هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳
#61

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
پست اول:

هوا ابری بود و لرد سیاه برای خلاصی از هوای مرطوب دخمه ی اسلیترین به کنار دریا چه آمده بود و در کنارش جمعی از مرگخوارها همراهی اش می کردند. بلاتریکس ، بارتی کراوچ و گری بک تنها مرگ خوارانی بودند که بدون نقاب لرد را دنبال می کردند. لرد مثل همیشه ردای بلند مشکی اش را به تن داشت و نجینی نیز به دور گردنش حلقه زده بود.

لرد سیاه به دسته ای از بچه ها که چندین متر آن طرف تر مشغول قدم زدن بودن خیره شده بود. همینطور به نگاهش ادامه داد. تا اینکه پسربچه ای سال اولی با شالی آبی که ریون کلایی بودنش را نشان می داد به لرد سیاه برخورد کرد و به زمین افتاد. پسرک سرش را بالا آورد و با دیدن چهره لرد سیاه نفسش را حبس کرد و بی درنگ پا به فرار گذاشت. موقع فرار شلوار پسرک چکه می کرد.

لرد سیاه سرش را برگرداند و رو به جماعتی که همراهیش می کردند گفت:

-این پسره مشنگ زاده بود؟

بارتی کراوچ از میان جمعیت جواب داد:

- نه قربان اصیل زاده بود.

-حیف شد.........آهای بارتی بیا اینجا

بارتی با قدم هایی بلند و اخمی که به چهره اش جدیت بیشتری می داد جلو آمد.

- بله ارباب.

- من حوصله ام سررفته. باید نشون بدی که چه قدر به درد می خوری. سرگرمم کن!

بارتی کراوچ که رنگ از چهره اش پریده بود به لردسیاه خیره مانده بود و می اندیشید که لردسیاه چه چیزی در سر دارد؟

==================

لطفا نقد بشه



وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳
#60

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
پست دوم (پایانی):

- چی؟! اگه لرد بفهمه که پوستمون رو می کنه.

- شما دوتا چی در گوش هم پچ پچ می کنید.........

- به جون دامی هیچی قربان.

لرد از این که می دید آگستوس او را احمق فرض کرده عصبانی شده بود.با چوب دستیش به آگستوس اشاره کرد که بلند شود و صاف به چشم های او زل زد.

- حالا از تو مخت می کشم بیرون

آیلین دست و پایش را گم کرده بود و از ترس می لرزید خدا می دانست اگر لرد از ماجرا سردر می آورد چه مجازاتی برایشان تعیین می کرد. دست و پایش را گم کرده بود. تنها چیزی که می دانست این بود که لرد سیاه نباید وارد ذهن آگستوس می شد.خودش هم درست نفهمید که چه کاری کرد.

- ایناهاش پیداش کردم.

لرد سیاه با چشمانی که از خوشحالی برق می زدن به آیلین زل زد:

- کجاست پس؟

آیلین مات و مبهوت به لرد زل زد و خنده ای احمقانه روی لباش نشست. فقط دنبال چیزی می گشت که به لرد نشان دهد. دستش بدون اطلاع دیوار سرد اتاق را جست و جو می کرد که ناگهان دستش به تکه چوبی سرد و سخت رسید و آن را کشید و با خودش زمزمه کرد:

-غلط کردم.

با تمام توان دستش را کشید و تابلو کنار رفت در پشت تابلو نارسیسا در حالی که نجینی مشغول خفه کردنش بود به این سمت مسیر مخفی قدم می زد و چهره اش کبود شده بود. مار بلافاصله با دیدن لرد از بدن نارسیسا پایین آمد و به سمت لرد خزید:

- پس قبلا لوسیوس از اینجا می رفت و غذا می دزدید. ای نامرد به منم نمی گفت.

این ها سخنان آگستوس بودند. آگستوسی که در عین خوشحالی به میان بر پشت تابلو زل زده بود.آیلینی که به لرد سیاه و نجینی که به دورش حلقه می زد چشم دوخته بود و نارسیسا که با بدبختی گلویش را می مالید و همه شان در این فکر که نجینی چه چیزی به لرد خواهد گفت


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#59

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست اول)


-ار کله سحر داریم دنبال این جونور می گردیم!
-هیس...می شنوه!
-کی می شنوه؟ نجینی یا لرد؟!
-چه فرقی می کنه؟نجینی بشنوه هم فوری می بره میذاره کف دست لرد خب.غر نزن...بگرد پیداش کن.

آگوستوس شانه هایش را بالا انداخت.ولی به توصیه آیلین عمل کرد و در سکوت به جستجو ادامه داد.مدت زیادی نگذشته بود که متوجه شد جلوی زبان را می شود گرفت...ولی جلوی مغز را نه!
-نمی فهمم...وجود این چه فایده ای برای تالار ما داره؟یه هیولای دراز وحشی...به هیچ دردی هم که نمی خوره.فقط مایه مزاحمت و دردسره.نصف سهمیه غذای گروهمونم یه جا می بلعه.امیدوارم هرگز پیدا نشه!بره تو جنگل یه جفتی چیزی برای خودش پیدا کنه و همونجا به زندگیش ادامه بده.

آگوستوس خسته شده بود.ولی زیر نگاه های خیره لرد سیاه نمی توانست دست از تظاهر به جستجو بردارد.از صبح آن روز که نجینی ناپدید شده بود لرد سیاه بد خلق تر از هر روز به نظر می رسید.

-آهای...تو!
-م...من؟
-اوهوم...الان داری دنبال چی می گردی؟
-نجینی مای لرد!
-لای برگای کتاب معجون سازی؟

آگوستوس سریعا کتاب را کنار گذاشت و دور ترین نقطه از محل نشستن لرد سیاه را برای ادامه جستجو انتخاب کرد.

-هی...آگوستوس...شششت...پیشششت ...بیا اینجا!

بالاخره آگوستوس متوجه آیلین شد.به آرامی به طرفش رفت.
-چیه؟من خسته شدم دیگه...فردا امتحان داریم و فرصت زیادی تا شام نمونده.یکی لردو راضی کنه فعلا بی خیال نجینی بشیم!

آیلین زیر لب گفت:
-نجینی پیدا شده...نارسیسا تو دخمه پروفسور اسنیپ پیداش کرده.ولی...راستش مطمئن نیستیم اینو به لرد بگیم یا نه.می دونی که...نجینی حیوون چندان دلچسبی نیست!اخلاقم که نداره.نظر تو چیه؟نبودنش بهتر نیست؟احتمالا لرد هم خیلی زود عادت می کنه...نارسیسا گفت بیام نظر تو رو هم بپرسم...بهتر نیست قبل از این که کسی متوجه بشه از در پشتی بفرستیمش تو جنگل؟!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
#58

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
پست پایانی

- من همین الان اعتراضمون به نتیجه رو به مدیر گروه اعلام کردم. فردا به اعتراضمون رسیدگی می کنن!
- آره... اصلا با عقل جور در نمی یاد، اونا چطوری اول شدن وقتی گریفیندوری ها وجود دارن!
-
- درسته... اصلا چرا باید اونا قهرمان بشن وقتی پسری که زنده ماند توی گروه ماست!
- اِ... ببخشیدا... اما توی مورد آخر باهات موافق نیستم نویل! اگه همین پسری که می گی توی گروهمون نبود حتما اول می شدیم! درواقع اگه این سه تا نبودن ما قهرمان شده بودیم!
- چی؟!!
جینی که انتظار این عکس العملی را از سوی گریفی ها را نداشت با تعجب به لاوندر نگاه کرد:
- منظورت چیه؟
- اِ... یعنی منظور منو نگرفتی، اگه این سه تا سر کلاس اسنیپ مثل آدم رفتار می کردن اون همه امتیازی که به سختی بدست اوردیم رو به باد فنا نمی دادند! در ضمن اگه هری با اون دختره ریونی نپریده بود، توسط اون دوست خائنش موقع تقلب لو نمی رفتیم. 750 امتیاز خود مک گونگال ازمون کم کرد!

در ان لحظه هر کس هرمیون و حالت مدوسا وارش را می دید میل به پناه گرفتن و یافتن مرلینگاه را در خود پیدا می نمود. در میان تنها پسری مو قرمز بی توجه ایستاده بود و دخترک را در هاله ای از نور روحانی میدید!
- هرمیون.... اوه ... هرمیون .... هیچ وقت بهت نگفتم که وقتی عصبانی میشی چقدر زیبا میشی!
- ماععععععععععع!
***

دو روز بعد؛ سالن اصلی هاگوارتز

- ساکت! جناب مدیر می خوان چند کلمه ای صحبت کنند.
- اوه... ممنون مینروا... با توجه به اعتراضات وارد شده و پس از بررسی مجدد نتایج و عملکرد گروه ها به این نتیجه رسیدیم که اعتراض وارد شده از سوی گروه ها کاملا صحیح بوده است. به نظر می رسد که امسال ما شاهد تقلب های زیادی بوده ایم. ظاهرا عشق و عقل، احساس و محاسبگری برخلاف سال های پیش جواب نداده!

دامبلدور با حالتی مرموز از میان عینک هلالی شکلش شروع به نظر انداختن به دانش آموزان کرد اما پس از مشاهده سی و هفتمین دانش آموز با اب آوردن چشمش از این حالت روحانی صرف نظر کرد و به ادامه سخرانیش پرداخت.

بنابراین متاسفانه باید جام رو از ریونکلاوها پس بگیریم و به .... هافلپافی ها بدیم.
-چـــــــــــــــــــــــی!!!
- این منصفانه نیست!
- ساکـــــــــــــــــــــت! از اونجا که تنها گروهی که به طرز باور نکردنی ساده، دست و پاچلفتی....
- جناب مدیر!
- اهم.... یعنی بی ریا و درستکار بودن. بنابرین هافلپاف برنده این دوره از مسابقات اعلام می شود.
- نه!
- آره!
- نـــــــــــــــــــــه!
-هورررررررررررررررررررررا!
- اوه، ژوزفین... یعنی اون همه تحمل سرما و در اوردن لباس.... بوق... هیچ!
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳
#57

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست اول


-بازم قهرمان شدن.کاملا طبیعیه خب.بیست و سه ساعت از بیست و چهار ساعت شبانه روز سرشون تو کتابه.اون یه ساعتم تقسیم می شه به خواب و خوراک و مرلینگاه!آخه اینا آدم نیستن؟تفریح نمی خوان؟

آیلین حکم رسمی مدیر مدرسه را مچاله, و به طرف شومینه پرتاب کرد.پرتاب دقیقش باعث شد حکم درست وسط آتش شومینه فرود بیاید.
ملت اسلی با عصبانیت به تماشای سوختن حکم قهرمانی ریونکلاو که به هر چهار گروه ابلاغ شده بود نشستند.هنوز اظهار نظر ها به پایان نرسیده بود.

-اصلا برای همینه که همشون عینکی هستن.اون از لینی وارنر...اون از بودلرا...بعدم هری پاتر!
-اون که گریفیندوریه؟!
-اولین دوست دخترش ریونی بود...حتما یه جورایی سرایت کرده.
-رنگشونو باش...بنفش هم شد رنگ؟
-بنفش نیست که...آبیه!
-بیا...اینم یه دلیل دیگه...حتی مطمئن نیستن رنگشون چه رنگیه!

در میان موج جملات ضد ریونی, در تالار باز شد و سالازار اسلیترین عصا زنان به کنار شومینه رفت.
-اهم اهم!

-همشون شبیه عقابن اینا...دماغاشونو ببین!

-عرض کردیم اهم اهم!

-این دختره ورپریده رو باش...همین دیروز تکالیف تغییر شکلشو براش انجام دادما.
-خب ازش یه کیسه گالیون گرفتی.تکالیفشم اشتباه انجام داده بودی.

-من پیرمرد دو ساعته دارم اینجا اهم اوهوم می کنم.یه توجهی...حالت چطوره ای...یه نگاهی حداقل!

ملت اسلی با بی میلی بطرف سالازار برگشتند.سالازار یک دسته کاغذ پوستی در دست داشت.
-اگه بهتون بگم اینا چی هستن همه غم و غصه هاتون تموم می شه!ولی حالا که بهم توجه نکردین نمی گم.

آیلین با بی تفاوتی نگاهش را بطرف شومینه برگرداند.
-حکم لعنتی که سوخته بود...چرا دوباره ترمیم شد؟این دامبل می خواد ما رو حرص بده؟

سالازار که متوجه وخامت اوضاع شده بود فهمید که بهتر است دست از ناز کردن بردارد.
-خب بابا...می گم.فقط دو دقیقه گوش کنین.اینا برگه های امتحانی ریونکلاون!اینا رو از توی دریاچه جمع کردم.باورتون می شه؟همه رو ریخته بودن اونجا.من پیر مرد رفتم لب دریاچه ردامو در آوردم و ...

فریاد های اعتراض آمیز باعث شد سالازار از پرداختن به جزئیات ماجرا منصرف شود.
-موج باعث شد بیان بالا.منم رفتم جمعشون کردم.خیلی راحت می تونیم ثابت کنیم اونا با تقلب قهرمان شدن.ولی یه مشکلی وجود داره.گروه دوم ما نیستیم!همونطور که می دونین ما امتیازمون منفیه.برای همین اینا رو آوردم که با شما مشورت کنم!چه تصمیمی بگیریم؟اصلا راهی هست که با امتیاز منفی قهرمان اعلام بشیم؟رومون که زیاده!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
#56

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!
گروه:
مـاگـل
پیام: 30
آفلاین
پست دوم

ولدمورت با ابهت خاص خودش به در نزدیک شد و با چشمان آتشینش که هر سنگی را ذوب میکرد به تابلو خیره شد.
- همین الان درو باز کن!

تابلو خندهء مضحکانه ای را تحویل لردسیاه داد و گفت :
- اول رمز !

ولدمورت با عصبانیت چوب جادویش را به سمت تابلو گرفت.
- تو تابلوی فکسنی ِ قراضه با چه جرئتی منو معطل میکنی؟ الان نشونت میدم...

ولدمورت با چرخاندن چوبدستیش در هوا طلسم انفجار را روانهء تابلو کرد.
- ریــداکــتــو !

پرتوهای سرخ رنگی که از چوب دستی ولدمورت خارج شدند نرسیده به تابلو، بومرنگ وار کمانه کردند و به سمت خودش برگشتند.و با وجود تلاشی که ولدمورت برای جا خالی دادن و کنار کشیدن خود از معرض طلسم داشت، طلسم به گوشه ردای او برخورد کرد و ردایش را با شعله های آتش مزین نمود!
تابلو که شادمانه به صحنهء تقلای لردسیاه برای خاموش کردن ردایش و بالا و پایین پریدنش میخندید، گفت:
- ها ها ها... اینم از تدابیر جدید مدیر مدرسه اس. تا کسی نتونه با زور و منفجر کردن در وارد تالار بشه!

ولدمورت که بالاخره موفق به خاموش کردن ردایش شده بود درحالیکه کنترل خشمش را بـِلکل از دست داده بود با مشت و لگد به سمت تابلو حمله ور شد .
- چطور جرئت میکنی؟ تو به چه جرئتی ابهت مارو به تمسخر گرفتی؟ لعنتی.... بکش کنار قراضه....

در همان هنگام صدای هیـــس هـــیسسی به گوش رسید، اما ولدمورت بی توجه به صدا همچنان با تابلو درگیر بود و کم کم داشت از شدت عصبانیت به خودزنی نیز روی می آورد.
- نمیری کنار؟ نمیری؟؟ به حرفهای ما اهمیتی نمیدی بی قوارهء زهوار در رفتهء اسقاطی؟ میدیم بازیافتت کنن... اصلن میدیم به عنوان هیزم توی شومینه ازت استفاده کنن... برو کنـــار... برو اونور ... :vay:

تابلو بی خیال، لبخند ملیحی زد.
- رمز ؟

همچنان صدای هیـــس هیــــسسی در میان فریادهای لردسیاه به گوش میرسید...
- چه کسی جرئت میکنه میون کلام ما به ما بگه هیس !؟ اینهمه بی حرمتی به لرد آو دِ دارکـنِس؟ اصلن ما باید کل این مدرسه رو به آتیش بکشیم!

ولدمورت یکباره متوجه چیزی شد که دور پایش پیچیده میشد.
- اوه اینکه نجینی ِ کوچولوی ماست!

ولدمورت که از داد و فریادهای بی نتیجه اش خسته شده بود در کنار نجینی روی زمین نشست و شروع به نوازش مارش کرد.
- میبینی؟میبینی چه بر سر ابهت و جذبه و اقتدار ما اومده؟

نجینی خودش را به دور ولدمورت حلقه کرد. طوری که انگار او را در آغوش گرفته است و مجددا تکرار کرد : هیــس هیــــسس !

- نمیفهمم... منظورت از سبز لجنی چیه؟

در همان هنگام چهرهء تابلو درهم رفت و در حالیکه گویی با خودش صحبت میکند، گفت:
- اه لعنتی! این مار رمزو از کجا میدونس؟ بهرحال باید رمزو توی گوشم میگفت... که هنوز نگفته و من میتونم دبه در بیارم و ...

لردسیاه پوزخندزنان به تابلو نزدیک شد و کلمه رمز را با لحن خشمناکی در گوشش زمزمه کرد. تابلو با ناراحتی خود را کنار کشید و ولدمورت که نجینی را در آغوشش گرفته بود وارد تالار شد.
- که حالا منو پشت در تالار علاف میکنن؟ نشونشون میدم!


Those who don't believe in magic,will Never find it

تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۳:۰۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
#55

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست اول

لرد سیاه پس از روزی سخت و پرمشغله قدم زنان بطرف تالار خصوصی اسلیترین میرفت.رفت و رفت و رفت...تا اینکه به تابلوی جلوی در رسید.

-دروباز کن!
-دهه!به همین سادگی؟اسم رمز چی میشه؟
-دهه و مرگ!متوجهی با چه کسی داری حرف میزنی؟ما تنها کسی هستیم که مدیر این مدرسه ازش میترسه.
-برعکس نبود احیانا؟تازه شما اینجا فقط یه دانش آموزی.اومدی نشستی تومدرسه.خب ابهت و جذبه ای برات نمیمونه.اسم رمزو بگو تا باز کنم.

لرد سیاه خسته تر از آن بود که با در جرو بحث کند.
-لنگه جوراب سبز...

چشمان تابلو از خوشحالی برق زد.
-این که رمز دیروز بود.امروز عوض شده.رمز جدیدو بگو.تازه اینجوری هم نگو.باید آروم بگی.درگوشی.فقط خودم بشنوم.

درست در همین لحظه تعدادی از اعضای اسلیترین سر رسیدند.یکی از آنها خم شد و رمز را در گوش تابلو زمزمه کرد.لرد سیاه لبخند پیروزمندانه ای زد.
-حالا ضایع شدی؟به موقع رسیدین یاران وفادارم.این در داشت با شخصیت بلند مرتبه ای چون ما یکی بدو میکرد.

آیلین تعظیم کوتاهی کرد.
-البته ارباب!خودتون گفتین اینجا با شما مثل ارباب رفتار نکنیم که کسی شک نکنه.ما کاملا مراقب رفتارمون هستیم.شما اینجا فقط یه دانش آموز هستین.

قبل از اینکه لرد موفق به دادن جواب گستاخی آیلین بشود ملت اسلی از در عبور کردند.به محض اینکه لرد هم بطرف در حرکت کرد در بسته شد.
-اوهوی...کجا؟هنوز اسم رمزو نگفتی!
-اونا که گفتن!
-خب اونا چه ربطی به تو دارن؟هر کسی باید خودش بگه!برای همین میگم رمزو باید اروم بگین که کسی نشنوه.این قانونو همین امروز وضع کردم که اعضای گروهای دیگه سوء استفاده نکنن و دنبال بقیه وارد نشن.

چهره لرد با دیدن گروه دیگری از اسلیترینی ها مجددا باز شد.
-الان نابودت میکنم.هی...شماها...یکی سریع اسم رمزو به من بگه!

-هه!اینو باش!به ما چه!خودت برو پیدا کن!

لرد سیاه با نگاهی تهدید آمیز جمع را بررسی کرد.متاسفانه هیچکدام از آنها مرگخوار نبودند.گرچه مرگخواران هم کمکی به او نکرده بودند.شاید کسی خواهان حضور او در تالار نبود.مسلما خیلی زود جواب بی احترامی تک تک آنها را میداد.ولی نه در راهروی مدرسه.اول باید وارد تالار میشد!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
#54

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
پست دوم



- حالا چیکار کنیم؟ اگه بخوایم ببریم بندازیم دور که می فهمه! اونوقت هممون عازم بهشت مورگانا میشیم.
- من میگم برداریم به جاش یه چیز دیگه بزاریم.
- مثلا چی؟
- من از هوگو یکم چای گرفتم. . .
- چای بزاریم؟ فکر کردی ارباب فرق چای رو با اون نمیفهمه؟
- فقط چای که نمیزاریم. یکم از این، یکمم از این میزاریم. اینجوری بهتره، کم کم ترکش میدیم. هی مقدارش رو کمتر میکنیم.
- ای وای من! اون دیگه چیه؟
- هیسسسس! الآن ارباب رو بیدار میکنی . . . یادت میاد ارباب گفته بود نجینی توی تالار کثیف کاری میکنه ما باید تمیز کنیم؟
- خب؟
- خب که دیروز نوبت من بود.
- می خوای ارباب رو چیز خور کنی؟
- نه که الآن نیست!


- شما اینجا چیکار میکنین؟
- ارباب؟
- ارباب؟
- ارباب و . . . ! گفتم اینجا چیکار میکنین؟
- چیز ارباب . . . من میخواستم قبل از بیدار شدنتون اتاقتون رو تمیز کرده باشم. نارسیسا هم اومد کمکم.
- کنار میز من چیکار میکنین؟
- خب اینجا هم کثیف شده . . . تففف . . . آهان تمیز شد.
جاگسن یه تف انداخت رو میز و با آستین تمیز کرد.
- نگا ارباب داره برق میزنه!
- کروشیو جاگسن! میز منو تفی میکنی؟

جاگسن یک شیشه پاک کن روی تاقچه ی اتاق ارباب دید و اومد که روی میز بزنه صدای فریاد ارباب بلند شد:
- ای وای من . . . با شامپوی من میخوای میز رو پاک کنی؟ آه . . . که من چه جوری درخواست تو رو برای مرگخوار شدن تایید کردم . . . ول کن نمیخواد! ساعت چنده؟
- ساعت هشت و نیمه، ارباب!
- خب، از اونجا داروی نجینی رو بهم بده.
- چی رو ارباب؟
- داروی نجینی. چند وقت پیش یهو دیدم دخترم، تمام پوستش ریخته بیرون، رو زبونش لکه های سیاه دراومده . . . از طرفی هم رودل کرده. . . منم بردمش پیش این شفا دهنده ها. بعد نگو این میرفته آشپزخونه، اون هوگوی موقرمزی ورمی داشته بهش چای می داده، دخترم هم به چایی حساسیت داره . . . تازه مگه من صد دفعه به شما نگفتم تند تند تالار رو تمیز کنید؟ هر چی رو زمین می ریخت،می خورد، دخترم رودل کردو مزاجش بهم ریخت. . . حقته یه آوادا حرومت کنم ولی نه، اول اون داروی نجینی رو بده!
نارسیسا:
جاگسن:


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳ ۱۱:۵۲:۵۸


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۰:۰۴ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
#53

جاگسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳
از شیون آوارگان
گروه:
مـاگـل
پیام: 201
آفلاین
پست اول:

- جاگسن روی صندلی ارباب دنبال چی می گردی؟
- .... لعنت به لنگه کفش مرلین... نارسیسا.... سکتم دادی!
- جواب منو ندادی، داشتی چیکار می کردی؟
- هیس! صداتو بیار پایین. الانه که لرد سیاه رو از خواب بپرونی!
- گفتم...
- باشه باشه بهت می گم. امان از زن جماعت!

پنج دقیق بعد

- نه بابا!
- به جان خودم!
- برو کنار ببینم. تا با چشمای خودم نبینم باورم نمیشه!
- خب بیا نگاه کن... درست پشت اون نوار سبز-مشکیه یه درز کوچیک هست با دقت از لاش نگاه کن.
- نه... باورم نمیشه!!!!
- دیدی گفتم!
- یعنی.... یعنی لرد سیاه هم!
- نمی دونم.
- اصلا تو از کجا از وجود این چیزای با خبر شدی؟
- خب دو روز پیش وقتی ارباب اینجا نشسته بود و اجازه داد گوشه رداش رو ببوسم، بوشو حس کردم.




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۹:۲۹ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۲
#52

بارتی کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خانه ریدل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 121
آفلاین
پست دوم(پایانی)
بارتی که کل بدنش از خون قرمز شده بود،از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.در نتیجه نگاهی ذوق زده ادغام با تشکر به نارسیسا انداخت...
لرد:حالا چی هست این هفت سنگ؟؟؟
بلا نارسیسا،کاشف بازی رو هل داد جلو لرد.نارسیسا که از ترس رنگ به رخسار نداشت،با ترس و لکنت جواب داد:
-س...سرورم...ه...همونطور که از اسم این با...بازی معلومه،ب...با هفت تا سنگ بازی میشه...(افکت غش کردن)
-اینو که خودمم میدونستم چطور بازی کنیم؟؟؟
ملت یادشون رفته بود در مورد قوانین بازی فکر کنن...
-چیزه ارباب...
-آره چیزه...هفت تا سنگه دیگه،همین
لرد هرچی چاقو تو دستش بود رو به طرف بارتی پرت کرد و بارتی مث بچه های مشنگ که تو بازی"داژبال"جاخالی میدن،جاخالی داد...
لرد داد زد:
-یعنی چی همین؟؟؟کروشیو ملت اسلی...
آیلین که میدید اوضاع هر دقیقه وخیم تر میشه،خودشو از بین جمعیت به لرد رسوند.
-سرورم،هفتا سنگو رو هم میزاریم بعد بایدبا یه چیزی مث توپ بزنیدشون تا بیوفتن و...
واینگونه بود که قوانین و طرز بازی هفت سنگ،اختراع شد و توسط آیلین پرنس،برای لرد،توضیح داده شد...
لرد:بدک نیست پاشید برید هفتا سنگ پیدا کنید...یادتون نره که باید حتما سبز باشه وگرنه یه طلسم همون رنگی حرومتون میکنم
در عرض یه ثانیه کل تالار گرد و خاک شد و ملت هرکدوم تلاش میکردن برای نجات جونشون سنگ سبز پیدا کنن.در این گیرودار و گیس و گیس کشی،لوسیس در تلاش برای بهوش آوردن نارسیسا بود...
-سیسی...پاشو...سیسی؟؟؟...دراکو تو چرا اینجاوایسادی؟؟؟برو سنگ پیدا کن...
دراکو با عجله پرید وسط جمعیت گیس و گیس کشان.
لرد بلند داد زد:
-بااااااااارتی...اییییییییییییییییییییوان بیاید اینجا ببینم
بارتی با بدنی خونین و مشتی پر از زمرد های سبز کوچیک و ایوان یا استخون های شکسته و دنده هایی که چاقو های لرد بینشون گیر کرده بود،با سرعت برق و باد جلو لرد ظاهر شدند...
-بله ارباب...
-بارتی بیا جمجمه این اسکلت رو بکن تا ازش به عنوان توپ استفاده کنیم!!!
ایوان که در حال جمع کردن استخون های افتادش بر اثر ترس بود،نگاهی وحشت زده به بارتی انداخت...
بارتی:ار..ارباب آخه...
لرد:آخه بی آخه...سر پیچی از دستور ارباب؟؟؟بت یه همچین کروشیویی بزنم که...
بارتی که بقیه جمله را حفظ بود،قبل از تموم شدن حرف لرد فورا دست به کار شد...
-ترق
بارتی:ب...بفرمایید ارباب...
لرد جمجمه ایوان رو از دست بارتی قاپید و رو به ملت کرد.
-بسته دیگه...گفتم هفتا نه هفتاد تا...
ملت باشنیدن صدای لرد،هفتا سنگ رو رو هم گذاشتن و اینگونه بود که برای اولین بار هفت سنگ به شیوه جادوگرا توسط لرد سیاه بازی شد...


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱ ۹:۳۴:۵۴
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱ ۹:۵۹:۱۰

به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.