نيو سيوج:
لاكرتيا سرش را از توي پنجره ي مجازي بيرون آورد و با نااميدي به ملتي كه جلويش منتظر اخبار بودند، گفت:
- اينجا هم خبري نيس! تسترال هم نمي دونه!
هافلپافي ها نيش هاي بازشان را بستند و با ناراحتي رو كاناپه ولو شدند. آريانا كه از شدت بيكاري حتي حال طلسم زدن را هم نداشت، غرغر كرد:
- حوصله م پوكيد!
- - اينكه مثلا بهترين سه ماه سال؟ اينكه بوق ترين سه ماه ساله!
- بازم بهتر از مدرسه ي مشنگيه!
رز و لاكرتيا كاملا آماده بودند كه راجب موضوع بالا تا يك ساعت صحبت كنند اما گيبن حوصله ي گوش دادن به بحث زيباي آنها را نداشت، با عصبانيتي كه باعث پريدن چشمش به داخل پنجره ي باز مجازي شد، گفت:
- خب پاشين فعاليت كنين همين جوري نشستين مي خورين و مي خوابين بعدم مي خواين زندگي هيجان انگيز داشته باشين!
لاكرتيا چشم هايش را سي صد و شصت درچه در كأسه اش چرخاند و پرسيد:
- پيشنهادت چيه؟
رودولف قمته اش را چرخاند و با متانتي كه از او بعيد بود گفت:
- فعاليت كنين.
هافليون:
رز بعد از اينكه از پوكري در آمد و افكت ويبره ي هميشگي اش را برداشت و پرسيد:
- فعاليت چيه؟
و اين بار رودولف پوكر شد. گيبن كه دستش تا آرنج تو چشمش بود، فعاليت را به اين شكل معني كرد:
- مثلا مي تونيم بريم تو پنجره ي مجازي دنبال چشم من! اين يه نوع فعاليت سالم و خوبه.
جمعيت خيلي يهويي فهميدند كه سقف تالارشان از يك سقف زيباي جهان هست و اصلا حيف نيست اين منتظره رو نبينند؟
آريانا همان طور كه داشت ترك هايي كه در اثر زلزله هاي رز به وجود آمده بود را بررسي مي كرد، گفت:
- يه چيزي به فكرم رسيد!
با اين حرف آريانا همه شمار ترك ها را متوقف كردند و با سر بالا پرسيدند:
- چي؟
- تازه واردامون كيان؟
لاكرتيا طَي يك سر شماري، إعلام كرد:
- سوزي رنگانگ، مكسين نمي دونم چي چي، ارني. چي شده حالا؟
- خب، اين نوگل هاي هلگا ممكنه خيلي خوب تالار رو بلد نباشن، نظرتون چيه طي يه برنامه با تالار خفن مون آشنا شون كنيم؟
***
بعدتر
سوزان تازه از گردشش با داي برگشته بود و قلقلك دادن ماهي مركب انرژي زيادي ازش گرفته بود. أميدوار بود كه كمي از املت صبح شان باقي مانده باشد چون نمي توانست منتظر شام بماند.
- بچه ها؟ من برگشتم!
اما در جواب صدايي نيومد، سوزان نگران شد وسط تالار ايستاد و بار ديگر صدا زد. چند دقيقه ي بعد صدايي آمد، گرچه جوابي مه او مي خواست نبود:
- هيپوگريفي دارم خوشگله، فرار كرده ز دستِ س.ج...دروي ش برأيم مشكله...ولي بايد اونو نمي بستم...
سوزان به طرفي كه صدا بيشتر بود يعني حمام عمومي هافلپاف نزديك شد. دم در كه رسيد صدا را شناخت. محكم در زد:
- ارني بچه ها رو نديدي؟
ارني شعرش را متوقف كرد و جواب داد:
- مگه تو تالار اصلي نيستن؟
- نه.
- ولي وقتي من داشتم مي اومدم كه همون جا بودن!
سوزان به فكر فرو رفت ماجرا عجيب بود...و عجيب تر هم شد وقتي مكسين به داخل حمام سرك كشيد و با إشاره به برگه ي در دستش، پرسيد:
- بچه ها اينو ديدين؟
ارني حوله اش را دورش گرفت و با موهاي كفي از حمام بيرون آمد تا اعلاميه را ببيند، سوزان نوشته را با صداي بلند خواند:
تازه واردين عزيز، هنوز تالار را درست نمي شناسيد؟ هي گم مي شويد؟ جاي خوابگاه و حمام را قاطي مي كنيد؟
ديگر نگران نباشيد! ما همه جا را به شما نشان خواهيم داد!
مكان:
انتهاي تالار اصلي، سمت چپ در راهرو منتظر باشيد!
زمان:
ساعت وقتي كه خورشيد رفت!( با لحن كانون قلم چي بخونيد!)تازه واردين بهم نگاه كردند. اگر مي خواستند بروند بايد همين الان راه مي افتادند چون از غروب ربع ساعت گذشته بود.
----
سوژه از اين قراره كه يه تور به مناسبت آشنا كردن تازه واردين با تالار به راه افتاده و تازه واردين هم قصد شركت دارند. اما آيا خود هافلپافي هاي قديمي تالارشان را خوب مي شناسند؟