بلاتریکس در حالی که سعی می کرد لحن صدایش را عادی کند رو به آسپ گفت:
-پس گفتی مری فقط با یه قناری ور می ره؟
آسپ با سر تایید کرد.
-حاضرم شرط ببندم که دوست داری بازم برگردی پیش مری!
-نه خیرم!
-عزیزم من که غریبه نیستم لازم نیست پیش من خجالت بکشی.می دونی من همیشه به رودلف می گمذ که دلم می خواد پسری به شیرینی و شجاعی آسپ داشته باشیم!
آسپ با ناباوری به همصحبت جدیدش خیره شد.باورش سخت بود زنی که تا دیروز حتی به او نگاه هم نمی کرد این چنین به او علاقه مند شده باشد.
بلا ادامه داد:
-من یه راه حل توپ واست گیر آوردم.
آسپ در حالی که سعی می کرد هیجان چهره اش را مخفی کند گفت:
-خوب من افتخار می دم که اون رو بشنوم.
-می دونی عزیزم برای اینکه طرف مقابلت همیشه با تو باشه و به غیر از تو به کسا و چیزای دیگه توجه نکنه باید اون کسا یا چیزا رو از بین ببری.
-می شه منظورتون رو دقیق تر بیان کنین؟البته به خاطر مصلحت ملت می گم وگرنه من خودم متوجهم.
بلا با خونسردی غیرقابل باوری گفت:
-چرا که نه؟ببین برای مثال من تا حالا رودلف رو از همه ی چیزایی که بهش علاقه داره محروم کردم.مثلا" اون حق نداره شبا دندوناشو مسواک کنه و هر دندونی که پوسیده می شه و اذیتش می کنه باعث می شه که به فکر من بیفته.یا کارای دیگه ی من مثل کروشیو باعث می شه وقتی در اثر کروشیو دردش می گیره فقط به من فکر کنه.
آسپ با با تعجب به صورت ساحره ی جوان نگاه می کرد.ساحره ای که همیشه از او می ترسید حالا به کمکش آمده بود!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4d805f5f0.gif)
اما خیلی زود (مثلا" ده دقیقه بعد)متوجه موضوع شد و اطلاع داد:
-خب اینا زیاد ایده های جالبی نیست آخه می دونین من از کروشیو کردن می ترسم و راجع به مسواک هم واقعا" کاری از دست من بر نمیاد.
بلاتریکس که از نادانیه طرف مقابلش به خشم آمده بود گفت:
نه بچه جون.منظورم اینه که اونو از چیزی که باعث می شه با تو نباشه محروم کن.یادم می یاد گفتی خیلی با قناریه جدیدش ور میره؟
آسپ که مشتاق شد بود گفت:
-آره باو.همش یا با قناریه بدترکیبش ور می ره یا با انگشتر جدیدی که نمی دونم از کدوم دست فروشی خریده بازی می کنه.
-انگشتر؟
چشمان بلا از شادی برقی زد.
-آره خوب اون...
بلا حرف او را قطع کرد و با صدای خونسردی که با هیجان درونش ناهماهنگ بود گفت:
-خب پس عالی شد.تو می تونی اون قناری و انگشتر رو ازش بدزدی تا دیگه جای تو رو تنگ نکن.
آسپ با هیجان گفت:
-آره عالیه,سر قناریه رو می برم بعدش هم انگشتر رو...
-نه بچه جون,من یه پیشنهاد بهتری دارم.بهتره اونا رو بیاری تا من نابودشون کنم.مطمئنم با روش های سیاه غیر قابل برگشت ما آشنایی؟
-اوه...اااا...خیله خوب.همین کار و میکنم.
-خوبه ساعت پنج می بینمت.
بلاتریکس این را گفت و برای جلوگیری از ایجاد یک صحنه ی کاملا" رمانتیک توسط آسپ از آنجا دور شد.
سالن اسلیترین
همه دور آتش نشسته و مشغول مطالعه ی کتاب و یا مقالات هاگرید درباره ی قناری ها هستند.
نارسیسا:
-چته بلا؟چرا اینقدر خوشحالی؟
مورگانا با کنجکاوی نگاهش را از کتاب خوراک قناری های زیبا شاهکار روبیوس هاگرید بلند کرد و گفت:
-انگار دیگه مطالعه رو کنار گذاشتی؟!
-حق با توی مورگانا.به این نتیجه رسیدم که راه رو واسه جوون ترها باز کنم.
سپس سالن را به قصد رفتن به محل ملاقات ترک کرد و ملت را در تعجب باقی گذاشت!