت درباره دختر قدبلند بیگانه ای که بعداز ظهر ملاقات کرده بودند نمود با این امید که احساس مسخره ترسی را از بین ببرد که نمیدانست از چه نشات گرفته است.

دخترها برای پیوستن به پسرهایی که بی تابانه در جلوی چادرها چمن ها را زیر قدم های سریع پاهایشان له میکردند از اتاق خارج شدند..در آخرین لحظات رومسا به عقب و روی میز نظری افکند ...عکس متحرک قصر بر روی صفحات باز کتاب با درخششی مخوف میدرخشید

______________________________

خب من خودم رو وارد داستان نکردم چون ضرورتی برای حضور لیلی ندیدم.
دنیل عزیزم هر جا دیدی که پستی بر خلاف اون چیزی که مدنظرته خورده خبر بده که حذف بشه یا اگر میشه خودت اونو ربطش بدی ولی دریغ نداشته باش چون این ایده متعلق به خودته.
امیدوارم نوشته خودم هم در راستای اهدافت باشه


ویرایش شده توسط لیلی اونز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۱۱:۵۷:۳۱

The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.