هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷
#68

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
سامانتا با دهاني باز به فنرير كه در كنار اسنيپ ايستاده بود و قطرات ريز و درشت آب باران از صورتش مچكيد ، نگاه ميكرد.
_ اين اينجا چي ميكنه ؛ سو ؟

اسنيپ نگاه سردي را روانه سامانتا كرد و با بي تفاوتي به آتشي كه در ميان كلبه شعله ور بود ، نزديك شد.
_ارباب فرستادتش . ولي فعلا قرار نيست كاري بكنه

نگاه متعجب سامانتا به اسنيپ دوخته شده بود.
_ اگر قرار نيست كاري بكنه ، پس چرا ارباب اون رو فرستاده ؟
_ ميشه بس كني سامانتا .

سامانتا در حاليكه سعي ميكرد خشمش را به اسنیپ نشان ندهد ، نگاه خشمگيني به فنرير انداخت و دوباره به سمت اسنيپ برگشت.
_ ما هم بايد بدونيم اينجا چه خبره !

سردي نگاه اسنيپ ، خود جواب قانع كننده اي براي سامانتا بود. با ناراحتي پاهايش را جمع كرد و دستانش را به آتش نزديك كرد.
رابستن ، كه در كنار در ايستاده بود هر از چند گاهي به بيرون نگاهي مي انداخت تا از شرايط محيط مطلع شود.
رودولف با چشماني خالي از احساس به شعله هاي آتش چشم دوخته بود و يكدم از آن چشم بر نميداشت.

اسنيپ با خونسردي، تمامي افراد داخل اتاق را از نظر گذراند. جوري كه ديگران متوجه اش نشوند ، دستش را در ردايش فرو برد و شيء با ارزشي را كه به خاطرش دوست خود را به قتل رسانده بود ، لمس كرد.
با وجود اين شيء ، تنها كسي كه ميتوانست افتخار پيدا كردن ديهم را بدست آورد او بود!
لبخند تلخي بر لبانش نقش بست و خاطره اي تلخ در ذهنش تداعي شد:

‹‹ اسنيپ با خونسردي هميشگي اش در مقابل پيرمرد كوتاه قامت و خميده اي ايستاده بود. پيرمرد شيء براق و درخشاني را با آرامشي خاص در دستان اسنيپ قرار داد.
_ خوب مواظبش باش سو ! اين وسيله با ارزشي هست. براي من حتي از جونم هم عزيز تره ...
_ خيالت راحت باشه ، فليت ويك ؛ هيچ مشكلي پيش نميآد. فقط ميخوام يه چيزی رو باهاش پيدا كنم.همين!
_ آره ميدونم ، من به تو اعتماد كامل دارم. فقط يادت باشه براي اينكه كار كنه بايد چند بار پشت سر هم لمسش كني و بعد چيزي رو كه در فكر تو هست برات پيدا ميكنه . فقط بايد به اون جسمي كه ميخواي پيدا كني فكر كني !
_ این می تونه کمک بزرگی بهم کنه . بهش نیاز داشتم ، باز هم متشکرم.
فليت ويك در حاليكه جرعه ای از نوشیدنی اش را بالا ميكشيد رو به او كرد و گفت :
_ خواهش می کنم . اما اگر می گفتی برای چي ميخواستيش ، بهتر بود ؛
_ نه نمی شه.. اما نه ! صبر کن ! شاید تونستم باهات کنار بیام . باشه ... برای لرد ولدمورت می خواستم!

چشمان پيرمرد لحظه اي گشاد شد و مقداری از نوشیدنی اش بر روی لباسش ریخت . دستانش را در جستجوی چوبدستی بر روی میز رو به رویش تکان می داد .
_ تو !... داری .. داری چی میگ... گ گی ؟ پست فطرت... من نميزام
آواداكداورا
››

اسنيپ چشمانش را با خشم بر هم زد. تصور طلسم سبز رنگي كه بي دليل به طرف آن پيرمرد بي دفاع نشانه رفته بود ، آزارش ميداد. بار ديگر شئی را كه در زير ردايش قرار داشت ، لمس كرد و در حاليكه سعي ميكرد ، افكار آزاردهنده را از خودش دور كند ، بر روي زمين سرد و نمناک كلبه دراز كشيد.

بيرون از كلبه ...

در بيرون از كلبه مردي با رداي خاكستري تیره خود را پشت درخت قطور و تنومندي مخفي ساخته بود و تمام حواسش را به كلبه چوبي كوچك و فكسني اي كه در ميان انبوه درختان قرار داشت ، جمع كرده بود.
هدفي بزرگ را در ذهن خود ميپروراند. و تمامي حواسش را براي رسيدن به مقصودش ، يكجا متمركز كرده بود .

ترس عميقي در وجودش حس ميكرد . شايد بهتر بود به دوستش اعتماد ميكرد و خود به تنهايي وارد عمل نميشد.
صداي غمگين و لرزان دوستش ، كه او را از اين سفر منع ميكرد ، به خاطر آورد:
‹‹ تو نبايد اين كارو به تهايي انجام بدي مودي ! تو نميتوني به تهايي با اونها مقابله كني...چرا نميخواي باور كني كه تو ديگه اون قدرت سابق رو نداري؟! ››

با ناراحتی آه کوتاهی کشید. نه ! این پایان او نبود ; او ميبايست بار ديگر قدرتش را به اثبات ميرساند . نبايد ميگذاشت ، اسنيپ به خواسته اش برسد و درخواست ولدمورت را عملي كند. و بايد اين كار را به تنهايي انجام ميداد!
آرام و بي سر و صدا به كلبه نزديك تر شد و بر روي سنگ نه چندان بزرگي چمبره زد . ردايش را بر روی سرش كشيد تا مانع از برخورد آب باران به صورتش شود.
بايد تا پايان يافتن باران همانجا منتظر خروج مرگخوارن از كلبه ميشد.

_________________________
خارج از رول :

با تشكر از همكاري ريگولوس عزيز!
و با تشكر از كاساندرا كه من رو در جريان پست نامفهومش گذاشت. حقيقتا سوژه فكر كاساندرا بوده .
ما تصميم به عوض كردن سوژه داشتيم ولي به خاطر احترام به كاساندراي عزيز سوژه ايشون رو ادامه اش داديم!
حقيقتا سوژه جالبي هست.
فقط با دقت ادامه اش بديد و خواهشا روي پست هاتون وقت بزاريد.در صورت گنگ بودن سوژه بهم پیام شخصی بدید و بعد برای پست زدن اقدام کنین! هیچ عجله ای هم در پایان دادن داستان نداریم ، کمی روی سوژه مانور بدیم ، بهتره ! این پست برای روشن شدن سوژه بود . هرچی پست های بعدی کوتاه تر باشه تا عده ی بیشتری بتونند در تاپیک پست بزنند ، بهتره !
با تشكر!


im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#67

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
بنا به دلايلي پست ام رو پاك كردم. تا بتونم از نو بنويسم و داستان يه جور ديگه پيش بره.
*******************************

ناگهان به هم برخوردند!تعجب هر دو برانگيخته شد و هر دو چوب دستي هاشون رو بار ديگه لمس كردند!هنوز باران مي باريد!

سوروس خيلي سريعتر چوبدستش رو بيرون كشيد و وسط دو ابروي مرد مقابلش رو هدف گرفت. ولي مرد تازه وارد تنها دستش به چوبدست رسيده بود. سوروس بلافاصله مرد ردا قهوه اي را شناخت. اما اين باعث نشد كه چوبش را پايين بياره.

-تو اينجا چي كار ميكني؟؟

- ارباب من رو فرستاده...

-پس چرا به من اطلاع نداد؟ من رييس اين ماموريتم!

مرد، دستش را از چوبدستش كشيد و به جيب داخلي كتش رساند و نامه اي به سوروس داد. سوروس نامه را با دقت باز كرد ولي نيم نگاهي هم به مرد تازه وارد داشت.

سوروس اسنيپ ،مرگخوار وفادار من

بعد از رفتن شما به اين نتيجه رسيدم كه وجود رودوولف و رابستن -با توجه به داغ مرگ بلاتريكس عزيزم- ميتونه براي اين ماموريت خطر آفرين باشه. به همين دليل فنرير را به نزد تو ميفرستم. با درايتت تصميم بگير كه فنرير به طوري كه بقيه ي گروه متوجه حضورش نشن، تو را همراهي كنه يا اينكه وارد گروه بشه.


ارباب تاريكي؛ لرد سياه

سوروس نامه را كه تا حالا ديگه كاملا خيس شده بود ، در جيبش قرار داد. فنرير آستينش را بالا كشيد تا سوروس داغ سياه را ببيند. سوروس سري تكان داد و چوبش را پايين كشيد. نگاهي به اطراف انداخت و بدنبال جنبش يا صدايي بود. اما باران ديد و قدرت شنوايي اش را محدود كرده بود.درختان انبوه دور آن دو را فرا گرفته بودند.

- همش فكر ميكردم كسي تعقيبم ميكنه! پس تو بودي؟؟؟

-نبايد بقيه ميفهميدن....بايد همينطور باشه...هيچ ادم عاقلي تو اين جنگل نميپلكه!

و با خنده ي سرد و بيروح اسنيپ مواجه شد.

-راه بيفت، به سامانتا گفتم كه با نفوذ در رابستن مانع از اين بشه كه يه وقت رابستن ، رودوولف رو تحريك كنه... البته خيالم از بابت اون راحته....ولي ممكنه رودوولف كار احمقانه اي بكنه، اون وقت تو بايد وارد عمل شي. تو وارد گروه ميشي.

اسنيپ و فنرير به سمت نوري در تاريكي ميرفتند كه از قرار معلوم كلبه اي بود كه بقيه ي مرگخوارها در اون از شر باران پناه گرفته بودند. بعد از چند لحظه به اين نتيجه رسيدند كه بهتر است آپارات كنند. صداي پاق ضعيف غيب شدنشان در مهيب رعد وبرقي كه جنگل را روشن كرد ، گم شد. با برق اسمان ، مردي با پالتوي خاكستري در پشت مكاني كه دو مرگخوار غيب شدند،مشخص شد. از پشت سايه ي درخت تنومند بيرون آمد و يك لحظه روي پاي راستش لنگيد. درحالي كه به كلبه اي در دوردست ها چشم دوخته بود، دو مرگخوار باران خورده را ديد كه وارد كافه ميشوند. سرفه اي كرد و يك جرعه از نوشيدني اي را كه به همراه داشت سركشيد.


****************************

پست كاسندرا خيلي گنگ بود به همين دليل سوروس اسنيپ سعي كرد ابهامش رو برام برطرف كنه. يه خورده اش برطرف شد، بقيه اش هم ايشالا به كمك اسنيپ تو پست هاي بعدي برطرف ميشه.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۸ ۲۳:۱۱:۲۶
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۸ ۲۳:۱۵:۰۴
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۸ ۲۳:۱۸:۴۸
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۹ ۱۱:۴۴:۰۴
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۹ ۱۱:۵۰:۳۷

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۷
#66

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 179
آفلاین
مرد اول ادامه داد:اكسيو؟نه فكر نميكنم كار كنه مطمئنا اگه كار ميكرد خيلي وقت پيش ممكن بودش به دست سايرين بيفته قطعا لرد سياه اقدامات امنيتي رو اجرا كرده بهتره حركت كنيم!

زن قد بلند كمي فكر كرد و بعد گفت:اوهوم درسته اما براي اينكه بتونيم راحت تر پيداش كنيم بهتر نيست كه هر كس گوشه اي از جنگل رو بگرده؟

مرد اول سرد و خشك سرشو به نشونه ي بله تكون داد!

رعد برقي از اسمان ديده شد و باران شديدي شروع به بارش كرد زن گفت:بهتر نيست جست و جو رو به فردا موكول كنيم الان هم هوا تاريك شده كم كم و هم باران مانع كارمون خواهد شد بهتر نيست در عوض فردا جبران خواهيم كرد!

مرد اول گفت:باشه بسه بهتره راه بيفتيم و بعد ادامه داد:هيش !مثل اينكه كسي در تعقيب ماست!

زن ادامه داد:گرسنته تو؟تا تاثير بارونه؟كسي ديوانه نيستش كه پاشه بياد اينجا!

مرد با خشم برگشت و گفت:اما اگه هدفش بزرگ باشه ديوانه هم ميشه لطفا سكوت كن اگه هم مايلي با بقيه برو استراحت كن ماموريت بايد درست انجام شه!برو!تنهام بذار بتونم فكر كنم و تصميم بگيرم!

زن نگاهي مملو از تنفر نثارش كرد و گفت:موفق باشي وگرنه من در قتلت موفق خاهم بود!

مرد توجهي نكرد و با حركت دست زن رو به اون طرف فرا خوند!

زن رفت و مرد ارام ارام زير باران قدم ميزد و هر از گاهي نگاهي به طرفينش ميكرد و حتي مخفي مي شد!

مرد رداي قهوه اي كه نميخواست اونا رو گم كنه سعي كرد خيلي از اونا دور نشه و اروم چوب دستيشو زير رداش لمس كرد و مرد جوان هم همين كار رو انجام داد!هر دو پشت تنه ي درختي پنهان شده بودند و با حركتي ناخود اگاه و كاملا ناشيانه در هر دو از از يك طرف سعي خروج از اون مكان رو داشتند كه ناگهان به هم برخوردند!تعجب هر دو برانگيخته شد و هر دو چوب دستي هايشان را بار ديگر لمس كردند!هنوز باران مي باريد!


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
#65

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 229
آفلاین
سامانتا از همه بی قرار تر نشان می داد . با بیرون آمدن اسنیپ از اتاق به طرفش حرکت کرد و گفت :
- چی شد ؟ ارباب چی گفت ؟
اسنیپ رو به مرگخوران کرد و با صدای بلند طوری که همه بشــنوند گفت :
- لرد یک ماموریت دیگه به ما داده . آلبانی مقصد ماست . تا پونزده روز وقت داریم و بعدش باید با تاج برگردیم .
تعجب در چهره مرگخواران موج می زد . اما اسنیپ به حرفش ادامه داد و با حالتی محکم گفت :
- تاج جایی در غرب این کشور در جنگل تیرانا ، بین تنه ی یک درخت درخت مخفی شده . هر چقدر هم سخــت باشه باید پیداش کنیم . فردا عصر آپارت می کنیم .

کوچه ناکترن


در آن تاریکی تنها نوری که به چشم می آمد ، حاصل از شـعله های مشعلی بود که کنار یکی از مغازه ها بر روی دیوار می سوخت . گه گاه صدای پارس سگ های ولگرد ســــــکوت را بر هم می زد . مرد بلند قامتی که پالتو خاکستری رنگی پوشیده بود آرام آرام قــــدم بر می داشـــــــت . در جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و برای اطمینان چوبدستی ای که به همراه داشت را از ردایش بیرون کشید . لحظه ای در کار خود شک کرد اما بلافاصله نظرش عوض شــــــــد و در آن مهمانخانه متروکه را باز کرد . خوشــــبختانه بالا رفتن از پله ها برای پایش مشکلی به وجود نیاورد . راهرو طویـلی را رو به روی خود می دید . بی صدا وارد اولین اتاقی که دید شد . پیشانی اش خیــــــس ازعرق بود . نفس عمیقی کشید و دوباره وارد راهرو شد و به طرف منبع صدا پیش رفت . راهرو به طور وحشتناکی خراب بود . جاهایی از سقف آن فرو ریخته بود . بر روی دیوار هایش نوشــته های زیادی که اکثرا ناسازا بودند به چشم می خورد . جلوی اتاق شـــــماره 33 توقـــــــــف کرد و کمی در را باز کرد . گوش هایش را تیز کــــرده بود تا گفتگوی آنها را بشنود .

- این می تونه کمک بزرگی کنه . بهش نیاز داشتم ، باز هم تشکر
پیر مرد جرعه ای از نوشیدنی اش را بالا کشید و گفت :
- خواهش می کنم . اما اگر می گفتی برای چی بهتر بود
- نه نمی شه اما نه صبر کن شاید تونستم باهات کنار بیام . باشه ... برای لرد ولدمورت می خواستم
چشمان پیرمرد گشاد شد و مقداری از نوشیدنی اش بر روی لباسش ریخت . دستانش را در جستجوی چوبدستی بر روی میز رو به رویش تکان می داد . مرد اول پوزخندی زد و کم کم آن را به نعره های بلندی تبدیل می کرد .
- ت .. تو .. داری .. داری چی میگ گ گی ؟ پست فطرت...

" آوادا کاداوارا "

کلمه آخری که از دهان مرد بیرون آمد ؛ ترســـــــــی مرگ آور را در جانش انداخت . قلبش بر سینه اش می کوبید . لحظـــــــه ای طول کشید تا کنترل خودش را بازگیرد و بر خود مسلط شود . به سرعــت خود را به پنجره رساند . مردی که موهایش انبوه از روغن بود از اتاق بــیرون آمد و نگاهی به اطراف کرد . شئی را در ردایش جا داد و با قدم های بلـندی به طرف راه پله ها حرکت کرد .

آلبانی ، جنگل تیرانا


رفته رفته خورشید نیز از آسمان در حال رفتن بود و تا دقایقی دیـــگر پرتوهای سرخش محو می شد . هوا نمــــناک بود و زمین گل آلود . باد در میان درختان تنومد زوزه سر می داد و سرمایـــــش را به رخ می کشید . صدای " هو هوی " جغد ها از هر جای جنـگل به گوش می رسید و این نیز به جنگل چهره ای ترسناک تر می بخـشید . در غرب جنگل چهار شنل پوش در میان درختان همراه با جرقه های پی در پی ظاهر شــــــــــــــــــدند . مردی که با دقت اطرافش را از نظر می گذراند گفت :

- طبق این نقشه اینجا کناره غربی جنگل است . از همین جا جستجو رو آغاز می کنیم .
زنی قد بلند از کنار یکی از درختان به سمت بقیه آمد . در حالی که نقابش را بر می داشت گفت :
- سوروس می شه بگی چه طور ؟ ما باید چه کار کنیم با این همه درخت ؟ فقط اگر " اکسیو " کار کنه شانس آوردیم
مرد اول شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- نمی دونم . بیاید شروع کنیم . اکسیو دیهم

پنجاه متر آن طرف تر مردی در ردای قهوه ای بر روی تخـــته سنگی ظاهر گشت . چشمان کنجکاوش اطرافش را جســـتجو می کرد . از روی تخته سنگ پایین پرید و با اراده ای محکم چوبدســـــتی اش را بیرون کشید و به راه افتاد . خوب می دانست به چه کـــسانی رو به روست و هدفشان چیست . وقتی پنجاه متر دورتر و در میان درختان پیکری در شنل سیاه را یافت ، با خود گفت :

" وقت مناسبی برای درگیری نیست . فعلا باید صبر کنم"



درخواست نقد - در صورت امکان و رضایت ایشون اینیگو ایماگو


ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲۱:۲۷:۰۴
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲۱:۲۹:۲۷
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲۱:۳۳:۱۸
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲۱:۳۸:۵۳
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲۱:۴۳:۴۷
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲۱:۴۶:۱۸
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۲۱:۴۷:۲۲
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۰ ۱۰:۱۲:۴۹

در دست ساخت ...


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
#64

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
پایان فلش بک

_ اونو باید برام پیداش کنین !

مرگخواران به چهره عصبی و سرد لرد خیره شده بودند.
ولدمورت بی آنکه کوچکترین توجهی به چهره در هم رفته رودلف بکند ، شروع به صحبت کرد.
_ رودلف ، سوروس ، سامانتا ، رابستن ! این وضیفه شماهاست که این کار رو انجام بدید.

رودولف با خشم از جایش برخواست . اما رابستن سریع تر از او عکس العمل نشان داد و او را دوباره بر سر جایش نشاند.
ولدمورت پوزخند کوچکی زد و بی توجه ادامه داد :
_ من دیهم رو میخوام ! هرجوری که شده .اسنیپ همراه من بیا ...

و از اتاق خارج شد.اسنیپ در حالیکه سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند ، پشت سر او به راه افتاد.

_ باید اونو برام بیاریش سوروس!

سوروس با سردرگمی در حالیکه سعی میکرد ، نگاهش به چشمان آتشین ولدمورت نیفتد ، آرام با حالت زمزمه تکرار کرد.
_ از کجا؟
_ باید برید به آلبانی.

تعجب عجیبی در چشمان اسنیپ موج میزد.
_ آلبانی؟

اما چهره مصمم ولدمورت اطمینان خاطر را به او باز گرداند.
_ درسته. دیهم در کشور آلبانیِ اِ .
_ اما ... قربان ... اون کشور بزرگ تر از اونیه که ما بتونیم ...

با بالا رفتن دست ولدمورت ، اسنیپ به حرفهایش خاتمه داد.
_ عجله نکن. لازم نیست تموم کشور رو بگردین. اون شیء گرانبها درون تنه تو خالی یک درخت پنهان شده...پس تنها جاییکه شما باید بگردین ، جنگل هست!

اسنیپ با خونسردی تمام ، از جایش برخواست.
_ بین اون همه درخت ، ما باید ... این کار آسونی نیست.
_ ولی این کار از پس تو بر میاد !

و لبخند خشکی را نثارش کرد.
_ میخوام مواظب رودولف باشی... و ازتون انتظار دارم تا پونزده روز آینده با دیهم اینجا باشین. حالا زود تر برو .

در چشمان قرمز رنگ ولدمورت که در یک نظر ، تنها سردی و بی روحی به چشم میخورد ، غم عجیبی موج میزد.شاید غم از بین رفتن بلاتریکس بود که ولدمورت را این گونه منقلب کرده بود.

اسنیپ در ذهنش چهره خشمگین بلاتریکس را که با چشمان مشکی و نافذش به او زل زده بود ، مجسم کرد.غمی که تا این لحظه در خود نیافته بود بر گلویش به آرامی فشار می آورد. گویا ولدمورت نیز متوجه این حالت در اسنیپ شده بود.
به آرامی رویش را از اسنیپ بر گرفت و در حالیکه از اتاق خارج میشد ، زیر لب زمزمه کرد:
_ منم نمیخواستم اون اتفاق برای بلاتریکس بیفته ... زود تر با گروهت حرکت کن !

و اسنیپ را ترک نمود.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۱۷:۰۰:۳۰

im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
#63

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
خوب با فرض گفته های مورفین عزیز (کریدور ریونکلاو)

هلنا:پسر مگه من همسن تو ام که اینجوری صحبت میکنی؟!! اصلا تو میدنی من کیم؟ اگه هم کاری داری خودت باید بیای پیشم.

تام در حالیکه از رفتار غلطش پشیمون شده بود گفت: بلی خانم باشه هر چی شما میگین اخه شما معمولا بعد از ظهرا اونجا پرواز میکنین.

هلنا لحظه ای به تام خیره شد و چند سانتیمتر بیشتر از زمین فاصله گرفت وگفت:باشه کنجکاو شدم میتونی بیای اونجا فقط زیاد وقتمونگیر.

تام دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: بلی حتما ممنون خداحافظ.

-هی ... سلام هلنا امروز چطوری؟

هلنا: ممنون نیک هیچی نمیدونم یکی از بچه های اسلیترین با من قرار گذاشته بعد از ظهر کنار دریاچه!!!

نیک بی سر: ها ها ها... فک نمیکنی یکم دیر شده باشه؟

-بس کن نمیدونم امروز میرم ببینم چی کارم داره ؟

نیک:میشناسمش اون از بچه های با استعداد این مدرسس تقریبا همه میشناسنش

هلنا:خودت میدونی نیک من به جز بچه های ریونکلاو کسی رو نمیشناسم برامم مهم نیس اون کیه تو هم بهتره یه فکری واسه اون گردنت بکنی.

نیک سر ش را تکانی داد و و در حالی که ازهلنا دور میشد ادامه ی آوازش را سر داد.

(بعد از ظهر کنار دریاچه)



تام در حالی که قلم ودفترچه ای در دستش هست کنار دریاچه روی تخته سنگ سفید بزرگی نشسته و با چوبدستی اش روی اب اشکالی را تر سیم میکند.

-تام ... هی تو تامی درسته؟ هلنا در حالیکه پرواز کنان به او نزدیک میشد این راگفت وچشمانش را چندین بار به همزد.

تام درحالی که لبخندی مصنوعی بر لب داشت گفت:بلی خانم... شما باید خانم ریونکلاو باشین هلنا ریونکلاو معروف فرزند رونا از موسسان مدرسه .

هلنا باشنیدن حرفای تام چانه اش را بالا تر گرفت و گفت :درسته خوب منظور حرفتو بزن؟

تام در همین لحظه دفتر چه اش رو باز کردو رو به هلنا گفت: پرفسور اسلاگهورن به من یک تحقیق داده میخواستم چند تا سوال بپرسم اگه ممکنه؟

-پسر من نمیتونم زیاد کمکت کنم ولی باشه چون پرفسور اسلاگهورنه کمکت میکنم.

تام دوباره لبخندی زد و شروعکرد.

خوب تحقیقم در باره ی اشیای باستانی جا دوییه میخواستم بدونم شما چند تا شی باستانی جادویی با ارزش میشناسین؟
-خوب جالبه من زیاد نمیشناسم .....نمیدونم....ناگهان حالت صورت هلنا تغییر پیدا کرد و یاد گذشته اش افتاد.

تام:خانم هلنا حالتون خوبه؟ چیشده؟

-هیچی یاد تاج خانوادگیمون افتادم اون تنها چیز با ارزش ما ست....
-چی؟ منظورتون چیه بیشتر توضیح بدین !!

هلنا در حالی که نگاهی از روی پشیمانی به تام انداخته بود گفت:مهم نیس چون اون الان توی آلبانیه شایدم نباشه من اون تو جنگل افرای آلبانی گم کردم اصلا ببینم این چیزا چه به درد تحقیقت میخوره وارد نکن این تکشو؟ من خیلی خسته ام به اسلاگهورن بگو دیگه کسی رو پیش من نفرسته سپس رویش را برگنداند واز روی دریاچه عبور کرد.

تام :ممنون از کمکتون باشه میگم ....

(پایان فلش بک)


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
#62

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
لینکخلاصه شماره ی 1 در پست 50 مورفین گانت
خلاصه ی شماره 2
(از پست شماره 51 سوروس اسنیپ تا پست شماره 61 کاساندرا تریلانی)


نقشه ی مرگخواران به اجرا درمی آید.
سامانتا ظاهرا می تواند اعتماد هپزیبا را جلب کرده و وارد خانه شود. سوروس و بلاتریکس نیز مخفیانه و از طریق پنجره ای نیمه باز وارد خانه شده و به جستجوی فنجان می پردازند.

اما هپزیبا به سامانتا شک کرده است. به همین خاطر در فرصتی مناسب جریان را به آلبوس دامبلدور اطلاع می دهد. دامبلدور با تغییرقیافه ای ماهرانه به خانه ی هپزیبا آمده و با سوالاتی هوشمندانه سامانتا را غافلگیر می کند.

مرگخواران که خود را در خطر می بینند، مجبور به درگیری می شوند.
در حین درگیری طلسمی به لوستر خانه ی هپزیبا برخورد کرده و مکان مخفی فنجان نمایان می شود.
درگیری ها بر سر تصاحب فنجان ادامه پیدا می کند که در نهایت پیروزی با سه مرگخوار است.

سامانتا و سوروس، فنجان و پیکر نیمه جان بلاتریکس را که مورد اصابت طلسم مرگبار جن خانگی هپزیبا قرار گرفته به شیون آوارگان بازمی گردانند.

لرد برای به جان پیچ تبدیل کردن فنجان، نیاز به قتل دارد، پس بلاتریکس وفادار ولی رو به مرگ را می کشد و ماموریتی جدید به مرگخوارانش می دهد:
به دست آوردن نیم تاج ریونکلاو


***

خب. من یه سری توضیحاتی بدم.
همونطور که در پست قبلی هم خوندید کاساندرای عزیز داستان اصلی رو متوقف کرده و گریزی به گذشته زده.
یعنی به هاگوارتز؛ جایی که تام ریدل جوان هنوز یک محصله ولی تصمیم داره محل اختفای نیم تاج ریونکلاو رو با چرب زبانی از زیر زبون دختر ریونکلاو (هلنا) بیرون بکشه.
البته یه مورد خیلی جزئی رو از چشم ایشون پنهون مونده و اونم اینکه هلنا دختر ریونکلایی بوده که هزار سال قبل زندگی می کرده و اگه اشتباه نکنم هلنا در همون زمان حیات راونا ریونکلاو کشته شد. بنابراین هلنا ریونکلاو در زمان تحصیل تام ماروولو ریدل در هاگوارتز شبح بوده نه دانش آموز!

نفرات بعدی در پستهاشون هلنا رو شبح در نظر بگیرن و این فلش بک رو تا زمانی که تام موفق میشه مکان اختفای نیم تاج رو از ریونکلاو بپرسه ادامه میدن.
اونجا داستان فلش بک تموم میشه و دوباره به داستان اصلی یعنی ماموریت به دست آوردن نیم تاج به دست مرگخواران برمی گردیم.

اینم بگم که نیم تاج در تنه ی توخالی یک درخت در جنگلی در کشور آلبانی مخفی شده.
تو کتاب، ولدمورت شخصا به دنبال دیهیم میره (احتمالا بعد از فارغ التحصیلیش از هاگوارتز). ولی اینجا ما اون رو ماموریت مرگخوارها در نظر می گیریم.

موفق باشید.

پ.ن: راستی یه چیزی!
بابا ولدم اینقدرا هم تابلو بی رحم نیست که بزنه بلا رو جلو رودلف بکشه. اینجوری که تیشه به ریشه ی خودش میزنه. مرگخواراش همه از دورش پراکنده میشن.
ایده ی قتل بلا به دست لرد ایده ی خوبیه، به شرطی که اینقدر تابلو و جلوی مرگخوارها انجام نشه.
ولدمورت کاملا بی رحمه ولی جلوی مرگخوارها خودش رو دلسوز نشون میده.
حواستون به اینجور چیزها هم باشه.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲:۴۸ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
#61

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 229
آفلاین
سلام

یک مسئله ای هست . من به روشی این قسمت داستان رو پیش بردم که تا حدودی آخرش معلوم باشد . به عنوان پیشنهاد بهتره که از این قسمت بیاییم بیرون و این قسمت رو به همین روال یعنی با دنباله ی باز تمام کنیم و به ماجرای اصلی برگردیم . البته جا هست برای بسته کردن این قسمت و می شه در پست بعد همین رو ادامه داد . به هر حال من پیشنهاد دادم و پیشنهاد هم توسط نفر بعد می تونه قبول بشه یا نه و اگر نشد می تونه همین قسمت و سوژه فرعی را ادامه بدهد

با احترام
پیشگوی بزرگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوجوانی تام ریدل



پسرک قد بلندی با مو های مشکلی آرام آرام در حال پایین آمدن از پله های اسرار آمیز هاگوارتز است . صورتش کاملا بی روح نشان می دهد . اما کاملا مشخص است که سخت می اندیشد . دقایقی بعد خود را در حیاط مدرسه هاگوارتز می یابد . سرعتش را بیشتر کرده تا بتواند قبل از رفتنش به کلاس ، به او برسد .

کمی آن طرف تر چند دختر سال ششمی در حال گفتگو با هم بوده و در همین حین به سمت کلاس گیاه شناسی حرکت می کنند . گه گاه دخترک مو قهوه ای از بقیه عقب می افتد و در پیرامون آنجا دنبال کسی می گردد . استاد گیاه شناسی زنگ مخصوص را به صدا در آورده و مشخص است که دانش آموزان دو گروه اسلیترین و راونکلاو به سمتش روانه می شوند . ناگهان پای دختر مو قهوه ای به سنگی گیر کرده و در قسمتی گلی به زمین می خورد .
- کمک می خواید ؟ می تونم این ها رو براتون جمع کنم .
هلنا سرش را بلند می کند و تام ریدل را بالای سر خود می بیند که روی زمین خم شده و مشغول جمع کردن دانه های کدوی آفریقایی است .

- اوه تام ! تو هستی چقدر از دیدنت خوشحال شدم . تمام لباسم گلی شده ، متاسفم

گونه های هلنا گل انداخته است . دانه های کدو را از تام می گیرد و در جعبه ای کوچک می ریزد . تام کمی به دخترک نزدیک شده و می گوید :

- می شه عصر کمی با هم حرف بزنیم . ساعت شش بیرون از قلعه یک جای خوب کنار دریاچه هست . می یایی ؟

هلنا بیش از پیش خجالت زده شده است . از لحن صدایش مشخص است که کمی دست و پایش را گم کرده :

- تام من باید عصر .. خوب شاید .. باشه می یام

لبخندی می زند و بعد به سرعت به سمت کلاس گیاه شناسی پیش می رود . تام هم با خنده ای تمسخر آمیز به سمت کلاس به راه می افتد .

درخواست نقد - مورفین گانت


ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۱۵:۵۸:۵۶

در دست ساخت ...


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
#60

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 179
آفلاین
رادلف با تلاش بسيار نزد لرد برگشت مانند بچه ها گريه ميكرد و به جسد بلا چشم دوخته بود به طرف جسد بلاتريكس دويد و اونو تو اغوش گرفت و اين عمل گريه اش را بيشتر كرد همين طور كه موهاي بلا رو نوازش ميكرد رو به لرد گفت:ارزش نداري تو حيف بلاي من كه براي تو كار ميكرد و به تو خدمت ميكرد پست حالم ازت بهم ميخوره ديگه برام مهم نيست هر غلطي خواستي بكن اما يادت باشه براي فداكاري هاي ديگران ارزش قائل شي بلا به خاطر اينكه الان به لبخند حيواني روي لب هاي تو بشينه مرد و هق هق كرد!

لرد كه از فرط خوشحالي دقيقا به حرف هاي رادلف گوش نكرده بود ادامه داد:به تو ربطي نداره گم شو بيرون وگرنه مجبورم ميكني تورو هم بفرستم پيش بلا جونت!

رادلف زير لب ناسزا ميگفت و گريه ميكرد!
همگي تحت تاثبر قرار گرفته بودند!رابستن برادرش را از جسد بلا جدا ميكرد اما رادلف تلاش بي وقفه اي براي در اغوش كشيدن بلا ميكرد و گريه ميكرد!

لرد:بعد از اينكه اين مرد رو بيرون برديد بيايد تا ماموريت مهمي رو بهتون بدم!

رادلف مثل بچه ها زار ميزد و و موهاي بلا را نوازش ميكرد!

رابستن و لوسيوس و انتونين همگي رادلف را از بلا جدا كردند و به بيرون اتاق بردند و نارسيسا كه تازه از راه رسيده بود با ديدن جسد خواهرش شيوني سر داد و روي جسد بلا افتاد و گريه ميكرد لوسيوس نارسيسا رو از بلا جدا كرد !

لرد:اين جيگولك بازي ها رو بذاريد براي اوقات بيكاري همتون اينجا جمع شيد كارتون دارم!

همگي به ناچار سيسي و رادلف را رها كرده و نزد لرد امدند!

لرد ادامه داد:مايلم بلاتريكس عزيز رو اول به خاك بسپاريم واقعا جاش در بين شما خاليه اما خب ما كارهاي مهم تري داريم جز غصه خوردن و ....و لبخند تلخي زد!خب من شما رو مامور پيدا كردن تاج هلنا ريونكلا ميكنم همگي از فردا شروع ميكنيد مشب جيلولگ بازي هاي مرگ بلا رو تمومش كنيد و اونو به خاك بسپاريد و خوب استراحت كنيد از فردا فقط به مدت 15 روز مهلت داريد تاج رو پيدا كنيد پس مراقب باشيد!

ملت مرگخوار رنگشون سفيد شد اما سكوت كردند!بعد از اينكه لرد بلا رو با اواداكداوراي خود خلاص كرد سايرين ميدانستند او به كسي رحم نمي كند و به همين دليل سكوت كردند!و با حركت دست لرد همگي از اتاق خارج شدند هنوز صداي گريه ي رادلف و سيسي به گوش ميرسيد!


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۷
#59

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
اول اینکه : من تا حالا هیچ متن جدیی ننوشتم که توش نکته حنده داری نباشه ، چه برسه به متن های احساسی ( که اصولا تو گروه خونی من نیست ) ، بنابراین ممنون میشم اگه ناظر عزیز وقت داشتن ، این پست رو نقد کنن .

دوم اینکه : با توجه به اینکه مدت زیادی از خوندن کتاب هفت میگذره ، یادم نیست تاج هلنا ریونکلا جزو هورکراکس ها بوده یا یه چیز دیگه از این گروه ، اگه اشتباهه ، لطفا نفر بعدی تو نوشته خودش اصلاحش کنه .

----------------

شیون آوارگان – طبقه اول

بدن نیمه جان بلاتریکس روی زمین افتاده بود . رودلف همسرش را در بر گرفته بود و به شدت اشک می ریخت . مرگخواران همگی آنها را احاطه کرده بودند و در سکوت به غم انگیزترین صحنه ای که به یاد می آوردند ، چشم دوخته بودند . حتی صورت بیروح اسنیپ درهم بود . بلاتریکس در آغوش همسرش ناله می کرد و همچنان فنجان هافلپاف را در مشت می فشرد .

صدای پای لرد سیاه همگی را بخود آورد . لرد چهره ای غمگین به خود گرفته بود ، اما فردی تیز بین می توانست سردی نگاه توأم با برق پیروزی را در چشمان او تشخیص دهد ، و سوروس اسنیپ ، چنین فردی بود .

لرد با لحنی غمگین گفت : رودلف ، یار باوفای من ، چه حادثه غم انگیزی !

رودلف ، همچنان در سکوت می گریست . لرد سیاه به رابستن اشاره ای کرد : برادرت رو ببر بیرون . میخوام با وفادارترین مرگخوار خودم خداحافظی کنم .

شوکی ناگهانی در میان جمعیت اتفاق افتاد . همه بهت زده بودند . چطور لرد سیاه چنین توقعی داشت ؟ دور کردن مردی از کنار همسر رو به مرگش ؟ لیکن چه کسی جرأت مخالفت داشت ؟

رابستن شانه های برادرش را محکم گرفت و بلندش کرد . همگی به سمت در به راه افتادند . تازه از اتاق خارج شده بودند که متوجه زمزمه آشنای « آواداکداورا » و نور سبز رنگ مخوف آن شدند که از لای در به بیرون درز پیدا کرد . رودلف نعره ای کشید : بی رحم ! پست فطرت ! چطور تونستی بکشیش ؟ اون تا آخرین نفس بهت وفادار بود . جونشو به خاطر توی نامرد به خطر انداخت ... تو ... تو ...

و سعی کرد به طرف در هجوم ببرد . اسنیپ از همان لحظه که نور سبز را دیده بود ، هشیارانه زیر لب ورد ی خواند تا مانع عبور صدا به سمت اتاق شود . رابستن رودلف را محکم گرفت تا مانع حمله او به سمت در شود ، و در نهایت لوسیوس با لحنی خشن گفت : احمق ، یه قتل برای جاودانه ساز کردن اون فنجون کافیه . فعلا مرگ تو لزومی نداره .

همگی رودلف را از صحنه دور کردند ، غافل از بذر کینه ای که در قلب او نقش بسته بود .

لرد سیاه با لبخندی رضایت آمیز به فنجان می نگریست و در ذهن خود ، دسترسی به سومین گنجینه را می پروراند :
تاج هلنا ریونکلا


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۸ ۱:۱۴:۴۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۸ ۱۴:۰۵:۲۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.