هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸
#90

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
- خیلی سادست! میریم اسلی و از بلا خواهش می کنیم که قناری رو برگردونه.

پیوز با عصبانیت به زاخاریاس نگاهی کرد.
- چی میگی؟ اصلا همچین چیزی ممکنه؟ اون مو جنگلی، احتمالا تا حالا قناری و انگشتر رو به لردشون داده! دیگه کاری نمیشه کرد. بریم بگیم انگشتر و قناریمونو پس بدین؟

زاخاریاس با چشمان سرخ به پیوز نگاهی کرد و غرید:
- فکر کردی خودت خیلی می فهمی؟ اگه راهی داری بگو! وگرنه نه بذار کارمو بکنم!

یک ساعت بعد- تالار اسلیترین:

- وای به حالت بلا، اگه بفهمم که این انگشتر و قناری کارایی دیگه ای هم دارن و تو به من نگفتی.

بلاتریکس مغرورانه سرش را تکان داد.
- نه همینه ارباب، مطمئنم!

- نـــــــــــــه! اون داره بهت دروغ میگه! این انگشتر و قناری خاصیت های دیگه ای هم دارند.

بلاتریکس و لرد به طرف صدا برگشتند. زاخاریاس اسمیت در حالی که نفس نفس می زد، جلوی در واستاده بود. لرد با عصبانیت غرید:
- کدومتون اینو راه دادین؟

زاخاریاس در حالی که می ترسید انگشتر و قناری را از دست بدهد، با صدای بلندتری فریاد کشید:
- اون داره بهت دروغ میگه. کافیه که انگشتر و قناری رو به من بدی تا کاربرد های فوق العادشو یادت بدم.

لرد با تردید به زاخاریاس نگاهی کرد.
- ارباب خودش بلده. ولی برای این که امتحانت کرده باشم، می تونی یادم بدی!

اسلیترینی ها، با وحشت به لرد نگاه کردند که قناری و انگشتر را در دست داشت.
- چیه زاخاریاس؟ نکنه توقع داری که ارباب اینو برات بیاره؟ بیا خودت بگیرش!

زاخاریاس در حالی که لبخند عجیبی بر لب داشت، محتاطانه به طرف لرد آمد و انگشتر و قناری را قاپید. اسلی ها متعجب به یکدیگر نگاهی کردند و لرد مشتاقانه به زاخاریاس خیره شد که با دقت به انگشتر و قناری نگاه می کرد. زاخاریاس چند لحظه به همان حالت ماند و بعد در یک لحظه قناری و انگشتر را محکم چسبید و با سرعت به طرف درب خروجی تالار دوید.

- بگیریدش!

لوسیوس از جایش بلند شد و خواست به دنبال زاخاریاس بدود که موهایش که زیر پاهایش گیر کرده بود، مانع او شد. رودولف پوزخندی زد و به طرف درب دوید.
- گرفتمش ارباب. مثل این که پاش پیچ خورده!

لرد با خونسردی به زاخاریاس نگاهی کرد و لبخند سردی زد.
- آواداکداورا!

چشمان وحشت زده ی زاخاریاس بسته شد. بلاتریکس در حالی که در چشمانش قلب های قرمز به چشم می خورد، قناری و انگشتر را از دستان مرده ی زاخاریاس بیرون کشید و به لرد داد. لرد نگاهی به قناری کرد.
- این چرا تکون نمی خوره؟

در همین لحظه، انگشتر نیز حالت پوسیدگی پیدا کرد و در یک ثانیه پودر شد.
- چه اتفاقی برای قناری و انگشتر نازنین ارباب افتاده؟

مورگان آب دهانش را قورت داد.
- فکر میکنم که به خاطر اون طلسم آوادکداورایی که به زاخاریاس زدید، هم زاخاریاس و هم انگشتر و قناری، کشته شدند.


پایان سوژه!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۸
#89

سالزار  اسلایترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۹ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۵۴ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 4
آفلاین
تالار اسليترين:

-سرورم، سرورم، قناری و انگتر رو براتون آوردم. سرورم...

ولدمورت در حالی كه سرِ تاس و بيابون مانندش به طرز شگرفی زير نور لوستر بالای سرش می درخشيد و برمی گرده. چشم های سرخ رنگش به طرز بيم آوری به چشمان بلاتريكس دوخته شده بودند.

-بلاتريكس، دير كردی. بايد زودتر مياورديش. كروشيو!!

بلاتريكس روی زمين ميفته و از شدت درد به خودش ميپيچه. اما مدتی بعد، سينه اش رو جلو ميده و با افتخار قناری و انگشتر رو پيشِ ولدموت ميبره. رودولف با ترس و لرزِ زيادی صحنه رو نگاه ميكنه.

-سرورم، من در يك سری عمليات آكروباتيك و مهيب، موفق شدم اينها رو براتون بيارم. پاداشم رو كه فراموش نكردين...

ولدمورت ابروهاش رو بالا ميندازه و انگشتان باريك و بلندش رو به دورِ قناری ميپيچونه. انگشتر رو با شادی فراوانی از دستان بلاتريكس بر ميداره و در انگشت اشاره خودش قرار ميده...

-آفرين بلاتريكس، با اينكه دير اومدی كارت قابل تقدير بود. زمانی كه من بميرم، تو لردِ آينده و جانشين من خواهی بود.

نارسيسا با نارضايتی سرش رو تكون داد و گفت:
-اما سرورم، اين من بودم كه با هزار زحمت بارتی رو از دل يك گوسفند درآوردم...

لوسيوس سرش را به نشانه تاييد تكان داد...

-كروشيو، نارسيسا، مثل اينكه متوجه نيستی چی داری ميگی؟ ايوان تو برو اين اسليترينی ها رو، به خوابگاهشون راهنمايی كن تا برای عصر يه خوابی داشته باشن. اما تو بلاتريكس، دنبالم بيا، باهات يه كاری دارم.

...

تالار هافلپاف:

-معلوم نيست اين انگشترم كجاست. قناريه كوش؟ آسپ، آسپ!

آسپ يويو به دست واردِ اتاق مری شد و به او چشم دوخت كه به نظر عصبانی به نظر ميرسد.

-اون يويو رو از كجا آوردی، آسپ؟

آسپ با غرور خاصی سينه اش را جلو داد و گفت:
-از جيمز قرض گرفتم. بعد اين فوضوليا به شما نيومده، تا كی ميخوای فوضولی كنی؟

مری با عصبانيت جيغی كشيد و گفت:
-نمی خواد حرفهای خودمو بهم برگردونی، بعد بايد ياد بگيری با بزرگتر از خودت چه جوری حرف بزنی بچه پررو...

-ولی مری، حال كردی هوش رو؟ رفتم انگشتر و قناری رو دادم به عمه بلاتريكس تا به من ابراز علاقه كنی...



كمی بعد:

-ببينين، من كارآگاهم و حتی تجربم تو اين مسائل از پيوز هم بيشتره...

پيوز با عصبانيت غرولندی كرد و گفت:
-دهنت رو ببند كينگزلی، من ناظرم و حرف هم حرفِ منه...

-حالا ساكت شين، ببينيم دست گلی رو كه آسپ به آب داده چه جوری بايد برطرفش كنيم؟

...



Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
#88

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه ی سوژه]

خلاصه ی سوژه :

لرد سیاه دلتنگ بارتی پسر کوچکش است! از این رو از اصیل زادگان می خواهد که بارتی را پیدا کنند و در عوض هرکسی که بارتی را پیدا کند جانشین او و لرد آینده باشد! در همین اوقات در حالی که اصیل زادگان مشغول جستجو بودند، قناری زردرنگی که ایوان با حقوق ناظری اش برای لرد سیاه خریده بود انگشت جد لرد را از انگشت او بیرون می کشد و از پنجره فرار می کند! لرد سیاه هم با عصبانیت ماموریت را عوض می کند و می گوید هرکسی که قناری را پیدا کند، جانشین او خواهد بود! در این بین نارسیسا مالفوی بارتی را از شکم یک گوسفند بیرون می کشد و آن را زیر لباسش پنهان می کند و با خود فکر می کند که اگر قناری را نیز پیدا کند، دیگر جانشین لرد می شود! در این بین بلا در یک کتاب می خواند که قناری ها به رنگ زرد جذب می شوند. پس تصمیم میگیرد که با یک هافلپافی دوست شود! او به تالار هافلپاف می رود و در آنجا با اسپ سیزده ساله مواجه می شود که از مری دل پری دارد! آسپ می گوید که مری از وقتی با قناری جدیدش و انگشتری که معلوم نیست از کجا امده، سرگرم شده است دیگر به او محل نمی گذارد. بلا هم با محبتی ظاهری به او می فهماند که برای جلب محبت دوباره ی مری، بهتر است که انگشتر و قناری را بدزدد و به بلا بدهد تا دیگر انگشتر و قناری نباشد که مری به ان ابراز علاقه کند! در این صورت مری دوباره به او علاقه مند خواهد بود و بهش توجه نشان می دهد! آسپ هم موافقت می کند و بلا با خوشحالی به تالار اسلیترین بر می گردد!

[/spoiler]

________________________________________________

تالار هافلپاف:

آسپ از لای در به مری خیره شد. مری با خونسردی شانه ی سرش را باز کرد و کنار تخت خواب رنگ و رو رفته اش انداخت. سپس یکی از پر های قناری را کند و به حلقه ی انگشتر گره زد. آسپ به وضوح دید که مری ورد شعله ور شدن را زیر لب زمزمه کرد و چشمانش را بست و در همین لحظه تخت خواب تغییر شکل داد و به یک رخت خواب با شکوه تبدیل شد! آسپ آب دهانش را قورت داد.
- یعنی این قناری و انگشتر قدرت برآورده کردن بعضی چیزا رو دارن؟

مری با رضایت به تخت خواب جدیدش خیره شد و آسپ با دستان سردش در را باز کرد. مری با عصبانیت به آسپ نگاهی کرد:
- بیست بار نگفتم در میزنی و میای تو بچه ی بی ادب؟!

- مـری، این تختت رو کی خریدی؟!

مری با خونسردی شانه اش را بالا انداخت.
- این رو پدربزرگم همین دیروز برام فرستاده. فضولی هات تموم شد؟ حالا برو بیرون.

آسپ با ناراحتی بغضش را فرو داد و از اتاق خارج شد. سپس به تابلوی بالا اتاق مری نگاهی کرد و متوجه شد که در کنار تابلو جایی برای پنهان شدن وجود دارد. به آرامی پایش را روی لبه ی دیوار گذاشت و در کناره ی تابلو ناپدید شد.

چند دقیقه ی بعد، مری از اتاقش خارج شد و سایه ی سیاه درست وقتی در داخل اتاق خزید که مری از اتاقش دور شده بود.

تالار اسلیترین:

بلاتریکس متفکرانه به روبرویش خیره شده بود.
- اگه من جانشین ارباب بشم، ارباب منو در حد و اندازه ی خودش می دونه و صد در صد منو به خاطر منافع سیاسی و همینطور اندک عشقی که نسبت به من دارند به عنوان همسر خودش انتخاب می کنه. وای، من از الان می تونم صحنه ی خواستگاری رو تصور کنم.

صدای رودولف، بلاتریکس را بی رحمانه از رویاهایش بیرون کشید.
- بلا، شیپیش های سرم برگشتن. فکر کنم به خاطر گشنگیمه! چی کار کنم؟

بلا با انزجار به رودولف خیره شد و زیر لب غرید:
- هیچی! فکر می کنم باید نهار بخوری!

رودولف با حالتی ابلهانه نیشخندی زد و به طرف آشپزخانه دوید. بلاتریکس به اسلی هایی خیره شد که در میان کتاب های زیست شناسی در حال جستجو بود و ناخودآگاه لبخندی زد!


تالار هافلپاف:

آسپ در اتاقش را بست. قناری و انگشتر را زیر رو تختی اش پنهان کرد و لبخندی زد:
- چقدر خوبه که به عنوان پسر پسری که زنده ماند، می تونم اتاق جدا داشته باشم! اگه این مری از مرلینگاه برگرده خیلی خوب میشه چون می تونم از تالار خارج بشم و در اولین فرصت این دوتا گنجینه ی با ارزش رو به خاله ی عزیز و مهربونم که این قدر به فکرمه برسونم! اوه، فکر رو به رو شدن با خاله بلا، منو به وجد می اره.


دو ساعت بعد، سرسرای عمومی:

- چرا این قدر دیر کردی آسپ؟! می دونی پیغامت کی به من رسید؟ دو ساعت پیش! الان ساعت چنده؟ دو ساعت گذشته بچه! کروش...

بلا با دیدن چشم های وحشت زده ی آسپ، متوجه شد که کمی تند رفته است. آسپ آب دهانش را قورت داد و قناری و انگشتر را به دستان بلا سپرد.
- تقصیر مریه خاله! رفته بود تو مرلینگاه بیرون هم نمی اومد. راستی خاله این انگشتر و قناری یه کارای عجیبی هم می کنند! مری یه پر قناری رو دور انگشت پیچید و پر قناری رو اتیش زد! همون موقع تخت خوابش تغییر شکل داد. این قدر خوشکل و باشکوه شد خاله! واای خاله چقدر شما خوبید، حالا من برمیگردم به تالار هافل و با یه مری رو برو می شم که می خواد همه ی توجه و علاقشو به من بده.

بلاتریکس به زور لبخندی زد و سعی کرد که حیرتش درمورد انگشتر و قناری را از آسپ پنهان کند. سپس به طرف تالار اسلی، از سرسرای عمومی خارج شد. آسپ نیز با خوشنودی به خود آفرینی گفت و به طرف تالار هافل حرکت کرد.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳۱ ۲۲:۰۰:۲۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۴۱ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸
#87

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 177
آفلاین
بلاتریکس در حالی که سعی می کرد لحن صدایش را عادی کند رو به آسپ گفت:

-پس گفتی مری فقط با یه قناری ور می ره؟

آسپ با سر تایید کرد.

-حاضرم شرط ببندم که دوست داری بازم برگردی پیش مری!

-نه خیرم!

-عزیزم من که غریبه نیستم لازم نیست پیش من خجالت بکشی.می دونی من همیشه به رودلف می گمذ که دلم می خواد پسری به شیرینی و شجاعی آسپ داشته باشیم!

آسپ با ناباوری به همصحبت جدیدش خیره شد.باورش سخت بود زنی که تا دیروز حتی به او نگاه هم نمی کرد این چنین به او علاقه مند شده باشد.

بلا ادامه داد:

-من یه راه حل توپ واست گیر آوردم.

آسپ در حالی که سعی می کرد هیجان چهره اش را مخفی کند گفت:

-خوب من افتخار می دم که اون رو بشنوم.

-می دونی عزیزم برای اینکه طرف مقابلت همیشه با تو باشه و به غیر از تو به کسا و چیزای دیگه توجه نکنه باید اون کسا یا چیزا رو از بین ببری.

-می شه منظورتون رو دقیق تر بیان کنین؟البته به خاطر مصلحت ملت می گم وگرنه من خودم متوجهم.

بلا با خونسردی غیرقابل باوری گفت:

-چرا که نه؟ببین برای مثال من تا حالا رودلف رو از همه ی چیزایی که بهش علاقه داره محروم کردم.مثلا" اون حق نداره شبا دندوناشو مسواک کنه و هر دندونی که پوسیده می شه و اذیتش می کنه باعث می شه که به فکر من بیفته.یا کارای دیگه ی من مثل کروشیو باعث می شه وقتی در اثر کروشیو دردش می گیره فقط به من فکر کنه.

آسپ با با تعجب به صورت ساحره ی جوان نگاه می کرد.ساحره ای که همیشه از او می ترسید حالا به کمکش آمده بود! اما خیلی زود (مثلا" ده دقیقه بعد)متوجه موضوع شد و اطلاع داد:

-خب اینا زیاد ایده های جالبی نیست آخه می دونین من از کروشیو کردن می ترسم و راجع به مسواک هم واقعا" کاری از دست من بر نمیاد.

بلاتریکس که از نادانیه طرف مقابلش به خشم آمده بود گفت:

نه بچه جون.منظورم اینه که اونو از چیزی که باعث می شه با تو نباشه محروم کن.یادم می یاد گفتی خیلی با قناریه جدیدش ور میره؟

آسپ که مشتاق شد بود گفت:

-آره باو.همش یا با قناریه بدترکیبش ور می ره یا با انگشتر جدیدی که نمی دونم از کدوم دست فروشی خریده بازی می کنه.

-انگشتر؟

چشمان بلا از شادی برقی زد.

-آره خوب اون...

بلا حرف او را قطع کرد و با صدای خونسردی که با هیجان درونش ناهماهنگ بود گفت:

-خب پس عالی شد.تو می تونی اون قناری و انگشتر رو ازش بدزدی تا دیگه جای تو رو تنگ نکن.

آسپ با هیجان گفت:

-آره عالیه,سر قناریه رو می برم بعدش هم انگشتر رو...

-نه بچه جون,من یه پیشنهاد بهتری دارم.بهتره اونا رو بیاری تا من نابودشون کنم.مطمئنم با روش های سیاه غیر قابل برگشت ما آشنایی؟

-اوه...اااا...خیله خوب.همین کار و میکنم.

-خوبه ساعت پنج می بینمت.

بلاتریکس این را گفت و برای جلوگیری از ایجاد یک صحنه ی کاملا" رمانتیک توسط آسپ از آنجا دور شد.

سالن اسلیترین


همه دور آتش نشسته و مشغول مطالعه ی کتاب و یا مقالات هاگرید درباره ی قناری ها هستند.

نارسیسا:

-چته بلا؟چرا اینقدر خوشحالی؟

مورگانا با کنجکاوی نگاهش را از کتاب خوراک قناری های زیبا شاهکار روبیوس هاگرید بلند کرد و گفت:

-انگار دیگه مطالعه رو کنار گذاشتی؟!

-حق با توی مورگانا.به این نتیجه رسیدم که راه رو واسه جوون ترها باز کنم.

سپس سالن را به قصد رفتن به محل ملاقات ترک کرد و ملت را در تعجب باقی گذاشت!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۰ ۱:۲۶:۳۸


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸
#86

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تالار هافلپاف

- از دستت ذله شدم آسپ. آخه چرا اینقدر ضعیفی؟ همه می تونن روت اثر بذارن و گولت بزنن. با یه مهربونی کوچیک خام میشی و با یه تشر کوچیکتر اعتماد به نفستو از دست میدی. دیگه بیچاره شدم از دستت.

- خیلی بی انصافی مری. من هیچم ضعیف النفس نیستم. هیچم از تشر کوچیک کسی جا نمی زنم. ولی اگه کسایی که دوسشون دارم از دستم ناراحت بشن نمی تونم بی تفاوت باشم.

- &%^%$)()*&*
(اینا خیلی حرفای بد و بی تربیتی ای هستن. امضا: مورگانا )

آسپ:
-

و از تالار هافلپاف خارج شد. با خود فکر می کرد: اصن این مری خیلی بوقیه. همش با همه دعوا می کنه و من باید برم خرابکاریاشو راست و ریس کنم آخرشم اینه جواب محبتام. اصن من دیگه باهاش قهرم. کمی بعد خود را رو در روی بلاتریکس لسترنج دید. کروشیوهای او را به یاد آورد و خواست با ترس و لرز، راه خود را عوض کند ولی درکمال تعجب، متوجه شد که بلا دستش را با مهربانی روی شانۀ آسپ گذاشته است. بلاتریکس که تجربه ای در مهر ورزیدن نداشت، ناشیانه گفت:
- هه! سلام آسپی کوشولوی گوگور مگوری!

آسپ از لحن بلا فهمید که فعلا کروشیویی درکار نیست. پس جسارت به خرج داد و دست بلا را از روی شانه اش کنار زد:
- من کوشولو نیستم. گوگور مگوریم نیستم. یعنی چی با من مث بچه ها حرف می زنی؟ من الان 13 سالمه.

- اهم. خوب باشه دیگه. حالا پررو نشو. ببینم چرا از تالارتون اومدی بیرون؟ نمیگی ممکنه نجینی که هنوز نهار نخورده همین ورا باشه؟

- دارم میرم زردک بخورم. چیز... راس میگی؟ نجینی همینوراس؟

- اوهوم. ولی نگران نباش. تا من باهاتم کاری به کارت نداره.

آسپ نگاهی به بلاتریکس انداخت و مطمئن شد با وجود بلا، نجینی جرات نزدیک شدن به او را نخواهد داشت. نفسی به راحتی کشید و احساس کرد کسی را یافته است که می تواند به درددل او گوش کند:
- می دونین خانوم لسترنج، از وقتی این مری باود رفته تو فریزر و یخ زده، دیگه انگار قلبشم یخ زده. با منی که تنها دوستشم همش دعوا می کنه. هرچی از دهنش درمیاد به من میگه. تنها همدمشم شده اون قناری بوقی که با صدای بلندش گوش ما رو کر می کنه.

- هان؟ چی؟ گفتی قناری؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۶ ۱۵:۰۸:۴۸


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۴۲ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۸
#85

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
تالار اسلیترین:

-چایی

سکوت مطلق...

-گفتم چایی

صدای ضعیف مورفین از انتهای تالار به گوش رسید.
-قربون دشتت دایی ژون.یه فنجونم برا من بیار.

لرد سیاه با عصبانیت از خوابگاه خارج شد.ملت اسلی در گوشه و کنار تالار ولو شده و غرق در مطالعه بودند.چیزی که تا آن لحظه سابقه نداشت.

-بلا اگه اون دانستنیهای قناری رو تموم کردی بده من بخونم.
-مورفین کتاب قناری در سفر دست توئه؟تمومش کن دیگه.

مورفین به سختی سرش را بلند کرد.
-نه ژونم.این درباره جژایر قناریه.گفتم شاید به درد بخوره.

لرد بیخیال چای شد و به خوابگاه برگشت.

بلاتریکس زیر چشمی مراقب مورگانا بود.
مورگانا سرش را بلند کرد و لبخندی به بلاتریکس زد.بلا کتاب کوچکی را از کتابخانه برداشت.ظاهرا کسی به این کتاب توجهی نکرده بود.
-خب بذار ببینم چی نوشته....انواع قناری-قناری های عظیم الجثه-خصوصیات قناری!این ممکنه به درد بخوره.

بلا با عجله کتاب را ورق زد.
-هوم....نوشته قناری ها بشدت بطرف رنگ زرد جذب میشن چون فکر میکنن یکی از هم نوعاشونه!عالیه.اینجوری میتونم بگیرمش.

مورگانا فورا کنار بلا ظاهر شد.
-چی شد؟چیزی پیدا کردی؟ببینم کتابتو.

بلا با دستپاچگی کتاب را بست و در جیب ردایش گذاشت.
-نه چیزی این تو نبود.راستی تو یه تیکه پارچه یا لباس زرد نداری؟رودولف گفت زرد خیلی بهم میاد.

مورگانا شانه هایش را بالا انداخت.
-میدونی که ندارم.همه وسایل ما سبزه.تازه تو مدرسه نمیتونی لباس زرد بپوشی.زرد رنگ هافله و استفاده از این رنگ برای ما ممنوعه.

بلا فکری کرد.
-پس فقط یه راه میمونه.باید از یه هافلپافی استفاده کنم.میتونم باهاش دوست بشم و همه جا باهم باشیم.همین که قناریه نزدیکمون شد بگیرمش.




بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۷:۲۸ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۸
#84

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 788
آفلاین
لرد سیاه همچنان خشمگین از این سر تالار تا سر دیگر آن قدم میزد و تالار را متر میکرد. نجینی روی زمین در کنار مورفین می خزید. و از تزریقاتی که مورفین به وی وارد میکرد خزش هایش دائما به دور خودش بود و در نهایت نجینی مانند بند کفشش به دور خودش گره زده شد. لرد سیاه با عصبانیت نجینی گره خورده را از روی زمین برداشت و آن را باز کرد و به شکل شلاق در آورد. سپس شروع شلاق زدن مورفین کرد:

- مردک معتاد ! تو کاری نداری غیر از اینا؟! پاشو برو جنگل ممنوعه پیش بقیه دنبال اون قناری لعنتی بگرد! بدووو.

مورفین در حالیکه در حین وارد آمد هر شلاق نجینی، سوزنی بر تن آن مار فرو میکرد با خماری از کنار شومینه بلند شد و در حالیکه زیر لب غرولند میکرد، به سمت مرلین گاه حرکت کرد.


در جنگل ممنوعه


ملت اسلیترین جنگل را جستجو می کنند. مورگانا در میان لونه کلاغ به دنبال قناری می گردد. سوروس به همراه اینیگو بیل می زدند و به دنبال قبر و جسد قناری می گشتند. در این حین سوروس برای قوت بیشتر دستانش، دستی بر سر می کشید و از روغن موهایش بهره می گرفت. اینیگو هم بعد از هر یک بیل، دست در جیبش می برد و عکس جسیکا پاتر را بیرون می آورد با دیدن آن روحیه می گرفت و با قوت بیشتری بیل میزد.

بلاتریکس هر پرنده ای که میدید از جمله؛ مرغابی، کلاغ، عقاب و چند عدد تسترال را با کروشیو به زمین می کشاند و بعد از ناامیدی همه را به سوی آنی مونی و دیگ سیار او پرتاب میکرد. در این حین هم آنی مونی در انتهای جمع ایستاده بود و فقط نظاره گر بود. به دور انواع مگس و سوسک پرسه می زدند. رودولف دائما با شادمانی به سمت ایوان می آمد و حیوانی را به او نشان میداد:

- اینه دیگه نه ! خودشه مگه نه !

ایوان: تو هنوز فرق خرگوش و قناری رو درک نکردی رودولف ؟!

رودولف با عصبانیت خرگوش را به سمت دیگ آنی مونی پرتاب کرد و باری دیگر به سمت بوته ها شیرجه زد. در این بین نارسیسا به سراغ گوسفند پیری رفت که گوشه ای، پشت بوته ها نشسته بود و به زور توان "به به " کردن داشت. از این رو سیسی فرصت را عنیمت شمرد و اقدام به فرو بردن دستش درون حلق گوسفند پیر کرد. در این بین سیسی موفق شد اجسامی مانند کلاه گروهبندی، پوست اژدها، کله گراز و بارتی کراوچ را بیابد:

- چه گوسفند قهرمانی بودی تو ! چی ؟! بارتی !!!

در حالیکه سعی میکرد صدایش را درون گلویش خفه کند، دهان بارتی را با تکه ای از پارچه ی آستینش بست و وی را درون ردایش جاسازی کرد و بدین گونه شبیه زنی حامله شد و به یاد دوران حمل در رابطه با دراکو افتاد و شادمان شد.


درون افکار سیسی:

خب من بارتی رو پیدا کردم. ماموریت اول رو انجام دادم. میمونه فقط اون قناری و انگشتره ! با اون انگشتر و بارتی دیگه میشم معاون دائمی ارباب !


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۳ ۸:۰۹:۱۷

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۸۸
#83

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]

خلاصه:

بارتی از تالار اسلیترین رفته است! دل لرد سیاه برای پسرکوچولویش تنگ شده و دستور داده که اگر کسی بارتی را پیدا کند و بازگرداند اورا به عنوان معاون خود منصوب می کند. بلاتریکس تصمیم میگیرد که هرطور شده بارتی را پیدا کند و تصمیم میگیرد که در این مورد با مورگانا مشورت کند. در این بین متوجه میشود که مورگانا مشغول صحبت با لرد سیاه است و با خود آرزو می کند که موضوع صحبتشان در مورد پیدا کردن بارتی و معاون شدن مورگانا نباشد!

[/spoiler]

___________________


- مورگانا ارباب باهات چی کار داشت؟

مورگانا با سرخوشی لبخندی زد.
- هیچی ازم خواست که کاری رو براش انجام بدم. البته خیلی مهم نیست بلا. چرا موهات دوباره وز کردن؟ رودولف می گفت که هروقت کنجکاو میشی موهات وز می کنه.

بلا با عصبانیت به مورگانا نگاهی کرد و بعد به رودولف که در گوشه ای از تالار ایستاده بود و درحالی که به تابلوی سالازار خیره شده بود سوت می زد، چشم غره ای رفت.
- موهای من هیچ وقت وز نمی کنند مورگانا! به رودولف توجهی نکن! چند روزه کروشیو نخورده دلش برای کروشیو تنگ شده. نگفتی ارباب باهات چی کار داشت؟

مورگانا دستی به موهای طلایی رنگش کشید و با عشوه گفت:
- مای لرد ازم خواستن که پسر کوچولوشون رو پیدا کنم.

بلا از شدت خشم سرخ شد و چوب دستی اش را بیرون کشید.
- تو چی گفتی؟ یک بار دیگه تکرار کن مورگانا!

مورگانا دستش را به طرف جیبش برد و بعد در حالی که به نظر می رسید از نبود چوب دستی اش راضی نیست، کمی عقب رفت.
- حالا که اتفاقی نیافتاده بلا. چرا عصبانی میشی؟

در اتاق لرد سیاه:

لرد سیاه نجینی را روی میز پرتاب کرد و روی تخت خواب اشرافی اش دراز کشید. آفتاب از لای پرده ها مستقیما بر وی تابید و همزمان صدای پرنده ای که در قفس فولادی، گوشه ی اتاق آویزان بود، اورا عصبی کرد! لرد با ناراحتی به طرف قفس پرنده رفت.
- این ایوان هم که مثلا برای من کادو آورده! لاقل نرفته یک بچه اژدهایی چیزی برای ارباب بخره. قناری هم شد کادو؟

نجینی اظهار نظر کرد.
- فیس فوس فیس! (خوب شد که بلا نفهمید ایوان با حقوق ناظری اینو خریده! اونم چی قناری. لاقل یه همزبون برای من می خرید! )

لرد بی توجه به نجینی به طرف قفس رفت و با خشونت تمام پرنده را بیرون کشید. قناری مستقیما" به چشمان لرد سیاه خیره شد و بعد در یک حرکت ناگهانی انگشتر وی را از انگشتش بیرون کشید و از پنجره ی باز سمت راست اتاق بیرون رفت! لرد سیاه ناباورانه به انگشتش خیره شد.


بیرون از اتاق- تالار عمومی اسلیترین:

بلاتریکس با ناامیدی چوب دستی اش را به کنار انداخت.
- منظورت اینه که تو نمی خوای این کارو به من واگذار کنی؟

مورگانا که چوب دستی بلا را روز زمین دید نفس راحتی کشید و با خونسردی گفت:
- نه عزیزم. خودت هم می تونی دنبالش بگردی.

- ارباب بهتر از همه ما می دونه که بارتی کجا ها می تونه باشه و تو داری میگی که اون مکان هارو فقط به تو گفته! اخه چه دلیلی می تونه داشته باشه که...

حرف بلاتریکس با صدای فریاد لرد سیاه قطع شد.
- ایـــــــــــــــــــــــــوان! مگه دستم بهت نرسه! این چه هدیه ای بود؟ مگه دستم بهت نرسه! همتون خوب گوش کنید! ماموریت عوض شد! هرکی اون قناری مسخره رو پیدا کنه و انگشتر جد منو ازش پس بگیره، معاون من میشه.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸
#82

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 177
آفلاین
نارسیسا به بلاتریکس که با حالت مرموزی روی مبل نشسته بود نزدیک شد و کنرش جا گرفت.

-چی شده بلا چرا اینقدر تو فکری؟

بلاتریکس که متوجه نشستن او در کنارش نشده بود با وحشت از جا پرید و چوبدستیاش را برای کروشیو آماده کرد ولی با دیدن نارسیسا آرام گرفت و رو به او گفت:

-تو کی اومدی سیسی؟

نارسیسا:

-تو حالت خوبه بلا ؟ انگار که خوابی اصلا" متوجه چیزی نیستی.از صبح اینجا دعوا بود ولی تو اصلا" از جات تکون هم نخوردی!

-دعوا؟!برای چی؟

-بلیز و سوروس داشتن سر روغن موی سوروس دعوا می کردن تازه یه دوئل حسابی هم راه افتاده بود.

-خب بعدش چی شد؟کدومشون آواداکداورا کرد؟

-معلومه که هیچ کدوم!البته سوروس خیلی عصبانی بو و اگه مورگانا با سپر محافظش دست به کار نمیشد ممکن بود کنترلشو از دست بده وقوانین دوئل دو اسلیترینی با هم رو زیر پا بذاره.

بلا مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد صاف نشست و گفت:

-گفتی مورگانا؟اون الان کجاست؟

-گفته که می ره دنبال یه کاری که لرد ازش خواسته اما نگفت چه کاری.
بلاتریک که تنها امیدش برای کمک را از دست داده بود از جایش بلند شد و به طرف اتاق لرد به راه افتاد در حایکه همچنان امیدوار بود کاری که لرد از او خواسته پیدا کردن بارتی نباشد.



Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
#81

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
سوژه ی جدید!!!



خانه ی ریدل ها

لرد ولدمورت در گوشه ای از تالار نشسته بود و بر سر نجینی، مار بزرگ و یار همیشگیش دست میکشید. ناراحت بود، غم زده بود. پسرش را سالها ندیده بود. پسری که همیشه با شیطنت ها و خرابکاری هایش آبروی او را میبرد. اما حالا دلش برای او تنگ شده بود. دیگر نمیتوانست او را نبیند.

با خشم سر نجینی را در دست فشرد و از جا بلند شد. بقایای نجینی نیز روی دسته ی همان مبل باقی ماند و بعدها چند تن از ممدهای اسلیترین آدمدند و او را به قبرستان ریدل برای مراسم کفن و دفن بردند... اما ولدمورت هنوز منتظر پسرش بود. چرا باید تنها میماند؟

در همین افکار بود که بلاتریکس طبق عادت همیشگی، با ناز و عشوه ی خاصی جلویش ظاهر شد. نگاهی به صورت اربابش انداخت و به آرامی گفت: چی شده ارباب؟ چرا ناراحتین؟

- بارتی...

- بارتی؟! ولش کنین ارباب. اون شما رو ترک کرد و رفت. اون همه چیز رو زیر پاش گذاشت و رفت. اون دیگه لیاقت این رو نداره که پسر شما باشه. چرا هنوز اسم اونو به زبون میارین؟ اصلا واسه چی اسمشو گفتی؟ کروشیو!!!

- بلا باز تو نشستی فیلمای تخیلی نگاه کردی؟ اون بارتی هر چی که بود. بارتی بود. کوچولوی ارباب بود. بالاخره توی هر گروهی یکی باید باشه که خرابکاری و شیطنت بکنه. خیلی دلم براش تنگ شده.

بلاتریکس که از حرفهای ارباب کمی ناراحت شده بود، تعظیمی کرد و به راهش ادامه داد که ناگهان صدای لرد را شنید: اصلا هر کی بره بارتی رو برگردونه از اون خراب شده، من میکنمش معاونم. به اون شخص...

صدای لرد در میان انبوه امواجی که بلیز با کمک دستگاهی که به تازگی درست کرده بود خاموش شد و بلاتریکس با چشمانی برق زده به منظره ی زیبای بیرون از پنجره نگریست.

- باید یه کاری بکنم. نباید بذارم کسی بفهمه. ولی بهتره با مورگانا یه صحبتی بکنم. اون میتونه منو کمکم کنه. دنبال قدرت هم نیست و هیچ ضرری برای من نداره. بارتی باید هرجور که شده برگرده، حتی با شکنجه








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.