هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۹:۰۹ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۰

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه‌ی جديد:

كينگزلی توی دفتر ناظرين پشت ميز چوبی بزرگی نشسته بود و با نگرانی و بی‌اعتنايی به رز كه گوشه‌ی ديوار كز كرده بود، به ساعت ديواری دفتر ناظرين نگاه می‌كرد:
- هــوووف! فقط ده دقيقه تا بازی آرسنال و منچستر مونده. بايد عجله كنم!

كينگزلی با عجله شرت آرسنال رو كرد تو كله‌اش، رداش رو درآورد و تی‌شرت آرسنال رو پوشيد. عكس آرسن ونگر رو چسبوند به تی‌شرتش. زيرشلواری‌اش رو كند و در حالی كه از نگاه منحرف رز به زير ميز پناه می‌برد ، زيرشلواری قرمزی با مارك آرسنال پوشيد. از زير ميز بيرون اومد و با يه لبخند گنده رو به رز، نعره كشيد:
- پيروزی در ميان هماهنگی! جاست آرسنال! ويكتوری، وی آر كامينگ. يــــس !

رز بعد از نعره‌ی كينگز، در حالی كه دستش رو برای در امان نگه داشتن سرش از ريزش احتمالی سقف محكم گرفته بود، دفتر ناظرين رو به سمت تالار عمومی ترك كرد. كينگزلی در حالی كه از كشوی ميزش يه بسته‌ی بزرگ تخمه آفتاب گردون به همراه يه كاسه پر از چس فيل ( ) بر می‌داشت، با پوزخندی گفت:
- بارسلونايی‌ها همه‌شون همينن، رز هم نمونه‌ی بارزشون. با يه جيغ شلوارشون رو خيس می‌كنن.


كينگزلی جلوی تلويزيون تالار نشست و زل زد به زمين بازی كه صفحه رو پوشونده بود. بازيكنای منچستر و آرسنال توی زمين در پست‌های خودشون قرار گرفته‌بودن و منتظر بودن تا داور سوت بزنه... اين بين رز هم گوشه‌ی تالار عمومی، كنار شومينه كز كرده بود و در راستای متحمل نشدن نوای جيغ‌های كينگزلی، در هر گوشش دو كيلو پنبه چپونده بود.

- عـــــــــر! گل اول رو زدن بی‌شعورهای كثافت! اون فرگوسن فكستنی رو ببين چه شكلی بالا و پايين می‌پره! وقتی با هشتا گل جواب اين گل‌شون رو داديم می‌فهمن!

رز به كينگزلی نگاه كرد كه با عصبانيت جورابش رو به طرف تلويزيون پرت می‌كرد. آهی كشيد و در حالی كه از حضور پنبه‌ها در گوشش خشنود بود، شيشه‌ی نوك تيزی رو كه زير رداش پنهان كرده بود بيرون آورد و كنار خودش گذاشت.

- منچستری های الاغ! گل دوم رو هم زدن، پنالتی‌مون هم كه گل نشد. عوضی‌های روانی پست فطرت فوتبال نديده‌ی نفهم!

رز دراز كشيد و بی‌توجه به كينگزلی كه صورتش از حالت شيركاكائويی به رب گوجه فرنگی تغيير رنگ می‌داد، به روياهاش فكر كرد... به اسكورپيوسی كه از اول تابستون تا به حال آن نشده بود...

- مرگ بر يونايتد شتر. بازی بلد نيستن. گل سوم رو هم زدن احمقای گوساله. رونی گوسفند رو نگاه كن تو رو به مرلين، واسه ما كاشته زدن شده مرتيكه‌ی كاميون!

رز يه نگاه به كينگزلی انداخت و مايع زرد رنگی رو تشخيص داد كه از ناحيه‌ی زيرشلواری‌اش روی كف تالار پخش می‌شد !

چهل و پنج دقيقه بعد:

كينگزلی در حالی كه در حجم عظيمی از مايع زرد رنگ غوطه ور بود و به طور كامل از سياه پوستی به قرمز پوستی در اومده بود، و از كله‌اش به شكل عجيبی دود بلند ميشد، بازی رو نگاه می‌كرد كه تيمش هفت به دو از منچستر عقب بود.

- جيــــــغ! گل هشتم! مادر نديده‌های بی‌ناموس ضدآسلام! كثافت‌های الاغ بــــــوق! بووووق تر از بوق های بوقی! هشتمی هم كه زدين نفهما. كوفتتون بشه.

كينگزلی بعد از خالی كردن خودش، غش كرد .

رز در حالی كه به ساحل پناه برده بود تا از دريای مملو‌ء از مايع زرد رنگی كه از ناكجاآباده‌ی كينگز بيرون اومده بود در امان باشه ، عاشقانه ترين صحنه‌ی اين رول رو رقم زد... شيشه‌ای رو كه در اختيار داشت بالا برد و به طرف قلبش گرفت:
- آه، حالا كه كينگز غش كرد و كسی هم نيست می‌تونم راحت كارم رو بكنم... اسكورپيوس، عشق عزيز من، بزرگترين علاقه‌‌ی من، نيومدی. از اول تابستون يه بار هم توی اين سايت آن نشدی... حتما" مردی، پس منم خودم رو می‌كشم تا روحم به تو بپيونده. ديگه نمی‌تونم تحمل كنم، چون تا مهر چيزی نمونده و اگه يكم ديگه صبر كنم بايد برم مدرسه .

رز شيشه رو بالا برد و در قلب خودش فرو كرد...

در اين لحظه درب تالار باز شد و پسری مو طلايی با لبخندی گنده وارد شد:
- من اسكورپيوسم بچه‌ها! بالاخره برگشتم. كسی نيست؟ رز ؟

***

روند سوژه: رز خودش رو به خاطر عشقش به اسكور ميكشه و ميره اون دنيا تا به روح اسكور بپيونده كه فكر ميكرده به خاطر غيبت طولانی‌اش حتما" مرده. اما درست بعد از مرگ رز، اسكور وارد تالار ميشه...



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۰

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
فلش بک

شرایط جوی بسیار خوفناکه، باران، این رحمت الهی، به شدت در حال باریدنه و ابرهای سیاه رنگ همه جا رو فرا گرفته. ماه هم به خاطر کیبی (نوعی پنیر خوشمزه و لذیذ!) بودن شرایط در حالت بدر به سر می‌بره و همه جا تاریکه. هعععی ... جونم براتون بگه دوران سیاهی بود. مستکبران مردم بی‌گناه رو ...

بیدل: پژمان؟
پژمان: هوم؟
بیدل: الان جریان چیز دیگه‌ای هست. یا درست روایت کن یا بزار من بکنم.
پژمان: چی بکنی؟
بیدل: روایت.
پژمان: آهان ... نه بزار خودم میگم. یه لحظه جو فضاسازی گرفت منو. فرق من و تو اینه که تو خیلی جزئی فضاسازی می‌کنی، من خیلی کلی.

در این سیاهی شب علاءالدین سوار بر قالیچه‌ی پرنده و در حالی که چراغ جادو رو محکم تو دستاش گرفته تو هوا همچون شوماخر ویراژ میره. صورتش کش اومده و چشماش از وحشت گرد شده.

وووویییییژژژژ

قالیچه‌ی پرنده‌ی دیگری با سرعت از کنارش رد میشه، یه حرکت دایره‌وار در هوا انجام میده و دوباره پشت سر قالیچه‌ی علاءالدین قرار می‌گیره. بر روی قالیچه‌ی دوم بانویی کوتاه قامت، شدیدا داف، با ردایی آستین حلقه‌ای و چسبان که تا زیر زانوش رو پوشونده و ساق‌های برهنه‌ش رو نمایان کرده، موهایی طلایی رنگ و بلند که تا یک متری پشت سرش جریان داره، به همراه یه هدبند با نشان گورکن روی اون، قسمت بالایی رداش به علت چسبون بودن باعث شده که ... اوه مای گاد من دیگه نمیتونم ادامه بدم ...

بیدل: اهم ... قسمت بالایی رداش فوق‌العاده چسبونه و چون بالای رداش بازه باعث شده که هر دو ...

وووویییییژژژژژ

علاءالدین سرعتشو چند برابر می‌کنه و با سرعت دور میشه. بانوی ذکر شده بلافاصله یه گوشی از جیبش در میاره و شروع به شماره‌گیری می‌کنه:
-الو! سلام علی بشیر. من هلگا هافلپاف هستم. این قالیچه‌ی که بهم دادی سیستم نیتروژنش چطور فعال میشه؟

بیدل: داشتم می‌گفتم. قسمت بالایی رداش چون چسبانه و مقداری بازه ...

وووویییییژژژژژژ

قالیچه‌ی هلگا سرعتش هفصد برابر میشه و با سرعت به سمت علاءالدین میره.

بیدل: یعنی واقعا که. خیلی بی‌شعورید ... بار چندم بود که فضاسازی‌های منو قطع کردید. دیگه من باشم جز دیالوگ در این تالار چیزی بگم. طرز برخورد با یه تازه وارد رو هم بلد نیستید.

قالیچه‌ی هلگا پشت سر قالیچه‌ی علائدین قرار می‌گیره.

هلگا: علاءالدین تسلیم شو و چراغ جادو رو بده به من.

علاءالدین که هیچ راه فراری نمیدیده میشینه کف قالیچه و میزنه تو سر خودش. هلگا برای برداشتن چراغ جادو به سمت جلو خم میشه و باعث میشه ... اوووه اصن نمیتونم توصیف کنم ...

بیدل: منم دیگه عمرا بگم.

هلگا چراغ جادو رو برمیداره و چوبدستیشو بیرون میاره. یه فنجون از تو هوا ظاهر میکنه و زیر لب زمزمه می‌کنه:
-ای غول چراغ جادو که قدرت و شوکت از آن توست ... ای غول که سالازار اسلیترین در مقابل تو پشمی بیش نیست ... به درون فنجان من بیا که جایی بس آرام‌تر، مدرن‌تر و شیک‌تر است ... بیا که جز من و نوادگانم تو را اربابی نیست ...

ددددیرررررییشش

همزمان با انتقال قدرت، چنان رعد و برقی میزنه که علاءالدین از رو قالیچه پرت میشه پایین و اینکه چه بلایی سرش میاد دیگه نه به من ربط داره نه به بیدل. به حیطه‌ی شهرزاد مربوطه.

پایان فلش‌بک

غول فنجان: فکرهاتون رو کردید؟
هر چهار نفر هم‌زمان: بله.
غول: صبر کن ببینم ... چرا شما چهار نفر شدید؟
بیدل: منم هستم دیگه.
غول: تو کی هستی؟ من فقط آرزوی سه نفرو برآورده می‌کنم.
کینگزلی: تو هم گیر نده دیگه، این بیدل همه جا هستش. آرزوی اونم قبول کن.
غول: هووم ... خب باشه بگید.

درک: من آرزو می‌کنم آستوریا با من ازدواج کنه.

بلافاصله نشونه‌هایی از عشق در چهره آستوریا نمود پیدا می‌کنه، حلقه‌هایی در هوا ظاهر میشه و به انگشتان درک و آستوریا فرو میره ...

آستوریا: من آرزو می‌کنم فنجون هلگا مال من بشه.

غول پوزخندی میزنه ... تو از نوادگان هلگا نیستی.

کینگزلی: من آرزو می‌کنم برگردیم شب اون جشن تا بتونیم جلوی ورود اسلی‌ها رو بگیریم.

تالار اسلیترین به سرعت شروع به چرخش می‌کنه، زمان به عقب برمیگرده. همه چیز محو میشه و بعد از چند ثانیه افرادی دیده میشن که دارن از خوابگاه مختلط هافلپاف خارج میشن تا به میدون بیناموسی برن و جشن و پایکوبی کنن. تصاویر لحظه به لحظه شفاف‌تر و واقعی‌تر میشن ...

غول: بیدل زمان داره به عقب برمیگرده، فرصت زیادی نمونده سریع آرزوت رو بگو.
بیدل: من آرزو می‌کنم پژمان به خاطر توهین چندباره به روایت‌های من به سزای اعمالش برسه.

.
؟
.
!!

ویرایش ناظر: دوستان یه فضاسازی هم حتما باید برای آرزوی بیدل باشه، نمیدونم چرا پژمان چیزی ننوشته. گوشیشو هم جواب نمیده. هیچ اطلاعاتی ازش در دسترس نیست.

ویرایش:

جمع کثیری از دوستان از دیشب هی میپرسن الان سوژه تموم شده یا نه، باید ادامه داد یا نه. خب من رو این حساب رول رو زدم که زمان برگرده عقب و یه نفر جریانات رو عوض کنه ولی الان که فکرشو می‌کنم سوژه رو میشه تموم شده در نظر گرفت. پس اگه موافق باشید پایان دیگه؟ هوم؟! پایان!


ویرایش شده توسط برتی بات در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۱۱:۱۴:۱۵


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
- آهان! آفرین درک! حسابی حواسشو پرت کن و بعدش با یه حرکت جانانه فنجون رو پس بگیر.

درک همچنان در حال پشت چشم نازک کردن و شونه جلو دادن و از این قبیل کار ها بود، آستوریا هم بدون توجه به درک روی فنجون هافلپاف دست می کشید و با خود فکر میکرد که با این فنجان زیبا چه کار میتوانند بکنند.

درک:
آستوریا:

درک:
آستوریا:

ناگهان صدای بیدل طنین انداز شد.

- به زودی اتفاق خفنی خواهد افتاد!

و همین که جمله ی بیدل تمام شد، ناگهان از کله ی فنجون هافلپاف دودی آبی رنگ خارج شد و به مرور بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه شکل خاصی یافت و به شکل موجودی شبه آدمیزاد با رنگ آبی و دستبندی طلایی در آمد.

- من غول فنجان هلگا هستم! شما سه نفر! هر کدام یک آرزو کنید تا برآورده شود.

کینگزلی و درک و آستوریا:

آن سوی تالار اسلی - دراکو اینا


- من میگم بریم بفروشیمش این فنجونو. بد پولی نمیدن به خاطرش ها!

بلاتریکس با شنیدن ایده ی دراکو بدون توجه به زمین خوردن پر سر و صدای گویل سری تکان داد.

- ایده ی خوبیه!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
درك جلوی درب ورودی تالار اسليترين واستاد و به مشكل جديدی كه پيش اومده بود فكر كرد... اسم رمز تالار اسلی رو نمی‌دونست. درك به فكر فرو رفت، كلاهش رو از روی سرش برداشت، سرش رو خاروند، دستش رو گذاشت زير چونه‌اش، زير چونه‌اش رو خاروند، پيشونی‌اش رو خاروند، دستش رو كشيد روی صورتش، و به طور كلی هر چقدر به خودش فشار آورد نتونست بفهمه اسم رمز تالار اسلی چيه.

- اين رز بوقی رول ميزنه، بعد فكر اين‌جاش رو نمی‌كنه كه اگه من بيام جلوی درب تالار اسلی گير می‌كنم!

- هممم... در بزن خوب.

- تو كی‌ هستی ديگه دوباره پريدی وسط رول؟

- من بيدلم ديگه ... حالا تو به جای اين‌كه بشينی جلوی در تالار اسلی پاشو در بزن.

- باشه بابا! حالا ديگه زر نزن دوباره كل رول رو كشوندی به ديالوگ!

درك در حالی كه اطراف رو نگاه می‌كرد بلكه شايد بتونه بيدل رو ببينه و بفهمه صداش از كجا توی رول كل ملت متعكس ميشه، اما ترجيح داد بره در رو بزنه بلكه شايد بتونه فنجون رو از چنگ اسليترينی‌ها در بياره.

- تق تق تق.

دراكو در تالار رو باز كرد و با ديدن درك لبخندی زد و گفت:
- بفرمائين تو، خونه‌ی خودتونه...

- قربون شما، از مهمون نوازی‌تون ممنونم.

درك وارد تالار اسلی شد و چشمش افتاد به بلاتريكس كه مشغول چيدن ميوه و چايی روی يه ميز دايره‌ای شكل چوبی بود. كراب هم در حالی كه انگشت شستش رو كرده بود توی سوراخ دماغش و مشغول خارج كردن يه سری جرم لزج كثيف و مالوندنش به در و ديوار بود و كلا" ادب رو به بهترين شكل ممكن رعايت می‌كرد ، برای درك شيرينی های دانماركی رو توی يه بشقاب صورتی جدا می‌كرد. در اين لحظه درك جلو اومد تا شيرينی بخوره، ولی تا جلو اومد چشمش افتاد به آستوريا كه گوشه‌ی تالار اسلی توی يه پيراهن نخی صورتی خوشگل كز كرده بود...

- آستازيا! واوو !

در اين لحظه درك بی‌توجه به بقيه كه مشغول تدارك ديدن غذا بودن، به طرف آستوريا رفت و كلا" فنجون و هافلپاف و هدف اصلی‌اش رو فراموش كرد.

- جـــررررررر! ( افكت پاره شدن ديوار تالار اسلی )

برتی در حالی كه گردن كينگزلی رو گرفته بود و بالاخره از ريتا جدا شده بود، از حارج از سوژه و وسط ديوار وارد تالار شد و كينگزلی رو شوتش كرد توی شومينه:
- بچه! هی به من ميگی واسه‌ام مهمون اومده فعاليت نمی‌كنی! بسه ديگه، خسته كردی منو. بيا برو توی تالار اسلی حداقل ببينم عرضه داری فنجون رو برگردونی يا نه... بعد از اين همه بی‌فعاليتی ببينم اين كار ساده رو ميتونی انجامش بدی يا نه . من ديگه برم ريتا منتظرمه !

برتی يقه‌ی كينگز رو گرفت و كله‌اش رو از شومينه در آورد و از وسط ديواره جر خورده‌ی اسليترين برگشت به قسمت خارج سوژه پيش ريتا. كينگزلی در حالی كه دوده‌های شومينه كاملا" سياهش كرده بودن، اطراف رو نگاه كرد و فنجون هافلپاف رو توی دستای آستوريا پيدا كرد كه درك كنارش مشغول عشوه اومدن بود...



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
بیدل: تالار اسلی؟ تالار اسلی کجاست؟

درک با پشت دست به پشت سرش کوبید و گفت:

- الان اینجا تالار هافلپافه. اونجا تالار اسلیه.

بیدل نیشخندی ابلهانه زد.

- اسلی چیه؟

درک با جلوی دست به پشت سرش کوبید و گفت:

- همون اسلیترینه. گروهی که بنیان گذارش سالازار بوده.

بیدل بینی اش را خاراند.

- سالازار کیه؟

درک با انگشت به زیر سرش کوبید.

- یکی از بنیان گذاران هاگوارتز.

بیدل سرش را خاراند.

- اونجا کجاست؟

درک :

درک سرش را به دیوار کوبید و شروع به از نظر گذراندن تالار کرد تا وضع دیگران را بفهمد. بلکه کمکی از جانب هلگا فرا برسد.

اون طرف تالار، کنار دیوار شرقی، جنب شومینه

- نه! یه تیکه از مغزم رفته لای شیار دیوار! چه جوری بیرونش بیارم؟ بدون اون نمیتونم انگشت کوچیکه ی دست چپمو بیشتر از 3 سانت جا به جا کنم!

صدای رز پس زمینه را مزین کرده بود. پس زمینه ی صحنه ای که کینگزلی در حال صحبت با ریتا را نشان میداد.

- ریتا! فنجون دزدیدن! نشونه ی اقتدارمونو دزدیدن! نشونه ی گروهمونو دزدیدن! بیا با هم بریمــ...

اما ادامه ی جمله ی کینگزلی با پس گردنی برتی به صورت خیلی ضعیف شنیده شد.

- بریم تالار اسلی.

- مرتیکه بوقی کجا میخواستی ریتا رو ببری؟

اون یکی طرف تالار، کنار دیوار غربی، رو به روی پنجره ی مجازی

گلرت ایستاده بود با نمایش عضلات و ماهیچه هایش سر تعدادی از بچه ها، همچون ویکتور و لی لی و هوگو را گرم کرده بود.

-هوم... ببین به این میگن ماهیچه ی بازو ببین ...

تمام افراد حاضر در صحنه با سوت و دست و هورا او را تشویق کردند...

طرف سوم تالار ، کنار دیوار شمالی، بالای تاقچه ای زینتی

- آی داد! ای هوااار! کمک! کمک!

پیوز توی دیوار گیر کرده و دیگه واقعا همیشه در صحنه شده!

- من روحم! گیر کردم! یه آدم بی ادب هم داره اون پشت به من لگد میزنه از اون ور دیوار!

صدای نیشخندی از طرف روفوس به گوش رسید.

- شایدم کار دیگه ای میکنه!

- پیوز:

دوباره همون طرف اول تالار


درک با لبخندی شجاعانه کلاهش را روی سرش صاف کرد. هیچ کس نمیتوانست کمکش کند. خودش تنها باید دست به کار میشد!

_____________________



ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۳ ۱۸:۲۴:۲۳


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
کینگز: جماعت به پا خیزید، فنجون هافلپاف نیست!

برتی در حالی که هنوز ریتا رو تو بغلش چسبیده: چرا بابا هست، ایناهاش، تو بغل منه!

رز که گوشه دیوار جسبیده و مغزش ریخته کف زمین: فنجون هلگا به جهنم، مغز من نیست!

بیدل که کلا نیست و فقط صداست و نقش راوی رو داره: تو که از همون اولش هم مغز نداشتی!

نویسنده که خودشم نمیدونه این بیدل از کجا پیداش شده: هوی، بیدل، برو تو پستای خودت راویگری بکن، اینجا صداتو نشنوم که کلاهمون میره تو هم ها!!!

اما که هنوز کنار در مرلینگاه خابیده: من که بوشو میشنوم!

درک که هنوز گوشه اون طرف تالار افتاده و در غم آناستازیا(!) زیر لب زمزمه می کنه: راس میگه دیگه! فنجون نیست، زود باشید برید پیداش کنید، یه فنجون نوشیدنی به من بدید بخورم

گلرت که نویسنده حال نداره بگه در چه حالی بوده: ولی بچه ها نکنه جدی جدی فنجون رو دزدیده باشن، من یه بار چوبدستمو دزدین خیلی حس بدی داشت

بیدل: ا؟ گلرت دقیقا چه حسی داشت؟ بگو من به عنوان یه راوی خیلی دلم می خواد حس تو رو در اون لحظه بدونم

نویسنده: بیدل پا میشی بری یا بزنم شپلخت کنم؟ اصن گند زدی به پست من! ببین همش شد دیالوگ! اصن پاشو یه نقشی تو پست داشته باش بینم، پاشو، این جماعت همشون دیشب تا خرخره خوردن، تو که نخوردی جمعشون کن برین تالار اسلی فنجون رو پس بگیرین! یالا!

-------------------------------------------------------------------

نویسنده:


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۳ ۱۵:۱۸:۱۸


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰

بیدل آوازه خوانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۳ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
/\ همان موقع تالار اسلیترین /\

بلاتريكس: ما بلاخره موفق شدیم فنجون هافلپافو بدزدیم ...
ملت: هوراااا ... ای ول ...
بلاتریکس: دوستان پایان دنیا نزدیکه ... بلاخره سیاهی بر همه جا چیره میشه ...
ملت: ای ول ... احسنت ...
بیدل: پس تولیدی لامپ و مستقلاتش بازار گرمی پیدا میکنه ، باید بزنم تو این کار ...
کراب: بچه ها شما هم شنیدین ؟! این کی بود داشت حرف میزد !!!
دراکو:کراب میشه یه دقیقه فکتو ببندی !!! .. بچه ها ... یه موضوعی هست که باید بهتون بگم !!! بهمون رو دست زدن ، یه نفر قاب آویز اسلیترین رو ازمون دزدیده ... همه نقشه هامون به باد رفت ....
جماعت یک صدا: حتما کار اون هافلپافی های کثیفه ... اره درسته جز اونا کی میتونه باشه !!!
کراب: کو هاهاهاهاهاها ... نگران نباشید ، من دیدم ما همه ی نشان ها رو داریم الا نشان اسلیترین برای همین امروز اونم به تنهایی دزدیم ... ایناهاش ، کو هاهاهاهاها
ملت: !!!!

/$#&*؟#بنگ!#%$%شپلخ@#/////3؟$دیییییشششش؟$$؟%؟آآآآآآیییییی%؟؟^؟^؟؟&؟؟!!؟////

کراب:
دراکو: هووووف .. خیالم راحت شد ، کراب امیدوارم تو هم ادب شده باشی و دیگه کار احمقانه ای نکنی ، راستی کسی گویل رو ندیده ...
کراب:
دراکو:کراب چیزی میخوای بگی ؟!!!
کراب: نه !!!
دراکو: کراب ؟!!!
کراب: گویل در راه دزدیدن قاب آویز اسلیترین کشته شد !!!
ملت: !!!!

/$#&*؟#بنگ!#%$%شپلخ@#/////3؟$دیییییشششش؟$$؟%؟آآآآآآیییییی%؟؟^؟^؟؟&؟؟!!؟////

کراب:
آستوریا: این چیزا رو ول کنید ... ما الان نشان های چهار گانه رو در اختیار داریم ...
ملت: هوراااا .. اره ... ای ول ...
دراکو: هورااااا ما نشان های چهار گانه رو در اختیار داریم ...
ملت: بله ... هوراااااا
بلاتریکس: پایان دنیا نزدیکه ...
ملت: بله ... ای ول ... هوراااااا
دراکو: خب ...
بلاتریکس: هورااا ...
کراب: ببخشید بچه ها الان من از ابتدای این ماموریت تا الان یه سوالی هعی میخوام بپرسم هعی نمیشه ، الان دقیقا ما با این نشان ها چی کار میخوایم بکنیم ؟!!!
دراکو: هه .. چه سوال احمقانه ای ... چی کار میخوایم بکنیم ؟! خب معلومه چی کار میخوایم بکنیم ... الان بلاتریکس برامون توضیح میده !!!
بلاتریکس: من ؟!!!! این نقشه تو بود که نشان ها رو بدزدیم ...
دراکو: پس چی میگی پایان دنیا نزدیکه و این حرفا ... من فکر کردم نقشه ای داری !!!
بلاترکیس: یعنی چی ؟! تو که میدونی من کلا جو میدم !!! یعنی تو نقشه ای نداری ؟!
دراکو: !!! وایسا فکر کنم ، حتما یه دلیلی داشته ، اما الان یادم نمیاد ...
ملت: !!!
بیدل: مگه مردم مضحکه شمان ؟! خب من کلنگ تولیدی کارخونه لامپ و مستقلاتش رو زدم !!! هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این کار ، بعد الان بهم میگین سیاهی و ... همش الکی بوده ؟!!!
کراب: اااا ... شماها هم شنیدین ؟!!! این کیه !!
ملت:!!!
دراکو: تو کی هستی ؟!
بیدل: من کسی نیستم ، من بیدلم ، من راوی ام ، وجود خارجی هم ندارم فقط صدام هست ، همه جا هم هستم !!!!
ملت: !!!!

/\ همان موقع تالار هافلپاف /\

گینگزلی: جماعت به پا خیزید ، فنجون هافلپاف نیست !!!!!!!!!!!!


ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۳ ۱۴:۴۴:۰۵



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
جفت پا درک دقیقا رفت تو حلق رز و از پشت گردنش زد بیرون! کلا شدت ضربه به حدی زیاد بود که رز پرت شد خورد به دیوار و نصف مغزش متلاشی شد و مثل کاغذ پهن شد رو زمین

صدای جیغ و داد ملت:
ریتا: اه اه... یکی بره اینو جمعش کنه!
اما: جیــــــــــغ! خووووون!
گلرت: بوووووق (این یکی هنوز حالش جا نیومده نمیفهمه چی میگه
کینگزلی: هی هی هی ... رز مرد!
برتی: ریتا ریتا تو بودی خوردی به دیوار؟!

تو این آشفته بازاری که همه حواسشون به رز جمع شده بود، دراکو یه چیزی درگوش آستوریا گفت بعد هردو پشت گردن کراب و گویل رو گرفتند و با بقیه اسلیترینی ها بدون اینکه حواس کسی رو جمع کنن، بی سر و صدا از تالار خارج شدند.

فردا صبح

تالار هافلپاف مثل چند ماه پیش چرنوبیل شده بود انواع و اقسام بطری های نوشیدنی خالی هر گوشه ی تالار افتاده بود. کف تالار پر از کاغذ های رنگی دونه های همه مزه بود. روی استیج بیناموسی نصف بطری ها خورد و خاکشیر شده بودند! اصن یه وضعی

هرکدوم از بچه ها یه گوشه ی تالار افتاده بودند و به خواب فرو رفته بودند. اما دم مرلینگاه خوابش برده بود و به نظر میرسید بیهوش شده روفوس کف زمین افتاده بود و هنوز یک بطری خالی تو دستش بود. گلرت که دمر رو زمین افتاده بود و پاهاش روی یکی از مبل ها بود وسط خروپفش من من کنان گفت: آی... نکن... ول کن پامو الاغ! نکن میگم... بوووق!

نویسنده پست میبینه که گلرت هنوز و حالش خوش نیس پس میره سراغ یکی دیگه! رز همچنان روی زمین افتاده بود، نصف مغزش بیرون زده بود و چشماش هم چپ شده بود! دهنش هی باز و بسته میشد که چیزی بگه منتها چون جفت پای درک حنجره اش رو نابود کرده بود هیچ صدایی از دهنش خارج نمیشد!

برتی و ریتا هر دو پایین میدان بیناموسی تالار خوابشون برده بود اما حتی تو خواب هم ریتا تقلا میکرد خودش از زیر دست و پای برتی نجات بده اما موفق نمیشد

آفتاب از پنجره ی مجازی افتاده بود رو صورت کینگزلی و کم کم رو همه بدنش پخش میشد و به نظر میرسید یک هاله ی نورانی داره اهاتش (؟!) میکنه! بالاخره کینگزلی از خواب بیدار شد و حالی که پاچه شلوارشو درست میکرد به طرف مرلینگاه رفت:

-اما؟ اما؟ پاشو میخوام برم دستشویی... اوی اما؟ با توام! بی هوش شدی؟ هی هی هی... بیهوش شده!

همینجور که داشت میخندید یهو چشمش افتاد به گنجینه ی یادبود های تالار که نصف چیشش خورد شده بود.

- اع... این چرا اینجوریه؟ فنجون هلگا هم که نیست... هی هی هی! فنجون هلگا؟.. نیست... فنجون هلگا نیست.. نیست؟!


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۰

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
- سلام ای غروب قریبانه ی دل... سلام ای طلوع سحرگاه رفتن... سلام ای غم لحظه های جدایی... خداحافظ ای شعر شب های روشن... خدا حافظ ای شعر شب های روشن... خداحافظ ای قصه ی عاشقانه... خداحافظ ای آبی روشن عشق... خداحافظ ای عطر شعر شبانه

درک در گوشه ی اون ور سمت راست تالار نشسته بود و در حالی که مثل شیلنگ آب اشک می ریخت شعر سلام آخر احسان خواجه امیری رو با بدترین ریتم ممکن می خوند.

اما در اون ور سمت چپ تالار هافلی ها جمع شده و در حال تصمیم گیری برای اسلایترینی ها بودند که از این ور سمت چپ به این ور سمت راست یعنی جای فنجون هافلپاف نگاه می کردند.

رز که از همه با طمأنینه تر خورده بود و یه کم اسکولش کمتر از بقیه می خارید سعی کرد ریاست جلسه رو به عهده بگیره:
- خب بچه ها به نظر شما باید با اینا چی کار کنیم؟

برتی که هنوز به ریتا چسبیده بود() گفت: می خواین بفرستیمشون توی سرزمین بی ناموسی.

ریتا که سعی می کرد برتی رو از خودش جدا کنه گفت: نه بابا اون که فعلاً در دسترس نمی باشد. باید با گیوتین کلشون رو بزنیم.

سدریک گفت: نه بابا. اونطوری که ما نمی فهمیم اینا می خوان چیکار کنن. ما باید ازشون بازجویی کنیم.

- اونو بذارین به عهده ی من.

رز که تنها مرگخوار فعلی گروه بود با خنده ای شیطانی این را گفت و وقتی در حال گفتن بود پشتش چند رعد و برق زد تا فضای صحنه رو وحشتناک کند.

رز در حالی که همچنان شیطانی می خندید و پشتش همچنان رعد و برق می زد از اون ور سمت چپ به این ور سمت چپ اومد.
ملت هافل هم که رعد و برق های رز توی سر و کلشون می خورد دوان دوان به اون ور سمت راست رفتند تا پشت هاله ی نور درک پناه بگیرن.

درک هم که همچنان در حال خوندن بود:
- تو رو می سپارم به مینای مهتاب... تو را می سپارم به دامان دریا... اگر شب نشینم اگر شب شکسته... تو رو می سپارم به رویای فردا

ملت هافل که علاوه بر پاره شدن پرده ی گوششون حالت تهوع بدی هم بهشون دست داده بود دوان دوان به اون ور سمت چپ برگشتند تا زیر رعد و برق های رز قرار بگیرن.

اما در این ور سمت چپ چه می گذشت؟

از اونجایی که استفاده از طلسم های نابخشودنی در تالار عمومی هافل ممنوع بود رز با استفاده از وسایل مشنگی در حال اعتراف گیری بود.

رز با کمربند به جون ملت افتاد. کراب و گویل که اصلاً شعورشون به درد و اینا نمی رسید. بنابراین مغور نیامدند.بلاتریکس و دراکو هم که از طلسمی باستانی استفاده می کردند که سلاح های مشنگی روشون تأثیری نداشت. در نتیجه رز به جون ریگولوس افتاد تا بالاخره بعد از یک ربع ریگولوس گفت:
- باشه باشه. میگم. ما اومده بودیم فنجون هافلپاف رو بدزدیم.
ملت اسلایترین:
رز:
ریگولوس با ترس گفت:
- به جون جسی راست میگم. ما اومده بودیم فنجونو بدزدیم. مدارکشم موجوده.

رز که دید ریگول خیلی از مرحله پرته به سمت آستوریا رفت. اما همین که کمربند را بالا برد درک با یک خیز بلند جفت پا رفت تو حلقش.


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۲ ۱۲:۰۸:۰۰

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
تالار کامل ساکت و ساکن شده بود. تنها چیزی که حرکت میکرد، قلب هایی بود که از درک بیرون می زد و ناخن هایی که آستوریا می جوید. صدای هق هق سدریک هم تنها صدایی بود که شنیده می شد.

-حالا چند سالته؟ فکر میکردم موهات قرمز باشه! تو کتاب سه بعدیم این طوری کشیده بودت!آهان! پسرک مو بور مغرور تو گفتی اسمت چیه؟

دراکو آب دهانش را قورت داد و پلک هایش را به هم زد و دستانش را روی سرش گذاشت و بالاخره گفت:

- دی...د... راکو!

درک دستی به سبیلش کشید( نویسنده: اینو دیگه از کجا آوردم؟) و موهایش را به هم ریخت.

- میدونستم! میدونستم که تو همون مرتیکه سوسول دیمیتری هستی! خدمتکار قصر!

آستوریا یکی از دو حرکت اشتباهش در زندگی اش را انجام داد.

- امم... درک جان ایشون همسر بنده هستن. شما اذیتشون نکنین.

درک بار دیگر دکمه های پیراهنش را شکافت و کتش را روی دوشش انداخت و شروع به چرخاندن زنجیری در دستش کرد. با دست دیگرش هم پارچه ای زرشکی رنگ از لباس رز کند و دور دستش پیچید.

- آی نفس کش! شوهرت؟ تو کتاب ننوشته بود با دیمیتری ازدواج کردی!

رز که اوضاع را خیط می دید، در حالی که با یک دست لباسش را نگه داشته بود تا با کنده شدن بندش توسط درک پایین نیوفتد، دستش را روی شانه ی درک گذاشت و گفت:

- درک جان! شما الان حالیت نیس! بیا برو فنجون رو بگیر من اینا رو همین جا نگه میدارم.

آستوریا دومین حرکت اشتباه زندگی اش را انجام داد.

- نه دیگه ما رفع زحمت میکنیم! پاشو! پاشین دیگه!

ملت هافلپاف:

درک:

ملت اسلی:



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.