هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۵
#26

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۸ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶
از رویاهایم دست نمی‌کشم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 17
آفلاین
- خب راه بیفتیم دیگه... نه؟
- مکس؟ به نظرت وضع من الان برای این تور درون تالاری مناسبه؟

مکسین بعد از اینکه نگاهی به سر و وضع ارنی انداخت، در حالی که از خنده داشت شونه ی سوزانو گاز می‌زد ( ) گفت:
- خب نه. پس زود برو زودم برگرد.

و ارنی زود رفت که زود هم برگردد.

-
- چیزی گفتی سوزی؟
- چیزی باید می گفتم؟

مکسین از خنده دست کشید. جدی شد. و هنگامی که سرش را بلند کرد تا رو در رو جواب سوزان را بدهد، پوکر شد.
-
- چیه؟
-

پس آنگاه سادنلی شروع به دویدن کرد. از روی میزها و کاناپه ها می پرید، دم قاتل‌ها را لگد می کرد، با احتیاط از کنار قمه های رودولف رد می‌شد و پیش می رفت. پس از اینکه دور اول را که به پایان رساند، دور دوم را از روی دور اول کپی، اَند دِن، پیست کرد. دور سوم و چهارم و پنجم را هم. در حینی که داشت دور ششم را به پایان می رساند، ناگاه باز سادنلی کف زمین غش کرد. و خندید. خیلی خندید! ()

-
- چیه؟
- هیچی. فکر کردم هلگا رو دیدم.
- خب دیدی!

مکسین خودش را جمع و جور کرد. بلند شد و ایستاد. رو در رو. فیس تو فیس!
-
-

چندی گذشت.

-
-
- ارن! تموم نشد؟

"ارن" از حمام بیرون پرید و در کنار آن دو فرود آمد.
-
- تو دیگه چی میگی؟
- ام... هیچی. هیچی... بریم؟
- بریم!
- همین که مکس گفت.

و آن سه، دست در... جیب خود، به سوی "انتهاي تالار اصلي، سمت چپ در راهرو" روانه شدند.
()



ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۰ ۱۷:۲۸:۱۳



پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵
#25

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
نيو سيوج:
لاكرتيا سرش را از توي پنجره ي مجازي بيرون آورد و با نااميدي به ملتي كه جلويش منتظر اخبار بودند، گفت:
- اينجا هم خبري نيس! تسترال هم نمي دونه!

هافلپافي ها نيش هاي بازشان را بستند و با ناراحتي رو كاناپه ولو شدند. آريانا كه از شدت بيكاري حتي حال طلسم زدن را هم نداشت، غرغر كرد:
- حوصله م پوكيد!
- - اينكه مثلا بهترين سه ماه سال؟ اينكه بوق ترين سه ماه ساله!
- بازم بهتر از مدرسه ي مشنگيه!

رز و لاكرتيا كاملا آماده بودند كه راجب موضوع بالا تا يك ساعت صحبت كنند اما گيبن حوصله ي گوش دادن به بحث زيباي آنها را نداشت، با عصبانيتي كه باعث پريدن چشمش به داخل پنجره ي باز مجازي شد، گفت:
- خب پاشين فعاليت كنين همين جوري نشستين مي خورين و مي خوابين بعدم مي خواين زندگي هيجان انگيز داشته باشين!

لاكرتيا چشم هايش را سي صد و شصت درچه در كأسه اش چرخاند و پرسيد:
- پيشنهادت چيه؟

رودولف قمته اش را چرخاند و با متانتي كه از او بعيد بود گفت:
- فعاليت كنين.

هافليون:

رز بعد از اينكه از پوكري در آمد و افكت ويبره ي هميشگي اش را برداشت و پرسيد:
- فعاليت چيه؟

و اين بار رودولف پوكر شد. گيبن كه دستش تا آرنج تو چشمش بود، فعاليت را به اين شكل معني كرد:
- مثلا مي تونيم بريم تو پنجره ي مجازي دنبال چشم من! اين يه نوع فعاليت سالم و خوبه.

جمعيت خيلي يهويي فهميدند كه سقف تالارشان از يك سقف زيباي جهان هست و اصلا حيف نيست اين منتظره رو نبينند؟

آريانا همان طور كه داشت ترك هايي كه در اثر زلزله هاي رز به وجود آمده بود را بررسي مي كرد، گفت:
- يه چيزي به فكرم رسيد!

با اين حرف آريانا همه شمار ترك ها را متوقف كردند و با سر بالا پرسيدند:
- چي؟
- تازه واردامون كيان؟

لاكرتيا طَي يك سر شماري، إعلام كرد:
- سوزي رنگانگ، مكسين نمي دونم چي چي، ارني. چي شده حالا؟

- خب، اين نوگل هاي هلگا ممكنه خيلي خوب تالار رو بلد نباشن، نظرتون چيه طي يه برنامه با تالار خفن مون آشنا شون كنيم؟

***
بعدتر

سوزان تازه از گردشش با داي برگشته بود و قلقلك دادن ماهي مركب انرژي زيادي ازش گرفته بود. أميدوار بود كه كمي از املت صبح شان باقي مانده باشد چون نمي توانست منتظر شام بماند.

- بچه ها؟ من برگشتم!

اما در جواب صدايي نيومد، سوزان نگران شد وسط تالار ايستاد و بار ديگر صدا زد. چند دقيقه ي بعد صدايي آمد، گرچه جوابي مه او مي خواست نبود:
- هيپوگريفي دارم خوشگله، فرار كرده ز دستِ س.ج...دروي ش برأيم مشكله...ولي بايد اونو نمي بستم...

سوزان به طرفي كه صدا بيشتر بود يعني حمام عمومي هافلپاف نزديك شد. دم در كه رسيد صدا را شناخت. محكم در زد:
- ارني بچه ها رو نديدي؟

ارني شعرش را متوقف كرد و جواب داد:
- مگه تو تالار اصلي نيستن؟
- نه.
- ولي وقتي من داشتم مي اومدم كه همون جا بودن!

سوزان به فكر فرو رفت ماجرا عجيب بود...و عجيب تر هم شد وقتي مكسين به داخل حمام سرك كشيد و با إشاره به برگه ي در دستش، پرسيد:
- بچه ها اينو ديدين؟

ارني حوله اش را دورش گرفت و با موهاي كفي از حمام بيرون آمد تا اعلاميه را ببيند، سوزان نوشته را با صداي بلند خواند:

تازه واردين عزيز، هنوز تالار را درست نمي شناسيد؟ هي گم مي شويد؟ جاي خوابگاه و حمام را قاطي مي كنيد؟

ديگر نگران نباشيد! ما همه جا را به شما نشان خواهيم داد!
مكان:
انتهاي تالار اصلي، سمت چپ در راهرو منتظر باشيد!
زمان:
ساعت وقتي كه خورشيد رفت!

( با لحن كانون قلم چي بخونيد!)

تازه واردين بهم نگاه كردند. اگر مي خواستند بروند بايد همين الان راه مي افتادند چون از غروب ربع ساعت گذشته بود.
----

سوژه از اين قراره كه يه تور به مناسبت آشنا كردن تازه واردين با تالار به راه افتاده و تازه واردين هم قصد شركت دارند. اما آيا خود هافلپافي هاي قديمي تالارشان را خوب مي شناسند؟




پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۰:۳۲ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۵
#24

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
پست پاینی!



آریانا به سمت گیبن برگشت و پرسید:
_چرا باید پیوز رو به تالار برگردونیم؟

گیبن با تعجب به آریانا نگاه کرد و جواب داد:
_یعنی چی؟خب اگه نریم سراغش کل قلعه رو میسوزنه،اون وقت جواب سیو رو چی بدیم؟!از تالار ما اومده بیرون خب،یقه ما رو میگیرن!

اعضای تالار هافل کف کردند!
آیا این حرف منطقی را از زبان گیبن بیرون آمده بود؟اصلا آیا او گیبن بود؟امکان نداشت!گیبن غیر از چرت و پرت چیز دیگری تلاوت نمیکرد!و حالا او ی حرف منطقی زده بود؟
به هر حال ملت هافلپافی بیشتر از این نمیتوانستند تعجب کنند،چون در حال غرق شدن در کفی کرده بودند،بودند!
بلاخره لاکی لب به سخن گشود....
_خب...پس بریم جلوی پیوز رو بگیریم!

فردای آن روز!

بازرسان وزارت سحر و جادو پا بر خاکسترهای به جا مانده از قلعه هاگوارتز گذاشته بودند!
آنها با تعجب به اطراف خود نگاه میکردند...
_چه اتفاقی اینجا افتاده؟
_دیشب هاگوارتز سوخت!
_خب چرا؟
_اینو دیگه نمیدونم!

و راز سوختن هاگوارتز در تالار اسرار هافلپاف دفن شد و هیچکس غیر از هافلی هایی که آن شب دست گل به آب داده و بدون درس گرفتن،معجون دیگری به پیوز دادند که باعث سوختن کل قلعه شده بود!


پایان!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۰ ۱:۱۰:۰۷



پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
#23

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷:۳۴ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
گیبن وات د هل ایز دیس سوژه وار به نویسنده ی قبلی نگاه میکرد و خیلی دوست داشت به خاطر بیژامه نامیده شدن شلوار بگ جدیدش او را حسابی تنبیه کند. اما الان وقت اینکار ها نبود، وقت نوشتن بود. قلم بدست گرفت و بقیه ی ان روز را به خاطر اورد.

سیوروس همچنان تهدید امیز به گیبن و شلوارش خیره شد معلوم بود که نمیخواست سوالش را تکرار کند پس گیبن شروع به صحبت کرد.
-امممم راستش این شلوار خوش شانسیمه. و اخرین باری هم که این شلوار پام نبود نتونستم به دوئل به موقع برسم.
-چرا فکر میکنی خودت یا شلوارت برای من مهمن؟ تا موقعی که اینجایی باید طبق قوانین اینجا عمل کنی وگرنه از هافلپاف میارمت بیرون و گروهتو به زباله دونی گروه ها تغییر میدم. فهمیدی؟

گیبن شیر فهم که هیچ، خر فهم و فنگ فهم و هر حیوانی که شما بگید فهم شد. با حرکت سر حرف های سیوروس رو تایید کرد و به سمت تالار به راه افتاد و به درب تالار رسید خوشبختانه در تالار هافلپاف نیازی به پاسخ به سوال یا کار های دیگر نداشت تنها لگد محکمی نیاز بود تا بتوانی وارد تالار کاملا سری هافلپاف با تمامی اسرار اعضایش بشوی. گیبن همین که لگد محکمی به در زد پیوز را پشت در دید. تلاش کرد سریع در را ببند اما دیر شده بود پیوز از روی گیبن پرید و به سمت انتهای راهرو دوید و فریاد کشان و جیغ کشان خودش را به هر طرف میکوبید.

دیگر اعضا که پوکر وار به هم نگاه میکردند. که صدای اریانا در امد.
-من دیگه نیستم. اصلا من میرم بخوابم. :vay:
-نه صبر کن اریانا باید پیوز رو هر چه سریع تر به تالار برگردونیم.

---
کوتاه بودن به دلیل نبودن خلاصه.
میشه بعدی خلاصه بزنه؟


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ ۲۱:۵۲:۲۹

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
#22

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 371
آفلاین
گيبن از پنج تا مغزى که داشت هم استفاده کرد، هر چه دست داشت هم به کار برد ولى راه در رويى پيدا نکرد. بايد حواسش را جمع مى کرد که دفعه ي بعد با پيژامه راه نيافتد به اين سو آن سو. بايد حواسش را جمع مى کرد که ديگر سر به سر سال اولى ها نگذارد چون خودش هم يک روزى سال اولى بوده.

فلش بک به دوران سال اولى بودن گيبن

گيبن که لباس زردى به تن داشت از دور ديده مى شد که گوشه ى ديوار تنها ايستاده بود. کروات مشکى اش کج بود و لباس هايش هم کثيف. موهاى سرش را از وسط فرق باز کرده بود و عينک ته استکانى به چشم داشت. يک پسر ترم آخرى يقه ى پيراهنش را گرفت و با يک دست گيبن را بلند کرد و تا مقابل صورتش بالا آورد.
- گفتى اسمت چيه فسقلى؟

پايان فلش بک

گيبن سرش را تکان داد و از گذشته اش بيرون آمد. خوشحال بود که حالا عينک ته استکانى نداشت. خوشحال بود که حالا سال اولى نيست ولى واقعا خوشحال نبود که اسنيپ با موهاى چرب و دماغ عقابى اش به او زل زده بود.

- منتظر جوابم آقاى گيبن؟

و گيبن اولين جوابى که به ذهنش رسيد را گفت.
- پرفسور نکه امروز نمايشگاه غذا بود... منم گفتم نمايشگاه شلوارهاى مامان دوز برگزار کنم. :worry:

اسنيپ به فکر فرو رفت.
- شلوارهاى مامان دوز؟

گيبن با اعتماد به نفس ادامه داد.
- بله پرفسور. اين شلوارها زيبا، جا دار، مطمئن يخچال امرسان هستند. شما شب ها با اين شلوارها ديگه کابوس نمى بينيد. باعث کاهش وزن مى شه و يک سال هم گارانتى داره.

همه محو شلوار مامان دوز گيبن شده بودند ولى گيبن بايد زودتر به تالار برمى گشت. اما گويا اعضا نمى خواستند بيخيال شلوار مامان دوز شوند.

آن سمت، تالار خصوصى هافلپاف

اعضا هنوز دعوا داشتند که چه کسى برود و سر و گوشى آب بدهد. سرانجام آريانا چونکه نويسنده ى پست بود چون خيلى باهوش و با استعداد بود چوبدستى اش را گرفت و جلو رفت. پيوز ديگر آتش فوت نمى کرد. شايد واقعا اثر معجون از بين رفته بود.

- هى پيوز!

پيوز به سمت آريانا بازگشت.
- يوهاهاها... کى بود که هاهاها... منو هوهوهو... صدا کرد پوهوهوهو؟
- اين اداها چيه پيوز؟

پيوز چرخى در هوا زد و به سمت آريانا هجوم برد. و بعد همه چيز خيلى سريع پيش رفت. صداى" هاهاهاها"ى پيوز، جيغ آريانا، بالا آوردن چوبدستى و در کمال تأسف فرياد زدن طلسم اکسپليارموس و خوردن طلسم به پيوز.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴
#21

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
گیبن فکر کرد. خیلی فکر کرد. در واقع طی روزهای گذشته خیلی فکر کرده بود. آن موقع هم داشت فکر می کرد. تصمیم داشت روزهای آینده را هم فکر کند. و ماه ها و سال های آینده را هم.

فلش بک _ روزهای گذشته

- یه توپ دارم قلقلیه. سرخ و سفید و آبیه. می زنم زمین... عه. وایسااا!

اما آن نایستاد. توپ ها اشیاء "بیشور"ی هستند. یعنی شور و نشاط بازی با یک دانش آموز ممتاز و شاگرد اول سال سوم هاگوارتز را که از بس درس خوانده بود به این صورت درآمده بود را نداشتند. پس "بیشور" بودند.

توپ "بیشور" از پله ها پایین رفت و رفت و رفت، تا اینکه...
- وای. چیکار کنم؟ نکنه اگه برم اونجا مدیریت مجازاتم کنه. نکنه دیگه ممتازم نکنن.

خب. توپ درون انبار جاروها افتاده بود و صاحب توپ "بیشور" ما می ترسید. می ترسید اگر آنجا دیده شود مجازاتش کنند.
- عیب نداره. اون توپ جایزه ی ممتاز شدن سال اول منه. هرچه بادا باد.

پسرک از پله ها پایین رفت. به انتهای پله ها که رسید، به اطرافش نگاه کرد. در آن تاریکی چیز زیادی مشخص نبود. تنها یک صدا... صدای خش خش ناشی از جارو زدن زمین.
- ک.. کی.. کی اونجاست؟ خودتو نشون بده.

صدا متوقف شد.

- من.. من توپم افتاده اینجا. اومدم برش...

از آن به بعد پسرک دیگر ممتاز نبود.

پایان فلش بک

درون مغز گیبن غوغا بود و دلیل آن یک چیز بود. تلاش برای قسر در رفتن!



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ۱۷:۱۰:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴
#20

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
ملت هافلی بلاخره روزنه را پیدا کردند...پنجره ای که راهب چاق از آن عبور کرده بود،مصدر این باد خنک بود...آریانا هم رفت و پنجره را بست...و برگشت دوباره پشت دیوار نزد بقیه هافلی ها پناه گرفت...اما با نگاه متعجب دوستان هافلیش مواجه شد...
_چرا اینطوری نگاه میکنید؟!
_تو...الان رفتی...پنجره...رو بستی ؟!
_خب اره!
_و چرا نسوختی؟!چرا پیوز نسوزندت؟!
_هومممم...راس میگین!

ملت هافلی به فکر فرو رفتند...آیا تاثیر معجون هکتور تمام شده بود؟!و یا آیا اینکه پیوز قابلیت جدیدی از معجون هکتور پیدا کرده بود؟! و یا حتی شاید این یک حقه از طرف پیوز بوده تا آنها را از پشت دیوار بیرون بیاورد!شاید هم پیوز از تالار خارج شده بود!
_به نظر من یکی داوطلب بشه بره یه سروگوشی آب بده،ببینه پیوز کجاست و چرا خبری از آتیش و صداش نیست!
_نظر خوبیه...خودت برو!
_من؟!من فقط نظرای خوب میدم...یکی دیگه بره!

همزمان با آنکه ملت هافلپافی در حال تصمیم گیری و در هچل انداختن یکی از اعضا بودند،دو تن دیگر از اعضای تالار،یعنی گیبن و راهب چاق،در خارج تالار به سر میبردن...پس به سراغ آنها میرویم تا پرونده یکی از آنها را مختومه اعلام کرده و سوژه پراکنده نشود تا از سرنوشت آنها مطلع شویم!

سرزمین بیناموسی!

_جووووون...چقدر بیناموسی!

درست است که هافل معروف به بیناموسی بوده،اما حالا بنا به شرایطی نمیشود اتفاقاتی که در سرزمین بیناموسی رخ داده را بیان کرد!
پس تمام آن را سانسور کرده و با بیان اینکه راهب چاق را از دست دادیم()،سوژه راهب را تمام میکنیم!

نمایشگاه غذای سال اولی ها،راهرو طبقه دوم!

گیبن که حالا سیوروس اسنیپ دستش را در هوا گرفته بود،نمیدانست چه جوابی به اسنیپ بدهد:
_چیزه آخه...ما تالارمون یکم چیزه...نمیتونم برم سراغ کد لباسام،لباس مناسب بپوشم!
_چرا نمیتونی؟!
_گفتم دیگه...چون چیزه!
_چیزه؟!چیزه چیه؟!

گیبن واقعا نمیدانست چه بگوید....ایا باید واقعیت را مبگفت و یا یکجوری سیوروس را میپیچاند؟!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۴ ۲۲:۱۲:۴۹



پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ جمعه ۲۰ آذر ۱۳۹۴
#19

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
مـاگـل
پیام: 430
آفلاین
گیبن درحالی که دستانش را در جیب شلوار عجیب و غریبی که این روزها ماگل ها میپوشند فرو برده بود و آسته آسته قدم می زد، راهب چاق را پاک فراموش کرده و مشغول بازدید از نمایشگاه غذای سال اولی ها در راهرو طبقه دوم بود و خوب طبیعتا چون دیوار کوتاه تری از سال اولی ها پیدا نمیشد، هر غذایی را که سر راهش قرار میگرفت میبلعید. مگر سالی چندبار از این برنامه ها در هاگوارتز پیش می آمد؟راهب چاق همیشه در کنارشان وجود داشت و میتوانستند روز های دیگر مشکلات را حل کنند اما امشب همین یک شب بود و اگر شب بود که مثل دیشب نبود و ....
-هی...اینا چقد خوشمزن...اسمشون چیه؟
-آپومورالیتاکالیونایاف نارگیلی!
- آپومورالیتاکالیونایاف چی؟این آخری خیلی سخته!

ملت حاضر در صحنه:
-خوب سخته دیگه!
ملت حاضر در صحنه:
-هی منو اونجوری نگاه نکنیدا!
ملت حاضر در صحنه:

گیبن با فرمت"" نگاهی به ملت انداخت و درحالی که آن هارا تهدید میکرد که چشمانشان را از کاسه درمیاورد تا دیگر آن طور زل نزنند دست انداخت تا ساندویچ سالاد اولویه یک سال اولی را بقاپد که ناگهان دستی، دستش را در هوا نگه داشت.
-جناب گیبن....بنظرت اونقدری گنده شدی که بتونی به دیگران زور بگی و با هر تیپی که خواستی تو مدرسه حاضر بشی؟
گیبن:

سرزمین بی ناموسی!

تعریف از خود نباشد، هافلی ها اصولا موجودات مصممی هستند و هیچ وقت وسط راه جا نمی زنند و تا آخر راه ادامه میدهند. شاید برای همین بود که راهب چاق درحالی که آواز "چقد خوبه،پاهام تا خود صب میکوبه، دست بانوی راون ازم دوره، خوش میگذره به هرکی که بینمونه" را میخواند و شاد و شنگول راهش را ادامه میداد و اصلا متوجه ملت بی ناموسی که پشتش قطار بسته بودند نبود.
البته در سرزمین بی ناموسی تکنولوژی پیشرفت کرده و ملت هم با شخصیت تر شده بودند اما خوب بدنامی به از گمنامی است.
راهب چاق:
ملت بی ناموس:

تالار هافلپاف

-گیبن رو کسی ندیده؟
-راهب رو کسی ندیده؟

هافلپافی ها بعد از این که شامشان را خورده بودند و مسواکشان را زده بودند تازه یادشان آمده بود که دوتااز دوستانشان نیستند...به اینها میگویند دوستان خوب.
-اونارو بیخیال، حداقل یه شب از دست خروپف هاشون راحتیم...میگم یکم سرد نیست؟
-چرا یه باد خنکی میوزه!

هافلپافی ها با فرمت"" به دنبال روزنه خروج و ورود هوا بودند و پیوز همچنان آتش فوت میکرد...باد و آتش میتوانند خانمان سوز باشند....قبل از این که هافلپافی ها بخواهند مغزشان را به کار بگیرند.

پیوز:


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۰ ۱۷:۱۵:۵۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۹ آذر ۱۳۹۴
#18

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
راهب چاق شناکنان و در حالی که زیر لب برای هافلیون خط و نشون می کشید، به سمت پنجره ها رفت تا برود و با بانوی خاکستری صحبت کند ولی مشکل اینجا بود که پنجره های تالار هافلپاف از زمانی که راهب چاق در آن درس می خواند، تغییر زیادی کرده بود. در واقع چند پنجره ای به آن اضافه شده بود. راهب چاق هم طبق عادت دیرینه اش از پنجره ای که خیال می کرد پبجره ی اصلی هست بیرون رفت و سر تز سرزمین های بیناموسی در آورد.

هافلیونِ گل ننه دست به سینه نشستند و منتظر شدند تا اینکه راهب چاق برگردد و راهنمایی بانوی خاکستری را به آن ها برساند، غافل از اینکه راهب چاق در سرزیمن بی ناموسی گم شده است!

ولی کاملا آشکار است که ملت پرکاری همچون هافلی ها محض رضای هلگا هم نمی توانند دو دقیقه سر جای خود بنشینند. پس هنوز سه دقیقه نشده بود که لاکرتیا سیبیلش را خیس کرد و با صدای ریزی خواند:
- ننه جون یادم داده دست تو مماخم نکنم...میو میو در نیارم...چایی رو دم نکنم...به حرف اون گوش بکنم... ولی چه کنم که دوست دارم دست تو ممخامن بکنم....میو میو در بیارم(مــیـــو)...چایی رو دم بکنم به حرف اون گوش نکنم!

آریانا در حالی که دو دستی توی سرش می زد و به این فکر می کرد که گیر چه کس هایی افتاده، گفت:
- ما نمی تونیم همین جوری وایسیم اینجا منتظر راهب چاق...و متاسفانه با لاکرتیا موافقم که باید به حرف اون گوش نکنیم و خودمون وارد عمل شیم!

رز پشت سرش با ویبره گفت:
- پس با فریاد ویبره حمله کنید!

قبل از اینکه کسی بتواند چیزی بگوید، وندلین جلو پرید و فریاد کشید:
- آتـــــــــــــیــــــش!
و مانند عاشقی که به عشقش رسیده باشد، آتشی که پیوز ایجاد می کرد را بغل کرد.

وقتی که سرپرست گروه تان هرچه قدر هم که دیوانه ی خود آزارِ مردم آزار باشد، حمله می کند، شما هم پشت سرش روان می شوید. بنابراین وقتی که وندلین آتش افزار پرید وسط آتش، هافلیون هم به دنبالش پریدند.

گیبنشتاین که از آتش می ترسید مانند هافلیون به دنبال وندلین نرفت و فهمید که وندلین کسی نیست بتوان در مورد آتش بهش اقتدا کرد.
در عوض تصمیم گرفت به دنبال راهب چاق، و به دیدار بانوی خاکستری برود.




پاسخ به: تالار اسرار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ دوشنبه ۹ آذر ۱۳۹۴
#17

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
خلاصه:(خلاصه بذارن جون ننه هلگا هر چهار،پنج پست یه بار!)
پیوز توی تالار رخنه کرده و مثل همیشه قصد ازار و اذیت داره...اینبار هم بنا رو به سر و صدا کردن و داد زدن و عر زدن به اصطلاح گذاشته.اعضای تالار بعد از مرور چند نقشه برای ساکت کردن پیوز،بلاخره به این نتیجه میرسن که یه معجون دست ساخت هکتور به خورد پیوز بدن تا پیوز به فنا بره!حالا بلاخره به لطایف الحیلی بهش معجون رو میخورنن و اینک ادامه ماجرا...

--------------


دو ساعت بعد!

راهب چاق که مثل بقیه توی پست باید خودش رو بندازه وسط در حالی که روی هوا شناور بود،رو به به اعضای تالار که پشت مبل پناه گرفته بودند کرد و گفت:
_معجون هکتور آخه؟!هکتور؟!این ایده کدومتون بود؟!

همه با دست به سمت لاکریتا اشاره کردند...
_میو؟!
_میو چیه؟!الحق که نواده هلگایی...اگه نواده روونا بودی باید میدونستی در هیچ وجه من الوجوه نباید سمت معجون هکتور رفت...بیا نتیجه اش این شد!

راهب چاق با دست به پیوز که از دهانش آتش خارج میشد،به عنوان نتیجه معجون هکتور اشاره کرد!

_خب ما از کجا میدونستیم چنین تاثیری داره معجون هکتور که به پیوز این امتیاز رو بده از دهنش اتیش بیاره بیرون؟!
_همیشه نتیجه معجون های هکتور برعکس نیست...بلکه همیشه اشتباهه...بین این دوتا فرق هست!
_خب حالا چیکار کنیم راهب چاق؟!:worry:
_اممم...من میرم یه جلسه ارواح برگزار کنم،از بانوی خاکستری که شبح ریونکلاو هست بپرسم ببینم راه حلش چیه...تا اون موقع سعی کنید نه خودتون و نه تالار جزغاله نشین!


راهب چاق این را گفت و از تالار خارج شد و اعضای تالار را با پیوز تنها گذاشت.آنها باید منتظر میماندند تا راهب چاق با یک نقشه جدید سر بزند و امیدوار بمانند تا آن موقع هاگوارتز در آتش نسوزد!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.